قسمت نوزده: «لمسَت میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیّتی، حرف مرا به تعارفی حمل میکنی؛ أمّا حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.»
-استاد شاملو
***
خون میان رگش خشک شده بود و قلبش تپش نداشت. رنگها از جعبهی مدادرنگیهای زندگیاش سُرخوردن و کاغذ سرنوشتش رو با سیاه، تنها گذاشتن. حتّی سرگذشت اون پسر، از فروریختن رنگینکمان بغض و کاغذ خودش رومچاله کرد تا عرصهی تاختن رنگ سیاه، با خطوطی کج و معوج نباشه. مردمکهاش خنجر زهرآگین نگاه سرد جونگکوک رو به جان میخریدن و قلبش در برابر منطق سیاستمدار شاهزاده، سپر انداخته بود. جونگکوک منتظر جوابی ازجانبش موند و تهیونگ فقط تونست آهسته زمزمه کنه:
«لطفاً... لطفاً درکم کن. جایگاهم از شاکی، به متّهم تغییر کرده و سردرگمم.»
نمیخواست لحنش اون رو در جایگاه گناهکار، نگه داره؛ پس احساس واقعیاش رو به صوتِ ملتمسش گره زد و این پاسخ رو داد. بااینکه قدرت تحلیل کلمات رو نداشت، أمّا به حواس پرتشدهاش چنگ زد تا بتونه جواب آلفاش رو بشنوه و منتظر موند.
«تا الآن هم نه نگاه قضاوتگری بهت داشتم و نه سرزنشگر. خودم رو جای تو گذاشتم تا طردت نکنم. پذیرش داشتم و بهجای مقصّردیدنت، حمایتت کردم! دروغ رو دوست نداشتم أمّا اجازهی دونستنِ حقیقت رو ازت گرفتم چون به نفع همه بود. تو چیکار کردی؟! بهم بگو! پنهانکاری؟!»
چانهی خوشتراشش لرزید. چقدر مقصّر بود ونمیدونست. «متأسّفم» آهستهای زمزمه کرد و لبهاش رو به هم دوخت. حس تب داشت و سرگیجه. دانههای ریز عرق، روی پیشانیاش از بین چتریهاش خودنمایی میکردن و برخلاف گرمای بدنش، از درون میلرزید و حتّی دندانهاش به هم ساییده میشدن. لبهاش رو به هم چفت کرد تا لرزش دندانهاش، حال بدش رو جار نزنه و از اتاق خارج شد. باید خودش رو به تختش میرسوند تا شاید قرصهای آرامبخش و خواب، بتونن بهش کمکی کنن. فعلاً فقط توانایی فرار از واقعیّت رو داشت؛ نه پذیرشش رو.
***
هوا روبه تاریکی میرفت و چند ساعتی میشد که تهیونگ رو به حال خودش گذاشته بود. نتونست بهش بگه «من، باعث شدم عزیزترین شخص زندگیت رو از دست بدی و قبل از دوّمیندفعهی پاکشدن حافظهات، قسم خوردی انتقامش رو از من بگیری.» لعنتی به حقیقت فرستاد و در اتاق رو بیصدا باز کرد.
قرصهای خوابآور و لیوان آبی به نیمه رسیده، روی پاتختی به چشم میخوردن و شاهزاده ورقهی آلومینیومی رو برداشت تا مطمئن بشه معشوقش زیادهروی نکرده. بعد از اون، ورقه رو در مشتش فشرد و آرنجهاش رو روی زانوهاش گذاشت. میخواست نوازشش کنه أمّا قبل از سرکشی قلبش، دستهاش مُشت شدن.
«چطور می تونم؟! اِمانوئل؟ چطور می تونم لمست کنم درحالیکه تو اونقدر پاکی که فقط لایق لمسشدن از طرفِ نوری؛ نه تاریکی؟!»
سرانگشتهاش رو بین موهاش فشرد و با خودش فکر کرد اینهمه رنج، کافی نیست؟! بهجای عاشقانههای هر شبشون، گریهی شبانهی معشوقش، بالش خیس از اشک، چهرهی بدحالش و اون قرصهای خوابآور باید نصیب چشمهاش میشدن؟ حق داشت! حق داشت با کمجانی و بیرمقی، نگاهش رو از قرصهای خواب، چهرهی رنجور امگاش و گودی زیر چشمهاش بگیره و اون خستگی، لابهلای یکبهیک سلّولهاش رخنه کنه.
«لیاقتم دیدن این وضعه... از محبّت، برات کم گذاشتم که سهمم اینه عشق من.»
نمیخواست اینطور بشه. حاضر بود سرنوشت، کاغذِ داستان شاهزاده رو مچاله کنه أمّا گوشهای از برگه، ماجرای سرگذشت معشوقش ذرّهای آسیب نبینه. بیصدا با خودش و خطاب به دلدارش گفت:
«تو، به من گفتی تصویرِ ماه روی آب؛ ولی اِمای من... تو، اون ماهی که فقط از انعکاسش سهم دارم و من، بِرکهی سیاهی که تنها از دور لایقِ تماشای زیباییهاته... تو، ماهِ منی؛ که بهخاطر تصویرت ظاهراً نزدیکی أمّا درواقع لمسنشدنی و دور.»
از جا بلند شد و به آفتابگردانش چشم دوخت. زیبایی تهیونگ، غمگینکننده بود و چقدر در اون لحظه، خواستنی أمّا دستنیافتنی بهنظر میرسید. تب داشت و رنگدانههای پوستش رو به سفیدی بیش از اندازهای میرفتن أمّا هنوز هم بیحدّ و مرز، خیره کننده بود درست بهاندازهی یک فرشته یا اله. باید تبش رو از بین میبرد؛ پس با کاسهای از آب سرد، لبهی تخت نشست. پارچهی نمناک رو روی پیشانی تهیونگ گذاشت و چند تکٌه پنبه برداشت. کمی به آب آغشتهشون کرد و پنبهها رو میان انگشتهای دست معشوقش کشید تا از گرمای پوستش کم کنه. بوسهای طولانی پشت دستش نشوند و پنبهی دیگهای رو روی گونهاش کشید أمّا صدای آشنای زنگ بلندی که در عمارت به گوش رسید و خبر از اومدن مهمان میداد، باعث شد از کارش دست برداره. پتو رو تا شانههای آفتابگردانش بالا بکشه و به استقبال مهمانی که ایدهای راجع بهش نداشت، بره.
***
حتّی حدس نمیزد وقتی به اتاق کارش میره، مادرش رو ببینه که کنار میزش ایستاده و به دفتر طرّاحیاش چشم دوخته. نمیتونست ملکه رو برای سرزدهاومدنش سرزنش کنه چراکه نه احترام این اجازه رو بهش میداد و نه إتّفاق عجیبی بود. مادرش قبلاً هم این کار رو انجام میداد و بیخبر، برای دیدن پسرش میاومد.
«بانوی من!»
جیون نگاهش رو از دفتر طراحی شاهزاده گرفت و بعد از چای طلایی که از مستخدم خواست، با نگاهش، به دفتری که به خودش اجازه نداده بود بازش کنه تا مبادا حریم شخصی جونگکوک رو زیرسؤال ببره، اشاره کرد.
«این دفتر... دفتر طرّاحیه؟! دوباره نقّاشی رو شروع کردی؟»
جونگکوک با یادآوری محتوای برگهها، چهرهی معشوقش و عاشقانههاش، دستش رو سمت مبل گرفت تا ملکه رو به نشستن دعوت کنه و جواب داد:
«این دفتر... تمام ثروت من از عشقه.»
تعظیم کوتاهی به نشانهی احترام، به مادرش کرد و ادامه داد:
«تمام دفترم پر شده از لینائوسم... میدونید چرا؟!»
ملکه علیرغم میل باطنی جونگکوک، پسرش رو با دلتنگی در آغوشش گرفت و حتّی با ورود مستخدم هم ازش جدا نشد.
«تعجّب نمیکنم؛ نگاه پسرم، نگاهی ایدئالیستیه!»
پسر آلفا دست مادرش رو گرفت. روی مبل نشوندش و سمت میزش رفت تا دفترش رو جایی دور از چشم، توی کمد کوچک پایین میز بگذاره.
«برای این نگاهِ ایدئالیست، تنها زیبایی بیمرز، اِمانوئله.»
بعد از قفلکردن کمد کوچکش، روی مبلی رو مقابل جیون نشست و خودش فنجان رو از چای، پُر کرد.
«میتونی چهرهاش رو برام توصیف کنی؟ این جسارت رو به خودم ندادم که عکسی ازش ببینم. نمیخواستم به خواستهاش بیاحترامی کنم.»
چشمهاش رو با شیفتگی بست تا چهرهی معشوقش رو به یاد بیاره أمّا وقتی ناتوانی خودش برای توصیفش رو دید، تکیهاش رو از مبل گرفت. تنِ تهیونگ، از جنس رویا بود و حضورش هم شیرین مثل رویا. جونگکوک روی چشمهاش - که پشت پلکهای بستهشون نقش دلدارش رو دیدن - نوازشوار دست کشید و بدون گرفتن نگاهش از تصویر توی دفتر طرّاحیاش، لب باز کرد.
«زیباییِ لومیرِ من رو فقط باید با چشمهاتون لمس کنید. کلمههای لعنتی، کمگویی میکنن. قاصر از وصف چشمگیریِ حقیقیِ چهرهی ماهگونش هستن.»
فقط گفتن ازمعشوق بود که باعث میشد جملهها وزنِ عشق بگیرن و کلمات شاهزاده سنگین بودن از این احساس. ملکه متوجّهش میشد.
«از من و پدرت هم بیشتر دوستش داری؛ اینطور نیست؟»
نمیتونست جواب صریح و صادقانهای نده! پس بیمعطّلی لبهاش رو از هم فاصله داد.
«دقیقاً همینطوره بانو؛ بیشتر از هرکسی»
جیون که متوجّه حال آشفتهی پسرش شده بود، از جا بلند شد. کنارش نشست و دستش رو گرفت.
«تلفن همراه تهیونگ، خاموش بود و حال تو هم خوب نیست. رفتارت عجیب بهنظر میرسه.»
جونگکوک، پدر و مادرش رو مقصّر نمیدونست. اونها با پنهانکردن حقیقت، اوضاع پیچیدهای رو براش رقم زده بودن؛ پس برای گفتن حالش اینبار خویشتنداری نکرد.
«ترسِ ازدستدادن، آدم رو بیمار و دیوانه میکنه. ازم توقّع رفتار سالم و عاقلانه نداشته باشید ملکه! اون میخواست حافظهاش رو برگردونه. بهش کاملاً از روی کِذب، گفتم کسی رو در گذشتهاش داشته و مجبور شدم برای مانعششدن، راههای ارتباطیش رو ازش بگیرم.»
میدونست ستارههای پر نور چشمهای معشوقش رو سلّاخی کرده. بدون هیچ درمانی، زخمش رو با امید به بهبودی بسته و خودش دست روی دست گذاشته. جبران میکرد؛ أمّا نه حالا.
بعداً برای دلدارش مینوشت:
«من را ببخش که هدیهام به تو، فقط تکّهابری بارانزا بود و هوای تمام روزهای زندگیات را تیره کرد.»
این رو با خودش گفت و قسم خورد بعد از گذشتن از این إتّفاقات، رنگینکمان رو به رنگینکمانِ خودش هدیه بده. هرچند که اون هفت رنگ، باوجود زیبایی معشوق شاهزاده، از شرم، رنگ میباختن.
پس ماجرا این بود؟! گذشته؟! و ألبتّه برخورد بیرحمانهی پسرش؟! ملکه با ناباوری خندید و از جا بلند شد.
«هر رنجی که بهش دادی رو تحمّل کرده! کاری نکن به جایی برسه که بین خونریزی و درد روحش، عشق رو گم کنه. اینطوری میخوای مواظبش باشی؟! حسّاسیّت گرگ سرخ من، پسر من، اینه؟! با یاغیگری و آزار و اذیّت؟! من و پدرت کجای زندگیت اونقدری باهات ملایم نبودیم که باید؟! این خشونت، زادهی چیه جونگکوک؟! بااینحساب خوب میدونی تهیونگ بهخاطر تو، چه کسی رو از دست داده! بهم جواب بده! میدونی؛ درسته؟!»
انگشتهاش رو به هم قفل زد ومثل پسربچّهای درحال تنبیه، سرش رو پایین انداخت.
«عزیز... عزیزترینش رو از دست داده و من...»
خواست بگه ' و من جبرانش میکنم ' أمّا مادرش عصبانیتر از اونی بود که بهش اجازهی اتمام جملهاش رو بده.
«و تو حق نداری قدرنشناس باشی! لیاقتش رو داشته باش. یادت نره تهیونگ برای داشتن تو، چه چیزی رو از دست داده! کاری نکن که باعث پشیمونیش بشی. کاری نکن که لیاقتت بهجای عشق، انتقام بشه! ارزشش رو داشته باش. بهش... آسیب زدی؟ میدونی منظورم چیه!»
نگاهش به سرخی رفت و مردمکهاش به خون نشستن. صداش عصبی بود و لحنش طغیانگر؛ أمّا برای حفظ احترام به مادرش، از بین دندانهای چفتشدهاش با صوتی آهسته أمّا پر از حرص جواب داد:
«تابهحال اختیارِ دستم رو از روی بیانصافی، از دست دادم؟! اگر تصمیم به رفتن بگیره، میکشمش ملکه! أوّل اون رو و بعد هم خودم رو! ازدستدادن با مرگ، راحتتر از ازدستدادنیه که رفتن، انتخاب معشوقت باشه.»
شاهزاده این رو گفت؛ أمّا جونگکوک آینده حتماً بهخاطر رفتار غیربالغانهاش سرزنشش میکرد.
جیون که حالا کمی آرامتر از قبل بود، با فاصله از پسرش نشست. دستهای لرزانش رو به هم قفل کرد و بعد از نفس عمیقی جواب داد:
«من نمیتونم محاکمهات کنم؛ أمّا نمیتونم بهت حقّی هم بدم.»
جونگکوک تلخخندی زد.
«پس دادگاه ناعادلانهایه بانو. یک دادگاه بدون حکم، یعنی دادگاهی که عدالتی قطعی بهش حاکم نیست که بشه حکمی بر اساسش داد.»
جیون یک لحظه به عواطف مادرانهی خودش تردید کرد. پسرش نیاز به درک داشت؛ نه فقط سرزنش! فاصلهی بینشون رو از بین برد و دستش رو روی شانهی شاهزاده گذاشت.
«جونگکوک؟ خودت رو بهش بسپار. تاریکیت رو ذرّهذرّه تبدیل به نور میکنه و از سنگت یک بلور میسازه! جیهیون... یک الههی عشق بود و پسرش یک اله عشقه! این رو از مادرش به ارث برده.»
تهیونگ، قلم عشق به دست گرفته و طرحِ بینظیرِ احساسش رو روی تابلوی تیرهرنگ قلب جونگکوک نقش زده بود. گلهای چاکلتکازموس، سرتاسر سرزمین وجود شاهزاده به چشم میخوردن و تمامش با نورِ اون خدای نور، روشن به چشم میاومد. پس معشوقش یک اله عشق بود؟! دلیلی داشت؟ با بُهت جواب داد:
«اله؟! أمّا... یک اله عشق میتونه موقع عصبانیّتش غیرقابلپیشبینی بشه؟»
پسرش باید این رو میدونست؛ جیهیون، دردناکترین یادگار خودش رو برای پسرش تهیونگ به ارث گذاشته بود.
«اونها برای عشقی که میورزن، حدّ و مرز ندارن؛ أمّا معنیش این نیست که نمیتونن خشم رو احساس کنن. آدمها وجود پر از تناقضی دارن و سالهاست که همه، نفرت رو تناقضِ عشق میدونن؛ پس ترسناکشدن یک اله یا الهه، دور از تصوّر نیست! اونها چیزی خلافِ ماهیّتشون رو وقتی نشون میدن که نقطهضعفشون به بازی گرفته بشه. این، به نوعی دفاع محسوب میشه و اگر احساس یک اله عشق صدمه ببینه، حتّی امکان داره که به اله نفرت تبدیل بشه.»
ملکه که وقت زیادی برای موندن نداشت و تا دو ساعت بعد به آلمان میرفت تا همسرش رو برای توافق مهمّی همراهی کنه، کیف کوچک دستیاش رو از روی میز جونگکوک برداشت و خواست بره أمّا صدای شاهزاده راهش رو سد کرد.
«من یک زندانِ تاریک بودم و تهیونگ، نورش. من یک زندان تاریک بودم و تهیونگ، پنجرهاش. از خودش گذشت؛ روشناییِ تاریکیم شد و پنجرهی این محبس لعنتی به اسم جونگکوک أمّا... من بههرحال زندان تاریکش بودم. آدمها آزاد هستن بوم سفید نقّاشی زندگی خودشون رو با رنگهایی که میخوان، رنگ بزنن... تهیونگ قلمموی خودش رو هم به من داد أمّا هرجایی روکه نگاه میکنم، سیاه کردم. اون... به هُنرِ من برای تزئین زندگیش ایمان داشت أمّا من نتونستم هنرمند ماهری باشم. برعکسِ اون! بانو؟! میدونید لومیر میگه من خدای قلبشم؟! من فقط یک تکّه سنگ بودم! تهیونگ ازم برای خودش یک بُت ساخت. یک خدا که دیگه فقط لایق شکستن و خُردشدنه. چقدر فرق بود بین ما دو نفر توی هنرمندی.»
خوشحال بود جونگکوک، اون شاهزادهی کمحرف، به حرف اومده. کوتاه در آغوش گرفتش و بعد از اینکه ازش خواست به مادربزرگ پدریاش سری بزنه، زمزمه کرد:
«پسرم، توی حس معشوقبودن، غرقش کن. برای یک اله عشق، هیچچی از این زیباتر نیست.»
این رو گفت و از اتاق، خارج شد. شاهزادهای که حالا حقیقت وجودی معشوقش رو فهمیده بود، با قدمهایی تند و بیقرار خودش رو به اتاقشون رسوند و کنارش لبهی تخت نشست. شاهزاده، جانِ پریهای کوچک نور توی چشمهای فرشتهی قلبشیشهایاش رو گرفته بود. خم شد و بوسهی سبکی پشت پلکهای معشوقش زد أمّا برای زندهکردن اون پَریها، کفایت نمیکرد.
«وقتی فرشتههای روشن توی چشمهات با بالهای اکلیلیشون و مُشتهای پُر از گردهای رنگی، به قلبم نور نمیپاشن، قفسهی سینهام درد داره لومیر أمّا... این درد، مجازاتِ قاتل اون پَریهاست. هیچ قتلی بدون مجازات نمیمونه.»
دیوارهای اتاق، درها وپنجرهها از غمِ ماهِ خاموشِ روی تخت، تب داشتن و به چهرهی معصومش چشم دوخته بودن. بدون اینکه دفتر طرّاحیاش رو همراه خودش داشته باشه، در دفتر قلبش برای فرشتهاش نوشت:
«تو، پروانهی کوچک قلب منی که نمیخواهم بالهای از جنس شیشهات را در مُشتهایم له کنم! مبادا با آن بالها در آسمانِ نگاه کسی جز من پرواز کنی؟! پروانهی کوچک من بمان، آسمانِ أمن تو میشوم.»
***
به خواستهی مادرش، اون روز به مادربزرگش سری زد درحالیکه پدربزرگش هم همراه پادشاه و ملکه، برای کار مهمّی به آلمان رفته بود. سادگی أصیل و زیبای اون خانهی خارج از شهر که دلیل انتخاب مکانش بیماری ریهی مادربزرگش بود، قلبش رو گرم میکرد؛ چهاردیواری دنجی که پنجرهاش رو به کوهستان و دریاچه باز میشد و نگاههای مادربزرگش که قصدی جز محبّت نداشتن و از سرزنش، فرسنگها دورتر بودن، بهش آرامش میبخشیدن. پشت میز دایرهشکلی که صندلیهاش تابهای کوچک بودن، توی بالکن نشست و زن مُسِن با شِنِل بافت یاسیرنگی که روی دوشش داشت و سینی دمنوشی در دستش، برگشت.
شاهزاده به مایع آبیرنگ درون فنجان چشم دوخت که برگ سبز روشن روی سطحش و چند گل بنفشه هم کنار فنجان، به چشم میخوردن. با یادآوری دمنوشهای گل مینای تهیونگ، لبخندی زد که از چشم مادربزرگش دور نموند. زنِ مُسِن بشقابِ پُرشده از کیکِ قهوه- گردوی گرمی که دقایقی پیش از فِر بیرون آورده بود رو سمت نوهاش هُل داد و گُل بنفشهی مصنوعی رو روی موهای جمعشدهاش مرتّب کرد.
«دفعهی بعد، با اون بیا.»
جونگکوکی که با سرانگشتهاش گلبرگهای بنفشه رو نوازش میکرد، با دیدن موهای بازشدهی مادربزرگش دست از لمس گلبرگها کشید و بلند شد.
«با... کی؟»
یوشین که قصد شاهزاده رو متوجّه شده بود، گیرهی گل بنفشهی مصنوعی رو از روی موهاش برداشت و چشمکی زد.
«با... همون کسی که بهش فکر کردی و باعث شد بعد از ده سال بتونم لبخند نوهام رو ببینم؛ با... تهیونگ!»
شاهزاده پشت صندلی مادربزرگش قرار گرفت و باآرامش، موهای بلندش رو دستهبندی کرد. لبخند محو روی لبهاش هنوز هم از بین نرفته بود و یک لحظه نگاهش به کوهستان مقابلش افتاد.
«هنوز اونقدر قَوی نشدم که بتونم به آفتابگردانم فکر نکنم و با یادآوریش لبخند نزنم. اصلاً اونقدر قَوی نیستم مادربزرگ. من حتّی بهش نگفتم دوستش دارم.»
یوشین از همهچیز خبر داشت. جرعهای از دمنوشش سرکشید و برای قانعکردن نوهی مغرورش دنبال جواب گشت.
«أوّلینبار گفتنِ دوستت دارم، سخته؛ أمّا آخریندفعهی گفتنش سختتره... اجازه نده أوّلین و آخرینت همزمان بشن. از عهدهی تحمّلش برنمیای. چیزی که من از پسرم میبینم، واژهی عشقه که قالب انسان پیدا کرده. حیف نیست خودت رو برای معشوقت معنا نکنی؟! اگر برای اون نه، پس برای چه کسی میخوای معنا داشته باشی؟!»
خودش هم نمیخواست! نمیخواست اونقدر دلدار نازکدلش رو آزار بده که بهجای فرشتهی بلورینقلبش، غم، توی آغوشش مچاله بشه. اصلاً غم چطور جرأت داشت جای آفتابگردان شاهزاده رو اشغال کنه؟! ازطرفی دیگه، دلیل ابرازنکردن احساسش برخلاف چیزی که برای دیگران بهنظرمیرسید، واقعاً غرور نبود.
بعد از بافتن موهای مادربزرگش سمت تخت ننویی توی بالکن رفت و دراز کشید.
«من... از خودم میترسم که بهش اقرار نمیکنم؛ نه از روی غرور. هیچوقت درمان دردهاش نشدم؛ هربار جراحت بیشتری بهش دادم و قلبش اونقدر بزرگ و بخشنده بود که قبلیها رو از یادش ببره. زخم رو با زخم پاک کردم.»
مادربزرگش تکّهای از کیک رو برش زد و پایین تخت ننویی، نشست. پتو رو روی تن نوهاش مرتّب کرد و صوتش طنین انداخت.
«درمانِ بیرحمانهایه.»
بعد از چند لحظه سکوت، ادامه داد:
«پسرم؟ اجازه نده روزی برسه که بزرگترین آسیبش بشی. صدات رو براش بالا ببر؛ أمّا فقط زمانی که ضربان قلبت خواست سر قلب اون داد بکشه و بگه دوستش داره. این فریاد، جانش رو نمیگیره! بهش جان میبخشه. ازش دریغش نکن.»
کاش تهیونگ میدونست با کارهای سادهای مثل لبخندی کمرنگ و حتّی بیاراده، زِرهِ آهنینی که قلب جونگکوک پوشیده بود، خیلی وقت پیش فروریخت و یکبهیک ذرّات وجود شاهزاده رو با هر نگاه به تاراج برد. کاش گرگ سرخ پنجم میتونست بهش بگه «عشق تو، بخشی از قلبم نه! تمام وجودم شده.»
یوشین پتوی روی تن نوهاش رو بالاتر کشید و جونگکوک با حسّ اون گرمای مطبوع، چشمهاش رو بست. نفسش رو از هوای مهگرفته، سرد أمّا تمیز اون منطقهی کوهستانی پر کرد و بعد از فاصلهدادن پلکهاش از هم، نگاهش به دمنوش روی میز افتاد که تغییر رنگ داده بود و یوشین متوجّه تعجّب پسر، شد.
«اون برگهای سبز و روشن رو دیدی که روی سطح دمنوش، معلّق بودن؟ اونها برگهای گل بنفشه هست و گلِ پایین فنجان، گل بنفشه. وقتی گلهای خشکشده رو دم میکنی، اون دمنوش آبیرنگ ازشون درست میشه؛ أمّا اگر زمان بگذره، رنگ آبی، زیباییش رو از دست میده. برمیگرده و بیرنگ میشه. میدونی این یعنی چی پسرم؟ اگر زمانبندی درستی نداشته باشی، به ایدئالهات نمیرسی. اجازه نده دیر بشه. به تهیونگ بگو عاشقش هستی.»
هرچند که نمیخواست از آرامش اون خونه دل بکنه، أمّا آرامش رو حقّ خودش نمیدونست وقتی که معشوقش فقط همدمی به اسم اشکهاش در عمارت داشت. به اون ملاقات کوتاه و یکساعته رضایت داد و نشست.
«دیگه باید برم.»
یوشین بااینکه میدونست نوهاش بیقراره و دلتنگ، باید ازش میخواست بمونه تا جونگکوک بدونه درِ اون خانه همیشه به روش بازه.
«زود نیست؟»
به ساعتش نگاه انداخت و زن رو در آغوشش گرفت. باز هم بهش سر میزد؛ أمّا همراه تهیونگ. مدّت طولانیتری میموند و آرامش اون خانهی کوهستانی رو با معشوقش قسمت میکرد.
دوباره به دیدنتون میام مادربزرگ. باید تهیونگ رو ببینم. باید با دیدنش، دوباره دلدادهاش بشم. باید برای دفعهای که شمارش از دستم خارج شده، عاشقش بشم.»
بعد از اینکه که مسیر بالکن تا در رو طی کردن، یوشین نوهاش رو در آغوشش گرفت و درحالیکه دستش رو نوازشوار روی کمرش میکشید، برای آخریندفعه لب به نصیحت باز کرد.
«عاشقموندن، توان میخواد پسرم. رفتن، فصل و ساعت نمیشناسه. کسی که خسته بشه، أهمّیّت نمیده برفِ زمستانه، برگریزان پاییز، باران بهار یا گرمای تابستان. هر فصلی براش فصلِ رفتن میشه. به احترام احساسی که بهش داری، آزارش نده. هرقدر احترام بیشتری برای این عشق قائل باشی، کمتر میتونی باعثرنجشش بشی.»
***
شش روز از اختلافشون میگذشت. بافتِ آبیرنگش رو بعد از دوش مختصرش پوشید، به لالهی گوشش و نبضهاش عطر شکوفهی لیموش رو پاشید و وقتی به خودش اومد که روبهروی آینه، از پشت پردهی تار اشک داشت خودش رو میدید چون باوجود تمام این رسیدنهاش به خودش، شاهزادهاش نبود که «آکوا» صداش بزنه و رایحهی شکوفهی لیموش رو نفس بکشه. میتونست حواس خودش رو پرت کنه؛ أمّا نه تماشای ماه، نه گوشدادن به آهنگهایی که تمام عاشقانههاشون اون رو به یاد آلفاش میانداختن، نه خوابیدنی که نتیجهاش دیدنِ رویای شاهزادهاش بود، نه درسخوندنی که به نوشتن اسم جونگکوک گوشه و کنار کتابهاش ختم میشد و نه هیچ سرگرمی دیگهای حواسش رو جای اونقدر دوری نمیبرد که از معشوقش پرت بشه.
(آکوا: آبی دریایی)
به بطری شیشهای روی میز و مایع زردرنگ داخلش چشم دوخت. دستش رو سمت گردنهی بطری برد و شات کریستالش رو ازش پر کرد. بعد از سرکشیدنش، بطری بهخاطر لرزش دستش با صدای بدی روی سنگ مرمر کف اتاق نشست و شات کریستالی که در دست دیگهاش بود، بهخاطر فشار بیش از اندازهای که به بدنهی نازکش وارد شد، ترک برداشت.
تهیونگ داشت بیاراده و هرلحظه محکمتر بین انگشتهاش میفشردش و با حسّ سوزش پوستش فهمید لبهی شات رو شکسته. ریههاش رو با دم عمیقی پر کرد و با حرص، بازدمش رو بیرون فرستاد. با خونِ سرانگشتش روی شیشهی محافظ بالکن، اسم جونگکوک رو نوشت و دوباره از هوای سرد و بوی الکل و خون، دم گرفت. داخل اتاق برگشت و وقتی نور چراغخوابهای سفیدرنگ، خودشون رو توی سیاهی عنبیههاش جا دادن، کمی أذیّت شد.
چشمهاش رو ریز کرد. وقتی اون اندازه از روشنایی رو برای خودش غیرقابلتحمّل دید، تمامشون روخاموش کرد و بیتوجّه به زخم دستش که ألبتّه عمیق هم نبود، پایین پنجرهای که به دیواری شیشهای شباهت داشت، نشست. قالب سخت و شجاعی که دور خودش کشیده بود رو بیرون آورد، پایین پنجره که نشست، بعد از جمعکردن زانوهاش در بغلش، با نهایتِ ضعفش به اون قالبِ شجاعت، چشم دوخت. چشمهاش رو بست و بدون نگاهانداختن از بین پلکهاش، شمارهی جونگکوک روگرفت؛ اون، هر چیزی مربوط به وجود آلفاش رو از حفظ بود.
وقتی تماس وصل شد بدون اینکه صبر کنه، صداش به گوش شاهزاده رسید.
«من... من قرار نبود به تو فکر کنم؛ أمّا وقتی به خودم اومدم که داشتم بهت فکر میکردم. میشه.... میشه زودتر خودت رو بهم برگردونی؟! بهش احتیاج دارم! تا حالا اونقدر به وجود یک نفر کنار خودت دل بستی که با چند ساعت نبودنش حس کنی هوایی که بدون اون نفس میکشی، مسمومه؟ این تهیونگی که تو رو میخواد، طاقتم رو تمام کرده جونگکوک.»
شاهزادهاش رو لازم داشت تا خودش رو بهش برسونه، دست دلتنگیهاش رو بگیره، جای دوری ببره و شاهرگشون رو قطع کنه. فقط جونگکوکمیتونست جان اون دلتنگیها رو بگیره و دریغ میکرد.
«تو... مستی تهیونگ؟»
شاهزاده اسم معشوقش رو بُرد چراکه نگرانش بود.
پسربچّهی بهانهگیر وجود تهیونگ که آلفاش رو میخواست، چی میدونست از تیزیِ تیغ دلتنگی که روی روح بیتابش کشیده میشد؟ اون پسربچّه نمیتونست تحمّلش کنه! حتّی نمیدونست چه جوابی به اون سؤال بده.
«بالأخره صدام زدی جونگکوک؟! أمّا دیره... اسم من الآن... دلتنگیه؛ یک دلتنگیِ متحرّک.»
شاهزاده خوشحال شد! این دلتنگی یعنی هنوز هم برای معشوقش أهمّیّت داشت. جونگکوک از خیلی چیزها میترسید که هیچکس ازشون خبر نداشت. سؤالش رو دوباره تکرار کرد:
«بهم جواب بده اِما! تو... مستی؟!»
بدون اینکه أهمّیّتی به سؤال بده، یکدفعه فکر کرد مزاحم آلفاش شده؛ پس با کمی ترس ازش پرسید:
«کاری... کاری نداشتی که انجام بدی؟»
شاهزاده برای جوابدادنش حتّی چند لحظه هم صبر نکرد. نمیخواست معشوقش حس کنه مزاحمش شده.
«نه.»
بدونِ جونگکوک، نه فقط بین دیوارهای عمارت؛ بلکه حتّی توی پیراهن خودش هم احساس غربت میکرد و باید کاری انجام میداد تا حس کنه به گرگ سرخش نزدیکه.
نفسهای تهیونگ، جانِ شاهزاده بودن و بینظمیشون زندگیاش رو به خطر میانداخت. عدالتی در جهان وجود نداشت وقتی پسر امگا بود که بهجای هر دو نفرشون نفس میکشید و شاهزاده بههیچوجه از این بیعدالتی، احساس نارضایتی نمیکرد.
تهیونگ با تردید و خواهش جواب داد:
«پس... میشه به من فکر کنی؟»
شاهزاده گاهی مغرور بود؛ أمّا به کمی اقرار بعد از تمام این ناآرامیها نیاز داشت؛ پس صفحهی سرد گوشی رو بوسید و لب زد:
«همین کار رو میکردم.»
دیوارهای صبوری اطراف قلبش، از حملهی تکرار بیرحمانهی دلتنگیاش برای شاهزادهاش، فرو ریخته و بیدفاعش کرده بودن. پسر امگا بدون تسلّطی روی کلماتش، لب باز کرد:
«فکر میکردم اگر منتظر نباشم که دستم رو بگیری، که برای تو با بقیه فرق داشته باشم، که روز خوبی بالأخره از راه برسه، این بیانتظاری، بهم آرامش میده؛ أمّا نه جونگکوک! مثل آرامشیه که خوابیدن روی ابر بهت میده. فکر میکنی آرومی؛ أمّا به خودت میای و میبینی سقوط کردی. من جفت بدی نبودم شاهزاده... یعنی لاأقل دلم نمیخواست که جفت بدی باشم. یک روز آدم بهتری میشم؛ برای همهمون.»
آسمان درنتیجهی خشم جونگکوک غرّید و شاهزاده زمزمه کرد
«تو... پروانهی کوچک قلب گرگ سرخت هستی.»
تهیونگ اشکش رو با پشت دستش پاک کرد. به شاهزاده نیاز داشت تا جانپناهش بشه و از دست درازیهای مرگ به ضربانهای قلبش نجاتش بده.
«عیبی نداره که حالم خوب نبود، اشکالی نداره اگر
حالم خوب نیست، عیبی نداره اگر خوب نشدم. حتّی اشکالی نداره اگر هیچوقت امکان نداره خوب بشم؛ ولی حق نداری! حق نداری بذاری دلتنگت بمونم. حق نداری جونگکوک! نمیتونم هم خوبنبودنم رو تحمّل کنم و هم دلتنگی رو.»
بارانی که میبارید، بهجای شستن افکارش، فقط غلظت اندوه رو در وجودش بیشتر میکرد چون قطرهقطرهاش رو غم شاهزادهاش میدونست. هِقّی زد و ادامه داد:
«عیبی نداره اگر دنیا داره پیش میره و من گوشهی اتاقمون نشستم، اگر تنهام و اگر هیچوقت روزهای خوبی نداشنم. اگر صبر کردم زمان بگذره أمّا چیزی درست نشد! أمّا دارم خفه میشم. اگر زودتر نیای، از دلتنگی میمیرم جونگکوک.»
حتّی اگر مجروحِ میاون جنگِ زندگی میشد، هر دو نفرشون رو نجات میداد؛ أمّا حالا فقط گوشهی اتاق نشسته و در تاریکی، دردِ تیزیِ بیمهریهای جونگکوک که درست از میان قلبش رد شده بود رو تحمل میکرد. تهیونگ دلتنگ، بههرحال بازنده بود.
اینکه نخواد از گذشتهاش سر دربیاره بار سنگینی بود روی قلبش؛ ولی تحمّل باری سنگین، راحتتر از خفگیِ ناشی از فاصلهگرفتنهای آلفاش بود. تصمیمش رو موقع هوشیاری گرفت أمّا دز مستی، بیمقدّمه به زبان آورد.
«من باهاش کنار اومدم. تلخه؛ أمّا حدّأقل شبیه به آرامشه. قول میدم دیگه دنبالش نرم.»
بدون شاهزاده، حس میکرد تمام کائنات، طردش کردن. از بین ویرانههای وجودش که روی زمین افتاده بودن رد میشد و از خودش میپرسید این حقّشه؟! بدون اینکه مهلتی به جونگکوک بده، خودش ادامه داد:
«من یک موسیقی تمامشده نیستم که فقط بتونی بشنویش. یک سمفونیِ ناتمامم که میتونی هرجور میخوای ادامهاش بدی و بنوازیش. حتّی یک قصّهی بهپایانرسیده هم نیستم که راهی جز خوندنش نداشته باشی. من یک داستانِ شروع شدهام که سرنوشتش رو دست تو داده تا نهایتش رو براش رقم بزنی.»
شاهزاده میخواست معشوقش دوباره خوشحال باشه و شادیاش ستارههایی بشن که به آسمان سیاه چشمهاش بریزن. دست از غرورش برداشت و با قلبش جواب داد:
«أمّا تو... زیباترین شعر عاشقانهی سرودهشدهای که فقط باید روی قلبم حک بشی و هر لحظه زمزمهات کنم تا شاید با تکرار کلماتت، بتونم پِی به راز اینهمه زیباییت ببرم لینائوس. فهمیدی؟! شاید بتونم... اگر بتونم... باید بتونم! میخوای... میخوای یک قصّه برات تعریف کنم تا زمان، زودتر بگذره؟»
صدای جونگکوک مثل موجی از آرامش، از سلّولبهسلّول وجود پسر کوچکتر گذشت و اون رو غرق خودش کرد؛ غرق آرامشش... ألبتّه که میخواست؛ پس آهسته جواب داد و چشمهاش رو بست.
«سالھا پیش پنج فرشته بودن که قانونِ بهشت رو زیر پا گذاشتن و عاشقِ انسانھا شدن. به همین دلیل زندانیشون کردن و بهشون گفتن تا جوانهی عشقِ در قلبشون از بین نره و پروانههای توی دلشون نَمیرن، آزادشون نمیکنن. اونجا فرشتهی کھنسال رو دیدن که بهشون گفت:«اگر فرشتهای لبِ معشوقِ انسانیِ خودش رو ببوسه، تبدیل به انسان میشه.» یک روز تصمیم گرفتن فرار کنن و برن پیش معشوقهاشون. فرشتهها مسیری طولانی رو پرواز کردن و زمانی که رسیدن، شب بود و اونها خواب بودن. أکثر فرشتهها وقتی معشوقهاشون رو دیدن، حرفهای فرشتهی کهنسال رو فراموش کردن. فرشتهی أوّل گونهی معشوقش رو بوسید و اینطور شد که چالِ گونه شکل گرفت. فرشتهی دوّم چشمهای معشوقش رو بوسید، زیر چشمهاش گود شد و رگھایی که روی گودی و اطراف پلکھا وجود داشتن، مثل کهکشان مشخص شدن؛ أمّا فرشتهی سوّم موفق شد و لبهای معشوقش رو بوسید. فرشتهی چهارم زخمهای معشوقش رو بوسید، گریهاش گرفت و چند قطره اشکِ فرشته روی صورت معشوقش ریخت، وقتیکه میخواست زخمهاش رو با غبارِ ماه درمان کنه، اشتباهی مقداری از اون روی صورتِ معشوقش ریخت و ماهگرفتگی ایجاد شد. وقتی نوبتِ فرشتهی پنجم شد، صدایی شنید، ترسید. فرار کرد. فرشتهی آخر نتونست معشوقش رو ببوسه. زمانی که داشت فرار میکرد، کمی گَرد و خاکِ بهشتی از لباسهاش روی صورت و بدنِ معشوقش پاشیده شد و خال و کک و مک به وجود اومد. همهی فرشتهها از آتشِ عشق سوختن و تبدیل به خاکستر شدن. فقط فرشتهی سوم بود که تونست تبدیل به آدم بشه. به همین خاطر بالهاش رو قطع کردن. افسانهها میگن که ما از نسلِ اون انسانها و فرشتهای که آدم شد، هستیم. بهخاطر همین استخوانهای شانه هامون شبیه بالهای قطعشدهی فرشتههاست. ما از نسلِ فرشتههای عاشقیم. من... فرشته نیستم تهیونگ من؛ أمّا عاشقِ تو... هستم.»
و چقدر بد که پسر امگا، پشت خط خوابش برده بود و این اقرار رو نشنید.
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...