قسمت بیست‌وچهارم

91 10 2
                                    

قسمت بیست‌وچهار: «من اگر می‌دانستم
دنیا این‌قدر شلوغ است
نمی‌آمدم!
صبر می‌کردم بعدها.
آخر این‌همه راه آمدم
دلم می‌خواست
تنها تـو را ببینم
دلم می‌خواست
تـو را تنها ببینم!»

-عباس معروفی

***

‎هوای بیرون از اتاق به‌قدری سرد بود که نفس در قفسه‌ی سینه بی‌حرکت می‌شد و می‌خشکید. پوست تن درخت‌ها ترک داشت، عطر گل‌ها کم‌تر به مشام‌ می‌رسید و از پشت شیشه‌ی بخارگرفته، منظره‌ای به چشم نمی‌خورد.

‎پسر امگا دستش رو سمت پنجره دراز کرد و با لمسش سرما به ستون‌های استخون‌های انگشت‌هاش رسید أمّا حسّش آزاردهنده‌تر از این نبود که نمی‌تونست به آغوش شاهزاده‌اش پناه ببره و با گرمای وجودش، زمستان رو به سُخره بگیره.
پنجره از لمس دست مرتعش تهیونگ، آهی اندوهگین کشید و ستاره‌ها سوسو می‌زدن به امید اینکه باز هم شاهد عاشقانه‌های گرگ سرخ پنجم و جفتش باشن؛ أمّا دریغ.
‎یخ‌های سکوت حاکم میانشون بعد از چندلحظه زیر قدم‌های جونگ‌کوکی که به معشوقش نزدیک می‌شد، شکستن، پشت‌سر تهیونگ ایستاد و لحن إطمینان‌بخش و أمنش، حصاری اطراف قلب سرد معشوقش کشید. از آفتابگردانش دلگیر نبود که بخواد بارِش رو روی قلب شکننده‌ی اون بگذاره؛ پس با لطافتی دوباره برگشته به لحنش، مخاطب قرارش داد.

‎«من نمی‌خوام ترسِ پرواز رو به دوشِ بال‌هات بذارم پری‌زادِ قلب‌شیشه‌ایِ من. فقط فرصتی می‌خوام که بهت جرأتِ پروازهای أمن بدم. قفسِ تو بودن، خواسته‌ی من نیست... آرزوی من اینه که آسمانت باشم. وقتی همه گمان می‌کردن من هیولایی درّنده‌ام، تو با اینکه آسیب دیدی أمّا کنارم موندی. هنوز هم درّنده هستم؛ أمّا نه برای تو! توضیحی ندادم و‌ نمی‌دم برای اینکه به درستیِ تصمیمم ایمان دارم. به‌عنوان جفتم بهم اعتماد کن.»

‎دیگه نمی‌خواست نقشش در زندگی تهیونگ «درد» باشه.. قصد داشت از محبوبِ ماه‌نشانش در مسیر دل‌دادگی، ازاون‌پس، با مواظبت‌ها، عشق‌ورزیدن‌ها و حمایت‌هاش، نازپرورده‌ای بسازه که با هر رنجی غریبه‌است. شاهزاده نمی‌تونست اجازه بده بال‌های فرشته‌اش در باتلاقی از غم گرفتار بشن.

‎پسر امگا سمتش چرخید و جونگ‌کوک فاصله‌ی میانشون رو از بین برد. تهیونگ هم آشفته بود؛ نه به‌خاطر حرفی که زد مبنی بر نادیده‌گرفته‌شدن حسّاسیّت‌های مردانه‌اش! فقط خودش رو مقصّر درد قلب شاهزاده می‌دونست و بهانه‌گیر شده‌ بود.

گرگ سرخ پنجم چانه‌ی جفتش رو بین انگشت‌هاش گرفت و شستش رو روی لب‌هاش کشید. صورتش رو نزدیک برد تا غنچه‌های سرخ‌رنگش رو ببوسه؛ أمّا پسر کوچک‌تر سرش رو به‌سمت دیگه‌ای متمایل کرد تا مانعش بشه.
‎رویای بوسه‌ی شیرینی که در افکار شاهزاده شکل گرفته‌ بود وقتی با تلخیِ کناره‌گیری تهیونگ، آمیخته شد، طعم گِس ناخوشایندی به خودش گرفت؛ أمّا اصرار نکرد. اگر معشوقش نمی‌خواست در اون لحظه بوسیده بشه، شاهزاده به خواسته‌اش احترام می‌گذاشت و صرفاً برای اینکه بهش ابراز کنه از این فاصله‌گرفتنش دلگیر نشده و حریم شخصی دل‌دارش قابل‌درکه، سرانگشت‌های دست خودش رو بوسید و اون‌ها رو روی چشم‌های پسر کوچک‌تر گذاشت.

‎موقع بیرون رفتنش، قدم‌هاش رو به عقب برداشت که تا آخرین‌لحظه‌ی حضورش در اتاق، تصویر آفتابگردانش رو از دست نده و پس از خروجش ندید که رز سفیدش با شیفتگی دستش رو پشت پلک‌هاش قرارداد تا ردّ سرانگشت‌های خدای قلبش رو لمس کنه.

***

‎ملکه بعد از برخورد دور از انتظار پسرش، ازش خواست بعد از صحبت با تهیونگ، سری به اتاقش بزنه. به شاهزاده اجازه نمی‌داد صرفاً با استناد به گرگ سرخ‌بودنش، هر رفتار ناشایستی نسبت به جفتش رو بی‌پروا، نشون بده.

‎جونگ‌کوک بعد از تقّه‌ی آرامی که به در زد، وارد اتاق شد. ملکه روی مبل یشمی‌رنگ تک‌نفره‌ای در اتاق، انتظارش رو می‌کشید و با دیدن قامت پسرش، به مبل مقابلش اشاره کرد. پادشاه برای گرفتن تماسی با مادرش رفته‌ بود و جیون می‌تونست تنها با شاهزاده صحبت کنه بدون اینکه شنونده‌ی جانب‌داری‌های همسرش از جونگ‌کوک باشه.

‎«بانو، می‌شه زودتر...»

دیدگان ملکه، قابی غبارآلود بودن از خشم.

‎«بشین!»

‎اجازه‌ی اتمام جمله رو از شاهزاده سلب کرد و جونگ‌کوک باوجود احترامی که برای مادرش قائل بود، نتونست درخواستش رو رد کنه.
‎بعد از نشستنش، جیون‌دست‌هاش رو روی زانوهاش به هم گره زد و با اخمی کم‌سابقه، به شاهزاده چشم دوخت.

‎«چه توضیحی برای مخالفت بی‌منطقت داری؟! دلیل ترس آمیخته به خشمی که این‌قدر سبب شده تسلّطی روی رفتارت نداشته باشی، چیه؟! تا این‌اندازه برای مَهارِش بی‌اراده‌ای؟!»

‎به تمسخر گرفته‌شدن اراده‌اش، باعث‌ شد نیشخندی بزنه و بدون تردیدی در صوتش جواب بده.

‎«درسته! و در برابر ترسِ آمیخته به خشمم، سرِ تعظیم فرود میارم بانو! می‌دونید چرا؟! برای اینکه بهم قدرت می‌ده از عهده‌ی هر غیرممکنی بربیام و چه‌ کسی هست که از این توانایی، ناراضی باشه؟! خودم؟! به‌هیچ‌وجه! اگر کلماتم برای شما بی‌رحمانه هستن...»

‎ملکه این‌طور گمان نمی‌کرد! ألفاظ، گلوله‌هایی بودن که بدون قرارگرفتن درخشاب اسلحه، خطری نداشتن! اسلحه‌ها و افراد سنگ‌دل با دردست‌داشتن و‌ شلّیک‌کردنشون سبب کُشندگی اون‌ها می‌شدن؛ پس جمله‌ی پسرش رو ناتمام گذاشت و جواب داد:

«نه، نه! به کلمات تهمت نزن. این تویی که بی‌رحم هستی برای اینکه... کلمات اختیاری در برگزیده‌شدنشون برای یک معنا، نداشتن. فکر می‌کنی اگر لفظِ نفرت می‌تونست خودش انتخاب کنه، ترجیح می‌داد واقعاً این معنی ناخوشایند رو داشته باشه؟ نه! هیچ‌کس زشتی‌ها رو دوست نداره. دلیل رفتارت... حسّاسیّت اغراق‌گونه و اشتباهت نسبت
به تهیونگه؟»

‎جونگ‌کوک یک‌ بار از تهیونگ غافل شده و تاوانش رو داده بود. اشتباهش رو دو بار زندگی نمی‌کرد؛ ازش عبرت می‌گرفت؛ هرچند جوابش چندان هم حقیقت نداشت، أمّا صداش طنین انداخت.

‎«درسته. اِما، زیباست و زیباییش درعوضِ اینکه التیامِ من باشه، تبدیل به خونِ ناشی از قتلِ آرامشم شده. همین رو می‌خواستید بشنوید؟! اقرار به حسٌاسیّت دیوانه‌وارم نسبت به جفتم رو؟! حالا با وجدان راحت‌تری می‌تونید بهم نسبتِ جنون بدید؟! آسوده‌خاطر باشید ملکه! از این دیوانگی، نه پشیمان هستم، نه شرمسار! و نه حتّی تصمیمی به عدم تکرارش دارم.»

‎انکار نمی‌کرد که حسّاسیّت بیش از اندازه‌ای نسبت به تهیونگ داره؛ أمّا دلیل حقیقی نگرانی‌اش، این نبود و فقط اتّهام به جنونی رو پذیرفت که به‌ عقیده‌ی خودش زیبا به‌نظر می‌رسید؛ مثل هر موضوع دیگه‌ای که به محبوبِ دل‌رباش ربط پیدا می‌کرد. چه أهمّیّتی داشت دیگران - حتّی خانواده‌اش - چه طرز فکری راجع‌ بهش دارن وقتی که خودش علّت مخالفتش رو می‌دونست؟!

‎«دست بردار از این خودخواهی که به‌خاطرش گمان می‌کنی فقط عقل خودت هست که مصلحت‌بینه و راه درست رو می‌دونه. باعثِ بدنامیِ عشق، نشو جونگ‌کوک.»

‎تهیونگ بهش لقب «خدای قلبش» رو داده بود؛ پس شاهزاده می‌خواست مثل خدایی که لحظه‌ای خواب به وجودش راه نداره، حتّی قدرِ ثانیه‌ای پلک‌زدن هم از فرشته‌اش غافل نشه و ازش محافظت کنه؛ اون می‌خواست خدای خوبی باشه. اگر آفریدگار با مخلوق معصومی مثل آفتابگردان شاهزاده بی‌انصاف بود، جونگ‌کوک جبرانش می‌کرد؛ پس می‌تونست به تمام این سرزنش‌ها بی‌تفاوت باشه.

‎«از طرز تفکّرم نادم نیستم؛ پس شیوه‌ام در برابر شما هم نمی‌تونه تظاهر به این باشه که برای تصمیماتم تردید و به درستی‌شون شک دارم. نصیحتم نکنید بانو! اشتباهه که گمان می‌کنید من مسیر درست رو نمی‌شناسم صرفاً به‌این‌خاطر که تجربیات کم‌تری نسبت به شما دارم. طولِ عمر بیش‌تر، هرگز مجوّز این نیست که شما صلاحیّت رو فقط متعلّق به خودتون بدونید!»

‎ملکه، عصبانی از جواب‌هایی که شنید، بدون هیچ ملاحظه‌ای صداش رو‌ کمی بالا برد.

‎«غرورت یک قاتل دیوانه‌است برای انصافت. به خودت نگاه کن! این... شاهزاده‌ای نیست که آرزوی من بود پسرم باشه. گرگ‌ سرخ بودنت، بیش از اندازه بی‌رحمت کرده و این برای من و پدرت مایه‌ی شرمساریه! اجازه نمی‌دم خواسته‌های تهیونگ رو زیر قدم‌های خودخواهی‌هات لِه کنی و با وقاحت به تماشای مرگ آرزوهاش بنشینی! تهیونگ بی‌تو، غم داشت و حالا کنارت خیلی بیش‌تر! مجبورم نکن این غم رو ریشه‌کن کنم. نذار به‌ جایی برسم که این حس بهم چیره بشه که ازبین‌رفتن رابطه‌تون برای هر دو نفرتون بهتره؛ هم برای تویی که عشق ازت موجودی بی‌رحم، بی‌ملاحظه و خطرناک ساخته و هم پسرِ خواهرم که خوش‌حالی‌های کوچکش هم کنار تو، به تاراج رفتن!»

حقیقت داشت؟! اون... واقعاً غارتگرِ شادی‌های معشوقش شده بود؟
می‌ترسید أمّا پنهانش می‌کرد تا جسور به‌نظر برسه و این تلقین، به باور تبدیل بشه. فقط با شجاعتش قادر بود بارِ وحشتِ روی روحش رو تحمل کنه؛ پس با وجود آسیبی که از حرف مادرش دید، سرش رو حتّی از قبل هم بالاتر گرفت و صلابت لحن و عمق صدای باصلابتش رو بدون ذرّه‌ای تحلیل‌رفتن، حفظ کرد.

‎«من نه به نصیحت‌هاتون نیازی دارم و نه کلمات و تهدیدهاتون! مطمئن باشید دست به دست اله عشقم می‌تونم خودمون رو از هر مردابی بیرون بکشم و اجازه نمی‌دم هیچ تیشه‌ای - تأکید می‌کنم بانو؛ هیچ تیشه‌ای - به ریشه‌ی رابطه‌مون صدمه بزنه. استثنایی هم قائل نیستم!»

‎به‌وضوح این رو خاطرنشان کرد که هر مخالف و مانعی - حتّی اعضای خانواده‌اش رو از سر راهش کنار می‌زنه و بدون اینکه منتظر جواب مادرش بمونه، با قدم‌های سریعی از اتاق خارج شد.

***

‎وقتی‌که به اتاقشون برگشت، تهیونگ به خواب رفته‌ بود؛ فقط نوای آهسته‌ی نفس‌هاش آمیخته با صدای شعله‌های آتش شومینه به گوش می‌رسیدن و صورتش به‌خاطر نورِ کم‌سوی شعله‌ها دیده می‌‌شد.
‎جونگ‌کوک به چهره‌ی معصوم اله عشقش خیره شد و مِیل به بوسیدن موهاش رو نادیده گرفت؛ نمی‌دونست اگر معشوقش بیدار بود، اجازه‌ی بوسه‌ای بهش می‌داد یا باز هم خودش رو‌ کنار می‌کشید. اون، نمی‌خواست وقتی که تهیونگ هوشیاری نداره، کاری خلاف خواسته‌اش انجام بده؛ پس فقط تارهای سیاه و حریرمانندش رو کنار زد و آرامشی که دیدن ماهِ کامل چهره‌اش به رگ‌هاش تزریق کرد، سبب شد با لبخندِ محوِ روی لب‌هاش، به تشویش‌ها طعنه بزنه. حتماً برای معشوقش می‌نوشت:

‎«سِلاحِ قتل من، در دست دیدگان غارتگرِ توست که با تیزیِ تیغِ غم، تپش‌هایم را زخم می‌زند و قصدِ به‌تاراج‌بردنِ جانم را دارد! فرمان‌رواییِ سرزمین روح من اسیرِ استبدادِ سیاهیِ چشم‌هایت شده؛ با شاهزاده‌ای که قلبش در جنگِ عشقت به یغما رفته، قصد صلح نداری؟!»

‎ترس، نگرانی‌، خشم و نفرت، هریِک گوشه‌ای از اتاق نشسته و با دستی که زیر چانه گذاشته بودن، شاهزاده رو زیرِ نظر داشتن‌ که چطور باوجودِ سیاهیِ سایه‌ی دهشتناکشون، جونگ‌کوک هنوز هم می‌تونست التیامی به اسم «اله عشق» داشته باشه. پیش از اینکه سمت تخت قدم برداره، راهیِ تراس شد تا شاید سرما بتونه افکاری که داشتن مغزش رو به آتش می‌کشیدن، برای لحظاتی منجمد کنه.

‎دقایقی بعد، چیزی أمان گرگ سفیدی که بعضی قسمت‌های خزش رگه‌هایی قرمزرنگ داشت رو بریده بود که بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست تبدیل بشه تا آلفای سرخ‌رنگش رو تسکین بده. قلب تهیونگ بعد از بیدارشدن یک‌دفعه‌ای‌اش از خواب، به‌تندی می‌تپید و رایحه‌ی تلخِ جونگ‌کوک که هیچ أثری از شیرینی عطر میوه‌ای گل‌های فریزیا و آرامش دریا رو به مشامش نمی‌رسوند، داشت به‌مثابه‌ زهر در ریه‌هاش جریان پیدا می‌کرد؛ به‌قدری تلخ که تهیونگ می‌خواست راهی داشته باشه تا به اون گل‌های فریزیای پژمرده، دسترسی پیدا کنه و ریشه‌شون رو از روح شاهزاده‌اش بیرون بکشه.

گرگش ازش دل‌گیر بود و با زوزه‌های گِله‌مندش این رو به پسر امگا نشون می‌داد که علّتِ تلخی گل‌های فریزیا، خودشه و پژمردگی گلبرگ‌های خوش‌رنگش، ناشی از اندوهی هست که خودش سبب شده به ریشه‌های گلِ رایحه‌ی جونگ‌کوک، آسیب بزنه.
دستش رو روی قلبش گذاشت و از گرگش پرسید:

«من... باعثش شدم که ازم دلگیری؟»

جوابی جز زوزه‌ای که تأیید گرگش رو‌ نشون می‌داد، نگرفت و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت. بعد از چند لحظه اطرافش رو از زیر نظر، گذروند. می‌دونست باید به جونگ‌کوک‌ اجازه بده مواقع ناراحتیش فضای خلوت خودش رو داشته‌ باشه تا گمان نکنه استقلالش به‌عنوان شاهزاده، آلفا و مهم‌تر از همه! گرگ سرخ، خدشه‌دار شده؛ أمّا نه وقتی‌که دلیل آشفتگی خدای قلبش، خودش بود!

بدون أهمّیّت به پوششِ کمِ خودش، پالتوی سیاه‌رنگش که روی تکیه‌گاه صندلی به چشم خورد رو برداشت. قدم‌هاش رو سمت بالکن هدایت کرد و شاهزاده به‌قدری غرق صدای بلند افکار نامتناهی خودش بود که متوجّه بازشدن درِ شیشه‌ای نشه.

پسر کوچک‌تر بهش نزدیک شد. پالتویی که برداشته بود رو روی دوش جونگ‌کوک‌ انداخت و اون رو‌ متوجّه حضور خودش کرد.

«حسادت می‌کنم سَرورم!»

رسمی حرف زد تا حین دلگیری، احترامش رو هم نشون داده باشه. ‎انتظار داشت جوابی بگیره؛ أمّا جونگ‌کوک فقط سکوت کرده‌ بود؛ پس پسر امگا ادامه داد:

«به عمق فکر تلخی که غرقش بودی و باعث شد حتّی رایحه‌ام رو تشخیص ندی، حسادت می‌کنم. به هرچیزی که ذهنت رو مشغول کرده و آرامش رو از دشت قهوه‌ی موردعلاقه‌ام گرفته که به حوضچه‌ای از خون، تبدیل شده! به هر موضوعی غیر از خودم؛ أمّا... واقعاً غیر از خودم؟!»

‎چه‌ کسی گفته بود که گرگ‌های سرخ، فقط با ضربه‌ی مستقیم شیئی تیز به قلبشون جانشون رو از دست می‌دن؟! نگاه غمگین تهیونگ داشت تمام وجود شاهزاده رو می‌دَرید!

«صدای افکارم بلند بود که بیدار شدی؟!»

‎شاهزاده، سراپا ترس بود؛ می‌تونست نام خودش رو وحشتی جان‌گرفته در قالب انسان بگذاره؛ أمّا باید برای خودش نگهش می‌داشت و وزنش رو روی بال‌های شیشه‌ای محبوبِ نازک‌دلش، نمی‌گذاشت.

«صدای افکارت جونگ‌کوک؟! دارم فکر می‌کنم ارنست همینگوی موقع نوشتن جمله‌ی ' چنان شجاع و ساکتی که فراموشم شد رنج می‌کشی! ' می‌دونسته قراره شبی مثل امشب، من این جمله رو برای وصف تو، استفاده کنم.»

‎کمی سکوت کرد و ادامه داد:

«صدای زوزه‌های بی‌قرار گرگم بیدارم کرد و تلخی رایحه‌ات نفسم رو گرفت. ظاهراً گرگم بیش‌تر هوای جفت سرخ‌رنگش رو داره نسبت به منی که فقط مُدّعی پرستش خدای قلبم هستم. این پرستش‌کننده‌ی سراسر ادّعا رو می‌بخشی شاهزاده؟»

دیدگان جونگ‌کوک که تا اون لحظه به‌خاطر مِهِ غلیظِ ترس، چیزی رو نمی‌دیدن، عنبیه‌های سیاه‌رنگ اله عشقش رو بلعیدن تا با روشنایی ستاره‌های نگاهش، از اندوهی که تا اون لحظه گریبان‌گیرِ مردمک‌های مه‌گرفته‌اش شده بود، عقده‌گشایی کنن؛ أمّا آفتابگردان شاهزاده می‌دید قطره‌قطره از دردی رو که از سنگِ صبورِ قلبِ خدای قلبش، به دشتِ چشم‌هاش چکّه می‌کرد و قهوه‌ی چشم‌های جونگ‌کوک رو تلخ و آلوده به زهرِ رنجی کرده بود که روی وجودِ بی‌طاقتِ پروانه‌ی شیشه‌ای‌بالش می‌افتاد و جسم و روحش رو از هم می‌پاشید. دلش می‌خواست به شاهزاده‌اش بگه:

‎«اگر از آرامشم پرسیدند، نشانی مزرعه‌ی قهوه‌ی چشمان شما را به آن‌ها می‌دهم خدای محبوبِ من! می‌خواهم همه بدانند چطور شب‌های پریشان مردمک‌هایم با هر قدم میان دشت خوش‌رنگ عنبیه‌هایتان، مغلوب عطرِ خلسه‌آور قهوه‌ی بومیِ نگاهِ گرمسیری‌تان می‌شود!»

‎می‌خواست از نشانیِ آرامشی بگه که حالا باوجود تشویشِ جونگ‌کوک، آواره شده بود. رشته‌ی کلمات عاشقانه‌اش با صدای آهنگین شاهزاده‌اش قطع شد.

«اِمانو...»

مردمک‌هاش به عیادت قهوه‌های مصیبت‌زده و بیمار دیدگان شاهزاده رهسپار شدن و جواب داد:

«بی‌اِمانوئل! تیرِ حضورم به خطا رفت شاهزاده. خواستم آرامشت باشم؛ أمّا دردت شدم.»

حس می‌کرد به‌جای اینکه شکوفه‌های نشسته بر تن درخت تنومندش باشه، آفَتی شده به ریشه‌اش. خزانی به برگ‌هاش و تَبَری بُرّنده برای قطع‌کردن شاخه‌های آرامشش.
‎شاهزاده هم از زهرِ جان‌کاه در مردمک‌های خودش خبر داشت؛ برای همین هم بی‌معطّلی و ناشیانه نگاهش رو از تهیونگ گرفت تا چشمه‌ی سیاهِ چشم‌هاش رو به اون سَم، آلوده نکنه.

‎«سرما می‌خوری نورِ قلبم.»

‎این‌طور خطابش کرد تا شاید قادر بشه محبوبِ لجبازش رو مجاب کنه که به اتاق برگرده و باوجود لباس‌های کمی که به تن داره، به سرماخوردگی گرفتار نشه؛ أمّا تهیونگی که حتّی «نور قلبم» صدازده‌شدنش هم تأثیری روی تغییر نظرش نداشت، نشنیده گرفت و صداش سکوت بینشون رو شکست.

‎«حالِ ناآرومِ گرگ سرخ پنجم، گریبانِ تپش‌های قلبِ اِما رو گرفته. اگر زودتر خوب نشی، جان من رو می‌گیری جونگ‌کوکم.»

پسر بزرگ‌تر برای اینکه مجبور به پاسخ‌گویی نشه، سعی کرد بحث رو به نفع خودش تغییر بده.

‎«گفتم برگرد داخل اتاق، اِما. معنیِ ' برگرد ' برات واضح نیست یا به خواسته‌ی من أهمّیّت نمی‌دی؟!»

‎می‌خواست بهش بگه ساز دلم با آهنگ قلب تو، هم‌نوا شد و نت‌های آشفتگی به صدا دراومدن که نتونستم پلک‌هام رو بسته نگه‌ دارم؛ أمّا این، شاهزاده‌اش رو مقصّر جلوه می‌داد و تهیونگ این رو نمی‌خواست.

‎«هر دو! معنیِ برگرد برام واضح نیست چون پُررنگیِ نیاز به موندن اینجا و کنارت، هر کلمه‌ای رو برام بی‌معنا کرده! به خواسته‌ات هم أهمّیّت نمی‌دم چون با تمام وجودم می‌خوام پیشت باشم و کسی نیست که بتونه مانعم بشه؛ حتّی خودت! یادت رفته وقتی تو درمیون باشی، ازم تهیونگی غیرقابل‌کنترل می‌سازی؟!»

‎نگاه شاهزاده، حالا بوسه‌جو بود و خیره به لب‌هایی که حتّی جاری‌شدن کلمات سرزنش‌آمیز هم ذرّه‌ای از زیبایی‌شون کم نمی‌کرد. از حضور معشوقش آرامش گرفت و هم‌زمان، عاشقانه‌ای در ذهنش برای تهیونگ نوشت:

‎«نوازش‌گرِ قلبم؛ جانِ زندگی‌ام! ‎در بحبوحه‌ی جنگ میان من و دنیاً تو، نقطه‌ی آرامشی. از هر میدان نبردی که سمت آغوشت بگریزم، با جهانم به سازش می‌رسم. شاید این تویی که خدای صُلحی.»

‎همون لحظه، دلدارش بوسه‌ای کنج دنج لب‌های خدای قلبش نشوند و بدون فاصله گرفتن ازش، زمزمه کرد:

‎«کاش دردِ قلبت، با بوسه واگیر داشت؛ از دردِ تو کم نمی‌شد أمّا من هم همراهت بهش دچار می‌شدم.»

‎جونگ‌کوک از پشت در آغوش گرفتش تا به جای خستگی، گرمای جسم معشوقش به تنش بنشینه و لحظه‌ای بعد، با دست‌هاش حصار محکم‌تری دورِ تنِ تهیونگ پیچید تا أمنیّتِ بودنِ آفتابگردانش رو به خودش یادآوری کنه.

‎«اگر... روزی برسه که دست به قتل عام بزنم، چه فکری درموردم می‌کنی؟ اینکه بی‌رحمم؟ سنگ‌دل هستم و بی‌احساس؟ هیچ انصافی ندارم و شاهزاده‌ای نالایقم؟! کاش همه می‌مردن لومیر! همه به‌جز تو!»

‎تهیونگ دست‌هاش رو نوازش‌وار روی رگ‌های دست پسرخاله‌اش حرکت داد و به شانه‌اش تکیه زد.

‎«گرگ سرخ من... این کار رو نمی‌کنه! اون، استثنای تاریخه.»

‎شاهزاده به تلاطمِ دریا أهمّیّت نمی‌داد وقتی صلابتِ سنگ رو داشت. موج‌ها هرقدر هم خیز برمی‌داشتن و اوج می‌گرفتن، جونگ‌کوک معشوقش رو به دور از طوفانِ دریای سرنوشت، پشتِ پناهگاهی به اسم قدرتمندترین گرگ تاریخ، نگه‌ می‌داشت؛ پس در اون لحظه، صوتِ دیوانه‌کننده‌ی آهنگ خشمش رو در پناه سکوت و صبوری‌اش گرفت و ادامه داد:

‎«اگر عالی‌جناب کیم این رو بخوان... یقیناً همین‌طور می‌شه.»

‎پسر کوچک‌تر در آغوش معشوقش چرخید. دست‌هاش رو حول گردن جونگ‌کوک حلقه کرد و‌شاهزاده پیشانی‌اش رو به پیشانی آفتابگردانش تکیه داد. می‌خواست حالا دردش رو با تهیونگی که درمانش بود، در میان بگذاره.

‎«ملکه، من رو می‌شناسه؛ أمّا شناخت، کافی نیست. من می‌خوام فهمیده‌ بشم و فقط برام أهمّیّت داره کسی که می‌فهمدم، تو باشی. راستی لومیر؟ می‌دونی چند ساعت قبل... ماه‌گرفتگی شد؟! دیدیش؟!»

‎تهیونگ سرش رو چرخوند. به آسمان نگاه کرد و جواب داد:

«ندیدم.»

‎شاهزاده با کلافگی، صورت معشوق رو سمت خودش برگردوند. دوباره پیشانی‌هاشون رو به هم تکیه زد و زمزمه کرد:

«نباید هم می‌دیدی! دلگیری، روی ماهم سایه انداخته بود که نورش بهم نمی‌رسید. می‌دونی قرصِ ماهِ صورتت، تمام قرص‌های آرام‌بخش رو بی‌اعتبار می‌کنه اِمای من؟»

‎روی اجزای چهره‌ی جونگ‌کوک چشم چرخوند. بعد از دیدن سکوتش، جسورتر از وقتی‌که با خواسته‌اش مخالف کرد، دستش رو نزدیک صورت خدای قلبش برد و با سرانگشت‌هاش، گونه‌اش رو نوازش داد.

«حرفی ندارم که هرلحظه، برای چشم‌هات تجویزش کنم.»

‎به‌سختی، از لمس گونه‌ی پسر بزرگ‌تر دست برداشت و سیب گلوش رو بوسید. بعد از تماس لبش با پوست سرد آلفاش، لبه‌های کت رو دو طرف چانه‌ی جونگ‌کوک، به هم نزدیک کرد و کمی جلوتر کشیدش تا فاصله‌ی بینشون رو کم‌تر کنه.

«من هم از اعتیاد به این آرام‌بخش، گِله‌ای ندارم عالی‌جناب کیم.»

***

‎از صبح بلافاصله بعد از بیدارشدن، برای کاری مضطرب بود و تهیونگ برای اینکه از آلفاش به‌خاطر پنهان‌کاری‌اش دلگیرتر نشه، داشت وقتش رو در کتابخانه‌ی پادشاه و با خوندن نوشته‌هایی از گرگ‌های سرخ می‌گذروند که در، باز شد و جونگ‌کوک رو دید.

شاهزاده سمت آفتابگردانش قدم برداشت و تهیونگی که بعد از ورود آلفاش از جا بلند شده بود رو بوسید.

‎«چی‌کار می کنی؟»

پسر کوچک‌تر دست‌هاش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده، حرکت داد و مارشملوش رو فروبرد.

‎«مارشملو می کِشم. از درون، با خودم به اختلاف نظر خوردم. برای آرامش، سیگار می خوام أمّا أهلش نیستم؛ پس مارشملو می‌کِشم.»

‎تمام فکرش دل‌خواسته‌های تهیونگ‌ بودن. ألبتّه که حسرت‌ یا آرزوی برآورده‌نشده‌ای روی قلب فرشته‌ی شیشه‌ای‌قلبش نمی‌گذاشت؛ پس دستش رو گرفت و به دنبال خودش کشید بدون اینکه به سؤالاتش جوابی بده. باید غافلگیرش می‌کرد تا حالش رو کمی بهتر کنه.

***

‎تهیونگی که با دیدگانی بسته و راهنمایی‌های جونگ‌کوک، خودش رو به‌جایی که ایده‌ای راجع بهش نداشت رسونده‌ بود، با شنیدن صدای غرّش آشنای ببرش چند لحظه میخ‌کوب شد و بلافاصله زمانی‌که شاهزاده‌ای که کمرش رو نگه‌داشته‌ بود ازش فاصله گرفت، انسل سمت صاحبش خیز برداشت و لحظه‌ای بعد، پرزهای زبانش داشتن روی صورت تهیونگی که چشم‌هاش رو بسته‌ بود و می‌خندید، حرکت می‌کردن. پس شاهزاده ببرش رو براش آورده بود؟!

‎دقایقی بعد، انسل مشغولِ خوردن تکّه‌های گوشت بود و پسر امگا همراه شاهزاده، با فاصله از ببر سفیدرنگ، روی چمن‌ها نشسته‌ بودن.
‎تهیونگ، سرش رو روی شانه‌ی جونگ‌کوک گذاشت و شاهزاده با خودش فکر می‌کرد نباید پیراهنش رو برای چند ساعت تعویض کنه؛ می‌خواست سرشانه‌اش عطر موهای آفتابگردانش رو داشته باشه. انسل که حالا بعد از خوردن وعده‌ی غذایی روزانه‌اش خسته بود، خودش رو به شاهزاده نزدیک کرد. تهیونگ‌ کمی ترسید أمّا وقتی ببرش پوزه‌اش رو روی پاهای جونگ‌کوک ‌گذاشت، نفس راحتی کشید.

‎«خدای من! باید به ببرم حسادت کنم؟! اون... اون... توجّهت رو می‌خواد.»

‎شاهزاده دستش رو روی بدن سفیدرنگ انسل کشید و تهیونگ خیره به اون صحنه، بی‌مقدّمه سکوت بینشون رو شکست.

‎«یک سیّاره از جنس آرامش، توی کهکشان چشم‌هات، اطرافِ مدارِ مردمک‌هات، می‌چرخه. دلم می‌خواد تنها ساکِن اونجا باشم. جنس زمینش، آرامشه. دریایی آروم داره، دشت‌های پر از گل‌های چاکلت کازموس و مزرعه‌های قهوه به قشنگیِ عنبیه‌هات... من می‌خوام...»

‎نگاه شاهزاده‌اش هنوز هم فرق داشت؛ مثل ته‌مانده‌ی قهوه‌ی تلخی که جز تعبیری غم‌انگیز رو نمی‌شد در فالش دید، نبود. حالا فقط بلورهای چشم‌های تهیونگ، تنها سیاهی در اون فال قهوه بودن و چه‌کسی از وجود اون سیاهی‌ها گِله‌ای داشت؟ خودش؟! ألبتّه که نه! جونگ‌کوک؟! به‌هیچ وجه! شاهزاده جمله‌ی معشوقش رو قطع کرد و خودش ادامه داد:

‎«آفتابگردانش باش؛ یک‌ دونه آفتابگردانش. مثل تنها گُلِ شازده کوچولو، توی سیّاره‌ی کوچکش.»

‎این رو گفت و به آفتابگردانش چشم دوخت. حتّی به پیشانی تهیونگ حسادت می‌کرد که پذیرای موهای پیچ‌خورده‌ی معشوقش بودن. با انگشت اشاره‌اش، حلقه‌ی سیاه‌رنگ ابریشمی که روی چشم‌هاش بهش فخرفروشی می‌کرد رو کنار زد و کمی روی دست‌هاش بلند شد. شقیقه‌ی آفتابگردانش رو بوسید و بدون برداشتن لب‌هاش، لمس پوستش رو تا روی گوشش ادامه داد. وقتی به لاله‌ی گوشش رسید، نفس گرمش رو بیرون فرستاد و هم‌زمان اون جسم نرم رو بین لب‌هاش کشید که باعث شد انگشت‌های تهیونگ، در چمن‌ها قفل بشن و بی‌اراده گردنش رو به عقب بفرسته.
جونگ‌کوک دست آزادش رو به لاله‌ی گوش دیگه‌ی معشوقش رسوند و بین انگشت شست و اشاره‌اش نوازشش داد درحالی‌که بوسه‌هاش راهِ گردن تهیونگ رو در پیش گرفته‌ بودن. اله عشق با کلماتی بریده، پرسید:

‎«أمّا اگه مثل شازده کوچولو، بعد از یک جدال، برای رفتنت مصمّم‌تر بشی، بری و هفت سیّاره رو بگردی، باید چی‌کار کنم؟ ماری هست که با قدرت جادوییش، تو رو بهم برگردونه؟»

‎شاهزاده، بوسه‌هایی گَلوسوز روی پوست تهیونگ‌ می‌نشوند و اشتیاق به لمس‌شدن، شعله‌های کوچک آتش رو به تمام تن هر دو نفرشون کشوند. روی پوست گردن سرخ‌شده‌ی تهیونگ لب زد:

‎«ما... داستان جدیدی می‌سازیم لینائوس؛ شاهزاده‌ی تو، به یگانگیِ گل خودش ایمان داره.»

‎اون نمی‌خواست! اون حتّی نمی‌خواست چشم نالایق کسی، به آیه‌هایی به اسم خطوط عنبیه‌های تهیونگ بیفته؛ أمّا نمی‌دونست کسی فرسنگ‌ها دورتر، چه نقشه‌ای براشون در سر داره!

***

‎مرد، به مشاورش نگاهی انداخت و جسم فلزّی و کوچک رو میان انگشت‌هاش فشرد.

‎«پس... این جسم فلزی مضحک، ما رو به خواسته‌مون می‌رسونه و اون شاهزاده‌ی لعنتی، به دست جفت خودش، به قتل می‌رسه؟!»

‎مشاور، نیشخندی زد و جواب داد:

‎«تردید نداشته باشید سرورم. فقط کافیه کیم تهیونگ رو به دست بیاریم و فقط چند روز بعد، اون، کسیه که قلب جئون جونگ‌کوک رو می‌دَره! حتّی اگر این إتّفاق هم نیفته، ما... راه‌های دیگه‌ای برای رسیدن به هدفمون داریم؛ اون ویدیویی که مشخّص می‌کنه شاهزاده، مادرِ جفتش رو به‌ قتل رسونده و اون ویدئو به‌قدری طبیعی به‌نظر می‌رسه که تهیونگ به ساختگی‌بودنش شک نکنه.»


𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛDonde viven las historias. Descúbrelo ahora