قسمت پنجم: "پسر همسایه"
.
.
.
.یهجون نفسش رو کلافه و عصبی بیرون فرستاد و سعی کرد اصلاً نشون نده که چقدر از دعواهای پسر و همسرش خستهست. میدونست اگر دخالت کنه همهچیز بدتر میشه و فقط داد و فریادهای یک نفر دیگه به اون جمع اضافه میشد. چندبار کتابش رو بست و خواست که از روی مبل بلند بشه و به کارگاهاش بره تا زمانی که اون دوتا جادوگر به بحثشون خاتمه بدن اما هایون با عصبانیت بهش گفته بود که باید بشینه و به حرفهاشون گوش بده و قضاوت کنه.
قشنگ یک عذاب الهی یا بهتره گفت آزمون الهی بود! چون اگر حق رو به هایون میداد قطعاً حق جونگکوک پایمال میشد و اگر حق رو به جونگکوک میداد، آخر شب توی اتاق مشترکشون هیچکس نمیتونست به داد کون پاره شدهاش برسه.
- سر من داد نزن! تو حق اینو نداری که صداتو واسه من بلند کنی!
هایون بلند فریاد کشید و جونگکوک سعی کرد با گاز گرفتن زبونش جلوی حرفهایی که میخواست بزنه رو بگیره ولی در نهایت شکست خورد.
- من داد نزنم؟ تو میتونی هر وقت عشقت کشید بیای سر من داد بزنی و تر بزنی تو اعصابم ولی من حق ندارم عصبانی بشم؟
جونگکوک اولش تن صدای آرومتری داشت ولی آخر جملهاش رو تقریباً فریاد کشید و یهجون آرزو کرد کاش چند لحظه به کما میرفت و از شر این دعواها خلاص میشد.
- بفهم داری چی میگی! این از وضع کارهات اینم از وضع حرف زدنت. بیا یهجون نگاه کن ببین چه پسر دسته گلی داری.
فریاد هایون و لحن طعنهآمیزش باعث شد جونگکوک بیشتر حرصی بشه. یهجون وقتی پاش وسط کشیده شده بود قشنگ یک قدم دیگه به کوبوندن خودش تو دیوار و خلاص کردن خودش نزدیکتر شد. عالیه الان نگاه حرصی جونگکوک و چشمهای عصبانی هایون روش متمرکز شده بودن و منتظر جواب بودن، یا حداقل جملهای. مثل آره یا نه، یا حداقل دفاع کردن از خودش یا جونگکوک، و یا هایون.
یهجون نفس عمیقی کشید و با لبخند دوباره کتابش رو باز کرد و بیتوجه به خروسجنگیهای روبهروش سعی کرد روی خط داستانی کتابش تمرکز کنه. هایون با عصبانیت پوزخندی زد و دوباره دعواشون استارت خورد.
- من نمیخوام باهات دعوا کنم ولی هر سری با رفتارهای زنندهات کاری میکنی صدامو روت بلند کنم!
هایون با عصبانیت غرید و چشمهای جونگکوک و یهجون از شوک و تعجب چهارتا شد. البته یهجون هشتتا چون عینک روی چشمهاش بود. یهجون نگاهش رو باز هم از کتاب نگرفت فقط توی دلش خندید و گفت "آره آره تو که راست میگی عزیزم."
- نکنه من میام بالا سرت میگم بیا ببین من دارم نقاشی میکشم ببین فلانی و فلانی دارن برای ورودی دانشگاه خودشون رو پاره میکنن ولی تو اینجا نشستی و هیچگوهی نمیشی آخر سر همینجا میشینی پشه میزنی. چرا نمیری کلاس تست چرا از دوستهای المپیادیت یاد نمیگیری چجوری مولکولهای کوفت و زهرمار رو از هم تشخیص بدی! ها؟؟؟
ČTEŠ
E-Boy VS Good Boy | VKOOK
Fanfikce「 ایبوی در مقابل پسر خوب 」 • ژانر: درام، عاشقانه، مدرسهای، محدودیت سنی . . کودکی، خردسالی جزئی از مهمترین دوران زندگی ما انسانها به حساب میاد. ما یاد میگیریم و با هر زمین خوردنی دوباره بلند میشیم و تجربه کسب میکنیم. ما به دنیا اومدیم تا یاد ب...