•| مقدمه: بوی کون سوخته

6.2K 940 371
                                    

مقدمه: بوی کون سوخته
.
.
.
.

کودکی، خردسالی جزئی از مهمترین دوران زندگی ما انسان ها به حساب میاد. ما یاد می‌گیریم و با هر زمین خوردنی دوباره بلند میشیم و تجربه کسب میکنیم. ما به دنیا اومدیم تا یاد بگیریم و ازشون استفاده کنیم. ما اینجا نیستیم تا زنده بمونیم، اینجاییم تا زندگی کنیم. هدف آفرینش همینه.

ما از زندگی درس میگیریم و توی قسمت بایگانی مغزمون نکته رو یه گوشه می‌نویسیم تا اگر برای بار دوم در اون شرایط و موقعیت قرار گرفتیم دوباره بوی کون سوخته‌مون توی بینی‌مون بپیچه و بفهمیم انجام این کار خطاست. البته بعضی از افراد هستن که سلول های عصبی بینی‌شون از کار افتاده و باز هم اشتباهشون رو تکرار میکنن.

برای مثال، زمانی که تازه فهمیدیم چجوری میشه ایستاد و قدم برداشت ممکنه روی میز هم وایساده باشیم. اون لحظه‌ بچه‌ایم و نفهم پس نمیدونیم کمی بی‌احتیاطی باعث میشه که بوم! سُر بخوریم و با مغز بیایم پایین و سرمون زخم یا کبود بشه. با گریه و جیغ و دهانی باز و چهره‌ای که از شدت درد سر کبود و قرمز شده مادر یا پدرمون رو متوجه این میکنیم که بله، من یه دسته گل به آب دادم. به احتمال زیاد مادرمون کلی در آغوشمون میگیره و سرمون رو ناز میکنه. روش بوسه می‌گذاره و با انگشت سبابه‌ش به میز اشاره میکنه و ما هم با چشم های اشکی دنبالش میکنیم.

"اونجا خطرناکه! دیگه روش نایست! خب؟ اونجا نباید وایسی!"

این درس عبرتی میشه برای تو تا بفهمی "ایستادن روی میز پرخطره و سرت اوخ میشه". این موضوع فقط چیز هایی رو مثل زمین خوردن و در نهایت بلند شدن رو در بر نمی‌گیره بلکه بحث دوران کودکی و خردسالی یک چیزی فرا تر از این حرف هاست.

روز اول مدرسه برای همه‌ی هفت ساله ها میتونه جای ترسناکی باشه. یک مکان غریبه و پر از همسن و سال های خودت که به اندازه‌ای که تو داری غریبی میکنی اون ها هم دارن میشاشن توی خودشون. خیلی ها مهد کودک نمی‌رفتن یا حتی اگر هم می‌رفتن، راجع به بحث دوستی های پایدار و درس چیز زیادی نمیدونستن. یکی مثل تهیونگ که از روز اول زندگیش توی دامن پاک مادرش به رشد و نمو پرداخته بود هیچ گونه تصوری از مدرسه و درس و مهدکودک، مخصوصا بازی های محلی و کودکانه نداشت.

والدین خیلی از بچه ها بعد از اینکه مطمئن شدن بچه هاشون صحیح و سالم به مقصد رسیدن، اونجا رو ترک کردن تا به محل کارشون برن. اما تهیونگ تا لحظه‌ای که وارد سالن مدرسه بشه دست پدر و مادرش رو گرفته بود و بند کوله پشتیش رو محکم چنگ می‌زد.

بچه‌ی لوسی نبود ولی پدر و مادرش زیادی بهش بها میدادن. تک فرزندی پوئن های مثبت خودش رو داشت که شامل خرید هر چی دوست داری بدون توجه به قیمتش، داشتن کل صندلی عقب برای خودت بدون هیچ مزاحمی، داشتن تمام توجهات و قربون صدقه های والدین و خیلی گزینه های دیگه که تک فرزند ها بهش می‌بالند.

وقتی سر کلاس نشست هیچ‌کس رو نمی‌شناخت و حتی جرئت نداشت تکون بخوره. غریبی می‌کرد و در شرف گریه بود. چشم هاش نم داشت ولی دلش نمیخواست جلوی همسن و سال های خوشحال و لبخند بر لبش از همون اول ثابت کنه که یه بچه سوسوله.

روز های اول مدرسه، در حقیقت کل سال تحصیلی برای تهیونگ طاقت‌فرسا بود. نمیتونست درست بخوابه و عادت نداشت سر ساعت نه شب بره بخوابه و هفت صبح هم بلند بشه. حداقل برای تهیونگی‌ که کل عمرش رو دوازده ساعتی می‌خوابید سخت بود.

مدرسه خوب بود اما خیلی طول کشید تا بهش عادت‌ کنه. خیلی سر و صدا نمی‌کرد و شیطون نبود. راحت ارتباط برقرار می‌کرد و معلم ها بخاطر عاقل و آروم بودنش دوستش داشتن. خوشبختانه توی یادگیری هم به مانعی برخورد نکرد و با هر سختی و بدبختی‌ای که بود در نهایت اولین سال تحصیلیش به اتمام رسید.

تابستون مثل بهشت بود. دقیقا مثل یک رنگین کمونی بزرگی که وسط طوفان و بارون به چشم خورده باشه وسط زندگی تهیونگ پیداش شد و حس لذت‌بخشی به اون پسر هفت سال و نیمه دست داد. این تعطیلات مثل یک جایزه بود که بعد از تلاش نه ماهه بدستش اورد و همین میتونست بهش ارزش بده.

البته این تعطیلات دوست داشتنی در یک چشم بهم زدن به اتمام رسید و دوباره مجبور شد اون یونیفورم کزائی رو تن کنه و همراه سرویس به مدرسه بره. خوشبختانه این دفعه کسانی رو می‌شناخت و با فضای مدرسه آشنا بود. آدمیزاد عادت می‌کرد و تهیونگ هم بچه‌ای بود که به راحتی خودش رو با شرایط وقف میداد.

خندان و شادان وارد مدرسه شد و نمیتونست خوشحالیش رو بخاطر دیدن دوباره‌ی دوست هاش که جای خالی دندون های افتاده‌شون رو نشون میدادن، پنهان کنه. البته مشکل اینجا بود که تهیونگ نمیدونست امسال قرار نیست اتفاق های خوشی براش رقم بخوره. اتفاقاتی که در بچگی و سن های پایین‌تر رخ میدن در آینده عوارض خودشون رو نشون میدن و تهیونگ غافل بود از اینکه در ناخودآگاهش برخی چیز ها حک شده و به همین راحتی قرار نیست با یک سمباده‌ی معمولی و ارزون از بین بره.





_________

سلام~
امیدوارم با من همراه باشید :>>
چیزی برای گفتن ندارم پس... فقط میتونم بگم مراقب خودتون باشید♡
و فیک رو به دوستانتون معرفی کنید.
طبق قرارمون ۱۵ مرداد پارت اول آپ‌ میشه^^

- الیکاسو -

E-Boy VS Good Boy | VKOOKWhere stories live. Discover now