•| بیست و نه: شوخی می‌کنی؟

1.8K 463 452
                                    

قسمت بیست و نهم: "شوخی می‌کنی؟"

.
.
.
.

کمی پلک‌های خسته و پف کرده‌اش رو از هم فاصله داد و با حس طعم گس و تلخی دهانش صورتش رو جمع کرد. هوا گرگ و میش و در کل تاریک بود و به نظر می‌رسید به زودی سر و کله‌ی خورشید پیدا میشه. نگاهی به کنارش انداخت و با دیدن جونگکوک که به بدبختی خودش رو روی تخت دو نفره‌ی نسبتاً کوچیک تهیونگ جا داده بود و به لطف لحاف کِرِم رنگ پسر مثل ژامبونِ وسط ساندویچ به نظر می‌رسید، آهی کشید و چشم‌هاش بیشتر از قبل باز شدن.

به سختی از جاش بلند شد و با حس کوفتگی بدنش آه آرومی کشید و سرشانه‌هاش رو ماساژ داد. جونگکوک پشت بهش خوابیده بود و به نظر می‌رسید لباس‌هاش رو عوض کرده ولی تن تهیونگ هنوز همون لباس‌های شب‌ قبل بود و فقط کفش‌هاش رو به پا نداشت. کله‌اش رو خاروند و با نور کمی که به وسیله‌ی هود آشپزخانه، خانه رو روشن می‌کرد تونست بدون زمین خوردن به دستشویی توی نشیمن برسه. بدون این‌که لامپ رو روشن کنه مشغول مسواک‌زدن شد و دهانش رو با دهان‌شویه شست تا مزه‌ی بد الکلی که به جا مونده بود کاملا از بین بره.

خوشبختانه عادات مستیش طوری نبود که خاطراتش رو فراموش کنه پس کمابیش می‌تونست تشخیص بده که چه اتفاقاتی افتاده. توی تاکسی خوابش برده بود و تنها چیزی که بعد از اون به یاد میورد، جونگکوکی بود که سعی داشت بلندش کنه و روی تخت بخوابوندش. قبل از برگشتن به اتاق با چشم‌های ریز شده عدد روی ساعت رو خوند و در نهایت با خیالی راحت دوباره به تخت برگشت. شلوارش رو دراورد و با شلوار راحتی‌ای که روی صندلیش افتاده بود عوضش کرد و کنار جونگکوک، زیر لحاف گرم و خزید و چشم‌هاش رو بست اما نتونست بلافاصله به خواب فرو بره.

گرسنه بود ولی می‌تونست خالی بودن معده‌اش رو تا چند ساعت دیگه تحمل کنه. به پهلو خوابید و به کمر جونگکوک خیره شد. موهای بلندِ پسر پشت گردن و قسمتی از بالشت قهوه‌ای رنگ رو پوشانده بودن و عطرش بیشتر از هر لحظه‌ی دیگه‌ای توی بینی تهیونگ می‌پیچید. گرمای بدنش به لطف لحاف مشترکی که روی هردوشون بود به راحتی به بدنش منتقل می‌شد و طولی نکشید تا تهیونگ به خواب عمیقی فرو بره.

***

به محض باز کردن چشم‌هاش با پرتوهای نورانی و درخشان آفتاب مواجه شد و با حس سردرد شدیدی که داشت، دوباره پلک‌هاش رو روی هم انداخت. به راحتی می‌تونست متوجه نبود جونگکوک روی تخت بشه و متأسفانه لحاف و بالشت سرد شده نشون می‌داد زمان زیادی از بیدار شدن پسر گذشته.

صدایی بیرون از اتاق به گوشش نمی‌رسید بخاطر همین حس کرد جونگکوک رفته و نخواسته بیدارش کنه. با بی‌حواسی از روی تخت بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون پرید تا به دستشویی بره ولی با دیدن کله‌ی سیاه‌رنگی که از پشتی کاناپه بیرون‌زده بود مسیرش رو تغییر داد و ناخودآگاه لبخند ملیحی روی لب‌هاش نشست.

E-Boy VS Good Boy | VKOOKحيث تعيش القصص. اكتشف الآن