S2Part11

355 105 33
                                    


اول این پارت یکم پر حرفی کنم:
این روزا خیلی برام سخت میگذرن
دانشگاه و تمریناتم و کارم فشار زیادی بهم میارن
برای همین تمرکز کافی برای نوشتن هکس نداشتم و حس میکردم دارم خرابش میکنم و این باعث شده بود همه انرژیمو از دست بدم ممنون بخاطر کامنتای خوبتون سر پارت قبلی با خوندنشون کلی حس خوب گرفتم و گریه کردم:)
مرسی که حمایت میکنید هکس رو شما تنها کسایی هستید که دارم میخوام بگم من همشونو میخونم ببخشید اگه دیر میتونم جوابشونو بدم
و در آخر پیج نویسندگیم رو بهتون میدم اگه دوست داشتید فالوش کنید خبرهای مربوطه و دیالوگ ها رو اونجا میذارم ممنونم🧡

asalbesanj


_تو این جادو رو بهم یاد دادی
+بجز من و استادم کسی این رو بلد نبوده
بین حرفش پرید:همیشه همینقدر به حافظه ت مطمئن بودی پیرمرد! به علاوه من خیلی چیزا رو تجربی به دست آوردم هنوز اون درد وحشتناکی که از دادن نیمی از قلبم به دوهوان داشتم رو به یاد میارم
نگاه سهون و کای با شنیدن این حرف سمتش کشیده شد
یه جی لبخند کوتاه زد:بنظرم زیادی وقتمو تلف کردم کارای مهمی دارم
روی اولین صندلی نشست و زیر لب ادامه داد:دلم برای باهم صبحونه خوردنمون تنگ شده بود هرچند زیاد پیش نمیومد چون تو معمولا تا ظهر میخوابیدی
به سهون که مخاطبش بود چشم دوخت
وقتی جوابی نگرفت میز رو از نظر گذروند:میبینم که صندلیمو برداشتین
چان در حالی که بشقابی برای بک میذاشت گفت:سهون نمیخواست کسی روی اون صندلی بشینه چون مال پدرش بود
_خنده داره همین الان بخاطر یه بچه موش از پدرش عصبانی شد
کای دستش رو محکم روی میز کوبید:گفتم نمیخوام توهینی بشنوم
_چرا اینقدر خشن شدید؟ برای نشون دادن قدرتت لازم نیست فریاد بزنی اینطوری فقط گوشام اذیت میشن و این اصلا خوب نیست خودتو به خاطر یه بچه به خطر میندازی؟ هنوزم عوض نشدی و همونقدر مهربونی
چان دست جمع شده ی بک رو بین انگشتاش گرفت
از سرمایی که احساس کرد ترسید
انگار به خاطر جو خشن اونجا ترسیده بود با نگاهش بهش اطمینان خاطر داد که چیز نگران کننده ای نیست زیر لب زمزمه کرد:بخور باهم میخواییم بریم بیرون
بک سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد
قبل از اینکه چان دستشو برداره فشار انگشتاش رو بیشتر کرد نمیخواست اون گرما رو از دست بده
چان لبخندی بهش زد:بخور
یه جی که متوجه گره بین دستاشون شد اخم کوچیکی کرد اما ترجیح داد ادامه ی صبحونه توی سکوت بگذره
____________________________
یه جی نگاهش رو از بکهیونی که ذوق زده به بیرون خیره شده بود گرفت و کلافه شقیقه هاش رو فشار داد
_مشکلی پیش اومده؟
+مشکل دقیقا روی صندلی عقب نشسته
از بین دندونای چفت شده ش گفت و باعث شد لبخند بکهیون از بین بره
+قرار نبود اینو با خودمون بیاریم
_بکهیون کسی بود که اول باید میاوردمش پس اعتراض نکن
روی اسم پسر تاکید بیشتری کرد
بک خودش رو کمی جلوتر کشید:ممنون که منو بیرون آوردی
_متاسفم که زودتر اینکار رو نکردم
از آینه به چهره ی خندونش خیره موند
حس میکرد در حق اون پسر ظلم کرده
چانیول با دیدن فروشگاهی که همیشه ازش خرید میکرد ترمز گرفت:بهتره یکم اسباب بازی برای بچه ها ببریم امیدوارم تا وقتی برمیگردم با بکهیون مهربون باشی چون نمیخوام حال خوبی که داریم بخاطرت خراب شه
یه جی ابروهاش رو بالا داد:واقعا که یه آشغالی چه فکری درباره ی من....
با بسته شدن در حرفش رو خورد و با ناباوری خندید:الان منو نادیده گرفت؟
خطاب به بکهیون گفت
پسر بعد از مکث کوتاهی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد
یه جی شونه ای بالا انداخت و سرش رو به صندلیش تکیه داد
+وقتی کلمه ی نفرت رو میشنوی به چی فکر میکنی؟
×سکوت
+چرا؟
×چون سکوت همه چیو خراب میکنه از آدمای صبور مظلوم میسازه و ناخواسته ظلم ظالم بیشتر میشه
+پس چرا مدام سکوت میکنی؟
×چون حتی از خودمم متنفرم
بک از آینه نگاهی به چشم های بسته دختر انداخت:تو از چی متنفری؟
+تو
×چی؟
+فکر کردی چون دو کلمه باهم حرف زدیم یعنی صمیمیم؟ تو سعی کردی جایگاه منو به دست بیاری و باعث شدی همه باهام بد شن
×من هیچوقت اینکار رو نکردم
+دقیقا داری همین کار رو میکنی مثل قبل
وقتی چانیول در ماشین رو باز کرد بحث بینشون نصفه موند
_میبینم که همه چی آرومه
+نمیخواستم عصبانی بشی
_ممنون چون نمیخواستم وقتی پیش اون بچه ها میرم چیزی بجز حس خوب همراهم باشه چون اون کوچولوها همه چیو میفهمن
وقتی مرد کنار ماشین ایستاد چان متوجه ی تموم شدن کارش شد سری به نشونه ی تشکر تکون داد و بعد از لبخند کوتاهی که زد به سمت یتیم خونه راه افتاد
__________________________
سئونگ وون لیوان چاییش رو به بینیش نزدیک کرد
_عطرش دیوونه کننده است
+چیزی که دیوونه کننده است این دختره ی آشغاله
_چرا اینقدر عصبیی جونگین؟
+حس خوبی از اون لعنتی نمیگیرم
×همه همینطوریم
_تو هم حس کردی زیادی آشناست؟
+چشماش منو یاد اون دختر میندازه
_شاید چشم همه دخترا اینطوریه
+درباره ش شوخی نکنیم بهتره!
_جونگین مسئله رو سختش نکن یا هکسه و نگهش میداریم یا هکس نیست و میفرستیمش بره
+به این فکر کردی اگه به کسی آسیب بزنه چقدر اوضاع بد میشه؟ اون جادوگری بلده
_میدونی که من و تو خیلی از اون قوی تریم
+سهون چی؟ تو فقط به فکر خودتی!
×کای! اینطوری حرف نزن
+حقیقتو میگم سهون،نمیخوام بازم جسدتو بین دستام بگیرم نمیتونم مرگ یکی دیگه رو هضم کنم نمیتونم منتظر بشینم کسی که دوستش دارم باز تناسخ پیدا کنه توی بدنی که من حتی نمیشناسمش از امیدواری خسته ام!
سهون لیوان خالی رو با آبی که روی میز بود پر کرد و سمت کای گرفت:لطفا آروم باش
تشکر زیر لبی کرد و لیوان رو گرفت
_میتونم بفهمم چه حسی داری اما چیزی که میبینی حقیقته اون دختر روح هکسو داره و همینطور اون تمام خاطرات رو به یاد میاره و توضیحی براش نیست
+باید مراقبش باشیم
_حتما!
+اجازه میدی با دوهوان ارتباط بگیره؟
_فعلا نه
×کاش بکهیون رو از اینجا ببریم
_متوجه نگرانیت هستم سهون اما باید پیش خودم باشه و جادوگری رو بهش آموزش بدم
×چی؟ چطور اونو انتخاب کردی؟
_همونطور که هکس رو انتخاب کردم
+سئونگ وون!
_بله؟
+وقتی که روح هکس رو توی جسم بکهیون احساس کردی یه روح شیطانی هم بود درسته؟
_اره!چطور مگه؟
+اون روح شیطانی رو توی اون دختر هم احساس کردی؟
____________________________
با رسیدن به یتیم خونه از ماشین پیاده شدن
صدای همهمه ی بچه ها از بیرون شنیده میشد
یه جی موهای سفید رنگش رو پشت گوشش انداخت:بالاخره برگشتم چقدر دلتنگش بودم
نگاهی به چانیول انداخت:همه ی بچه های قدیمیم میان؟ الان از من خیلی بزرگتر شدن
چان خرید ها رو به نگهبان داد:بهشون اطلاع دادم احتمالا همه بیان چون برای دیدن پدرشون مدت زیادیه که لحظه شماری میکنن
بک در حال خوندن تابلوی ورودی بود که شبیه آسمون رنگ آمیزی شده بود
"بهشت"
چان دستی به شونه ش کشید: بریم داخل؟
بک لبخند کوچیکی زد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
با ورود به حیاط اصلی نگاهی به اطراف انداخت همه چیز زیباتر از تصورش بود
اونجا واقعا به زیبایی اسمش بود
فضای بزرگ اما دلنشینی داشت
اونقدر احساس خوبی از اونجا میگرفت که حتی یه جی و نگاه های نفرت انگیز و ترسناکش نمیتونستن مانع لبخند زدنش بشن
به این فکر میکرد که اگه به دنیا میومد بی سرپرست میشد  و توی این فضا بزرگ میشد چقدر زندگیش راحت تر بود
هرچند همه چیز فقط از دور زیبا و بی نقص به نظر میرسه
توجهش به درخت بزرگی که گوشه ی حیاط بود جلب شد
تصویر کوتاهی از جلوی چشمش گذشت
چیزی شبیه نشستن خودش و چانیول زیر اون درخت وقتی که هنوز اینقدر بزرگ نشده بود
لبخند روی لبش با درد شدیدی که توی قلبش پیچید از بین رفت
باز همون احساس رو داشت
انگار مغزش تلاش میکرد خاطره ای رو به یاد بیاره که حتی نمیدونست چیه
درد اونقدر شدت گرفت که حس میکرد نمیتونه نفس بکشه و اونو سر جاش میخکوب کرده بود
در تلاش بود که توجه چانیول رو به خودش جلب کنه که مرد جوونی سمتش دوید
نگاهش بین اجزای صورتش در گردش بود چقدر اون چهره آشنا به نظر میرسید
وقتی بازوهای قوی مرد دور بدنش پیچید
شوک دوم به قلبش وارد شد
انگار تازه به یاد آورد که به نفس کشیدن احتیاج داره
قطره های اشک از گوشه ی چشمش راه پیدا کردن و با دست هاش لباس مرد رو مشت کرد
زمزمه ی کوتاهی سکوت جمعیت بهت زده رو شکست:مینهیوک!
و کمی بعد تن نیمه جونش توی آغوش مرد سنگین شد...

نظر یادتون نره♡

HEX & HEX2Onde histórias criam vida. Descubra agora