قسمت سی‌وچهار

50 10 0
                                    

قسمت سی‌وچهار: «تنم را بسوزان در آغوش خویش
که فردا نیابند خاکسترم!»

-فریدون مشیری

***

در تاریکی محض اتاق، رایحه‌ی تهیونگ که همیشه ترکیبی از عصاره‌های شکلات و شکوفه‌ی لیمو داشت، تلخ به‌نظر می‌رسید؛ أمّا رایحه‌ی شاهزاده‌ای که جفتش رو در آغوش گرفته‌ بود، نُتی مدیترانه‌ای داشت و عناصر وجود جسور، وسیع و آروم در حین تلاطم جونگ‌کوک رو به‌خوبی نمایان می‌کرد.

با روشن‌شدن دوباره‌ی صفحه‌ی تلفن همراهش و دیدن اسم نامجون، پیام رو باز کرد و کمی از تهیونگ فاصله گرفت تا بیدارش نکنه.

«در کنار تأسّفم برای هرچیزی که از آینده می‌‌دونی، نگرانم! اگر سرنوشت گرگ سرخ دوّم تکرار بشه، اگر جوری که توقّعش رو داری، پیش نره...»

وقتی شاهزاده به تهیونگ می‌رسید، تعادل احساسش رو از دست می‌داد و تمام قلبش سر از سمت آفتابگردانش درمی‌آورد. در طرفداری از کریستالش، با یقین در جواب پسر بزرگ‌تر نوشت:

«اِمانوئل، با ' اون  ' به من خیانت نمی‌کنه. برادرت رو نمی‌شناسی؟! نمی‌خوام این  تردید رو تکرار کنی!»

بعد از اتمام پیامش، تلفن همراهش رو باز هم سر جای قبلش برگردوند و موهای معشوقش رو بوسید. حتم داشت! جونگ‌کوک حتم داشت به وفاداری اله عشقش.

میان دفتر شاهزاده، عاشقانه‌ای به‌وفور یافت می‌شد که بین خطوط سروده‌های هیچ‌ شاعری به چشم نمی‌خورد؛ تهیونگ، اون ‌عاشقانه‌ای بود که سطرهای نوشته‌های گرگ سرخ پنجم، به‌خاطر وجودش، به تمام اشعار، فخر می‌فروختن. ألبتّه که اله عشقش متعلّق به شاعرانگی‌های دیگری، نمی‌شد. این ‌تهمت‌ها از ماه نیلی جونگ‌کوک، دور بودن و پسر بزرگ‌تر در اون ‌لحظه می‌خواست براش بنویسه:

«در ساحت حضور پاک تو، سیاهی و پلیدی را راهی نیست! باید با تقدّسی سفید، مقابلَت به پرستش نشست و‌ من به تو نگاه می‌کنم با طیفی از نور ایمان. خدا چرا؟! می‌خواهم ماه‌پرست باشم.»

در همین‌فکرها  بود که یک‌باره تهیونگ کمی غلت زد. باعث شد یقه‌ی پیراهنش کمی پایین بره و قلبی که جونگ‌کوک یقین داشت به‌تازگی روی پوست دل‌دارش حک شده، با یک‌ بال بر هر نیمه‌اش، به چشمش خورد.
شاهزاده نشان قلبی که یک‌‌ بال شیشه‌ای بر هر نیمه‌ی خودش داشت، جایی درست میان دو کتف اله عشقش حک شده‌ بود و خبر از ماهیّت معشوقش می‌داد رو بوسید.

باوجود اطمینان خاطری که به آنائیل داشت، اجازه می‌داد جادوگرِ سرنوشت، وردهای نابودکننده برای زندگی‌شون بخونه. شاهزاده می‌تونست با گردهای رنگی پری‌های ساکن چشم‌های معشوقش که وقت خنده‌هاش تمام اون ‌پَری‌خانه پُر می‌شد از ستاره‌های کوچک، درخشان و چندرنگ، أثر هر طلسمی رو از بین ببره. پس یقیناً برای دلدارش می‌نوشت:

«من به دنبال تکّه‌نشانه‌ای از پروردگار برای ایمان می‌گشتم؛ أمّا خالق، ایزدی ستودنی‌تر از خود را برایم فرستاد! کفرم عجب پاداشی داشت...
معبد آسمانیِ چهره‌ی تو، پرستش‌گاهیست  که دو کتاب مقدّس چشم‌هایت را در بر دارد. با هر نگاه، آیات حک‌شده بر خطوط دیدگانت، به قلبم نازل می‌شوند و از من پیامبرِ آیینِ خدای ماه می‌سازند.»

هرقدر به آفتابگردانش ایمان داشت، به رقیب... نه! اگر کریستالش رو می‌آزرد، جونگ‌کوک چطور دوام می‌آورد؟! گرگ سرخ پنجم می‌تونست جفتش رو به «اون» بسپاره؟! یا راه گریزی وجود داشت؟!

شاهزاده چشم‌هاش رو با تردید بست؛ أمّا بی‌خبر بود از پیشگویی اتّفاقاتی که پشت پلک‌های معشوقش، به این  قرار، در جریان  بود:

(این ‌بخش، خواب و درواقع پیشگویی تهیونگ هست)

هر دو نفرشون، نگاه سنگین شب رو روی دوش اوضاع مه‌آلودشون حس می‌کردن و ترس، دستش رو از گلوی عشق برنمی‌داشت.
حتّی گل‌های شب‌بویی که به آمیختگی رایحه‌های بی‌همتای گرگ سرخ پنجم و اله عشقش حسادت می‌ورزیدن، حالا دل‌تنگ رقیب بودن

تهیونگ با سپری از جنس تاریکی اتاق، خودش رو از چشم‌های شاهزاده دور نگه‌‌داشته‌، سرتاسر دستش با چاقوی کوچکی که بین انگشت‌هاش داشت، اسم جونگ‌کوک‌ رو چندین‌بار روی پوستش نقش انداخته‌ بود و در جواب دردی که به خودش می‌داد، فقط نیشخندهایی بی‌صدا می‌زد؛ گویا خودش هم جزئی از شب شده‌ بود بدون هیچ ستاره‌ای. سراسر فقط ابر سیاه...

شوربختی‌شون، به زخم‌هاش نمک می‌پاشید و روحی کدر از درد رو درون جسم رنگ‌پریده‌ی خودش جا داده‌ بود. بدنش به‌خاطر خونی که از دست می‌داد، روبه سردی می‌رفت و سرگیجه داشت أمّا أهمّیّت نمی‌داد. چقدر خوب که تاریکی، رنگ زخم‌هاش رو با سیاهی خودش می‌شست و از دید شاهزاده پنهان می‌کرد.

با صدای بالا و پایین‌شدن تشک و شنیدن صوت قدم‌های جونگ‌کوک، اسلحه‌اش رو برداشت و از جا، بلند شد. با گام‌های تندی خودش رو به شاهزاده رسوند و فراموش نکرد آستین پیراهن سیاه‌رنگش رو پایین بکشه.

«کجا؟!»

عامدانه می‌خواست اتّفاقی که قرار بود بیفته رو حاشا کنه و راهی جز حبس‌کردن خودش و شاهزاده بین دیوارهای اتاق مشترکشون در عمارت جزیره، به ذهنش نمی‌رسید.
بعد از پرسیدن سؤالش، اسلحه رو روی قلب خودش گذاشت و تهدید کرد.

«جونگ‌کوک، بهت گفتم فقط کافیه پات رو از این ‌اتاق بیرون بذاری تا هم‌زمان، بدون درنظرگرفتن هیچ عواقبی، جسدم رو پشت‌سر خودت ببینی!»

شاهزاده سرود مرگی که ضربان‌های قلبش سر داده‌ بودن رو واضح می‌شنید. لحظه‌ای هیاهوی سکوت، آرامشش رو می‌گرفت و ثانیه‌ای‌، فریادهای همسرش.

اون ‌اله عشق، فقط با گذشت چهار هفت، به انتهای مسیر جنون رسیده‌ بود باشنیدن حقیقتی که جونگ‌کوک‌ تمام مدّت می‌دونست و فقط تحمّلش می‌کرد.

شاهزاده نگاهش رو بین اشیاء اتاق، گردوند. تقریباً شیئی از آسیب‌های جفتش، دور نمونده‌ بود و با هر قدم، قطعه‌ای شکسته زیر پاهاش به صدا در می‌اومد.

«وضعیّتمون رو دیدی اِما؟! چهار هفته می‌گذره که توی این‌ اتاق لعنت‌شده هر دو نفرمون رو حبس کردی! با هر قدمی که برمی‌دارم، دست روی جان خودت که نقطه‌ضعفم هست می‌ذاری و تهدیدم می‌کنی! نه می‌خوابی و نه استراحتی داری. فقط به تعقیب من مشغولی و با یک‌ قدم اضافه، برای دفعاتی که شمارش رو ندارم، عمارتمون رو میدان جنگ می‌کنی. کافیه! به خودت بیا. حواست هست این فرصتمونه که از دست می‌ره؟! اون أسلحه رو سمت من بگیر؛ نه خودت.»

تهیونگ، فقط مستعدّ محبّت بود چراکه چنان اوضاع آشفته‌ای داشت که حتّی نوازشی کمی به دور از لطافت، از هم فرومی‌پاشیدش. به‌همین‌خاطر هم شاهزاده بیش از هروقت دیگه‌ای باید در انتخاب کلماتش دقّت به خرج می‌داد؛ کریستالش شکننده‌تر از هرزمانی شده‌ بود. حتم داشت جوابی خوشایند از معشوقش نمی‌گیره و همین‌طور هم شد.

«برای من راحته؟! تمام این چهارهفته، وقت خواب فقط به‌نظر می‌رسید دورترین نقطه از تخت رو انتخاب کردم! هردفعه با گذاشتن سرم روی بالش، چشم‌هام رو بستم. به‌جای اون‌ بالش لعنت‌شده، قفسه‌ی سینه‌ات رو تصوّر کردم و نوازش‌های خیالی سرانگشت‌هات بین موهام! و همه‌ی این‌ها درحالی إتّفاق افتادن که کنارم خوابیده‌ بودی؛ می‌دونی چرا؟! برای اینکه لمس‌هات، دیگه محبت نیستن! به‌جز دردناک‌ترین مجازات، هیچ‌ اسم دیگه‌ای ندارن و خودت فقط خدای عذاب، شکنجه و ظلمی. نفرت دارم از أثر انگشت‌هایی که روی تنم ذوب می‌شن و پوستم رو می‌سوزونن. متنفّرم از تو!»

اوضاع هر دو نفرشون یک‌ شکل داشت؛ با فاصله، کنار هم قرار می‌گرفتن أمّا روح‌هاشون به هم گره‌ می‌خوردن. قلب‌هاشون به شوق هم می‌تپیدن و در عقلشون هم، عاشقانه به هم فکر می‌کردن. شاهزاده سمت تهیونگ قدم برداشت و هر دو به‌طرف آینه رفتن.

مقابل آینه ایستادن و باوجود نور کم‌سو، چهره‌شون قابل‌دیدن بود. گرگ سرخ پنجم دست‌هاش رو روی شانه‌های اله عشقش گذاشت و به کنسول نزدیک‌تر شدن.

«به ' ما ' نگاه کن اِمانوئل؟! چی می‌بینی به‌جز دو آدمی که‌ به یک‌ ماه پیش، هیچ‌ شباهتی ندارن؟»

پسر امگا، قهقهه‌ای عصبی سرداد و اسلحه‌اش رو بالا آورد. مقابل آینه گرفت و چهار دفعه به انعکاس تصویر خودش و شاهزاده شلّیک کرد؛ أمّا حواس جونگ‌کوک حالا باوجود روشنایی، به ردّ خون جاری بین انگشت‌های معشوقش افتاد. صدای فریاد ترس، در قلب سوت‌وکورش پیچید أمّا حواسش رو به صوت سرد تهیونگ داد.

«ما؟! دیگه وجود نداره و این بی‌وجودیش رو به تو مدیونه.»

فعلاً أمّا خون‌ریزی کریستالش أهمّیّت داشت؛ نه زخم زبان‌هاش. شاهزاده بهش نزدیک شد، برخلاف تقلّاهای جفتش، دستش رو گرفت و خواست آستینش رو بالا بزنه أمّا تهیونگ مانعش می‌شد. جونگ‌کوک هر دو دستش رو به دیوار تکیه زد و باوجود َترَکی که برداشت، معشوقش متوجّه عصبانیّت پشت صوت آهسته‌اش شد.

شاهزاده بدون لمس دست معشوقش، سرانگشت‌هاش رو میان آستینش فروبرد و بدون نیاز به هیچ‌ تلاشی، از هم دردیدش. بادیدن زخم‌های روی دست همسرش که همگی، اسم «جونگ‌کوک» بودن، یک‌باره سوزشی سراسر بدنش حس کرد؛ کسی که از روزنه‌های پوست هم به تهیونگ نزدیک‌تر بود، درد زخم‌ها چندین‌برابر به جانش نشست و بدنش سست شد.

کریستالش چهارهفته‌ی قبل، با بلندترین صدا شکست و خرده‌هاش حالا داشتن به روح شاهزاده زخم می‌زدن أمّا تهیونگ هنوز هم با خرده‌های وجودش، شاهزاده‌اش رو می‌پرستید. با بی‌حواسی و بدون اتلاف ثانیه‌ای، سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت تا جعبه‌ی کمک‌های أّولیّه رو پیدا کنه.

«تو چی‌کار کردی تهیونگ... چی‌کار کردی؟! چی‌کار کردی عزیزم...»

زیر لب این‌ها رو زمزمه می‌کرد و دقیقه‌ای طول کشید تا با جعبه‌ی کمک‌های أوّلیّه برگرده.

اله عشق، لبه‌ی تخت نشسته‌ بود و روی رد زخم‌هایی که شکل اسم جونگ‌کوک رو داشتن، با سرانگشت‌هاش نوازش می‌کرد.

شاهزاده کنارش نشست و جعبه‌ی کمک‌های أوّلیّه رو پایین تخت گذاشت. قوطی الکل رو ازش خاج و پنبه‌ای رو بهش آغشته کرد أمّا به‌محض اینکه سمت دست آفتابگردانش برد، تهیونگ دستش رو پشت‌سر برد و لگد محکمی به جعبه زد که محتویّاتش بیرون ریختن. به گلدانی برخورد کرد و همه، شکستن.

«از دیدنشون خوشت نمیاد شاهزاده؟! من دوستشون دارم؛ همون‌طور که تو رو دوست داشتم. ماهیّت تو توی زندگی من همین نیست؟! زخم! همیشه جراحت بودی روی روحم. حالا شاکی از زخم‌های اسمت روی دستم هستی؟! حقّش رو نداری عوضی!‌»

جونگ‌کوک أمّا، خشمش رو در صندوقچه‌ی سکوت پنهان کرده‌ بود. بدون ابراز کلافگی‌اش سمت جعبه‌ی شکسته قدم برداشت تا از کنارش، باندی که زمین افتاده‌ بود رو برداره و دوباره سمت تخت برگشت.

«می‌تونی بعداً هرقدر که خواستی به سرزنش‌کردنم ادامه بدی؛ أمّا فعلاً باید پانسمانش کنم.»

اله عشق، با دل‌تنگی اجزای صورت خدای قلبش رو از زیر نظر گذروند. چند تار موهای سیاهش روی پیشانی‌اش ریخته‌ بودن. پوستش از شدّت رنگ‌پریدگی، روشن‌تر از هروقتی به‌نظر می‌رسید، انگشت‌هاش باند رو می‌فشردن و دو دکمه‌ی بالای پیراهنش نامنظّم بسته شده‌ بودن.

«به سرزنش‌کردنت ادامه بدم؟!»

دست سمت یقه‌ی شاهزاده برد و دو دکمه‌ی به اشباه بسته‌شده رو نظم داد. وقتی جونگ‌کوک لب باز کرد، دست‌های همسرش کنار یقه‌ی گرگ سرخش ثابت موندن.

«آره؛ بهش ادامه بده مثل شکنجه. مثل چرخوندن چاقو توی روح من.‌»

اله عشق به خودش اومد. گره‌ انگشت‌هاش رو از پارچه‌ی پیراهن شاهزاده باز کرد و دست جونگ‌کوک حالا لرزش داشت وقتی پنبه‌ی آغشته به الکل رو سمت پوست معشوقش می‌برد؛ به‌قدری که پنبه از میان انگشت‌هاش افتاد.
تهیونگ خُرد شده بود و نمی‌تونست چطور با خُرده‌هاش می‌تونست در برابر رنج‌های آینده‌اش بایسته وقتی می‌دونست تکّه‌به‌تکّه‌اش رو قراره طوفانِ غم، همراه خودش ببَره.

شاهزاده در سکوت فقط بهش گوش می‌داد. با تمام توانش پنبه رو نگه‌ داشته‌ بود و روی زخم‌ها می‌کشید. تهیونگ‌ حتّی شکایتی از سوزش زخم‌ها نداشت.

«متأسّفم.»

جونگ‌کوک کوتاه گفت و باندپیچی دست همسرش تمام شد؛ أمّا کریستالش خنده‌ای عصبی سرداد. انجمادی که در لحن تهیونگ سکنی گزیده‌ بود، با لحن داغ‌دیده‌ی گرگ سرخ پنجم ذوب شد. طی این چند سال، أوّلین‌دفعه‌ای بود که شاهزاده عذرخواهی می‌کرد! چقدر گرگ سرخ پنجم، بی‌دفاع، زیر گام‌های سرنوشت توانش رو برای هر مقاومتی از دست داده‌ بود.

«ازم عذرخواهی نکن لعنتی! نمی‌خوام باور کنم به بن‌بست رسیدیم. عذرخواهی گرگ سرخ پنجم، شنیدنی نیست.»

شاهزاده بهش نگاه کرد أمّا درد اله عشقش به‌قدری زیاد بود که گرگ سرخ پنجم این‌بار نتونه اون رو به چشم‌هاش بخره و قهوه‌های دشت دو دیدگانش، زیر حجم سنگین اندوه معشوقش، با دانه‌های خاک، یکی شدن. فقط تونست کوتاه بگه:

«بیا روزها رو دست‌نخورده نذاریم کریستال. باید حتّی زیاده‌روی کنیم برای استفاده از ثانیه‌ها.»

ألفاظ جونگ‌کوک گویا به زخم‌های روی دست تهیونگ‌ پیوند خوردن که با ذرّه‌ای لب‌گشودن شاهزاده، به خون‌ریزی می‌افتادن و جان می‌باختن قبل از اینکه به گوش‌های پسر امگا برسن.

«از کجا باید می‌دونستم جونگ‌کوک؟! چطور باید می‌فهمیدم قراره دستم رو بگیری، سمت جادّه‌ی آرزوهام ببری و وقتی یک‌به‌یکشون رو خودت دستم دادی، با تمام خاطره‌ها و رویاهای تعبیرشده‌ام، تکّه‌تکّه‌ام کنی، آرزوهام زمین بیفتن و همه‌مون زیر مشت و لگدهای بی‌رحمی‌هات له بشیم؟»

آخرین‌کلماتش رو با تمام وجود فریاد کشید و گلوش طعم شور خون گرفت. به‌خاطر حالت تهّوعش سمت سرویس بهداشتی قدم‌هایی تند برداشت و بعد از قفل‌کردن در، محتویّات معده‌اش - که فقط آب بود - رو پس زد که حالا باوجود خون‌ریزی حنجره‌اش، با اون‌ مایع سرخ‌رنگ هم ترکیب شده‌ بود.

شاهزاده، بی‌هدف پشت در ایستاده‌ بود و لمسش نمی‌کرد چراکه امکان شکستنش و آسیب‌دیدن معشوقش وجود داشت. به‌خاطر بغض سنگین گرگ سرخ پنجم، آسمان از اعماق قفسه‌ی سینه، هق می‌زد و ابرها به نفس‌نفس افتاده‌ بودن. نمی‌تونست شکرگزاری به‌جایی باشه؛ أمّا انکار نمی‌کرد کمی آسودگی خاطر داشت چراکه تهیونگ قبلاً شکستنی‌هایی که در سرویس بهداشتی به چشم می‌خوردن رو خرد کرده‌ بود و حالا چیزی اونجا برای صدمه‌زدن بهش وجود نداشت.

لحظاتی بعد، صدای بازشدن قفل به گوش رسید و‌ آفتابگردان شاهزاده با موهایی خیس که زیر شیر آب سرد گرفته‌ بودشون، میان چهارچوب ظاهر شد.

جونگ‌کوک‌  دنبال حوله گشت و بعد از پیداکردنش خواست موهای معشوقش رو خشک کنه؛ أمّا تهیونگ جسم پنبه‌ای رو از جونگ‌کوک‌‌ گرفت و روی نزدیک‌ترین صندلی انداخت.

«کمکت رو نمی‌خوام.»

شاهزاده‌ای که در کهکشان چشم‌های معشوقش سیّاره‌به‌سیّاره سفر  و فارغ از تمامشون، کره‌ی ماه روشن و جای‌گرفته میانش رو برای آرامشش انتخاب می‌کرد، حالا فقط شاهد انفجار اجرامی بود که تکّه‌های مذابشون سمت قلبش پرتاب و تپش‌هاش زیر گدازه‌هاشون دفن می‌شدن. تهیونگ بعد از کمی سکوت ادامه داد:

«کسی که باید هم‌دست من برای خوش‌بختی‌مون می‌شد، شریک جرم تقدیر نحس بودن رو انتخاب کرد. ازت هیچ‌ توقّعی ندارم شاهزاده! درست به‌اندازه‌ی بار ناامیدی سنگینی که روی شانه‌های کلمه‌ی ' هیچ ' جا خوش کرده.»

ابرهای غمی که از بخارهای متراکم اندوه چشم‌های آبی‌‌شده‌ی گرگ سرخ پنجم منشأ می‌گرفتن، با تازیانه‌ی برق‌ها و عربده‌ی رعدها آسمان رو به اسارت کشیده‌ بودن که وسعت تیره‌رنگ، چاره‌ای جز گریستن نداشت.

تهیونگ‌ خیلی خوب می‌دونست قطره‌های باران، ریشه در دو دیده‌ی شاهزاده‌اش داشتن؛ نه در قلب سحاب‌های سیاه؛ أمّا نمی‌تونست در خرج‌کردن مراعاتش سخاوتمند باشه و بار رنج روی جثّه‌ی کلماتِ خمیده‌کمرش رو، به دوش قلب جونگ‌کوک هم نذاره.

«قلم رو دستت دادم تا تو سرنوشتم رو رقم بزنی؛ أمّا بد نوشتیش جونگ‌کوک! حالا...»

جمله‌اش رو قطع کرد. قهقهه‌ای برای تمسخر اوضاعشون سر داد و سرانگشت‌هاش رو روی پلک‌های گرگ سرخش کشید که باعث شد شاهزاده، چشم‌هاش رو ببنده و با صدایی گرفته ادامه داد:

«گریه کن عشق من! نه به‌قدر آسمون این جزیره. به‌اندازه‌ی وسعت سراسر دنیا، برای تقدیرم اشک بریز. تو... همیشه خدای بدی بودی! دست‌کم، از عهده‌ی بارش بارون غم، خوب بر بیا. در حدّ لیاقت رنجی که قراره بهم بدی.»

جونگ‌کوک‌ خودش هم می‌دونست! می‌دونست تاریکی محضه! بارها تا لبه‌ی نور پیش رفته أمّا هرگز نتونست ه‌بود جزئی ازش بشه چرا که پای قلبش می‌لغزید و به عمق تاریکی می‌افتاد. حالا، با دلی شکسته‌پا، در انتهایی‌ترین نقطه از درّه‌ی سیاهی جای‌گیر شده و به‌قدری فرو رفته‌ بود که دست روشنایی بهش نمی‌رسید. چقدر نگاه به چشم‌های متروکه از آرامش تهیونگ، براش سخت بود.

«می‌دونی که وقتی قاضی تو باشی، به هیچ حکمی اعتراض ندارم... أمّا قسم می‌خورم این‌بار بی‌تقصیرترینم اِما.»

چشم‌های کریستال، حالا استعاره‌ای از آسمان جهنّم بودن و کلاغ‌های نحس ناامیدی درعوض ستاره‌ها، به چشم می‌خوردن؛ کلاغ‌هایی که خبر از آشفتگی غیرقابل سامان‌گرفتن اوضاع می‌دادن! نه حتّی از ذرّه‌ای ملایمت در لحنش.

«تو، خودِ مرگی گرگ سرخ پنجم. دستم رو گرفتی تا فکر کنم کنارت همه‌چیز أمنه؛ أمّا نمی‌دونستم وقتی به‌ خودم بیام، می‌بینم که کنارت فقط مُردگی کردم.»

با شنیدن این‌ جمله، جونگ‌کوک به درد، میان استخوان‌هاش جا داد چراکه روحِ دل‌سپرده‌اش به اله عشقش، توان تحمّل نداشت.

«بی‌رحم نباش اِما! به خودت قسم...»

چیزی که جونگ‌کوک ازش می‌ترسید، إتّفاق افتاده بود! تهیونگ - شکوفه‌ی سفیدرنگ گرگ پنجم - پژمرده شد و شاهزاده آخرین‌بهار رو به چشم دید.

«به من قسم نخور جونگ‌کوک.»

چشم‌های شاهزاده، آرام بودن و‌ خودش کوه صبر... می‌تونست دهشتناک باشه أمّا رام‌شدگی روحش که ریشه در حس پرستشش نسبت به اله عشقش داشت، سببی شد تا تمام حق‌ها رو به معشوقش بده، به گناهِ مرتکب‌نشده‌اش به نفع تهیونگ اقرار کنه و خودش در جایگاه متّهم، باصدایی شرم‌زده، حتّی در صدد دفاع هم برنیاد.

«می‌خوای بهم تهمت بی‌ایمانی بزنی که اجازه‌ی قسم‌خوردن به خودت رو بهم نمی‌دی؟!»

شاید جونگ‌کوک تقاضای کمی ملایمت داشت؛ قبل از واژگون‌شدن قطار انتظارش روی ریل ناامیدی، خودش ادامه داد:

«محض رضای خدا! صدای خودت رو شنیدی؟! چهار هفته‌است که زخمیِ فریادهات شدن! آروم باش تا من رو هم بشنوی! من هم از زندگیم، هزارتوی غم نمی‌خواستم. غیر از مسیر مستقیم نوری که به تو می‌رسید، چیزی جلوی چشم‌هام نبود. می‌فهمی که حتماً گم‌شده هستم؟!»

شاهزاده هنوز هم خدای قلبش بود أمّا این‌بار از جنس سنگ. تهیونگ، مثل موجی گریخته از دریای تشویش، به شوق آغوشش سمتش رهسپار شد أمّا رسیدن به سنگ، برای موج، چیزی جز فروپاشی به‌دنبال نداشت. دست‌به‌کمر ایستاد و خندید.

«خدا؟! محض رضای کدوم خدا وقتی دیگه به تو هم ایمان ندارم؟!»

در وسعت سراسرچرک‌آلود جهان، شاهزاده فکر می‌کرد والاترین جایگاه - یعنی خدای قلب آخرین اله عشق‌ بودن - رو داشت. این‌ جمله با چنان حقارتی براش همراه شد که گویا از بلندای بهشت، به قعر جهنّم سقوط کرد.
تهیونگ با صدای گرفته‌ای ادامه داد:

«حتّی به رخوت منی که توان جنگ ندارم، رحم نکردی. ازت متنفّرم! می‌دونی فرق تو با پادشاه سیونگهون چیه؟! تو برای کشتن جفتت، روش ظالمانه‌تری داری. نامجون بهم هشدار داد که گرگ سرخ پنجم، ستمگرترینه. احمقانه، باورش نکردم! توانم... شکسته؛ شکسته و قسم می‌خورم روحی که با پیراهنِ سیاهِ درد به سوگواری می‌شینه، از توانِ شکسته‌اش، سِلاح می‌سازه. من یک‌ مبتلای همیشگی به آسیبم؛ أمّا تنها، ازش رنج نمی‌برم. این‌ صدمه، مُسریه. همه رو به جراحتش دچار می‌کنم»

دست شاهزاده رو‌ گرفت؛ روی قفسه‌ی سینه‌ی خودش گذاشت و سکوت میانشون فقط با صدای نفس‌هاشون می‌شکست.

«حسّشون می‌کنی جونگ‌کوک؟! خو‌ب بشناسشون برای اینکه قراره قبل از بی‌رحمی‌ لعنت‌شده‌ات، چمدونت رو از این‌ تپش‌ها پُر ‌کنی و به خاطر بارِ اون چمدون، ازت متنفّرم خدای اشتباه! و‌ ألبتّه! این‌بار زمین رو مجبور نمی‌کنم دست دربیاره و پاهات رو جایی کنار خودم، به خودش میخکوب کنه. فقط اجازه می‌دم یک‌به‌یک ضربان‌هام بدون کم‌و‌کاست، باعث‌ سنگینی بار چمدونت بشن و از پا، درت بیارن.»

آغوش شاهزاده مکانی بود که تهیونگ بعد از جای‌گرفتن در حصار أمنش بعد از هر رویداد غم‌انگیز، حتّی اگر شاد هم نه، أمّا باآرامشی واضح، باز هم متولّد می‌شد و حالا خاصیت معجزه‌گری‌اش رو برای پسر کوچک‌تر از دست داده‌ بود که اون‌ اله عشق، تمام چهار هفته رو مقابل جونگ‌کوک سپر گرفت.

«خوب بهم نگاه کن اِما! اسم ایستادن با زانوهای خمیده رو می‌شه ' روی پا ایستادن ' گذاشت؟! من بهش می‌گم مقدّمه‌ی سقوط و تو فقط... سعی می‌کنی سریع‌تر، با لگدزدن به زانوهام، زمین بیندازیم. این‌قدر سخته که فقط اجازه بدی دست روی شانه‌ات بذارم و چندقدم بیش‌تر کنارت راه برم؟»

شاهزاده درنهایت، چطور باید کمی از عشق نهفته در وجود رُزش رو کمی، از خونِ گلش بیرون می‌کشید تا رز سرخ‌رنگش از غلظت شیفتگی، سیاه نشه؟! با عجزی بعید از اون اُبهّت مطلق، ادامه داد:

«جوری بهم نگو ازم متنفّری که نتونم هیچ‌ امیدی به عشقت داشته‌ باشم. بذار بتونم روی پاهام بایستم. تمامش کن! من از پس تحمّل نفرت تو برنمیام.»

گرگ‌ سرخ پنجم می‌دید که اله عشقش به دست خودش درحال تکّه‌تکٌه‌کردن بال‌هاش و زیر پا انداختنشون بود؛ چطور می‌تونست پاره‌بال‌ها رو جمع کنه و کنار هم قرار بده بدون اینکه شیشه‌شون به سیاهی تبدیل بشه؟! چطور می‌تونست سمّ گل زهرآگین ترس رو از جان پروانه‌اش بیرون بکشه و فرشته‌ی کوچکش رو از شعله‌های آتش خشم، دور نگه‌ داره؟

نفس‌های تهیونگ، سرد بودن و بغضش یخ‌زده. با صدای خش‌دار و‌ آهنگین شاهزاده، در حنجره‌اش ذوب شد و قطره‌های داغ اشک، خودشون رو از پنجره‌ی مرگ‌زده‌ی چشم‌هاش پایین می‌انداختن. این، صدای خشم‌اندود آنائیل بود که باز هم عصب‌های شنوایی خدای قلبش رو به آتش کشید.

«تو گرگ سرخ پنجمی؛ خون‌خوارترینی توی تاریخ! کسی که  باوجود تمام ادّعای دل‌دادگی، به همسر خودش هم رحم نمی‌کنه. نمی‌تونی از عهده‌ی تحمّل نفرتی که خودت باعثش شدی، بربیای؟!»

حالا مشت‌هاش رو پی‌درپی به قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک می‌کوبید و با هریک «ازت متنفّرم» رو فریاد می‌کشید. دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش نشسته‌ بودن و صوت بلندش از بین لب‌های پوسته‌پوسته‌شده‌اش به گوش می‌رسید. با هر مشت، درد عمیقی میان قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده تزریق می‌کرد؛ أمّا درواقع مشت‌ها قدرتی نداشتن و فریادهایی که نشان از نفرت تهیونگ - هرچند فقط در ظاهر - می‌دادن، سبب دردناکی ضربه‌های دست پسر امگا به قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک بودن.

پشت دست‌های آفتابگردان شاهزاده، ردّ خون پاک‌نشده‌ای به‌وضوح دیده می‌شد چراکه ساعتی قبل، با تمام توانش به هر شیئی در مسیرش مشت کوبیده‌ بود.

تنش از خشم می‌لرزید، یقه‌اش دریده‌، آستین‌هاش به شکلی نامنظّم تا روی آرج‌هاش، تا زده‌شده و موهاش آشفته‌ بودن.

«نتونستم برات همسر خوبی باشم؛ درسته؟! شاید هم... این ‌تهیونگ، برای تو‌ کم بود عزیزم...»

چشمش رو از اشک، خالی کرد و به دنبال مشکلی طی زندگی مشترکشون گشت

«کم بودم برات... جونگ‌کوک؟»

دست شاهزاده رو چنددفعه‌ی پی‌درپی، بوسید و خیره به چشم‌هاش لب زد:

«جبرانش می‌کنم! قسم می‌خورم! التماس می‌کنم بهم فرصت بده. کم‌بودنم رو جبران می‌کنم...»

خواست مقابل گرگ سرخش زانو بزنه أمّا شاهزاده مانعش شد و در آغوش‌ گرفتش.

«نه اِما... بهت گفته‌ بودم همیشه روبه‌روی من، فقط سربلند بایست.»

شاهزاده‌‌ای که صرف‌نظر از فصل‌ها، باوجود شکوفه‌ی سفید خودش، همیشه بهار بود، حالا بی‌توجّه به ماه و روز و سال، سراسر، حال خزان رو داشت. برگ‌های خوش‌بختی‌اش یک‌به‌یک رو به زردی و فرسودگی می‌رفتن و زیر گام‌های سیاه، نحس و سنگین تقدیر، خرد می‌شدن. دست معشوقش رو گرفت و روی قفسه‌ی سینه‌ی خودش گذاشت. از کدوم کم‌بودن می‌گفت وقتی‌ حجم عشقش در وجود شاهزاده، حتّی از ظرفیّت روح گرگ سرخ پنجم هم بیش‌تر بود؟ چشم‌های جونگ‌کوک حالا حتّی رنگ آبی روشن‌تری داشتن و باران، شدّتی بیش از قبل... برای کمی دلگرمی‌دادن به معشوقش، صدای ترک‌خورده‌اش رو به گوشش رسوند.

«تو... هنوز هم‌ ماه هستی سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی همسرت اِما؛ ماهِ کریستالی قلب من.»

جوابی طولانی‌تر نیاز بود؛ أمّا جونگ‌کوک توانش رو نداشت. حروف همون‌ چند‌ لفظ رو هم به‌سختی کنار هم چید و اگر ادامه می‌داد، کلماتش سنگی می‌شدن که بغضش رو می‌شکستن! حنجره‌اش از داغ واژه‌هاش می‌سوخت و نفس‌هاش با شعله‌ی جملاتی که در ذهن داشت، به آتش کشیده‌ می‌شدن. تهیونگ می‌تونست اون‌ زبانه‌ها رو، لمس و تااین‌اندازه خدای قلبش رو به بی‌رحمی محکوم نکنه؟!

شاهزاده درست می‌گفت! ماه نیلی‌رنگش هنوز هم سبب‌ می‌شد مهتابش، تاریکی پشت استخوان‌های رو روشن کنه؛ أمّا اله عشق، برای قبولش، خیلی بیش از باور به شاهزاده مردّد بود.

«ماه؟! یا یک‌ سنگِ سیاه و دیوانه‌ی ازهم‌پاشیده به‌لطف تو؟!»

جونگ‌کوک هنوز هم اعتقاد داشت ماه، گوشه‌ای ناچیز از وجود معشوقش بود؛ ماهی که حالا شاهزاده، خردشدنش سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش رو حس می‌کرد؛ تکّه‌هاش به روحش زخم می‌زدن أمّا همچنان نور‌افشان بودن؛ از اله عشق گرگ سرخ پنجم هم  جز این انتظار نمی‌رفت. درهرحال، روشنایی می‌پراکنید.

«متأسّفم آنائیل؛ أمّا‌ در برابر هر إتّفاقی که قرار هست بیفته، فقط می‌تونم به تو پناه ببرم. تکیه‌گاهم باش.»

چشم‌های اله عشق، غم‌نامه بودن و هر قطره‌ی اشک، کلمه‌ای خیس از اندوه.

«می‌خوای پناه ببری به تخته‌سنگ فرسوده‌ای گوشه‌ی پرتگاه که اُبهّت و سرسختیش هیچ ‌ارزشی نداره وقتی به هیچ‌جایی از زمین، وصل نیست و تکیه بهش برابر با سقوطه؟!»

آفتابگردانی که از قلب تاریک زمینی دل‌سنگ و زیر آسمانی بدون خورشید می‌رویید، مگر امیدی هم داشت به طراوت؟!

به نفس‌زدن افتاده و ناخن‌هاش کبود شده‌ بودن. هوا رو می‌بلعید أمّا هنوز هم کفایت نمی‌کرد. بالأخره بعد از چهار هفته دوری از جونگ‌کوک و مانعش‌شدن برای کم‌ترین نوازش، در نزدیک‌ترین فاصله ازش ایستاده‌ بود و باعث‌ شد شاهزاده بی‌توجّه به مشت‌های محکمی که به قفسه‌ی سینه‌اش می‌خوردن، سرانگشت‌هاش رو پشت کمر تهیونگ بذاره و با دست دیگه‌اش، یکی از مشت‌های معشوقش رو نگه‌ داره.

شاهزاده معشوقش رو در آغوش گرفت و با لرزش چانه‌ی کریستالش و افتادن ماه‌پاره‌های دو دیده‌اش، گویا بهشت با تمام وسعتش روی شانه‌های جونگ‌کوک فروریخت که قامت گرگ سرخ پنجم، خم شد.

مشت‌های اله عشق، دیگه به قفسه‌ی سینه‌ی گرگ سرخ پنجم نمی‌خوردن و فقط پیراهنش میان انگشت‌های دلدارش، هرلحظه چروکیده‌تر می‌شد.

«ازت متنفّرم»

گلدان سیاه ترس، ریشه‌های گل شاهزاده رو میان خاک آغشته به غم، به اسارت گرفته‌ بود و جونگ‌کوک باید گلبرگ‌های آسیب‌دیده‌ی وجودش رو نوازش می‌کرد. غرورش رو در پستوی احساساتش احساساتش حبس و باز هم، لب به عذرخواهی باز کرد درحالی‌که تن معشوقش رو بیش‌تر به خودش می‌فشرد.

«متأسّفم.»

تهیونگ، تمام تنه‌ی خشمش رو سر بر تیزی بی‌کران تیغِ عشقی می‌دید که جان هر حسّی جز خودش رو می‌گرفت؛ أمّا بی‌رمق، لب زد:

«نفرت‌انگیزی.»

شاهزاده باز هم غرورش رو در عرصه‌ی احساسش، مقابل اله عشقش رام کرد و دستش رو‌ نوازش‌وار روی کمرش به حرکت در آورد.

«متأسّفم شیشه‌ی عمرم.»

حسّ خشم اله عشق گرگ سرخ پنجم، با بی‌رمقی، آخرین‌نفسش رو می‌کشید و در خونِ ریخته از شاهرگش می‌غلتید. باز هم عشق، به پیروزی رسیده‌ بود.

تهیونگ درحالی‌که نبض گردن جونگ‌کوک رو می‌بوسید، به دو طرف پیراهن همسرش روی پهلوهاش چنگ زد.

«لعنتی، عوضی و بی‌ملاحظه‌ای.»

جونگ‌کوک فهمید که زخم عمیق روح معشوقش، زخمی که گل بدبوی خشم، درونش ریشه کرد، گلبرگ‌های عصبانیّت اله عشقش رو به درد آلوده کرد که بعد از چهار هفته فریاد و‌ آسیب، حالا گلبرگ‌های گل خشم، یک‌به‌یک درون چاله‌ی زخم می‌افتادن؛ پس تلاشش رو برای پژمردن آخرین گلبرگ‌ها هم به کار گرفت و تکرار کرد:

«متأسّفم بچّه‌آهو.»

تشویش تهیونگ، تلخ بود و‌ هذیان‌هایی که تب عشق، سببشون می‌شد، خیلی تلخ‌تر! اشک‌هاش روی گردن شاهزاده سر می‌خوردن و جونگ‌کوک حتّی ندیده، درخشش اون ماه‌پاره‌ها رو روی پوست خودش احساس می‌کرد.

مشت‌ اله عشق هنوز هم بین دست جونگ‌کوک بود. سرش رو پایین انداخت، لب‌هاش رو به هم فشرد تا تضمین سکوتش باشه و دست شاهزاده زیر چانه‌ی معشوقش جا گرفت تا سری که از شرم، پایین افتاده‌ بود رو بالا ببره.

تهیونگ، صورتش رو با دو دستش پوشوند و به هق‌هق افتاد أمّا شاهزاده پیش از اونکه در آغوش بگیردش، بهش نزدیک شد و لب‌هاش رو روی زخم‌های پشت دست‌های دلدارش گذاشت که باعث شد شانه‌های آفتابگردانش با شدّت بیش‌تری به لرزه دربیان.

بعد از دفعاتی پی‌درپی بوسیدن زخم‌ها‌، کبودی‌ها و ردهای سرخ‌رنگ پشت دست‌های اله عشقش که هنوز هم کافی به‌نظر نمی‌رسید، مچ‌های همسرش رو بین انگشت‌هاش گرفت. دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت و در آغوش کشیدش. نبض گوشه‌ی پیشانی شاهزاده، شدّت گرفته‌ و پوستش به التهاب نشسته‌ بود از دیدن و لمس اشک‌های معشوقش که مثل داغی، روی روح گرگ سرخ پنجم می‌چکیدن.

تهیونگ حالا مثل همیشه بی‌صدا هق‌هق می‌کرد و نفس‌های منقطع می‌کشید. یقه‌ی خدای قلبش‌ رو بین دو دستش می‌فشرد و لبش رو می‌گزید. توان ایستادن نداشت. گره‌ دست‌هاش به پارچه‌ی پیراهن شاهزاده، کم‌کم باز شد و سُر خورد.

«نـ... نمی‌تونم جونگ‌کوک. به نجابتی که الآن به خرج می‌دی تا بی‌تابی‌هام رو تحمّل کنی، قسم می‌خورم که نمی‌تونم.»

حالا روی زمین، پایین پاهای شاهزاده، روی زانوهاش‌ افتاده‌ بود و چند لحظه سکوت کرد. به تخت پشت‌سرش تکیه داد. یک‌ پاش رو دراز و پای دیگه‌اش رو فقط خم کرد. آرنجش رو روی زانوش گذاشت و سرانگشت‌هاش رو بین موهاش فروبرد.

«نمی‌تونم. نمی‌تونم. نمی‌تونم...»

آخرین‌کلمه‌اش رو فریاد کشید. جونگ‌کوک پلک‌هاش رو به هم فشرد و لبه‌ی تخت نشست. موهای تهیونگ رو از شکنجه‌ی انگشت‌هاش رهایی داد و سر معشوقش رو روی پاهاش گذاشت.

آفتابگردان شاهزاده کمی چرخید. یک‌ دستش رو روی تشک گذاشت و لحاف رو بین انگشت‌هاش فشرد. رگ‌های بیرون‌زده و منقبضش، روی دست‌های مشت‌شده‌اش به چشم می‌خوردن.

تهیونگ‌ سعی داشت احساسش رو دفن کنه و اون رو بی‌جان بدونه! أمّا اون‌‌ اله عشق اگر حسّش به شاهزاده رو به خاک می‌سپرد، دانه‌های دل‌دادگی‌اش حتّی با وزش نسیمی ملایم هم سر از خاک برمی‌آوردن و پراکنده می‌شدن تا خودشون رو به گرگ سرخش برسونن. به همین خاطر باوجود مدّت زمانی که از ازدواجشون می‌گذشت، حتّی در اون‌لحظه هم اگر گرگ سرخش لب روی شاهرگ معشوقش می‌ذاشت، نبض آفتابگردانش از هیجان، نامنظّم می‌شد.

«من... از آغوش تو، خونه‌ای ساختم که باغچه‌اش پر از گل‌های چاکلت‌کازموس بود، روشناییش ماه و درخت‌هاش همیشه‌بهار با شکوفه‌های لیمو... شمردن ستاره‌های دو آسمون کوچیک شب چشم‌هات، خوش‌بختیم بود و رزخنده‌هات گلی که حتّی اهالی بهشت هم به زیباییش ندیدن! می‌خوای أمنیّتم رو ازم بگیری؟»

اله عشق برای شاهزاده، تلنگری شده‌ بود به احساسی که باید! أمّا حالا خودش فقط می‌خواست همه‌چیز رو از یاد ببره و هیچ‌ نشانه‌ای از ایمان به خدای بی‌رحمش نداشته‌ باشه. پس بدون اینکه تحت تأثیر عاشقانه‌های معشوقش قرار بگیره، لب باز کرد:

«جونگ‌کوک؟ اگر محکومم به تقدیری که تو می‌نویسی، می‌شه فقط... به‌عنوان آخرین‌لطف، حافظه‌ام رو پاک کنی؟!»

(اینجا، خواب و درواقع پیشگویی تهیونگ، تمام شد)

***

صبح روز بعد:

تهیونگ از پله‌ها پایین اومد و نگاه شاهزاده‌ای که صبح، زودتر از خواب بیدار شده‌ بود، روی جسم معشوقش چرخید. موهاش رو به یک‌ طرف حالت داده‌ و چند تارشون رو روی پیشانی‌اش ریخته بود. شلواری چرم و سیاه، پیراهنی ساتن و هم‌رنگش، با  کُتی جین به تن داشت و چشم‌های جونگ‌کوک برای دیدن چهره‌ی اله عشقش بالا رفتن أمّا وقتی ردّ کلافگی اجزای زیباش رو دنبال کرد، متوجّه درگیری دلدارش با حلقه‌ی گوشواره‌ی ساده‌اش شد. چوب بیلیارد رو بی‌اراده رها کرد و سمت جفتش قدم برداشت.

«بذار کمکت کنم.»

این  رو گفت و بدون اینکه منتظر برای پاسخی بمونه، همزمان با جنبیدن سیب گلوش و نفس‌کشیدن عطر شکوفه‌های لیمو، با سرانگشت‌هایی که کمی لرزش داشتن، قفل گوشواره رو بست.
تهیونگی که متوجّه نگاه شیفته‌ی شاهزاده‌اش شده‌ بود، هم‌زمان با گزیدن لبش، خندید و جونگ‌کوک بعد از اینکه چند تار از موهای ریخته بر ماهِ چهره‌ی دلدارش رو کنار زد، پشت انگشتش رو روی پیشانی معشوقش گذاشت و نوازشش رو تا شیار گونه و بعد هم چانه‌اش، ادامه داد.

«زیبایی، در برابر تو... معنای محقّری داره استرلا.»

و ألبتّه که در خلوت، برای پادشاه ماهش می‌نوشت:

«تو، ماهی! برابر با جان سیاه این ‌آسمان که من باشم... مبادا تن بدهی به پوشش ابر غم و ویرانم کنی بر سر یک‌ جهان؟!»

تهیونگ‌ که نگاه شاهزاده رو محو خودش می‌دید، با حالتی کمی معذب، اطرافش رو نگاه کرد و با لکنت پرسید:

«بـ... بیلیارد بازی می‌کردی؟ بهم... یاد می‌دی؟!»

جونگ‌کوک‌ به خودش اومد. سه‌ دکمه‌ی بالای بافتش رو باز کرد و سمت میز بیلیارد رفت. پشت‌سر تهیونگ قرار‌ گرفت، دست‌هاش رو به دست‌های معشوقش پیچید و چوب، حالا بین انگشت‌های هر دو نفرشون قرار داشت.

«به این ‌چوب، می‌گن کیو.»

دست‌هاشون رو جلو برد و برای هدایت ضربه‌ای مستقیم، پُل زد.

«به این ‌حرکت، می‌گن پل‌زدن. باعث‌ می‌شه ضربه‌ی صافی بزنی وقتی با دستت پل درست می‌کنی و چوب رو روی اون ‌دست، حرکت می‌دی. شروع بازی، با اون ‌توپ سفیدرنگه و اسمش، کیوبال.»

به‌دنبال اتمام این ‌جمله، توپ قرمز رو هدف قرارداد و به واسطه‌ی کیوب و کیوب‌بال، بهش ضربه‌ای زد که توپ به گوشه‌ی میز، روانه شد و درون فرورفتگی زاویه‌ی سمت راست، افتاد. شاهزاده که حالا معشوقش رو از پشت در آغوش داشت، بوسه‌هایی پی‌درپی پشت گوشش نشوند و زمزمه کرد:

«أمّا این ‌میز... کاربرد بهتری هم داره عزیزم!»

جونگ‌کوک تمام پیمانه‌ی معجون زهر، درد و غم رو سرکشیده‌ بود. رنجش، فراگذر از قلب بود؛ أمّا گرگ سرخ پنجم با سلاح صبر، عقلش رو وادار به تحمّل می‌کرد برای محافظت از دلدارش...
تهیونگ رو به میز تکیه داد، کمی روی بدنش خم شد و مک‌های محکمی به لب‌های معشوقش زد. پسر امگا یک پاش رو تا کمر شاهزاده خم کرد و بدنش از بوسه‌ها به پیچ و تاب افتاده‌ بود.
شاهزاده میان تنبیهی که جنس بوسه داشت، تهدید کرد:

«هیچ‌وقت اجازه نداری نسخه‌ی پرهیز از من برای خودت تجویز کنی عالی‌جناب کیم!»

با هر بوسه‌ای که تهیونگ در جواب می‌داد، صدها غنچه‌ی قرمز روی لب‌های شاهزاده می‌شکفتن؛ گویا دشت رز لب‌های معشوق گرگ سرخ پنجم، از رونق گل‌هاش بهش می‌بخشید. بین نفس‌زدن‌هاش وقتی برای دم‌گرفتن، بوسه رو قطع‌ کرد، درحالی‌که هربار اَدای کلماتش باعث لمس لب‌های جونگ‌کوک می‌شدن، زمزمه‌وار گفت:

«اخیراً... برای مصرف آرام‌بخش وجودت، دارم ناپرهیزی می‌کنم شاهزاده... این ‌اعتیاد، در گذر زمان برات آزاردهنده می‌شه.»

شاهزاده می‌خواست بهش بگه حتّی در مصرف مخدر آرام‌بخشی که گفتی، زیاده‌روی کن برای جبران روزهایی که مجبور به ترک این ‌وابستگی هستی؛ أمّا بویناکیِ خاکسترهای اجساد فاسد ستارگانی که در آسمان زیبای شادی‌های اله عشقش منفجر می‌شدن و هوای خیالش رو به تعفّن خودشون می‌آلودن، سبب مکثی شد بین ردّ پاهای کلماتی درون ذهنش قدم برمی‌داشتن، تا گام‌های واژه‌هایی که اثری از دغدغه نداشتن رو دنبال کنه.

«ترک این ‌خوگرفتگی، برام رنج‌آوره؛ نه تکرار مکرّرش برای هرلحظه!»

درواقع جونگ‌کوک دنج‌ترین گوشه از روح خودش رو پیدا کرد، غمش رو درونش گذاشت و به‌قدر رنجی که می‌کشید، با دیدگانش پوششی به رنگ عشق، از تاروپود آرامش و متانت بافت. جامه‌ای که بی‌گمان نگاه معشوقش اگر اون رو می‌پوشید، تن مردمک‌های چشم‌هاش نمی‌لرزیدن باوجود جریان سرمایی که ازجانب کنج‌ روح خدای قلبش، به دو چشمش می‌وزید.

در اون ‌لحظه دو دیده‌ی معشوق گرگ سرخ پنجم، به شراب‌خانه‌ای شباهت داشتن که هرقدر چشم شاهزاده ازش می‌نوشید، باز هم پر از مست‌کننده‌ها می‌شدن و اختیار جونگ‌کوک رو هرلحظه بیش‌ازپیش، سلب می‌کردن.
شاهزاده حتم داشت قلب‌ها، چشم‌ها و نفس‌هایی که نشانی از اله عشقش نداشتن، در زندگی، فقط به کاری دور از نفع مشغول بودن! جونگ‌کوک حتم داشت فایده‌ی حواس پنج‌گانه‌اش، درک حضور اله عشقشه.
از تهیونگ‌ فاصله گرفت تا بی‌تابی‌شون منجر به رابطه‌ای سخت نشه و اله عشق برای کمی تغییر فضای میانشون، سکوت رو شکست.

«جونگ‌کوک؟ ما... تا کِی می‌تونیم اینجا بمونیم؟ کاش می‌شد فرصت بیش‌تری داشته‌ باشیم تا پدر، مادر و نامجون هم بتونن بیان اینجا.»

شاهزاده لبخند نسبتاً محوی زد و پسر کوچک‌تر با دیدن لبخند خدای قلبش، جان‌سپردن برای اون  منحنی نور، وظیفه‌ی تپش‌های قلب اله عشق می‌شد چراکه جونگ‌کوک تمام مذهب پسر کوچک‌تر بود و لبخندش موهبتی که به شُکرانه‌اش، قربانی می‌طلبید.

«الآن با صاحب جزیره تماس می‌گیرم عزیزم.»

گرگ سرخ پنجم بعد از اتمام این ‌جمله‌اش، تلفن همراهش رو از گوشه‌ی میز بیلیارد برداشت و اسم  «لینائوس من» رو لمس کرد. لحظه‌ای بعد، تهیونگی که درکی از این ‌تماس نداشت، بی‌اراده و در نهایت بُهت، بعد از حس لرزش خفیفی درون جیب کتش به تماس جونگ‌کوکی که درست مقابلش ایستاده بود، جواب داد.

«آقای کیم؟ من... جئون جونگ‌کوک هستم؛ من و محبوبم، مدّتیه که در جزیره‌ی شما اقامت داریم و قطعاً بی‌اطّلاعید... دلدار من می‌خواستن بدونن چند روز دیگه می‌تونیم اینجا بمونیم؟!»

و ألبتّه که تهیونگ‌ چه‌ صحبتی داشت وقتی شاهزاده صرفاً برای آسودگی خاطر اون در دوره‌ی هیتش، بهش یک جزیره هدیه داده‌ بود؟!

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now