درود خدمت ماهروهایی که خوندن این فیکشن رو شروع کردن.
باید عرض کنم فصل أوّل این فیکشن، به اتمام رسیده و در کانال:
@KimTae_Family
میتونید فولپارتش رو مهمان نگاهتون بفرمایید.قسمت أوّل: «خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را»
-حزین لاهیجی
***
مقدمه:
حرص و طمع؛ احساسات سیریناپذیری که ذهن رو مضطرب میکنن! احساساتی که حتّی سهِش شیرینِ آزادی رو از دارندهشون میگیرن چراکه وادارش میکنن همواره مَهارشده و در مسیر افزایش استیلای خودش گام برداره.
اگر حتّی قدر قدمی خلاف جهت قدرتش درپیش بگیره، خشمِ قدرتِ ازدسترفتهاش با نیرویی دوچندانشده، در قالب تحقیر، تعصب و تنفر ظهور میکنه و تبدیل میشه به دلیلی برای رقابتهای بی پایان... درست مثل جریان رقابتی که در اون جامعهی طبقاتی راه افتاد برای ازبینبردن بزرگترین قدرتشون؛ پادشاه گرگها که با قدرتِ شکستخوردهی تبدیل شده به نفرتِ بتاها و جاه طلبیِ بیشترِ آلفاها آغاز شد.
نیروهای درونی؛ عاملهای درون انسان که جهت رفتارش رو تعیین میکنن و همچنین برآشفتگی، جزئی از مجموعهشون بهشمار میره. خشم، حسیّ بود که به گرگهای سرخ بیشترین قدرت دفاع رو میبخشید؛ گاهی اوقات بهقدری مَهارنشده که توان تسلّطشون رو ازشون سلب میکرد و سبب میشد خلافِ خصوصیت ویژهی انسانی - یعنی منطق - رفتار کنن. خصوصیتی که نفرت تمام گرگهای سیاه، سفید، خاکستری و طلایی رو درپی داشت و نتیجهاش منع ازدواجهایی بود که حاصلشون گرگی سرخ میشد.
منع این ازدواجها خاتمه پیدا کرد به انقراض گرگهای سرخ و ازبینبردن دستورالعملهای مستبدانهشون؛ چراکه اونها قدرتمندترین گونهی گرگها بهشمار میرفتن که تمام طبقات جامعه ازشون بهسبب قدرتهای ناشناخته، منحصربهفرد و بیانتهاشون واهمه داشتن و همواره در تلاش بودن به این امید که با ' بزرگترین نقطهضعفشون ' از بین ببرنشون...
أمّا شاید گرگهای سرخ، سراسر خشم نبودن و میتونستن شایستهترین پادشاه در امور سلطنت باشن... شاید فقط به نوری میان تاریکیهای وجودشون نیاز داشتن تا سلطهی مستبدانهشون رو از بین ببره. شاید اونها پشتِ موجودیّت سیاهشون، با کمک فردی که عواطف و احساساتشون رو بیدار میکرد، قادربودن در جنگ روحی میان خشم و عشق، خشمشون رو شکست بدن. اونها فقط کسی رو پشتوانهی خودشون میخواستن که خوب یادشون بگیره. شاید یک کلمه ازجانب شخصی خاص میتونست فریادشون رو به نجوایی محبّتآمیز تبدیل کنه، لبخندی صادقانه ازسوی همون فرد مذکور، اخمشون رو به قهقههی شادی تغییر بده، یک نگاه گرم، سرمای دیدگانشون رو از بین ببره و یک انسان... یک معشوق... زندگیشون رو دستخوش تغییر کنه! شاید گمشدهی گرگهای سرخ، فقط اعتماد و عشقی بود که هرگز حتّی از جفتشون دریافتش نکردن و نتیجهی عشقِ ناامیدشدهشون تنفری بود که اغلب، به قتل جفتهاشون به دست خودشون یا بالعکس، مُنتَهی میشد!
أمّا... واقعاً گرگهای سرخ، منقرض شده بودن؟!
***
آزمایشگاهِ مجهّزی که رنگ سفیدِ بیش از حدِ بهکاررفته برای دیوارها، سرامیک، صندلیها و میزهاش شاید کمی چشم رو أذیّت میکرد أمّا به صاحبش حس خوبی میبخشید، تقریباً خلوت شده و فقط سه تا از هشت اتاقک کوچکی که با پردههای سفید از راهرویی که به سالن انتظار میرسید جدا میشدن، اشغال بودن.
میان اتاقکها سَرک کشید. روی یکی از صندلیها زن آشنایی رو دید که نشسته و پسر کوچک و دوسالهاش - هومین - رو به آغوش گرفته درحالیکه دانههای درشت اشک، یکبهیک از دیدگانش فرومیافتن. چند ماهی میشد که اون مادر و پسر، اغلب به آزمایشگاهش مراجعه میکردن چراکه هومین به بیماری ' کرون ' ابتلا داشت و چندین مرتبه داروهاش رو تغییر داده بودن؛ هر دفعه داروها با کاهش بیش از حدّ تعداد گلبولهای سفیدش، مقاومت جثهی لاغر و ضعیفش رو پایینتر میآوردن و چارهای جز انتخاب رَوند جدیدی برای درمان، باقی نمیذاشتن
پرستارِ مسؤول نمیتونست نمونهی خونِ پسرک رو بگیره بهاینخاطر که ترسیده بود و از بیتابیهاش میشد بهوضوح متوجّه شد.
صاحبِ جوان آزمایشگاه، ایستاد و به زنِ نشسته روی صندلی تعظیم کوتاهی کرد درحالیکه ماسکش رو از روی صورتش برمیداشت.
«خانمِ جو، مضطرب بهنظر میاید. آشفتگیتون هومین رو هم تحت تأثیر قرار میده.»
زن، باعجله اشکهاش رو پاک کرد هرچند بیفایده بود چراکه دیدگانش در اون لحظه نقش سرچشمهای داشتن که دائماً از سرشکهای ناشی از نگرانیاش، پُر میشدن.
«م... متأسفم آقای کیم.»
درکش میکرد. این عکسالعمل برای مادری که پسرش بیمار بود طبیعی بهنظر میرسید.
هومین با دیدن چهرهی آرامشبخش پسری که همیشه از مارشملوهای تمشک، توتفرنگی یا موزش بهش میداد، به اون پسر اشاره کرد و باعث شد تهیونگ لبخند بزنه.
«خانم جو، میتونم بغلش کنم؟»
زن، لبخند کمجانی به لب نشوند و پسرکش رو دست صاحب آزمایشگاه سپرد.
تهیونگ روی صندلی نشست و پشت دست کوچک و نحیف هومین رو با انگشت شستش نوازش کرد؛ دست آزادش رو درون جیب روپوش سفیدش برد، تنها مارشملوی تمشک خرگوشیشکل رو میان مارشملوهاش بیرون کشید و بازش کرد.
«میدونم توتفرنگی رو بیشتر دوست داری؛ أمّا الآن فقط همین رو دارم.»
لبهاش رو جلو فرستاد و به بینیاش چین داد که سبب شد پسرک به چهرهی بانمکش بخنده و ألبتّه همینطور هم سوا؛ پرستاری که مشغول گرفتن نمونهی خون بود.
درحالیکه هومین مارشملو رو سمت لبهای کوچکش میبرد، تهیونگ هم با تغییر حالات چهرهاش موجب سرگرمیاش رو فراهم کرد و حواسش بهقدری پرت شد که وقتی به خودش اومد تا بهخاطر دردِ سوزنِ فرورفته در رگش گریه کنه، آزمایشش به اتمام رسیده بود.
«پسر خوبی بودی هومین. متأسفم که درد داشت. تو دوست کوچولو و قوی من هستی.»
گفت و چسب زخم رو روی جای سوزن چسبوند. با تمامشدن کارش، پسرک رو دست مادرش داد و نمونهی خون رو برداشت.
همهی کارکنان آزمایشگاهش با پایان ساعت کاری، اون مکان رو ترک کرده بودن بهغیر از خودش و سوا. خانم جو با یک دستش پسرش رو در آغوشش محکمتر نگه داشت و با دست دیگهاش کیفش رو روی شانهاش جابهجا کرد.
«من... من واقعاً متأسفم. اصلاً نمیخوام پرتوقع بهنظر برسم یا اینکه فکر کنید از آشنایی با شما سوءاستفاده میکنم أمّا... میتونم نتیجهی آزمایشش رو زودتر از فردا بگیرم؟ چند روزه که نتونسته چیزی بخوره و دکتر گوشزد کرد اگر باز هم گلبولهای سفیدش پایین اومده باشن، مجدداً باید داروش رو تغییر بدیم.»
نگاه مبهمی به اطرافش انداخت أمّا طول نکشید چراکه نمیخواست اون زن حسّ بدی - شاید شبیه به مزاحمت - داشته باشه.
«میتونید چند دقیقه منتظر بمونید؟»
خانم جو چند مرتبه سرش رو به نشانهی موافقتش حرکت داد و بعد از ابراز قدردانیاش، سمت سالن انتظار قدم برداشت.
«تهیونگ؟ من میتونم بمونم.»
سوا پیشنهاد داد تا بهش کمک کنه. نمیتونست در تشخیص آزمایش نقشی داشته باشه؛ أمّا دستکم قادر بود وسایلی که نیاز به ضدعفونیشدن داشتن رو درون اتو کلاو(دستگاهی برای ضد عفونیکردن تجهیزات) بذاره و از مرتببودن بقیهی تجهیزات هم اطمینان حاصل کنه.
«نه سوا. ازت ممنونم. خودم میتونم انجا...»
پیش از ادای تمام کلماتش، جملهاش ناتمام موند چراکه اون دختر دستبهکار شده بود و مخالفت، فایدهای نداشت.
«من اینجا رو جمع میکنم. تو نمونه رو بر رسی کن و لطفاً گلبولها رو جوری بشمار که کمتر نشده باشن!»
با خودش فکر کرد ای کاش واقعاً میتونست تغییر تعداد گلبولها رو در دست داشته باشه و لبخند محوی از خوشقلبی دختر، روی لبهاش نشست.
«جبرانش میکنم.»
سوا درحالیکه پردههای همهی اتاقکها رو میکشید، بدون اینکه سمت صاحبِ آزمایشگاه برگرده باهاش موافقت کرد و بعد از چشمکی، مخاطب قرارش داد.
«خوبه! میتونی یک روز ظهر برای ناهار دعوتم کنی.»
تهیونگ انگشت شستش رو به نشانهی موافقتش با ایدهی سوا، بالا گرفت و بدون اتلاف بیشتر وقتش، سمت جایی قدم برداشت که نمونهها بررسی میشدن.
بیمعطلی، نمونهی خون رو درون لولهای که محلول ضدانعقاد داشت ریخت و چند دقیقه درنگ کرد؛ دستکشهاش رو مجدداً برداشت، محلول مارکانو رو به لولهی آزمایش انتقال داد و نمونهی خون رو هم در لوله ریخت. دیدن خون به وجد میآوردش و همین دلیلی بود که برخلاف بهانهگیریهای نامجون - پسری که حکم برادرش رو داشت - رشتهی ' خونشناسی ' رو انتخاب کرد.
بعد از دقایقی، نمونهی خون رو با لولهی مویین برداشت. بین لام و لامل و چند دقیقهی بعد هم زیر میکروسکوپ قرارداد. عدسی رو تنظیم کرد و با تمام حواسش متمرکز شد.
«لطفاً! لطفاً پایین نیومده باش!»
با خودش زمزمه کرد و ارقامی روی کاغذ نوشت. با دیدن عددی که به دست آورد، لبخندی به پهنای صورتش زد. به قدمهاش سرعت داد و سمت سالن انتظار رفت.
«خانم جو!»
با شنیدن صوت خوشحالش، زن از جا برخاست و امیدوارانه بهش چشم دوخت. پیشانی پسرک خستهاش رو بوسید و همزمان تهیونگ رو مخاطب قرار داد.
«ک... کمتر نشده؟!»
گل لبخند صاحب آزمایشگاه، به شیرینی، روی لبهاش شکفت و دستش رو نوازشوار روی موهای هومین کشید.
«کاملاً طبیعیه! هومین میتونه به استفاده از داروش ادامه بده.»
خانم جو بعد از چندین بار تشکر، عذر خواهی و قول به جبران این لطف، با خیالی نسبتاً آسوده از اوضاع پسرکش بالأخره از آزمایشگاه خارج شد و امید داشت در اوضاع فرشتهی کوچکش بهقدری بهبود حاصل بشه که مراجعهی بعدی به آزمایشگاه، کمی دیرتر از همیشه اتّفاق بیفته.
با برگشت پسر جوان از بدرقهی زن، سوا هم کارش به اتمام رسید و حالا فقط تهیونگ مونده بود.
چراغها رو خاموش کرد و از آزمایشگاهش که دری سمت یکی از سالنهای اون بیمارستان خصوصی داشت، خارج شد.
بعد از شستن دستهاش در سرویس بهداشتیِ نزدیک به آزمایشگاهش، به آینه نگاهی انداخت. چتریهای نسبتاً بلند و کمی مجعّدش رو از چشمهاش کنار زد و کشهای ماسکش رو پشت گوشهاش قرارداد تا بعد از خروجش از بیمارستان، از آزاری که کشها روی پوستش به جا میذاشتن، رهایی پیدا کنه.
قصد کرد از سرویس بهداشتی بیرون بره أمّا همزمان دکتر ' شین ' - بتای بیشرم و متأهلی - که دست از ایجاد مزاحمت برای پسر بر نمیداشت، وارد سرویس بهداشتی شد.
«اوه! عجب ملاقاتی!»
با لحن ناخوشایندی گفت و راهِ تهیونگ رو سَد کرد. البته که اون پسر میدونست بههیچوجه ملاقاتی تصادفی نیست چراکه چنیندیداری، تقریباً هر روز و در ساعتی مقرر، پیش نمیاومد.
«امری دارید دکتر شین؟!»
بههرحال دکترِ بیبندوبارِ مقابلش جایگاه اجتماعی بالاتری نسبت به اون داشت و نمیخواست خودش رو به دردسر بیندازه. چقدر مایل بود بالشی بهمدت رو پنج دقیقه روی صورت کریهِ اون مرد نگه داره!
«فقط چند لحظه وقتت رو میگیرم عزیزم.»
با کلافگی، چرخشی به چشمهاش داد و جدیت همیشگیاش رو حفظ کرد. لحن منزجرکنندهی ' عزیزم ' گفتن دکتر شین حالش رو بههم زد. دستبهسینه و با اخم ایستاد. عقل دوراندیشش مقابلش سدی میذاشت تا مشتهای بیقرارش رو روانهی مرد، نکنه!
«وقتی که در اختیارِ منه، اصلاً مناسبِ تلفشدن بهخاطر شما نیست!»
بتا، به در پشتسرش تکیه داد و خواست موهای تهیونگ رو کنار بزنه که اون پسر چند قدم به عقب برداشت و سبب اعتراض دکتر شین شد.
«تو هیچ جفتی نداری! هیچ نشانی نداری و من اقرار کردم که بهت علاقهمند هستم. دلیل فاصلهگرفتنت رو متوجّه نمیشم.»
نیشخندی در جواب زد که شاید بهخاطر ماسک روی صورتش، أثری ازش روی لبهاش دیده نشد أمّا صداش بغایت، هویدا به گوش رسید و ألبتّه عطر آلوده به خشمی که در سرزمین سیاه دیدگان پسر پیچید، مردمکهای بتا رو هم سمت خفگی برد که حالا فقط بیوقفه پلک میزد.
«میدونید دکتر شین؟ فکر میکنم باید به آزمایشگاهم سر بزنید.»
بتا که غَرَض تهیونگ رو متوجّه نشده بود، گمان برد پسر، قصد داره دست نوازشی بر سر جراحتهای ناشی از ردشدنش بکشه.
«چطور؟»
کاش میتونست بارانی از هرآنچه تیزی در جهان بود، روی وجود دکتر شین فرودبیاره! أمّا جز کلماتش در اون لحظه سلاحی نداشت.
«این... علاقهمندی نیست. فکر میکنم اخیراً هورمونهاتون نامنظم ترشح میشن. آزمایش میتونه مشخصش کنه و در ضمن! من یک جفتِ آلفا دارم.»
آخرینواژههاش رو با تأکید بیشتر، کاملاً بیاراده و از روی حسّ ششم گفت و به نگاهِ خنثی و بیحسش ادامه داد.
«تو احمقی! آلفایی که هیچ نشانی ازش نداری؟! جفتی که حتّی بهدنبالت نگشته و تو فکر میکنی همونقدر که تو بهش وفاداری، اون هم منتظر مونده و با هیچکس رابطه نداشته؟! تو آلفاها رو نمیشناسی؟! اونها هروقت که مایل باشن میتونن نشانشون رو پاک کنن! از کجا مطمئنی که...»
برآشفت و رخصت نداد جملات آزاردهندهی دکتر شین ادامه پیدا کنن. اون مرد با بیشرمی داشت به جفتش تهمت بیقیدی میزد؟! با گرگ کمینکرده در نگاهش، گریبان امید دکتر شین به کمی لطافت رو، درید.
«من ندیدمش أمّا شیفتهاش هستم! لمسش نکردم أمّا میشناسمش و میدونم همتای تو نیست! وفاداری کلمهایه که حتّی باهاش آشنایی نداری. چطور میتونی جفت من رو زیرسؤال ببری درحالیکه تمام وجود خودت سؤاله؟!»
ازاونپس، نمیخواست هیچیک از ضمایر دوم شخص جمع که احترامش رو خاطرنشان میکردن، بهکار ببره! مرد، به پسرِ مقابلش نزدیک شد و دستش رو سمت کِش ماسکش برد تا برش داره.
«بس کن عزیزم! تو فقط قدرت تخیّل فوقالعادهای داری. شاید هم در طی مهمانی شب گذشته، مادهی توهّمزایی مصرف کردی.»
قبل از اینکه دستش کش رو لمس کنه، تهیونگ با تمام توانش به ساق پای راست دکتر شین ضربهای زد که سبب شد اون ازش فاصله بگیره، دستِ پسر به دستگیره برسه و بتونه در رو باز کنه؛ درواقع همیشه ماسک میزد تا مبادا اون مرد حتّی فکر بوسیدن لبهاش رو از ذهن آلوده به انحرافش بگذرونه چراکه قبلاً سعی کرده بود ببوسدش و البته حتّی نتونست به امگای وفادار نزدیک بشه.
«هی! معلوم هست چه غلطی میکنی کیم تهیونگ؟!»
میان چهارچوب در ایستاد و شانههاش رو بالا انداخت. نیشخند رضایتمندی زد و یک تای ابروش رو بالا فرستاد.
«اوپس! متأسفم دکتر! پام افسارگسیخته شده من مقصر نیستم. دفعهی بعد چه کسی میدونه کدومیک از اعضای بدنم ممکنه ازم پیروی نکنه؟! اوه! خدای من! اگر زبونم باشه، کاری از دستم بر نیاد و به همسرت همهچیز رو بگه چطور؟!»
با اتمام تهدیدی که البته بههرحال روزی قصد جامهی عمل پوشوندن بهش رو داشت، بدون اینکه منتظر پاسخی بمونه از در بیرون رفت و دکتر شین رو با فکر اون تهدید تنها گذاشت.
***
در اتاق بزرگ و سلطنتیاش با ترکیب رنگی زرشکی و طلایی، روی تخت خواب دونفرهی چوبی با پوشش چرم و پر از نقشی که تاج بزرگی بالای خودش داشت، دراز کشیده بود و لوستر بزرگ کریستالیِ بالای سرش رو بیهدف، زیر نظر داشت.
بااضطراب روتختیِ ساتن، برّاق و پُر از چینش رو میان مشتش مچاله کرد و وقتیکه آشوب درونیاش شدّت گرفت، از جا بلند شد.
صدای قدمهایی که روی کفپوش مرمر اتاقش با طرحهای پیچیدهی طلایی و زرشکی برمیداشت، در فضا انعکاس مییافت. چند مرتبه یکی از چهار آباژور گوشهی اتاق رو، روشن و خاموش کرد أمّا هیچ اقدامی مؤثردر تقلیل تشویشش نبود.
سمت پردهی زرشکی- طلایی و پر از نقشش قدم برداشت، کنارش زد تا شاید دیدن دریاچهی مصنوعی پشت عمارتش که از پنجرهی بزرگ اتاقش مقابل دیدگانش نمایان میشد، بهش آرامش بده؛ أمّا جهنّم از هرسویی، جهنّم بود و از آتش، به آتش میرسید.
عقب رفت و روی مبل تکنفرهی سلطنتی مقابل پنجره نشست. سرش رو به پشتیِ بلندش تکیه داد و به آبیِ کمرنگِ روبهروش چشم دوخت؛ نه سلطنت و این تجملات رو میخواست و نه حتّی یک جُفت یا حسی احمقانهتر از اون به اسم عشق! به ساعتِ تلفن همراهش نگاه انداخت و عقربهها یادآور شدن که باید لباسهاش رو تعویض کنه.
از دَری که قسمت خوابِ اتاقش رو از قسمت نشیمنش مجزّا میکرد، بیرون رفت. میخواست پشت میزش بنشینه أمّا با دیدن بارِ گوشهی اتاق - که دفعات معدودی پیش میاومد جونگکوک قصد کنه به نوشیدنیهاش سر بزنه - سمتش قدم برداشت و با وجود حسّ خوبی که به نوشیدنیهای الکی نداشت - چراکه هوشیاریاش رو ترجیح میداد - لیوان ' راک ' رو در دست گرفت، بعد از انداختن سه قطعه یخ، کمی از کنیاک گرانقیمتش رو همراه با آبآلبالو درون راک ریخت و بدون اینکه برای خنکشدنش صبر کنه، تمامش رو سر کشید.
با اتمامش، لیوان رو بر سطح چوبی بار، کوبید و صدای تکّهتکّهشدن شیشهی ظریفش بر سلولهای شنواییاش خش انداخت. بهطرف شومینهی بزرگ اتاقش رفت و نگاهش به قاب عکس کوچکی که روی طاقچهی شومینه کنار شمعدان پایهبلندِ طلاییرنگ قرار داشت و عکس سه نفرهاش با پدر و مادرش رو نشون میداد، گره خورد.
عکس رو میان انگشتهاش فشرد و جونگکوک ششسالهی بیدغدغه رو از نظر گذروند. آرزو کرد کاش به اون سن بر میگشت و چند لحظهی بعد، قاب رو سر جای سابقش برگردوند. از جبرِ زمانی که میگذشت، گریزی نبود.
میخواست روی یکی از مبلهای میان اتاق بنشینه أمّا منصرف شد و سمت میزش قدم برداشت. بیقراری رو میشد در یکبهیک حرکاتش دید. فاصلهای نداشت تا جانبهسر شدن، در احاطهی شعلههای آتش آشفتگی.
با صدای تقهای به در اتاقش، نفس عمیقی کشید تا اضطرابش رو پشت ابهّتش پنهان کنه و به مشاورش اجازه داد وارد اتاق بشه.
حالا چند دقیقهای میگذشت. پشت میزش نشسته و نگاهش رو میان شعارهایی که روی کاغذ برای خودش نوشته بود میگردوند؛ 'هرگز دل نسپار! بدین معناست که اجازهی سوءاستفاده از عواطفت رو میدی؛ اعتماد نکن! به این باور خواهند رسید که سادهلوحی؛ به هیچکس گوش نده! خودت تصمیم بگیر و انتخاب کن. ' شعارهایی که سرلوحهی رفتارهاش قرارشون داده بود رو مرور کرد و با صدای مشاورش که چند دقیقهای میشد لحظهای لب از حرف نمیبست، به خودش اومد.
شاهزاده تا حدّ تَراکِش، خشمِ تلنبار داشت و مُهیا بود تا چند نِیزهی کلماتی که بیصبریاش بهش پیشکش کردن رو، در مغز مشاور پُرچانهاش فروکنه!
«سرورم؟ شاهزاده؟»
پسر مقابلش اگر کمی بیشتر زیادهگویی میکرد، شاهزاده ناخواسته به بازی جنون کشیده میشد و برخلاف عادت و تمایلش، بهقدرِ چندین حنجره فریاد میکشید!
«بیرون!»
در پاسخ به تمام صحبتهاش گفت و خودش رو با برگههای روی میزش مشغول نشون داد. بیحوصلگیاش، فرصت ذرّهای قدم تیزکردن در مسیر صبر و هر سوال و جوابی رو ازش میگرفت.
«أمّا سرورم! پدرتون خواستن که زودتر...»
با خونسردی أمّا اقتدار بالفطرهاش، بلند شد و نزدیک رفت. قامت مشاورش کمی کوتاهتر بود؛ نگاه سرد و خنثایی بهش انداخت و دستش رو بالا آورد. با زبانههای آتشدان نگاهش، چهرهی ترسیدهی پسر بتا رو، به شعله کشید و درنهایت واژههای مخالفتآمیز یونهو، ضارب خنجری شدن در قلب صبر نهچندان مقاومِ شاهزاده.
«گاهی اوقات بیمیل نیستم که مچ دستم رو خُرد کنم.»
مشاور جوان مقابلش حالا حتّی نفس نمیکشید. در نگاه شاهزاده جسدی به چشم میخورد؛ جسد ملایمتی که داشت میان مردمکهای آتشخیز گرگ سرخ پنجم، خاکستر میشد.
«ع... عالیجناب...»
انگشت اشارهاش رو بر لبهای خوشفرم خودش گذاشت. ' هیش ' کشداری برای ساکتکردنش کشید و بهش پشت کرد.
«مایلم مچ دستم رو خرد کنم تا فقط دهنت رو بسته نگه داری؛ تو... با تمایل من، همسو نیستی و این رو نمیخوای؛ درسته؟!»
جملهی آخرش رو کلمهبهکلمه با تأکید پرسید؛ البته که پسر، واقف بود نباید هیچ پاسخی بده و منتظر ادامهی جملهی جونگکوک بمونه چراکه اطلاع داشت فقط لحظهای بیشترحرفزدن، درعوضِ سوزوندن بذر خشم در خاک وجود شاهزاده، کاملاً برعکس، دانهی کاشتشده رو سریعتر به ثمر مینشونه!
گرگ درون آلفا، یونهو رو به میشی بیدفاع تبدیل کرده بود.
«وادار شدم گفتهام رو تکرار کنم... آگاه هستی که ازش نفرت دارم؟!»
از بالای سرشانهی سمت راستش نگاهی به پشت انداخت و مجدداً لب باز کرد.
«گفتم بیرون!»
با خروج مشاورش، زنگ رو فشرد تا مستخدمش رو احضار کنه. یونهو سعی در جلب رضایتش داشت تا برای سکونت، تن به نقل مکان به کاخ سلطنتی بده چراکه بنا بود به جانشینی اَز پدرش، پادشاه تمام گرگها و پکها بشه أمّا جونگکوک ذرّهای أهمّیّت نمیداد.
هیچ نمیدونست با وجود عمر جاودانهی پدرش، چطور پادشاه اینقدر زودتر از موعد مایل بود مسئولیت نفرینشدهی سلطنت رو به پسرش واگذار کنه.
با بهگوشرسیدن صدای در اتاقش که خبر از سررسیدن مستخدمش میداد، سمت در چرخید. بعد از دیدن کت و شلوار طلاییرنگ میان انگشتهای دختر، دستش رو به نشانهی ' ایستادن ' روبهروی مستخدمش گرفت و باعث شد درجا، مانند مجسمهای بیحرکت بایسته.
«میرا؟ اون... چه رنگیه؟»
وقتی جوابی نگرفت نزدیک رفت. خیالِ طعنه نداشت؛ بیصبرتر از اون بود که با زبان کنایه، کلماتش رو جاری کنه.
«لبهات رو از هم فاصله بده!»
با لحنی دستوری گفت و وقتی میرا بدون معطلی اطاعت کرد، ادامه داد:
«زبانت هنوز در جای خودش هست؛ پس... جواب من؟!»
دختر، در عمق قهوهی تلخ دیدگان شاهزاده، ألفاظش رو غرق کرده بود که کلمهای برای جواب نداشت. از وحشتی محسوس، اشک در چشمهاش حلقهزده بود و با ارتعاش ملموسی در صوت نازکش بالأخره جواب داد.
«ط... طلایی.»
با سخاوت، کمی از صبرش رو ضمیمهی شتابش کرد و تن الفاظش رو در جوی ملایمتی اندک، از آغشتگیشون به خشم، زدود.
«و... من دستور به چه رنگی دادم؟!»
صدای دخترک بینوا عبورکرده از هزارتوی وحشت، بهنحوی که گویا پاسخش رو بارها در حنجره گردونده بود، آهسته به گوشش رسید.
«طوسی سرورم.»
با درنگهای میرا برای پاسخ به سؤالهاش، گرهرویگره به اخم میان ابروهاش اضافه میشد و از چشم مستخدم، پنهان نمیموند.
«طوسیِ...؟»
آشفتهخاطر میشد از پیگیری کلمات هرکسی که مخاطبش قرارمیگرفت؛ درست مثل همون لحظه! پس حتّی تلاشی در کتمانش هم نکرد.
«ط... طوسی تیره.»
بیزار بود از اینکه مخاطبش، گفتاری رو ناتمام متوجّه بشه یا ادامهاش نده. سمت کنسول سلطنتی اتاقش قدم برداشت تا انگشتر زمرّد درشتش رو درون انگشتش بیندازه. گامهاش آهسته بودن؛ أمّا محکم. دستی به موهای مجعّد و سیاهش مقابل آینه کشید و لحن تهی از ملایمتش، سرانجام نهچندان خوشایندی رو به سلولهای شنوایی دختر، گوشزد کرد.
«پس بعد از ترککردن این اتاق، از مستخدم دیگهای میخوای که کت و شلوار موردنظرم رو مطابق دستورم، به دستم برسونه چراکه خودت از این لحظه در این عمارت مسئولیتی نداری!»
با آرامشی جملاتش رو ابراز کرد که بیش از دلآویز بودن، دهشتناک بهنظر میرسید و از زیر موهای سیاه و کمی موجدارش که بر چشمهای درّنده و درشتش ریخته بودن، نگاهی به خودش درون آینه انداخت.
«سرورم، قسم میخورم این فرمانِ پادشاه بود من... من بیتقصیرم!»
نیشخندی زد و روی نزدیکترین مبل نشست. نگاهش زهرافشان بود و جانِ نفسهای مستخدم رو، در قفسهی سینه میگرفت.
«هیچ موجود خاکیِ بیتقصیری وجود نداره میرا! اگر دستورهای پادشاه برات حائز أهمّیّت هستن و به گفتههای من بیاعتنایی، چطور در قصر خدمت نمیکنی؟! از حدّ مقررّت عدول کردی و این، بهیقین، یعنی زیرسؤالبردن ارزش من! اخراجت سادهترین توبیخیه که درنظر گرفتم. تو که نمیخوای به تنبیههای سختتری فکر کنم؟!»
میرا با اتمام آخرینجملهی شاهزاده، بدون کمترین اعتراضی و شاید حتّی رضایتمند از اینکه مجازات سنگینتری بهجبران سرپیچیاش نشده، بعد از ادای احترام از اتاق بیرون رفت و درست پنج دقیقهی بعد مستخدم جایگزینش با کت و شلوار طوسی تیره، مقابل شاهزادهی مستبدشون ایستاده بود؛ چراکه قطعاً هیچ فردی تمایل به مجازاتهای سختتر نداشت! ألبتّه جونگکوک هنوز هم از یاد نبرده بود که میرا پدرِ بیماری داشت؛ پس تنها به اخراجش جهت اخطار، رضایت داد و جای دیگهای مسئولیت جدیدی در حد توان دختر، بهش واگذار میکرد.
***
عصرهنگام بود و غالباً هر روز بعد از اتمام کارش در آزمایشگاه، به کتابفروشی نامجون میرفت تا علاوه بر کمک به پسر بزرگتر، شب رو همراه هم به خانهی مشترکشون برگردن. نامجون، یک آلفا بود و تهیونگ، امگا. بهسبب دوستی دیرینهی پدرهاشون، از کودکی مثل دو برادر کنار هم وقت میگذروندن و پس از اینکه خانوادههای هر دو نفر، بهخاطر اتّفاقافتادن انفجار در یکی از کارخانههایی که تحت نظارت شرکتی که پدرهاشون هر دو سرمایهدارِ اونجا و با هم در سهامش شریک بودن، جانشون رو از دست دادن، اون دو پسر تبدیل به تنها خانوادهی هم شدن و ده سال میگذشت از وقتیکه زندگی با هم و در خانهای یکسان رو شروع کرده بودن.
در چوبی کتابفروشی رو باز کرد و با قدمهایی آهسته، داخل شد چراکه احتمالاً نامجون مثل غالب اوقات کتاب میخوند و پسر کوچکتر نمیخواست تمرکزش رو خدشهدار کنه.
عطر عودِ با رایحهی رز، با بوی چوبهای پالیساندری که قفسههای کتاب، میز و صندلیها ازش ساخته شده بودن رو نفس کشید و با شنیدن صدای افتادن چیزی روی کف پوشِ از جنسِ چوبِ ' رُز ' کف کتاب فروشی، سمت منشأ صدا رفت؛ نامجون رو دید که میان کتابهای روی زمین، مقابل دیواری که یکسره از پایین تا سقف شامل قفسههای کتاب بود، نشسته.
«اوه خدای من! هیونگ خوبی؟!»
پرسید و خم شد تا کتابهای ریخته روی زمین رو جمع کنه.
«بهجای برداشتن کتابها بهتر نیست به من کمک کنی یا دستکم نگران بشی؟!»
به بهانهگیری پسر بزرگتر أهمّیّتی نداد و به جمعکردن مشغول شد.
«دفعهی گذشته أوّل به خودت کمک کردم و گفتی کتابهات مهمتر هستن. لطفاً أوّل با خودت به توافق برس و نتیجهی قطعی رو بهم بگو. اونموقع است که دفعهی بعد میتونم بفهمم أوّل به کدومیک أهمّیّت بدم؛ تو یا کتابهات... میخواستی توی کدوم قفسه بذاریشون؟»
بهخاطر حاضرجوابی پسر کوچکتر اخمی بین ابروهاش نشوند چراکه این حاضرجوابیها، نتیجهی تربیت خودش بود و بعد از لعنتی که زیرلب فرستاد، از روی زمین بلند شد.
«پسربچهای اومده برای خرید. احتمالاً درخصوص انتخاب کتاب به کمکت احتیاج داره. خودم جمعشون میکنم.»
امگا، میان قفسههای بلندی که طولشون از زمین تا سقف میرسید، نگاهِ جستوجوگری انداخت و دنبال پسربچهای که نامجون ازش گفت، گشت. پیداش کرد و سمتش قدم برداشت؛ أمّا حسی اون رو واداشت تا قدرت منحصربهفردش رو بهکار بگیره. روی تمام بدن پسرک متمرکز شد، چشمهاش رو ریز کرد و با نگاه تیزش نظارهگرش شد.
«کمک میخوای؟»
مشتری با شنیدن صدایی دور از انتظار، ترسید و کمی از جا، پرید.
«نه، نه! ممنونم.»
باید صحنهای که دیده بود رو به نامجون هم میگفت؛ پس مسیر اومدهاش رو برگشت و وقتی متوجّه شد که پایههای چهارپایه میلغزن، محکم نگهشون داشت تا مجدداً پسر بزرگتر، زمین نیفته.
«اون پسربچه... یک کتاب دزدیده. سمت راست بدنشه زیرِ پیراهنش.»
اخمهای آلفای کتابفروش به هم گره خوردن؛ بارها به برادرش گوشزد کرده بود نباید قدرتش رو بهکار بگیره!
«باز هم از قدرتت استفاده کردی؟ کافیه خودت رو در جایگاه بقیه بذاری! این برات خوشاینده که کسی ظاهراً فقط تو و لباسهات رو نگاه کنه أمّا درواقع قدرتی داشته باشه که بدن برهنهات رو از زیر لباس ببینه؟! قرار بود ازش...»
به چشمهاش گردشی داد و نفس عمیقی از روی کلافگی کشید. این اصلاً بد نبود که حتّی از پشتِ صدها پردهی ظاهر، بتونه بهوقتش از قدرتش برای چنین مواقعی بهره ببره!
«میدونم که قرار بود ازش استفاده نکنم. من واقعاً استفاده نمیکنم؛ الآن فقط به حس ششمم اعتماد کردم. اون یک کتاب آموزشی برداشته؛ هزینهی ناچیز اون کتاب نه برای تو أهمّیّت داره و نه من! أمّا عادت به این کار، هزینهای به سنگینی دزدی پیشهکردن، روی دوش آیندهی اون پسربچه میذاره! پس خودت دربارهاش درست تصمیم بگیر.»
گفت و به میزهای دونفرهی اطراف کتابفروشی و گلدانهایی کوچک و بزرگی که همهجا به چشم میخوردن، نگاه کرد. سمت میز کنار پنجره قدم برداشت چراکه گل مورد علاقهاش - فریزیا- درون گلدانی روی اون میز بود و صدای نامجون رو شنید که با پسرک صحبت میکرد.
«اوه... پسر! تو از دانشآموزهای مدرسهای هستی که یک خیابون بالاتر از اینجاست؛ درسته؟»
کتاب، وزنی نداشت؛ أمّا پسرک بهقدری به لکنت دچار شده بود که گویا کوهی زیرِ پوشش فرم مدرسهاش حمل میکرد.
«ب... بله آقا.»
نامجون باید عنوانِ ' دزدی ' رو از عملِ پسربچه برمیداشت تا به تبعش وصف دزد رو هم از اون دانشآموز، بگیره.
«ما... امروز تا همین ساعت فروش کتابها رو برای دانشآموزهای مدرسهتون رایگان کردیم. پس بابت کتابها نمیخواد هزینهای بپردازی. میتونی هر کتابی که موردنیازت هست رو برداری.»
با اتمام جملهاش لبخندی زد، مشتریاش رو تنها گذاشت تا بهش فرصت جبران بده و پسرک دور از چشم نامجون، کتاب رو از زیر لباسش خارج کرد. بعد از قدردانی مکررش، تعظیم و ألبتّه اینبار بدون اینکه وصف ' دزد ' رو در کنار اسم خودش حمل کنه، قدم سمت بیرون برداشت.
تهیونگ سرش رو بالا گرفته بود و سقف چوبی کتابفروشی رو از نظر میگذروند که کتابها، گلدانهای پلاستیکی در چندرنگ و پروانههای کوچک چوبی ازش معلق شده بودن. بارانِ نمنمی شروع به باریدن کرد و همزمان با شنیدن صداهایی که از آشپزخانهی کوچک کتابفروشی - که بههیچوجه در معرض دید نبود - شنید، متوجّه شد که پسرِ کتابفروش یقیناً درحال درستکردن هاتچاکلت موردعلاقهی برادرش هست و دقایقی بعد، احتمالش به اطمینان تبدیل شد وقتی نامجون سینی رو روی میز قرارداد و برگشت تا از قفسهها کتاب مّدنظرش رو برداره.
چشمهای کشیدهاش رو از قطرات بارانِ نشسته روی شیشهی پنجره گرفت، با شوق به مارشملوهای موردعلاقهاش نگاه کرد و تعدادیشون رو برداشت تا درون لیوان مقابلش بیندازه.
«اونهایی که مارشملوی کاور شکلاتی رو دوست ندارن واقعاً چیز باارزشی توی هِرَم غذاییشون وجود نداره.»
جرعهای از هاتچاکلتش سرکشید و با حسّ خوشآیندی که از طعمش گرفت، پلکهاش رو فروبست.
«هیونگ! واقعاً باید نقشهی جاهایی که هر دفعه مارشملوها رو اونجاها پنهان میکنی، روی بدنم تتو کنم.»
بالأخره پسر بلندقد با کتاب موردنظرش برگشت و روی صندلی مقابل تهیونگ نشست؛ برای پردهپوشی از حقیقت، مضطرب بود؛ أمّا نمیتوتست بیشازاین هم به تعویق بیندازدش.
«نمیخوام علت مرگت زیادهروی برای خوردن مارشملو باشه. اگر جفتت پیدا شد، چی باید بهش بگم؟! ' اوه! من واقعاً متأسفم چون تهیونگ بهخاطر بیش از اندازه خوردن مارشملوها، دیگه بین ما نیست؟! ' احتمالاً جفتت به حماقتت میخنده و بهجای اینکه برای ازدستدادنت گریه کنه، خوشحال میشه.»
پسر کوچکتر دستبهسینه نشست. با حرصی آشکار که هیچ جنبهی مزاح نداشت، یکی از چیپسهای شکلاتی درون بشقاب رو برداشت و سمت لبهاش برد.
«موافقم! بهش بگو اینقدر گشت و پیدات نکرد که ترجیح داد خودش آلفا بشه، روی گردن مارشملوهای خرسیشکلش نشان بذاره و از عشقشون بمیره. بههرحال مرگ شیرینیه.»
با اتمام جملهاش، دستش رو پشت گوشش کشید چراکه ماسکزدن طولانیمدتش سبب شده بود کمی پشت گوشهاش درد داشته باشن. نگاهِ نگران نامجون به چشمهاش قفل شد.
«درد داره؟»
با یادآوری دکتر شین - یعنی دلیلِ تمامِ مدت، ماسکزدنهاش - چشمهاش رو با خشم بست وقتی گزافهگوییهای اون مرد براش مرور شدن.
«هیونگ؟ گوشهام به بینیم نزدیکتر نشدن؟!»
پسر بزرگتر وانمود کرد که سؤالش رو جدی گرفته؛ تظاهرش خالی از ایراد بود چراکه بههرحال تا دقایقی بعد، بحثی کاملاً خالی از بذلهگویی رو شروع میکردن.
«نه. هنوز هم میتونی برای جفتت جذاب باشی.»
برای گفتن ادامهی جملهاش حالا واقعاً قصد شوخی نداشت.
«اگر دکتر شین واقعاً تاایناندازه موجب آزارت میشه که تمام مدت بهخاطرش ماسک میزنی، میتونم بیام و مقابلش وانمود کنم آلفای تو هستم. میدونم از پسش برمیای فقط... فقط... متکیبودن تو، به خودت، معنیش این نیست که من هم مُحِق نیستم نگرانت باشم.»
میدونست پسر کوچکتر حتماً لب به اعتراض باز میکنه که ضعیف نیست و حتّی اگر قصد کنه همون لحظه با نامجون درگیر بشه، قدرت جسمیاش شاید از اون هم بیشتر باشه؛ أمّا آلفا، همیشه بهسبب اتّفاقات ناگوار گذشته، نگرانش بود.
«درسته... میتونی و بهاینخاطر که من دورههای هیت، خونه میمونم مشکلی پیش نمیاد؛ أمّا نمیخوام برای مواظبت از خودم به تو متکی باشم. اگر مجدداً مزاحمم بشه درعوض ساق پاش، وسط پاهاش رو نشونه میگیرم. اون گمان میکنه من تنهام و بنابراین ضعیفم؛ أمّا تنهایی من از روی ضعف نیست! من فقط بهقدری برای خودم ارزش قائل هستم که خودم رو دست هرکسی نسپارم و برای آلفام صبر کنم.»
پسر بلندقد از لجبازیهای تهیونگ کلافه شده بود. کتابِ روی میز رو برداشت أمّا همزمان صدای زنگ پیام تلفن همراهش به گوش رسید. با اخم، متن پیام رو از نظر گذروند و تلفن همراهش رو تقریباً روی میز انداخت.
«مثل اینکه هیچوقت قرار نیست چیزی برای تو تجربه بشه و تکرارش نکنی؛ درسته؟! لجبازیهات هردفهه به ضررت منتهی میشن أمّا دست برنمیداری!»
میدونست برادرش، اسم اعتراضهای تهیونگ رو پریشانگویی میذاره چراکه آدمی عاقبتاندیش که عقل رو راهنمای خودش قرارمیده، با ارادهی خودش سمت آسیبها قدم برنمیداره؛ أمّا پسر امگا فرق داشت با سایر همتاهای خودش.
«اینکه یک دفعه تجربهاش کنم، اصلاً دلیل قانعکنندهای نیست که نخوام مرتبهی دوم یا سوم هم انجامش بدم. اتّفاقاً دفعات بعد، همهچیز - حتّی آسیبدیدن أمّا از عهدهاش براومدن - راحتتر میشه؛ پس بهتر میتونم از خودم دفاع کنم. اون... کی بود که بهت پیام داد؟ چرا آشفته شدی؟»
سرش رو به نشانهی تأسفش، به طرفین حرکت داد و کتاب رو روی میز بر گردوند.
«پدربزرگم بود. ازم خواسته بهعنوان نَوِهی رهبرِ پکِ ' زادهی آتش ' امشب به نمایندگی ازش برای مراسم جشن جانشینی شاهزاده شرکت کنم و... گفت که تو هم باید...»
ادامهی صحبت پسر بزرگتر رو حدس میزد پس مانع اتمامش شد.
«من هم باید به نمایندگی ازجانب رهبرِ پکِ ' سپاه آسمان ' و پدربزرگی که اصلاً به رسمیت نمیشناسدم تا خودش بهم پیام بده و حتّی ازم نفرت داره، برای مراسم مضحکی شرکت کنم و از یاد نبرم که رفتارم شبیه به آلفاها باشه تا موجبات شرمساری کیم بزرگ از اینکه نوهاش امگاست، فراهم نشه... و من چرا باید این کار رو انجام بدم؟! به دلیلی احمقانه! فقط بهاینخاطر اون پیر مرد، پدرم رو بهم یادآوری میکنه.»
هر دو نفر گمان میکردن زندگیهای عجیبی دارن؛ تلفیقی از شیوههای مدرن و پیشرفتهای امروزی، با وجود پکها، جامعهی کلیشهای و طبقاتی تشکیلشده از آلفا، بتا و امگا، مشکلات بین گرگها، حکومت پادشاهی سلطنتی، موروثی بودن جانشینی پادشاه و رهبریهای پکها برای اون دو نفر، عادی بهنظر نمیرسیدن و اینها دلایلی شدن که نامجون زندگی معمولیاش و داشتن یک کتابفروشی رو به جانشینِ رهبر پک زادهی آتش بودن ترجیح داد، برخلاف مخالفتهای پدربزرگش، در شهرک خودشون نموند و به پایتخت اومد.
«هیونگ؟ اون کتاب چیه؟»
پسر بزرگتر که تازه به یاد آورد بارِ جدید کتابهایی که اون روز بهدستش رسید راجع به تاریخچهی شیوهی زندگی طبقاتیشون، انواع گرگها، آلفاها، بتاها و امگاهاست، کتابی که پنهانی پیداش کرده بود و حالا فرصت رو مناسب میدونست تا بهواسطهاش حقیقت رو برای برادرش آشکار کنه، سمت تهیونگ هل داد.
میدونست بخش اعظمی از گفتههاش فاقد صداقت هستن چراکه مدتهاست از حقیقت مطلعه؛ أمّا راهی جز تظاهر نداشت. باید وانمود میکرد خودش هم بهتازگی از این موضوعات، آگاه شده.
«گمان میکنم کتابهای اون قفسه جواب سؤالت درمورد پیدانشدن جفتت رو بدن. این... کاملترینشون بود که ألبتّه درحال حاضر بههیچوجه مجدداً به چاپ نمیرسه و تمام نسخههاش جمعآوری شدن؛ أمّا همین رو با کمک نویسندهاش پیدا کردم و از صبح مشغول خوندنش هستم. بعد از مطالعهاش، درمورد تو... چند احتمال برام ایجاد شدن... ته؟ تو واقعاً حس میکنی در قلب یک آلفا جایی داری؟»
درست زمانیکه اکثریت افراد جامعهشون از سن هفدهسالگی نشانی روی بدنشون ظاهر میشد و تا هجدهسالگی اغلبشون جفتهاشون رو پیدا میکردن یا دستکم مطلع میشدن که جفتی دارن، تهیونگ بیستوچهارساله هیچ نشانی نداشت.
«احمقانهاست أمّا احساس میکنم رشتهای نامرئی بین من و جفتم وجود داره. یقیناً عشقی که بهش دارم، روزی، راهی پیدا میکنه. من... نمیدونم چرا تا ایناندازه دوستش دارم و این رو عجیبترین قسمت از زندگیم میدونم؛ علاقهمندی به کسی که نیست أمّا گویا دارمش. من... اون رو جزئی دنیای خودم میبینم برای اینکه در قلبم دارمش و... حتّی اگر بهم بگی این منطقی نیست، باهاش مخالفت نمیکنم چون... وقتی کسی رو دوست داریم، نمیتونیم منطقی فکر کنیم.»
پسرِ کتابفروش، لعنتی به تقدیری که قصد سرپیچی از مسیرش رو نداشت، فرستاد. کتاب رو از صفحهی موردنظرش بازکرد و به صندلیاش تکیه زد. نمیخواست حتّی به یقینی که در افکارش داشت، ذرّهای پر و بال بده. اون یقین، برابر بود با ازدستدادن پسری که نقش برادر کوچکترش رو ایفا میکرد و نامجون نمیتونست ' دوباره' اون رو از دست بده. تهیونگ سمت میز خم شد و دستهای پسر بلندقد رو میان دستهای گرم خودش گرفت.
«هیونگ؟ تو که نمیخوای جفتم رو فراموش کنم و بعدش با پیشبینی آیندهای بدون جفت و تنها، هیچوقت دلم نخواد از تخت خواب بیرون بیام؟ هرچند؛ گمان میکنم اون لعنتی با خودش میگه ' اوه! من یک خونه دارم. من تمام عمر سعی کردم یک خونه داشته باشم؛ پس بیرونرفتن، ابداً لازم نیست. ' برای همینه که احتمالاً هیچوقت بیرون نمیاد و نتونستم پیداش کنم. باورم نمیشه! اون چطور میتونه اینقدر خونه بمونه که من رو از دست بده؟!»
البته که پسر بزرگتر باهاش مخالفتی نداشت. بهحتم، جفتِ برادر کوچکترش تمام روزهاش رو هدر میداد وقتی خودش رو از بودن کنار امگای شیرینش محروم میکرد؛ أمّا پُرواضح بود که بهنحو دیگهای جواب میداد.
«یعنی میخوای بهم بگی اگر بدونی قرار نیست جفتت رو پیدا کنی، اینقدر توی تختت میمونی که برادرزادههام حاصل رابطهی بین تو و پتو باشن؟! بهاندازهای که بهنظر میرسه، بد نیست!»
پاکیِ سختبنیادِ تهیونگ، گاهی سبب میشد چندان زود متوجّه انحرافها نشه؛ پس نگاه گنگی به برادرش انداخت.
«منظورت چیه هیونگ؟»
کمتر موقعیتهایی پیش میاومدن که ذهنِ منحرف نامجون خودش رو نشون بده و اون لحظه دقیقاً از سنخ همون موقعیتها بود.
«سادهاست! اگر هیچوقت نخوای از تختت بیرون بیای... یا پتو روی تو میلغزه و یا تو روی پتو پس...»
از شوخی پسر بزرگتر حتّی خجالت هم نکشید. معصوم و وفادار بود؛ أمّا خجالتی، هرگز!
«پس لطفاً کمک کن جفتم رو پیدا کنم وگرنه باید طی سفارش بعدی کتابهات یک چیزی شبیه ' چگونه عموی خوبی باشیم ' هم داشته باشی تا زودتر با پتوی وفادارم وارد رابطه نشدم.»
پسر کتابفروش با انگشت اشارهاش ضربهی آرومی به پیشانی امگایی که مقابلش نشسته بود، زد. خودش هم واقف بود که داشت با مزاحهاش، وقت میخرید.
«برای همین این کتابهای لعنتی رو سفارش دادم. تو حتّی نمیتونی مارشملوهایی که دور از چشمت میذارم رو پیدا کنی، اینکه ازت توقع داشته باشم جفتت رو پیدا کنی و خودم دسترویدست بذارم قطعاً زیادهرویه!»
با اتمام جملهاش جدیتش به وجودش برگشت و مجدداً صفحهی کتابی که بسته شده بود رو باز کرد. تهیونگ با دقت بهش چشم دوخت. وقتی حرفی از جفتش به میان میاومد، مهیّا بود زنگ یکبهیک خانهها رو بزنه و دنبالش بگرده حتّی اگر ازش شکایت بشه؛ میتونست راه تمام عابرهای پیاده رو سد کنه حتّی اگر مزاحم خطاب میشد و توان داشت تمام مدت، کنار چراغهای راهنمایی بایسته و همهی ماشینهای ایستاده پشت چراغ قرمز رو بگرده حتّی اگر گمان میبردن که دیوانهاست!
«به چی فکر میکنی که اخم کردی؟ میشه من هم بدونم؟»
با نگرانی آشکاری از نامجون پرسید و سعی کرد جملههای درون صفحهی کتاب رو ببینه.
«ته... تو... از تقسیمبندی آلفاها بر اساس قدرت گرگشون چقدر مطلعی؟»
سؤال پیشپاافتادهای بهنظر میرسید؛ بهقدری که حتّی نیازی به لحظهای درنگ برای فکرکردن نداشت.
«گرگهای خاکستری که خودشون پنج دسته هستن؛ خاکستری خالص، الوار، تندرا، لوبوس و بوفالو که... گرگ خاکستری خالص از همه قدرتمندتره مثل پادشاه و پس از اون هم خاکستری الوار یعنی گونهی تو و پدرم. بعد از خاکستریها به ترتیب، گرگهای سیاه، طلایی و سفید.»
ألبتّه که درست بود؛ أمّا نه کاملاً! ناقص، وصف بهجاتری بهنظر میرسید.
«یک نوع و قویترینشون رو از یاد بردی؛ گرگهای سرخ! اونها حتّی اگر قویترین موجود زمین هم نباشن، همین که از گرگهای خاکستری خالص، قویتر هستن، کفایت میکنه تا ازشون یک اَبَرقدرت بسازه.»
پسر کوچکتر با صدای بلندی خندید و بین قهقهههاش جواب داد:
«گرگ سرخ؟! هی! این زندگی واقعیه؛ نه تنوع رنگ ویترین گرگها. رنگهای دیگهای هم هستن؟! من شاید... شاید بنفش رو ترجیح بدم، میشه آلفام گرگ بنفش باشه؟ یا لیمویی؟ همرنگ وسایل اتاقم.»
از نامجون توقع نداشت افسانهها رو باور کنه؛ أمّا صدای سُرفهی پسر کتابفروش که ازش میخواست به خودش بیاد و اخمهای گرهخوردهاش، متوجّهش کردن که کاملاً جدیه.
«بههیچوجه مضحک نبود ته! من با موضوعی که به زندگی تو مرتبطه، شوخی نمیکنم.»
آشوب جهان رو از خطوط اخمی که بر پیشانی نامجون حکم به جدّیّت مسأله میداد، میخوند و وجودش وصله به هیچ آرامشی نمیشد. به خودش اومد و عذر خواست.
«متأسفم. واقعاً فکر نمیکردم جدی باشی. نمیدونم گرگهای سرخ چه ارتباطی به من دارن أمّا... درموردشون میشنوم. من أوّل میپرسم؛ چرا ازشون فقط در افسانهها اسم میبرن؟»
درواقع این سؤال، شروع صحبتهاشون رو راحتتر میکرد. حالا نامجون میدونست سررشتهی کلامش رو از کجا شروع کنه.
«بهاینخاطر که آخرینشون باوجود عمر جاودانهای که داشت، به دلیل ناشناختهای جانش رو از دست داد و پس از اون، نسل گرگهای سرخ از بین رفت شد چون با مرگش و رهایی از سلطهی مستبدانهاش، هرگز اجازه ندادن هیچ ازدواجی که حاصلش یک گرگ سرخ باشه، صورت بگیره. در تمام طول تاریخ فقط چهار پادشاه از اینگونه وجود داشتن که یقین ندارم أمّا در پیشگوییها اظهار کردن پنجمینگرگ سرخ هم متولد میشه، قدرتمندترینشون هست و حتّی پادشاهی ابدی به گرگها داراست.»
محتمل نبود! نامجون حتم داشت به حضور گرگ سرخ پنجم؛ أمّا همچنان هم پای واژههاش میلغزید در عبور از جادهی صداقت.
سؤالهای زیادی برای پسر کوچکتر شکل گرفته بودن که حتّی اگر این ماجراها حقیقت هم نداشتن و بهشون مثل داستان یا افسانه نگاه میکرد، تمایل داشت جوابشون رو بدونه. البته که داستان بودن! با این طرز فکر، خودش رو قانع میکرد تا ادامهی حرفهای نامجون رو بشنوه.
همونطور که انگشت اشارهاش رو، بر گلبرگهای بنفش و لطیف گلهای فریزیای جایگرفته درون گلدان کوچک مقابلش میکشید تا از اضطراب ناخودآگاهش کاسته بشه، سؤالش رو پرسید.
«گفتی عمر ابدی دارن. پس چطور جانشون رو از دست دادن؟ و... این رو هم گفتی که ' قدرتمندترینشون ' پنجمینگرگه؛ این یعنی قدرتهاشون یکسان نبودن؟ اونها چهجور ازدواجهایی رو منع کردن که از تولد یک گرگ سرخ جلوگیری کنن؟»
لرزش آشکار صدای تهیونگ رو باوجود تظاهر به بیأهمّیّتیاش حس کرد؛ هرچند مخالف زیادهروی بود أمّا یکی از مارشملوهای درون بشقاب کوچک روی سینی رو برداشت و نزدیک لبهای امگای مقابلش برد تا شاید حس بهتری بهش القا کنه.
«اونها بهسبب بیماری جانشون رو از دست نمیدن؛ أمّا فقط با اصابت چاقویی به قلبشون، فوراً کشته میشن. جسمشون در برابر صدمهها و زخمهای عمیق، مقاوم هست و ترمیم آسیبها طول نمیکشه؛ أمّا نه تا زمانیکه اون زخم عمیق به قلبشون میخوره.»
کنجکاوی پسر کوچکتر، حلقهی تحملش رو شکافته بود که واژههاش، خارج میشدن از دایرهی سکوت.
«یعنی آسیبپذیری فقط از قسمت قلب؟»
آلفا، فقط سرش رو به نشانهی موافقتش حرکت و ادامه داد:
«در اساطیر و افسانهها، بعضی از قهرمانها صدمهپذیر نیستن بهجز ناحیهای خاص از جسمشون. در اساطیر یونانی، آشیل تمام بدنش آسیبناپذیر بود غیر از پاشنهی پا و طی داستان زیگفرید از اساطیر اسکاندیناوی، یکی از قهرمانها فقط بهقدر چسبیدن برگ درختی به قسمتی از کمرش، تنها نقطهضعفش همونجا بود. گرگهای سرخ هم همینطور هستن. صرفاً ازجانب قلبشون گزند میبینن و... درخصوص قدرتشون؛ قدرتهای عجیب و بینهایتی دارن که بعضی از اون قدرتها مثل گرگ قبلی نیستن و جنبهی منحصربهفردی دارن. خیلی از قدرتهاشون رو بعد از پیداکردن جفتشون به دست میارن؛ أمّا هیچیک از گرگهای قبلی در داشتن جفت، اصلاً خوششانس نبودن.»
أمّا نامجون فراموش کرد یکی از سؤالهای برادرش رو پاسخ بده؛ پس پسر کوچکتر مجدّداً پرسید:
«چه ازدواجهایی منع شدن که از تولد یک گرگ سرخ جلوگیری بشه؟»
کلماتِ تشویشآلودِ نامجون، راهِ زبانش رو میجستن تا جاری بشن أمّا واهمه داشت که توضیح بیشترش، نبایدها رو هم برای تهیونگ آشکار کنه.
«ازدواج گرگ سلطنتی خاکستری خالص - یعنی پادشاه - که پدرش یک آلفای گرگ سیاهه، با آلفای گرگ سفیدی سلطنتی، که پدرش یک گرگ طلاییه؛ درواقع پدر، مادر و اجدادشون از چهار گرگ قدرتمند و سلطنتی هستن که تمام قدرتهاشون و حتّی بیشتر از اون رو به گرگ سرخ منتقل میکنن و این تجمع قدرت در وجود یک فرد منجر به نتایج خوبی نمیشه!»
با جملاتی که شنیده بود طبیعتاً باید میترسید؛ علیالخصوص از قدرتهای بیانتها! أمّا دیدگاه غیرمنطقی و عاشقانهای که راجع به ارتباط میان جفتها داشت، سبب شد برای گرگهای سرخ دلسوزی کنه. غمی بیاراده و ناخودآگاه بهمانند مِه غلیظی آسمان چشمهاش رو اندود کرد.
«چرا راجع به جفتهاشون خوششانس نبودن؟»
' مَعبَرِ شیشهایِ نور ' وصفی بود که نامجون از برادرش داشت؛ به همون اندازه شفاف و روشن! درحالیکه میتونست از گرگ سرخ پنجم، بهعنوان تونلی بیمنتها و تاریک در قلب کوهِ سرسختِ قساوت، یاد کنه! پس پنهانکاری، معنایی نداشت وقتی معتقد بود به وفاداری تهیونگ.
«اطلاعات زیادی ندارم؛ أمّا... پادشاه ' سوکهوان ' و شاه ' کوانگریول ' و بعد از اون هم پادشاه ' ایلهوا ' هریک کمتر از صد سال حکومت کردن بهاینخاطر که... به دست جفتهاشون به قتل رسیدن و...»
نمیخواست واهمه به قلب برادرش بیندازه؛ أمّا اگر میتونست مانع ملاقاتشون بشه، اظهار واقعیت، چندان هم بیلطف نبود!
«و چی؟»
کلماتش اینبار، سرگردان بودن چرا که به قصد بال و پر دادن به امیدی واهی مثل تغییر سرنوشت، بر لبهاش جاری شدن.
«و پادشاه ' سیونگهون ' چهارمینشون و پادشاهی همجنسگرا بود که خودش جفتش رو به قتل رسوند و همون روز فقط دقایقی بعد، به دلیلی ناشناخته... خودش هم جانش رو از دست داد و هرگز کسی دلیلش رو یافت نکرد. ظاهراً مطلع شد که جفتش با گرگی سیاه بهش خیانت کرده و بهاینخاطر که نتونست اون گرگ سیاه رو پیدا کنه بهطرز عجیبی تمام گرگهای سیاهِ اون منطقه همزمان بدون هیچ ردّی از خونریزی یا آسیب، قتل عام شدن! این... حساسیت زیادش نسبت به امگاش رو نشون میده.»
نامجون باز هم بعضی دانستههاش رو کتمان کرد و جملاتی نهچندان مطابق با واقعیت درخصوص سرنوشت گرگ سرخ چهارم رو، به زبان آورد. دلیل مرگ پادشاه سیونگهون رو بهخوبی میدونست!
تهیونگ هرگز نمیتونست تصور کنه کسی قادر باشه جفت خودش رو به قتل برسونه چراکه همواره پدر و مادر خودش رو به یاد میآورد که حتّی در مرگ هم، به هم وفادار بودن. با هم زندگی کردن و با هم از دنیا رفتن. چهچیز آزاردهندهی مشترکی راجع به گرگهای سرخ وجود داشت که همهشون به دست جفتهاشون کشته شدن؟ یا آخرینشون که خودش جفتش رو از بین برد؟! این سرنوشت تمام گرگهای سرخ بود؟!
«نمیدونی چرا... جفتهاشون، اونها رو به قتل میرسوندن؟»
نفرت داشت که پارهحقایقی وصله به کذب و دروغ، در جواب برادرش میگفت؛ أمّا خودش هم آگاه نبود چقدر حق پیشروی در مسیرِ گفتنِ واقعیتها داره.
«ته، من جواب تمام سؤالاتت رو نمیدونم. اونها مبهم بودن. فقط منابع تاریخی کمیابی که در دورهی ما حتّی سختگیرانهتر از بقیهی دورهها اجازهی نشر اطلاعتشون هم وجود نداره و به اون کتابها مثل بزرگترین گناه نگاه میکنن، اظهارکردن که گرگهای سرخ بیش از حد نسبت به جفتهاشون حساسیت داشتن. دائماً کنترلشون میکردن و پادشاههایی سنگدل بودن. همه احتمال میدن که سختگیریهای بیش از حد و نابهجا و بیاعتمادیهایی که هر دوره نسبت به دورهی پادشاه قبلی فزونی پیدا میکردن، دلایلی بودن که جفتهاشون نتونستن زندگی رو در کنار اونها تاب بیارن. برای موندن کنار اون گرگها، عشق بیحد و مرزی نیاز داشتن تا دلیلی باشه برای کناراومدن با سختگیریهای غیرمنطقی آلفاهاشون و تصمیمات بیرحمانهشون؛ درواقع امگاهای اونها، فقط جاهطلبهایی بودن که برای تکمیل قدرتهاشون و ازبینبردن عقدههاشون بهخاطر زندگی در جامعهای طبقاتی، فقط به اون گرگهای سرخ نزدیک شدن أمّا درنهایت شنیدم هیچیک از امگاها نتونستن قدرت یا قدرتهای منحصربهفرد خودشون رو پیدا کنن و فقط برای رهاشدن از آلفای خودشون به قتل رسوندنش. پیشتر، گفتم که... گرگهای سرخ و جفتهاشون، قدرتهای منحصربهفردشون رو با هم و در کنار هم به دست میارن؛ أمّا نه اون آلفاها و نه امگاهاشون هرگز به قدرت خاص خودشون دستیابی پیدا نکردن؛ برای همین در هیچ منبعی، از قدرتهاشون حرفی به میان نیومده و کسی دلیلش رو نمیدونه که چرا وقتی امکانش رو داشنن که قدرتمندترین باشن، نتونستن.»
أمّا اونها که به هم رسیده بودن، شرط دیگهای لازم داشتن تا بتونن قدرتهاشون رو در کنار هم به دست بیارن؟ قطعاً همینطور بود! أمّا واقعاً مهمترین قدرت اونها و البته مشترک میان تمام اینگونه از گرگها، چی میتونست باشه؟! بههرحال! این، مربوط به سرنوشت گرگهای سرخ و جفتهاشون بود؛ پس هیچ نیازی نداشت که ذهنش رو درگیر کنه.
«خب و... اینها چه ربطی به من دارن؟»
نامجون میدونست برادرش بهزودی قطعبهیقین، راهِ رنجخانهای به اسم زندگی کنار گرگ سرخ پنجم رو در پیش میگیره و تنها عایدش، نه عشقی روزافزون! بلکه درد بر درد، اندوختنه؛ سالها این رازِ سَربهمُهر رو در قلبش داشت!
«همه نه؛ أمّا... امگاها فقط به سه دلیل بعد از هفدهسالگی هیچ نشانی ندارن؛ یا اینکه جفتشون جانش رو ازدست داده باشه، یا آلفایی باشه که نشان خودش رو پاک کرده که این درمورد تو ممکن نیست بهاینخاطر که در این صورت، نشان ظاهر میشه و پس از اینکه آلفا پاکشکرد، نشان امگاش هم از بین میره و یا... مواقع خیلی بعید و کمیابی که تعدادشون فقط چهار تا در تمام طول تاریخ هست، اون امگا...»
تهیونگ منتظر بهش نگاه میکرد. امکان نداشت جفت خودش جانش رو از دست داده باشه؛ چراکه اون، همیشه حضورش رو حس میکرد؛ پس فقط احتمال سوم باقی بود.
«اون امگا... چی هیونگ؟»
باید چیزی رو میگفت که ازش میترسید. دستهاش رو به هم گره زد و نگاهش رو به پنجره دوخت.
«امگای یک گرگِ سرخه!»
چند مرتبه پلک زد و بعد، صدای خندهی عصبی و نسبتاً بلندش در کتاب فروشی پیچید. بهقدری خندید که اشک درون چشمهاش جمع شد و به سرفه افتاد.
«چی شده که کیم نامجونِ منطقی، افسانهها رو باور کرده؟!»
کاش این جملات برگرفته از افسانههایی بودن که برای سرخوشیِ مردم، بازگو میشدن! کاش گرگ سرخ پنجم، صرفاً نقش شخصیت داستانها رو داشت؛ نه عقربی که سالها بود وجود نامجون رو میکاوید و به جزءجزئش نیشی با زهرِ غم میزد!
«اینها افسانه نیستن! اسم گرگهای سرخ از همهی کتابها حذف شده تا نامی در جامعه ازشون برده نشه و سبب ایجاد ترس و وحشت نباشن؛ أمّا منابع تاریخی قدیمی وجودشون رو اثبات کردن و ازشون نوشتن. همیشه نسبت به اونها و برای کمرنگشدنشون سختگیری وجود داشته که این پنهان کاریها الآن یعنی در دورهی حکومت پادشاه تایچونگ خیلی بیشتر از دورههای قبله! این... دهشت پادشاه رو از برملاشدن رازی پنهان، نشون نمیده؟!»
نمیتونست انکار کنه که کمی باور کرده. حتّی نمیتونست منکر این بشه که شاید هم ترسیده. پنجمینگرگ سرخی که بهسبب سابقهی اجدادش و بیاعتمادیها حتّی میتونست سختگیر، بیاعتماد و بیرحمتر از تمام قبلیها باشه و البته نباید اینکه قویترینشون بود رو هم نادیده میگرفت، موجب واهمهاش میشد؛ أمّا نه اونقدر که ازش بگذره.
«حتّی اگر پنجمینگرگ سرخ وجود داشته باشه، یقیناً من امگاش نیستم.»
گفت تا به خودش دلگرمی داده باشه؛ هرچند که امید به پیداشدن احتمالی جفتش، بهمثابه گنجی میان آوارهای بنای روبه تخریبِ انتظارش، درخشید. نامجون أمّا، به گفتههای پیشینش اصرار کرد.
«تو، به أوّلینچیزی که نگاه میکنیچشمهای آدمهاست. کاملاً ناخودآگاه! و جز از اون... قدرتت به دیدگانت مرتبطه؛ نمیدونم چه دلیلی وجود داره أمّا شنیدم امگاهای گرگهای سرخ با نگاه به جفتشون تشخیصش میدن و بعد از أوّلیننگاه، نشان روی بدنشون ظاهر میشه.»
پیدرپی پلک میزد تا از نگاه به چشمهای مصمّم نامجون فرار کنه. حالا داشت پوست لبش رو هم میجوید. عاطفه، پیوستِ وجودش از بَدوِ خلقت بود و بههمینخاطر پذیرش اینکه شاید شبیه به جفتهای گرگهای سرخ قبلی باشه، سبب میشد انکار کنه.
«من نمیتونم امگای اون باشم. من مثل بقیهی جفتها نیستم. بهم نگاه کن! وجودش در زندگیم نصفهونیمهاست أمّا من تمامم برای اونه جوری که گویا... چیزی از من برای خودم نمونده باشه! من حتّی قدرت کنارگذاشتنش رو ندارم و هزار مرتبه هم که مسیرِ فراموشکردنش رو طی کنم، به آخر نرسیده برمیگردم. میدونم- میدونم هیچ ردّی ازش توی زندگیم نیست، هیچ حرفی، هیچ نشان و خاطرهای أمّا انگار... انگار سالهاست که متعلق به منه و با همین ' تعلقِ نامرئی ' زندگیم رو میگذرونم. تمام قلب و فکر من فقط جای تعهد به اونه؛ من بهخاطر عشق میخوامش، بهخاطر قلبم... نه برای جاهطلبی؛ نه برای قدرتم!»
موضوعی که تهیونگ ازش اطلاع نداشت دقیقاً همین بود؛ جفتهای گرگهای سرخ یا قدرتطلبهایی سیریناپذیر بودن و یا دلسپردههایی تا به قیمت جان، وفا دار. گرگهای پیشین، فقط هرگز شانسِ داشتنِ جفتهای وفادار نصیبشون نشد؛ شاید به همین خاطر نه قدرتهای منحصربهفردشون رو شناختن و نه تونستن بر تخت سلطنت باقی بمونن در عوض اینکه نامشون میان صفحات کتابها حبس و کمرنگ بشه.
نامجون کتاب رو سمت پسر کوچکتر بر گردوند و به بندی اشاره کرد.
«بخونش. جوری که که من هم بشنومش.»
نمیتونست تمرکز کنه. دستهاش موقع حمل کتاب، ارتعاش داشتن و حروف روی زبانش از شدّت تشویش، پابهپا میشدن.
صداش رو کمی بالا برد تا به گوش پسر بزرگتر هم برسه و شروع به خوندن چندخط موردنظر کرد.
«این جفتهای عاشقپیشهی ازقبلتعیینشده توسط سرنوشت برای گرگهای سرخ، عقیده دارند رشتهای نامرئی بافته از عشق، میان آنها و جفتشان، پیوندی ناگسستنی ایجادکرده و از اَزَل تا اَبَد متعلق به یکدیگرند. آنها تا لحظهی یافتن شریک سرنوشتشان همواره حس میکنند نشانهای از حضور کسی در خلأ ممتد وجودشان جاری است. یک آلفای گرگ سرخ بنابر تجربیات تلخ اجدادیاش - نه بهخاطر فاصله، بلکه بهسبب ترس - برای یافتن جفتِ خود کمی تعلّل میکند.»
پسر آلفا هنوز آرزو میکرد کاش گرگ سرخ، مزاحی بود بر لبهای تقدیر؛ أمّا البته که طبق میلش پیش نمیرفت.
«تا همینجا کافیه این...»
نامجون کمی درنگ کرد، نفس عمیقی کشید تا به لحن مضطربش تسلطی نسبی پیدا کنه و از پشت شکاف دیوار تردید، کلماتش رهسپار عصبهای شنوایی برادرش شدن.
«این جمله برات آشنا نبود؟ تو چند دقیقهی قبل کاملاً ناخودآگاه بهم گفتی ' احمقانهاست أمّا حس میکنم رشتهای نامرئی بین من و جفتم وجود داره. ' میبینی؟ این حجم از وفاداری تو، رزومهای قوی پشت خودش داراست! اگر... اگر آلفات واقعاً یک گرگ سرخ باشه ترجیح میدم هرگز پیداش نکنی. نمیتونم تحمل کنم که آسیب ببینی وقتی گرگ پنجم حتّی ممکنه سنگدلتر و قدرتمندتر از سایر همتاهای خودش باشه. ته! اون شاید فقط کوه و سنگبودن رو یاد گرفته باشه... اگر فقط لحظهای روی یکی از نقطهضعفهاش دست بذاری، حتّی اگر وجود خودش بلرزه و فروبریزه، تو رو هم با خودش خُرد میکنه. اگر جواب عاطفهای که بهش داری چیزی نباشه که تو میخوای چطور؟! الآن محتمله حتّی گمان کنی اون برات بهمثابه مخدّری قویه که به خودش وابستهات کرده؛ أمّا اگر روزی ناچار شدی ترکش کنی و اون هم برای مجازاتت، جانت رو بگیره چی؟»
نگرانیهای نامجون رو درک میکرد. نمیتونست بگه خودش هم کاملاً آرومه؛ أمّا واقعاً نترسیده بود! نمیتونست نسبت به جفتی که حتّی ندیده هم عشقش رو حس میکرد، بیاعتماد باشه؛ پس دستهای سرد پسرِ بلندقد رو گرفت و با آرامش چشمهای شبرنگش بهش خیره شد. مقصر نبود اگر مسیر تمام کلماتش، سمت جانبداری از آلفاش کج میشد.
«هیونگ بهاحتمال، خیلیها گمان میکنن یک گرگ سرخ درد نمیکشه چون قویه... أمّا اگر اینطور نباشه چی؟ اگر دلیل دردنکشیدنش مرگِ احساسش باشه، بیشتر از هرکسی متحمل رنج میشه! اون مُحِقّه زندگی کنه و فقط نیاز داره کسی احساسش رو بهش برگردونه. این چیزیه که من میخوام باشم حتّی اگر نتونه دلش رو بهم بسپاره. من میخوام باور و زندگیِ دوبارهاش باشم. این، از عشق هم ارزشمندتره. من نمیخوام کنار هم قدرتهامون رو پیدا کنیم. من میخوام به گمشدههای مهمتری کنار هم برسیم حتّی اگر قدرتهامون جزئشون نباشن؛ پس مهم نیست اگر جوابی که میگیرم بهاندازهی عشقی که بهش دارم، نباشه. فقط میخوام زندهاش کنم تا زندگی کنه بهاینخاطر که حقش رو داره. قسم میخورم بهجای تمام جفتهای قبلی که آلفاهای خودشون رو دوست نداشتن، شیفتهی گرگ سرخم باشم اگر این پیشبینیهای تو حقیقت داشته باشن.»
ألبتّه که نامجون به پاکجوهری برادرش یقین داشت؛ أمّا به همون نسبت هم بدبین بود به گرگ سرخ پنجم! صدای زنگ ساعت دیواری کتابفروشی نشان از این داد که ساعت پنج فرارسیده و اونها فقط سه ساعت فرصت داشتن تا برای مهمانی ولیعهدیِ شاهزاده أمّاده بشن. اون روز کتابفروشی خریدارهای زیادی نداشت و به همین خاطر چندان بههمریخته بهنظر نمیرسید. تهیونگ زودتر از اون مکان خارج شد و منتظر پسر بزرگتر موند.
میدونست وقتی از کارش فراغت پیدا کرد و بیرون اومد، وادارش می کنه فوراً سوار ماشین بشه؛ أمّا اون واقعاً تمایل داشت قطرههای باران رو بر سرانگشتهاش لمس کنه. با دیدن ماشینهای سرمهایرنگی که رولزرویس سوئیپتیل سیاهی رو همراهی میکردن، متوجّه شد احتمالاً به افراد گارد امنیتی تعلق دارن و فردی از اعضای خاندان سلطنتی در اون خودرو، جای گرفته. خیابان ازدحام داشت و بهناچار برای سبز شدن چراغ، توقف کردن.
تهیونگ با کنجکاوی در تکاپو بود از پشت شیشههای دودی، چهرهها رو از نظر بگذرونه. درست لحظهای که چراغ سبز شد، حس کرد کسی از درون ماشین بهش چشم دوخته و گامهاش در نهایت مسلوبالارادگی، دنبال خودروی سلطنتی کشیده شدن.
رایحهی موردعلاقهاش و حتّی مسحورکنندهتر از اون، در مشامش پیچید أمّا با درد نفسگیری که چند لحظه پشت گردنش حس کرد، ناچار شد بایسته. دستش رو پشت گردنش بذاره و به دیوار تکیه بده. دیدگانش گویا شرابنوشِ دو چشم نافذی شده بودن که حتّی در گذری چندلحظهای، چنان سُکرآور عمل کرد که ارادهی پسر کوچکتر رو به تاراج برد!
«ته؟ صدام رو میشنوی؟ هی! ته؟ جایی... جایی از بدنت درد میکنه؟ دستت رو روی... روی گردنت گذاشتی. اون...»
با دیدن چهرهی درهمکشیدهشدهی پسر کوچکتر و نفسِ گرفتهاش، سؤالپرسیدنش رو ادامه نداد و پشت گردنش رو نگاه کرد درحالیکه محکم نگهش داشته بود تا بهش کمک کنه. با دیدن نشان دو دندانِ نیشِ گرگِ تازهحکشده بر پوست تهیونگ ناباورانه خیابان رو از نظر گذروند. دردِ پسر امگا حالا تمام ثشده بود و آلفا با دستی مشت، آرزو میکرد کاش میان تمام هیاهوها و چشمها، دیدگان برادرش از نگاه دردسرساز گرگ پنجم، در أمان میموندن.
«هیونگ؟ اون چیه؟ یک... یک نشان؟»
طول کشید تا جواب سؤالش رو بگیره چراکه نامجون برای لحظاتی، توانایی درک موقعیت رو از دست داده بود.
«هیونگ؟»
پسر آلفا، ترسیده از تیغزاری که در کمینِ پای ضربانهای قلب برادرش نشسته بود، جملاتش رو به لب جاری کرد.
«اوه، اون... اون یک نشان ناقصه. فقط... فقط دو دندان نیش. این یعنی... یعنی دیدیش أمّا نگاهتون بههم چندان طول نکشیده یا شاید... شاید کامل نبوده. درد داری؟ خوبی؟»
با نگرانی پرسید و یکبهیک اجزای صورت پسر کوچکتر رو از زیر نگاهش گذروند. دستش رو روی گردنش نگه داشت و تمرکز کرد تا از قدرتش - یعنی تسکین درد - استفاده کنه. تهیونگ برای عبور از درهای قفلشدهی سراسر مسیرش، کلیدهایی به دست میگرفت که کم از خنجر نداشتن و در اِزای گشودنِ هر مانع، جراحتّی دردناک به جا میذاشتن.
«انرژیت رو بهخاطرش هدر نده. خوبم. من به رولزرویس سیاه نگاه کردم و بعدش متوجّه نشدم چه اتّفاقی افتاد. آلفای من توی اون ماشین بود؟ یعنی اون...»
پسر کتابفروش هرچند یقین داشت به هویت آلفای برادرش؛ أمّا هنوز هم بهواسطهی کلماتی که مفهومِ احتمال و انکار داشتن، میخواست کائنات رو به تغییر سرنوشت، ترغیب کنه.
«یعنی اون... احتمالاً شاهزادهاست. رولزرویس سیاه فقط متعلق به خاندان سلطنتیه و دو مورد ازش اینجا وجود داره.»
با اتمام جملهاش، روبهروی تهیونگ ایستاد و بازوهاش رو نگه داشت. کاش قادر بود به سرشانهی احساسِ بهخلسهفرورفتهی برادرش بزنه و اون رو متوجّه حقایق کنه!
«بهتره امشب مهمونی جانشینی نریم. یا... یا دستکم از لنز استفاده کن شاید سبب بشه نگاهتون به هم أثری نداشته باشه. ته! هنوز دیر نیست. این نشان، ناقصه. اون... اون اگر واقعاً گرگ سرخ باشه مثل اینه که از سیارهای دیگه اومده. هیچ محدودیتِ معمول یا غیرمعمولی براش وجود نداره. ارادهاش از هر مرزی گذر میکنه حتّی از انسانیت! لطفاً فقط فراموشش کن تا وقتیکه هنوز ندیدیش و هیچ خاطرهای حتّی بهاندازهی چند لحظه ملاقاتش باهاش نداری.»
نامجون میتونست لقب شاهزادهی گرگ سرخ پنجم رو، دارُالغرورِ جانستان بذاره و از ایجاد هیچ مانعی مقابل برادرش، دریغ نمیکرد.
پسر کوچکتر، دست آلفا رو بهطرف ماشین کشید تا سریعتر رهسپار خونه بشن. همون لحظه هم دیر بود. البته که به مهمانی میرفت. بدون هیچ ترسی.
«خاطره داشتن یا نداشتن أهمّیّت نداره. فراموشیش کاری نیست که از عهدهاش بربیام. اون قویه چون گویا در قفسی حبسم کرده در حالیکه آزادم و من... قویتر هستم برای اینکه آزادانه اون قفس رو انتخاب میکنم! جنس اون قفس، از عشقیه که بهش دارم؛ پس خواهانشم!»
برادر کوچکترش رو به ماشین تکیه داد و با تمام عجز درون نگاهش بهش چشم دوخت؛ نمیخواست از دستش بده. نمیتونست دوباره از دستش بده. در آغوش گرفتش چراکه به عقیدهاش تپش تند قلب نگرانش احتمال داشت نظر تهیونگ رو عوض کنه. طولی نکشید که دست پسر کوچکتر هم برای بغلگرفتنش بالا اومد.
«اون قویترینه ته... لطفاً!»
پسر بلندقد واقف بود پیچاپیچِ گرهی احساس برادرش به جفتش، از تمام گرههای غیرقابلگشودن، محکمتره و البته که همینطور بود! تهیونگ دستش رو نوازشوار روی کمر نامجون کشید و کلماتش رو با ملایمت، به لب جاری کرد.
«و قرار نیست همیشه همهچیز به نفع قویترینها بهلحاظ جسم و ژن باشه. این بار به نفع منه؛ منی که باور دارم کنار اون... باهم از پس مشکلات برمیایم. میشه فقط بهم اعتماد داشته باشی؟ ناامیدت نمیکنم.»
از هم فاصله گرفتن و آلفا، تلاشش رو بیفایده دید، ماشین رو دور زد تا از در سمت راننده سوار بشه. زمانی که حتّی والدین تهیونگ هم یاریکنندهی سرنوشت بودن، نامجون چطور توان داشت یکتنه، مانع وقوع تقدیرِ از پیش تعیینشده، بشه؟!
«توی احمق... طی زندگی قبلیت حتماً یک قلب بودی؛ درسته؟!»
سوار ماشین شدن. لبخندی روی لبهاش نشست و کمی چرخید تا کمربندش رو ببنده. حتّی بدون هیچ ملاقاتی، به جان، از آلفای خودش هواداری میکرد!
«احساسم به جفتم... برام شبیه به داستانی جذابه. اگر همینجا فراموش کنم، برای همیشه بیسرانجام میمونه بدونِ اینکه بفهمم آخرش ممکن بود چی بشه. من میخوام شخصیت اصلی داستان بمونم و ادامهاش بدم. میخوام بدونم من و اون، با هم این داستان رو به کجا میرسونیم و اگر کنار هم بمونیم زندگیمون میتونه چه شکلی باشه. بهت قول میدم تمام تلاشم رو برای پایان شادش میکنم. شاید طی زندگی قبلیم واقعاً قلب بودم؛ أمّا قلبی قوی که حتّی با شکستنش، دفعهی بعد با ترس نه! با اطمینان بیشتری تصمیم میگیره. پس... همهچیز رو به این قلبِ قوی بسپار. منزلگاهِ مقصودِ من، عشقه! نه قدرت.»
***
برخلاف تهیونگی که درد گزافی متحمل شد تا دو دندان نیش روی گردنش شکل بگیرن، جونگکوک حسی شبیه به مورمورشدن تجربه کرد. أوّل گمان برد شاید موهای پخششده بر پشت گردنش باشن؛ أمّا بعد از لمسش، برجستگی کمی حس کرد.
تلفن همراهش رو پشتسرش برد تا عکسی بگیره. نمیتونست حتّی از راننده یا محافظهاش کمک طلب کنه چراکه اعتماد نداشت. با دیدن دو دندان نیش پشت گردنش، تلفن همراهش رو محکم میان انگشتهاش فشرد چراکه اتّفاقی که ازش نفرت داشت و همواره ازش دوری میکرد، افتاده بود... با خودش عصبیتر از همیشه زمزمه کرد ' اگر میتونستم خودم پیشتر پیدات کنم، یقین داشته باش چشمهای دردسرسازت رو ازت میگرفتم تا برای همیشه سایهی نحست رو از زندگیم پاک کنم لعنتی. ' خطاب به امگای بیچارهاش گفت و امیدوار بود هرگز ملاقات دوبارهای میانشون شکل نگیره!
***
بعد از رسیدنش به قصر باشتابتر از معمول، سمت اتاق پدرش قدم برمیداشت بدون اینکه به اطرافش توجّهی کنه. درک نمیکرد چطور پادشاه باوجودِ داشتن عمری جاودانه و توقف افزایش سنّش بعد از چهلسالگی، تااوناندازه زودتر از موعد داشت پسرش رو به جانشینی خودش منصوب کنه؛ هرچند که ولیعهدی فعلاً قرار نبود به سلطنت ختم بشه أمّا مقامش رو رسمیتر میکرد و سبب فزونییافتن مسئولیتهاش میشد.
محافظِ پدرش بعد از دیدنش و ادای احترام، در رو باز کرد. والدینش رو دید که همدیگه رو در آغوش گرفته بودن و با ورود شاهزاده، از هم جدا شدن.
«اومدی عزیزم؟»
مادرش با صوت لطیفی پرسید و البته تمام میلش به درآغوشگرفتن تنها پسرش رو نادیده انگاشت چراکه واقف بود شاهزاده علاقهای به چنین ابراز احساساتی نداره.
«بینظیر و خوشپوش مثل همیشه.»
جونگکوک برای قدردانی از تمجید مادرش، صرفاً دستهای ظریف ملکه رو بین انگشتهای کشیدهاش فشرد و البته که اون زن میدونست احتمالاً باز هم قرار نیست ' مادر ' خطاب بشه بهاینخاطر که پسرش مدتها بود رسمی برخورد میکرد.
«هیچکس بهاندازهی شما زیبا و قابلستایش نیست علیاحضرت.»
لبخند محوی که حتّی به چشم نمیاومد و در حکمِ عدم بود، زد و به پدرش اَدای احترام کرد. پادشاه با دیدن پسرش که طبق معمولِ همیشه به حرفش أهمّیّت نداده و پوشش دیگهای به تن داشت، با تأسف براندازش کرد و سرش رو برای ابراز سرزنشش به طرفین حرکت داد.
«مثل همیشه... خودرأی و بیتفاوت به رسوم سلطنت!»
البته نمیتونست در خلوت خودش لب به اقرار بازنکنه که پسرش بههرحال جذبه و ابهّتی سلطنتی داراست و برازندهی پادشاهیه.
ملکه میبایست همراه ندیمهاش برای نظارت به تدارکات جشن، راهی میشد. تمایل داشت بیشتر بمونه چراکه مطلع بود به احتمال، مثل اکثر مواقع اون دو نفر ممکن هست درمورد سلطنت به اختلاف بَر بخورن أمّا زمان زیادی تا شروع جشن باقی نبود؛ پس بعد از دوباره درآغوشگرفتن همسرش، با آرامش بالفطرهاش سمت در قدم برداشت.
«تنهاتون میذارم. باید به اوضاع جشن نظارت کنم. لطفاً با هم کنار بیاید.»
پادشاه مطلع بود که اخیراً همسرش راهی جز تشویشها برای انتخاب، نداشته و خودش هم همینطور؛ أمّا گمان میکرد حالا میتونستن پس از گفتن حقیقت به شاهزاده، مسیر دیگهای ایجاد کنن و ملکه رو در کنار خودش برای همراهی، میخواست.
«میتونیم برای وقت دیگهای بذاریمش عزیزم. میدونی که میخوام راجع به مسالهی مهمی باهاش صحبت کنم. بهتر نیست کنارم باشی؟»
پادشاه از ملکه این رو درخواست کرد أمّا واقف بود اون موضوع درخصوص پسرشون چقدر مضطربش میکنه و خودش رو بابتش مقصر میدونه. نمیخواست دلدارش رو آزار بده.
«میتونم بعداً تنها درموردش باهاش صحبت کنم.»
پدرِ جونگکوک با این پاسخ متوجّه شد که همسرش هنوز هم آمادگی رویایی با این موضوع رو دارا نیست؛ پس با نگاه شیفته و لبخند واضحی تا بستهشدن در بدرقهاش کرد و با بستن و گشودن پلکهاش بهش اطمینان داد که قرار نیست مشکلی به میان بیاد.
«بشین جونگکوک.»
شاید پادشاه واقعاً تمایل نداشت تاایناندازه رسمی برخوردکنه. بدون توجّه به لقب و عنوان، بهجان، میخواست پسرش رو در آغوش بگیره، صورتش رو میان دستهاش نگه داره و بهش اطمینان بده واجد أهمّیّت نیست که الآن چندسالهاست... اون درهرصورت تاابد برای پدر و مادرش، فرزندشون و شاهزادهای کوچک میمونه؛ أمّا قادر نبود چراکه پسرش اجازهی این رفتار رو بارها با عکسالعملهاش از پدرش سلب کرد!
گرگ سرخ پنجم نمیتونست بیشازاین طومار صبرش رو حفظ کنه. با یادآوری نشان ناقصی از دندانهای نیش گرگ پشت گردنش، تمام خشم و جدیتش رو به لحن و صداش منتقل کرد. کلماتش در نهایت آرامش، ضاربِ پنهان خنجری به روح پادشاه بودن.
«فقط منتظرم اقرار کنید به حقیقتنداشتنش!»
بههیچوجه سؤال نپرسید؛ درواقع لحنش سرزنشگر بود نه حتّی پر از خواهش. تنها چهار هفته میگذشت از روزی که متوجّه شد محتمله یک گرگ سرخ باشه. تا روزی از حقیقت ممکن راجع به خودش اطلاع پیدا کرد، هیچ نشانی نداشت و نمیفهمید چرا پدرش مُصِرّه که جونگکوک نشان نقاشیشدهای همیشه بر گردنش داشته باشه. حالا میدونست دلیلش این بود که در دربار، برای کسی موجبات تردید رو فراهم نکنه. چهار هفتهی قبل زمانیکه از حقیقت ماهیت وجودش مطلع شد، حتّی ملاقات با خانوادهاش رو هم برای خودش ممنوع کرد و اونها از دلیل این کنارهگیریاش مطلع نبودن.
«بعد از چهار هفته پسرم رو برای جشن ولیعهدیش ملاقات کردم و بدون اینکه جویا بشه این مدت دوریگزینیش چقدر برای من و مادرش سخت بود و دلیلی برای این انزوا و نادیدهگرفتن تمام تماسهای خانوادهاش داشته باشه، صرفاً منتظره واقعیتی رو بشنوه که حتّی منظورش رو از اون حقیقت متوجّه نمیشم!»
احترام به خانواده و علاقهای که نسبت بهشون داشت، سبب میشد به خشمش در برابرشون مسلط باشه؛ أمّا معناش این نبود که قاطعیتش رو نشون نمیداد یا در وجودش عصبانیتی نسبت بهشون احساس نمیکرد. با مردمکهایی که قامت استوار کرده بودن در برابر نفوذ نرمخوییها، پدرش رو مخاطب قرارداد:
«حقیقتی که بیستوشش سال درموردش سکوت کردید و... دلیلِ نگرانی و واهمهای که الآن در دیدگانتون دارید سَروَرم!»
' سرورم ' لفظی که پادشاه رنج میبر از شنیدنش وقتی که بر زبان پسرش جاری میشد. کاش شاهزادهاش کمی نازکطبعتر میبود. صبرش گریبان درید و لب به اعتراض باز کرد.
«من پدرت هستم جونگکوک!»
نیشخندی زد و درحالیکه آرنجش رو به دستهی مبل تکیه داده بود، انگشت اشارهاش رو روی لبهای خوشفرمش کشید. به زلال بودن واژهها تردید داشت.
«پدری که حقیقت رو از فرزندش پنهان میکنه؟! این بیشتر شبیه به سیاست یک پادشاه بهنظر میرسه نه محبتی پدرانه...»
دکمهی بالای پیراهنش رو گشود تا از احساس خفگیاش کاسته بشه. برای شخصی مانند شاهزاده، دمای تمام فصلها، منفیِ ذرّهای لطافت بود. لبش رو مرطوب کرد و ادامه داد:
«گرگ سرخ بودن من... به نفع قدرت شماست عالیجناب! درست متوجّه شدم؟!»
پدرش با بُهتی غیرقابلکتمان، بهش چشم دوخت. این مسأله، موضوعی بود که قصد داشت همین امشب درخصوصش با پسرش گفتمان کنه. ترجیح میداد خودش بهش توضیح بده أمّا اون، زودتر متوجّه شده و پیشداوری کرده بود.
«تو... تو چطور متوجّهش شدی؟»
لبش رو گزید و دستهای مرتعشش رو مشت کرد. کورسوی امیدی داشت تا پدرش انکار کنه أمّا این اتّفاق نیفتاد. تمام جهان در برابر دیدگانش آینهای شد که تنها، جنون رو منعکس میکرد.
«منکرش نمیشید؟»
شاهزاده تمایلی به ' آرزوکردن ' نداشت؛ أمّا قلبا میخواست گرگ سرخ بودنش، از یاوهگوییهای متحجر بوده باشه.
«پرسیدم چطور متوجّهش شدی جونگکوک؟! کسی غیر از تو که...»
خم شد. آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داد، دستهاش رو به هم گره زد و از بین موهای ریخته بر چشمهاش پدرش رو نگاه کرد.
«گرگم دائماً تغییر رنگ میداد. أوّلش مضحک بهنظرمیرسید و دوستش داشتم. یک روز خاکستری، روزی دیگه سیاه، بعد از اون طلایی و درنهایت سفید... أمّا بعد از مدتی، دهشتناک شد و فقط پنهانش کردم تا عجیب بهنظرنرسم. ظاهرنشدن نشانم سبب شد دلیلش رو جویا بشم و بعد از سه سال که پی جواب میگشتم، بالأخره چهار هفتهی قبل در کتابخانهی اتاقتون، پشت دیواری مخفی به قسمتی سر زدم که فقط با أثر انگشت شما باز میشد أمّا اون روز کاری پیش اومد و فراموش کردید قفلش کنید. اونجا اندود بود از یادداشتهاتون. شباهتها بین من و گرگهای سرخ و حتّی تعدادی از عکسهام. البته که کسی غیر از من مطلع نیست! شاید شما بیملاحظه بودید و باوجود ممنوعیت ازدواجتون، خودخواهانه انجامش دادید؛ ولی من... فقط خواهان یک زندگی بدون دغدغه هستم؛ پس حتّی جانشینی من رو هم فراموش کنید.»
پادشاه ' تای چونگ ' از جا بلند شد. مبلهای بزرگ و سلطنتی رو دور زد و کنار پسرش جای گرفت. میدونست جونگکوک، به دنبال انکاری میان واژههای پدرش میگرده تا تشویشش رو به بند بکشه. دستش رو گرفت أمّا شاهزاده حتّی بهسمتش برنگشت. چقدر دلخواهش بود که فقط پسرش رو در آغوش بگیره، بهش اطمینان خاطر بده پشتسر میذارنش و نگرانیهای پرسهزنِ ولگرد، به مقصدی نخواهند رسید.
«من و مادرت بهخاطرش متاسف هستیم أمّا واقعاً مقصر نبودیم. ما گمان میکردیم پدر بزرگت - پدرِ مادرت - یک گرگ سیاهه... اون قبل از ازدواج ما فوت کرد و ما هرگز نفهمیدیم که صرفاً از روی علاقه به مادربزرگ حقیقی تو، مادرت رو بعد از تولدش دزدید و به فرزندی نگهش داشت. تقریباً سه سال بعد از تولدت، خانوادهی واقعی مادرت رو پیدا کردیم و متوجّه شدیم که درواقع پدر بزرگت گرگی طلاییه. این راز فقط بین من، مادر و پدربزرگت موند و منتظر فرصت مناسبی بودیم تا درخصوصش باهات صحبت کنیم. اون نشان رو همیشه روی گردنت، جایی که قابلدیدن باشه میکشیدیم تا... هیچکس در ماهیتت تردید نکنه. ما خواستیم مواظبت باشیم و این... تنها با نگفتنش ممکن بود و الآن فقط... فقط باید جفتت رو پیدا کنی تا قدرتهات رو بشناسی، به دست بیاری و نیرومندتر بشی تا خودت رو از خطرها دور نگه داری.»
جفت! موجودی که جونگکوک هرگز تمایل نداشت حتّی اسمی ازش بشنوه. با چشمهای درشت و درندهاش که خیلی آشکار، صاعقههای خشم رو نشان میدادن، سمت پدرش چرخید. شاید حالا قادر بود کمتر بهخاطر تولدش اونها رو مقصر بدونه؛ أمّا نمیتونست اجازه بده جفتش زندگیاش رو از این ویرانتر کنه.
وجود جونگکوک، به خشکسالیِ مِهر دچار شده بود و گویا هیچ بذر عاطفهای، سر از خاک مسمومش درنمیآورد تا تبدیل به گل عشق بشه!
«من به یک جفت بهدردنخور هیچ نیازی ندارم! ترجیح میدم با قدرتهای عادیم کنار بیام و در عمارت خودم زندگی آرومی داشته باشم بدون اینکه جفتی قدرتطلب به قتل برسوندم یا من اون رو بکشم! این بهنفع هر دو نفر ماست و... برای داشتنش نه! برای نداشتنش میجنگم بهاینخاطر که نمیخوام با وجودِ نحسش آرامشم رو از دست بدم. اجازه نمیدم سرنوشت مجدّداً تکرار بشه. من هیچ شبیه گرگهای بیعرضهی قبل، نیستم.»
پادشاه از کنار پسرش بلند شد، سمت میزش قدم برداشت و به قاب عکس خانوادگی و در ابعاد بزرگ، نگاه کرد. پسر کوچکی که پدرش حکم قهرمانش رو داشت، حالا بهش هیچ أهمّیّتی نمیداد درحالیکه شاه تایچونگ تنها، میخواست در کنارش باشه و رخصت تکرار سرنوشت اجدادشون رو نده.
«وقتی که شاهزادهی کوچک بودی... زمانیهای که خشمگین میشدی، به اتاقت پناه میبردی و در رو به هم میکوبیدی. اگر کسی پیگیر نمیشد و بهت بیالتفات میموندیم، وسایلت رو بیشازپیش بههم میریختی تا با سر و صدای بیشتر، توجّه من یا مادرت بهت جلب بشه. وقتی صدای قدمهامون رو میشنیدی... کنار تختت مچاله میشدی و تظاهر میکردی اوضاعت روبهراهه أمّا این واقیت نداشت! تو منتظر بودی ما بیایم و ازت جویا بشیم که میتونیم کمکت کنیم؟ و بعد با هم... همهچیز رو مرتب میکردیم...»
لبخند غمگینی به لب نشوند و سمت پسرش چرخید. نمیتونست سرزنشش کنه چراکه این هجمهی سختگیری، از ویژگیهای ذاتی گرگهای سرخ بود که بهراحتی امکان نداشت از بین ببرنش؛ أمّا اون میخواست که کنار جونگکوک باشه و بهش مساعدت کنه درحالیکه تمام رفتارهای شاهزاده، تفصیلِ یک نکته بودن؛ بیعاطفگی!
«الآن... خشم تو بهمثابه محکمبستن در، موقع بچگیهاته. جایی ظاهرا أمن أمّا درواقع متزلزل، از پرخاشت ساختی و اونجا سکنی گرفتی. درحقیقت به این نیاز داری که کسی اون پناهگاه ناامن رو خراب کنه... پسرم! به جفتت مثل مقصر نگاه نکن! مثل تغییری ببینش که بهت مساعدت میکنه درعوضِ عبور از جادههای تکراری قبل که همتاهای تو پشت سر گذاشتنش، از مسیر جدیدی پیش بری که به پایان خوبی ختم میشه و ردّ پات رو برای بقیه بهجا بذاری درعوض اینکه شبیه اجدادت، نامت حتّی بین صفحات کتاب هم وحشتآور باشه. شاید راه تکراری گرگهای سرخ قبلی غلط بود! تو مسیر درست رو انتخاب کن.»
عادت نداشت وقتیکه از موضوعی خشم داره یک جا بنشینه. تا اون لحظه هم ساکن نشسته بود تا به پدرش بیاحترامی نکرده باشه. نمیخواست بهمثابهی دادستانی درحال بازجویی از تایچونگ بهنظر برسه؛ أمّا درنهایت برخاست، سمت پادشاه گام برداشت و با چند قدم فاصله، مقابلش ایستاد.
«ذهنم قادر نیست جنبههای مثبتی که شما ازش حرف به میان آوردید رو ببینه و بهخاطرش حتّی متاسف هم نیستم! شما با عواطفتون دنبال راهگشایی هستید أمّا من... حس میکنم کسی تحت عنوان جفت، محتمله باعث بشه نابخشودنیترین جنایت رو علیه خودم مرتکب بشم!»
نگاههای شاهزاده ناوکهایی تیز، به قلب امید پادشاه پرتاب میکردن که پس از هر چشمدرچشم شدن، خوشخیالی تایچونگ بیشتر و بیشتر از رمق میافتاد.
«از چه چیزی بهعنوان جنایت یاد کردی جونگکوک؟!»
لبش رو گزید، سرش رو با غرور بالا گرفت و اطمینان رو چاشنی لحن جدیاش کرد. روی لبهاش، فقط طرح از واژگان بیرحمانه میزد!
«عشق!»
تایچونگ باید پسرش رو متوجّه برداشت اشتباهش میکرد. صرفنظر از هر عنوانی دستش رو بر شانهی شاهزادهی مقابلش قرارداد و با نهایت محبت پدرانهاش بهش چشمدوخت. تشخیص آزاردهندگی جهنم برای کسی که خودش سازندهاش بود، هرگز نمیتونست ساده باشه!
«دیدگاهت... به این دلیله گرگ سرخی؟ پسرم هرچند که عنوانت تو رو به شاهزاده، پادشاه آینده و گرگ سرخ تبدیل میکنه أمّا... این چیزی نیست که مردم میبیننش! مردم چیزی رو میبینن که تو بهشون نشون میدی.»
دستهاش از عصبانیت مشت شدن. سرش رو برگردوند و درحالیکه نیمرخش سمت پدرش بود، به ساعت بزرگ آویز بر دیوار اتاق که نزدیکشدن به زمان جشن رو خاطرنشان میکرد، چشم دوخت.
«ده سال پیش! ده سال پیش من... با اون پسر ' جئون جونگکوک ' بودم؛ نه شاهزاده! و اون بعد از یک سال و تمامِ مدت، مواظبتم ازش... فقط با فهمیدن مقامم گریز رو انتخاب کرد جوری که هنوز أثری ازش نیست. آدمها رقّتانگیزترین موجودات هستن. پستترینشونن که تنها، در پی غریزه و قدرت میرن! برای تفریح، دیگری رو آزار میدن و ازش لذت میبرن. اونها کثیف، خطرناک و نفرتانگیز هستن و جفت من هم از این قاعده مستثنی نیست! اون هم قادره مثل تمام جفتهای قبلی، من رو به قتل برسونه در جهت قدرتطلبیش. مهم نیست من برای اون چه کسی باشم؛ جونگکوک یا شاهزاده... جفتم من رو صرفاً به چشم گرگ سرخی میبینه که برای قدرتهاش بهش نیاز داره درحالیکه من... حتّی قدرتی که برای دست پیداکردن بهش، نیازمند کسی باشم رو هرگز نمیخوام. من میتونم بهتنهایی قوی باشم.»
پس شاهزادهاش هنوز هم تجربهی چند سال گذشته رو از یاد نبرده بود؛ به پسری که بدموقع و یکباره در مسیرش قرارگرفت، مساعدت کرد و یک سال از زمانش رو تماموقت بدون اینکه لحظهای در قصر بگذرونه، به نگهداری ازش اختصاص داد. رفتن موجه پسر - که پادشاه متوجّه علاقهی نابههنگام شاهزاده نسبت بهش شده بود - حالا بیاعتمادیاش رو چندینبرابر، شدّت میبخشید.
«جونگکوک، میدونم! میدونم که بهخاطر اون اتّفاق و همینطور گذشتهی اجدادت چقدر آزار دیدی و خشمگین هستی أمّا... لطفاً دردت رو به قدرت تبدیل کن نه خشمت رو! اگر الآن ازت بپرسم چی حالت رو خوب میکنه؟ جوابی داری که بهش بدی؟!»
البته که نداشت؛ أمّا بهش أهمّیّتی نمیداد. هیچ شادی لعنتشدهای وجود نداشت که غمی از روی شانهی روح جونگکوک، برداره!
«عالیجناب! فقط پیداکردن جفت رو از یاد ببرید. آگاهم که برای سلطنت باید در کنار خودم داشته باشمش؛ أمّا ترجیح میدم درعوض اینکه برای حکومتم جانم رو از دست بدم، برای خودم زندگی کنم.»
پاسخی نامربوط به سؤال پادشاه داد و پدرش متوجّه شد که از جوابدادن گریز میکنه؛ باید متقاعدش میکرد تا مسیر احساساتش منتهی به گورستانی برای دفن بیعاطفگی بشه.
«پاسخی برای سؤالم نداشتی جونگکوک و... این یعنی به تغییری در زندگیت نیازداری. گمان میکنی در تنهایی دوامآوردن، قویترت میکنه؟! اینطور نیست! قدرتهای تو، در رهاکردن افکاری هستن که به تنهاموندن وادارت میکنن. شاید جفت تو... شبیه به همتاهای دیگهاش نباشه.»
از احتمالات و شایدها نفرت داشت. فقط به قطعیتها أهمّیّت میداد. سمت آینهی قدّی و بلندِ نصبشده بر دیوار قدم برداشت و خودش رو برانداز کرد. پدرش از درون آینه، نظارهگر بود.
«شاید... و من چطور باید به یقین برسم؟!»
پادشاه پردهی پنجره رو کنار زد و به ماهی که هلالی باریک بود چشم دوخت. انعکاس تصویر خودش رو بر شیشهی پنجره میدید.
حالا، اشکهای پادشاه با همدستی غرورش، به دام حنجرهاش افتادن و تجمعشون بغضی ساخته بود که تایچونگ رو وادار کرد نفس عمیقی برای مهارشون بکشه. تمایلی به اَدای جملات بعدیاش نداشت؛ أمّا تنها راهش بهنظر میرسید.
«أوّل از هرچیز! از جفتت واهمه نداشته باش؛ برای اینکه قادر باشی در برابر خودت تسلیمش کنی، قبل از اون باید خودت بیپروا بشی تا بتونی ترسهای جفتت رو در اختیار خودت بگیری و بدونی کجا باید در برابرش از قدرتت استفاده کنی؛ دوم! وجود عشق، معیارِ سنجشِ تحمله.»
سمت پسرش چرخید. جونگکوک، پرسشگرانه و با انزجار بهش نگاه میکرد چراکه واژهی ممنوعهی دایرهی لغاتِ احساساتش - یعنی عشق - رو ازش شنید. نیازی به پرسیدن سؤالش نبود. پدرش ادامه داد:
«در کتابها نوشتن موقع نمایانشدن نشان کاملِ گرگ سرخ روی بدن، برای خود گرگ سرخ تغییر چندانی احساس نمیشه؛ أمّا جفتش دردی آزار دهندهتر از مرگ تجربه میکنه که اگر آلفاش در کنارش باشه و دستش رو نگه داره، درد امگا هم به صفر میرسه؛ أمّا اگر نباشه... بهقدری خارج از تحمل هست که ناخودآگاه خلاصی از درد رو به قدرتمندشدن ترجیح میده... این... راهی برای سنجش عشقِ اون جفتهاست؛ أمّا گرگهای سرخ قبلی هیچیک امتحانش نکردن. موقع شکلگیری نشان کنار جفتشون بودن و دستش رو گرفتن. اگر جفتت دردِ طاقتفرسای نشان رو تاب بیاره، أوّلیننشانهی ابراز وفاداریش هست و بعد از اون تصمیم بگیر که میخوای در برابرش فرصتی قائل بشی یا نه.»
فکری به ذهنش خطور کرد. مردم ازش ترس داشتن؛ پس چرا نباید حقیقتاً هم به هموناندازه بیرحم میبود؟! اخم، چندخطِ چینخورده روی پیشانیاش ترسیم کرد و یک تای ابروهاش رو بالا فرستاد. به گمانهزنیهای اطرافیان درخصوصِ سنگنژاد بودن قلبش، اطمینان میبخشید. صدای فشفشههایی که برای آتشبازی در آسمان تن به انفجارهای کوچک میدادن رو میشنید. جشن بهتدریج شروع میشد و گفتمان با پادشاه رو باید به سرانجام میرسوند.
«دنبالش میگردم أمّا به یک شرط؛ اگر حتّی تردید کنم که همتای جفتهای گرگهای سرخ پیش از منه، قبل از این که ' دیر' بشه، جانش رو میگیرم!»
پادشاه با بُهت بهش چشم دوخت. پسرش، خشم احتکار میکرد؟! تاختنِ جوانههای بیرحمی به دیدگان شاهزاده، واضح بود و تایچونگ وحشت داشت از اینکه جوانهها پس از ملاقات گرگ سرخ پنجم و تهیونگ، تبدیل به گلهایی زهرآگین بشن و جانِ احساسِ امگا رو سلب کنن!
تایچونگ میترسید! نباید اجازه میداد شاهزاده، زیر بار سنگین حجم زیادی از منطقی که همیشه هم لطف نداشت و گاهی زیانبار بود، از بین بره؛ اون هم درست زمانیکه جفتی به شایستگی تهیونگ داشت.
«أمّا جونگکوک...»
همین که مذهبِ عاطفه رو در قلبش ممنوع نکرده بود و با کمی مراعات، به جفتش فرصت میداد، سدی محکم مقابل هر اعتراضی بنا میکرد.
«نظرم تغییرپذیر نیست عالیجناب!»
با قاطعیت گفت و بعد از اَدای احترام به پدرش فورا با گامهایی سریع، از اتاق خارج شد...
تایچونگ، تهیونگ رو میشناخت؛ پسری که بهقدر جونگکوک براش ارزش داشت، میتونست شاهزادهاش رو فارغ از تمام آنچه که در جهان، میرا بود، به ابدیت عشق ببره.
پادشاه، تمام چرخشهای دقایق رو تحمل کرده بود تا پسر امگا رو دوباره در آغوش بگیره و راهی مقابلش نمیدید جز جلب اعتماد گرگ سرخ پنجمش که نسبت به شخص و موضوعی، بدگمانی داشت.
ملالآباد قلب پادشاه و ملکه، خسته بود از تمام مدت، ندیدن تهیونگ. کاش شاهزاده دست از پایبندی به بیمهری، برمیداشت. گرگ سرخ پنجم هیچ مطلع نبود که جفتش، حتّی مغز سنگ رو هم شکوفهریز میکنه.
***
در محل نگهداشتن ماشینها که برای خودروهای مهمانها تدارک دیده شده بود بعد از توقف، پیاده شدن و شانهبهشانهی هم سمت در ورودی کاخ قدم برمیداشتن.
محل مذکور، اندود بود از گرانقیمتترین خودروها و رایحهی پرآوازهترین عطرهای فرانسوی به مشام میرسید.
بعد از نزدیکی به در ورود، دعوت نامهها رو بهعنوان معرفی خودشون تحت عنوان نمایندههای پکها، به نگهبانها نشان دادن تا بهشون اجازهی ورود داده بشه.
نامجون با کت و شلوار طوسیرنگ، دیدگان کشیدهی نافذ و موهای رو به بالا حالت دادهشدهاش کاملاً با گرگ قدرتمند درونش همخوانی داشت.
حضور تهیونگ باوجود موهای مجعّدی ریخته بر پیشانیاش که سبب میشدن چشمهای کشیدهاش درندهتر باشه، در ترکیب با پیراهن، شلوار و کت سفیدی که کنارههاش سیاه بود، کراواتی مشکی و تکگوشوارهی مرواریدش، نگرانی نامجون رو بهدنبال داشت چراکه گویا ماه، از فیضِ برادرش بود که درخشان بهنظرمیرسید. شاید هم یکدانه ماهِ حقیقی جهان، تهیونگ بود!
دو طرفِ مسیر طولانیِ پیشِ رو یکدرمیان، با درختها و مجسمههای طلای پادشاهها و ملکههای پیشین تزئین شده بودن. انتهای مسیر به آبنمای عظیمی راه پیدامیکرد و درنهایت، ساختمان باشکوه و سفیدرنگ کاخ به چشم میخورد.
وقتی به جمعیت نزدیک شدن، نامجون با تشویش دستهای پسر کوچکتر رو نگه داشت. تهیونگ فشار ملایمی به دستش واردکرد و نگاهی با لبخند بهش انداخت. پلک چشمهای سیاهمست از عشقش رو فروبست و بعد از گشودنش، به برادرش اطمینان خاطر داد.
«نگران نباش هیونگ. از عهدهاش برمیام. قلبم میدونه چه وقت دست از گَشتن برداره و امشب... اون زمان موعوده.»
حتّی بُنِ هرتار از مژگانش، دیدار آلفا رو طلب میکرد و دیدگانش با کنجکاوی، اطراف رو میکاویدن.
همزمان در کشاکش نگرانیهای اون دو نفر، نزدیکترین دوست نامجون، به جمع دونفرهشون ملحق شد و درواقع تا اون لحظه هم منتظر تماسی ازجانبش بودن تا همدیگه رو در جشن پیدا کنن.
«آقایون، خوبید؟»
تهیونگ بلافاصله بعد از دیدن یانگوک، بدون جویاشدن احوالش مخاطب قرارش داد.
«بگو که فراموش نکردی وانیلهام رو بیاری! نمیخوام مجبورت کنم راهی که اومدی رو برگردی، بعدش لطف کنم و وقتی جشن شروع شد با تماس تصویری اتّفاقات رو بهت نشون بدم تا برسی.»
پسر آلفا با حرصی آشکار دستهاش رو به کمرش زد و تظاهر به دلخوری کرد؛ هرچند که حضور امگای مقابلش، همواره آفتی برای دفع غمها بود.
«کیم تهیونگ! باعث شدی هرگز دوباره از روی ظاهر قضاوت نکنم. میخواستم از جذابیتت تمجید کنم أمّا درواقع بااینحال هم آزاردهندهای!»
نامجون واقف بود این گفتوگو، شروع بحثی جدیده میان اون دو نفر؛ دو نفری که نمیتونستن تحمل حضور دیگری رو نداشتن و همزمان، با گذشت زمان کوتاهی هم دلتنگ میشدن.
«این أهمّیّت داره که جذاب هستم و با آزاردهنده بودنم علیالخصوص در برابر تو، مشکلی ندارم. خب؟ وانیلهام؟!»
نوبت نامجون بود تا حرفی به زبان بیاره به این امید که شاید حواسشون رو جمع موضوعی غیر از بحث بچگانهشون کنه. دستکم اون شب باید مانعشون میشد؛ پس برادرش رو مخاطب قرارداد:
«ته؟ تو میتونی فقط از معطرکنندهی هوا یا شمعهای وانیلی استفاده کنی. اینکه وانیلها رو به چراغها میکشی تا بعد از روشنکردنشون گرم بشن و بعدش عطر وانیل پراکنده بشه زحمت مضاعفه!»
یانگوک چینی به بینیاش داد و صورتش رو درهم کشید؛ البته لحن آمیخته به مزاحش، واضح بود.
«متأسفم أمّا اون دنبال زحمت مضاعف نیست؛ فقط احمقه! به پیشرفتها عادت نداره.»
حالا نوبت تهیونگ بود که بیجواب نذاردش. اون شب، شوق رسیدن به آلفاش سببی شد تا از شدّت شعف و شوق، پروایی در حاضرجوابیهاش نداشته باشه.
«درسته! عادت به پیشرفت ندارم وگرنه سطح توقعم از دوستهام رو، بهروزرسانی میکردم و ورژنی قدیمی مثل تو، دیگه به درد نمیخورد.»
هرچند که نامجون از شوخطبعی اون دو نفر آگاه بود؛ برای روح نگران و خستهاش، دنبال پناهگاهی از آرامش میگشت.
«آقایون! لطفا! فقط امشب!»
با عجز از اون دو نفر خواهش کرد و عینکش رو از روی چشمهاش برداشت تا پوستِ بهعرقنشستهاش رو پاک کنه.
جونگکوک، میانهی تراس بزرگ اتاق سابقش ایستاده و پسری که بین تمام جمعیت توجّهش رو جلب کرده بود، زیر نظر داشت؛ بهنحو شگفتآوری گویا باوجود فاصلهی زیادشون صوتش خیلی واضح به سمع شاهزاده میرسید. این بهش اطمینان میداد که یقیناً باید جفتش باشه و شنیدن صداش در حین فاصله، احتمالاً قدرتی جدید و ناشی از حک شدن نشانه.
باید خودش رو به محوطهی قصر میرسوند و از نزدیک میدیدش. در اون مراسم همهی مهمانها آلفا یا بتا بودن چراکه برای ورود به اون جشن، رهبری پک یا نمایندگی از طرف رهبر پک شرط بود و فقط آلفاها یا بتاها قادر بودن در این منصبها قراربگیرن؛ در حالیکه جفتهای گرگهای سرخ همواره صرفاً میتونستن امگا باشن... امگای اون، پایین میان جمعیت زیادی آلفا و بتا چیکار میکرد؟!
با این فکر فقط به گامهاش سرعت داد تا خودش رو به محوطه برسونه بدون اینکه به کسانی که بهش اَدای احترام میکردن أهمّیّت بده.
یانگوک میخواست نامجون رو به کسی معرفی کنه؛ أمّا تهیونگ ترجیح میداد همونجا کنار آبنما منتظر بایسته و وقتش رو به تماشای آتشبازی بگذرونه.
پسر کتابفروش حتم داشت که بیرحمیِ گرگ سرخ پنجم، جانِ عاشقانههای برادرش رو به لب میرسونه و همین هم دلیلی بود که نمیخواست تنهاش بذاره؛ شاید میتونست حتّی در لحظهی آخر هم مانع از شکلگیری نشان بشه؛ أمّا باید دقایقی میرفت.
جونگکوک حالا خودش رو پایین رسونده بود و از سمتِ دیگهی آبنما داشت به نیمرخش نگاه میکرد. امگاش با لبخند به آتشبازی چشمدوخته بود و با بیقیدی و از اعماق دل، به نورهای رنگینی که در آسمان پخش میشدن، میخندید.
تلألؤ نورهایی که در چشمهای پسر کوچکتر میرقصیدن، نمایانگر شادیاش بودن چراکه سرانجام، جفتش رو پیدا میکرد أمّا شاهزاده حتّی اگر بهش خیره هم میشد و صدای اعماق دیدگان امگا رو میشنید، هیچ نویدی از خوشبختی، شنواییاش رو نوازش نمیکرد! بههرحال نفرت داشت از جفتش.
دقایقی از رفتن نامجون میگذشت که دستی به پسر کوچکتر نزدیک شد تا دور گردنش حلقه بشه و تهیونگ از عطر نفرتانگیز و آزاردهندهای که بهخوبی باهاش آشنایی داشت، متوجّه شد شخص مذکور، جانگ هوجین بود؛ آلفایی که دو سال میگذشت از أوّلیندفعهای که سعی کرد توجّه امگا رو به خودش جلب کنه.
پیش از اینکه قادر به لمس تهیونگ بشه، پسر بدون اینکه بهسمتش برگرده، ضربهی محکمی به ساق پاش کوبید. همزمان دستش رو محکم نگه داشت و قصد کرد از کمر، به زمین بیندازدش که صوت اعتراضآمیزش رو شنید.
«هی! من تسلیمم! بهعنوان امگا، قدرتت حتّی از یک آلفا هم بیشتره! دستکم به بهخاطر رعایت ادبی که جایگاهت ایجاب میکنه، ملایمتر رفتار کن!»
گفت درحالیکه مچ دستش که بهسبب فشار انگشتهای تهیونگ، درد داشت رو از نظر میگذروند.
«اگر مچ دستم صدمه دیده باشه چی؟! تو مثل یک... یک درخت بهنظر میای. ظاهراً آشفته با شاخههای متزلزل و بههمریخته أمّا...»
ازش فاصله گرفت، دستبهسینه ایستاد، با نگاه پر از خشمش چشمهای بیشرم هوجین رو نشانه گرفت و جملهاش رو قطع کرد تا خودش ادامه بده.
تهیونگ، مقیمِ خاکِ بیپروایی بود! ألبتّه که از جسارت، واهمهای نداشت.
«أمّا از ریشه محکم! اگر دوباره گستاخیت رو تکرار و قصد کنی که بهم نزدیک بشی، قسم میخورم به کمتر از خردکردن تکتک استخوانهات رضایت نمیدم جانگ هوجین!»
جونگکوک، مستمع همهچیز بود؛ باز هم نه به دلیل گفتوگوی بلند اون دو نفر؛ بلکه حالا یقین داشت با ظاهرشدن ناقصِ نشان، اون میتونست صوت جفتش رو بهوضوح بشنوه.
بیأهمّیّت بود چقدر فاصله یا چقدر ازدحام وجود داشته باشه، فقط این کفایت میکرد که در مکانی مشترک قراربگیرن.
هوجین، جام شرابی از سینی درون دست مستخدمی که از کنارش گذر میکرد، برداشت و جرعهای ازش سرکشید. چهره و باطن متفاوت تهیونگ با ژن ضعیف امگا، کاملاً تضاد داشت و همین، همواره سبب جلبتوجّه میشد.
«بهدستآوردنت دشواره کیم تهیونگ... برای همین، دلخواهه!»
بهخاطر خشمش، رایحهاش داشت بیش از حد به مشام میرسید؛ شبیه به عبادتکدهای ساخته از گلهای چاکلتکازموس، باید پرستش میشد.
«از پاهات پیش از اینکه بشکنمشون، کمک بگیر و جسم منفورت رو از کنارم، ببر. نمیخوام بهخاطر شنیدن چرندیات تو، لذتبردن از جشن رو از دست بدم.»
أمّا هوجین قصد رفتن نداشت. جام شراب رو سمت پسری گرفت که انگشت بر ماشهی اسلحهی پرخاش، گذاشته بود.
«با نوشیدنی، موافق نیستی؟»
طیف احساسات سیاه تهیونگ نسبت به مرد آلفا، با هیچ واژه و رفتاری اصلاحپذیر نبود! با خشمی تنیده در بیپروایی، جواب داد:
«هستم! أمّا برای خالیکردنش روی صورت کریه تو!»
مرد آلفا بارها به پسر، پیشنهاد داده بود فرصتی بده تا مارکش کنه، در طی فاصلهی زمانی تا از بین رفتن ردّ مارک، عنوان آلفاش رو داشته باشه و پسازاون اگر مایل نبود، تکرارش نکنن؛ ولیکن هر دفعه بدتر از چیزی که انتظار داشت باهاش رفتار میشد! به یاد نمیآورد؛ أمّا آخرینمرتبه، در کلابی به تهیونگ پیشنهاد مجدّد داد و پسر کوچکتر وقتی هوجین درنتیجهی زیادهروی در نوشیدن بیهوش شد، به شخصی هزینهای پرداخت تا مرد رو به سرویس بهداشتی ببره، پوشش پایینتنهاش رو خارج کنه و برسکّوی کنار روشویی بنشونه تا نقش تنبیه داشته باشه.
«طوری که جفتت ترکت کرده و دنبالت نمیگرده، نشاندهندهی همهی واقعیت نیست؟! وفاداریت ازت احمق ساخته! وفاداری به کسی که حتّی در کنارت نیست! ترجیح نمیدی بهجای اون... سعی کنی با افراد دیگهای خوشحال باشی؟!»
نیشخندی زد که حتّی بیپرواتر بهنظر رسید. البته که مردِ هوسباز مقابلش از عاطفه سر در نمیآورد! جثهی مردهی صبر، حالا در دیدگان تهیونگ خودنمایی میکرد.
«تو با چشمهات نگاه میکنی و نبودش رو میبینی، من با قلبم نگاه میکنم و کنار خودم حضورش رو حس میکنم! اون... حتّی در غیابش، بیش از همهی اطرافیانم در کنار من هست! خودت رو برانداز کردی؟! با وجود تمام روابطت، حال خوبی نداری؛ پس هرگز حتّی مایل نیستم رابطههایی مثل تو رو تجربه کنم!»
بهش پشت کرد تا متوجّهش کنه مایل به گفتوگوی بیشتر نیست؛ أمّا اون مرد، مُصِر بود! نرفت أمّا صداش رو بالا برد.
گویا واژهی «نه» کلمهای بود که امگای مقابلش رو به زیبایی بیشتری آراسته میکرد و هوجین، حریصتر میشد در سهمداشتن از اون حجم دلربایی!
«چطور یقین داری وقتی تو تا ایناندازه دلدادهاش هستی که گویا جفت بهدردنخورت انگار دلیل تمام دم و بازدمهاته، اون آلفای پستفطرت همینلحظه درحالیکه یکنفر زیر سنگینی وزن تنش خوابیده، نفسنفس نمیزنه؟!»
این کفایت میکرد تا تهیونگ تحملش رو از دست بده! البته که جفتش مانند هوجین، به بطالتی پوسیده، تن نمیداد! سمت مرد، حملهور شد و سیلی محکمی به صورتش زد؛ بهقدری پُرشدّت که کنج لبهاش جراحت برداشت.
کلمههاش گویا موقع برخورد با دیوار حنجره، به سایش دچارشده بودن که خدشهای آشکار داشتن.
«آلفای من شبیه به تو نیست! زبالهدان بزرگ و متحرکی نیست که پسماندِ متعفّنِ هوس رو با خودش همهجا ببره! اون مثل تو، یک آلت تناسلی در هیبت انسان نیست که فقط دنبال جایی میگرده تا خودش رو تخلیه کنه و به خاطرش با هر هرزهای رابطه داره!»
مستعمع این حرفها بودن برای یک آلفا - اون هم ازجانب یک امگا - قابلتحمل نبود! سمت پسر کوچکتر تقریباً هجوم برد أمّا بهمحض اینکه خواست دستش رو حول گلوی تهیونگ حلقه کنه، دردی در قفسهی سینهاش پیچید؛ حسی شبیه به اینکه پنجههای قوی و تیزی قلبش رو میفشردن. ناچار شد به بازوی پسرِ امگا چنگ بزنه تا ازش کمک طلب کنه أمّا پیش از این که دستش بهش برسه، تهیونگ پشت کرد و همزمان نگاهش به چشمهای درشت، عصیانگر، خشمگین و سردی گره خورد که سبب شد حتّی زمان و مکان رو از یاد ببره. میتونست قسم بخوره که تنها طی یک لحظه شیفتهی اون دو دیده شده! بهقدری که توان داشت قلبش رو تاابد در اختیار اون چشمها بذاره؛ گویا که اون دو دایرهی تیره، اجبار به تسلیمشدن رو در رگهای پسر کوچکتر ریختن و این حس تبعیت، میان خونِش جاری شد، تمام وجودش رو فراگرفت و قلبش رو حتّی بیشتر! بهجان میخواست تمام تار و پود وجودش رو به وجود شاهزادهی مقابلش گره بزنه و روحش رو غرق روحِ اون پسر کنه. نمیتونست از اون لحظه به بعد، هرگز حتّی ثانیهای چشم ازش برداره.
حالا در کتاب سرنوشت تهیونگ که غمنامهها تمام واژگان شادی رو به غارت برده بودن، بالأخره کلمهای به زیبایی نام شاهزاده، درخشید و البته که پسر امگا چشم ازش برنمیداشت.
ازطرفی دیگه... جونگکوک یقین داشت ماه اگر در کنار جفتش قد علم میکرد، ذرّهای بود ناچیز!
جای تحسین داشت خدایی که امگای مقابلش رو زیباتر از ماه، بر صفحهی زمین ترسیم کرده بود و ألبتّه بااینوجود جونگکوک در اون لحظه هیچ شوقی به هنرِ زندهی ماهنقشِ روبهروش نشان نمیداد.
نامجون بالأخره با اتمام کارش برگشت و دستش رو بر شانهی تهیونگ قرار داد تا اون رو متوجّه حضور خودش کنه.
«ته واقعاً متاسفم که...»
وقتی نگاه خیره و درخشش اشک در دیدگانش رو دید، از ادامهی جملهاش امتناع و فقط ردّ نگاهش رو دنبال کرد.
پسرِ سمت دیگهی آبنما... شاهزاده بود! طبق دانستههاش، نشان باید بر گردن برادرش شکل میگرفت.
پسر کتابفروش قادر بود اسم اون لحظه رو، دیدار ماه با کویر بیعاطفگی بذاره! یکی استعاره از برادرش و دیگری، گرگ سرخ پنجم!
«ن... نه... نه!»
ناباورانه زمزمه کرد. باید پسر کوچکتر رو از اونجا میبُرد أمّا امگا، حالا با مجسمههای تزئینی محوطهی بزرگ قصر تفاوتی نداشت.
تهیونگ بالأخره پلک زد. گرگ سفیدش که تا اون روز هر بار رنگ خالهای روی بدنش تغییر با تغییر، مواجه و خاکستری، سیاه و طلایی میشدن، جفت خودش رو پیدا کرده بود. گرگش با دیدن جفتی که جثهای قرمز و باابهّت، با خزهای سیاهرنگی بر گردنش و چشمهایی طلایی داشت، پنجههاش رو روی هم قرار داد و سرش رو به نشانهی احترامش خم کرد. جفت سرخ رنگش مغرورانه زوزهای کشید. تهیونگ هم کاملاً بیاراده به شاهزادهی مقابلش تعظیم کرد. ابهّت، استعارهای بود از گرگ سرخ مقابلش! چراکه گویا اون واژه معناش رو از شاهزادهی روبهروش، به عاریه داشت.
دیدگان شاهزادهی مقابلش، با بااعتبارتر از تمام تضمینها و وثیقهها، بهش اطمینان میدادن که میتونه تمام خودش رو به آلفای سلطنتیاش بسپاره.
وقتی به خودش اومد که در برابر چشمهای جادویی جونگکوک، پشت سر نامجون و دنبالش میان درختها کشیده شد. بعد از چند قدم زمانیکه جایی نسبتاً تاریک و دور از ازدحام رسیدن، نگاهها تأثیر خودشون رو گذاشته بودن و وقت اون رسید که دردِ کُشنده، وجود خودش رو فریاد بکشه... بالأخره درد مبهمی در تار و پودِ روح و جسم پسرِ امگا پیچید که تردید نداشت درنتیجهاش متلاشیشده و تمام عمر، به هم وصلهزدن تکّهپارههای وجودش هم تأثیرگذار در ترمیمش نیست.
روی زمین افتاد و به چمنهای زیر دستش چنگ زد. نامجون سعی داشت از قدرت تسکین دردش استفاده کنه أمّا البته که فایدهای بیفایده بود.
«ته! ردش کن... میتونی ردش کنی فقط کافیه مخالفتت بهنحوی ابراز بشه. خواهش میکنم ردش کن.»
امیدوارانه و منتظر به تهیونگ نگاه میکرد أمّا اون پسر طبق عادتش بهسبب اتّفاقی که در گذشته تجربهاش کرده بود، در سکوت اشک میریخت. بر تمام گردنش ردّ خون به چشم میخورد و نامجون فقط تمرکز میکرد تا از نیروی کاهش دردش بهش منتقل کنه هر چند که میدونست برای این درد، مؤثر نیست.
در اون خلوتگاه تاریک، هیچکسی نبود و شاهزاده میتونست فقط با اتکا به انسانیتش، با چندقدم خودش رو به پسری برسونه که روحِ درد، تمام جسمش رو تسخیر کرده بود. أمّا نامجون از گرگ سرخ پنجم هیچ توقعی نداشت! تمیتونست امیدش رو به موجودی تشنه به خون و مشتاق به ستم، گره بزنه!
«ته! اون میبینه، میدونه که درد میکشی و دست به هیچ کاری نمیزنه! کسی که با آسودگی خاطر، با این وضعیت تنهات میذاره، بهقتلرسوندنت هم براش سادهاست و من... من نمیخوام دوباره از دستت بدم. به خانوادههامون قول دادم که مواظبت باشم. بهت التماس میکنم؛ حتّی میتونم نشان خودم رو پاک کنم، هرگز دنبال جفتم نگردم تا همیشه در کنارت بمونم و تنهات نگذارم أمّا- أمّا اون نشان رو رد کن. فقط با یک کلمه!»
دیدگان نامجون، تحت استیلای اشکهاش بودن. جونگکوک رو میدید که دورتر ایستاده و تماشا میکنه. نمیتونست تنها خانوادهاش رو به اون گرگ سرخ بسپاره. شاهزادهی لعنتشده چطور قادر بود حجم درد صحنهی مقابلش که بر صفحهی تاریک دیدگانش حک میشد رو، تاب بیاره؟!
«فقط یک ' نه ' ی لعنتی... گفتنش سخت نیست!»
بیگمان اگر برادر کوچکترش در اون اوضاع نبود، پسر بلندقد سمت شاهزاده حملهور میشد و با دستهای خودش گرگ سرخ پنجم رو به قتل میرسوند بدون اینکه به عواقبش أهمّیّتی بده.
تهیونگ أمّا، با تمام تحملش صدای بهانهگیریها و فریادهای بدنش از درد رو به خفقان میبرد. تمام وجودش میان مِهِ غلیظِ درد دنبال راه فرار میگشت و تنها، اشکهای شکننده و بیصداش داشتن بارِ تحملش رو به دوش میکشیدن تا به جسم و روح دردمندش تسکین بدن. اون میتونست برای یک زندگیِ هنوز شروعنشده در کنار آلفاش، حتّی جانش رو فداکنه. فشار انگشتهاش میان ذرات خاک، هر لحظه بیشتر میشد و پهنای صورتش به سبب فشار درد، رو به کبودی میرفت.
میخواست توان داشت تمام خودش رو در اون لحظه، با حس تاریک و مرگبار عجین کنه تا به روشنایی برسه چراکه پژواکی درونش بهش امید میبخشید. همیشه این حس رو داشت که چیزی گم کرده. تکّهیبزرگی از یکبهیک روزهاش کندهشده و کمبودش هر لحظه آزارش میداد. ألبتّه که نمیخواست از دستش بده...
عطر سرکش مقاومتهای پسر امگا، بهقدری در سراسر وجود نامجون پیچید که تمامقد، ناتوانش کرد در اصرارورزیدن برای پسزدن اون نشان. اصلاً نامجون با چه چیزی میجنگید؟! سرنوشت مستبدی که از پیش، تصمیمش رو گرفته بود؟!
«ته... مجبورت نمیکنم! أمّا... أمّا دستکم فریاد بکش، از درد شکایت کن. فقط... فقط کاری کن برای خودت و من.»
به پوست رنگپریدهی پسر کوچکتر نگاه کرد. بینیاش خونریزی داشت، مویرگهای چشمهاش از هم گسیخته شده بودن و به جای رنگِ بیرنگِ اشک، حالا ردّ قرمزِ خونی که از دیدگانش میریخت، روی گونههاش خط میانداخت. سلولهای بدنش بهدنبال راهی برای فرار از جسمش میگشتن أمّا تهیونگ سدِّ اجبار به تحمل رو مقابل راهشون قرار میداد.
حتّی خونِ درون رگهاش میخواست منجمد بشه تا با مرگ، بدن پسر رو از درد نجات بده؛ أمّا اون برای زندگی در کنار جفتش میبایست بهایی به سنگینیِ تحمل میپرداخت...
جونگکوک چند لحظه کنار آبنما ایستاده بود. تمرکز کرد تا صدای جفتش رو بشنوه أمّا بهجز نفسهای منقطعش صوتی عاید عصبهای شنواییاش نشد. نشان خودش هم درحال شکلگیری بود أمّا با دردی ضعیف و تقریباً نزدیک به هیچ! دقایقی، پشت یکی از درختها ایستاد أمّا درست زمانیکه گرگش داشت شکستش میداد تا به جفتش مساعدتی برسونه، فوراً از اون مکان دور شد و حتّی به اتاقش رفت تا خودش رو پشت درهای بسته، منع کنه چراکه گرگش، نسبت به جفت سفیدرنگش حسی بیشتر از جنون داشت.
بالأخره دردِ طاقتفرسای پسرِ امگا خاتمه یافت. گرگش حالا سفید بود با خالهای قرمز. زوزهای از خوشحالی کشید. تهیونگ جسم نیمهجانش رو به نامجون تکیه داد.
«اون... یک... گرگ... سرخه.»
با بیحالی زمزمه کرد و در حالیکه لبخند محوی روی لبش شکل گرفته بود بیهوش شد.
نامجون چطور میتونست به برادرش بگه حتم داشت که شیشهی نازک قلبش، زیر آوار سنگین بیرحمیهای شاهزاده، ویرانه میشه؟! از اون گرگ سرخ، چیزی جز قتل و خودخواهی توقع نمیرفت! أمّا درنهایت، فقط داغدارِ مُردهکلماتش شد و در گورستان حنجره، دفنشون کرد تا تهیونگ رو هم سوگوارِ امید نکنه.
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...