قسمت بیست‌وهشتم

288 33 10
                                    

قسمت بیست‌وهشت: «جان من سهل است! جانِ جانم اوست.»

-حضرت مولانا

***

ستاره‌ها در سوگِ پادشاهِ ماه، درحال سوختن بودن و‌ آسمان، دست به دعا. مرگ در قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت تمام وجودش رو در بر بگیره.
نورِ زندگی، در جسم محبوبِ شیشه‌تَنِ شاهزاده خاموش شده‌ بود و تاریکی سایه‌ی مرگ، چشم‌های گرگ سرخ پنجم رو می‌آزرد.

سرانگشت‌هاش رو روی گردن معشوقش گذاشت أمّا جهیدن نبضش رو حس نکرد. سرش رو ناباورانه به دو طرف حرکت داد و خواست دست‌هاش رو به شکل ضربدر روی قفسه‌ی سینه‌ی جفتش بگذاره أمّا با صدای رعد بلندی که شنید و به‌ دنبالش قطع و‌ وصل‌شدن برق، متوجّه شد تسلّطی بر حساساتش نداره و کم‌ترین فشار یا شاید حتّی لمس آفتابگردانش، گلبرگ‌های لطیف وجودش رو از هم می‌دَره.

بدون اتلاف ثانیه‌ای، زنگ بالای تخت رو که در تمام قصر طنین می‌انداخت و بیش از هرجا، از اتاق پزشک سلطنتی به گوش می‌رسید تا از خطر مطّلعش کنه، فشرد. پزشک سلطنتی، در قصر و اقامتگاهی درست کنار ساختمان اصلی سکونت داشت؛ أمّا علاوه بر دکتر هان، به‌خاطر شاهزاده و جفتش دکتر بیونگ هم به اونجا اومده‌ بود و در اتاقی واقع در آخرین‌طبقه‌ی قصر، اقامت می‌کرد.
می‌خواست کاری برای رز سفیدش انجام بده و در برابرِ آفَتِ مرگی که داشت به ریشه‌هاش می‌زد، بایسته... أمّا حتّی نمی‌تونست کف دست‌هاش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش فشار بده و گونه‌اش رو به معشوقش نزدیک کنه تا شاید ردّ نفس‌هاش خبری از حالش بهش بدن.
فقط به پوست رنگ‌پریده و مات آفتابگردانش چشم دوخت و قفسه‌ی سینه‌ای که حرکتی نداشت. به دورترین نقطه‌ی اتاق، پناه برد و روحِ جیهیون - مادرِ تهیونگ - رو مخاطب قرارداد.

«یک‌ دفعه... عمرم رو بهم برگردوندید مادر. دوباره کمکم کنید.»

قلبش به‌قدری تپش داشت که گویا می‌خواست محبس استخوان‌هاش رو بشکافه، خودش رو به‌ قفسه‌ی سینه‌ی اله عشقِ شاهزاده برسونه و به‌جای قلبِ ازکارایستاده‌اش، بتپه حتّی اگر به بهای ازدست‌رفتن روح از تن جونگ‌کوک بشه.

دکتر هان، زودتر از هرکسی خودش رو به اتاق مشترک شاهزاده و جفتش رسوند و به‌خاطر دری که جونگ‌کوک‌ باز گذاشته بودش، بی‌معطّلی داخل رفت.

«سرورم چه...»

صدای جونگ‌کوک در اون‌لحظه شبیه به صوتی بود نواخته‌شده از سازی به نام زخم، بدون أهمّیّت به ناواضحی‌اش، پیش از اتمام سؤال دکتر هان جواب داد:

«قلبـ... قلبش ضربان نـ...»

پیش از اینکه «ضربان‌نداشتن» رو به‌طور کامل بتونه به قلب پروانه‌ی شیشه‌ای‌بالش نسبت بده، رعد بلند دیگه‌ای به گوش رسید و باران، شدّت گرفت. جونگ‌کوکی که توان اَدای حتّی یک‌ جمله رو نداشت، دستش رو به دیوار تکیه داد تا قادر به ایستادن بشه أمّا تَرَکِ بزرگ و واضحی روی گچِ طوسی‌رنگش پدیدار و هم‌زمان شد با ورود ملکه، پادشاه و مشاور هوانگ به اتاق.

دکتر هان دست‌هاش رو به شکل ضربدر روی قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ گذاشت و تمام توانش رو به‌ کار گرفت تا به زندگی برش‌ گردونه. شوک‌ها رو بی‌وقفه به وجود پسر امگا تزریق می‌کرد أمّا نفسی که زندگی شاهزاده بهش وابسته‌ بود، قصد برگشت نداشت. آفتابگردانِ جونگ‌کوک زیر فشارهای دست دکتر هان به قفسه‌ی سینه‌اش، تکان می‌خورد أمّا هنوز هم بی‌جان بود.

جیون بدون اینکه بتونه حتّی قدمی به داخل اتاق برداره، بین چهارچوب، به در تکیه داد و سُر خورد. روی زانوهاش به زمین افتاد و أهمّیّتی نداد که‌ کسی شکسته‌شدن غرورش برای پسرخوانده‌اش رو به چشم ببینه. به مثلث تثلیث پناه برد و بعد از زمزمه‌ی «به نام پدر، پسر، روح‌القدس» دست‌هاش رو روی لب‌هاش قرار داد تا مبادا صدای هق‌هقش حواس دکتر هان رو پرت کنه.

تایچونگ نمی‌دونست تکیه‌گاه همسرش بشه یا پناه پسرش که سرنوشت داشت با هدف‌قراردادن تنها نقطه‌ضعفش، ازش زهرچشم می‌گرفت؛ خواست سمت جیون بره أمّا با اشاره‌ی ملکه به پسرشون، قدم‌هاش رو طرف شاهزاده هدایت کرد.
بازنده، کسی نبود که زمین می‌خورد. درواقع کسی بود که زمین می‌خورد أمّا بلند نمی‌شد و جونگ‌کوک در اون‌لحظه، حسّی جز باخت و شکست نداشت. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد و حتّی هق‌هق‌های جیون هم مسکوت بودن. شاید برای اینکه همگی فقط می‌خواستن صدای دکتر هان رو بشنون که از برگشت نبض تهیونگ خبر می‌داد.

پادشاه خواست دستش رو روی شانه‌ی پسرش بگذاره أمّا جونگ‌کوک، خسته‌ بود از آسیب زدن به عزیزانش؛ پس بدون گرفتن نگاهش از اله عشقش، پدرش رو مخاطب قرارداد:

«لمسم... نکنید.»

زدودنِ عطش به ابراز خشمش در اون‌لحظه، براش راحت نبود؛ شاید باید برای آرامش‌گرفتن، أثر بوی متعفّن عصبانیّت رو با عطر شکوفه‌ی لیموی معشوقش کم‌رنگ می‌کرد. درحالی‌که حتّی نمی‌تونست دیوار رو لمس کنه، با پاهایی که در هم می‌پیچیدن، سمت کنسول اتاق رفت و پادشاه تایچونگ‌ برخلاف میلش نزدیک نشد تا اون‌ قدم‌های نامتعادلی که می‌دید رو بهش یادآوری نکنه و سببی برای خدشه‌زدن به پسر مغرور و مستقلش نشه.
شاهزاده از تصویر خودش در آینه متوجّه تغییر رنگ دیدگانش به طلایی و ابرازوجود گرگش شد. بدون ذرّه‌ای مراعات و با خشم، مخاطب قرارش داد.

«فقط کافیه پوزه‌ی لعنتیت رو باز کنی و صدایی ازت خارج بشه! زبانِ کثیفت رو چنان قطع می‌کنم و تارهای صوتیت رو یکی‌یکی می‌بُرم که از زجرش، وجود نحس خودت رو نفرین کنی. به نفعته تیغِ روی اعصابم نشی! کاری می‌کنم که خُرخُری ساده هم برات ناممکن بشه و محال! پس تا با دست‌های خودم نکشتمت، آروم بگیر... مجبورم نکن با خشمم رامت کنم.»

انگشت‌هاش سمت شیشه‌ی بلورین روی کنسول رفتن و برش داشت. مقابل بینی‌اش گرفت و با استشمام عطر شکوفه‌ی لیمو که کمی شبیه بود به رایحه‌ی معشوقش، قلبش درعوضِ آرامش‌گرفتن، دستپاچه شد و استوانه‌ی شیشه‌ای بین انگشت‌هاش شکست. درد شیشه‌ها رو حس نمی‌کرد به این ‌دلیل که دردش ناشی از جسم و شریان‌های پاره‌شده‌اش، نبود. برای اینکه پدر و مادرش رو آزار نده، سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت.

پادشاه با کمی فاصله از دکتر هان ایستاده‌ بود و همسرش رو در آغوش داشت. ملکه دائماً آفریدگار و مسیح رو زیر لب صدا می‌زد و به جیهیون - الهه‌ی عشق - التماس می‌کرد پسرش رو بهشون برگردونه و تایچونگ‌ به روح صمیمی‌ترین دوستش که نقش برادرش رو داشت، قول می‌داد که مواظب پسرخوانده‌شون هست درحالی‌که شانه‌های همسرش رو گرفته‌ بود تا سمت تهیونگ‌ هجوم نبره.

پس از لحظاتی، درد نهفته در جود شاهزاده تبدیل به فریاد بلند و مُشت‌هایی پی‌درپی شد که روی اینه‌ی سرویس بهداشتی فرود می‌اومدن. غضروف‌های انگشت‌هاش برآمده شده‌ بودن و خون از پشت دست‌هاش چکّه می‌کرد.
رایحه‌ی شکوفه‌ی لیموی آمیخته به نت‌های ملایم چاکلت‌کازموسی جفتش، آغشته به تلخیِ مرگ، به مشامش ‌رسید و سبب شد محتویات معده‌اش رو درون گلوش حس کنه؛ می‌تونست عطرِ مرگ تهیونگ رو نفس بکشه و جان سالم به‌ در ببره؟!

یونهو خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند و به در بسته، ضربه زد أمّا ألبتّه که پاسخی عایدش نمی‌شد. به دیوار تکیه داد و روی زمین سُر خورد. امیدوارانه به تهیونگ‌ چشم دوخت و بهش التماس کرد به‌خاطر جونگ‌کوک، نفس بکشه.

پسر آلفا به غضروف‌های برآمده‌ی انگشت‌هاش آگاهانه درد می‌داد و فقط خودش دلیلش رو می‌دونست.

با شنیدن صوت دکتر بیونگ، دست از آسیب‌زدن به جسمش برداشت و‌ خودش رو بهشون رسوند. پنج‌ دقیقه گذشته‌ بود و اگر معشوقش تا پنج‌ دقیقه‌ی دیگه هم نفس نمی‌کشید، احتمال آسیب به مغز یا احیانشدنش قوّت می‌گرفت.
دکتر بیونگ همراه با چند محافظی که برانکارد رو حمل می‌کردن و دفیبریلاتور (دستگاه شوک ) وارد اتاق شد. تهیونگ‌ رو بی‌معطّلی روی برانکارد قراردادن و چهار طرفش رو در دست گرفتن.
دکتر بیونگ روی برانکارد نشست، پاهاش رو دو طرف بدن جفت شاهزاده گذاشت و فشرده‌سازی قفسه‌ی سینه‌ی پسر امگا‌ با دفیبریلاتور رو شروع کرد تا حتّی لحظه‌ای رو هم درحال حرکت به سمت درمانگاه کوچک أمّا مجهّز طبقه‌ی همکف که برای چنین‌ مواقعی تدارک دیده‌ شده‌ بود، از دست‌ نده. شوکی ایجاد کرد و احیای قلبی رو از سرگرفت. ریتم قلب رو بررسی و شوک دوباره‌ای وارد کرد.

حالا به درمانگاه کوچک طبقه‌ی همکف رسیده‌ بودن و شاهزاده از پشت شیشه به معشوقش نگاه می‌کرد. قلبش هم‌چنان تند می‌تپید؛ گویا تپش‌هاش اعتراض داشتن به اینکه جونگ‌کوک زنده‌است؛ هنوز هم می‌خواستن استخوان‌هاش رو بشکنن و در قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ بنشینن تا بهش زندگی ببخشن حتّی اگر به بهای مرگِ شاهزاده تمام می‌شد!

با صدای مهیب ترکیدن چند لامپ از لوسترهای درمانگاه، قطع و وصل‌شدن جریان برق و شکستن شیشه، سرانگشت‌هاش رو بین موهاش فروبرد. چشم‌هاش رو بست تا با نگاهش چیزی رو تخریب نکنه و دنبال راهی برای تسلّط به احساساتش گشت.
هربار که قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ با فشار دستگاه شوک بالا و پایین می‌رفت، مثل ماهیِ دورافتاده از دریا بود که برای زندگی تقلّا می‌کرد؛ دریایی به اسم جونگ‌کوک‌ که زهرآلود بود برای ماهیِ بازیگوش و کوچکش و‌ چشم‌های شاهزاده فقط توانایی این رو داشتن که با فاصله، درخاک‌غلتیدن ماهیِ خونینش رو تماشا کنن بدون اینکه حتّی بتونن با موجی، به ساحل برسوننش تا ناجی معشوقش بشه.

اگر اختلالی در سیستم روشنایی ایجاد می‌شد، معشوقش رو به‌ خطر می‌انداخت. بدون توجّه به فریادهای پادشاه و یونهو، سمت در قدم برداشت و خودش رو به محوطه‌ی قصر رسوند. پیشانی‌اش رو به نزدیک‌ترین درخت تکیه داد و به‌هم خوردن دندان‌ها و خیس‌شدن تنها بافتی که به‌ تن داشت رو نادیده گرفت. زیر لب، مسیح رو صدا زد و رعد و برق دهشتناک بعدش، هم‌زمان شد با به‌گوش‌رسیدن صدای یونهویی که با شوق، خبر از احیای معشوق شاهزاده داد...

***

ساعتی می‌گذشت و تهیونگ به بیمارستان سلطنتی که مجهّز بود و در محوطه‌ی قصر قرارداشت، برده‌ شد.
ملکه با دکتر بیونگ صحبت می‌کرد تا از نتایج آزمایش خون و تصویربرداری‌هایی که‌ فوراً صورت گرفتن مطّلع بشه و پادشاه با خروج از اتاق، سمت شاهزاده گام برداشت أمّا در چندقدمی‌اش متوقّف شد.

«بهم نزدیک نشید. رسمم الآن خون‌ریخته و‌ رَوِشم تخریب‌گری.»

تایچونگ خواست حرفی بزنه أمّا شی‌وان خبرِ رسیدن نامجون رو داد و پادشاه در اون‌لحظه، تسلّط بیش‌تری نسبت به همسر و پسرش روی رفتارش داشت؛ پس نگاه نگرانش رو از گرگ سرخ پنجم که می‌ترسید حتّی به دیوار یا شیشه تکیه بده، گرفت و سمت خروجی بیمارستان قدم برداشت.

با رفتن مرد میان‌سال، جونگ‌کوک چاقوی شکاری‌اش رو از غلاف چرمی‌اش بیرون کشید و وقتی تیزی‌اش در اثر نور لامپ‌ها برق زد، شاهزاده اون رو کف دستش فشرد تا عامدانه به خودش درد بده. پوستش سوخت و‌ خون از لبه‌های چاقو، روی سرامیک‌ها چکید. چاقو رو‌ محکم‌تر میان مشتش فشرد. پس از دردی که در وجودش پیچید، عرق روی پیشانی‌اش رو پاک کرد و رد خون رو حتّی اونجا هم به‌ جا گذاشت.
خیره به معشوقش، سرش رو به دیوار تکیه داد و وقتی متوجّه شد تخریبش نکرده، از موفّقیت غم‌انگیزش لبخندی تلخ زد. تونسته‌ بود با صدمه‌زدن به خودش، از قدرتش کم کنه و دردهاش چه‌ أهمّیّتی داشتن وقتی می‌تونست با خیالی آسوده، معشوقش رو تماشا کنه بدون اینکه وحشت داشته‌ باشه از صدمه‌زدن بهش؟!
ازاین‌به‌بعد با صدمه و زخم‌زدن به خودش، خشم و قدرتش رو سرکوب می‌کرد هرچند که راه‌حلّ غم‌انگیزی بود.

موهاش روی پیشانی‌ش پخش و بافت خیس‌ از بارانش، به بدنش جذب شده‌ بود. یونهو بهش نزدیک شد. قطرات خونی که از کف دست و سرانگشت‌هاش می‌چکیدن، بیانگر آسیبشون بودن أمّا چه‌ کسی جرأت داشت حتّی قدمی سمتش برداره؟ پس مشاور هوانگ فقط کتش رو از تنش خارج کرد تا اون رو به شاهزاده بده أمّا هیچ‌چیز! هیچ‌چیز حتّی چشم‌های بسته‌ی محبوب پری‌زادش به بن‌بستی نمی‌رسوندش که حّساسیّت‌های تهیونگ و راه رسم وفاداری رو از یاد ببره؛ پس بدون اینکه سمت یونهو برگرده، دست سمت چپش رو مقابل صورت مشاور گرفت تا مانعش بشه پیش از اینکه عطر کسی جز معشوقش روی بافتش بنشینه.
با خودش گمان می‌کرد گویا جهان، چیزی جز چاقو در بساطش نداشت که در زخم‌های شاهزاده و معشوقش می‌چرخوندِش و بهشون دردهایی مضاعف می‌داد و در همین‌ خیالات غرق بود که صدای نامجون رو شنید که سمتش می‌دوید.

«جونگ‌کوک!»

شاهزاده‌ای که حتّی کلام عاد‌ی‌اش هم برای تهیونگ‌ شعر می‌شد، توانی برای کنارهم‌چیدن کلمات به گونه‌ای که مفهومی رو برسونن، نداشت. ظاهراً فقط اله عشقش بود که به ألفاظ جونگ‌کوک معنا می‌بخشید و جملاتش اگر مقصدی به زیبایی رز سفید پسر بزرگ‌تر نداشتن، بی‌سرپناه، بین تارهای صوتی حنجره‌ی خدای قلب اِمانوئل سرگردان می‌موندن. توانی برای خوش‌آمدگویی نداشت و شرمنده بود؛ پس فقط سرانگشت‌هاش رو روی شیشه کشید و‌ «دوستش» رو مخاطب قرار داد هرچند که ‌چنین ملاقاتی بعد از مدّتی طولانی، خواسته‌اش نبود.

«شیشه‌ی عمرم، توی آغوشم شکست.»

صورتِ رنگ‌پریده‌ و به‌عرق‌نشسته‌اش رو با بی‌رمقی سمت نامجون برگردوند و ادامه داد:

«و من... من فقط ازش فاصله گرفتم تا خُردتر نشه. نهاستِ نگه‌داریم ازش، همین بود! انگار خدا، پادشاه ماهم رو آفرید و نشانیش رو فقط به من داد. از مسیرِ نور و شکوفه‌های لیمویی که بهش ختم می‌شد، گذشتم أمّا نمی‌دونستم اسم اون‌ جاده، شاه‌راهِ رسیدن به خوش‌بختیه و اِمانوئلم تمامِ خوش‌بختیم،‌ در قالبی پری‌زاد. جان من، در چشم‌های اله عشقم خانه داره. وقتی پلک‌های شیشه‌ی عمرم بسته‌ باشن، جان من هم بی‌خانه و آواره‌است. مثل ته‌مانده‌ای هستم که به درد زندگی‌ نمی‌خورم.»

به برادرش چشم دوخت. رنگ پریده‌اش خبر از سرمای تنش می‌داد و اون‌ اله عشق، حالا شبیه به دانه‌ی برفی سفید و لطیف به‌نظر می‌رسید که دو پسر آلفا، از پشت شیشه تماشاش می‌کردن. اصلاً وجود شکننده‌اش همین رو می‌طلبید... فقط باید تماشا می‌شد تا حتّی از آسیب کم‌ترین لمس‌ها هم دور بمونه. خون‌سردی‌ نامجون برای جونگ‌کوک، عجیب بود؛ پس باید توضیح می‌داد.

«عمر ته... ابدیه. نگرانش نباش. أمّا این ‌‌إتّفاق باید می‌افتاد تا قدرت نهفته‌اش خودش رو نشون بده. چرا به خودت آسیب زدی؟!»

دست نامجون روی مچ شاهزاده نشست و به چشم‌های ناخواناش خیره شد. بااحتیاط، چاقو رو از دست جونگ‌کوک گرفت و بعد از نفس آسوده‌ای، اون رو‌ روی میزی که بین مبل‌ها بود، قرار داد.

«حاضر هستم زمین‌گیر باشم أمّا اِمانوئل خوب باشه. باید برای سرکوب قدرتم، به خودم آسیب می‌زدم تا ضعیف بشم. بهش راجع‌ به این ‌جراحت‌ها چیزی نگو. زخم‌هام تا فردا ترمیم می‌شن. فقط جان‌درمانِ من باید چشم‌هاش رو باز کنه.»

با شنیدن حرف پسر کتاب‌فروش، مرگ داشت نفس‌های جونگ‌کوک رو می‌شمرد تا به وقتش جانش رو بگیره! منظور نامجون از قدرتِ نهفته‌ای که باعث ایست قلبی معشوقش شد، چی بود؟! با سردرگمی پرسید:

«کدوم قدرت نهفته؟!»

لحنش محلِّ رویش درد شده‌ بود و توده‌ای از صوتِ غم‌زده، سمت سلّول‌های شنوایی نامجون، هجوم برد.

«بعد از فوت پدر و مادرش به‌خاطر اون، برای مجازات، دردناک‌ترین قدرتشون به تهیونگ رسید. قدرت آزاردهنده‌ی آلفا جونگهیون، پیش‌گویی بود. تهیونگ ظاهراً قدرت پیش‌گویی کامل رو نداره؛ أمّا بعضی خواب‌هاش، ریشه در این ‌قدرت دارن و به نوعی، پیش‌بینی آینده هستن.»

شاهزاده أهمّیّتی نداد که در اون‌ کابوس، ظاهراً خودش درخطر بود! باید تدابیر أمنیّتی بیش‌تری می‌دید چراکه دشمن‌هاش اغلب، معشوقش رو واسطه‌ی آسیب‌زدن بهش قرار می‌دادن. با یادآوری موضوعی، لب باز کرد.

«قدرتِ جذبِ درد... فکر می‌کنی اون رو هم از مادرش به ارث برده؟!»

نگاه شیشه‌ای شاهزاده، به سنگِ صحنه‌ی غم‌انگیز مقابلش - یعنی معشوق بی‌هوشش - برخورد و برای دفعه‌ای که شمارش از دستش خارج شده‌ بود، شکست. قلبش الفبای دردناک اون‌ صحنه رو متوجّه نمی‌شد!

«از هرکدوم، دردناک‌ترین ویژگی رو به ارث برده و ظاهراً الهه‌ی عشق‌بودن، دردناک‌ترین چیزیه که در زندگی الهه جیهیون وجود داشته... تهیونگ وارثِ این ‌ویژگیه؛ پس قدرت ' جذب درد ' رو به ارث نبرده.»

با کمی آسودگی خاطر، دوباره به اله عشقش چشم دوخت و نامجون رو مخاطب قرار داد:

گلِ ماهِ من... غیر از عشق‌پراکنی، کار دیگه‌ای نمی‌کرد! رز سفیدم به‌جز عطرِ عاطفه، رایحه‌ی دیگه‌ای نداشت که جهان نتونه تحمّلش کنه و به گل‌‌برگ‌هاش صدمه بزنه... اسیرِ مردابِ من شد که تاوانش به‌خون‌نشستن وجود خداگونه‌اشه.»

شاهزاده پس از لحظه‌ای سکوت ادامه داد:

«اِمانوئل، قطره‌ی عشق بود که با وجودش، بَرَهوتِ قلبم دشتِ آفتابگردان شد. لبخندش روشنایی آفتابی هست که به اون‌ گل‌ها می‌تابه و‌ حالا... چشم‌های بسته‌اش آفتِ گلستانی شدن که خودش یک‌به‌یک بذرهاش رو کاشته.»

حقیقت رو می‌گفت! چشم‌های بسته‌ی محبوبِ پری‌زاده‌اش، پنجه‌ی خونین به خاکِ دشتِ آفتابگردانِ قلب شاهزاده می‌کشیدن؛ خونی آلوده به زهر که ریشه‌ی تک‌تک گل‌ها رو مسموم می‌کرد و نفس خدای قلب اون‌ اله عشق رو می‌گرفت.
معشوق برادرِ نامجون، به‌قدری دل‌سپرده بود که بیان حسّش در معنای لفظ‌ها نمی‌گنجید.
پسر کتاب‌فروش لبخند محوی زد و صوتش طنین انداخت.

«نتونستی دل‌سپرده‌اش نشی.»

در اون‌ شرایط نه؛ أمّا بعدتر، برای معشوقش می‌نوشت:

«پروردگار، تو را عاشقانه سرود و همین برای دل‌داده‌ات شدن، بس بود... تمام آرایه‌ها در ذرّه‌ذرّه‌ی وجودت جمع شده‌اند، چه نیاز به بُرهان و منطق؟! تو را حُسنِ تعلیلِ دل‌سپردگی‌ام می‌نامم!»

أمّا موقّتاً فقط به نامجون جواب داد:

«اون... مثل فرضیه‌ای علمی نبود که با دلیل و منطق بتونم ردش کنم! غزل‌واره‌ی خدا بود... پر از آرایه،‌ که آفریدگار روی سنگِ قلبم کَنده‌کاریش کرد. گلِ ماهِ من، از جسمِ سخت و نازیبای کنج قفسه‌ی سینه‌ام کتیبه‌ی عشق ساخت.»

روح هزارانسان غمگین رو در جسمش جای داده‌ بود که حجم اندوهشون رو‌ تاب نمی‌آورد. تهیونگ، خودِ جونگ‌کوک شده‌ بود! عمر و جانش! به‌قدری نزدیک به وجودش که حتّی در ضمیر «ما» هم تفسیر نمی‌شد و اگر «من» از شاهزاده وجود داشت، تماماً به رز سفیدش دلالت می‌کرد و معانی بدیهی ألفاظ رو به سُخره می‌گرفت.

آسمان سیاه دیدگان معشوقش رو‌‌ نمی‌دید! آسمانی که سرزمینِ عاشقانه‌هاش بود و با هر نگاهش، هردفعه یکی از ستارگان چشم‌هاس اله عشقش رو در آغوش می‌گرفت. کلمات دلدادگی‌اش بدونِ داشتن دفترِ سیاه‌برگِ عنبیه‌های آفتابگردانش که خطوطی از جنس ستاره‌ها داشتن، چقدر بی‌پناه شده‌ بودن.

نگران از بازنشدن دو دیده‌ی معشوقش، وقتی کمی آرام‌تر شد، برای اینکه این ‌لحظات رو از یادنبره و ارزشی که معشوقش داشت رو به‌خاطر بسپاره، براش می‌نوشت:

«فقط تو آن‌قدر ماهر بودی که می‌دانستی کدام تار از وجود من - این ‌سازِ پوسیده - را بنوازی که آهنگ عشق بسازی... نوازنده‌ی نوای عشق! مبادا مِضرابِ زندگی‌بخش چشمانت، دست بردارد از نوازش تارهای سازِ فرسوده‌ای که منم؟!»

تهیونگ تارهای وجود معشوقش رو‌ نوازش می‌کرد أمّا اگر إتّفاقی براش می‌افتاد، زندگی با آرشه‌ی غم، روی زه‌های سازی که جونگ‌کوک نام داشت، زخمه می‌زد و از وجودش به‌جای نوای عشق، آهنگِ مرگ به گوش می‌رسید.

جونگ‌کوک، بی‌حال شده‌ بود. از فرط درد، رمقی نداشت و تازه درد قلبش رو حس می‌کرد؛ دردی که تمام این ‌مدّت فریاد می‌کشید أمّا حسّ وحشتِ ازدست‌دادن تهیونگ، اون‌ درد رو خفه‌ کرده‌ بود؛ دردی که تمام این ‌مدّت، هشدار از خطری قریب‌الوقوع برای معشوق شاهزاده می‌داد و با إتّفاق‌افتادنش، به اوج خودش رسیده‌ بود. طولی نکشید که بالأخره باوجود درد قلب، فشار روحی و خونی که از دست‌ داده‌ بود، بی‌هوش شد.

***

ساعاتی از بی‌هوشی هر دو نفرشون می‌گذشت و این جونگ‌کوک بود که أوّل، چشم باز کرد. حالش مساعد بود و عدم‌هوشیاریش صرفاً یک‌ دلیل داشت؛ خستگی بیش از حدّش به‌خاطر اضطراب.

بعد از بازکردن پلک‌هاش، معشوقش رو بی‌اراده صدا زد و خواست از جا بلند بشه أمّا پدرش مانعش شد.

«آروم باش. تهیونگ‌ خطر رو گذرونده و فقط بی‌هوشه. مادرت و نامجون کنارش هستن و می‌ری پیشش؛ أمّا باید از دکتر بیونگ بخوام معاینه‌ات کنه.»

پادشاه این رو گفت و از یونهو خواست دکتر رو مطّلع کنه. دقایقی بعد، شاهزاده با حالی مساعدتر از قبل، بی‌قرار و منتظر برای اتمام سِرُمش، پشت دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته‌ بود و ثانیه‌شماری می‌کرد.

«چرا با چاقو... به خودت آسیب زدی پسرم؟»

شیفتگی برای تهیونگ درون رگ‌هاش می‌تاخت و به جنگ با تپش‌های بی‌احساس قلبش رفته و اون‌ها رو مغلوب خودش کرده‌ بود که ضربان عشق می‌زد! اگر خالقِ احساسش رو ازش می‌گرفتن، چطور زنده می‌موند؟! با بی‌رمقی جواب داد:

«آدم‌ها زمانی می‌تونن قدرت رو به دست بگیرن که خودشون بین فشارهای مشتِ خشم، درحال لِه‌شدن نباشن. این رو فهمیدم که... وقتی به خودم آسیب می‌زنم، هرچند که جراحت‌هام خیلی زود ترمیم می‌شن؛ أمّا دست‌کم در اون‌لحظه، از قدرت تخریبگریم کم و ضعیفم می‌کنن. من می‌خواستم صدمه ببینم أمّا کنار تهیونگ باشم. غزل‌واره‌ی من... خط‌به‌خط، شعر شد روی وجود آهنینم. من... آهن موندم أمّا زیباتر از قبل. لیاقت تهیونگ، حک‌شدن روی یک‌ فلز سرسخت و زنگ‌زده نبود.»

پیش از اینکه پدرش پاسخی بده، شاهزاده لب‌های خشکیده‌اش رو مرطوب کرد. تایچونگ لیوانی آب به پسرش داد و بهش برای نشستن، کمک کرد. صوت خش‌دار جونگ‌کوک‌ سکوت میانشون رو شکست.

«عشق این نیست. این نیست که بهش صدمه بزنم، سرم رو سمت بی‌خیالی کج کنم و منتظر بمونم تا به‌هوش بیاد. اگر اون، درد می‌کشه، من باید حتّی بیش‌ترش رو تجربه کنم. بعید می‌دونم حتّی لایق وصف ' دل‌داده ' باشم. ملکه حقیقت رو‌ گفتن! دارم به ننگِ عشق، تبدیل می‌شم. من... سنگ شدم و خوردم به شیشه‌ی وجود پاره‌ی تنم! خودم شیشه‌ی عمرم رو شکستم و حالا دارم تاوان می‌پردازم که پلک‌های بسته‌اش، سنگ‌بارانِ روحم هستن.»

اصلاً کریستال شاهزاده با تنی پوشیده از گلبرگ‌های آفتابگردان، چرا باید با سنگ آشنا می‌شد درحالی‌که فقط لایقِ نوازش‌های شبنم بود؟ جونگ‌کوک‌ بعداً براش می‌نوشت:

«سنگی سخت و سیاه بودم ایزدِ عشق! تقدّسِ نگاهِ از جنسِ عاطفه‌ات، جوانه‌ی گل‌های دل‌داگی را میان تَرَک‌هایم کاشت... تو، سبب زیبایی منی.»

با ورود ملکه به اتاق که خبر به‌هوش‌اومدن پسرش رو شنیده‌ بود، تایچونگ از جا بلند بشه تا درعوضِ جیون، به اتاق تهیونگ‌ بره و‌ جواب داد:

«پسرم؟ اگر زخمی نباشه و به بهبودیش رو به چشم نبینی، چطور می‌فهمی پوستت هنوز هم زنده‌است؟ آسیب دیدی أمّا... ترمیمش کن و نشان بده که زنده‌ای! تو، پادشاه ابدی این سرزمین هستی در کنار اله عشقت.»

هم‌زمان پس از بسته‌شدن در، ملکه کنار جونگ‌کوک نشست. خواست نوازشش کنه أمّا غرور پسرش این رو نمی‌طلبید؛ پس فقط دست‌هاش رو گرفت و با دیدن خونی که به‌خاطر فشار عصبی از بینی پسرش روان شد «خدای من!» رو زمزمه کرد و دستمالی برداشت تا پاکش کنه؛ أمّا شاهزاده مانعش شد.

«مشکلی نیست بانو. می‌شه سرعت سِرُم رو زیاد کنید؟ می‌خوام برم پیش اِمانوئل.»

درحالی‌که ملکه داشت خواسته‌ی پسر دل‌داده‌اش رو انجام می‌داد، صوت جونگ‌کوک طنین انداخت.

«از گرگِ قصّه بودن، خسته‌ام. می‌خوام اون‌ هیولای سرخ و خون‌خوار لعنتی رو از وجودم بیرون و تمام جایی که داره رو، به اِمانوئلم پیشکش کنم. می‌خوام خدا، درون روحم سکونت داشته‌ باشه؛ نه شیطان!»

جراحت‌دیده از دردهای تهیونگ شده‌ بود و خودش رو آتشِ نفرینی ابدی می‌دونست که بال‌های پروانه‌ی شیشه‌ایش، خودشون رو به شعله‌هاش ساییده و سوخته‌ بودن.
ملکه، این‌‌بار دستش رو روی شانه‌ی پسرش گذاشت چراکه فقط اجازه‌ی این ‌لمس رو بهش می‌داد و با لحنی دلگرم‌کننده به شاهزاده جواب داد:

«همین‌که سعی کنی دندان‌ها و پنجه‌های تیز گرگت رو فقط به وقتش نشون بدی، کافیه پسرم. ما از پسش برمیایم.»

***

سه‌ روز می‌گذشت. زخم‌های شاهزاده همگی التیام یافته أمّا تهیونگ هنوز هم بی‌هوش بود. نور خورشید از رجِ باریک بین پرده، به اتاق سرکشی می‌کرد. به‌اندازه‌ی خطّی نازک، صورت تهیونگ رو روشن کرده‌ بود و چند تار از موهاش روی پیشانی‌اش به چشم می‌خوردن.
جونگ‌کوک‌ بدون ساعتی خوابیدن طی این ‌سه‌ روز یا حتّی ثانیه‌ای برداشتن سرانگشت‌هاش از روی نبض مچ دست معشوقش، بین خطوط صورتش دنبال نوشته‌ای می‌گشت که بیانگر هوشیاری‌اش باشه. قفسه‌ی سینه‌ی رز سفیدش به‌آرامی بالا و پایین می‌شد و صدای دستگاه نمایشگر ضربان قلب، آهنگ نظم تپش‌های شیشه‌ی عمرش رو می‌نواخت.
بی‌هوشی تهیونگ هرگز دلیل موجّهی نبود که جونگ‌کوک دست‌ برداره از عاشقانه‌هاش. دست آزادش، با ملایمت از سرانگشت‌های اله عشقش تا روی بازوهاش کشیده‌شد و بوسه‌ای روی نبض گردنش نشوند.

«سنگِ نور شدی استرلا... نورِ سنگ‌دلِ من؟ نمی‌خوای چشم‌هات رو باز کنی و این ‌آسمان سیاه رو، روشنایی ببخشی پادشاهِ ماه؟»

با اتمام جمله‌اش به چهره‌ی معشوقش چشم دوحت؛ اون‌ پادشاهِ ماه، نمی‌خواست چشم‌هاش رو باز و ستاره‌های شادی رو مهمانِ رخسارِ زیباش کنه؟!
سرانگشت‌هاش رو بوسید، با تردید نزدیک صورت تهیونگ شد که ماسک‌ اکسیژن بزرگی روی اون به چشم می‌خورد و دستش رو سمت پیشانی به‌عرق‌نشسته‌ی معشوقش برد تا بوسه‌اش رو اونجا بنشونه.

بعد از لحظاتی، انگشت‌های ملتهب و مرتعشش بین موهای آفتابگردانش فرورفتن و هم‌زمان با بلعیدن بغضش، بارش بارانی دوباره هم شدّت گرفت.
جونگ‌کوک واهمه داشت حتّی از اینکه تندیس بلورین ماهِ تنِ محبوبِ پری‌زاده‌اش رو لمس کنه و نازکای پوستش فقط از برخورد با سرانگشت‌های شاهزاده، آسیب ببینه.
موهای نسبتاً فِرخورده و آغشته به عطر رز و بلوطش، بوی بیمارستان داشتن و پوستش درعوض شمیم شکوفه‌ی لیمو، آغشته بود به رایحه‌ی تند الکل. با غم، زمزمه کرد:

«بیدار شو ری‌رای من. نمی‌خوای صدای گوش‌خراشِ غم‌های من رو بین نُت‌های قشنگِ آهنگِ رُزخنده‌هات، دفن کنی؟»

(ریرا: خنده. با ریشه‌ی فرانسوی)

گمان می‌کرد هیچ‌ آهنگی! هیچ‌ آهنگی به‌جز نوای بهشتی خنده‌های معشوق زیباتر از رُزش، به سنگِ قلبش نفوذ نمی‌کنه. فقط با صوت دل‌دارش، سنگ قلبش خاک و خرد می‌شد و گل‌های چاکلت‌کازموس و شکوفه‌های لیمو میان ذرّاتش جوانه می‌زدن.

قرار بر این شده‌ بود که نامجون و‌ تهیونگ، در اون‌ وضعیت ملاقاتی نداشته‌ باشن و پس از سه‌ روز، پسر کتاب‌فروش رفته‌ بود تا به پدربزرگش سری بزنه. جونگ‌کوک برای دیدار با دکتر بیونگ سمت اتاقش روانه شد تا از وضعیّت تهیونگ مطّلع بشه و یونهو بیرون از اتاق، مواظب بود تا هر خبری ازجانب پسر امگا رو به شاهزاده اطّلاع بده.

دقایقی از رفتن جونگ‌کوک می‌گذشت. نرم‌نرمک‌ چشم گشود. چند مرتبه پلک زد تا دیدش واضح بشه و نور به‌قدری ملایم بود که مردمک‌هاش رو آزار نده. لرز و سرگیجه داشت و دانه‌های عرق رو روی پیشانی‌اش حس می‌کرد.
با حسّ تیغِ سردردی که تیزی خودش رو روی مغزش می‌کشید، صورتش فشرده‌ شد. چشم‌هاش رو به‌آرامی باز کرد و مردمک‌هاش از پشت پلک‌هایی رنگ‌پریده که هنوز هم یک‌به‌یک سلّول‌هاش تمنّای خواب داشتن، نمایان شد.
بُطری سِرُم أوّلین‌چیزی بود که به چشم اومد و وقتی بوی الکلِ پس‌زمینه‌اش به مشامش رسید، تشخیص مکان براش راحت شد؛ هرچند که نه لوسترهای مجّلل سقف به لامپ‌های مهتابی بیمارستان‌ها شباهت داشتن، نه تختِ طلایی و لحافِ ساتن و زرشکی‌رنگ، به تخت‌ها و پتوهای سفید بیمارستان‌ها، أمّا عادت کرده‌ بود به تجملّات زندگی سلطنتی.

خوابش رو به‌ یاد آورد و بی‌أهمّیّت به آنژیوکت میان رگش، اون رو از دستش جدا کرد. ندیدن جونگ‌کوک ترسونده‌ بودش. دستش رو لبه‌ی میز کنار تخت گذاشت تا بایسته أمّا لیوان شیشه‌ای، زمین افتاد. شکست و خرده‌هاش در پوست پاهای معشوق شاهزاده فرورفتن.
یونهو‌ باشنیدن صدا، در رو باز کرد و خواست مانع تهیونگ‌ بشه أمّا‌ چه‌ کسی می‌تونست مقابل اون‌ پسر بایسته؟! با تمام بی‌حالی و درد قفسه‌ی سینه‌اش، مشاور هوانگ رو کنار زد و پسر بیچاره به‌قدری دستپاچه شده‌ بود که متوجّه برهنگی پاهای جونگوگ، نشه.
شیشه‌خرده‌ها پوست پاهاش رو دریده‌ بودن و با هر قدم، ردّ خون روی سرامیک‌های کِرِم‌رنگی که رگه‌های طلایی داشتن، به‌ جا می‌موند. دستش رو به دیوار بند کرد تا تعادل داشته‌ باشه أمّا ناموزون، قدم برداشت. موهای سرکش و شلخته‌اش روی پیشانی‌اش پخش شده و چشم‌هاش نیمه‌باز بودن. میانه‌ی راه، با دیدن قامت شاهزاده‌اش ایستاد. نتونست مسیرش رو ادامه بده. دستش رو به دیوار تکیه داد، سرش پایین افتاده‌ بود و نفس‌های تندش از بین لب‌های ترک‌خوره و نیمه‌بازش بیرون می‌جهیدن.

سلّول‌های شاهزاده با دیدن اوضاع معشوقش، در کسری از ثانیه به‌قدری پوسیده‌ شدن که هیچ اکسیژنی، دستی به تن رنجورشون نکشه. یک‌به‌یک نفس‌هاش داشتن سلّاخی می‌شدن و وقتی کنار هم روی صفحه‌ی زندگی‌اش قرار می‌گرفتن، تصویر مرگ شاهزاده رو ترسیم می‌کردن. تمام ردهای خون و حال نامساعد اله عشقش، سنگِستانی شده‌ بودن که به شیشه‌ی طاقتش هجوم بردن و شکستنش.
قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک با دیدن اون‌ صحنه، با شتاب، پر و خالی می‌شد و یک‌ لایه بافتِ سیاه‌رنگش گلوش رو می‌فشرد. ردّ خون پاهای جراحت‌دیده‌ی تهیونگ، از اتاقش و در تمام طول راهرو به چشم می‌خورد و خون از جای سِرُمش هم جاری بود.
مردمک‌های ناآرام جونگ‌کوک از شدّت ناباوری به‌هوش‌اومدن معشوقش، محو قامت آفتابگردانش شده‌ بودن و سیب گلوش به‌سختی جا‌به‌جا شد.

«تهیونگ من...»

زمزمه کرد تا باورش کنه، خندید و هم‌زمان با جفتش، قدم‌هایی سمت هم برداشتن؛ گام‌های شاهزاده تند بودن و تهیونگ، نامتعادل أمّا با تلاشی که نشان از سعی برای پرواز با بال‌های شکسته‌اش سمت آسمانش می‌داد.

بعد از رسیدن به هم، با ترس، دست مرتعشش رو به نبض گردن شاهزاده رسوند تا واقعیّت‌داشتنِ اون‌لحظه رو با حسّ لامسه‌اش لمس کنه و بی‌اراده، ناخن‌هاش موقع سُرخوردن دست‌هاش از سرشانه‌ی جونگ‌کوک تا روی قفسه‌ی سینه‌اش، خراش‌هایی به‌ جا گذاشتن که حتّی پسر آلفا هم سوزش پوستش رو حس کرد.
وقتی نگاه تهیونگ‌ به خراشیدگی‌ها افتاد، دست‌هاش رو‌ مشت کرد و درحالی‌که ناخن‌هاش رو درون پوست خودش می‌فشرد، خواست به‌خاطر این ‌آسیب ناخواسته، از خدای قلبش فاصله بگیره أمّا جونگ‌کوک مچ دستش رو نگه‌ داشت. سرانگشت‌هاش رو یک‌به‌یک بوسید و به خودش نزدیکش کرد.

«چیزی نیست کریستال... چیزی نیست شیشه‌ی عمرِ من.»

لب‌هاش، سخنی جاری نمی‌کردن. حرفی نداشتن جز سکوت که تعبیر حجم بی‌نهایتِ دلتنگی‌اش باشه. صدای نفس‌هاشون به گوش می‌رسید و قطرات بارانی که درعوضِ اشک و به‌جای گونه‌های شاهزاده، روی شیشه‌ی پنجره‌ها فرود می‌اومدن.
چشم‌های جونگ‌کوک به‌خاطر اندوه اون‌لحظه‌اش، به آبی تغییررنگ داده و اقیانوس عمیقی شده‌ بودن که نفس مردمک‌های تهیونگ رو می‌گرفتن و جسم بی‌جان اون‌ رز سفید رو، روی سطح موج‌هاشون پس می‌زدن.
اله عشق، دیدگان معشوقش رو چند دفعه بی‌وقفه بوسید؛ به‌قدری که به‌نظر می‌رسید داشت تاوان بوسه‌های ازدست‌رفته رو از اون‌ دو بلور تیره می‌گرفت.

گرگ سرخ پنجم، کوتاه و آهسته، ملایم أمّا دلتنگ، معشوقش رو بوسید و پیشانی‌اش رو به پیشانی سرد تهیونگ تکیه داد درحالی‌که یک‌ دستش رو نوازش‌وار روی کمرش می‌کشید و با پشت انگشت‌هاش گونه‌ی آفتابگردانش رو لمس می‌کرد. بدون اینکه هیچ‌ شرمی به خون میان رگ‌هاشون دویده‌ باشه، بی‌فاصله ایستاده‌ بودن و دست‌های اله عشق بین موهای خدای قلبش فرورفتن و مشت شدن.
پسر کوچک‌تر فقط نفس‌نفس می‌زد تا صدای هق‌هقش رو خفه کنه و دست‌هاش روی قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک، بافت سیاهش رو به مشت گرفته‌ بودن. شاهزاده با یک‌ دستش رز سفیدش رو به خودش فشرد و با دست دیگه‌اش، مشت معشوقش رو‌ گرفت. سمت لب‌های خودش برد و پشت یک‌به‌یک انگشت‌هاش که از شدّت فشار روبه سفیدی می‌زدن رو بوسید.

«کریستال... کریستالِ شکننده‌ی من...»

بین بوسه‌هاش لقب جدیدی به فرشته‌ی شیشه‌ای‌قلبش داد و در ادامه، لب زد:

«تو، کریستالِ شکننده‌ی من هستی... شیشه‌ی عمر گرگ سرخ پنجمی! چطور تونستی با یک‌ خواب، بشکنیش؟!»

این رو درحالی گفت که بدون جداکردن معشوقش از خودش، سمت مبل دونفره‌ای می‌رفت تا اونجا بنشوندش و موهاش رو چند دفعه‌ بوسید.

شاهزاده رطوبت و گرمای خون روان‌شده از بینی‌اش رو حس کرد. پشت دستش رو نزدیک برد و بادیدن ردّ خون، مطمئن شد باز هم به‌خاطر خستگی، بهش دچار شده. خواست دستش رو پنهان کنه أمّا دیرشده‌ بود. تهیونگ‌ سمتش چرخید و با دیدن رنگ قرمز روان شده بالای لب‌های آلفاش، با لب‌هایی که می‌گزیدشون تا صدایی از میانشون خارج نشه، دستش رو بالا برد و سر آستینش رو روی رد خون کشید تا پاکش کنه.

«اِمای من، نگران نباش. خوب هستم. خوب‌تر از همیشه! شیشه‌ی عمرم در آغوشمه و زندگی رو بهم برگردونده.»

***

درود و عرض عذرخواهی من‌باب تأخیر. امیدوارم اوقاتتون به‌نیکی و آرامش سپری بشن.
مجدّداً متذکّر می‌شم که فصل أوّل این فیکشن در کانال
@KimTae_Family
به اتمام رسیده و دوازه قسمت از فصل دوّمش هم به اشتراک گذاشته شده.
همچنین آیدی کانال شخصی من:
@MylinausJk
شرط اشتراک‌گذاری قسمت بعد؛ سی ووت.

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now