•| بیست و شش: بوسه‌ی شکلاتی

1.8K 443 617
                                    

قسمت بیست و ششم: "بوسه‌ی شکلاتی"
.
.
.
.

تحویل پروژه‌های دانشجوییش بیشتر از آنچه که انتظارش رو داشت خسته‌اش می‌کرد اما دروغ بود اگر می‌گفت از انجامشون و یا حداقل نتیجه‌ی کارش لذت نمی‌بره. هم‌گروهی‌های کارکن و خوبی داشت و حسابی توی آماده کردن پروژه بهمدیگه کمک می‌کردن اما با وجود ترم اولی بودن و تازه‌کار بودنشون، در انجام کارهای گروهی و هم فردی به خوبی عمل می‌کردن.

مدت طولانی‌ای از آخرین باری که با جونگکوک ملاقات داشت می‌گذشت. دقیق به یاد نمی‌اورد که سه هفته از دیدارشون گذشته یا یک ماه. حتی درست به یاد نمی‌اورد که در چه تاریخی همدیگه رو دیدن فقط می‌دونست که آخرین ملاقاتشون به قرار سه نفره‌ی شامشون برمی‌گرده. نه این‌که دلتنگ نباشه، ولی به قدری سرش شلوغ بود که ذهنش رو زیاد درگیر پسر نکنه و از این بابت خوشحال بود.

این اواخر انگار که از دیدن نزدیکان و افرادی که دوستشان داشت محروم شده بود. وقت نمی‌کرد درست و حسابی با والدینش وقت بگذرونه و در این چند هفته‌ی اخیر جیمین هیونگ عزیزش رو کمتر از همیشه دیده بود. پاتوق این روزهاش کتابخانه‌ی مجهز و بزرگ دانشگاهی شده بود که اکثر جوانان و نوجوانان آرزوی درس خوندن رو درش داشتن و تقریباً از اتفاقاتی که پیرامونش رخ می‌داد بی‌اطلاع بود.

موهاش رو کنار زد و بیشتر از قبل پالتوی سیاه رنگش رو دور خودش پیچید. سوز سردی می‌وزید و کاش حداقل نم بارونی می‌زد تا تهیونگ به این سرما قانع بشه. براش عجیب بود چرا هوایی که بی‌قید و شرط دوستش می‌داشت اینقدر براش آزاردهنده شده. ساعت حدود شش و نیم عصر بود و اثری از خورشید به چشم نمی‌خورد و دل تهیونگ برای لحظه‌ای گرفت و آبی رنگ شد. چند روزی می‌شد که احساس خوبی نسبت به چیزی نداشت.

توی قرار سه نفره‌ی چند هفته قبلشون هم همین احساسات رو داشت ولی این دفعه هوا سردتر، و دست‌هاش بی‌حس‌تر بودن. از سرما و استرس می‌لرزید و بخشی از وجودش تازه به دلتنگی بیش از اندازه‌اش نسبت به جونگکوک پی برده بود. چطور می‌تونست یک مدت زمان طولانی‌ای رو بدون دیدن پسر سر کنه؟ پیام‌های کوتاه و سرسری و تماس‌ها و مکالمه‌های بی‌سر و ته هرگز توانایی آروم کردن دل تهیونگ رو نداشتن و حالا تازه متوجه عمق فاجعه شده بود.

برعکس دفعه‌ی قبل، نه زیاد به خودش رسیده بود و نه سرحال به نظر می‌رسید. شاید بخاطر خستگی این روزهاش بود ولی می‌دونست که منشأ حال و هوای گرفته‌اش چیز دیگری‌ست. پاکت زرشکی رنگ و کوچکی رو در دست داشت که درونش کادوی تولد اونجین به چشم می‌خورد. از انتخابش راضی و مطمئن بود ولی حضورش در اون جمع، به شک و تردید می‌انداختش. دسته گل کوچکی رو برای اونجین گرفته بود و نمی‌دونست این کارش زیاده‌روی به حساب میاد یا دوستانه‌ست و چیز مهمی نیست. در کل، تمام تصمیماتی که امروز می‌گرفت با دودلی و شکاکی بود.

E-Boy VS Good Boy | VKOOKHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin