•| بیست و یک: من هم بوس می‌خوام

1.9K 496 988
                                    

قسمت بیست و یکم: "من هم بوس می‌خوام"
آغاز فاز دوم
.
.
.
.

برای تهیونگ عادی بود که از روی همچون پله‌‌هایی بالا بره و به عنوان شاگرد اول مدرسه جایزه‌ بگیره، اما این سری کمی فرق داشت. حضور داشتن مدرسه بدون به تن داشتن لباس فرم سبز یشمی رنگ‌شون خیلی عجیب و البته معذب‌کننده به نظر می‌رسید. دستی توی موهای بلند شده‌اش کشید و مطمئن شد به چشم دیگران تمیز و مرتب به چشم میاد.

شاید امروز روز نحسی بود، البته در این باره تهیونگ خیلی نمی‌خواست نظر بده. تا وقتی تحصیل کنی اولین روز کلاس افتضاح‌ترینه دیگه فرقی نداره توی چه مقطعی باشی. خوابت میاد، خسته‌ای، چشم‌هات پف کرده و اینقدر دیر از خواب بیدار شدی که با دل ناشتا به مدرسه اومدی. حالا هم باید می‌ایستادی تا سخنرانی یه کله‌ خری به اسم تهیونگ رو گوش کنی. کلا این پسر از دست آقای جو می‌خواست سرش رو توی دیوار بکوبه چون هیچ‌وقت قرار نبود بیخیالش بشه و سخنرانی اول سال رو به فرد دیگری بسپره.

در حقیقت تهیونگ از سخنرانی کردن پشت میکروفن مدرسه که چه عرض شود، هر میکروفنی فراری بود. فن بیان خوبی نداشت و اگر صدای بلندگو رو تا آخر زیاد نمی‌کردن، عمراً تن صدای آروم تهیونگ به گوش دانش‌آموزانی که لحظه‌ای دست از پچ‌پچ کردن برنمی‌داشتن، می‌رسید.

اما حالا روی سکوی سالن اصلی ایستاده بود و سعی داشت با سرفه‌های ساختگی صداش رو باز کنه. عینک جدیدش که خیلی ظریف‌تر از قبلی بود رو روی چشم‌هاش تنظیم کرد و منتظر بود آقای مدیر ازش دعوت کنه تا صحبت کنه. با وجود این‌که از هفته‌ی پیش می‌دونست باید بیاد سخنرانی کنه، چیزی آماده نکرده بود. حرف زیادی نمی‌خواست بزنه. در واقع حرفی برای گفتن نداشت.

- سلام! صبحتون بخیر بچه‌ها!

مدیر با لحن بشاشی سلام کرد و سکوت نسبی‌ای در سالن برقرار شد. امروز خیلی شلوغ بود چون سال اولی‌ها تا سال سومی‌ها، همگی بالاجبار جمع شده بودن تا صحبت‌های مدیر رو بشنون. تهیونگ نگاهی به جمعیت انداخت و تونست بین افراد خسته و گرفته‌ی حاضر در سالن، دو دوستش رو ببینه که با لبخند مفتخری بهش نگاه می‌کنن. وقتی جونگکوک متوجه‌ی نگاه تهیونگ روی خودش و اونجین شد، با دست آزادش برای تهیونگ‌ بای‌بای کرد و ناخودآگاه حصار دست چپش دور گردن دختر بیشتر شد و زندانیِ جونگکوک برای آزاد کردن خودش پسر رو محکم به طرف دیگه‌ای هول داد و تهیونگ تمام تلاشش رو کرد به درگیری‌هاشون نخنده.

مدیر داشت درباره‌ی سال جدید و اهداف و تغییراتی که توی مدرسه دادن صحبت می‌کرد و پاهای تهیونگ کم‌کم داشتن خسته می‌شدن. حدود پنج دقیقه ایستاده بود و از استرس دلپیچه گرفته بود. الان که فکرش رو می‌کرد، آماده نکردن یک سخنرانی درست و حسابی از قبل بدترین کاری بود که می‌تونست انجام بده ولی دیگه فرصتی برای پشیمانی نداشت.

E-Boy VS Good Boy | VKOOKTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon