•| شانزده: سلام خوشتیپ!

2.2K 496 801
                                    

قسمت شانزدهم: "سلام خوشتیپ!"
.
.
.
.


تعطیلات کریسمس علاوه بر دردسر اثاث‌کشی و درس خوندن برای المپیاد به تهیونگ فرصت‌های زیادی رو برای نیست و نابود کردن تمرکز و حواسِ جمعش داد. در حقیقت تهیونگ این اواخر به اندازه‌ای ذهنش درگیر بود که نتونه روی کارهاش خیلی تمرکز کنه اما الان واقعاً دیگه توی این مورد برای خودش کسی شده بود.

مغز و حواس تهیونگ کلاً در حالت عادی هم توی باغ و بوته‌ها قدم می‌زد ولی نشیمنگاهش اکثر مواقع روی صندلی چرخدار و یا تختش بود. برای مثال در این شب دوست‌داشتنی و سرد که با خانه‌ی جدید و گرمشون تناقض داشت، وقتی غذا می‌خورد اصلاً متوجه‌ی مزه‌ی غذا نمی‌شد و مدام داشت به همه‌چیز و همه‌کس فکر می‌کرد از جمله‌ جونگکوک که توی دفتر بایگانی مغزش استخدام شده بود و به نظر می‌رسید توی این شب خاص با آقای پارک هم مصاحبه داشتن. با وجود رزومه بسیار پربار آقای پارک جیمین، بعید می‌دونست که استخدام نشه. شاید باید به حضور این مرد عجیب توی شرکتِ داخل جمجمه‌اش بیشتر عادت می‌کرد.

دست‌های کشیده و سردش رو دو طرف سرش قرار داده بود و سعی داشت از درد شقیقه‌هاش کم کنه. صدای برخورد ظرف و ظروف از توی آشپزخانه به گوشش می‌رسید و می‌تونست صحبت‌های خاله و مادرش رو درباره‌ی بزرگی آشپزخانه و زیاد بودن تعداد کابینت‌ها رو بشنوه.

هم خاله و هم همسر و پسرش حسابی با این خونه‌ی جدید حال کرده بودن و خوششون اومده بود. معتقد بودن که ساختمان بسیار عالی و خوش نقشه‌ست و از این‌که بالاخره اون خونه‌ی قدیمی رو فروختن خیلی فرح‌بخش هست.

بعد از برگشتن به خونه کل فکر و ذکرش شده بود آقای پارک جیمینی که حالا حسابی به دل می‌چسبید و هیچ حلّالی نمی‌تونست اون رو از دل تهیونگ جدا کنه. مطمئن بود این افکار قرار نیست فقط برای همین چند ساعت باشن و به احتمال زیاد مدت طولانی‌ای فکرش درگیر این مرد عجیب و غریب می‌شد. باید از همون روز اول که تعقیبش می‌کرد این رو می‌فهمید.

آقای پارک جیمینِ دلچسب، حتی در نگاه اول هم جذابیت خاص خودش رو داشت. چیزی شبیه به یک هاله‌ی جادویی که دیگران رو مثل جاذبه به سمت خودش می‌کشونه. برای توصیفش شاید این توضیحات درست و تا حدودی شرایط حال تهیونگ رو بیان کنه چون تقریباً یک همچین چیزی بود. برای مثال، حین آروم کردن راننده تاکسی‌ای که ماشینش آسیب دیده بود خیلی جذاب و مقتدر به نظر می‌رسید و خیلی از رهگذران از جمله تهیونگ ایستادن تا مرد رو تماشا کنن.

با فرو رفتن اسفنج مبلی که روش نشسته بود و صدای آه خسته‌ی پسرخاله‌‌ی عزیزش، هوسوک، سرش رو بالا اورد و به مرد بیست ساله نگاه کرد. هوسوک روی مبل لم داد و مثل ژله وا رفت و خیلی هم نا راحت به نظر نمی‌رسید. چون در هر صورت، خونه‌ی خاله‌اش بود. تهیونگ هم به پشتی مبل تکیه داد و سر هوسوک لحظه‌ای سمتش برگشت.

E-Boy VS Good Boy | VKOOKKde žijí příběhy. Začni objevovat