قسمت بیست‌وسوّم

91 11 0
                                    

قسمت بیست‌وسه: «ترسم نکِشَد بی‌تو به فردا دلِ من.»

-خاقانی

***

‎خسته بود و ساکت. حسّ آدمی مُرده رو داشت که مُهرِ باطل، بر سَنَدِ زندگی‌اش خورده باشه؛ بدون ذرّه‌ای شباهت حتّی به سایه‌ی تهیونگ چند روزِ قبل.
در اعماق مردابی از خَلَأ و بی‌حسّی فرو رفته‌ بود. أهمّیّتی نداشت طی اون لحظه، بارانی از سنگ بباره یا آتش. پلک‌های بسته‌ی جونگ‌کوک رو به انتظارِ به فاصله‌گرفتنشون به تماشا می‌نشست.
‎نگاهش گوشه‌نشین شده بود به‌سمتی که خدای قلبش رو خوابیده روی تخت می‌دید. با خودش گمان می‌برد ریشه‌ی وجودش، در بستر متعفّن خاک غم رشد کرده که هربار ثمره‌ی جدیدی از حس اندوه، بر تن احساسش سبز می‌شه؟! با خودش زمزمه کرد:

‎«خدای صلح، در جنگ غم‌ها با زندگی من، کشته شده شاهزاده. تو خدای جدید من باش.»

‎صحنه‌ی مقابل دیدگانش آتشی به وجودش می‌کشید که وادارش می‌کرد پروانه‌وار، بال و پر ببازه وقتی شاهزاده اون‌طور بی‌پروا و بی‌ملاحظه چشم‌هاش رو به روی معشوقش بسته‌ بود.

شکننده‌تر شده‌ بود از گلبرگ شکوفه‌های سفید لیمو و حتّی شکستنی‌تر از سکوت سنگین اتاق؛ أمّا باید ناگفته می‌موند. ابراز خودش در اون شرایط، کمکی به جونگ‌کوک نمی‌کرد. نقش انبوهی از دل‌تنگی داشت و توده‌ای از تاریکی؛ أمّا نباید ضعفی نشون می‌داد و نورِ زندگی شاهزاده رو در نبودش خاموش می‌کرد
می‌خواست از پشت هزاران پنجره، سمت آسمان آغوش خدای قلبش پرواز کنه؛ أمّا خدای اون، داشت درد می‌کشید و پرستش‌کننده‌اش حتّی خیلی بیش‌تر.

‎دستش رو روی قلبش گذاشت و بهش چنگ زد. می‌خواست مؤاخذه‌اش کنه که چطور هم‌درد قلب شاهزاده‌اش نیست؟! چند مرتبه مشت‌های محکمش رو بهش کوبید تا ألفاظی بی‌فایده رو معطّلِ تنبیهی کلامی، نکنه.

‎«دارم... ریشه... دارم ریشه‌کَن می‌شم جونگ‌کوک.»

‎این رو گفت و بی‌صدا، مشت‌هایی پی‌در‌پی به دیوار کوبید تا با درددادن به جسمش، خودش رو تنبیه کنه. با خودش فکر می‌کرد کاش هزاران تکّه بشه و با هر تکّه، یک‌ بار جانش رو قربانی درگاه خدای قلبش کنه؛ أمّا این به شاهزاده‌اش کمکی می‌کرد؟ نبردی میان دیدگانش و اشک، درگرفته بود أمّا تهیونگ تمام سرشک‌هاش رو پیش از حلق‌آویز‌کردن در حوضچه‌ی خون چشم‌هاش، به قتل می‌رسوند تا مبادا تصویر جونگ‌کوک رو حتّی لحظه‌ای تار ببینه و شمردن یکی از نفس‌هاش رو از دست بده.

دست‌هاش ارتعاش داشتن و‌ تپش‌های قلبش به نفس‌نفس افتاده بودن. ناخن‌هاش درون عمق پوست دستش برای فرار از تشویش، پناه گرفته‌ بودن و زانوهاش از شدّت ناتوانی، وزنش رو سرزنش می‌کردن.
ذرّه‌ذرّه‌ی وجودش تمنای مرگ داشتن أمّا به خواست تهیونگ، محکوم بودن به شکنجه‌شدن با صحنه‌ی دل‌خراش مقابلش. تنش از پوشیدنِ لباسی با جنس تیغ‌های درد، داشت از هم می‌پاشید و فقط بناکننده‌ی شادی‌هاش باید پلک باز می‌کرد.

‎با حرکت کوچکی که از پسر بزرگ‌تر دید، درحالی‌که لحظه‌ای قبل به زانو افتاده‌ بود، خودش رو روی مرمرهای اتاق کشید. برای ایستادن، به تشک چنگ زد و خودش رو به جونگ‌کوک رسوند. اشتباه دیده‌ بود؟ امکان نداشت! دستش رو روی قفسه‌ی برهنه‌ی سینه‌ی شاهزاده قرارداد و با لمس تپش قلبش، چشم بست.
اشک‌هاش از مژه‌هایی که حالا نقش طناب دار داشتن، آویز شدن و یکی‌یکی روی گونه‌اش جانشون رو باختن.
در آغوش آلفاش، خودش رو جا کرد و با لب‌هایی که حالا خیس و داغ از اشک بودن، بی‌وقفه بوسیدش. احیاناً... جونگ‌کوک رو با ردّ شوخی درخواست ازدواجش رنجیده‌خاطر کرده‌ بود؟ حتم داشت اشتباه دیگه‌ای ازش سر نزده؛ پس بریده‌بریده میان بوسه‌هاش زمزمه‌ کرد:

‎«باهات... باهات ازدواج می‌کنم! ولی... ولی قبلش باید چشم‌هات رو باز کنی و جانِ اِما که پشت پلک‌های بسته‌ات حبس شده رو بهش پس بدی.»

‎شاهزاده‌ای که هوشیار بود، نمی‌دونست تهیونگ‌ رو در روزهای تاریک کدوم فصل ممنوعه پیدا کرده که تاوانش هرلحظه ترس ازدست‌دادنه. معشوق اون که فقط از پاکی‌ها و سفیدی‌ها نشانه داشت. دستش رو حول کمرِ ظریف معشوقش حلقه و بعد از بوسیدن موهاش زمزمه کرد:

‎«من... حواسم هست که شیفته‌ات باشم عالی‌جناب کیم. دیوانه‌ترم نکن.»

صوتش ضعیف بود أمّا بااُبهّت معمول. درد قلبش داشت با داغِ لب‌های تهیونگی که حضورش رو بهش یادآوری می‌کرد، تسکین می‌گرفت؛ دست‌کم این‌طور به‌نظر می‌رسید.

‎پسر امگا تقریباً از جا خیز برداشت؛ چراغ خواب کنار تخت رو روشن کرد و بعد از گذاشتن دست‌هاش دو طرف بدن شاهزاده، سمت صورتش خم شد.

‎«تـ... جونگ‌کوکم! عزیزترینِ من. خدای قلب اِما.»

‎با ناباوری اجزای صورتش رو لمس کرد و پلک‌هاش رو‌ چندین‌مرتبه بوسید تا لب‌هاش، واقعیّت رو باور کنن.
چشم‌های تهیونگ، آسمان دنجی بود که مردمک‌های شاهزاده روی حریر سیاه‌رنگشون جا خوش می‌کردن و با ستاره‌ها، پذیرایی می‌شدن.

‎«آروم باش لومیر! از مرگ برنگشتم؛ قصد ندارم آرزوی ازدواج باهات رو با خودم به زندگی بعدی ببرم. به‌هرحال اجازه نمی‌دم کسی جز من، کنارت خوشبخت بشه! و... شنیدم که گفتی باهام ازدواج می‌کنی.»

‎جونگ‌کوک، آرام به‌نظر می‌رسید و حتّی شوخ‌طبع؛ أمّا آرامشی که فقط خود شاهزاده می‌دونست دلیلش بی‌رمقی در برابر رفتن جان از بدنشه.

‎«سنگِ صبر هم بودم، از هم می‌پاشیدم! ولی من فقط آدمی‌ام که از قضا تمام نقطه‌ضعفش تویی. به... به‌خاطر من بود؟ اشتباهی ازم سر زده؟»

جونگ‌کوک آرزو می‌کرد کاش در وجود تهیونگ، می‌مرد و آفتابگردانش برای همیشه، آرامگاهش می‌شد. أمّا شاهزاده أهل گریز نبود؛ حتّی با بهانه‌ای به شیرینی مرگ و دفن‌شدن در آرامگاهی به اسم امانوئل.

باید حسّ مقصر بودن رو از معشوقش دور می‌کرد، در آغوش گرفتش و‌سمتش چرخید تا زیبای بی‌همتاش رو واضح ببینه.

‎«من به فصل‌ها، تن نمی‌دم اِما، با قاعده‌ی تو، پیش می‌برمش و بهاری که تو شکوفه‌اش هستی رو حفظ می‌کنم.»

حقیقت رو می‌گفت! اجازه نمی‌داد برگ‌ریزان هیچ پاییزی، خدشه‌ای به تن نازک قلب شکوفه‌ی سفید و‌ کوچکش وارد کنه. این، تهیونگ بود که سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده، بی‌قراری می‌کرد و درد داشت. برای همین جونگ‌کوک ناخودآگاه زمزمه‌وار لب زد:

‎«اِما؟ اگر روزی برسه که جانم رو از دست بدم...»

‎سرش رو روی شانه‌ی شاهزاده گذاشت و در دریای مدیترانه‌ای آغوشش، میان عطر میوه‌ای گل‌های فریزیا شیرینی رو جایگزین هوای زهرآگین و تلخِ ترس کرد. هم‌زمان، با بوسه‌ای، راه کلمات آلفا رو بست و لب باز کرد.

‎«ادامه نده جونگ‌کوک! در برابر تهیونگی که تمام دغدغه‌اش تو هستی حتّی از دست مرگ هم کاری برنمیاد. همیشه‌نگرانت‌بودن، کم نیست! با مرگ بدتری امتحانم نکن؛ وگرنه... باهات ازدواج نمی‌کنم!»

‎شاهزاده برای تغییر جوّ میانشون دستش رو روی قلبش گذاشت و متظاهرانه، از دردش شکایت کرد.

‎«اوه... اِما! دردِ قلبم تا زمانی‌که باهام ازدواج نکنی، تسکین نمی‌گیره.»

‎بعد از لبخندی که بالأخره نصیب دیدگانش شد، انگشت شستش رو در امتداد ابروی تهیونگ کشید، نوازشش کرد. وقتی دست‌های پسر کوچک‌تر به پیراهن شاهزاده چنگ انداختن، جونگ‌کوک گوشه‌ی چشم دلدارش رو ملایم و طولانی بوسید تا بهش اطمینان بده که حالش خوبه و ادامه داد:

‎«به روشناییِ تو تکیه می‌کنم لومیر. تکیه به نورِ تو، شکست تاریکیه پادشاهِ ماه. تا وقتی‌که در کنارم باشی و بهم گوش بدی بدون اینکه قضاوتم کنی، به چشم خطرها خیره می‌شم، بی‌پروا بهشون نیشخند می‌زنم و می‌گم ' من، پادشاهِ ماه رو کنار خودم دارم؛ تاریکی‌تون شکستم نمی‌ده!' پیش از تو، سایه‌ی سیاه و مبهمی بودم روی صفحه‌ی سرنوشت. تو نورم شدی. تابیدی و اون سایه، جسمیّت خودش رو دید. من از دستت نمی‌دم لومیر؛ هیچ‌وقت!»

‎و ألبتّه که تهیونگ به این فکر می‌کرد که برای شاهزاده بنویسه:

«‎اگر روزی از کنارم بروی، من، همان همیشگی‌ات می‌مانم؛ با عطری که شکوفه‌های لیمویش پژمرده‌اند. لبخندهایی که عمر خودشان را به اشک داده‌اند. دست‌هایی که دور از جاده‌ی ابریشم موهایت، راه گم می‌کنند و نگاهی که در پی مزرعه‌ی قهوه‌ی چشمانت می‌گردد و بی‌رمق، میان ناکجاآباد تمام مردمک‌های ناآشنایی که برای تو نیستند، از نفس می‌افتد. من، همیشگی‌ات می‌مانم؛ فقط این، جانم است که از تن، می‌رود!»

‎و ألبتّه که شاهزاده در جواب نگرانی‌های معشوقش به جان می‌خواست بهش بهش جواب بده:

‎«هنگامی که سرنوشت، بیماری سیاهی و تاریکی را در روحم دید، قرص ماهِ چهره‌ات و ستارگان آسمان نگاهت را برای بهبودی‌ام تجویز کرد. تو، این آسمان سیاه را ' ستاره‌درمانی ' کردی.»

‎بعد از دقایقی که با گرمای نوازش‌هاش، دلدار پری‌زادش به خواب رفت؛ حالا پروانه‌ی شیشه‌ای‌بالش چشم‌هاش رو بسته‌ بود و شاهزاده می‌تونست ألفاظش رو در کنار هم، به بند عشق بکشه. مواقع بیداریِ تهیونگ، به‌قدری کلماتش از خود بی‌خود می‌شدن که نمی‌تونستن در قالب جملات عاشقانه‌ای لایق معشوقش کنار هم جا بگیرن؛ شراب دیدگانش بهشون سرگیجه می‌داد و کلمه‌ها فقط حول محور مردمک‌هاش می‌چرخیدن. لحظاتی به اله عشقش چشم دوخت و طول نکشید که زیر نور کم‌سوی چراغ خواب، قلم، تبدیل به مخزنی از ألفاظِ دل‌سپرده شد.

«محبوب ماه‌پرورده‌ی من! برایم شعر نخوانید! از خودتان بگویید؛ شما زیباترین غزل عاشقانه‌اید، سروده‌ی خدا! بیت‌به‌بیت اجزای وجودتان را آفریدگار هنگام دل‌باختگی‌اش، بر صفحه‌ی دنیا نقش زده.»

می‌تونست اسم معشوقش رو غزل‌واره‌ی سروده‌ی خدا، به وقت د‌ل‌داگی‌اش بگذاره و به پیام نامجون روی صفحه‌ی تلفن همراهش که نوشته‌ بود ' باوجود درد قلبت هنوز هم برای به دست آوردن قدرتت مصمم هستی؟'  أهمّیّتی نده!

***

‎فقط یک روز از ماجرای قلبش می‌گذشت. به‌خاطر اعتراض‌هایی که باید شنونده‌شون می‌شد، در جلسه‌ای با ناظرها حاضر شد و حالا داشت از بهانه‌گیری‌هاشون رو به جنون می‌رفت.

«یاوه‌گویی رو تمام کنید! کاش می‌تونستم قانونی تصویب کنم که به‌موجبش حماقت و نادانی‌تون رو از بین ببرم! شما ناشنوا شدید در برابر فریادهای عدالت. برام أهمّیّتی نداره! درعوض گُنگ و بی‌زبان شدن، زبان ناشنواها رو یاد می‌گیرم.راه گریزی ندارید!»

‎این رو گفت أمّا تذکرش فایده‌ای نداشت چراکه صوت یکی از ناظرها در سالن جلسه طنین‌انداز شد.

‎«اگر امگاها نارضایتی داشتن، خودشون شورش می‌کردن!»

‎امگاها حق داشتن راه زندگی‌شون رو انتخاب کنن و تصمیم بگیرن قدم‌هاشون رو چطور بردارن؛ أمّا ترس سبب ‌می‌شد حتّی از ابراز آرزوها و‌خواسته‌هاشون هم خودداری کنن. درک‌‌کردن، حق‌دادن، شنیدن و باعث‌‌ آرامش شدن، به چه میزان کار دشواری بود که آلفاهای جامعه‌اش تا اون اندازه از خودشون مقاومت نشون می‌دادن؟

‎«شورش می‌کردن تا سرکوبشون کنید؟! در جامعه‌ای که امگاها وسیله‌ی ارضاء نیازهای آلفاها می‌شن و نقش کالایی جنسی می‌گیرن، حتّی اعتراضشون هم جنبه‌ی جنسی می‌گیره و ازجانب آلفاها، شورشی بی‌ارزش شمرده می‌شه چراکه خدمات جنسی وظیفه و دلیل خِلقت اون‌هاست؛ این‌طور نیست؟! اصلاً برای چی امگاهای من باید حقّشون از حقوق انسانی رو با جنگ و‌ شورش بگیرن؟!‌ من می‌خوام بهشون جرأت بدم تا با دست‌های بلند و مُشت‌شده و صدایی رساتر و بدون ترس - به‌عنوان انسان؛ نه قشر ضعیف جامعه‌ام - بالأخره در برابر بی‌عدالتی‌ها بایستن.»

قدرت‌داشتنی که ناشی از عدالت و کمک به قشر ضعیف جامعه بود، خوشایندیِ بیش‌تری داشت نسبت به قدرتی که از ظلم، منبع می‌گرفت. در دفاع از امگاها ادامه داد:

‎«شماها کسانی نیستید که صرفاً به‌سبب وجود ژن آلفا، اجازه داشته‌ باشید زندگی امگایی رو ازش سلب کنید! شما اونی نیستید که مجوّز داشته‌ باشید حقوق طبیعی امگایی رو بگیرید.»

‎جونگ‌کوک می‌خواست ساختار امگاسِتیز و آلفابرتریِ جامعه‌اش رو از بین ببره و انسانیّت رو به ارزش ستودنی کشورش تبدیل کنه؛ أمّا سخنان حاضرین، هرلحظه بیش‌تر اعصابش رو به بازی می‌گرفت.

‎«سرورم! یک امگا غیر از آلفا چه خواسته‌ی باأهمّیّت دیگه‌ای داره وقتی دلیل خلقتش خدمت به همین آلفاست؟!»

هم‌مسیرشدن با عقاید تبعیض‌آمیز جامعه‌اش، معنای تأییدشون رو داشت و جونگ‌کوک به هیچ‌وجه اون‌ها رو قابل‌تأیید نمی‌دونست!

‎«چرا گمان می‌کنید تنها نیاز امگا، یک آلفاست؟! اگر أمنیّت و حقوق مادّی و‌ معنوی انسانیش رو داشته باشه، فرصتِ آرزوکردن و هدف و خواسته داشتن رو هم دارا خواهد بود.»

باید برای تصمیماتش محتاط می‌موند؛ می‌دونست فقط یک ‌حرفش زندگی آینده‌ی معشوقش و‌امگاهای قلمروش رو تحت‌تأثیر قرار می‌ده أمّا تشویش نداشت! برای گرفتن حق، نمی‌ترسید. نه کف دست‌هاش عرق کرده‌ بود و نه صوتش حتّی کمی می‌لرزید.
نفس‌هاش آهنگ عادی خودشون رو‌داشتن و صوت با اُبهّتش مثل همیشه، رسا بود. تهیونگ بهش گفت حمایتش می‌کنه و چه‌چیزی بیش از این می‌تونست سبب ‌دلگرمی‌اش بشه؟!
باید خاتمه می‌داد به برچسب‌هایی که باعث‌ محدودیّت امگاها می‌شدن. باید صفتِ ضعیف رو از اون‌ها می‌گرفت.

«چطور نمی‌تونید جمله‌ی ' امگاها هم انسان هستن ' رو درک ‌کنید؟! این اندازه از بی‌فهم بودنتون آزاردهنده‌است! امگابودن، گناه نیست که تاوانش رو با بَرده‌ی آلفاها شدن پس بدن. وقتی سرما می‌خورید یا آسیبی ناخواسته می‌بینید، پنهانش می‌کنید؟! برای إتّفاقی که خودتون نقشی در وقوعش نداشتید شرمگین می‌شید؟! چرا اون‌ها باید خجالت‌زده باشن؟!»

برای نواختن موسیقی عدالت، به‌مثابه‌ رهبر یک گروه ارکس، باید به همه پشت می‌کرد؛ أمّا حرفی که شنید، مثل زنگ خطری در گوشش به صدا دراومد.

«سرورم؟! شما قصد دارید به امگاها ارزش بدید برای اینکه جفت خودتون هم امگاست و این، احتمال امگاشدن فرزندی که ازشون متولّد می‌شه رو‌ بالا می‌بره؟! به‌جای تغییر قوانین، پاک‌‌کردن نشانتون و انتخاب یک‌ آلفا، راه حلّ ساده‌تری نیست؟!»

تقسیم وظایف براساس ژن آلفا و امگا، نشان از تفکرات معیوب جامعه می‌داد و اجازه به اصرار و پافشاری نسبت به اون عقاید، عدالت شاهزاده رو زیر سؤال می‌برد؛ جامعه‌شون هنوز هم توان پذیرش بسیاری از تغییرات رو نداشت و جونگ‌کوک باید تدریجاً پیش می‌رفت؛ سپردن اختیار رهبری پک‌ها به امگاها یا جایگاه‌های ریاستی، قدم‌های بزرگی بودن که نظام طبقاتی‌شون هنوز هم نمی‌تونست اون‌ها رو هضم کنه؛ پس فعلاً فقط باید سیاستش رو، برگردوندن حقوق عادّی و انسانی امگاها بهشون قرار می‌داد و برای شروع، محتاطانه پیش می‌رفت تا به‌خاطر اقداماتش، مبادا آلفایی از روی خشم به امگایی صدمه بزنه. با حفظ خون‌سردی ذاتی‌اش، مرد رو مخاطب قرار داد.

‎«همسر آینده‌ی من، اون‌قدر بزرگ‌مَنِش و لایق هستن که سخن‌گفتن در خصوص ایشون برای دهان کوچکتون زیاده‌روی باشه!»

‎أمّا هشدارش برای مرد ناظر، کافی نبود که ادامه داد:

‎«سَروَرم؟ ایشون ترسی از روبه‌رویی با آلفاهای صاحبِ سِمَت دارن که در جمع حضور پیدا نمی‌کنن؟»

صدها بهاری که با یادآوری معشوقش در وجودش شکل گرفت، یک‌باره همگی به خزان تبدیل شدن و زهرخندی زد.

‎«ایشون نه! أمّا من واهمه دارم؛ می‌ترسم از اینکه بعضی مقاماتِ کشورم، لایق این دیدار نباشن!»

‎یونهو نتونست بیش از اون، سکوتش رو حفظ و خشم ریشه‌زده در وجود معشوقش رو تحّمل کنه. پیش‌قدم شد و لب باز کرد.

‎«تمومش کنید ناظر کانگ! اگر عالی‌جناب رو می‌دید و می‌شناختید، به خودتون جسارتِ این‌طور صحبت کردن راجع بهشون رو نمی‌دادید! ایشون نیازی به تغییرها ندارن که نفعی از این قوانینِ تازه‌وضع‌شده عایدشون بشه!»

‎از تهیونگ خوشش نمی‌اومد و حتّی ازش نفرت داشت، أمّاحقیقت رو‌ گفت؛ قدرت خشم پسر امگا رو دیده‌ بود، از تحصیلاتش، ثروتش، خانواده‌اش و توانایی‌هاش هم خبر داشت. ازطرفی شاهزاده، کسی نبود که به‌خاطر نفع شخصی‌اش قانونی رو وضع کنه؛ گرگ سرخ پنجم واقعاً به عدالت أهمّیّت می‌داد و این گفته‌ی مقامات که تغییرات منفعتی برای امگای جونگ‌کوک داشتن، توهین به معشوقِ دیرینه‌ی یونهو به‌ شمار می‌رفت؛ برای همین هم موقع دفاعش کمی صداش اوج گرفت.

‎جونگ‌کوک سعی کرد به اطرافش نگاه نیندازه چراکه می‌دونست خشمش خسارت به بار میاره أمّا فقط یک لحظه نگاهش به پنجره‌های بزرگ اتاق جلسه افتاد و صدای خُردشدن شیشه‌ها در فضا به گوش رسید.
شاهزاده با کلافگی انگشت شست و اشاره‌اش رو به چشم‌هاش فشرد و یونهو رو ‌مخاطب قرار داد.

‎«مشاور هوانگ؟ بعد از برگشتن به عمارت، بی‌معطّلی می‌خوام حکم تعلیق ناظر کانگ از مسئولیّتش روی میزم باشه. اختیاراتش رو وقتی برمی‌گردونم که صداقتش برای انجام وظیفه‌اش بهم ثابت بشه؛ وگرنه اخراجش می‌کنم.»

‎درواقع می‌تونست دندان‌های اون مرد رو خُرد کنه و شاهرگش رو قطع! أمّا این زیاده‌روی سبب می‌شد برای تهیونگ، دشمن یا دشمن‌های تازه‌ای به وجود بیاره. اگر چیزی برای ازدست‌دادن نداشت أهمّیّت نمی‌داد؛ أمّا نمی‌خواست با رفتاری نسنجیده خدای نورش رو سمت تاریکیِ خطر، سوق بده. یونهو خیره به چشم‌های مردِ ناظر، از جونگ‌کوک پرسید:

‎«سرورم؟ این مجازات موقّت رو برای تنبیه، کافی می‌دونید؟»

سایه‌ی خشم، هنوز هم هم‌سایه‌ی گرگ سرخ پنجم بود؛ با نگاهی که کینه فاش می‌کرد، جواب داد:

«عالی‌جناب رو می‌شناسید مشاور هوانگ. اگر متوجّه بشن کسی مقامش رو به‌خاطر ایشون از دست داده، عذاب وجدان می‌گیرن. ناظر کانگ، لیاقتِ مُکَدّرشدنِ خاطرِ جفتم رو نداره. به لطف همسرم، بهش فرصت می‌دم.»

‎بعد از گفتنش، نیم‌نگاهی به مرد انداخت و ادامه داد:

«برای... سرنوشت و زندگی من، سرانجام و تکلیف مشخص می‌کنید آقای نام؟! اگر با صدورِ دستور ستاندن جانتون، به دخالت‌های بی‌جاتون خاتمه بدم، می‌پسندید؟!»

این رو درحالی گفت که دستش روی شانه‌ی مرد بود و برای ناظر «نام» عجیب به‌نظر می‌رسید که به چه علّتی با همون لمس سَبُک، شانه‌اش درحال خُردشدنه!
همون لحظه که استخوانش با صدای بدی شکست، جونگ‌کوک به لوسترِ بزرگِ بالای سرش نگاه انداخت و خودش به عقب قدم برداشت. لوستر با تمام وزنِ طلای سنگینش به‌اندازه‌ی فاصله‌ی یک‌ چشم به‌هم‌زدن روی بدن مرد ناظر افتاد، آقای نام بعد از فریادی که پُر از التماسِ درخواستِ کمک بود، بی‌هوش شد و شاهزاده دست‌هاش رو درون جیبش فروبُرد.

«مردِ بیچاره! باید دفعه‌ی بعد، لوسترها محکم‌تر نصب بشن. ممکنه روی کسی دیگه بیفتن!»

این رو گفت و درواقع بقیه‌ی حاضرینی که ترسیده بهش چشم دوخته‌ بودن رو هم تهدید کرد. یونهو برای اطلّاع‌دادن به کادر پزشکی قصر رفت و شاهزاده بالای سرِ ناظر «نام» ایستاد. به جسم بی‌هوشش نگاه انداخت و با صدایی که به گوش بقیه هم برسه، لب باز کرد.

درضمن، آقای نام! جفت من، یک بانو نیستن؛ ایشون همجنس با خودم هستن.»

و بعد از اتمام جمله‌اش و رسیدن پزشک‌ها برای بردن مردِ ناظر، درحالی‌که از سالن خارج می‌شد بقیه رو‌ مخاطب قرار داد.

«اگر زنده موند، این خبر رو بهش برسونید.»

***

‎با ذهنی آشفته از إتّفاقات جلسه، به خواست پادشاه، در اتاق کارش جمع شده‌ بودن و همگی کمی تشویش داشتن از عکس‌العملی که قرار بود عایدشون بشه.
‎شاهزاده با خستگی، انگشت شست و اشاره‌اش رو روی چشم‌هاش فشرد و خانواده‌اش رو مخاطب قرار داد.

‎«می‌شه یک‌ نفر دلیل اینجابودنمون رو توضیح بده؟»

‎جیون نگاهی به همسرش انداخت و انگشت‌هاش رو میان انگشت‌های پسر خواهرش که کنارش نشسته‌ بود، فرو برد.

‎«ما... تصمیم گرفتیم که... آخر همین هفته، جشنی برای معرّفی تهیونگ برگزار کنی...»

‎هنوز جمله‌اش به اتمام نرسیده بود که فنجان چای سبز، از دست شاهزاده افتاد. چراغ‌ها روشن و خاموش و میز میانشون چندتکّه شد. آسمان، غرّید و همه‌ فقط با بُهت به جونگ‌کوک نگاه می‌کردن که خون‌سرد به‌نظر می‌رسید.

‎«هیچ جشن لعنت‌شده‌ای گرفته‌ نمی‌شه و قسم می‌خورم! به چشم‌های اِما و معصومیتش قسم می‌خورم فقط کافیه دوباره تکرارش کنید تا از قصر، چیزی جز خرابه، باقی نذارم! بریم تهیونگ!»

‎بدون اینکه منتظر هیچ واکنشی بمونه، از اتاق کار پدرش بیرون رفت و وقتی ملکه خواست مانعشون بشه، پسر امگا بهش اطمینان داد که درستش می‌کنه؛ شاهزاده، با اسم خودش صداش زده بود و این یعنی احساس خطر می‌کرد.

***


‎برای چند لحظه، دیوار نامرئی و سردی از جنس سکوت، میانشون فاصله انداخت؛ أمّا اون دو نفر هیچ فاصله‌ای رو بین خودشون نمی‌خواستن؛ مخصوصاً مسافتی به‌اندازه‌ی سکوتی پر از رنجش. این، تهیونگ بود که فضای سنگین حاکم رو از بین برد.

‎«تو... مثل یک سراب از عشق به‌نظر می رسی در أثر خطای چشمِ قلبم. هیچ دوست‌داشتنی وجود نداره؛ هر چیزی که هست، فقط فریبِ احساسِ منه. گفتی درکم می‌کنی؟! درکم می‌کنی؟ هربار خواستم از همه‌ی جراحت‌هام به تو پناه ببرم! أمّا دردناک‌ترینشون شدی! از زخم به زخم پناه‌بردن و بعدش وانمود به خودآزاربودن و عشق به جراحتت چی می‌دونی؟! از حالم چی می‌دونی؟! چرا نه؟ چرا نه جونگ‌کوک؟! حسّاسیّت‌ها و خصوصیّات مردانه‌ی من رو هم در نظر می‌گیری؟!»

‎دلش می‌خواست تنها وطن تهیونگ، خودش باشه و‌ آغوشش، تنها خانه‌ی امگاش. دلش می‌خواست آفتابگردانش هرلحظه فقط کنار خورشید خودش بمونه؛ به‌قدری که حتّی یک قدم دور از جونگ‌کوک، مثل غریبه‌ای در قلمرویی ناشناخته به‌نظر برسه؛ شبیه آفتابگردانی میان دشتی از شب‌بوها. اون می‌خواست معشوقش فقط خودش رو به‌جای همه، به‌جای وطنش، خانه‌اش و‌‌ تمام داشته‌هاش بشناسه. شاهزاده حتّی حسادت می‌کرد به تسلّط مردم، به زبانی که معشوقش بلد بود! می‌خواست حرف‌های تهیونگ رو فقط خودش بفهمه تا هیچ‌کس به‌جای خودش، با پادشاه ماهش هم‌کلام نشه.

‎«من نمی خوام گلبرگ های پژمرده‌ی رزهای قرمزی که روی امتداد لب‌هات، دشتِ لبخندی از غنچه‌های بوسیدنی، سرخ و لطیف می‌سازن رو کَفِ دست‌های مشت‌شده‌ام پیدا کنم و بعد، هربار سوگوارِ تمام اون گلبرگ‌های پژمرده‌ای بشم که یک‌به‌یکشون رو در خاکِ قلبم دفن کردم تا یادم نره قاتلِ لبخندهات بودم! قاتلِ خنده‌های تو بودن، کارِ من نیست فلور... می‌دونی تنها فرقی که‌ تو، با جانم برای من داری، چیه؟! اینه که حتّی از اون هم برام باارزش‌تری! زمانی‌که فقط نورم بودی، نتونستم به خطر بیندازمت و‌ روشناییت رو تهدید کنم.»

ماهِ نگاه آفتابگردانش بود که به قلب تاریکش نور می‌داد تا تپش‌هاش راه خودشون رو در روشنایی‌اش پیدا کنن و کورکورانه به قفسه‌ی سینه‌اش مشت نکوبن. اون ضربان‌ها، حالا دلیل داشتن! شاهزاده چطور می‌تونست نگرانی‌اش رو نادیده بگیره؟! بعد از چند ثانیه سکوت، ادامه داد:

«حالا که باارزش‌‌تر از جانم شدی، باید به خطر بیندازمت؟ تو... این رو می‌خوای عمرِ گرگ سرخ پنجم؟!»

‎وقتی جوابی نگرفت، نردیک رفت. صورتِ معصوم و رنجورِ امگاش رو با انگشت‌های کشیده‌اش نوازش کرد و جای هر بند و به دنبال هر لمس، أثری از گلبرگ‌های چاکلت کازموس روی پوست تهیونگ به جا گذاشت. خراشِ روی گونه‌اش رو بوسید و بعد از اینکه ریه‌های پسر کوچک‌تر، از عطر مدیترانه‌ای‌اش پر و نفس‌هاش در آرامش غرق شدن، ازش فاصله گرفت.

‎«نمی تونم احساسات واقعی و کلمه‌هام رو بین چندین لایه محبّتی که تظاهره، پنهان کنم تا وجهه‌ی زیباتر بهشون بدم برای اینکه مبادا باعث ناراحتیت بشن اِمای من. عصبانیّت‌هام، بدون هیچ نقابی باهات صادق‌ان. فقط درکشون کن برای اینکه هیچ‌وقت بی‌دلیل نیستن.»

‎و ألبتّه که تهیونگ، باید می‌فهمید چه إتّفاقی در حال رخ‌دادنه و دست از قضاوت برمی‌داشت.

***

‎صدای آتش شومینه، در فضای مجلّلی که تماماً ساخته از چوب بود، می‌پیچید. مرد، عکس میان انگشت‌هاش رو چرخوند و روی چهره‌ی زیباش دست کشید. خودش رو‌کنارش تصوّر و خطاب به عکس تهیونگ زمزمه کرد:

‎«به تو، مثل سهمی دزدیده‌شده شده از خودم نگاه می‌کنم. از شاهزاده می‌گیرمت تهیونگ من.»





𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now