قسمت دهم

248 18 1
                                    

قسمت دهم: «از این سرای زشت
پناه می‌برم به شعر!
پناه می‌برم به عشق!
عشق تو است،  که رخشان کند زندگانی‌ام.
عشق تو،
چلچراغی که در دل من روشنی دهد.»

-نزار قبانی

***

ط‎بق قاعده‌ی احمقانه، دردسرساز و نانوشته‌ای که می‌گفت ' مجرم احتمالاً از ترس و محض حصول إطمینان‌خاطر که مدرکی از خودش باقی نگذاشته، به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده ' شاهزاده هم در راهروهای بیمارستان قدم می‌زد. می‌دونست تهیونگ حافظه‌اش رو از دست داده و باوجود تمام معجزاتش، چشمی نداشت که رگه‌های قلب جونگ‌کوک رو ببینه و إتّفاقات افتاده بینشون رو به یاد بیاره درحالی‌که نگاه پسر بزرگ‌تر هنوز هم از جنسِ احساساتِ قبلش بود؛ نگاه‌هایی که مقابل دیدگان غریبه‌ی فرشته‌اش، دیگه رنگی تسلّی‌بخش نداشتن و اون غریبگی، بیمارستان رو تبدیل به جای نابه‌جایی برای حضورِ شاهزاده می‌کرد.

روی سرامیک‌های سفیدرنگ قدم برمی‌داشت و صداهای اطرافش رو نمی‌شنید. اون فقط دوست داشت نورش رو ببینه حتّی اگر بی‌فایده بود.
‎به اتاق موردنظرش رسید. از بین درِ نیمه‌باز، به تهیونگی چشم دوخت که با پلک‌هایی بسته، چقدر دور، دیر و دریغ ازش به‌نظر می‌رسید. قلبش پاهاش رو به زمینِ قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و نتیجه‌ی بی‌قراری‌هاش، داخل‌رفتنِ شاهزاده بود.
خودش رو اسیرِ دلهره‌های دیدار حس می‌کرد درحالی‌که پسرِ آسیب‌دیده‌ی روی تخت، باهاش غریبه‌ترین بود و شاهزاده تمام صبرش رو به حراج گذاشت تا به اتاقِ کناری - مردی که با ماشین، به فرشته‌اش صدمه زده و گریزش به‌خاطر فشرده‌شدن قلبش بین پنجه‌های گرگِ شاهزاده ناتمام مونده بود - نره و انتقام این فراموش‌شدنش رو ازش نگیره.

‎بی‌حرکت، میان اتاق ایستاده بود و با چشم دوختن به دستگاهی که ضربان منظّم قلب تهیونگ رو نشان می‌داد، کمی آرامش برای وجودِ آشفته‌اش جمع می‌کرد. از پزشک معالج، شنیده بود پسر کوچک‌تر دچارِ حمله‌ی ' ایسکمی ' شده؛ حمله‌ای که به‌خاطر اضطراب و تشویشِ زیادی که فشارِ خون امگاش رو بالا برده بود، باعثِ ایجاد شرایطی گذرا و ناپایدار، در عملکرد مغزش شده و با ایجادِ حالتی شبیه به سکته‌ی مغزی - اَمّا نه کاملاً خودش - خون‌ریزی به قسمتی از مغز، مختل شده و امگاش برای مدّت کمی - شاید حدّاکثر تا سه روز - حافظه‌اش رو از دست داده بود.
بعد از چند دقیقه، صدای بمِ نامجونی که با یانگوک صحبت می‌کرد، از پشت در به گوشش رسید که می‌گفت،

‎«کاش اون دستگاه سی‌تی‌اسکن لعنتی، از تمام خیال‌هاش، ترس‌هاش، دردهاش و دغدغه‌هاش که آلفای پست فطرش مقصرّشون بود هم، عکس می‌گرفت. اون‌وقت یک دلیل خوب برای استناد بهش داشتم که قاتل اون شاهزاده‌ی عوضی باشم!»

‎شاهزاده أهمّیّتی نداد؛ نه وقتی‌که آفتابگردانش رو با گلبرگ‌هایی پژمرده و دست‌ها و پایی اسیرِ گچ، بی‌هوش می‌دید؛ اَمّا تهیونگی که فقط تظاهر به خوابیدن می‌کرد، پشت درِ سفیدرنگ اتاقش چیزهایی رو شنید که نباید!
متعجّب بود از بی‌احتیاطیِ نامجون و یانگوک؛ اون دو نفر حتّی احتمال نمی‌دادن که کمی از در، باز باشه و قلب پسری که با دست‌ها و پایی شکسته، خراش‌هایی روی صورتش و زخم نسبتاً عمیقی روی گردنش، با صدای زمزمه‌هایی که از فریاد هم بلندتر بودن، بشکنه؟!
بدونِ بازکردن چشم هاش، پسری که میان اتاق ایستاده بود و به‌خاطر رایحه‌ای که باوجودِ حافظه‌ی ازدست‌رفته‌اش هم براش آشنا بود و تحت‌تأثیر قرارش می‌داد، فهمید که غریبه‌ی حاضر در اونجا باید آلفاش باشه؛ پس مخاطب قرارش داد:

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now