•| سی: یک دقیقه صبر کن!

2.4K 503 1.2K
                                    

قسمت سی‌ام: "یک دقیقه صبر کن!"
.
.
.
.

دوباره آسمان آبی و پاک، هوای نسبتاً خنک بهاری که رو به گرم‌تر شدن می‌رفت، باد ملایم کولر و کلاس یوگای دوست‌داشتنی تهیونگ. نسیم خوبی می‌وزید اما باد گرمی به همراه داشت و خیلی به خنک کردن هوا کمکی نمی‌کرد به همین دلیل پنجره‌ها برعکس اکثر مواقع بسته، و در عوض کولر به خوبی سالن قهوه و کرم رنگ رو خنک می‌کرد.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه ذهنش رو از تمام افکارش دور کنه و با مدیتیشن به خودش آرامش بده اما انجام این‌کار سخت‌تر از سری‌های قبل بود. هزاران فکر و خیال وجود داشتن که تهیونگ به هیچ‌عنوان نمی‌تونست از شرشون خلاصه بشه. درس، تحویل پروژه‌ها و رسیدگی بهشون، تحمل کردن جمع‌های دوستانه‌ای که به زور دعوت می‌شد، عشق‌بازی‌ها و دل و قلوه گرفتن‌های نامجون و دوست‌دختر جدیدش، شغل پاره‌وقت آشغالیش، اجاره‌ی خونه، سر زدن به والدینش، احوال‌پرسی از جیمین، خریدن مواد غذایی برای زنده موندن توی لونه کلاغش و در نهایت زنگ نزدن جونگکوک.

تا کی باید خودش رو گول می‌زد؟ در حال حاضر حتی دستشویی رفتن هم اهمیتش رو از دست داده بود و تنها چیزی که برای تهیونگ مهم و حیاتی شمرده می‌شد، زنگ خوردن تلفن همراهش بود. باقی موارد فعلاً فاقد اهمیت بودن. اگر ذهنش یک میز کار شلوغ پر از کاغذ‌های مختلف و پرونده‌های قطور بود، تهیونگ سه روز پیش همه رو با بی‌اعتنایی روی زمین پرت کرده بود و فقط یک پرونده‌ی دو یا سه صفحه‌ای با مضمون "چرا جونگکوک زنگ نمی‌زنه؟ خدایا من رو بکش و سقطم کن!" روی میز به چشم می‌خورد. اون دغدغه‌ها و مشکلات هنوز هم وجود داشتن و گه‌گاهی چشمش هم بهش می‌خورد ولی توجهی‌ بهشون نمی‌کرد.

جونگکوک واقعا حوصله‌دار و وقت تلف‌کن بود چون محض رضای خدا، کاش یکم بیشتر به احساسات ضد و نقیض تهیونگ اهمیت می‌داد. تهیونگ قبول داشت یهویی زنگ زدن به جونگکوک و اعتراف کردن پشت تلفن اون هم بدون هیچ برنامه‌ی قبلی‌ای حماقت محض بوده اما باز هم دلیل نمی‌شد جونگکوک اینقدر بخواد درباره‌اش فکر کنه. بهش قول داده بود حداکثر تا آخرهفته جوابش رو میده و حالا بعد از گذشته سه روز، تقریباً توی آخرهفته قرار داشتن _هنوز آخرهفته نشده بود._ و هنوز خبری از جونگکوک نبود. فقط خدا می‌دونست هر بار که این تلفن لعنتی با ویبره و صدای بلندی زنگ می‌خوره چند بار روح از بدنش خارج و بعد به تن بی‌جان و رنگ‌پریده‌اش برمی‌گرده.

تهیونگ دم عمیقی کشید اما بازدمش رو منقطع و با بی‌حواسی بیرون فرستاد و به دامن مسیح و مادرش و پدرش و کس و کارش آویزون شده بود تا کاری کنن زمان زودتر بگذره و بتونه به گوشی عزیزش برسه و روشنش کنه. دقیقاً شبیه معتادی شده بود که نمی‌تونست دور بودن چیزی که بهش اعتیاد پیدا کرده بود رو تحمل کنه و از شدت استرس داشت مرگ رو تجربه می‌کرد. هر لحظه امکان داشت جونگکوک بهش زنگ بزنه و همین به تنهایی باعث می‌شد توی کلاس مدام دلش شور بزنه و نگران باشه. لحظه‌ای ذهنش آروم نمی‌گرفت و مغزش مدام جمله‌ی "الان جونگکوک زنگ می‌زنه‌ها!" توی سرش فریاد می‌کشید.

E-Boy VS Good Boy | VKOOKOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz