•| بیست و هفت: یک نخ ایندیگوی عسلی

1.7K 431 575
                                    

قسمت بیست و هفتم: "یک نخ ایدیگوی عسلی"
.
.
.
.

- یک سال و هشت ماه بعد -

پرتوهای درخشان و تابان خورشید به سطح خیابان‌های خیس و نم‌دار می‌تابید. بعد از ظهر بود و هوا بو و عطر بهار رو داشت. روزها طولانی‌تر و شب‌ها کوتاه‌تر شده بودن و نسیم خنکی که آسمان شب رو نوازش می‌کرد حسابی به دل شهروندان می‌نشست. گوشه‌ی پنجره باز بود و ابرهای پفکی و سفید همراه آسمانی که از تمیزی و درخشانی بیش از حد می‌درخشید، به سقف بالای شهر زیبایی خاصی هدیه داده بودن.

ابرها با سرعت نسبتاً زیادی در آسمان آبی رنگ سمت ناکجاآباد حرکت می‌کردن. به لطف باران ناگهانی‌ای که ساعتی پیش باریده بود هوا بسیار تمیز و آسمان شفاف و عاری از هرگونه آلودگی شده بود اما شرجی شدن هوا کمی مردم رو آزار می‌داد.

کفپوش‌های قهوه‌ای روشنی که با دیوار کرم رنگ تناقضی زیبا داشتن به لطف آفتاب بهاری صبح روز دوشنبه، که با افتخار از پنجره‌های بزرگ و قدیمی سالن رد می‌شد، می‌درخشیدن.

- نفسی عمیق بکشید.

صدای گوشنواز زن در سالن نه چندان بزرگ پیچید و سکوت رو به آرامی شکست. افراد حاضر در اتاق نفسی عمیق ولی‌ بی‌صدایی کشیدن طوری که انگار ایجاد کوچک‌ترین صوتی، مجازات سنگینی به همراه داشت.

- وقتشه افکارمون رو در سرتاسر اندام‌های بدنمون پخش کنیم تا از بین بردنشون راحت‌تر باشه.

زن جوابی نگرفت. با لبخند به شاگردهاش نگاهی انداخت و به خودش افتخار کرد. سکوت نسبی‌ای فضای سالن رو اشغال کرده بود و به نظر می‌رسید همه آروم هستن و به خوبی تمرکز کردن، ولی با دیدن دختر جوانی که مثلا خیلی زیرکانه یکی از چشم‌هاش رو باز می‌گذاشت و فردی که روبه‌روش نشسته بود رو می‌پایید، اخمی روی پیشانیش شکل گرفت و مجبور شد تذکر بده. امروز بار سومی بود که این صحنه رو میدید و دیگه نمی‌تونست چیزی نگه‌ و سکوت اختیار کنه.

- یی‌سو؟ اگر نمی‌خوای تمرکز کنی ازت خواهش می‌کنم سالن رو برای چند دقیقه ترک کنی تا آرامش بقیه بهم نریزه و بعد از این‌که آروم شدی به کلاس برگرد.

- متاسفم خانم.

یی‌سو مثل مربیش با تن صدای آرومی گفت و تصمیم گرفت قبل از گرفته شدن مچش توسط باقی حضار که قطعاً فضولی‌شون گل کرده بود، چشم‌هاش رو ببنده.

باید بهش حق می‌دادن! واقعا چطور می‌تونست فقط روی افکار و اندام‌های بدنش تمرکز کنه وقتی همچین الهه‌ی زیبایی روبه‌روش نشسته بود و با اخم ظریفی میان ابروهای پهن و پرپشتش، نفس‌های عمیق و بی‌صدا می‌کشید؟ حتما مربیش مشکلات بینایی داشت که با وجود برخورد آفتاب به پوست عسلی رنگ پسر جوان هنوز می‌تونست خونسردی خودش رو حفظ کنه و به شاگردش خیره نشه.

E-Boy VS Good Boy | VKOOKWhere stories live. Discover now