قسمت دوازدهم: "تفاوت بوسه و دهنی"
.
.
.
.یک روز زمستانی و سرد که باعث میشد حتی سگهای ولگرد هم انگشت وسطشون رو براش تکون بدن، شاید به نظر خوب نیاد ولی کافیست کمی مثبتاندیش بود و با لبخندی پهن از خانهی گرم و نرمت خارج بشی تا شاید حداقل اتفاق بدی توی اون روز برات نیوفته.
خب اول از همه توی این صبح بسی بسی دلانگیز، خورشید جایگاهی نداشت و گمان کردیم که شاید بحث و جدلی پیش اومده و حالا فقط تصمیم گرفته از پشت در اتاقش به تابیدن ادامه بده.
این یکی از دلایلی بود که ابرها برای خورشید چشمغره میرفتن و از سرما میلرزیدن. این لرزش باعث شده بود کمکم به هم نزدیکتر بشن تا اعصاب خردیشون رو از دست خورشیدِ چسکن و لوس رو کنار گوش دوستشون خالی کنن.
سوز سردی که میوزید باعث میشد جونگکوک مثل کسانی که دارن اولین ارگاسمشون رو تجربه میکنن مدام چشمهاش رو عقب بفرسته و مثل یک مترسک کهنه و قدیمی دوباره روی تختش ولو بشه.
اگر کمی، فقط کمی هوا روشنتر بود و اینکه ساعت شش و نیم صبح هست رو معقولانهتر نشون میداد، جونگکوک قطعاً مشکلی با بیدار شدنش نداشت. حداقل سعی میکرد نداشته باشه و به مدرسه بره.
وقتی آلارمش دوباره زنگ خورد و نشون داد که ده دقیقه هم اضافهتر چرت زده، بالاخره لحاف گرمش رو کنار زد و اجازه داد هوای سرد اتاق کمی هوشیارش کنه. مثل مار از روی تخت سُر خورد و روی زمین نشست و چندین بار با دست پلکهاش رو از هم فاصله داد تا خواب از سرش بپره و در نهایت توی دستشویی آب سردی که به صورت جونگکوک برخورد کرد تونست برندهی این مرحله بشه و پسر رو از عالم خواب و بیداری دور کنه.
حین پایینتر کشیدن آستینهای بلوز بافتنیای که تنش کرده بود به طبقهی پایین رفت تا توی آشپزخانه یک چیزی پیدا کنه و بخوره چون واقعا گرسنه بود. اول کمی آب ولرم نوشید و درب یخچال رو با امیدواری فراوانی که نورش چشم هر کسی رو کور میکرد، باز کرد و با دیدن ظرف تیرامیسویی که از دیشب باقی مونده بود چشمهاش شبیه قلب شدن.
با ذوق و اشتیاق ظرف رو بیرون کشید و با پا درب یخچال رو بست. هنوز هم هوا تاریک به نظر میرسید ولی کمکم داشت روشنتر میشد و دید رو برای جونگکوک راحتتر میکرد. پشتِ سینکِ آشپزخانه پنجرهای قرار داشت که نور اون ناحیه رو تأمین میکرد و راهش به حیاط پشتی کوچک و جمع و جور خونهشون میرسید.
بعد از قرار دادن ظرف روی سکو، سرش رو جلو برد و با دقت آسمانِ صبحگاهی رو بررسی کرد. احتمالا یا برف میومد یا بارانی سنگین پس باید با پوشش مناسبی به مدرسه میرفت. کتری رو روی گاز گذاشت و سعی کرد با کمترین صدای ممکن شعله رو روشن کنه. خوردن چای قبل از رفتن میتونست بدنش رو گرم کنه و شاید کمی موفق میشد خواب رو از سرش بپرونه.
YOU ARE READING
E-Boy VS Good Boy | VKOOK
Fanfiction「 ایبوی در مقابل پسر خوب 」 • ژانر: درام، عاشقانه، مدرسهای، محدودیت سنی . . کودکی، خردسالی جزئی از مهمترین دوران زندگی ما انسانها به حساب میاد. ما یاد میگیریم و با هر زمین خوردنی دوباره بلند میشیم و تجربه کسب میکنیم. ما به دنیا اومدیم تا یاد ب...