پارت چهارم

660 38 5
                                    

قسمت چهارم: «می‌کشد بار غم محبوب و می‌گوید بَها
هر که عاشق شد، ضرورت بار غم خواهد کشید!»

-پوربها جامی


***

تهیونگ تا دقایقی پس از خروج نامجون، به مسیر رفتنش خیره موند. نوری که از میان پرده‌های کنار کشیده‌شده‌ی راهروی عمارت مسیر خودش رو از بین تاروپود پرده‌ها به داخل پیدا می‌کرد، روی جسم خسته‌ی امگایی که با دست‌های مشت‌شده‌اش ایستاده بود، می‌تابید.
  پسر، نامی برای حس عبثش در اون لحظه و شروع زندگی جدید بدون برادرش پیدا نمی‌کرد. ترسیده بود... بیش‌تر از هرزمانی!

نامجون ازش عهد خوش‌حال‌موندن رو گرفت و رفت؟! اگر تهیونگ خُلف‌وعده می‌کرد، قادر بود برادرش رو برگردونه؟ واقعاً یک قول می‌تونست نتیجه‌ای تا این‌حد بی‌رحمانه داشته باشه؟
رفتارش درست مثل این بود که هم‌زمان با نوازش پسر امگا، با دست و پاهایی بسته، طنابی حول گردنش انداخت و تنهاش گذاشت؛ تهیونگ مسخِ ملاطفت‌ها شد و حالا که به خودش اومده بود، به‌خاطر اختناق طناب دور گردنش، داشت خفه می‌شد بدون اینکه بتونه باوجود بسته بودن دست‌ها و پاهاش، خودش رو نجات بده!
تلفن همراهش رو از جیبش بیرون کشید و با چشم‌هایی تارشده از وجود اشک‌، شماره‌ی پسر بلندقد رو گرفت؛ اَمّا با تمام ناباوری صدایی شنید که خبر از خاموش‌بودن تلفن همراه می‌داد‎؛ برادرش واقعاً نمی‌خواست باهاش صحبت کنه؟! همیشه، اوقاتی گریه می‌کرد بعدش احساس بهتری داشت؛ اَمّا این‌دفعه نمی‌خواست این‌ راه، انتخابش باشه.
این، تنبیهی بود برای رفتار خودخواهانه‌اش وقتی‌که آگاهانه و با اینکه می‌دونست قلب نامجون رو می‌شکنه، شاهزاده رو انتخاب کرد. حق نداشت لب به اعتراض باز کنه.
اشک، چند تار از مژه‌هاش رو محکم در آغوش گرفته بود تا مبادا بلغزه و روی گونه‌های سردش بیفته. بی‌درنگ، عکسی از پسر بلندقد رو از میان عکس‌های تلفن همراهش پیدا کرد و روی صفحه‌ی زمینه‌اش قرارداد. شاید این، می‌تونست به کاهش دلتنگی‌اش کمک کنه.
دستش رو روی لبخند نامجون کشید و ' متأسّفم ' آرامی زیر لب زمزمه‌ کرد.
محیط غریبه‌ی اطرافش رو از نظر گذروند. حتّی متوجّه رفتن جونگ‌کوک نشده بود. باید باهاش صحبت می‌کرد؛ پس به اتاقش رفت و حالا رو مقابلش ایستاده بود درحالی‌که آلفا، حتّی بهش نگاه نمی‌انداخت.

"کارت رو بگو و برو."

نیش‌خندی زد که بیش از کنایه‌آمیز بودنش، اندوهش رو حمل می‌کرد تا به چشم‌های شاهزاده، برسونه. جفتش حتّی نمی‌تونست حضورش رو تحمل کنه. گویا گرگ سرخ پنجم، تمام جملات عاشقانه‌ی تهیونگ و رفتارهاش رو به‌نحو دیگه‌ای می‌شنید؛ شاید شبیه به جمله‌ی ' من دوستت دارم؛ پس آزاد هستی حتّی زندگیم رو نابود کنی! ' و پسر امگا انکار نمی‌کرد که تااین‌اندازه دل‌داده‌ی جونگ‌کوک بود؛ اَمّا کاش شاهزاده‌اش، کم‌تر از این مجوّز بهره‌می‌برد. وقتی جهان بی‌شمار حس‌های خوشایند داشت، به‌ چه‌ دلیل آلفا، میان احساساتی تکراری و عذاب‌آور، مثل دورِ باطلی می‌گشت و ازشون دست نمی‌کشید؟!

"می‌تونم فقط یک‌ قانون اضافه کنم؟"

بدون اینکه به امگا، پاسخی بده خودکارش رو روی میز قرارداد. دست‌به‌سینه نشست و منتظر، بهش چشم دوخت. خواسته‌ای که تهیونگ قصد مطرح‌کردنش رو داشت، به‌این‌خاطر بود که ظاهراً پسر بزرگ‌تر، نه فقط فرصت‌های زیادی برای خندیدن بهش نمی‌داد؛ که حتّی کاری می‌کرد خیلی بیش از غم‌هاش هم، گریه کنه... به‌قدری که فرصت‌های خوش‌حالی‌اش رو هم از دست بده.

"ازت نمی‌خوام دوستم داشته‌ باشی. هیچ‌ حس محبت‌آمیزی ازت نمی‌خوام اَمّا باهام دشمن هم نباش."

درواقع فکر می‌کرد شاید هرگز جونگ‌کوک بهش علاقه‌مند نشه؛ اَمّا دست‌کم می‌تونستن جوری زندگی کنن که در کنار هم‌، آرامش داشته‌ باشن.

رد پای بی‌مهری‌‌های جونگ‌کوک رو، روی برف‌های موسم زمستان رابطه‌ی تازه شکل‌گرفته‌شون می‌دید و زمان می‌برد فصل ایام ارتباطشون، به این‌ زودی‌ها به بهار احساس و شکوفه‌ریزان عشق، تبدیل بشه.

شاهزاده از پشت میزش بلند شد و سمت قسمت شخصی اتاقش رفت تا لباسش رو برای رفتن به جلسه‌ای که در قصر پادشاه برگزار می‌شد، تعویض کنه؛ اَمّا صداش به‌ گوش جفتش می‌رسید.

"حرف‌های هم‌خانه‌ی سابقت تحت‌تاثیر قرارت دادن؟! من با تو، دشمنی ندارم. نمی‌بینی؟ دارم تمام سعیم رو می‌کنم که تحمل اینجابودنت رو داشته‌ باشم."

پسر امگا، قدم‌هاش رو به‌طرف در اتاق خواب جونگ‌کوک سوق داد تا صداش رو واضح‌تر بهش برسونه. حس شخصیت نقش أوّل یک‌ داستان رو داشت که نویسنده ازش متنفر بود! وگرنه دست‌کم یک‌ خط از آرامش، در صفحات زندگی‌اش می‌نوشت. دست‌به‌سینه ایستاد و به در پشت سرش تکیه‌ زد.

"لازم نیست تحملم کنی. سخته و من این رو ازت نمی‌خوام. تو از من و نامجون نفرت داری و تحملمون می‌کنی برای اینکه پیش‌‌داوری کردی. فقط کافیه قضاوت نکنی تا مجبور نشی تن به تحمل چیزی یا کسی بدی."

پسر بزرگ‌تر درحالی‌که دنبال کت و شلوار موردنظرش در اتاق لباس‌هاش می‌گشت نیشخند زد. کاش می‌تونست قطره‌قطره‌ی خون میان رگ‌هاش رو به جفتش نشون بده تا اون، متوجّه بشه شاهزاده هر لحظه چقدر صبوری رو به رگ‌های خودش تزریق می‌کنه تا از پس تحمل این‌ وضعیت ناخواسته بربیاد.

"برای اینکه بهت نفعی برسه این‌ حرف‌ها رو می‌زنی؟ می‌خوای با رفتارت بهم کمک کنی دوستت داشته باشم چون این قراره بهت سود برسونه؛ درسته؟"

با شنیدن آخرین‌جمله، بهت‌زده شد. چرا فقط جونگ‌کوک نقش قربانی‌ها رو ایفا می‌کرد؟ البته که حقِ ترسیدن داشت! چراکه سه‌ گرگ سرخ به دست جفت‌هاشون به قتل رسیدن؛ اَمّا چهارمینشون چطور؟! اون، خودش بود که جان جفتش رو گرفت و شاهزاده فقط به خودش حق می‌داد که نگران زندگی‌اش باشه. چنان تهیونگ رو نادیده می‌گرفت که گویا اون‌ پسر، جایی اعماق دریا بالشی روی لب‌های خودش گذاشته و حرف می‌زنه؛ به‌ همون‌ اندازه قابل‌انکار... به‌هرحال به برادرش قول داده بود که می‌تونه از خودش مواظبت کنه. پاسخی از روی عصبانیت نداد و جمله‌ی دیگه‌ای گفت. نمی‌خواست اوضاع میانشون رو بدتر کنه.

"منظورم این نبود."

هرکلمه‌ی شاهزاده شبیه به تکه‌برفی بود که یک‌‌به‌یک، به تن خُرده‌امیده‌های تهیونگ می‌نشست و به جسمشون، لرز و سرما می‌داد؛ پس جمله‌ی بعدی‌اش هم از این‌ قاعده، مستثنی نبود.

"منظورت برای من مهم نیست."

با تحکّم گفت و انتظار داشت شنونده‌ی پاسخ دیگه‌ای نباشه؛ اَمّا این‌طور نشد.

"می‌دونم که مهم نیست... فقط می‌خوام ازت خواهش کنم. مشکلی ندارم اگر برای رابطه‌مون بعضی از شادی‌هام رو ازم بگیری. عیبی نداره اگر حتّی هرگز نتونی خوشحالم کنی فقط... لطفاً اذیتم نکن."

به‌مثابه‌ ماهی کوچی بود که جز دریا، حیات‌بخشی نداشت اَمّا امواج طغیانگرِ بی‌اعتمادی‌های گذشته، به جانِ دریای اون افتاده بودن که از خودش می‌راندش و افتاده در خاکِ بی‌عشقی، غلت می‌زد.
باصوتی گرفته، دوباره، ادامه و شاهزاده رو مخاطب قرارداد:

"می‌خوام حس کنم فقط کلمه‌ی متروک و بی‌استفاده‌ای هستم که هیچ‌ جمله‌ای از تقدیرت با من تکمیل نمی‌شه؛ پس مثل ناسزای رکیکی که خدا خلق کرده تا زشت‌ترین واژه‌ بین خطوط سرنوشتت باشه، باهام رفتار نکن. همین‌طور هم مثل یک‌ مشکل لعنتی که برای رفعش دنبال راه چاره هستی."

تهیونگ نمی‌جنگید با غمی که جونگ‌کوک، دلیلش بود... پسش نمی‌زد، گریز ازش رو انتخاب نمی‌کرد و اتّفاقاً مثل هرچیز دیگه‌ای که مرتبط با آلفاش بود، بهش متعهد می‌موند و ذهنش رو درگیر هیچ‌ حاشیه‌ی فاصله‌اندازی میان خودش و شاهزاده‌اش نمی‌کرد! اَمّا امیدوار بود گرگ سرخش منظورش رو متوجّه بشه و همین‌طور هم شد‎؛ نامجون یکی از دلایل شادی امگاش بود که جونگ‌کوک، ازش گرفتش؛ اَمّا وقتی مجبورش کرد که به تهیونگ تعظیم کنه، سبب آزار پسر کوچک‌تر شد. نمی‌خواست به این‌ بحث ادامه بده‎. صحبت از پسر کتاب‌فروشی که جفتش بهش گفت دوستش داره، اعصابش رو به‌هم‌ می‌ریخت. عصبانیتش با یادآوری اون‌ جمله، باعث شد کمی زیاده‌روی کنه و پاسخ بی‌ربطی بده،

"وقتی هم‌خانه‌ات نگرانت بود که شاید من جانت رو بگیرم، بااطمینان ازم دفاع کردی. دیگه این‌ کار رو انجام نده. شاید من واقعاً کسی باشم که تو فکر نمی‌کنی!"

خودش هم می‌دونست که امگا، بهش خیانت نمی‌کنه تا دلیلی برای گرفتن جانش بهش بده‎ چراکه ذهنش رو خونده بود؛ اَمّا حس ناخوشایندی در اون لحظه علتی شد تا چنین‌جملاتی رو به زبان بیاره؛ جملاتی که ذرّه‌ای سبب ترس تهیونگ نشدن و نسبت به دفاعش از آلفا، پافشاری کرد.

بال‌های تهیونگ فی‌الحال، چنان قدرتی برای پرواز داشتن، که سنگینی وزن هیچ‌یک از بی‌رحمی‌های شاهزاده، زمین‌گیرشون نمی‌کردن؛ اَمّا معناش این نبود که اعتراضی هم نمی‌کنه.

"هنوز هم بااطمینان می‌گم این‌ اتّفاق نمی‌افته."

پسر بزرگ‌تر با دکمه‌های بازشده‌ی پیراهن سفید‌رنگش در چهارچوب در و درست مقابل جفتش ایستاد. یک‌ تای ابروش رو بالا فرستاد و طعنه‌آمیز پرسید:

"این‌قدر مطمئن هستی که هیچ‌وقت قرار نیست بهم خیانت کنی؟"

جثه‌ی امیدِ تهیونگ با هرکلام شاهزاده، سرد و سردتر می‌شد و نوازش‌های دستِ گرمِ واژگانِ پرمهرتری نیاز داشت تا خون، به وجودش برگرده و ادامه‌ بده.

پسر کوچک‌تر، قدم دیگه‌ای برداشت تا به جونگ‌کوک نزدیک‌تر بشه. دستش رو سمت دکمه‌های شاهزاده برد و تا بالاترینشون اون‌ها رو بست. شاید قلب امگا می‌شکست؛ اَمّا فکرش سماجت می‌کرد. نمی‌شکست! درد روح و قلبش به‌خاطر شنیدن تهدید رو نادیده می‌گرفت و بهشون نشون می‌داد اونه که تصمیم می‌گیره تمام خودش رو به شاهزاده اختصاص بده.

"مطمئن هستم که اگر اشتباهی ازم سر بزنه... خودم نقشه‌ی قتلم رو می‌کِشم و باهات هم‌دست می‌شم؛ برای اینکه حتّی نمی‌خوام دستت به خون یک‌ خیانتکار، آلوده بشه."

همون‌لحظه صدای کوبیده‌شدن در اتاق و به‌دنبالش، صوت یونهو به‌گوش‌رسید.

"سَروَرم؟"

پیش از اینکه جونگ‌کوک پاسخی بده، امگا، انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌های شاهزاده قرار داد و قدم‌های محکمی سمت در برداشت. یونهو با دیدنش تعظیم کرد و سرکی در اتاق، کشید.

"عالی‌جناب، جلسه تا دو ساعت دیگه شروع می‌شه. برای همراهی شاهزاده اومدم."

دست‌هاش رو درون جیبش فروبرد و اخم غلیظی میان ابروهاش نشوند. دیدن مشاوری که حس خوشایندی ازجانبش دریافت نمی‌کرد، سبب می‌شد نتونه برخورد خوبی داشته‌ باشه.

"اینجا، کجاست جناب هوانگ؟"

یونهو نگاهی بهش انداخت که مفهومش، گیج‌شدگی درنتیجه‌ی اون‌ سؤال بود؛ اَمّا پاسخ‌دادنش چند ان طول نکشید.

"ع... عمارت شاهزاده."

یونهو هرقدر هواخواهِ اطاعت از شاهزاده بود، به همون‌میزان نفرت داشت برای پیروی از امگای تازه‌ازراه‌رسیده و هم‌کلام‌شدن باهاش.

"درسته‎؛ پس شاهزاده بهتر از هر کسی در عمارت خودشون راه رو می‌دونن و نیازی به همراه نیست."

جونگ‌کوک کتش رو پوشیده بود و سمت در قدم‌ برمی‌داشت؛ اَمّا با شنیدن این‌ جمله، از بیرون‌رفتنش پشیمان شد و کنار جفتش ایستاد. مشاورش پس از دیدنش ادای احترام کرد و تهیونگ رو نادیده گرفت.

"عالی‌جناب... برای جلسه..."

انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌های خودش گذاشت و ' هیس ' کشداری از بین لب‌هاش خارج شد تا زمانی‌که هیچ‌ صدایی ازجانب مشاورش به‌ گوش‌ نرسه.

"مشاور هوانگ؟! عادت کنید به اینکه جفتم هم هر کلامی رو تنها، یک‌ مرتبه به زبان میارن. باید یادآور بشم که دستور دادم به هر فرمانی که دادن، عمل کنید؟ اگر مجدداً مخالفتی ببینم، یک‌ لحظه هم برای اخراجت درنگ به‌خرج نمی‌دم! بذار جایگاهشون رو برات مشخص کنم‎؛ اگر ما دو نفر هم‌زمان باهات کاری داشته‌ باشیم، تو أوّل، به دستور عالی‌جناب کیم رسیدگی می‌کنی!"

دست‌های مشاور، مشت شدن و پس از چند مرتبه تعظیم و عذرخواهی‌های متظاهرانه‌ای فقط برای حفظ جایگاهش، از اونجا رفت بدون اینکه خودش رو بیشتر تحقیر کنه. اون، یک‌ بتا بود. چطور می‌تونست به امگای بی‌ارزشی به‌‌قدر شاهزاده‌ای که اتّفاقاً چهار سال می‌شد که بهش علاقه داشت، احترام بذاره؟!

با بسته‌شدن در، تهیونگ بهش تکیه‌ داد و جونگ‌کوک نگاهی به ساعتش انداخت؛ اَمّا پیش از اینکه حرفی به لب جاری کنه، پسر کوچک‌تر پیش‌قدم شد.

"می‌شه از دستمال گردن استفاده کنی به‌جای کراوات؟ ممکنه یقه‌ات کنار بره و کسی متوجّه نشانت بشه. برای همین نخواستم الآن بری. بعداً باید برای پنهان‌کردن نشون‌هامون راهی پیدا کنیم."

چطور خودش متوجّه نشده بود؟ پاسخی نداد؛ اَمّا همین‌که سمت اتاق لباس‌هاش برگشت، بیانگر موافقتش بود. تلفن همراهش رو روی میز و کتش رو، روی صندلی گذاشت تا راحت‌تر دنبال دستمال گردن مناسبی بگرده. همون‌لحظه صدای زنگ تلفن همراهش در فضای بزرگ اتاق طنین انداخت.

"شماره‌ای که تماس گرفته چند ه؟"

تهیونگ، به اطرافش نگاهی انداخت و انگشت اشاره‌اش رو سمت خودش گرفت.

"با... با من بودی؟"

جونگ‌کوک گمان می‌کرد انتهای جاده‌ی پیشِ رو برای کناراومدنش با اتّفاقاتی که براش افتادن، ناپیداست و هرقدر هم قدم برداره، به مقصد - یعنی پذیرش جفتش و داشتن احساسی بهش - نمی‌رسه. هنوز حتّی چیزی شروع نشده بود؛ اَمّا کوچک‌ترین رفتارهای تهیونگ، اعصابش رو به‌هم‌ می‌ریخت.

"غیر از من و تو کسی اینجا نیست."

واژه‌ی "حواس‌پرت" رو زیر لب زمزمه‌ کرد و وقتی تهیونگ شماره رو خوند، عمداً ازش خواست که جواب‌گو باشه و اگر کسی که پشت خط بود، پرسید که اون چه‌‌ کسیه؟ فقط حقیقت رو بهش بگه.
با اجازه‌ای که بهش داده‌شد، مردّد دایره‌ی سبزرنگ رو لمس کرد اَمّا صدای نازک زنی که پشت خط بود سبب شد ابروهاش گره‌ بخورن.

"جونگ‌کوک؟ توی راهی؟ چرا تماس‌هام رو جواب نمی‌دی عزیزم؟"

باشنیدن کلمه‌ی ' عزیزم ' تونست جوشش خون میان رگ‌هاش رو حس کنه؛ به‌قدری که ممکن بود حتّی پوستش رو بشکافه.

"شاهزاده نمی‌تونن صحبت کنن."

کوتاه و با سردترین لحنش گفت و به صفحه‌ی گوشی نگاه انداخت تا شاید نامی ببینه؛ اَمّا اشتباه نکرده بود و مجدداً هم فقط همون‌ شماره‌ی ثبت‌نشده به چشمش خورد.

"و... می‌تونم بپرسم شما چه‌ کسی هستید؟"

درواقع منتظر همین‌ سؤال بود؛ پس بی‌معطلی جواب داد:

"جفتِ شاهزاده. به‌هرحال شماره‌تون ثبت نشده. بهشون بگم چه‌ کسی باهاشون تماس گرفت؟"

فقط از روی کنجکاوی این رو پرسید تا بدونه صدای زنانه‌ی ظریف متعلق به چه‌ کسیه و پاسخی که قرار بود بشنوه رو حتّی ذرّه‌ای هم احتمال نمی‌داد!

"درست شنیدم؟! گفتی جفتش؟! واقعا جونگ‌کوک عزیزِ من جفتش رو پیدا کرده؟!"

زن، با هرواژه‌اش فقط خشم پسر رو بیش‌تر می‌کرد!

"ازتون پرسیدم به شاهزاده بگم چه‌ کسی باهاشون تماس گرفته؟"

صدای خنده‌ی آرامی در گوشش پیچید و بعدش پاسخی که اصلاً انتظارش رو نداشت، شنید.

"باید دلخور باشم که اسمم رو ثبت‌نکرده؛ اَمّا لطفاً بهش بگو مادرش تماس گرفته و می‌خواد بیش‌تر درمورد جفت پسرش بدونه."

گویا گرگ سرخ پنجم اجازه نمی‌داد در مسیر مقابلشون، حتّی ردپایی از خوش‌خیالی پسر امگا، دیده‌ بشه و تصوراتش رو نقش بر آب می‌کرد. مخصوصاً بهش گفته بود تماس جواب‌گوی تماس باشه تا آزارش بده؟!

"چ... چی؟"

با وحشت، تلفن همراه رو از خودش فاصله داد و بی‌اراده تماس رو قطع کرد. آلفا حالا منتظر عکس‌العملش، مقابلش ایستاده بود.

"اوه، خدای من! گفت... گفتن مادرت... و... و تو... شاهزاده‌ای و اگه تو شاهزاده باشی که اتّفاقاً شاهزاده هستی پس ایشون... خدای من! مادرت ملکه هستن و درواقع درستش اینه که تو شاهزاده‌ای، مادرت ملکه و من هم یک‌ احمق! من واقعاً نمی‌تونم. باشه؟ من فکر می‌کردم فقط باید کاری کنم که تو ازم متنفر نباشی؛ اَمّا الآن مطمئنم ملکه حتّی بیش‌تر از تو از من متنفر هستن. هی! مخصوصاً گفتی که جواب بدم؟ من همین‌چند دقیقه‌ی پیش ازت خواستم اذیتم نکنی! تو... تو می‌تونی نشانم رو پاک کنی یا هرچیزی؛ باشه؟ من واقعاً مناسب خانواده‌ی سلطنتی نیستم و تو هم با اینکه الآن مست نیستم اَمّا هنوز عوضی هستی. اگر... اگر مست بشم و توی آب‌نمای وسط عمارت دوش بگیرم ممکنه بخوای شاهرگم رو بزنی؟ قسم می‌خورم یک‌ لباس جذب نمی‌پوشم اَمّا... اَمّا صبر کن! اگر لباسم اُوِر سایز هم باشه بعد از خیس‌شدن، بهم می‌چسبه؟ من واقعاً باید مست بشم و توی آب‌نما دوش بگیرم! می‌شه قول بدی که شاهرگم رو نزنی؟!"

با تمام‌شدن جملات درهم و عجولانه‌اش، موهاش رو به‌هم‌ ریخت و پسر بزرگ‌تر سعی داشت به چشم‌های درشت‌شده‌اش، موهای آشفته و لب‌های نیمه‌بازش، نخنده‎؛ اَمّا معناش این نبود که اذیتش نمی‌کنه!

"ملکه مثل من نیست."

چنان به شاهزاده نگاه می‌کرد که گویا چشم‌هاش قصد داشتن از جزئیات دیدگان شاهزاده طومار بنویسن؛ به همون‌اندازه، با حواسی جمع؛ اَمّا البته که تاثیری برای کاستن از اضطرابش نداشت.

"نیست؟ هی! نباید بگی نیست! باید بگی نیستن و... و منظورت چیه؟"

به‌قدری دست‌پاچه شده بود که در اون لحظه غلط گفتاری جفتش رو تصحیح می‌کرد!

"منظورم اینه که علیاحضرت مثل من، علاقه‌ای به قطع شاهرگت ندارن؛ به‌اندازه‌ی کافی مؤدبانه بود؟!"

امگا نگاه سردرگمی بهش انداخت؛ اَمّا درست زمانی‌که متوجّه طعنه‌ی شاهزاده شد، صدای زنگ تلفن همراه جونگ‌کوک دوباره در اتاق به گوش رسید و تهیونگ با ترس، اون رو دست پسر بزرگ‌تر داد.

"بانوی من؟"

با وصل‌شدن تماس، این رو گفت و مثل همیشه اعتراض ملکه رو شنید.

"وقتی که کوچک‌تر بودی أوّلین‌کلمه‌ای که گفتی، مادر بود. باید آرزو کنم دوباره یک‌ پسر کوچولو بشی و مادرگفتن رو بهت یاد بدم؟"

آه غمگینی کشید و پیش از اینکه پسرش باز هم با مادر صدانزدنش قلبش رو بشکنه، ادامه داد:

"فراموشش کن. امشب جفتت رو همراه خودت نمیاری؟"

نگاهی به امگا انداخت که داشت پوست لبش رو می‌جوید و مضطرب، به اون‌ گفت‌وگو، گوش می‌داد. حتماً ملکه قصد داشت تنبیهش کنه!

"می‌خواستم به همه معرفیش کنم و برای تمام جلسه‌ها همراهم باشه؛ اَمّا باید به کارهای دیگه‌ای رسیدگی کنه. تا یک‌ ساعت دیگه برای دکوراسیون اتاقش با طراح سئو قرار ملاقات داره."

نفس راحتی کشید. آلفا، نقش نقش ناجی‌ش رو ایفا کرد.

"می‌شه گوشی رو بهش بدی؟"

شاهزاده با ترس و دلهره‌ای که در چهره‌ی پسر کوچک‌تر دید، نمی‌تونست اذیتش کنه. آلفا نمی‌خواست همه‌چیز، به رابطه‌ی میان قدرت‌هاشون بستگی داشته باشه و پایه‌هاش رو اجبار و خشونت بسازن. باید کمی رفتار بی‌رحمانه‌اش رو کنار می‌ذاشت.

"معذب می‌شه. فکر می‌کنم براش راحت نیست."

تهیونگ، هنوز هم هرلحظه چنان به شاهزاده نگاه می‌کرد که گویا دو دریچه‌ی کوچک‌ چشم‌هاش، نقش دوربین‌هایی داشتن که می‌خواستن منظره‌ دشت قهوه‌ی دیدگان جونگ‌کوک رو ثبت کنن.

"می‌تونی تماس رو بذاری روی بلند‌گو؟"

این، ایده‌ی بهتری بود؛ پس دایره‌ی کوچکی که عکس بلندگو داشت رو لمس کرد و تلفن همراهش رو روی میز قرارداد. صدای لطیف و  محبت‌آمیز ملکه به گوش هر دو نفرشون رسید.

"من می‌تونم اسم جفت پسرم رو بدونم؟"

پسر امگا به میز نزدیک شد، سرش رو پایین انداخت و انگشت‌هاش رو به هم گره زد‎؛ با احترام ایستاد چنان‌که گویا ملکه می‌دیدش؛ اَمّا وقتی که سکوتش طولانی شد، پیش از اون، جونگ‌کوک پاسخ داد:

"اون، گفت شما ملکه‌اید، من شاهزاده و خودش یک‌ احمق. شاید این، چیزیه که باهاش راحته؛ برای همین حرفی نمی‌زنه."

جونگ‌کوک، پی‌درپی روی رد سفید قدم‌های دل‌خوشی‌های تهیونگ، رنگ سیاه می‌پاشید و عذاب‌ وجدان هم نداشت.
تهیونگ، نگاهی عصبانی به پسر بزرگ‌تر انداخت و پلک‌هاش رو محکم فشرد.

"اوه عزیزم درموردش این‌طور صحبت نکن. من منتظر هستم که اسمش رو با صدای زیبای خودش بشنوم."

پیش از اینکه آلفا بقیه‌ی صحبت‌های بی‌معناش رو به زبان بیاره، تقریباً از روی ترس، این‌دفعه باعجله جواب داد،

"کیم تهیونگ هستم بانوی من."

پسر امگا، هم‌زمان با پاسخش به این فکر می‌کرد که چطور می‌تونه نقش محبت خودش رو، بر صفحه‌ی احساس اعضای خانواده‌ی سلطنتی ترسیم کنه تا دوستش داشته‌ باشن و بپذیرنش؛ اَمّا پاسخ ملکه، کمی بهش آرامش بخشید.

"تهیونگ... موهبت باشُکوه؛ درسته؟ حتما همین‌طوره به‌این‌خاطر که جونگ‌کوک هم مثل اسمش یک زیبای مستقل بوده و هست."

نمی‌دونست چه‌ پاسخی بده؛ اَمّا این‌بار آلفا، ظاهراً قصد مساعدت داشت.

"اون، کاملاً برازنده‌ی اسمشه."

اگر جمله‌ی بعدی ملکه نبود، حتما به‌خاطر اون‌ تعریف، تهیونگ برای ساعت‌ها تمام کلمات رو از یاد می‌برد‎؛ اَمّا دیگه نمی‌خواست چیزی رو خراب کنه؛ پس حواسش رو به ملکه سپرد.

"بهم گفتی بانوی من... این تقصیر جونگ‌کوک منه درسته؟ اگر اون، مادر خطابم کنه، باعث می‌شه تو هم مادر صدام بزنی؟! ألبتّه پسرم! اصلاً قصد ندارم تحت اجبار قرارت بدم. ممکنه نخوای کسی جز مادر خودت، این‌ عنوان رو برات داشته‌ باشه، شاید هم بعد از ملاقاتمون بتونی بیش‌تر احساس راحتی داشته‌ باشی‎. به‌هرحال تو، جفت پسرم هستی و جزئی از خانواده‌ی ما. امیدوارم زودتر همدیگه رو ملاقات کنیم."

همسر پادشاه چقدر امیدوارانه و مطمئن از آینده‌ای نامعلوم حرف می‌زد. لحن پر از اطمینانش باعث دلگرمی پسر کوچک‌تر شد و بهش جرأت بیش‌تری برای پاسخ، داد.

"این برای من باعث افتخاره؛ اَمّا گمان می‌کنم هنوز شایسته‌ی این نیستم که جزئی از خانواده‌ی سلطنتی باشم. موارد زیادی هستن که باید یاد بگیرم و تا زمانی‌که وقت مناسب برای ملاقاتمون برسه بهترین تلاشم رو به‌کار می‌گیرم. هرقدر که أوّلین‌دیدارمون بیش‌تر به تعویق بیفته، تنبیهی هست برای من که لایق ملاقات با شما نیستم‎. پس همه‌چیز رو خیلی زود یاد می‌گیرم."

پس از اتمام جمله‌اش چند مرتبه تعظیم نَوَددرجه‌ای کرد؛ اَمّا با آخرین‌دفعه، پیشانی‌اش به لبه‌ی میز خورد و ' آخ ' آهسته‌ای از بین لب‌هاش خارج شد که البته به گوش ملکه رسید.

"تهیونگ پسرم؟ اتّفاقی افتاد؟"

جونگ‌کوک، سریعاً خودش رو بهش رسوند. دست امگاش رو گرفت و قدم‌هاشون رو سمت مبل، سوق داد. انگشت شستش رو روی ردّ قرمز به‌جامونده روی پیشانی‌اش کشید و درحالی‌که نگران بهش نگاه می‌کرد، پاسخ مادرش رو داد:

"بانوی من، تماس رو قطع می‌کنم. توی قصر می‌بینمتون."

تلفن همراهش رو با بی‌حواسی روی مبل انداخت و با دقت بیشتری نگاهش رو میان اجزای صورت جفتش گردش داد.

"درد داره؟ سر گیجه نداری؟ نباید پانسمان بشه؟ بهتره با دکتر بیونگ..."

به پسر کوچک‌تر چشم دوخت و حالا چشم‌های شاهزاده نقش شمعی داشتن که پروانه‌ی نگاه بی‌قرار تهیونگ، تن به شعله‌هاش می‌سپرد.

"من خوبم فقط... احمق هستم. بهتره بری. دیر می‌شه."

گفت و لبخندی زد چراکه می‌خواست نگرانی شیرین آلفا رو از بین ببره؛ هرچند  که ازش لذت می‌برد. بعد از اتمام جمله‌اش بلند شد، دستمال گردن رو از روی میز برداشت و سمت جفتش برگشت تا اون رو براش ببنده. پسر بزرگ‌تر هم مقابلش ایستاد اَمّا نگاه نگرانش هنوز به ردّ قرمزی بود که روبه کبودی می‌رفت.

"تا ماشین همراهت میام. عجله کن. ممکنه مسیر شلوغ باشه."

***

از اتاق خارج‌‌ شدن و کنار هم قدم‌ برمی‌داشتن. شاهزاده با خودش فکر می‌کرد چرا گرگ لعنت‌شده‌اش اون‌قدر به جفتش اهمیت می‌داد که به‌خاطر کبودی کم‌رنگی روی پیشانی امگا، بیش از اندازه توجّه نشون بده؟!

"نمی‌خواد همراهم بیای. به‌هرحال مشاور هوانگ نیست. گمان نمی‌کنم بتونی از پله‌ها پایین بیای. ممکنه سر گیجه..."

تهیونگ می‌تونست اون‌ لحن نگران رو بشنوه و خوب نباشه؟! پشت سر آلفا راه می‌رفت تا مطمئن بشه دستمال گردن رو جوری بسته که نشان گرگ سرخش نمایان نشه.
وقتی جونگ‌کوک مخاطب قرارش می‌داد، سرانگشت‌های صوت آهنگینش چنان ساز قلب پسر کوچک‌تر رو کوک می‌کردن که بی‌نقص، آهنگ شادی می‌نواخت.

"حالم خوبه. گفتی طراح دکوراسیون میاد. همون‌ دختری که دیروز اینجا بود؟"

با هر نگاه شاهزاده، دیدگان تهیونگ پر می‌شد از ماهک‌های طلایی‌رنگ و نورشون، به خود جونگ‌کوک برمی‌گشت. درواقع گرگ سرخ پنجم، انعکاس تأثیر چشم‌های خودش رو می‌دید.

"درسته. سئو جیائه. می‌خوام برای انتخاب دکوراسیون اتاق شخصیت بهت کمک کنه و یک‌ معمار هم همراهش میاد. قصد دارم یک‌ آبنمای دیواری توی حمام اتاقت طراحی کنه و احتمالاً باید فضای اتاق رو گسترش بدیم."

چشم‌هاش حالا از تعجب درشت‌تر شده بودن!

"یک‌ آبنما توی حمام اتاقم؟!"

شاهزاده روی پله ایستاد و سمت جفتش برگشت. اتاق امگاش، قرار بود بزرگ‌ترین اتاق عمارت باشه.

"نمی‌خوام وقتی مست هستی، توی آبنمای وسط محوطه‌ی عمارتمون دوش بگیری و اصراری هم ندارم که عادتی رو ترک کنی‎؛ پس فقط یک‌‌راه برای کنارآاومدن باهاش پیدا کردم."

جونگ‌کوک، نمی‌خواست تغییرش بده و شنیدن کلمه‌ی ' عمارتمون ' به آینده امیدوارش کرد‎؛ اَمّا دیدن دختری که نامش جیائه بود - باوجود اینکه حالا می‌دونست ناشنواست و چیزی از حرف‌های روز گذشته‌اش رو نشنیده - سبب آزارش می‌شد چراکه لحظات سختی رو بهش یادآوری می‌کرد.

"می‌خوام برای انتخاب وسایل اتاقم و اون‌‌ آبنما، تو هم باشی. می‌تونی از یک‌ نجّار بخوای که بیاد اینجا؟"

گل‌های ستاره‌شکلِ خاک تیره‌ی چشم‌های تهیونگ، موقع بیان درخواستش درخشیدن؛ اَمّا شاهزاده از قصدش سردرنمی‌آورد.

"نجّار؟!"

به راهشون ادامه دادن. در محوطه بودن و فاصله‌ای تا ماشین نداشتن.

"می‌خوام بهم کمک کنه یک‌ آلاچیق بسازم. می‌دونم اینجا آلاچیق‌های مجلّلی داریم اَمّا این‌یکی فرق می‌کنه؛ من می‌خوام برای خودمون بسازمش و به طرحش هم فکر کردم."

شاهزاده متوجّه شده بود که جفت حواس‌پرتی داره؛ بنابراین چطور می‌تونست تن به هیاهوی ستاره‌های درون چشم‌های تهیونگ بسپاره و بهش اجازه‌ی ساخت آلاچیق رو بده؟ اگر به خودش صدمه می‌زد چطور؟!

"می‌تونی طرحت رو بدی تا..."

می‌تونست این‌ مخالفت رو هم به‌خاطر نگرانی آلفا بدونه؟ به‌هرحال اجازه نداد جمله‌ی پسر بزرگ‌تر، به‌اتمام برسه.

"اگر یک‌ نفر غیر از من بسازدش، فرقی با آلاچیق‌های دیگه نداره. می‌خوام خودم درستش کنم."

چند لحظه فکرد کرد. ایرادی نداشت اگر چند نفر از محافظ‌ها رو مأمور می‌کرد تا مواظب امگاش باشن که موقع ساختن آلاچیق اتّفاقی براش نیفته. اون، تهیونگ بود‎؛ موهبت باشُکوه و ألبته متکی به خود! و جونگ‌کوک این استقلال رو دوست داشت چراکه جفتش رو از بقیه‌ی امگاهایی که اکثراً ضعف و وابستگی شاخصه‌ی اصلی‌شون بود، متمایز می‌کرد. بیش از حد محدود‌کردنش نفعی به هیچ‌کدومشون نمی‌رسوند.

به ماشین رسیدن و یونهو پس از تعظیمش در رو بازکرد؛ اَمّا جونگ‌کوک پیش از سوارشدنش، مخاطب قرارش داد:

"مشاور هوانگ، اسم نجّار سلطنتی..."

جمله‌اش ناتمام موند چراکه تهیونگ، خواسته‌ی دیگه‌ای داشت.

"متأسّفم که حرفت رو قطع می‌کنم؛ اَمّا می‌شه لطفاً شی‌وان انجامش بده؟"

جونگ‌کوک از حساسیت جفتش نسبت به مشاورش خبر داشت و نمی‌خواست باعث بدبینی‌اش بشه. همون‌قدر که خودش حق داشت حساسیت‌هاش رو به پسر کوچک‌تر گوشزد کنه، به تهیونگ هم حق می‌داد نسبت به روابط آلفا، قائل به حد و مرزهایی باشه. همون‌لحظه، فکری به ذهنش رسید.

"شی‌وان محافظ شخصی منه؛ اَمّا اگر باهاش احساس راحتی داری می‌تونه دستیار شخصی تو هم باشه برای اینکه سال‌هاست به خانواده‌ی سلطنتی خدمت می‌کنه و از تمام مسائل باخبره‎؛ به‌هرحال این، براش یک‌ ارتقا‎ء مقامه تا وقتی‌که جایگزینی پیدا کنیم."

شی‌وان که سمت دیگه‌ی ماشین ایستاده بود، این‌ گفت‌وگو رو شنید. تهیونگ بهش نگاهی انداخت و لبخند محوی زد.

"بعداً باهاش صحبت می‌کنم. نمی‌خوام مسئولیت‌هاش زیاد بشن. فقط گاهی‌ اوقات بهم کمک کنه هم کافیه. مثل حالا."

باید زودتر می‌رفتن؛ پس طی مسیر از شی‌وان می‌خواست که با نجّار تماس بگیره. برای آخرین‌مرتبه پیش از اینکه سوار ماشین بشه، أوّل به محافظ شخصی‌اش و بعد به جفتش نگاه انداخت.

"امروز بهتر بود استراحت کنی. برای جلسه‌های بعدی باید همراهم بیای. به‌هرحال... دکتر بیونگ رو برای معاینه‌ات می‌فرستم و به هانجو گفتم برات چند بسته وانیل بیاره."

تمام بُهت‌های جهان، یک‌باره سمت چشم‌های پسر امگا روانه و میان دیدگانش مقیم شدن. منقطع پرسید:

"و... وانیل برای چی؟!"

شاهزاده، عینک آفتابی‌اش رو به چشم‌هاش زد و آرنجش رو لبه‌ی در ماشین قرار داد. پاسخی که امگا می‌خواست رو بهش نگفت؛ اَمّا بی‌جوابش هم نگذاشت. فعلاً نمی‌خواست چیزی درخصوص قدرتش بهش بگه.

"این رو خودت باید بهتر از من، مطلع باشی. من فقط می‌دونم به‌قدری وانیل‌ها برات مهم بودن که شبِ مهمانی جانشینی من، اون‌ پسری که احتمالا دوستت بود رو صرفاً به‌خاطر وانیل‌ها می‌خواستی."

حالا چشم‌های تهیونگ به درشت‌ترین اندازه‌ی خودشون رسیده بودن؛ اَمّا فرصتی برای پرسیدن سؤال نداشت، پس باید به بعد موکولش می‌کرد. ماشین‌هایی با محافظ که شاهزاده رو همراهی می‌کردن، بیرون منتظر بودن و باید زودتر می‌رفت. نگاه جونگ‌کوک به یکی از محافظ‌ها افتاد که البته بهش اعتماد زیادی داشت.

"چنگهوا؟ عالی‌جناب رو تا اتاقشون همراهی کن."

این دستور رو داد چراکه می‌خواست مطمئن بشه تهیونگ باوجود ضربه‌ی محکمی که به سرش خورد، بدون مشکلی به اتاقش برمی‌گرده. پسر کوچک‌تر قصد نداشت اعتراض کنه و مانعش بشه برای اینکه نگاه پر از حرص یونهو به‌خاطر نگرانی شاهزاده برای جفتش، سبب رضایتش می‌شد.

***

ملکه پس از قطع‌کردن تماس با پسرش، سمت کشوی کنسول طلای اتاقشون رفت و عکس دو نفره‌ی جوانی خودش و دوشیزه‌ی زیبای دیگه‌ای رو بیرون‌ آورد. روی لبخند اون‌ دختر جوان، دست کشید و پرده‌ی اشک‌، دیدش رو تار کرد. عکس رو در آغوشش فشرد و زمزمه‌وار گفت:

"جیهیونِ زیبای من... پسرهامون بالأخره همدیگه رو پیدا کردن. سرنوشت اون‌ها رو به هم رسوند همون‌طور که تو گفتی! الهه‌ی عشق... تو، تمام محبت خودت رو در وجود پسرت گذاشتی تا مواظب گرگ سرخ من باشه. قسم می‌خورم مادرخوانده‌ی خوبی برای پسرم تهیونگ باشم. اجازه نمی‌دم به‌اندازه‌ای که تو اذیت شدی و آسیب دیدی، کسی بهش صدمه بزنه و آزار برسونه... نمی‌ذارم اون هم مثل تو، بدون خانواده زندگی کنه... امیدوارم بتونم حقیقت رو زودتر بهش بگم."

پادشاه پس از اینکه مطمئن شد همه‌چیز برای جلسه‌ی اون‌ روز مرتبه، به اتاقشون بر گشت تا سری به ملکه بزنه. با دیدن عکس قدیمی میان انگشت‌های ظریف همسرش، بهش نزدیک شد.

"جیون، عزیزم؟ حالت خوبه؟"

صورت زیباش رو قاب گرفت، پس از بوسیدن چشم‌هاش، اشک‌هاش رو زدود و پشت دستش رو بوسید.

"باز هم گذشته باعث رنجیدگی خاطر ملکه‌ی من شده؟"

زن، زیباترین لبخندش رو به لب نشوند و سرش رو به نشونه‌ی منفی‌بودن جوابش حرکت داد.

"نه تای‌چونگ! این‌بار از خوشحالیه. تهیونگ و جونگ‌کوک همدیگه رو پیدا کردن. می‌خوام همه‌چیز خوب پیش بره تا بتونیم حقیقت رو به تهیونگ بگیم. می‌خوام بدونه که تنها نیست و ما خانواده‌اش هستیم. امیدوارم جونگ‌کوکمون با رفتارهاش آزارش نده؛ وگرنه چطور می‌تونم حتّی به آرامگاه جیهیون سَر بزنم؟ دلم می‌خواد تهیونگ رو به آغوشم بکشم. شاید با بغل‌گرفتن پسرِ جیهیون، به آرامشی که سال‌هاست دنبالش هستم، برسم."

پادشاه گردن‌بند یاقوت جدیدی که برای همسرش هدیه گرفته بود رو از جیب کتش بیرون آورد، دست ملکه رو نگه‌ داشت تا بهش کمک کنه روی صندلی بنشینه و گردن‌بند رو به گردنش انداخت.

"اون‌ها جفت‌های حقیقی هستن. زندگی عاشقانه‌ای انتظارشون رو می‌کشه."

ملکه خندید و پادشاه، از ساز لب‌هاش که گوش‌نوازتر از هروقتی آهنگ خنده‌اش رو نواخت، حظ برد.

"مثل ما؟ مثل جیهیون و جونگهیون؟"

تای‌چونگ پس از بستن قفلِ زنجیر، بوسه‌ای روی موهای همسرش نشوند، از درون آینه بهش نگاه انداخت و دست‌هاش رو نوازش‌وار روی شانه‌های ظریفش کشید.

"مثل ما و مثل جیهیون و جونگهیون... حتّی خیلی بیشتر! نباید فراموش کنیم که پسرمون یک‌ گرگ سرخه که این می‌تونه سبب علاقه‌ی دیوانه‌وارش به جفتش بشه و البته درعین‌حال به‌همون‌اندازه خطرناک و متفاوت در نشون‌دادن عشق! ماهیت تهیونگ رو هم که بهتر از من، می‌دونی. پس باید منتظر یک‌ افسانه و عشقی زبان‌زد در تاریخ، بمونیم. ما کنار اون‌ دو نفر هستیم. نگران چیزی نباش. به‌خاطر عشق ممنوعه‌مون درست‌ترین اشتباه رو مرتکب شدیم؛ اَمّا می‌تونیم جلوی عواقب بَدش رو بگیریم. من و تو، تهیونگ و جونگ‌کوک از عهده‌اش برمیایم و حالا که پسرمون جفتش رو پیدا کرده، ترجیح می‌دم مدتی مسئولیت‌هاش رو کم‌تر کنم و وظیفه‌ای بهش نسپارم تا روی رابطه‌اش متمرکز بشه. اون‌ دو‌ نفر نیاز دارن وقت بیش‌تری کنار هم بگذرونن. رابطه‌ی اون‌ها نه فقط برای خودشون؛ برای آینده‌ی سلطنت هم أهمّیّت زیادی داره."

***

با صدای تقه‌ای که به در خورد، ملکه نگاهش رو از آلبوم میان دست‌هاش گرفت و حدس زد که پسرش یا ندیمه‌اش هستن. وقتی اجازه‌ی ورود داد، ثانیه‌ای بعد تونست شاهزاده رو ببینه که در چهارچوب در ایستاده بود.

"اوه... عزیزم‌ خیلی وقته که رسیدی؟"

جونگ‌کوک سمت مادرش قدم‌ برداشت، بهش اَدای احترام کرد و دست ظریفش رو بین دست‌های خودش گرفت.

"دقایقی می‌شه که رسیدم بانوی من."

ملکه آهِ اندوهگینی کشید چراکه نه می‌تونست پسرش رو در آغوشش بگیره و نه اون حتّی ' مادر ' صداش می‌زد.

"پدرت رو دیدی؟"

پشت پرده‌ی احساس ملکه باوجود سردی رفتار پسرش، هزاران اندوه با زیروبم‌های زیاد، وجود داشت.

"عالی‌جناب رو هنوز ملاقات نکردم. به‌محض رسیدنم أوّل به شما سر زدم."

نگاهش به آلبومِ مقابل مادرش افتاد و عکس جونگ‌کوک سه‌ساله رو دید که پسر کوچکی تقریباً یک‌ساله رو با زحمت در آغوشش نگه‌ داشته بود اَمّا می‌خندید.

"دل‌تنگ گذشته هستید؟ هیچ‌وقت این‌ آلبوم رو ندیده بودم. شما در جلسه شرکت نمی‌کنید؟"

زن، به عکس دونفره‌ی بچه‌ها - یعنی جونگ‌کوک و تهیونگ - با علاقه خیره شد و لبخند واضح و پر محبتی روی لب‌هاش نشوند. آلبوم رو سمت شاهزاده گرفت و با چشم‌هاش به عکس اشاره کرد.

"شما دو نفر، اینجا خیلی دوست‌داشتنی هستید. تو اصرار می‌کردی بغلش کنی با اینکه خودت هم فقط سه‌ساله بودی. تا آخرین‌لحظه‌ای که توی قصر بودن، ازش جُدا نمی‌شدی! وقتی که از پیشمون رفتن تا چند ساعت گریه می‌کردی."

شاهزاده با کنجکاوی آلبوم رو گرفت تا بتونه راحت‌تر به عکس نگاهی بیندازه. با دیدن لبخند پسر کوچک یک‌ساله‌ای که فقط دو دندان لثه‌ی بالاش رو به نمایش گذاشته بود و چشم‌های بسته‌ای که به‌خاطر خنده‌اش شبیه یک‌ خط به‌نظر‌ می‌رسیدن، جلوی لبخندی که داشت روی لب‌های خودش نقش می‌بست رو گرفت اَمّا نتونست سکوتش رو حفظ کنه.

"خیلی دوست‌داشتنیه. اون کیه؟"

ملکه نمی‌تونست پاسخ درستی بده و قصد دروغ‌گفتن هم نداشت‎‎؛ علاوه‌براون... لبخندی که جونگ‌کوک بهش اجازه‌ی ظاهرشدن نداد هم از چشم مادرش دور نمونده بود.

"یک‌ آشنا. وقتش که برسه بهت معرفیش می‌کنم... و اوه! من دیدمش."

تا اون لحظه سرش پایین بود و به عکس نگاه می‌کرد. با این‌ جمله‌ی مادرش، پرسش‌گر بهش چشم دوخت.

"دیدید؟ چی رو؟"

شاهزاده مدت‌ها می‌شد که در خاک انزوا ریشه داشت و غنچه‌لبخندی روی لب‌هاش نشکفته بود.

"لبخندی که نذاشتی روی لبت بنشینه. لبخندی که سال‌هاست از خودت و ما دریغش کردی اَمّا... حسی بهم می‌گه تهیونگ کسی هست که بعد از این‌مدت طولانی قراره بین تمام ماها أوّلین‌نفری باشه که اون رو می‌بینه چراکه خودش کسیه که قراره خوشحالی رو بهت بر گردونه. تا اون‌روز صبر می‌کنم برای اینکه دلتنگ خنده‌هات هستم پسرم."

علاقه و اعتمادی که مادرش به پسر امگا داشت‌، برای شاهزاده عادی نبود‎؛ اَمّا می‌تونست این رو به حساب بدبینی خودش و خوش‌قلبی ملکه بذاره.

"هانئول، خوشحالیم رو ازم گرفت و حالا قرار هست تهیونگ بهم برش گردونه؟! شادبودن این‌طوره؟! من چیزی که به‌خاطرش به دیگران نیاز داشته‌ باشم رو نمی‌خوام؛ حتّی شادی رو! غمی که به خودم وابسته باشه رو ترجیح می‌دم به خوشحالی احمقانه‌ای که برای داشتنش، محتاج به کسی باشم."

قاطعانه کلماتش رو کنار هم چید و پیش از اینکه پاسخ مادرش سبب طولانی‌شدن این‌ بحث بشه، به شکل دیگه‌ای ادامه داد:

"نگفتید امروز در جلسه شرکت می‌کنید یا نه؟ بدون حضور شما، تصمیم‌‌گیری برای عالی‌جناب راحت نیست. می‌دونید که نظراتتون برای ایشون چقدر حائز اهمیت هستن."

امیدوار بود پسرش این‌قدر که با خانواده‌اش رسمی برخورد می‌کنه، با جفتش این‌طور نباشه... این حد از بی‌حسی در کلمه‌ها حتما روحِ پر عاطفه‌ی تهیونگ - کسی که پسرِ جیهیون، الهه‌ی عشق بود - رو آزار می‌داد و ملکه نمی‌خواست شاهزاده‌اش، پسر خوانده‌اش رو اذیت کنه.

"امروز از هر روز دیگه‌ای خوشحال‌تر هستم. پسرم بالأخره جفتش رو پذیرفته و امیدوارم زودتر اجازه بدی ملاقاتش کنم. ترجیح می‌دم خوشحالیم رو با مسائل پیچیده‌ی حکومتی خراب نکنم. مطمئنم تو و پدرت بهترین‌تصمیم‌ها رو می‌گیرید."

از صندلیِ مقابل مادرش برخاست، نگاهی به آینه انداخت و وقتی امگاش رو به یاد آورد که دستمال گردنش رو می‌بست، لحظه‌ای نگران شد چراکه پانسمانِ دست پسر کوچک‌تر رو فراموش کرده بود.

"اجازه‌ی ملاقاتش با شما ارتباطی به تصمیم من نداره و منعش نکردم‎؛ خودش زمان رو مناسب ندونست و من فقط نخواستم تحت فشار بذارمش... بانو، من باید برم. اگر جلسه طولانی بشه احتمالا نمی‌تونم دوباره بهتون سر بزنم چون باید زودتر بر گردم. نمی‌خوام أوّلین‌شبی که رابطه‌مون شروع شده، توی عمارت تنهاش بذارم. قصد گستاخی ندارم پس امیدوارم رنجیده‌خاطر نشید."

ملکه می‌خواست به پسرش بگه عنوان‌ها و القاب نباید احساسات رو تغییر بدن. اون‌ها همگی آدم‌های قبل بودن... اَمّا می‌دونست گوشزدکردنش بی‌فایده‌است. حالا تمام امیدش به پسر خوانده‌اش بود که جونگ‌کوک رو بهشون برگردونه. پشت‌سر شاهزاده راه افتاد که تا در اتاق همراهی‌اش کنه. نمی‌تونست منکر نگرانی‌اش برای رابطه‌ی دو نفر از عزیزترین‌هاش بشه. تردید داشت اَمّا خواسته‌ای که ذهنش رو درگیر کرده بود، به زبان آورد:

"جونگ‌کوک؟ می‌خوام ازت خواهشی کنم."

ملکه می‌دونست شاهزاده به‌قدری معتقد بود به حفظ‌ حریم شخصی که اگر کسی اجازه‌ی دخالت در کارش رو‌ به خودش می‌داد، طی یک‌ لحظه چنان تغییر و نوساتی در رفتار جونگ‌کوک پدید می‌اومد که شخص از خودش می‌پرسید ' این، واقعاً شخصِ چند دقیقه‌ی قبله؟! '

"أمر بفرمایید بانو."

تمام توجّهش رو به مادرش سپرد چراکه نگرانی‌اش رو از لحظه‌ی ورودش متوجّه شده بود.

"مواظب جفتت باش. بهش آسیبی نزن. می‌دونم این‌کار رو نمی‌کنی؛ اَمّا قدرت‌هات ممکنه گاهی تسلطت رو به گرگ درونت بدن و..."

بیش‌تر ادامه نداد چراکه نمی‌دونست چطور جمله‌اش رو به پایان برسونه.
شاهزاده لبش رو گزید تا مبادا با لحن تندی مادرش رو مخاطب قرار بده. چند لحظه ساکت شد تا به پاسخی که می‌ده، فکر کنه اَمّا حتّی این هم نتونست فایده‌ی زیادی داشته‌ باشه.

"همه، فقط به اون فکر می‌کنن؛ حتّی شما! تنها کسی که به من اعتماد داره خودشه... من یک‌ هیولا نیستم؛ اینکه مرور هر روزه‌ی گذشته‌ام با هانئول... با کسی که بیش از ده‌ سال می‌گذره که ندارمش، به‌قدری آزارم داده که از دردکشیدن دوری می‌کنم، معناش این نیست که خطرناک هستم! اینکه گذشته‌ی اجدادم سبب شد حتّی نخوام نیمه‌ی گم شده‌ای که بهش اعتقاد ندارم رو پیدا کنم برای اینکه همه‌چیز به‌قدری برام پیچیده‌است که حتّی ترجیح می‌دادم خودم رو هم گم کنم، معناش این نیست که حالا با پیداشدن جفتم قراره خودخواهانه فقط به خودم اهمیت بدم؛ دقیقاً هم وقتی‌که می‌دونم اون‌ پسر موقع حک‌شدن نشان من روی گردنش چقدر درد کشیده."

مادرش با شنیدن آخرین‌جمله بیش‌تر از انتظار، غم‌زده شد؛ به‌قدری که درخشش اشک درون چشم‌هاش چیزی نبود که از نگاه تیزبین پسرش دور بمونه. شاهزاده‌اش چطور تونسته بود نسبت به درد پسر خوانده‌ی معصومش بی‌تفاوت باشه؟ اون هم دردی که هیچ‌کسی به هیچ‌ قیمتی تحملش نمی‌کرد. حالا چقدر می‌بایست در برابر جیهیون شرمسار می‌شد؟
توقعِ رحمِ کم‌یابی، در وجود پسرش داشت و حالا ناامید شده بود.

"تو... تو... دستش رو نگرفتی و اجازه دادی درد بکشه؟ جونگ‌کوک! می‌دونم که در گذشته قلبت صدمه دیده؛ اَمّا آسیب، به معنای ازبین‌رفتن نیست‎؛ وقتی در برابر دردش احساس مسئولیت می‌کنی، یعنی قلبت هنوز از بین‌ نرفته و می‌تونی ازش استفاده کنی. لطفاً بهش فرصت بده."

به ساعتش نگاه انداخت. ده‌ دقیقه‌ی دیگه جلسه شروع می‌شد و باید زودتر می‌رفت. دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت تا بازش کنه. دلش نمی خواست طبق عادات زندگی سلطنتی، در بزنه تا مستخدم پشت در، انجامش بده؛ اَمّا مادرش مانعش شد و منتظر بهش چشم دوخت چراکه باید پاسخی می‌گرفت تا خیالش کمی آسوده بشه.

"پسرم می‌دونم که تو پنجمین‌گرگ سرخ هستی و قدرت‌های درونیت با چهار گرگ قبلی حتّی قابل‌مقایسه نیستن؛ اَمّا به‌همون‌اندازه هم عشق بیش‌تری در وجودت داری. همون‌طور که قراره قدرت‌هات رو پیدا کنی، احساساتت رو هم پیدا کن."

این، دقیقاً چیزی بود که پسرش ازش واهمه داشت؛ عشقی بی‌نهایت مثل قدرت‌های بی‌نهایتش!

"بهش فرصت دادم که الآن با من زندگی می‌کنه؛ اَمّا اصلاً راحت نیست که باهاش کنار بیام و حسی بهش پیدا کنم."

ملکه دست شاهزاده که روی دستگیره‌ی در جای‌ گرفته بود، رو نوازش کرد و با لحن امیدوار و خواهش‌مندی جواب داد:

"این یک‌ دروغه‎؛ دروغی که بی‌اعتمادی و ترست بهت می‌گن تا احساساتت رو فریب بدن. زمانی‌که دل‌داده‌اش بشی، می‌فهمی این، ساده‌ترین کاری بوده که در برابرش می‌تونستی انجام بدی. اگر صدایی در وجودت بهت می‌گه نمی‌تونی به جفتت علاقه‌ای پیدا کنی، فقط برعکسش رو انجام بده و بهش ثابت کن که می‌تونی. زمان رو از دست نده چون دیر می‌شه و احساس پشیمانی می‌کنی."

جونگ‌کوک با خودش فکر می‌کرد دل‌داده‌ی امگاش نیست؛ اَمّا نمی‌تونست این رو هم انکار کنه که برای زندگی در‌ کنارش کنجکاوه و باوجود گذشته‌ی اجدادش و رابطه‌های به‌بُن‌بست‌خورده، تنها راهی که فکر می‌کرد می‌تونه باهاش جفتش رو کنار خودش نگه داره این هست که از خودش بترسوندش؛ حتّی با جانش! شاید تهیونگ از واهمه‌ی جانش هم که شده بود، تا ابد به آلفاش وفادار می‌موند.

"نگران چیزی نباشید."

کوتاه گفت و بدون هیچ‌‌ کلام مضاعفی از اتاق بیرون رفت.
یونهو پشت در منتظرش ایستاده بود. به‌محض دیدنش سمتش قدم‌ برداشت و تعظیم کرد.

"سرورم چیزی به شروع جلسه نمونده باید زودتر..."

با نگاه تندی که بهش انداخت، ساکت شد چراکه برای جونگ‌کوک هیچ‌ بایدی وجود نداشت!

"مواظب کلماتت باش! دفعه‌ی بعد بهت هشدار نمی‌دم."

از یاد نبرده بود که وضعیت جفتش رو از پزشک شخصی‌شون بپرسه،

"با دکتر بیونگ..."

از گفتن ادامه‌ی جمله‌اش پشیمان شد چراکه به‌خاطر آورد پسر کوچک‌تر، تمایل نداست یونهو کاری براش انجام بده‎؛ بدون اینکه بایسته دستش رو سمت مشاورش گرفت.

"تلفن همراه تماس‌های کاریم؟"

درواقع شماره‌ی شخصی‌اش رو حتّی مشاورش هم نداشت و برای تماس با اون‌ها از شماره‌ی مربوط به کارهاش استفاده می‌کرد. به‌خاطر تهدیدِ چند لحظه‌ی قبلش، یونهو نتونست لب به عدم‌اطاعت بازکنه و جونگ‌کوک فوراً شماره‌ی دکتر بیونگ رو گرفت تا هم تعویض پانسمان دست امگاش رو، یادآور و هم مطمئن بشه که ضربه‌خوردن پیشانی‌اش براش مشکلی به وجود نیاورده.

***

ساعت از ده گذشته بود و جلسه هنوز ادامه داشت. جونگ‌کوک دائماً به ساعتش نگاه می‌انداخت چراکه نمی‌خواست أوّلین‌روزِ حضورِ رسمی جفتش در عمارتشون، اون رو تنها بذاره. باید باهاش تماس می‌گرفت، می‌گفت که دیر می‌رسه و منتظرش نمونه؛ اَمّا نمی‌دونست چطور از جلسه بیرون بره.

همون‌لحظه یونهو درحالی‌که سعی می‌کرد نظم جلسه رو به‌هم‌ نزنه، خبری راجع‌ به یکی از پک‌ها رسوند.

"متأسّفم که بدموقع سبب خلل در جلسه می‌شم؛ اَمّا برای پک یاقوت سرخ مشکلی پیش اومده‎؛ آب شُرب آلوده شده. تعداد زیادی از ساکنین شهرک به بیمارستان منتقل شدن اَمّا از رهبرِ پک هیچ‌ خبری نیست و بیمارستان‌های شهرک یاقوت سرخ ظرفیت کافی ندارن. به‌نظر می‌رسه مردم بارها وضعیت آب رو به رهبرشون گوشزد کردن اَمّا اون، التفاتی نشون نداده."

این خبر رو یونهو گفت به‌این‌خاطر که طبق تقسیم‌بندی نظارت نسبت به عملکرد پک‌ها، دسته‌ی یاقوت سرخ تحت سرپرستی جونگ‌کوک بود؛ نه پادشاه. شاهزاده با شنیدن جملات مشاورش، فوراً پدرش رو مخاطب قرار داد:

"عالی‌جناب، شخصاً به این‌‌ موضوع رسیدگی می‌کنم. باید گروه‌های کمک‌رسانی، به شهرک فرستاده‌ بشن و بیمارها رو به بیمارستان‌های پایتخت منتقل کنن. کارشناس‌ها رو همین‌حالا برای بررسی وضعیت آب می‌فرستیم و کمک‌های مالی رو برآورد می‌کنیم تا فوراً به دستشون برسن. حتّی اون‌هایی که وضعیت سلامتشون دچار مشکل نشده هم برای جلو‌گیری از خطر احتمالی باید معاینه بشن."

پادشاه تای‌چونگ بدون اینکه مخالفتی کنه، فقط سرش رو برای نشون‌دادن موافقت با پسرش حرکت داد و هر مرتبه، مطمئن‌تر می‌شد که اون، فرمانروای لایقی خواهد بود.

جونگ‌کوک نگاهی به تمام افراد حاضر در جلسه انداخت و این‌بار، اون‌ها مخاطبش بودن.

"در کنار موضوع اصلی جلسه شخص جدیدی برای رهبری پک یاقوت سرخ پیشنهاد کنید. درنظر داشته‌ باشید که فرد کار‌آمدی رو پیشنهاد بدید چراکه دیگه نمی‌خوام مردمم تاوان بی‌لیاقتی رهبرشون رو با جانشون بپردازن!"

بدون اتلاف وقت، سمت در خروج قدم‌ برداشت و همه به احترامش ایستادن. لحن قاطع، کلمات دقیق و سنجیده، قفسه‌ی سینه‌ی سپرشده، نگاه نافذ و گام‌های باصلابتش، هرکسی رو وادار می‌کرد بهش احترام بذاره و ازش پیروی کنه.

***

تقریباً چهار ساعت طول کشید تا بتونه به کارها رسیدگی کنه و حالا قصد داشت به عمارت خودش بر گرده‎؛ البته از یاد نبرد که به تهیونگ، دیربرگشتنش رو اطلاع بده تا منتظرش نمونه.

مقابل درب‌های اصلی قصر به‌خاطر جلسه، خودروهای زیادی به‌چشم‌می‌خوردن؛ پس ترجیح داد از درب دیگه‌ای که معمولاً فقط خودش استفاده‌اش می‌کرد خارج بشه و از قبل، این رو به یونهو گفته و اون همراه محافظ‌ها مقابل درب منتظرش بود.

برای اینکه زود‌تر بهش برسه، از راهروهای میان‌بُر رفت اَمّا نزدیک به اتاق پدر و مادرش در سالن کوچکی که می‌شد گفت خلوتگاه ملکه بود، صدای جیون رو شنید که با تلفن صحبت می‌کرد. نه برای کنجکاوی‎؛ فقط برای اینکه خداحافظی کنه، پشت در سالن کوچک و موردعلاقه‌ی ملکه منتظر موند تا تماسش تمام بشه اَمّا گفت‌و‌گویی که ناخواسته شنید، توجّهش رو جلب کرد.

"درسته! جونگ‌کوک و تهیونگ بالأخره دوباره همدیگه رو پیدا کردن و این‌ موضوع چرا باید به تو ارتباطی داشته‌ باشه؟!"

"..."

"نوه‌ات رو ببینی؟! واقعاً می‌خوای اجازه بدم تهیونگ رو ببینی؟ چرا باید این‌ لطف رو بهت بکنم؟ بهت فرصت اشتباه نمی‌دم چون اشتباه‌کردن برات یک‌ عادت می‌شه. برای من مهم نیست که چقدر برای زندگی وقت داری! حتّی اگر آرزوی دیدنش رو با خودت دفن کنی. زندگی‌ اون پسر دیگه‌ ظرفیت بیش‌تر  خراب‌شدن نداره."

"..."

"من بی‌رحم نیستم. هرقدر برای وضعیت پیش‌آمده دنبال مقصر بگردی، به خودت می‌رسی چون بی‌رحم تو بودی که دخترت رو زودتر از زباله‌ها درون سطل زباله انداختی! به زندگی جیهیون آسیب زدی و این کافی نبود؟! دست از سر پسرش بردار! نه تو و نه پدرِ جونگهیون هیچ‌کدوم لایق پدربزرگِ اون‌ پسر بودن، نیستید."

"..."

"تو پدربزرگش نیستی! بس کن! تو حتّی نتونستی پدر خوبی برای مادرش باشی! حالا ادعا می‌کنی پدربزرگ تهیونگ هستی؟ تابه‌حال کجا بودی که اون پسر معصوم طردشده از طرف خاندان پدری و بی‌خبر از خانواده‌ی مادرش، کنار نامجون بزرگ شد؟ تنهاچیزی که تمام این‌ سال‌ها تغییر کرده، سنّ تهیونگ نیست. نیازهاش هم تغییر کردن و حتّی اگر تمام محبتت رو بهش بدی، زندگی سختش رو جبران نمی‌کنه. پسرخوانده‌ام رو راحت بذار. مقصر تمام احساسات بی‌قید و شرط تهیونگ به جونگ‌کوک که اون رو به آسیب‌پذیرترین فرد روی این‌ زمین تبدیل می‌کنن تو هستی! فقط امیدوار باش که همه‌چیز بین پسرم و جفتش خوب پیش بره و سرنوشتشون مثل گرگ‌های سرخ قبلی نشه. اگر سرگذشتشون مثل پادشاه سوک‌هوان یا پادشاه سیونگ‌هون بشه، چشم‌هام رو روی همه‌چیز می‌بندم و خودم جانت رو می‌گیرم!"

"..."

"تمام ثروتت؟! اون، به ثروت تو هیچ‌نیازی نداره. تمام ثروت تو، رنج‌های تهیونگ و مادرش رو جبران نمی‌کنه. فراموش کردی وقتی رو که جیهیون باوجود همه‌ی بدرفتاری‌های تو و همسرت، موقع بارداریش برای دیدن شما دو نفر اومد اَمّا درست مقابل در خانه هُلش دادید و گفتید حتما یک‌ امگای بی‌ارزش مثل خودش به دنیا میاره؟ جیهیونِ من زمین خورد و چند روز بیمارستان بستری بود! حتّی امکان داشت پسرش رو از دست بده و حالا می‌خوای نوه‌ای رو ببینی که داشتی قاتلش می‌شدی و بهش گفتی امگای بی‌ارزش؟ تو داشتی زندگی همه‌مون رو نابود می‌کردی چون چه‌ کسی می‌دونه اگر جفتِ جونگ‌کوک کسی غیر از تهیونگ می‌شد، چه‌ آینده‌ای انتظارمون رو می‌کشید؟"

"..."

"هیچ‌ راه جبرانی نداری و بهت اجازه‌ی ملاقات با پسرِ جیهیون رو نمی‌دم برای اینکه می‌دونم مثل مادرش به‌قدری معصوم و خوش‌قلب هست که ببخشدّت! تو لایق بخشش نیستی."

هرگز مادرش رو به‌اون‌اندازه خشمگین ندیده بود؛ اَمّا اهمیت زیادی نداد چراکه کلماتی که طی این‌ چند دقیقه شنید به‌شکل به‌هم‌ریخته‌ای در ذهنش رژه می‌رفتن و آشفته‌اش می‌کردن. اون و تهیونگ دوباره همدیگه رو ملاقات کرده بودن؟ چرا مادرِ امگاش، این‌قدر برای ملکه ارزش داشت؟ مادرش جفتش رو می‌شناخت اَمّا تظاهر به نشناختن می‌کرد؟ اون‌ مرد - پدر بزرگ تهیونگ - چه‌ کسی می‌تونست باشه؟ چرا هر جفت دیگه‌ای غیر از پسر کوچک‌تر سرنوشتشون رو تغییر می‌داد؟ چرا ملکه فقط سرنوشت پادشاه سوک‌هوان و پادشاه سیونگ‌هون رو با جونگ‌کوک و تهیونگ مقایسه کرد؟ مادرش واقعاً مادرخوانده‌ی جفتش بود؟ دیگه چه‌ چیزهایی از زندگی‌اش نمی‌دونست؟

***

در خیابان‌ها تقریباً اتومبیل‌ها یا افراد زیادی به چشم نمی‌خوردن و بیش‌ترِ خودروهایی که اطرافش می‌دید، ماشین‌های محافظ‌های خودش بودن که همراهی‌اش می‌کردن.

تمایل داشت مثل هر شخص عادی دیگه‌ای، شیشه رو پایین بکشه و هوای تمیز نیمه‌شب رو استشمام کنه؛ اَمّا همیشه محکوم بود به حبس‌شدن در خودروی ضدگلوله‌اش با شیشه‌های دودی و چند لایه‌ای که به کسی اجازه‌ی دیدن درون اتاقک ماشین رو نمی‌دادن.

هرچند  که افراد زیادی نمی‌شناختنش چراکه اغلب، برای مراسمی حاضر نمی‌شد و حتّی برای شرکت در مصاحبه‌ها یا ملاقات با رهبر‌های پک‌ها هم نماینده‌ای - که بیش‌تر وقت‌ها یونهو بود - رو می‌فرستاد، اَمّا دست‌کنم همه می‌دونستن که اون‌ رولزرویس خاص با گارد امنیتی اطرافش متعلق به یکی از افراد خاندان سلطنتیه. شاید خیلی‌ها حسرت این رو داشتن که درعوضِ شاهزاده باشن؛ اَمّا جونگ‌کوک ترجیح می‌داد به‌جای هرکسی باشه غیر از خودش. زندگی با آرزوهایی که اتّفاقات عادی زندگی روزمرّه‌ی بقیه محسوب‌ می‌شدن، آزارش می‌داد. نمی‌تونست هیچ‌ قسمت خوبی در لحظاتش پیدا کنه غیر از یک‌ سالی که با هانئول گذروند.

یک‌ زندگی با دستورالعمل، رسمی، اجباری و پر از ترس با نقاب شاهزاده‌ای که بهش حس نفرت داشت، زندگی ایدئالش نبود. می‌خواست بدون فکر به جزئیات یک‌به‌یک کارهاش، روزهاش رو بگذرونه. خودش تصمیم بگیره که کجا زندگی کنه و بعدش فقط به کلبه‌ی جنگلی‌اش که دوست‌داشتنی‌ترین لحظاتش با معشوق نوجوانی‌اش رو بهش یادآور می‌شد ،بره و به حرف‌هایی که باید بزنه، لباس‌هایی که باید به‌ تن‌ کنه و رفتاری که باید داشته باشه، اهمیت نده؛ اَمّا دیگه نمی‌تونست... اون حالا در برابر جفتش مسؤول بود‎؛ جفتی که به‌خاطر جونگ‌کوک درد کشید و از تمام آزادی‌هاش گذشت اَمّا جایی نرفت. هیچ‌کس مسؤولیت سرنوشت زجر‌آور شاهزاده رو به عهده نمی‌گرفت، اَمّا اون می‌خواست مسئولیت سرنوشت امگایی که ظاهراً زندگی خوبی نداشته رو قبول کنه حتّی اگر بهش حس خوشایندی نداشت.

(املای درست لفظ، ایدئال هست؛ مثل رئال. ایده‌آل کاملاً غلطه)

تا این‌حد فهمیده بود که تهیونگ - پسرخوانده‌ی مادرش - مثل خودش قربانی سرنوشته. نباید انتقام بی‌رحمی‌های زندگی رو از اون می‌گرفت؛ دست‌کم نه تا زمانی که خطایی از جفتش سر نزده بود. نباید بی‌دلیل مجازاتش می‌کرد هرچند  که تصمیمش معنایی مثل عشق یا پذیرش امگاش نداشت.

از پشت شیشه‌ی دودی به بیلبوردها و چراغ‌ها نگاه می‌کرد. در پایتخت کشور خودش مثل جسمی معلق و شناور میان فضای ناشناخته‌ای به‌نظر می‌رسید که به هیچ‌جا و هیچ‌کسی تعلق نداشت. حالا حتّی به خانواده‌اش هم بی‌اعتماد بود؛ خانواده‌ای که ظاهراً دو زندگی برای جونگ‌کوک ساخته بودن‎؛ یکی زندگی ظاهری‌اش که به‌نظر می‌رسید همه‌ی اتّفاقاتش عادی هستن و یکی زندگی پنهانی‌اش که حتّی خودش هم ازش بی‌خبر بود‎؛ درواقع خانواده‌اش اون زندگی پنهانی رو می‌شناختن اَمّا خودش نه...

مسیر طولانی تا عمارتش در زمان کم‌تری به‌خاطر خیابان‌های خلوت، طی شد. پس از رسیدنشون، حتّی منتظر نموند تا محافظش در خودرو رو براش باز کنه و بدون هیچ‌ کلامی سمت عمارتش قدم‌ برداشت. یونهو هم پس از مرخص‌کردن محافظ‌ها و نظارت به کارهای انتهای روز، به‌طرف یکی از ساختمان‌های ضلع غربی محوطه‌ی بزرگ عمارت که به خدمه و کارکن‌ها اختصاص داشت، رفت؛ اَمّا نمی‌تونست کنجکاوی‌اش درمورد چیزی که شاهزاده رو آشفته کرده بود، انکار کنه.

جونگ‌کوک همین‌طور که قدم‌های آرامی برمی‌داشت، دستمال گردنش و بعد، چند دکمه‌ی بالای پیراهنش رو گشود. می‌خواست از پله بالا بره اَمّا وقتی رایحه‌ی جفتش رو حس کرد، سمتی که رایحه‌ی بیشتری می‌اومد چرخید و بادیدن تهیونگ که روی هاموکِ پایه‌دار (تخت ننویی) زیر درخت پر از شکوفه‌های سیب خوابیده بود، از پله پایین اومد و گام‌هاش رو به‌طرفش سوق‌داد.

پسر کوچک‌تر رایحه‌ی جفتش رو حس نکرد چراکه عطر شکوفه‌های سیب بهش اجازه نمی‌داد عطرهای آمیخته رو، از هم تفکیک کنه و تشخیص بده. برای اینکه صفحه‌ی کتاب رو گم‌ نکنه، بدون اینکه اون رو ببنده و با صفحاتی باز، برعکس روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بودش به‌این‌خاطر که با پخش‌شدن آهنگ موردعلاقه‌اش از هدفونش، پلک‌هاش رو بست تا با آهنگ زمزمه کنه.

شاهزاده بدون اینکه نزدیک بره، از فاصله‌ای که می‌تونست صدای پسر کوچک‌تر رو بشنوه، فقط دست‌به‌سینه ایستاد تا بهش نگاه کنه.
نسیمی که وزید، موهای دو نفر شون رو به‌هم‌ ریخت؛ اَمّا جونگ‌کوک به جفتش چشم دوخته بود که چند شکوفه‌‌ی صورتی‌رنگ از درخت سیب به‌خاطر وزش باد، روی موهاش و بدنش افتادن.

نت‌به‌نت صدای امگا، قلب سردش رو به‌ آغوش کشیدن و در جنگی که میان دلهره‌هاش به‌خاطر اتّفاقات اون‌ روز و آرامش صوت لطیف جفتش در قلبش داشت اتّفاق می‌افتاد، آرامش تونست برنده‌ی نبرد باشه و قلبش رو تسخیر کنه.
با اتمام آهنگ، پسر بزرگ‌تر سمت تهیونگ قدم برداشت. رایحه‌ای که حالا خیلی راحت به مشام امگاش می‌رسید، سبب شد پلک‌هاش رو از هم فاصله بده و با دیدن آلفا، لبخندی به پهنای صورتش بزنه.

جونگ‌کوک نردیک بهش ایستاد. با خودش فکر می‌کرد جفتش با موهای آشفته‌ای که چند شکوفه بین تارهاش جا خوش کرده بودن، پیراهن اُوِر سایز و لیمویی‌رنگی که به‌خاطر وزش نسیم، کمی در باد حرکت می‌کرد و لبخند روی لب‌های بوسیدنی‌اش که پسر آلفا فکر می‌کرد خستگی خسته‌ترین انسان‌های جهان رو هم از بین‌ می‌بره و هر رهگذری با دیدنش ناخود‌آگاه هوس خندیدن به سرش می‌زنه، چقدر خیره‌کننده به‌نظر می‌رسه.

قلب ناآرام تهیونگ هم به‌خاطر چند ساعت منتظرموندن، بادیدن شاهزاده می‌تونست تپش‌های عادی‌اش رو از سَر بگیره.
از روی تخت بلند شد و کتابش رو هم برداشت. حالا فاصله‌ی زیادی نداشتن.

"اوه، برگشتی. خیلی وقته که اینجایی؟"

جونگ‌کوک چشم‌هاش رو بست تا نفس عمیقی از ترکیب عطر شکوفه‌های سیبِ روی درخت و رایحه‌ی شکوفه‌ی لیموی تهیونگ که با گل‌های چاکلت‌کازموس آمیختگی داشت، بکشه.
فاصله‌ی میانشون رو فقط با یک‌ قدم بلند از بین برد و دستش رو سمت موهای پسرِ ایستاده‌ی مقابلش دراز کرد تا سه‌ شکوفه‌ی صورتی‌رنگ رو برداره درحالی‌که جواب می‌داد:

"از وقتی خوندن همراه آهنگ رو شروع کردی. چرا هنوز بیداری؟"

نگاه شاهزاده تاریک بود اَمّا می‌تونست سبب بشه یک‌به‌یک سلول‌های تهیونگ لبخند بزنن. حضور جونگ‌کوک کنارش، ذهن و قلبش رو نوازش می‌کرد و این‌طور به‌نظر می‌رسید که پیداکردن تصویر خودش بین تاریکی اون چشم‌ها، بزرگ‌ترین خوشحالی تا اون لحظه‌ی زندگی‌اش رو براش رقم زده.
برای ثانیه‌ای نگاه‌هاشون به هم گره‌خوردن و دست شاهزاده روی موهای جفتش ثابت موند.

پسر آلفا حالا که دیدگان شیشه‌ای جفتش رو با فاصله‌ی کمِ میانشون می‌دید، با خودش فکر کرد بین تمام دغدغه‌های زندگی‌اش، اعتیاد به آرامش و زیبایی اون‌ چشم‌ها احتمالاً براش دردسرساز می‌شن و گریز می‌کرد از هرمشکل جدیدی! پس نگاهش رو ازش گرفت و آخرین‌شکوفه رو هم از بین موهاش بیرون آورد؛ اَمّا نظمی به اون‌ آشفتگی نداد چراکه نمی‌تونست انکار کنه که به‌هم‌ریختگی موهای امگاش حتّی زیبایی‌اش رو دوچند ان می‌کرد.

هنوز منتظر پاسخش بود. فاصله گرفت و به پسر کوچک‌تر چشم دوخت. تهیونگ وقتی نگاه خیره‌اش رو دید، به خودش اومد. جذابیت آلفاش با نگاه خسته اَمّا پر جذبه‌اش، رایحه‌ی بی‌نظیرش که با ترکیب عطر چوب و چرمی که اون‌ شب به خودش زده بود حتّی دیوانه کننده‌تر به‌نظر می‌رسید، دکمه‌های باز، موهای سیاه‌رنگ و تک‌تک جزئیات چهره‌اش که محتاج لمسشون بود، با توجّهی که داشت به پسر کوچک‌تر نشون می‌داد، حواسش رو پرت می‌کردن.

تمایل به لاجرعه سرکشیدن قهوه‌ی تلخ و سرد اَمّا خوش‌عطر دیدگان شاهزاده، دست از گلوی مردمک‌های تهیونگ برنمی‌داشت که مخمور، به چشم‌های جونگ‌کوک خیره شده بود.

"من... من کتاب خوندن رو دوست دارم. یعنی... یعنی... کتاب می‌خوندم که بتونم چیزی در گذشته‌ی پادشاه‌های قبلی پیدا کنم‎؛ مثل اشتباهات و مشکلاتشون. اصلاً... اصلاً این‌طور نبود که بدون تو حس کنم اینجا غریبه هستم یا بخوام منتظرت بمونم. من چرا باید به‌خاطر تو بیدار بمونم؟ کتاب خوندم، به طرح آلاچیقمون فکر کردم، قدم‌زدم، آهنگ گوش گرفتم و این‌همه کار برای انجام‌دادن داشتم که اصلاً به تو فکر نکردم من واقعاً..."

نفس کلافه‌ای کشید و دست از دلیل‌تراشی برداشت. نباید برای گفتن احساساتش، از جونگ‌کوک می‌ترسید چراکه وقتی آلفا احساسی از خودش نشون نمی‌داد، تهیونگ باید جبران می‌کرد و بی‌پرواتر می‌بود.

"واقعاً تا الآن حرف‌های احمقانه‌ای زدم و خیلی مضحک، دلم برات تنگ شده بود؛ پس اینجا منتظرت موندم که حتّی مجبور نشم به‌اندازه‌ی فاصله‌ات از در تا اتاقت برای دیدنت بیشتر صبر کنم."

پسر آلفا نمی‌تونست در پاسخ جمله‌اش بهش بگه اون هم دلش تنگ شده بود؛ چراکه حقیقت نداشت. به‌هرحال انکار هم نمی‌کرد که تمام لحظاتش در قصر، فکر به امگاش سبب نگرانی‌اش می‌شد.

"گفتی با نجّار صحبت کردی. تا زمانی‌که دستت خوب نشده، نمی‌تونم اجازه بدم کاری انجام بدی."

سرگیجه‌های پیکر امیدش رو حس می‌کرد؛ امیدی که هربار بعد از برخورد با موانعی که شاهزاده سر راهش می‌ذاشت، تلوتلو می‌خورد، زمین می‌افتاد اَمّا بلند می‌شد و روی پاهای خودش می‌ایستاد. تهیونگ، ناامید بود چراکه انتظار پاسخی عاشقانه نداشت؛ اَمّا اهمیت نداد. می‌دونست احساساتش بی‌پاسخ می‌مونن؛ اَمّا همین‌ چند کلمه‌ای که شنید و توجّه جونگ‌کوک رو نشون می‌داد هم کفایت می‌کرد.
می‌خواست به حرفش اعتراض کنه، اَمّا به‌محض اینکه قصد صحبت کرد، جونگ‌کوک انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌های اون گذاشت تا ساکتش کنه.

"بهت گفتم لجبازی با من سرگرمی خوبی برات نیست. این دو روز به‌خاطر تو، دوبرابر همیشه صحبت کردم برای اینکه وادارم می‌کنی هر جمله‌ای رو دومرتبه بهت بگم."

باآرامش گفت و پسر کوچک‌تر حتّی به لب‌های آلفاش حسادت می‌کرد که با گفته‌شدن هرواژه، همدیگه رو لمس می‌کردن.
همون‌لحظه، برقی اطرافشون رو روشن کرد و ثانیه‌ای بعد‌، صدای رعد هم به دنبالش پیچید. باران نم‌نمی باریدن گرفت و تهیونگ با طمأنینه، نفس عمیقی کشید.
شاهزاده باران رو دوست نداشت؛ اَمّا وقتی آرامش جفتش رو دید، نتونست حس خوبش رو ازش بگیره و سعی کرد بحث تازه‌ای شروع کنه. قطره‌های باران، مثل شبنمی روی موهای لطیف‌تر از گلبرگ‌های چاکلت‌کازموس و حتّی شکوفه‌های ظریف لیموی امگاش، می‌نشستن و حس خنکی رو به اون‌ پسر القا می‌کردن.

"تو... نمی‌ترسی که من  بهت آسیب بزنم؛ درسته؟"

در قصر چه‌ اتّفاقی افتاده بود که جونگ‌کوک بی‌مقدمه این‌ سؤال رو ازش پرسید؟ به‌هرحال که نسبت به پاسخش شک نداشت؛ پس حتّی فکر هم نکرد.

"می‌دونی؟ سؤالی که برای أوّلین‌دفعه، بادیدن یک‌ نفر از خودت می‌پرسی... خیلی اهمیت داره برای اینکه جواب‌هاش ذهنیتت درمورد اون‌ شخص رو می‌سازن و در وجود اون‌ آدم دنبال جواب‌های سؤالت می‌گردی. وقتی دیدمت... از خودم نپرسیدم ' می‌خواد بهم آسیب بزنه؟ ' تا مجبور نباشم دنبال جوابش بگردم و فقط رفتارهایی ازت ببینم که بهم صدمه می‌زنن. درعوض پرسیدم ' اون می‌تونه کدوم‌یکی از آسیب‌هایی که دیدم رو خوب کنه؟ ' درواقع این، سؤالی بود که گویا تو، مجبورم کردی از خودم بپرسم."

کاش می‌تونست بهش بگه حتّی انتظار دیدنت هم قلبم رو نوازش می‌داد! البته که باور ندارم بهم آسیب بزنی وقتی که کنارم هستی...

اعتماد میان کلماتش واضح بود و جونگ‌کوک حس می‌کرد بار سنگینی روی شانه‌هاش گذاشتن چراکه نمی‌دونست مواظبت از قلب اون‌ پسر چقدر می‌تونه سخت باشه؟
هنوز باورش نداشت؛ اَمّا تا اون لحظه، حتّی باوجود خواندن ذهنش، تمام احساساتش به شاهزاده فقط عشقی با صبوری و معصومیت بودن و جونگ‌کوک هیچ‌ دلیلی برای نفرت ازش پیدا نکرد جز ترسی که نسبت به آینده‌شون داشت و عشق ناتمامش به هانئول...

پشت نگاه شیشه‌ای تهیونگ، در اعماق سیاهی دیدگانش می‌تونست آرامش موج‌های کوچک دریای شب رو ببینه. با خودش تصمیم گرفت هرچند  که نمی‌تونه خودش رو غرق اون‌ دریا کنه برای اینکه هنوز خفگی‌اش به‌خاطر عشق بی‌سرانجام قبلش از بین نرفته‎؛ اَمّا می‌تونه تا زمانی‌که دلیل موجّهی نداره، با پرت‌نکردن سنگ‌های بی‌رحمی‌اش، آرامش رو از اون‌ دریای سیاه نگیره.

"سؤالی که بادیدنم از خودت پرسیدی... حسی که وادارت کرد این‌ سؤال رو بپرسی برای من عجیبه. چه‌ چیزی در وجودم دیدی که به چشم هیچ‌کس حتّی خودم و خانواده‌ام هم نیومده؟!"

حتّی اگر شاهزاده پای امید پسر امگا رو قطع می‌کرد، در پیکره‌ی امید تهیونگ، پای دیگه‌ای جوانه می‌زد و بازهم ادامه می‌داد.
باید چطور جوابگو می‌بود؟ برای آلفای منطقی‌اش پاسخ‌های اون، قانع‌کننده نبودن. سرش رو پایین انداخت و چند لحظه فکر کرد. نمی‌خواست جوابش اون‌قدرها هم دور از ذهن باشه. چطور می‌تونست بهش بگه مثل پسربچه‌ی یک‌دنده‌ای که اسباب‌بازی موردعلاقه‌اش رو در خواب دیده و هرقدر هرجا گشته پیداش نکرده، تمام این‌مدت فقط بهانه می‌گرفته اَمّا هیچ‌چیز و هیچ‌کس جای آلفا رو براش پُر نمی‌کرده؟
بعد از چند لحظه وقتی جواب تقریبا قانع‌کننده‌ای به ذهنش رسید، سرش رو بالا برد و چشم‌های پسر بزرگ‌تر رو نشونه گرفت.

"فکر می‌کنم پنج‌ساله بودم که یک‌ شمشیر اسباب‌بازی خریدم. زیاد هم اسباب‌بازی به‌نظر نمی‌رسید. خودم هم می‌دونستم که خطرناکه. مادرم اجازه نمی‌داد و این‌قدر بهانه گرفتم و غیرقابل‌تحمل شدم که بالأخره پدرم خریدش. یک‌ روز موقع بازی، شمشیر به گردنم خورد و زخم شد اَمّا من هنوز دوستش داشتم. دوست‌داشتنم و لحظه‌هایی که باهاش بازی و خوشحالی کردم، برام بیش‌تر از آسیبی که دیدم اهمیت داشتن. حس بدی به خودت نداشته‌ باش. همه‌ی آدم‌ها به همون‌اندازه‌ای که شفادهنده هستن، می‌تونن صدمه هم بزنن. فقط تو، استثنا نیستی."

می‌خواست به آلفا بفهمونه که ناچار نیست همیشه بی‌نقص زندگی کنه. مثل هر فرد عادی دیگه‌ای اشتباهاتی ازش سرمی‌زنه و اگر جونگ‌کوک مجبور باشه دائماً این رو با خودش تکرار کنه که یک‌ گرگ سرخ هست و بیش از حد متفاوت از بقیه، نمی‌تونه از زندگی‌اش لذت ببره.

پس از رعد و برق دوم، باران شدیدتر شد و خاطرات خوبی برای جونگ‌کوک تداعی نمی‌کرد. آخرین‌دفعه وقتی به کلبه‌ی جنگلی‌شون برگشت و اثری از هانئول ندید، تمام کلبه رو گشت اَمّا فقط عکس دونفره‌ای که پشتش نوشته شده بود، ' دوستت دارم شاهزاده‌ی من ' رو پیدا کرد. زیر باران شدیدی که می‌بارید، مایل‌ها دوید تا معشوق نوجوانی‌اش رو پیدا کنه اَمّا درنهایت روی چمن‌ها بی‌هوش شد و روز بعد، روی تختش در اتاقش چشم باز کرد اَمّا دیگه هرگز مجدداً هانئول رو ندید.

از یاد‌آوری صحنه‌های گذشته، دست کشید و چشمش به پانسمان دست تهیونگ که داشت خیس می‌شد، افتاد. کتش رو بیرون‌ آورد و روی دوش امگاش گذاشتش تا دستش رو باهاش بپوشونه.

"اوه نه! من..."

با نگاه رعب‌آوری که پسر بزرگ‌تر بهش انداخت، از اعتراضش پشیمان شد و لب‌هاش رو غنچه‌کرد.

"باشه، باشه! یک‌ سرگرمی دیگه غیر از لجبازی باهات پیدا می‌کنم."

***

بالأخره وارد ساختمان عمارت شدن و روی پله‌ها ایستاده بودن. شاهزاده کمی جلوتر راه می‌رفت اَمّا وقتی جفتش آستینش رو نگه‌ داشت، ناچار شد بایسته و منتظر بهش نگاه کنه‎؛ درواقع پسر کوچک‌تر‌ کلافگی آلفا رو حس کرده و تغییراتش رو بعد از برگشتش از قصر متوجّه شده بود. نمی‌خواست اجازه بده اون‌ کلافگی طول بکشه. اون هیچ‌ حس ناخوشایندی رو برای پسر بزرگ‌تر نمی‌خواست.

"جونگ‌کوک؟ نترس که بهم آسیب بزنی. وقتی از چیزی می‌ترسی که احتمال می‌دی اتّفاق می‌افته و احتمالش کم‌کم قوی‌تر می‌شه. بالأخره انجامش می‌دی چون می‌دونستی می‌تونی این‌کار رو بکنی و برای همین می‌ترسیدی. پس لطفاً نترس و این رو فراموش نکن! من حتّی از شمشیرم متنفر نشدم و وقتی مادرم می‌خواست دور بیندازدش، پنهانش کردم. اون فقط یک‌ شمشیر بود اَمّا تو... تو..."

می‌خواست بگه تو معشوقم هستی؛ اَمّا می‌دونست برای جونگ‌کوک، قابل‌باور نیست.

"تو آلفای من هستی، جفت من، همراهم برای آینده و شاهزاده‌ی من."

شنیدن شاهزاده‌ی من از بقیه، پش از یادداشت هانئول، جونگ‌کوک رو عصبانی می‌کرد اَمّا عجیب بود که با شنیدنش از تهیونگ حتّی حس بدی هم نداشت.

وقتی به در اتاق شاهزاده رسیدن، پسر امگا بعد از لبخندی که زد، کت جونگ‌کوک رو بهش برگردوند، ازش تشکر کرد و بهش شب‌به‌خیر گفت. بندبند وجودش گذراندن شب تا صبح کنار جفتش رو می‌خواستن اَمّا پسر کوچک‌تر قصد نداشت خلوت آلفا رو به‌هم‌ بزنه و زندگی عادی‌اش رو خراب کنه؛ پس با قدم‌های آرامی سمت اتاق خودش رفت اَمّا نگاه خیره‌ای رو روی خودش حس می‌کرد.

ایستاد، به عقب برگشت و جونگ‌کوک رو دید که یک‌ دستش رو درون جیب شلوارش فروبرده و با اخم بهش نگاه می‌کنه. اشتباهی ازش سرزده بود؟

"چیزی... شده؟"

با تردید پرسید و منتظر موند.

"دارم فکر می‌کنم."

جونگ‌کوک باوجود کلمات کوتاه و لحن بی‌حسش، به‌قدری سرد با پسر امگا برخورد می‌کرد که حتّی اگر تهیونگ قاب عکسی روی دیوار هم بود، درپی اون‌ برخوردها، بغض، به گلوی تصویر بی‌جانش چنگ می‌انداخت.

"به... چی؟"

گفتن این‌ جمله برای جونگ‌کوک سخت بود، اَمّا وقتی تصمیم داشت به هر دو نفرشون فرصت بده، باید زمان‌های بیش‌تری رو درکنار هم می‌گذروندن؛ به‌علاوه‎! تهیونگ تقصیری نداشت اگر قلب پسر بزرگ‌تر جای فرد دیگه‌ای بود. شاهزاده فکر می‌کرد دور از هم خوابیدن یک‌ زوج، اون‌ها رو با هم غریبه‌تر می‌کنه. غریبگی میانشون واقعاً نباید شدّت می‌گرفت.

"به اینکه کجا می‌ری."

کجا رو داشت که بره؟! به شاهزاده خیره شد و ستاره‌های دیدگانش به تاریکی چشم‌های گرگ سرخ پنجم، بوسه‌زدن. شانه‌هاش رو بالا انداخت و‌ اطرافش رو از نظر گذروند.

"کجا می‌رم؟ این‌ موقع شب فقط می‌تونم برم اتاق خودم."

شاهزاده بدون اینکه پاسخی بهش بده، در اتاقش رو باز کرد، داخل رفت و در رو پشت سرش نبست.

"عجله نکن. فردا وقت داری که بری اتاق خودت؛ اَمّا حتّی اگر تمام روز رو دور از من بگذرونی، شب باید اینجا و کنارم باشی."

اون نمی‌خواست بار مضاعفی روی دوش اعصاب آلفا باشه. می‌دونست دیدنش برای پسر بزرگ‌تر چندان خوشایند نیست و نمی‌تونست دست‌کم آرامشش رو شب‌ها موقع خواب ازش بگیره.

"اوه نه... من نمی‌خوام مزاحم..."

چشم‌های شاهزاده، تاریک بودن به‌خاطر بی‌مهری‌هاش؛ به‌قدری که به‌نظر می‌رسید دیدگانش، آینه‌هایی هستن که شب‌ رو با تمام تیرگی‌اش منعکس کردن؛ هر دو دستش رو به کمر زد و سرش رو بالا گرفت.

"دستور رو با حق انتخاب اشتباه نگیر!"

و این یعنی جونگ‌کوک بهش دستور داده بود‎؛ البته که تهیونگ هم قلباً قصد سرپیچی از این فرمان شیرین رو نداشت.

پسر آلفا می‌خواست لباس‌هاش رو تعویض کنه و امگا، ترجیح داد مزاحم خلوتش نشه. در اتاق، چرخی زد و مقابل شومینه‌ای که چند قاب عکس از بچگی تا جوانی جونگ‌کوک اونجا به چشم می‌خوردن، ایستاد. لبخند معصومانه و دندان‌نمای پسر سه‌ساله‌ی درون یکی از عکس‌ها باعث شد ناخودآگاه کنجکاو بشه که می‌تونه روزی خنده‌ی جفتش رو ببینه، یا نه؟

عکسی از نوجوانی‌های پسر بزرگ‌تر توجّهش رو جلب کرد. چهره‌اش براش آشنا بود و البته به‌نظر طبیعی می‌اومد؛ چراکه امکان داشت اون رو در تلویزیون دیده باشه زمانی‌که کم‌سِن‌تر بودن و جونگ‌کوک با ظاهر‌شدن بین مردم مشکلی نداشته.

شاهزاده در چهارچوب دری که به قسمت خصوصی اتاقش باز می‌شد، دست‌به‌سینه ایستاده و به پسر کوچک‌تر چشم دوخته بود که چطور با شیفتگی به عکس‌ها نگاه می‌کرد.

وقتی تهیونگ متوجّه حضورش شد، سمتش برگشت و ناخواسته لب‌هاش از هم باز شدن تا چیزی بگه. اون، فقط سردرگم شده بود و نمی‌دونست باید چه رفتاری نشون بده.

"من داشتم... فقط..."

اخمی بین ابروهای پسر آلفا نشست چراکه معذب‌بودن امگا رو حس کرد.

"تا وقتی ازت سؤالی نپرسیدم، توضیحی هم ازت نمی‌خوام. برای گشتن توی اتاق خودت چرا باید دلیلی داشته‌ باشی؟"

این یعنی پسر بزرگ‌تر اتاق رو، مشترکاً برای هر دو‌نفرشون می‌دونست؟ بی‌اراده لبخند زد اَمّا چیزی به یاد آورد.

"خنده‌ات توی این‌ عکس... خیلی قشنگه."

درواقع پسر کوچک‌تر اصلاً فکر نمی‌کرد که باید احساساتش رو مخفی کنه. می‌خواست خودش باشه و تهیونگ واقعی این بود‎؛ برخلاف اون، جونگ‌کوک برای گفتن جمله‌اش ظاهراً تردید داشت اَمّا چند ان هم طول نکشید.

"مثل تو."

حالا پسر کوچک‌تر با چشم‌هایی کشیده و درشت‌ترشده به‌خاطر تعجب، لب‌های نیمه‌باز و دست‌هایی که دو طرف بدنش افتاده بودن، فقط نگاه می‌کرد و پی‌درپی پلک می‌زد. حس می‌کرد باید کاری کنه‎؛ مثلا دستش رو روی سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش بذاره چراکه با شنیدن دو کلمه‌ی بیان‌شده ازجانب گرگ سرخ پنجم، قلبش به‌قدری تپش گرفت که گویا باید با هر دو دستش محکم نگهش می‌داشت تا از قفسه‌ی سینه‌اش بیرون نیفته.

به خودش اومد و سمت اتاق خواب قدم برداشت. آلفا با بالشی در آغوشش، روی تشک دراز کشیده بود. پسر امگا دورترین نقطه‌ی تخت رو انتخاب کرد تا حضورش آزاردهنده نباشه؛ هرچند  که نمی‌تونست حسادتش به بالش سفیدرنگ رو انکار کنه.

برای رفع عطشش نسبت به شاهزاده، کاری از عهده‌اش ساخته‌نبود جز اینکه چشم‌هاش، تصویر آلفا رو پی‌درپی سر بکشن. جز نگاه، نمی‌تونست کاری برای خودش انجام بده.
برای گفتن جمله‌اش شک داشت؛ اَمّا با لحن مضطربی خواسته‌اش رو به‌نحوی گفت که جونگ‌کوک رو عصبانی نکنه.

"من گاهی‌ اوقات خیلی تنبل می‌شم. تنبل‌ها برای راحتی خودشون قوانینی دارن مثلاً... اگر چیزی بیفته، ترجیح می‌دن برای برداشتنش خودشون رو به زحمت نیندازن. اگر... اگر بالِشِت افتاد، می‌تونی مثل تنبل‌ها رفتار کنی و برش نداری و من... قول می‌دم از اون‌ بالش، بهتر باشم."

نمی‌تونست ازش انتظار داشته‌ باشه که درآغوش بگیردش و نمی‌خواست تحت فشار قرارش بده. ازسویی دیگه، به‌هرحال آلفا هم قصد نداشت حتّی اگر بالشش افتاد، طبق قانون تنبل‌ها عمل کنه؛ پس حتّی واکنشی نشون نداد.

اتاق با نورِ کمِ آباژور، روشن و هر دو نفرشون هنوز بیدار بودن. گاهی اتّفاقی به هم نگاه می‌انداختن و فقط صدای نفس‌های آرامشون به چوش می‌رسید.
جونگ‌کوک، اون‌ شب در عمارت بزرگش احساس تنهایی نمی‌کرد. کسی رو داشت که حواسش بهش بود و این رو از نگاه‌های گاه‌و‌بی‌گاهش می‌فهمید. رایحه‌ی ملایم و بی‌نظیر جفتش بهش آرامش می‌داد و صدای نفس‌های شمرده و عمیقش حس عجیبی بهش القا می‌کردن که خودش هم نمی‌دونست چه‌ اسمی روی اون‌ حس‌ بذاره.
حرف‌های زیادی برای گفتن داشتن و نداشتن چراکه نمی‌دونستن از کجا شروع کنن یا چی بگن.

تهیونگ، از حضور در عمارت شاهزاده به‌قدری شوق داشت که خواب، میان انبوه ستارگان دو چشمش جای‌ نمی‌گرفت. به جونگ‌کوک هم اجازه نمی‌داد مؤاخده‌اش کنه وقتی از دلیل تمایلش به بیداری، چیزی نمی‌دونست. فقط سکوت میانشون رو شکست.

"بیداری؟"

پسر آلفا بدون اینکه پاسخ سؤال جفتش رو بده، فقط بهش نگاه کرد.

"به‌خاطر اینکه من اینجا هستم نمی‌تونی بخوابی؟ اگر اینجا بودنم اذیتت می‌کنه می‌تونم..."

به امگا اجازه‌ی اتمام جمله‌اش رو نداد و نفس کلافه‌ای کشید.

"ظاهراً اونی که داره اذیت می‌شه، تو هستی و دنبال بهانه می‌گردی اَمّا... باید چیزی رو بدونی برای اینکه صرفاً یک‌ مرتبه می‌گم! برای من مهم نیست که توی این‌ اتاق‌ بودن، اذیتت می‌کنه. مهم نیست بینمون مشکلی وجود داشته‌ باشه یا حتّی بحث کرده‌ باشیم. تو، شب‌ها غیر از کنار من، هیچ‌جای دیگه‌ای نباید بری! حتّی اگر هیچ‌کدوم، این رو نخوایم!"

این، خواستنی‌ترین محدودیتی بود که جونگ‌کوک اون‌روز میان قانون‌هاش گنجاند؛ اَمّا تهیونگ نباید زیاد هیجان‌زدگی‌اش رو نشون می‌داد‎؛ نه به‌این‌خاطر نمی‌خواست احساسش رو بروز بده‎؛ فقط برای اینکه به‌عنوان جفت شاهزاده می‌بایست مواظب رفتارهاش می‌بود.

"بله آلفا!"

پس از گفتنش لبخندی زد و پلک‌هاش رو با خوشحالی زایدالوصفی فروبست؛ اَمّا وقتی گشودشون، نگاهش به نگاه عصبانی پسر بزرگ‌تر گره خورد.

"اون‌جوری بهم نگاه نکن! مثل این بود که یکی از آرزوهام برآورده شده‌ باشه. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی بفهمی اینکه صدازدن آلفات برات یک‌ حسرت بشه، دقیقاً چه‌ حسی داره."

پسر بزرگ‌تر بدون اینکه بهانه‌ای بیاره، نگاهش رو از امگا گرفت و به سقف چشم دوخت. حرف‌های مادرش مکرراً در ذهنش مرور می‌شدن مثل وقتی‌که گفت، 'مقصر تمام احساسات بی‌قید و شرط تهیونگ به جونگ‌کوک که اون رو به آسیب‌پذیر‌ترین شخص روی این‌ زمین تبدیل می‌کنن تو هستی... چه‌ کسی می‌دونه اگر جفتِ جونگ‌کوک کسی غیر از تهیونگ می‌شد، چه آینده‌ای انتظارمون رو می‌کشید؟'
بدون اینکه نگاهش رو از سقف بگیره، سوالی پرسید. این، فقط أوّلین‌شبی بود که کنار جفتش می‌خوابید و داشت قانون به‌موقع‌ خوابیدن رو زیر پا می‌ذاشت.

می‌خواست امیدوار باشه پسر کوچک‌تر بقیه‌ی جنبه‌های زندگی‌اش رو مثل خوابش به‌هم‌ نمی‌ریزه و خودش رو با این‌ جمله که، ' أوّلین‌شبی هست که کنار همدیگه‌اید ' قانع کرد.

"تو... به سرنوشت اعتقاد داری؟"

تهیونگ غلتی زد، روی شکمش خوابید و گونه‌اش سرمای بالش رو لمس کرد. می‌خواست موقع پاسخ‌دادنش چهره‌ی جونگ‌کوک رو ببینه. به‌خاطر فشاری که بالش به گونه‌اش می‌آورد، لب‌هاش غنچه شده بودن و صورتش حتّی بچه‌گانه‌تر به‌نظر‌ می‌رسید. نفس عمیقی از رایحه‌ی آلفا که حالا با هیچ‌ عطر دیگه‌ای ترکیب نشده بود، کشید.

تهیونگ گمان می‌کرد روحِ به‌آسمان‌رسیده‌اش و فرشته‌ی خوش‌بختی، با بال‌های سفیدرنگش نوازش کره که تااون‌اندازه سبکباره؛ با لحنی پر آرامش‌تر از همیشه جواب داد:

"امشب از همیشه بیش‌تر آرامش دارم پس... می‌تونم بگم آره."

شاپرک‌های محبوس در قلبش، با هرضربان رها می‌شدن و از شادی، آواز سرمی‌دادن؛ ترانه‌ای که خودش رو از طریق چشم‌های تهیونگ، به گوش شاهزاده می‌رسوند.

"و... ربطش با سؤال من چیه؟!"

می‌دونست بعد از افسانه‌ای که تعریف می‌کنه، حتماً احمق به‌نظر می‌رسه؛ اَمّا افسانه‌ها خیلی وقت‌ها ریشه در واقعیت داشتن.

"در یونان باستان... باورشون این بود که آدم‌ها چهار دست، چهار پا، یک‌ سر و دو صورت دارن... اون‌ها کامل بودن و این، سبب می‌شد از خدایان، بی‌نیاز بشن؛ به‌همین‌خاطر هم ترس خدایان دلیلی شد که آدم‌ها رو نصف کنن و هر نیمه‌ای رو گوشه‌ای از دنیا، دور از اون‌یکی بذارن. برای همین، همیشه در وجود انسان‌ها، نقص، عذاب و خلأ عجیبی وجود داشته‌ باشه و شوقی برای رسیدن به نیمه‌ی دیگه‌شون و وقتی که نیمه‌ها بعد از مدت‌ها سختی‌کشیدن همدیگه رو پیدا می‌کنن، اتحاد، لذت و درک فراتر از تصوری بینشون اتّفاق می‌افته؛ جوری که تا قبل از اون گویا هرگز زندگی نکردن و... و امشب من حس می‌کنم تا قبل از این، هیچ‌وقت زندگی نکرده بودم."

پلک‌های شاهزاده از شنیدن صدایی که گویا آهنگش روحش رو نوازش می‌کرد، سنگین شده بودن. طولی نکشید که چشم‌هاش رو با آرامشی که از ترکیب صدای جفتش با رایحه‌ی ملایمش و نفس‌های آرام و شمرده‌اش می‌گرفت، بست و تهیونگ بهش خیره‌شد تا یک‌به‌یک حرکاتش رو به ذهن بسپاره.

چهره‌ی آلفای با ابهتش در خواب، آرام بود و شاید خیلی هم زیباتر. حالا حتّی اگر جانش رو ازدست می‌داد هم ترسی نداشت وقتی قرار بود آخرین‌نفس‌هاش رو کنار جفتش بکشه. شاهزاده خوابید اَمّا امگا با فکر به اون، حتّی خوابش نمی‌برد.

رایحه‌اش رو عمیق نفس کشید، چشم‌هاش رو با آرامش بست و زمزمه کرد، ' حالا می‌فهمم چرا. '

نفس‌های منظم جونگ‌کوک براش به‌مثابه‌ لالایی مست‌کننده‌ای بودن که سنگینی بارِ خواب رو روی دوش پلک‌های پسر کوچک‌تر می‌ذاشتن اَمّا شاهزاده به‌قدری خواستنی بود که تهیونگ نمی‌تونست ثانیه‌شماری نکنه برای فردایی که دوباره کنار اون، لحظاتش رو بگذرونه.

انگشت شست و میانه‌اش رو کنار هم قرارداد، بوسه‌ای بهشون زد و سمت موهای جونگ‌کوک برد. پس از لمس کوتاهشون همین‌طور که به پهلو و سمت پسر بزرگ‌تر خوابیده بود، شروع به شمارش نفس‌هاش کرد و بعد از اون، به آرام‌ترین خواب طی ده‌ سال اخیر زندگی‌اش فرورفت.

***

صبح زود وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، فضای اتاقش به‌خاطر پرده‌های چند لایه هنوز هم تاریک بود.
نگاهی به کنارش انداخت اَمّا تهیونگ رو ندید. می‌خواست بهش پیامی بده و ازش بپرسه که کجاست چراکه اصلاً نمی‌خواست به این‌ فکر کنه که نجّار اومده و پسر کوچک‌تر باوجود دست آسیب‌دیده‌اش برای ساخت آلاچیق رفته؛ اَمّا وقتی به‌ یادآورد که قادر هست از قدرت تقریباً جدیدش کمک بگیره، ذهنش رو روی جفتش متمرکز کرد و صداش رو شنید که که می‌گفت، ' اوه نه! اون‌همه شِکَر خیلی زیاده! ' و وقتی مطمئن شد که در عمارته، از جاش برخاست تا سمت حمام اتاقش بره.

دقایقی می‌گذشت که بین کف‌های درون وان نشسته و پلک‌هاش رو بسته بود. آهنگ بی‌کلام و آرامی که از سیستم صوتیِ اونجا پخش می‌شد، برای جونگ‌کوک حکم لالایی رو داشت.
با تقه‌ای که به در حمام خورد و سپس صدای تهیونگی که به‌ گوشش رسید ' بیا داخل ' قابل‌شنیدنی گفت و صدای باز و بسته‌شدن در، میان فضای حمام طنین انداخت.
امگا رو دید که با لیوانی بلند و شیشه‌ای و محتوایی که ایده‌ای راجع‌ب هش نداشت، اطرافش رو از نظر می‌گذروند.

"صبح‌به‌خیر."

پسر کوچک‌تر درحالی گفت که ترکیب عطر عودِ قهوه‌ای که روشن بود و بمب حمامی که رایحه‌ی چوب و نعناع داشت رو، نفس می‌کشید. خودش هم نمی‌دونست چرا تااین‌اندازه به روایح، واکنش نشون می‌ده. دلیل جذب‌شدنش به چشم‌ها، قدرت خاصش بود. امکان داشت کنجکاوی‌اش نسبت به بوها هم بیانگر قدرت دیگه‌ای باشه؟

"کجا بودی؟"

آلفا با اینکه می‌دونست، اَمّا پرسید تا سکوت بینشون رو بشکنه.

"نمی‌دونم تو اسمش رو چی می‌ذاری اَمّا به‌هرحال داشتم روحم رو تزئین می‌کردم."

با چهره‌ی مبهمی به پسری که با لیوانی بزرگ در دستش ایستاده بود، نگاه‌انداخت چراکه منظورش رو متوجّه نشد؛ اَمّا همون‌ نگاهِ پرسش‌گر، برای توضیح‌خواستنش کافی به‌نظر می‌رسید.

"خب واضح‌تر می‌گم‎؛ به‌خاطر بارانِ دیشب چمن‌ها مرطوب بودن و هوا خنک و تمیز. توی محوطه ورزش کردم، دوش گرفتم و بعدش توی آشپز خونه عطر پنکیک‌ها و کیک‌ها رو بو کشیدم برای اینکه بهم حس خوبی می‌دادن. من به کارهای ظاهراً کوچیک و بی‌اهمیتی که خوشحالم می‌کنن، می‌گم تزئین روح. الآن هم اومدم روح تو رو تزئین کنم."

این‌طور به‌نظر می‌رسید که نقاش سرنوشت، که سابقاً در یاد نداشت لبخندی روی لب‌های تهیونگ نقاشی کنه، حالا با ترسیم تبسمی، به پسر شادی بخشیده بود؛ پس امگا خندید چراکه به‌خاطر داشت شاهزاده شب گذشته، از لبخندش تعریف کرد. بالأخره اون‌‌‌ لبخند یک‌ روز به زیباترین چیزی که جونگ‌کوک رو خوش‌حال می‌کرد، تبدیل می‌شد؟! یا درواقع به زیباترین چیزی که روح شاهزاده رو تزئین می‌کرد؟

گرگ سرخ پنجم مطلع نبود تهیونگ، قطره‌ی زلال و معجزه‌گری هست که با چکیدن بر خاک دشت متروک روح جونگ‌کوک، رویش گل‌های عشقی بی‌پایان رو به‌همراه داره.
پسر امگا نگاهی به لیوان میان انگشت‌هاش انداخت و ادامه داد:

"این، اسمش اِگ‌ناگه. احتمالاً نوشیدنی‌های تلخ رو ترجیح بدی؛ اَمّا این، نوشیدنی موردعلاقه‌ی من هست برای وقت‌هایی که می‌رم حمام."

البته که جونگ‌کوک، نوشیدنی‌های تلخ رو ترجیح نمی‌داد. همین‌طور هم عطرهای تلخ رو. صرفاً کافی بود از چیزی خوشش بیاد.
شاهزاده پیش از اینکه لیوان رو از دستش بگیره، کمی چرخید تا با یکی از حوله‌هایی که روی گیره‌ی آویزِ پشت سرش قرار داشت، دستش رو خشک کنه. وقتی دو سال پیش با دست مرطوب، گوی برفی کوچکی که یک‌ خرس قطبی سفیدرنگ داشت و هدیه‌ی هانئول بود رو بدون ازبین‌بردن نم دست‌هاش برداشت، گوی از دستش لغزید و شکست. این‌ بی‌دقتی‌اش خاطره‌ی بدی رو ساخت و سبب شد هرگز تکرارش نکنه.
لیوان رو از امگا گرفت و بعد از نگاهی به محتویات سفیدرنگش، جرعه‌ای ازش سرکشید.

"فکر می‌کردم نوشیدنی موردعلاقه‌ات آب باشه!"

با قصد و غرض گفت و کمی زمان بُرد تا پسر کوچک‌تر منظورش رو متوجّه بشه و اعتراض کنه.

"آب؟! هی! فکر می‌کردم متواضع‌تر باشی... تو... تو نمی‌تونی به خاطرش من رو دست بیندازی! أوّلین‌دفعه‌ای بود که می‌دیدمت و نمی‌دونستم چطور باید رفتار کنم. حتّی هنوز هم نمی‌دونم! من- من دیگه باید برم."

بهش پشت کرد تا از اونجا خارج‌ بشه؛ اَمّا نتونست تمایلی که به بوسیدنش داشت رو نادیده بگیره؛ پس برگشت. دستش رو لبه‌ی وان قرار داد. خم شد و موهای مرطوب جونگ‌کوک، روی شقیقه‌اش رو بوسید.

"عجله ندارم؛ اَمّا لطفاً یک‌ روز بوسه‌هام رو بهم برگردون."

به‌محض‌اینکه مجدداً قصد کرد قدم‌هاش رو سمت در سوق بده، مچ دستش میان انگشت‌های پسر بزرگ‌تر محبوس شد.
آلفا، انگشت اشاره‌اش رو أوّل روی لب خودش و بعد روی لب تهیونگ گذاشت تا غیرمستقیم بوسیده‌ باشدش. پس از اون هم شستش رو روی لب‌های امگا کشید تا نم آبی که به‌خاطر بوسیدن موهای خودش بود رو، پاک کنه.

"می‌تونی بری."

تهیونگ در اون لحظه نخندید؛ اَمّا حتّی دیوارها هم صوت قهقهه‌ی دیدگانش رو می‌شنیدن. نمی‌خواست شتاب کنه. همین لمس‌های کوچک رو هم عاشقانه دوست‌ داشت و یک‌به‌یک سلول‌هاش اون‌ها رو درون حافظه‌ی خودشون حفظ می‌کردن.

بعد از رفتنش، چشم شاهزاده به قایق کاغذی کوچکی افتاد که روی سطح آبِ درون وان، شناور بود. حتّی متوجّه نشد که جفتش چه‌ زمانی قایق رو اونجا گذاشته. برش داشت و گشودش. روی کاغذ نوشته شده بود:

'من به نیمه‌ی گم‌شده اعتقاد دارم برای اینکه هرچند  برات اهمیت نداره و حتّی شاید آرزو کنی که کاش این‌طور نبود؛ اَمّا دیشب گویا أوّلین‌نفس‌هام رو کنار تو کشیدم. یقین دارم حتّی روزهای بد، کنار تو واقعاً بد نیستن.'

شاهزاده می‌دونست ذرّه‌ای تساوی، میان احساساتشون وجود نداره؛ اگر وزن قلب‌هاشون باهم قیاس می‌شد، توازنی به چشم نمی‌خورد و این، دور بود از انصاف گرگ سرخ پنجم! پس کمی از گرد بدبینی نشسته بر نگاهش رو زدود و ادامه‌ی کلمات تهیونگ، روی کاغذ رو از نظر گذروند.

"تو
آن شعر سفیدرنگی
که پروردگار بر صفحه‌ی سیاه تقدیر من
نگاشت تا زیبایی‌ و آذینَش باشی.
خطوطِ شکسته‌ی ورق‌های سرنوشت را
مرمّت کردی و میان سطرها، درخشیدی."

پس از اتمام یادداشت، حالا لب‌هاش جامه‌ی سکوتی به تن داشتن که هیچ‌چیز نمی‌دریدش. از برّندگی نگاهش، کاسته شده‌ و شاید چشم‌هاش مایل بودن به نوازش واژه‌های عاشقانه‌ی پسر امگا؛ درهرحال، ذهن جونگ‌کوک، بی‌دلیل سمت عکس دونفره‌ی خودش و هانئول رفت که پشتش نوشته‌ شده بود، ' دوستت دارم شاهزاده‌ی من.'

***

هم‌زمان باهم وارد سالن غذا‌خوری شدن و دو طرف میز جای‌گرفتن. بوی نان دارچین و کیک سیب، بیش از سایر محتویات درون ظرف‌ها به مشام جونگ‌کوک رسید. أوّلین‌مرتبه‌ای بود که روی میز می‌دیدشون؛ پس پیش از هرچیزی همراه قهوه‌اش کیک سیب رو امتحان کرد. وقتی برای دفعه‌ی دوم هم می‌خواست مستخدم تکه‌ای ازش رو براش بذاره، تهیونگ با شیطنت چشمکی به شی‌هو - آشپزشون - زد و انگشت شستش رو به نشونه‌ی موفقیتش بالا آورد.

"شی‌هو؟ این‌ کیک سیب ازاین‌به‌بعد روزهای بیشتری بین محتویات، باشه."

گفت و با اتمام صبحانه‌اش، دستمال سفید رو از روی پاهاش برداشت تا روی میز بذاره.

"سَروَرم طرز تهیه‌ی متفاوتی از بقیه‌ی کیک‌ها داشت که باید از عالی‌جناب کیم جویا بشم. احتمالاً چند روز زمان ببره تا طعم مشابهی بگیره."

پس تهیونگ باوجود اختیاراتش، بدون اینکه دستورداده‌ باشه، خودش کیک رو درست کرده بود؟ این، أوّلین تفاوت جفت خودش با بقیه‌ی جفت‌های گرگ‌های سرخ پیشین به‌نظر می‌رسید‎؛ قبلی‌ها خودخواه بودن و متکبّر، اَمّا امگای خودش... نه.

پسر کوچک‌تر توقع قدردانی نداشت. همین‌که جونگ‌کوک به کیکش علاقه نشون داد، خوشحالش می‌کرد. کارهایی که از أوّل صبح برای آلفاش انجام داده بود شاید بی‌اهمیت به‌نظر می‌رسیدن؛ اَمّا اون فقط می‌خواست کاری برای آلفا، انجام بده.

تهیونگ، خوش‌حال شد و رایحه‌ی شکوفه‌ی لیمو به‌قدری شدّت‌ گرفت که شاهزاده گمان می‌کرد جای جفتش، در گلشن و هم‌نشینی با غنچه‌های تازه‌روییده‌است؛ نه میان دیوارهای عمارت.

***

شانه‌به‌شانه‌ی هم، سمت اتاقشون قدم برمی‌داشتن و برنامه‌های پیش رو در طی روز رو مرور می‌کردن. شاهزاده باید به پک یاقوت سرخ رسیدگی سری می‌زد، طراح سئو، برای دکوراسیون می‌اومد، محافظ‌های پسر امگا رو مشخص می‌کردن و نجّار هم بنا بود که برای طراحی آلاچیق موردنظر پسر کوچک‌تر، به اونجا بره.
با صدای زنگ تلفن همراه تهیونگ، ایستادن تا تلفن همراهش رو از جیبش بیرون بیاره. وقتی اسم هوجین رو دید، فوراً پاسخ داد چراکه به‌ یاد آورد اون‌هفته نتونسته به ' اَنسِل ' سر بزنه.

"صبح‌به‌خیر هوجین."

"..."

"اوه نه! چه... چه‌ مشکلی؟ حال اَنسِل خوبه؟"

"..."

"سه‌ روز؟! واقعا سه‌ روز هست که چیزی نخورده؟ معاینه شده؟ من واقعاً فراموش کردم که بهش سر بزنم و شاید فعلاً نتونم. فکر می‌کنی صدام رو تشخیص بده؟ می‌شه تماس رو بذاری روی بلندگو؟"

چند لحظه طول کشید تا هوجین تماس رو روی بلندگو بذاره و حالا تهیونگ می‌تونست صدای خُرخُر‌های آرام اَنسِل رو بشنوه. احتمالاً باوجود شرایط و قوانین جدید زندگی‌اش نمی‌تونست برای دیدنش بره و حیوان بیچاره‌اش حال خوبی نداشت.

"اَنسِل؟ پسر خوب؟"

انسل با شنیدن صوت تهیونگ، غرّش نه‌چند ان بلندی سرداد و این یعنی صاحب صدا رو تشخیص داده بود. می‌دونست حرف‌هاش رو متوجّه نمی‌شه؛ اَمّا دلیل بر این نمی‌شد که چیزی نگه.

"آره پسر... منم. من رو ببخش باشه؟ تو نباید مریض بشی! اگر اتّفاقی برات بیفته می‌دونی ددی چقدر ناراحت می‌شه؟ باید سالم بمونی که بتونیم همدیگه رو ببینیم. متأسّفم که پدر بدی بودم. دل من هم برات تنگ شده."

با هر جمله‌ای که از میان لب‌هاش به سمع شاهزاده می‌رسید، اخم بین ابروهای جونگ‌کوک بیشتر رنگ می‌گرفتن و کنجکاوتر می‌شد برای اینکه زودتر توضیحش رو بشنوه.

پس از قطع تماس، حتّی لازم نبود سؤالی بپرسه چراکه نگاه پرسش‌گر و گره واضح ابروهاش پسر کوچک‌تر رو وادار کردن به سوال‌های نپرسیده‌اش جواب بده.

"الآن عکس انسل رو بهت نشون می‌دم."

گفت و طولی نکشید که تصویر ببر سفیدرنگی از بین عکس‌های پوشه‌ای، پیدا کرد و تلفن همراهش رو دست جونگ‌کوک داد.

"وقتی نوزده‌ساله بودم، با نامجون‌هیونگ برای سفر رفتیم یونان. توی جنگل فارسالون زیر یک‌ درخت بلوط، توله‌ببر سفیدی دیدم. پاهاش زخمی شده بودن و نمی‌تونست حرکت کنه. از پلک‌های بسته‌اش فهمیدم تازه متولد شده؛ برای اینکه توله‌ببرها دو هفته بعد از تولد، چشم‌هاشون رو بازمی‌کنن. اون خیلی کوچک بود، وزنش به دو کیلو هم نمی‌رسید و من عاشقش شدم. طول کشید تا وکیل خانوادگی‌مون مجوّز نگهداریش رو برام بگیره چون ببر سفید خیلی کمیابه."

شاهزاده تا اون لحظه فقط گمان می‌کرد پسر امگا، متفاوته؛ اَمّا اون، هر دفعه بیشتر سبب بهت‌زدگی‌اش می‌شد.

"داری بهم می‌گی به‌عنوان حیوان خونگی... یک‌ ببر داری؟!"

سوغات چشم‌هاش، نور بود که با هر نگاه، برای دیدگان شاهزاده به ارمغان می‌برد. بهش خیره شد و لب گشود.

"تا سال گذشته با من زندگی می‌کرد؛ اَمّا محوطه‌ی خونه باوجود بزرگ‌بودنش، برای انسل کوچک بود برای اینکه ببرها به قلمرو لازم دارن؛ پس... فضایی آزاد پشت باغ‌وحش خصوصی فونیکس رو براش گرفتم و زیاد بهش سرمی‌زنم. اون، خطرناک نیست. چشم‌های آبیش رو ببین! واقعاً آرامش‌بخش هستن. ببرهای سفید خیلی زود وابسته می‌شن و احساساتی‌‌ان. انسل الآن حالش خوب نیست و چند روز می‌شه غذایی نخورده چون احتمالاً از من دلخوره."

با لحن اندوهگینی گفت اَمّا جونگ‌کوک در فکرش، با سوالی درگیر بود.

"تا حالا پیشش تبدیل شدی؟"

با یادآوری چند مرتبه‌ای که تبدیل شده و با انسل بازی کرده بودن، لبخندی زد که ذوقش رو خیلی واضح نشون می‌داد.

"معلومه! تا حالا تقریباً چهار دفعه. ما تمام مدت دنبال هم دیگه می‌دویدیم و مسابقه می‌ذاشتیم. اون، سرعتش فوق‌العاده‌است و صورت واقعاً نرمی داره وقتی‌که خوشحال می‌شد و..."

با نگاه جدی و خشمگین آلفا، ساکت شد و لحظاتی به فکر فرورفت.

"هی! نگو که نباید تبدیل می‌شدم."

اَمّا منظور شاهزاده دقیقاً همین بود.

"دیگه تغییرشکل نمی‌دی برای اینکه نمی‌دونی دقیقاً چه‌ زمانی ممکنه فصل جفت‌گیریش باشه."

لحظاتی زمان‌برد تا تهیونگ منظورش رو متوجّه بشه؛ اَمّا اگر هرکسی غیر از جونگ‌کوک این‌ حرف رو بهش می زد، پسر امگا قطعاً گمان می‌کرد که قصد شوخی داره. اون حتّی به انسان‌ها هم توجّه نشون نمی‌داد و حرف شاهزاده براش توهینی واقعی بود.

"من گرگ هستم و البته یک‌ پسر!"

لحن شاهزاده به‌قدری تلخ بود که شیرینی خوش‌بینی‌های پسر کوچک‌تر رو می‌بلعید.

"همجنسگرایی بین حیوانات هم هست."

پسر کوچک‌تر نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و زمانی‌که می‌خواست تلفن همراهش رو از آلفا بگیره، با لمس صفحه بدون اینکه قصدش رو داشته‌ باشه، عکس بعدی روی گوشی ظاهر شد. نگاه جونگ‌کوک به تصویری افتاد که جفتش با کت‌وشلواری رسمی، ابروهای به‌ هم گره‌خورده، موهایی که به یک‌ طرف حالت داده‌ شده بودن و انگشت شستی که روی لبِ زیرینش گذاشته بودش، فی‌الواقع ابهّت یک‌ آلفا رو داشت. نگاهی بهش انداخت که حالا برخلاف ظاهر عکس، چقدر متفاوت بود و برخورد ملایمی نشون می‌داد. به‌نظر می‌رسید اون‌ پسر‌‌ به‌خاطر شاهزاده واقعاً سعی می‌کنه تا با وجهه‌ی متفاوتی از خودش ظاهر بشه.

تهیونگ تلفن همراهش رو درون جیبش برگردوند و به آخرین‌جمله‌ی پسر بزرگ‌تر پاسخ داد:

"من شاید برای تو فقط یک‌ امگا باشم که تنها وظیفه‌اش اطاعته؛ اَمّا در برابر یک‌ ببر، فقط چیزی هستم که اون می‌بینه و یک‌ گرگم!"

این رو با لحن دلخوری گفت چراکه امگابودنش این‌معنا رو نداشت که سبب می‌شد اتّفاقی که جونگ‌کوک بهش فکر می‌کرد، بیفته.

"ببرها از گرگ‌ها خطرناک‌تر هستن! اگر فقط یک‌ مرتبه بهت حمله کنه، راه برگشتی نداری."

البته که این رو ناشی نگرانی جونگ‌کوک برای خودش نمی‌دونست‎؛ شاهزاده صرفاً نگران این بود که اگر تهیونگ رو از دست بده، هرگز هیچ‌یک از قدرت‌هاش رو نشناسه و بهشون نرسه.

"خودت گفتی اگر رام بشن، قدرتشون رو فراموش می‌کنن. انسل فقط چهار سالش هست و در پنج‌سالگیش به بلوغ می‌رسه و به‌هرحال... دیگه قصد تبدیل‌شدن نداشتم؛ برای اینکه گرگم الآن سفیده با چند خال قرمز. نمی‌خوام برات دردسری درست کنم."

شاهزاده کلافه، دستش رو میان موهاش فروبرد و لبش رو گزید. منظورش اصلاً این نبود که جفتش، دردسری درست می‌کنه.
به ساعتش نگاهی انداخت. یونهو رو دید که به‌سمتشون میاد. پیش از اینکه برسه، جونگ‌کوک با لحنی دستوری آخرین‌جمله‌اش رو به پسر کوچک‌تر گفت:

"دقیقاً نیم‌ساعت دیگه همین‌جا می‌بینمت. آماده باش. باید جایی بریم."

هرچند  که قلب تهیونگ، از احساس، سرریز شده‌ و منطقش رو هم غرق کرده بود؛ اَمّا نباید تن به سکوت می‌سپرد تا شاهزاده مجوز هر رفتاری داشته‌ باشه.

"اَمّا تو گفتی..."

انگشت اشاره‌اش رو به نشونه‌ی ساکت‌بودن روی لب‌های تهیونگ قرارداد و ' هیس ' آرام و کوتاهی کشید.

"خودت گفتی به‌نظر میاد برای من فقط امگایی هستی تنها وظیفه‌اش اطاعته! پس به تنها وظیفه‌ات عمل کن!"

با چشم‌های اندوهگینی که برق چند لحظه‌ی قبل رو نداشتن، کوتاه تعظیم کرد و صدای خش‌دارش رو نادیده گرفت.

"بله سَروَرم."

می‌دونست جونگ‌کوک تمایل نداشت این‌ لقب رو از جفتش بشنوه؛ اَمّا اهمیتی نداد. زود بود برای اینکه روح پسر کوچک‌تر پُر بشه از دل‌گیری و دلخوری. نباید این‌ حرف رو می‌شنید‎؛ نباید افکار نفرت‌انگیزی که نسبت به خودش داشت، از جایی درست اعماق ذهنش بیرون کشیده‌ می‌شدن و مقایل دیدگانش قرارمی‌گرفتن تا اون، بی‌دفاع، فقط بپذیره که یک‌ امگای منفوره... نباید بیش‌تر حس نفرت به خودش پیدا می‌کرد برای اینکه یک‌ امگاست...

خانواده‌ی پدرش همواره مادرش رو تحقیر کردن چراکه همسری امگا برای پسرشون رو بی‌کفایت می‌دونستن. پدر بزرگِ پدری‌اش طردش کرد به‌این‌سبب که یک‌ امگا بود‎؛ پدربزرگِ مادری‌اش، باعث شد جیهیون، در پرورشگاه رشد کنه برای اینکه فرزندی امگا نمی‌خواست؛ شاهزاده گفت که یک‌ دختر آلفا رو بهش ترجیح می‌ده و پدر و مادرش رو از دست داد به‌این‌خاطر که به عنوان یک‌ آلفا متولد نشد‎؛ درواقع گرگ‌های خاکستری الوار مثل پدرش و نامجون، صرفاً وقتی می‌تونستن تا ابد زندگی کنن که یا جفتی آلفا داشته‌ باشن و یا فرزندی که ازشون متولد می‌شد، یک‌ آلفا می‌بود.

نگاهش توانِ گریز از دیدگان شاهزاده رو نداشت. میان اون دشت قهوه، بی‌دفاع ایستاد و تن به شکستِ بیش‌ترِ قلبش سپرد. در دفاع از خودش، لب‌هاش رو برای جمله‌ی کوتاهی از هم فاصله داد.

"من از دودمان تلخی‌ها هستم شاهزاده. عادت کردم به اینکه بعد از چشیدنم، چهره‌شون رو درهم بکشن و صرف‌نظر کنن از ادامه‌دادنم."

بعد از اتمام کلامش، دست‌هاش رو مشت کرد و با خودش زمزمه‌وار گفت:
' من خودم نخواستم... واقعا نخواستم! '
و البته به گوش جونگ‌کوک هم به‌خاطر قدرتی که اخیراً پیدا کرده بود، رسید.

***

دقایقی می‌شد در لیموزین سیاه و ضد گلوله نشسته بودن و به‌خاطر پرده‌های کشیده‌شده‌ی شیشه‌ها که بهتر بود برای حفظ امنیت همون‌طور بمونن، نمی‌تونستن بیرون رو تماشا کنن. برای اینکه توجّهی بهشون جلب نشه، همراه‌های زیادی هم نداشتن به‌غیر از یونهو، شی‌وان و چهار محافظ دیگه.

شاهزاده صندلی‌اش رو به عقب خَم کرد تا مدتی که برای رسیدن به مقصد وقت داشتن رو، چرت کوتاهی بزنه. می‌خواست کم‌خوابی شب گذشته‌اش رو جبران کنه اَمّا جفتش هدفون رو برداشت تا شاید گوش‌سپردن به آهنگ‌های موردعلاقه‌اش حواسش رو پرت کنه و سکوت کرده بود؛ سکوتی ظاهری که فریاد قلب صدمه‌دیده‌اش رو پشت خودش پناه می‌داد تا مبادا صداش سبب آزار پسر بزرگ‌تر بشه.

چند  ثانیه به نیم رخ آلفا، خیره‌شد و تلخ‌خندی زد. نمی‌تونست ازش دلخور باشه. دیدگانش رو بست تا به آهنگی که از هدفونش پخش می‌شد، گوش بده اَمّا دقایقی بیش‌تر نگذشته بود که جسم جونگ‌کوک رو نزدیک خودش حس کرد. پلک‌های بسته‌اش رو از هم فاصله داد و جفتش رو دید که داشت دکمه‌های مانیتور روبه‌روش رو دستکاری می‌کرد. چند  لحظه‌ی بعد، محیط بیرون از ماشین، در مانیتور ظاهر شد و شاهزاده مخاطب قرارش داد:

"ازش نفرت دارم؛ اَمّا تنها راهی هست که به‌واسطه‌اش می‌شه بیرون رو تماشا کرد."

پس از گفتنش، چشم‌هاش رو بست چراکه حتّی تمایل نداشت از طریق صفحه‌ی مقابلش هم چیزی ببینه. ترجیح می‌داد بخوابه تا اینکه فکر کنه محبوسه.

"ممنون."

هرچند  پسر امگا این‌ پیش‌بینی رو داشت که پاسخی عایدش نمی‌شه، اَمّا با خودش فکرکرد جونگ‌کوک می‌تونست بهش اهمیت نده.
تهیونگ، به‌قدری بی‌حوصله بود که نخواد به محیط بیرون از ماشین توجّهی کنه؛ اَمّا حتّی بیش‌تر از تمام وقت‌هایی که می‌تونست شیشه رو پایین بکشه و آزادانه اطرافش رو ببینه، به مانیتور چشم دوخت چراکه جفتش بهش اهمیت داده بود.

***

با توقف لیموزین، پس از اینکه محافظ‌ها درها رو بازکردن، شاهزاده ماسکش رو به صورتش زد و عینکش رو روی چشم‌هاش قرار داد. کلاهش رو پایین‌تر کشید و بعد از اینکه اطمینان حاصل‌ کرد چهره‌اش قابل‌شناسایی نیست، پیاده شد.

امگا، نیازی به محتاط‌بودن نداشت چراکه کسی نمی‌شناختش.
بلافاصله پس از پیاده‌شدنش، چشمش به محل آشنایی افتاد. تردید داشت که واقعاً درست می‌بینه؛ پس با ناباوری به تابلوی مقابلش نگاه انداخت که نوشته شده بود ' باغ‌وحش خصوصی فونیکس '. با قدردانی، چشم به جونگ‌کوک دوخت؛ درواقع اگر جفتش یک‌ شاهزاده نبود یا حتّی بهش علاقه داشت، یقیناً تهیونگ در آغوش می‌گرفتش! اَمّا حالا صرفاً می‌بایست واکنش معقولی از خودش نشون‌ می‌داد.

"کاری کردی که جبرانش ساده نیست. ممنون. زود تمامش می‌کنم تا به جلسه برسی. می خوای توی ماشین منتظر بمونی؟ نمی‌خوام به‌خطر..."

جونگ‌کوک فضای ناشناس روبه‌روش رو از نظر گذروند و جمله‌ی پسر کوچک‌تر رو ناتمام گذاشت. البته که قرار نبود تنهاش بذاره!

"بهتره بریم. از کدوم سمت؟"

پیش از اینکه تهیونگ راه‌ بیفته تا مسیر رو نشون بده، با دیدن یونهو که می‌خواست همراهی‌شون کنه، اخم کرد و مخاطب قرارش داد:

"تو هم می‌خوای بیای؟"

لحن پرسشش، دستوری شبیه به ' همین‌جا بمون ' نهفته داشت.

"عالی‌جناب، من برای انجام‌وظیفه‌ام اینجا هستم و مسئولیتم همراهی سَروَرم و شماست."

پسر امگا یک‌ تای ابروش رو بالا انداخت و با جدیّت در لحنش که البته خالی از آزاری عامدانه نبود، پاسخ داد:

"اَنسِل سه‌ روزه که گرسنه‌است و قول نمی‌دم اگر بهت حمله‌ور بشه، بتونم کمکی کنم. پس أوّل مطمئن شو که واقعاً می‌خوای بیای!"

خودش هم می‌دونست که خیلی خوب می‌تونه ببر سفیدش رو مَهار کنه؛ اَمّا می‌خواست سبب ترس مشاور بشه. بعد از اتمام کلامش، نیشخند گیرایی زد. عینک آفتابی‌اش رو روی چشم‌هاش گذاشت و به جفتش نگاه انداخت. نمی‌خواست بی‌ادبی کنه و پیش‌تر از اون، قدم برداره.

"اجازه هست؟"

شاهزاده دستش رو دراز کرد و سمت مسیر مقابلشون گرفت تا موافقتش رو نشون داده‌ باشه و یونهو حتّی در تصورش هم این رو نداشت که قرار بود با یک‌‌ ببر روبه‌رو بشه!

طبق عادت، دستش - البته دستی که پانسمان نبود - رو لبه‌ی سکّوی سنگی قرارداد، از روی حصار سیمی پرید و در آهنی رو باز کرد تا جونگ‌کوک هم وارد محوطه بشه.

"مطمئن هستی که میای؟ من از عهده‌ی مَهارش برمیام. اون واقعاً بی‌آزاره؛ اَمّا درمورد تو دلم نمی‌خواد خطر کنم."

البته که از شاهزاده‌ی کم‌حرف، جوابی نگرفت و ناچار شد صرفاً پشت سرش و سمت حصار‌های اطراف محل نگه‌داری انسل راه بیفته.

"هوجین؟"

با صوتی بلند، اسم دوستش رو صدا زد و منتظر موند. همیشه کلید اونجا رو همراه خودش داشت؛ اَمّا این‌بار حتّی نمی‌دونست قرار بود به باغ‌وحش برن. وقتی دیدش که از دور می‌اومد، باز هم رو به جونگ‌کوک کرد تا بهش درمورد ببرش توضیح بده.

"اگر بهش نگاه بیندازی و نترسی، بهت حمله نمی‌کنه. اون اصلاً علاقه‌ای به شکار آدم‌ها نداره مگر اینکه براش این‌طور به‌نظر برسه که در خطره. اگر غرّید، نگران من نشو. اون، خوشحالیش رو با غرّشش نشون می‌ده و... اگر خواستی باهاش دوست بشی، روی شکمش دست بکش. این باعث می‌شه مثل یک‌ بچه گربه‌ی آروم باشه."

در جوابِ توضیحاتِ پسر کوچک‌تر، فقط سرش رو حرکت داد تا متوجّهش کنه حرف‌هاش رو فهمیده و‌ لحظاتی بعد، هوجین رسید.

"هی! ببین کی اینجاست! انتظار نداشتم ببینمت. گفتی نمیای."

میان صحبت‌هاش در حصار رو باز کرد و نگاهش به جونگ‌کوکی قفل بود که برای أوّلین‌مرتبه، همراه دوستش می‌دیدش.

"خودم هم فکر نمی‌کردم بیام. کارهای زیادی داشتم که انجام بدم و مطمئن بودم که تو مواظب انسل هستی. کجاست؟ خوابیده؟ نمی‌بینمش."

هوجین با نگرانی شاهزاده رو از نظر گذروند به‌این‌سبب که نمی‌دونست باید توضیحی بده یا نه.

"معرفی نمی‌کنی؟ أوّلین‌دفعه‌است که کسی غیر از نامجون همراهت اومده. درمورد انسل بهشون توضیح دادی؟"

پسر امگا نمی‌دونست چطور باید شاهزاده رو معرفی کنه؛ اَمّا وقتی جونگ‌کوک بهش نزدیک شد، دستش رو پشت کمرش قرارداد و سمت خودش کشیدش، متوجّه شد که باید حقیقت رو بگه.

"هوجین ایشون آلف..."

شاهزاده نفرت داشت از طبقه‌بندی‌های جامعه‌اش!

"جفتش هستم."

پسر بزرگ‌تر عینک آفتابی‌اش رو برداشت، جمله‌ی تهیونگ رو قطع کرد و خودش کوتاه پاسخ داد؛ هرچند که باوجود دو کلمه‌ی کوتاهش، هوجین به‌خاطر چشم‌های نافذ، لحن قاطع و صوت باصلابتش، تونست ابهتش رو حس کنه و به‌نشونه‌ی احترامش برای أوّلین‌ملاقات، تعظیم کرد.

"اوه... بالأخره! از دیدنتون خوشحالم. من ' چا ووجین ' هستم. هم‌کلاسی دبیرستان تهیونگ و البته یک‌ دامپزشک که... خب... فراموشش کنید."

تلخ خندید و نگفت یک‌ دامپزشک هست اَمّا به سبب اینکه امگاست، وقتی برای استخدام‌شدن در باغ‌‌وحش اقدام کرد، دامپزشکی که رقیبش و یک‌ بتا بود، انتخاب شد و اون چاره‌ای نداشت غیر از اینکه نگهبان حیوانات بشه و گاهی اگر نیاز بود، معاینه‌شون کنه.

"ته؟ من وقتت رو نمی‌گیرم. گفتی کارهایی داشتی. پس حتماً فرصت زیادی نداری. بهتره بری پیش انسل."

باید می‌دوید تا زودتر خودش رو به ببر دوست‌داشتنی‌اش برسونه اَمّا به‌محض اینکه خواست به قدم‌هاش سرعت بده، صوت پسر بزر‌گ‌تر رو شنید.

"عجله نکن. هرقدر خواستی پیشش بمون. برای جلسه فرصت داریم."

به‌هرحال تهیونگ سریع‌تر رفت چراکه نمی‌خواست سوءاستفاده‌گر به‌نظر برسه.
چند  مرتبه ببرش رو صدازد و بالأخره انسل خودش رو نشون داد. سمت صاحبش دوید، کمی روی پاهای عقبش ایستاد و پاهای جلوش رو حول کمر پسر حلقه‌کرد.
بلافاصله پس از اینکه تهیونگ، سمتش چرخید، ببر سفیدرنگش به‌عقب هلش داد، سبب شد روی زمین بیفته و انسل صورت نرمش رو به پوست پسر می‌کشید.

جونگ‌کوک با دیدن این‌ صحنه، ناخودآگاه نگران شد و قدمی به جلو برداشت؛ اَمّا آوای خنده‌های امگا، بهش آسودگی‌ خاطر بخشیدن. به‌هرحال حتّی این هم دلیلی نشد که نگاهش رو از پسر کوچک‌تر بگیره.
هوجین حالا پس از چند دقیقه، کاملاً جفتِ دوستش رو شناخته بود چراکه حضور یونهو - مشاور شاهزاده - که بارها در تلویزیون دیده بودش و پسری که باوجود ماسک، کلاه و عینکش سعی داشت شناخته نشه، لیموزین سیاه‌رنگ با محافظ‌های ایستاده اطرافش، جلسه‌ای که درموردش فهمید و اتّفاقاً در اخبار شنبده بود که جلسه‌ای درخصوص مشکلات پک یاقوت سرخ قرار هست برگزار بشه، همه گواهی می‌دادن اون‌ پسر، شاهزاده‌است؛ اَمّا چیزی نگفت تا معذبش نکنه اگر اون می‌خواست که ناشناخته بمونه.

"نگرانش نباشید. انسل کاملاً مثل صاحبشه. تا زمانی‌که کسی بهش کاری نداشته باشه، بی‌آزارترینه مخصوصاً اگر دوستش داشته‌ باشه. انسل هم مثل تهیونگ... می‌تونه خوش‌قلب‌ترین باشه با دوست‌هاش یا انتقام‌جوترین، با اون‌هایی که بهش آسیب می‌زنن."

شاهزاده بدون هیچ‌ کلامی، فقط بهش گوش می‌داد. باور نمی‌کرد جفتش از خشونت، چیزی بدونه.
هوجین به قفس بچه مِیمونی کمی دورتر اشاره کرد و ادامه داد:

"ته عاشق مِیمون‌هاست. اون‌ بچه‌میمون اسمش کوچیتاست. وقتی شش‌ ماه پیش آوردنش، بی‌تابی می‌کرد به‌این‌خاطر که مادرش رو از دست‌ داده بود؛ اَمّا تهیونگ همون‌روز براش عروسک میمون بزرگی خرید و این‌قدر کنار قفسش نشست تا مطمئن بشه حال کوچیتا خوبه. ازاون‌به‌بعد، کوچیتا هیچ‌وقت عروسک رو از خودش جدا نکرد و شب‌ها در بغلش می‌خوابه؛ اَمّا همین تهیونگ خوش‌قلب که حتّی تحمل دیدن ناراحتی کوچیتا رو نداشت، دست یک‌ بتا رو شکست و کبودی بزرگی روی صورت یک‌ آلفا گذاشت تا از حق، دفاع کنه."

جونگ‌کوک هم به میمون‌ها علاقه داشت؛ هم خودش و هم هانئولِ گم‌شده یا رفته‌اش. ذهنش به گذشته‌ها عقب‌گرد کرد. به روزی که از صبح تا غروب با میمون‌های جنگلِ نزدیک به کلبه‌ی جنگلی‌شون بازی کردن، همراهشون از درخت‌ها نارگیل چیدن و وقتی روی تاب نشسته بودن، درحالی‌که که با هر حرکت، پاهاشون درون آب چشمه‌ی آب گرم فرومی‌رفتن، زیر آسمان نارنجی‌رنگِ موقعِ غروب وقتی برای لحظه‌ای تاب رو نگه‌ داشتن و نگاه‌هاشون روی لب‌های هم دیگه قفل‌شدن، بچه‌میمونی که در آغوش هانئول نشسته بود بازیگوشی کرد و هر دو پسر میان آب گرم چشمه افتادن. أوّل صدای خنده‌های از اعماق وجودشون در فضا پیچید و چند  لحظه‌ی بعد درست زیر آسمانی که حالا رنگش رو به صورتی‌شدن می‌رفت، با ترکیب صدای جریان آب و پیچیدن نسیم بین درخت‌ها که شاخه‌ها رو به حرکت درمی‌آورد و گاه‌گاهی هم صدای پرنده‌هایی که به گوش می‌رسید، به هم نزدیک و نزدیک‌تر و بالأخره برای أوّلین‌بار لب‌هاشون به هم قفل‌ شدن...

به مرور خاطرات شیرینش خاتمه داد. باید زندگی گذشته‌اش رو به فراموشی می‌سپرد. شاید تهیونگ به‌خاطر علاقه‌ای که حالا جونگ‌کوک فهمیده بود بخش زیادی ازش، در نتیجه‌ی ' قربانیِ سرنوشت 'بودنش هست، به شاهزاده اجازه می‌داد حتّی قرمزهایی رو نادیده بگیره و ازشون گذر کنه؛ اَمّا وجدان آلفا، جایی نرسیده به اون‌ خط قرمز، مانعش می‌شد و یقیناً پسر بزرگ‌تر تمایل نداشت مجازاتِ عذاب‌آوری به اسم سرزنش - که اجراکننده‌اش هم خودش بود - رو تحمل کنه؛ پس دست از تفکراتی که خیانتِ محض بودن، کشید. بهترین‌جا برای هانئول، گذشته، کلبه‌ی چوبی و جنگل مخفی‌شون بود؛ درست همون‌جایی که شاهزاده رو رها کرد... آدم‌های بی‌خبر رفته، باید همون‌جایی می‌موندن که رها کرده بودن... اون‌ها لیاقتِ حضور در زمان حال، درحین بی‌حضوری رو نداشتن.

انسل و پسر امگا حالا کمی بهشون نزدیک شده بودن؛ اَمّا تهیونگ نمی‌خواست حتّی ذرّه‌ای بی‌احتیاطی کنه؛ پس همون‌جا ایستاد و دستش رو مقابل چشم‌های ببرش مشت کرد. انسل با این‌ حرکت فهمید باید بنشینه و پسر کوچک‌تر با این‌ کارش درواقع قصد داشت ببرش رو وادار کنه که به جفتش احترام بذاره.
جونگ‌کوک می‌خواست نزدیک بره؛ اَمّا هوجین مانعش شد.

"لطفاً این‌کار رو نکنید. اگر تهیونگ می‌خواد از انسل فاصله داشته باشید..."

البته که شاهزاده به حرف کسی گوش نمی‌داد! پس نادیده‌اش گرفت. نزدیک رفت و مقابل چشم‌های ترسیده و نگران امگا، دستش رو نوازش‌وار روی بدن انسل که حالا ایستاده بود و قدش به کمی پایین‌تر از کمر خودش می‌رسید، کشید.

"پس تو... جفتم رو نگران خودت کردی."

نگاهش رو به نگاه تهیونگ دوخت و باجدیت ادامه داد:

"نباید به‌خاطر نگرانیش... مجازاتت کنم؟!"

واقعاً قصدش رو نداشت و حتّی از انسل خوشش اومده بود؛ شاید فقط می‌خواست قلب سپرانداخته‌ی امگاش رو با صدای آهنگینش به بازی بگیره! ببر سفیدرنگ غرّشی نه‌چند ان بلند کرد و سبب شد یونهو بترسه؛ ترسی که حس‌کردنش برای انسل راحت بود و برخلاف غرش چند لحظه‌ی پیشش که خوشحالی‌اش نسبت به نوازش‌شدنش با دست‌های شاهزاده رو نشون می‌داد، باعث شده بود حالا روی پسر مشاور تمرکز کنه و با صدای بلند نفس بکشه.

"به مشاور هوانگ بگو پشت حصار بایسته. انسل ازش خوشش نیومده و اگر بهش حمله کنه قول نمی‌دم جلوی ببر گرسنه‌ام رو بگیرم! بهش هشدار دادم که نیاد. خودت هم برو. زود تمامش می‌کنم و... لطفاً قدم‌هات رو به عقب بردار."

این رو گفت چراکه ببرها اغلب از پشت، به انسان‌ها حمله می‌کردن و گردنشون رو می‌دَریدن. گویا هرکسی اطراف تهیونگ بود ترجیح می‌داد با قطع‌کردن شاهرگ، دیگری رو بکشه؛ هم آلفاش و هم ببرش!

"با یونهو راجع‌ به جلسه صحبت می‌کنم. وقتی پیش بریم، کمتر فرصتی به میان میاد که بتونی بهش سر بزنی پس... امروز عجله نداشته باش."

بعد از اتمام کلامش درخواست پسر کوچک‌تر - که گفت قدم‌هاش رو به عقب برداره - نادیده گرفت و امگا رو با ببرش تنها گذاشت.

حالا انسل روی چمن‌ها خوابیده و تهیونگ کنارش نشسته بود درحالی‌که بدنش رو نوازش می‌کرد و هم‌زمان تکه‌های گوشت رو به خوردش می‌داد.
از همون‌فاصله، به جونگ‌کوکی که ایستاده بود و با جدیت داشت چیزی رو از تبلتش می‌خوند چشم دوخت و مثل گذشته، با ببری که در جایگاه دوست می‌دونستش، صحبت می‌کرد؛ حرف‌هایی که به‌خاطر قدرتِ شاهزاده به گوش اون هم می‌رسیدن.

"هی! داری به آلفای من نگاه می‌کنی؟ می‌دونم که جذابه؛ اَمّا حق نداری بهش زل بزنی!"

پسر آلفا با شنیدن صوت جفتش، نگاهش رو از صفحه‌ی تبلتش گرفت و به جملات مشاورش دیگه توجّهی نمی‌کرد. صدای نیشخند تهیونگ در گوشش پیچید و بعد، ادامه‌ی حرف‌هاش.

"می‌تونی درعوض به پسری که کنارش ایستاده نگاه کنی و خوشحال می‌شم اگر نقشه‌ی تکه‌تکه‌کردنش رو بکشی! اون‌قدر بخشنده نیستم که بتونم جونگ‌کوک رو با نگاه‌های خریدارانه‌ی اون عوضی شریک بشم؛ به‌هرحال اگر روزی، تو گرسنه بودی و من، عصبانی... میارمش اینجا و بدم نمیاد اگر گردنش رو پاره کنی."

آخرین‌تکه‌ی گوشت رو به ببرش داد و بعد از اینکه زیر چشمی نگاهی به جونگ‌کوک انداخت، کف دست‌هاش رو روی چمن‌ها گذاشت و تکیه‌گاه خودش کرد.

"واقعاً نمی‌خوام بهانه‌گیر به‌نظر برسم؛ اَمّا دوستش داره اَنسل... من می‌فهمم که مشاور هوانگ، دوستش داره و عصبانی‌ام! من و شاهزاده مثل ماه و دریاییم. من مثل دریایی هستم که وقتی از دور نگاهش کنی، به‌نظر می‌رسه خیلی به ماه نزدیکه؛ به‌قدری که گویا اون‌‌ دایره‌ی نقره‌ای رو درون خودش حل کرده اَمّا... یک‌ ستاره، کنار ماهِ منه و فاصله‌مون به اندازه‌ی آسمان تا زمین..."

انسل بهش نزدیک شد. روی چمن‌ها خوابید و صورتش رو به دست تهیونگ کشید؛ نوازش می‌خواست یا سعی داشت همدردی کنه؟
شاهزاده می‌شنید؛ تمامش رو! نمی‌تونست کلمه‌هاش رو جوری کنار هم بچینه که معنایی عاشقانه بسازن. هیولای ترسناکِ بی‌اعتمادی، قلبِ سنگ‌شده‌اش رو با ناخن‌های سیاه و بلندش می‌فشرد و جونگ‌کوک مطمئن نبود روزی می‌رسه که از بین شکاف‌های خون‌آلود قلب سرسختش، ساقه‌های ظریف گل‌های چاکلت‌کازموس و شکوفه‌های لیمو، سبز بشن یا نه؟

"سرورم؟ سرورم؟"

صدای یونهو از تلاطمِ افکار تخریب‌گرش بیرون کشیدش و حواسش پرت شد از گشتنِ ذهنش برای پیدا کردن دلیلی که سبب می‌شد تهیونگ، سفیدیِ محض میان تیرگی خیالات عذاب‌آورش باشه. امگا، سردرگمش می‌کرد چراکه تلفیقی از ایدئال‌ها و نفرت‌ها بود.

هر کاری روی این‌ کره‌ی خاکی سببی می‌خواست و شاهزاده نمی‌فهمید حالا که دیدگانش زیباترین دلیلِ نگاه‌کردن رو داشتن، چرا مشاور لعنتی‌اش نمی‌ذاشت اون‌چشم‌ها به کارشون برسن؟!

"پُرحرف‌بودنت، روزی سبب مرگت می‌شه مشاور هوانگ!"

گفت و بدون اینکه اهمیتی بده، به حصارها نزدیک شد. دست‌هاش رو درون جیبش فروبرد و صدای قدم‌های مشاورش رو شنید اَمّا بدون اینکه سمتش برگرده، دست راستش رو بلند کرد.

"فقط یک‌ قدم دیگه بیا جلو و بعدش مطمئن باش دست‌کم یکی از پاهات غذای ببرِ جفتم می‌شه!"

یونهو ایستاد. گامی برنداشت اَمّا جلسه‌ی اون‌روز واقعا مهم بود.

"سرورم این خیلی مهمه ما..."

درنتیجه‌ی خشم ناخودآگاهی، با نگاهی که هر مردمکی رو از خودش گریزان می‌کرد، به روبه‌رو خیره بود.

"چشم بازکن و ببین کار مهم‌تری دارم! بهشون اطلاع بده جلسه دیرتر شروع می‌شه. از من هم فاصله بگیر تا با حواسی جمع، روی کار مهمم تمرکز کنم."

درواقع این‌ دستور رو داد چراکه نمی‌خواست دقایق کوتاهی که جفتش رو برای وقت‌گذرانی با ببرش آورده بود، حسادتش به یونهو سبب بشه که نتونه از لحظه‌هاش لذت ببره. شاهزاده حتّی نمی‌دونست دقیقاً از چه‌زمانی تماشای امگاش براش به اون‌اندازه اهمیت پیدا کرده!

دیدگان پسر مشاور، میان جونگ‌کوک و مسیر نگاهش چرخید. محض رضای خدا! چطور نمی‌فهمید خود شاهزاده نه؛ اَمّا چشم‌هاش مشغول انجام‌دادن مهم‌ترین کار دنیا؛ یعنی تماشای تندیس قابل پرستشی که کنار ببرش روی چمن‌ها نشسته بود و اشعه‌های خورشید به موهاش می‌تابید، هستن؟

چرا تهیونگ ساکت شده بود؟ چطور دیگه از درددل‌های عاشقانه‌اش نمی‌گفت؟! ناخودآگاه اخم‌های پسر بزرگ‌تر به هم گره‌خوردن اَمّا چندان طول نکشید چراکه پسر کوچک‌تر از جا برخاست و بعد از صاف‌کردن پیراهنش، روبه انسلی که با چشم‌های خواب‌آلود نگاهش می‌کرد، آخرین‌جملاتش رو به زبان آورد:

"دیگه باید برم. نگرانم نباش. مهم نیست شاهزاده‌ام فقط یک‌ دقیقه دوستم داشته‌ باشه، یک‌ ساعت، یک‌ روز، یک‌ هفته، یک‌دماه، یک‌ سال یا یک‌ عمر... من می‌تونم صبر کنم و حتّی وقتی ثانیه‌ای پیش از مرگم هم بهم بگه دوستم داره، همون زمان کوتاه رو، به‌اندازه‌ی تمام عمرم احساس خوشبختی کنم و بعد بمیرم."

با اتمام حرفش خم شد و ببر سفیدرنگی که حالا به خواب رفته بود رو نوازش کرد. سمت حصار قدم برداشت و نشنید صوت جونگ‌کوکی رو که با خودش گفت:

"حتّی گفتن دوستت دارم بیشتر از یک‌‌ ثانیه طول می‌کشه."

صدای شیپورمانندی که در گوشش پیچید سبب شد نگاهش رو از تهیونگی که همراه دوستش سمت حصار می‌اومدن بگیره و دنبال منشئش بگرده. هم‌زمان هواپیمایی در آسمان به چشم خورد و صوت شیپورمانند فیل‌ها بیش‌تر شد.

"چقدر صداشون آزاردهنده‌است!"

شاهزاده نگاه معناداری به مشاورش که این‌ جمله رو گفته بود، انداخت؛ اَمّا هوجین پس از اینکه در حصارِ انسل رو قفل کرد بهش توضیح داد:

"اون یک‌ فیل مادره. بچه‌اش کنارش هست و از صدای هواپیما ترسیده. مادرش فقط می‌خواد حواس بچه‌فیلش رو پرت کنه."

تهیونگ با تمام محبت نگاهش به قفس فیل‌ها چشم دوخت و عینک آفتابی‌اش رو روی موهاش گذاشت تا رنگ‌های اطرافش رو واضح‌تر ببینه؛ اَمّا نور آفتاب باعث شده بود چشم‌هاش رو ریزتر کنه.

"خوشحالم که مثل کوچیتا تنها نیست؛ درواقع مثل من و کوچیتا... حتّی مادرش کنارش ایستاده که سایه‌اش سبب بشه نور خورشید بچه‌اش رو اذیت نکنه."

هرلحظه‌ای که می‌گذشت پسر آلفا حس می‌کرد مسؤولیت‌های بیش‌تری در برابر امگا، داراست؛ شاهزاده باید پاسخی می‌شد برای جای خالی محرومیت‌های پسر کوچک‌تر. شاید مغزش، مرکز احساساتش - یعنی قلبش - رو مهرو‌موم کرده بود و به هیچ‌‌ حسی اجازه نمی‌داد که حتّی از نزدیکی‌هاش رد بشه؛ اَمّا اون، جونگ‌کوک بود! می‌تونست با حسی مثل عذاب وجدان، خیلی راحت قانون‌شکنی کنه.

به جفتش نزدیک شد، دستش رو پشت کمرش گذاشت و جای خودش رو با اون، تعویض کرد؛ حالا... پسر کوچیک‌تر با حسرت به یک‌ فیل چشم نمی‌دوخت؟ وقتی شاهزاده لبخند روی لب‌های جفتش رو دید، فهمید می‌تونه حتّی بارها انجامش بده و بدون توجّه به آسیبی که عضلات عنبیه‌اش می‌دیدن، تمام پرتوهایی که خورشید سمت دیدگانش پرت می‌کرد رو - هرچند  محال - در مردمک‌هاش مَهار کنه. می‌خواست برای لبخندی که از زیبایی به هِلال ماه شباهت داشت، از عهده‌ی هر غیرممکنی بر بیاد و البته که دلیلش فقط احساس مسؤولیت بود!
حالا، نور خورشید روی مژه‌های شاهزاده، بازی می‌کرد و وقتی سمت گونه‌هاش سُر می‌خورد، گرمای خودش رو به پوستش می‌داد و یونهو بین رد پاهای حس معنادار نگاه‌های اون دو نفر به همدیگه، می‌تونست ردّ نادیده گرفته‌شدن احساس خودش رو ببینه.

"اون فقط یک‌ بچه فیلِ احمقه که حتّی نمی‌دونه باید از خرطومش برای آب‌خوردن استفاده کنه! خودتون رو باهاش مقایسه نکنید سرورم!"

شاید می‌خواست با گفتن این‌ جمله، غیرمستقیم تهیونگ رو به‌خاطر علایقش تحقیر کنه؛ اَمّا پیش از اینکه هوجین پاسخی بده، صدای نیشخند واضح جفت شاهزاده که معناش ' هیچ‌ ارزشی قائل‌نشدن ' برای اعصابِ پسرِ مشاور بود، مثل صوت گوش‌خراشی گیرنده‌های حسی شنوایی یونهو رو آشفته کرد.

"قطع‌به‌یقین اون‌ فیلِ مادر، با مغزی پنج‌کیلویی نیاز نداره که شما به بچه‌اش آب‌خوردن رو یاد بدید مشاور هوانگ! اگر دونستنش مشکل بزرگی رو در زندگی‌تون حل می‌کنه باید بگم یک‌ بچه فیل تا نُه‌ ماه، استفاده از خرطومش رو بلد نیست. نگران حماقتش نباشید."

گفت و بدون اینکه منتظر پاسخی بمونه، سمت هوجین برگشت تا ازش خداحافظی کنه و شاهزاده فکر می‌کرد حسادتِ جفتش که بین یک‌به‌یک عکس‌العمل‌هاش نسبت به یونهو فریاد می‌کشید، به‌نحو نفرت‌انگیزی براش دل‌خواهه!

"ما دیگه باید بریم. ممنون که مواظب انسل هستی. می‌بینمت؛ اَمّا نه خیلی زود. دفعه‌ی بعد برای کوچیتا هم عروسک جدیدی میارم. امیدوارم اجازه‌اش رو بهم بدن."

هوجین می‌دونست باتوجّه به خوش‌قلبی تهیونگ، نگرانی برای کوچیتا، نقش تلاطمی داره که علیه آرامش دوستش عصیان می‌کنه.

"ته، فهمیدم که نزدیک‌شدن به کوچیتا سخته؛ برای اینکه یک‌ گونه‌ی کمیاب هست و به کسی نمی‌فروشنش. قصد دارن صبر کنن به بلوغ برسه و جفتی از گونه‌ی خودش براش گیر بیارن تا تولیدمثل کنه. کسی حق نداره به قفس کوچیتا نزدیک بشه. خودت که دیدی... چند  دفعه سعی کردی بخریش؛ اَمّا نشد."

درحالی‌که تهیونگ مشغول خداحافظی با دوستش بود، جونگ‌کوک مشاورش رو صدا زد و دور از چشم امگاش به قفس کوچیتا اشاره کرد.

"نمی‌خوام دستور غیرمعقولی به‌نظر برسه؛ پس حداکثر یک‌ ماه فرصت بهت می‌دم. می‌دونی که باید چی‌کار کنی؟ می‌خوام سی‌امین‌روزی که از بودنم درکنار جفتم می‌گذره، شناسنامه‌ی کوچیتا رو بهش بدم و هر بهانه‌ای رو امضای کناره‌گیریت از جایگاهت می‌دونم. فکر می‌کنم به‌قدر کافی، واضح بود و درضمن! یک‌ هفته مهلت داری دنبال مجازاتی برای جبران گُستاخیت نسبت به عالی‌جناب کیم بگردی. اگر به عهده‌ی خودم بذاریش، اتّفاق خوبی انتظارت رو نمی‌کشه!"

البته این رو هم ازیاد نمی‌برد که بعداً از امگا بپرسه هوجین با وجود دامپزشک‌بودنش، چرا فقط به‌عنوان یک‌ نگهبان در اون باغ‌وحش مشغوله.

***

مدتی که شاهزاده در جلسه بود، تهیونگ به خانه‌ی خودش سر زد تا وسایلی که بهشون نیاز داشت رو برداره و حالا که عقربه‌های ساعت، ده شب رو نشون می‌دادن، پسر فقط تونسته بود محتویات دو چمدان از پنج‌ تا رو درون کمدهای اتاقش توی عمارت بذاره که البته حتّی شامل لباس‌های بیرونش نمی‌شدن چراکه آلفا بهش اجازه نداد حتّی یک‌ دست ازشون رو برداره.
بعد از اینکه عطر موردعلاقه‌‌ و تقریباً همیشگی‌اش رو به نبض‌هاش پاشید، پتوی نازکی که همراه خودش از خانه‌اش آورده بود رو همراه کتابی که چند  روزی می‌شد می‌خوندش، برداشت و سمت اتاق شخصی جونگ‌کوک - یا درواقع اتاق مشترکشون - رفت. اونجا پیداش نکرد؛ پس حدس زد که باید در اتاق کارش باشه و وقتی دو نفر از محافظ‌ها رو دید که پشت در، نگهبانی می‌دادن، یقین پیدا کرد.

شاهزاده رایحه‌ی جفتش رو تشخیص داده بود و این، نشون می‌داد که بهش نزدیک می‌شه. پیش از اینکه پسر کوچک‌تر برسه، کنترل رو از روی میزش برداشت و در رو باز کرد.

با ورودش به اتاق، علاوه بر عطرش - که یکسان با فرومونش بود - ترکیبی از رایحه‌ی خنک شکوفه‌ی لیمو و چوب‌های جنگلی باران‌خورده که شیرینی نت‌های چاکلت‌کازموس هم میانشون وجود داشت، در ریه‌های پسر آلفا پیچید و دمِ عمیقی از اون تلفیقِ آرامش‌بخش گرفت. مطمئناً اگر ریه‌هاش در اون لحظه می‌تونستن لب باز کنن، می‌گفتن که بیش‌تر از هروقت دیگه‌ای مشتاقِ بلعیدن هوا هستن!

"مزاحم نیستم؟"

از آرامش عجیبی که وجود امگا بهش می‌داد، سردرنمی‌آورد؛ فقط می‌دونست هیچ ناراضی نیست از اینکه جفتش با دیدگان سیاه و لبخند کنج لب‌هاش، درحالی‌که سر انگشت‌هاش از آستین‌های هودی قرمزرنگش بیرون موندن و کتاب و پتوش رو در دستش نگه‌ داشته، بهش چشم دوخته.

"اون‌قدر بخشنده نیستم که در رو برای مزاحمم باز کنم."

وقتی خیالش آسوده شد که می‌تونه بمونه، سمت یکی از مبل‌های زمردی‌رنگ رفت و بدون هیچ‌ کلامی، فقط پاهاش رو روی مبل جمع کرد، پتوش رو روی زانوهاش انداخت و نشست.

شاهزاده‌اش مثل فرمول غیرقابل‌تغییری، بدخُلق بود. مغرور، یک‌دنده و ظاهراً سرد؛ اَمّا تهیونگ می‌خواست تمام این‌ معادله رو به هم بزنه و ازش لطیف‌طبع‌ترین مرد رو برای هر دو نفرشون بسازه!

دقایقی از حضورش می‌گذشت که میان زیرچشمی نگاه‌کردن‌های گاه‌و‌بی‌گاهش که سبب می‌شدن حتّی کلمه‌ای از جملات کتابش رو متوجّه نشه، دید که پسر بزرگ‌تر دست از نوشتن برداشته و سرش رو میان انگشت‌های کشیده‌اش گرفته.

بدون معطلی کتابش رو روی میزِ بین مبل‌ها گذاشت و با قدم‌های سریعی خودش رو بهش رسوند. سرش رو پایین برد و آهسته صداش زد:

"جونگ‌کوک؟"

نباید این‌طور اسمش رو می‌بُرد؛ نه به‌نحوی که گویا صوت بمش، اون چند حرف و یک کلمه رو تبدیل به ترانه‌ای می‌کردن که شاهزاده باوجود سردردی که مثل اسید، مغزش رو درون خودش می‌سوزوند، مایل باشه بارها اون ترانه رو بشنوه.

باتلاقِ دردی که هر لحظه مغزش رو بیش‌تر درون خودش می‌کشید، وادارش کرد برخلاف میلش بالأخره به حرف بیاد.

"سرم... این‌ لعنتی... بهشون بگو چند تا مسکّن برام بیارن."

اَمّا تهیونگ راه بهتری بلد بود؛ راهی که اثربخشی سریع‌تری از قرص‌های شیمیایی داشت.

"خودم درستش می‌کنم."

چراغ‌ها رو خاموش کرد و فقط دو آباژور رو، روشن گذاشت تا نورِ زیاد، سردرد جونگ‌کوک رو تشدید نکنه.
از اتاق بیرون رفت و خیلی زود با حوله و قوطی اسپری آلومینیومی کوچکی برگشت. اون‌ها رو روی میز قرار داد و سمت آلفا رفت که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود.

"می‌تونی بلند بشی؟ باید روی کاناپه دراز بکشی. اگر سخته می‌تونم کمکت..."

جمله‌اش ناتمام موند چراکه جونگ‌کوک به‌قدری سردرد داشت که در برابر هیچ‌ درمانی مقاومت نکنه و تهیونگ هم پشت سرش راه می‌رفت و با چشم‌هاش حرکاتش رو دنبال می‌کرد تا مبادا تعادلش رو از دست بده.

"اینجا دراز بکش. الآن برمی‌گردم."

بهش کمک کرد روی بزرگ‌ترین مبل بخوابه و پتوی خودش رو تا قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده بالا کشید.
حوله‌ی کوچک رو درون سرویس بهداشتی اتاق با آب سرد، مرطوب کرد و اِسانس اکالیپتوسِ قوطیِ آلومینیومی رو روی حوله پاشید.
گوشه‌ی مبل نشست و سرِ جونگ‌کوک رو روی پاهای خودش گذاشت. ساعدش رو آرام از روی چشم‌هاش برداشت و موهای ریخته روی پیشانی‌اش رو کنار زد.

"نور هنوز زیاده؟ اذیتت می‌کنه؟ به حوله اسانس اکالیپتوس زدم. می‌ذارمش روی پیشانیت اَمّا بهتره چند ‌ نفس عمیق هم بکشی."

با صوت آرامی گفت و فقط ' نچ ' کوتاهی در پاسخ سؤالش گرفت؛ البته همراه صدای نفس عمیق آلفا.
حوله رو روی پیشانی پسر بزرگ‌تر قرارداد و انگشت‌هاش رو سمت شقیقه‌های گرگ سرخش برد؛ اَمّا مچ دستش بین انگشت‌های شاهزاده محبوس شد.

"می‌تونی با یک‌ مسکّن حلش کنی."

این رو گفت چراکه در اوضاع دست امگاش هنوز بهبودی ایجاد نشده بود. از نگرانی شیرینش، پسر کوچک‌تر فکرکرد کاش می‌تونست در قفسه‌ی سینه‌اش دو قلب داشته‌ باشه؛ یکی از قلب‌ها می‌تپید تا به زندگی کنار آلفا ادامه بده و دیگری که کم و زیادشدن تپش‌هاش رو در اختیار جونگ‌کوک می‌ذاشت تا دستگاه گردش خون پسر کوچک‌تر رو به ' دستگاه گردش عشق ' تبدیل کنه و با کوچک‌ترین کارهاش به‌جای خون، اون حس جنون‌آمیزِ حاویِ تمام دلخوشی‌های جهان، از طریق سرخ‌رگ‌هاش در تمام تنش پخش بشن!

بدون اینکه اهمیتی بده، سرانگشت‌های سردش مثل قطره‌های آب روی آتش دردی که شقیقه‌های شاهزاده رو می‌سوزوندن، جاخوش‌کردن و دایره‌وار، محکم اَمّا بدونِ فشارِ دردناک، حرکتشون داد.
پسر بزرگ‌تر پلک‌هاش رو فروبسته و تهیونگ محوِ ابهّتش حتّی با چشم‌های بسته بود؛ جونگ‌کوک، فقط دلش رو نمی‌بُرد! جانش رو ازش طلب می‌کر؛ گویا دل‌سپردن به آلفا، خِساست بود و باید عمرش رو بهش می‌داد.

حالا که پلک‌هاش رو روی هم گذاشته بود، پسر کوچک‌تر می‌تونست آزادانه بهش خیره بشه بدون اینکه منتظرِ فرصتی برای دزدیدن تصویرش با نگاه‌های زیرچشمی بمونه. با خودش فکر می‌کرد کاش چشم‌های بیشتری داشت تا نگاه‌هاش برای دیدنش کم نباشن.
تهیونگ؛ همین آدمِ ساده، کنار جونگ‌کوک تبدیل به کتابی می‌شد عاشقانه که واژه‌های خط‌به‌خطش فقط از دوست‌داشتن می‌گفتن... کتابی اندود از عاشقانه‌ها و صرفا مختصِ شاهزاده‌اش...

پسر آلفا که نیم‌ساعتی می‌شد به خواب کوتاه و نه‌چند ان عمیقی فرورفته بود، بیدار شد اَمّا پلک‌هاش رو از هم فاصله نداد.
نمی‌دونست کنار جفتش چطور این‌قدر همه‌چیز آرام‌بخشه؛ شاید به‌خاطر نُت ملایم رایحه‌اش بود که ناخودآگاه بهش کشش داشت و بالأخره بین صدای نفس‌های شمرده‌ی امگا، لمس‌هاش و دستِ نوازشی که اون عطرهای آرامش‌بخش به اعصاب بویایی‌اش می‌کشیدن، ضربِ شقیقه‌هاش آرام گرفت و چشم‌هاش رو گشود.

"بهتری؟ چرا بیش‌تر نمی‌خوابی؟ من می‌تونم تا هروقت که بخوای این‌طوری بشینم."

جونگ‌کوک براش حیاتی‌تر از نفس بود؛ شاهزاده‌ی قلبش... آرزوی دست‌نیافتنی‌اش و عزیزتر از زندگی‌اش؛ عزیزترینِ زندگی‌اش! با نگرانی بهش خیره شد و منتظر پاسخش موند؛ اَمّا نگاه پسر بزرگ‌تر به مژه‌های بلند و تاب‌خورده‌ی جفتش بود. تهیونگ برای بردن قلب جونگ‌کوک، تقلب می‌کرد و ابزارش زیباییِ غیرعادی تک‌تک اجزایی بودن که حواسِ آلفا رو به‌ سرقت می‌بردن. می‌تونست به امگا، لقبِ سارقِ حواسش رو بده!

کاش می‌تونست دست‌های شفابخشی که با عشق لمسش می‌کردن رو نوازش کنه و چشم‌هایی که با دلهره بهش خیره شده بودن رو ببوسه... کاش هیچ‌ هانئولی در گذشته‌ی زندگی‌اش وجود نداشت که برخلاف معنای اسمش، زندگی‌ش رو جهنم کنه و تاوانش رو تهیونگ پس بده...

"کار دیگه‌ای نیست که بخوای برای بهترشدنم انجامش بدی؟"

این رو پرسید چراکه وقتی تظاهر به خواب می‌کرد، از بین پلک‌های نیمه‌بازش دید که امگا برای بوسیدن پیشانی‌اش خم شد اَمّا به‌خاطر تردیدش عقب رفت و پس از بوسه‌ای به سرانگشت‌های خودش، اون‌ها رو روی پیشانی گرگ سرخش  قرارداد.
خودش نمی‌تونست پسر کوچک‌تر رو نوازش کنه؛ اَمّا نباید جفتش رو هم از لمسی که حقش بود، منع می‌کرد.

"هنوز... درد داری؟ متأسّفم اگر..."

جونگ‌کوک با خودش ' چقدر ساده‌ای ' رو زمزمه کرد و یک‌ دستش رو بالا برد. یقه‌ی هودی تهیونگ رو بین انگشت‌هاش گرفت. وادارش کرد سرش رو پایین بیاره و مجدداً چشم‌هاش رو بست درحالی‌که انگشت‌هاش نمی‌خواستن از نوازشِ غیرارادیِ موهای جفتش دست بکشن...

پسر کوچک‌تر که منظورش رو متوجّه شده بود، لبش رو با خوشحالی گزید و آرام پیشانی‌اش رو بوسید؛ به‌قدری آهسته که عصب‌های پوست شاهزاده، فکر می‌کردن فقط رویای بوسه رو دیدن. با سرخیِ بوسه‌اش، آبیِ آرامش به رگ‌های پیشانی پسر بزرگ‌تر تزریق و دردهاش در رایحه‌ی شکوفه‌ی لیموی وجود درمانگرش، غرق و حل شدن.

جونگ‌کوک، شاهزاده‌ی قلبش نه! خدای قلبش بود که تهیونگ با پرستیدنش، جهنمِ بی‌ایمانی رو به جان می‌خرید تا در بهشتِ معبود خودش زندگی کنه...

شاهزاده نمی‌دونست از فردا قراره درمان جدیدی برای سردردهاش - علی‌الخصوص دردهای صبحگاهی‌اش - شروع کنه با نسخه‌ی خاص تهیونگ!
اون حتّی حدس نمی‌زد به شمع‌های بنفش‌رنگ و دست‌سازِ امگا که عطرِ لاوندر داشتن، بمب‌های حمام اکالیپتوس و دم‌نوش‌های زرد‌رنگ گل مینا که چند  غنچه‌ی ستاره‌ای‌شکلِ گل مینای سفید روی سطحش شناور بودن، کنارِ اگ‌ناگ‌ها و قایق‌های کاغذی کوچکی که هر روز محتوای عاشقانه‌ی جدیدی داشتن، اعتیاد پیدا می‌کنه...

تهیونگ برای گفتن خواسته‌ای که تازه به ذهنش خطور کرده بود، تردید داشت؛ اَمّا ترس، نه! پس وقتی‌که حال جونگ‌کوک خوب شد و همراه هم سمت اتاق مشترکشون قدم برمی‌داشتن، سکوتی که فقط صدای قدم‌هاشون رو قابل شنیدن می‌کرد، شکست.

"می‌شه فردا... طبق لیست نبایدهات رفتار کنی؟ مثلاً صبحانه رو دیرتر بخوریم برای اینکه دلم می‌خواد باهات برم پیک‌نیک؟"

از حرکت ایستاد و نگاه تیره و خنثاش رو به امگا دوخت؛ به‌قدری بی‌حس که گویا بی‌حسی، بهترین حسی بود که می‌تونست بهش پایبند باشه. با رفتن به یک پیک‌نیک - اون هم جایی که مدّنظرش بود - مشکلی نداشت؛ اَمّا نظم همیشگی و افراط‌گونه‌اش که مانعش می‌شد از اینکه کاری رو بدون برنامه‌ریزی انجام بده، دلیلی برای مخالفت بهش داد.

"طبق قانون تنبل‌ها، نگفته نمی‌تونن بدون برنامه‌ی دقیقِ از قبل تعیین‌شده، برن پیک‌نیک؟"

این رو گفت چراکه نمی‌دونست باوجود اکراهش برای این‌ پیک‌نیکِ برنامه‌ریزی‌نشده، بعدها به جایی می‌رسه که تنها برنامه‌ریزی زندگی‌اش، آزارندادن تهیونگ و عملی‌شدن خواسته‌های اون پسر می‌شن!

"هی! تو حتّی به موقعش هم تنبل نیستی! الآن از قوانینشون حرف می‌زنی؟ نمی‌تونی فقط همین‌فردا، تنبلی رو انتخاب نکنی؟ باور کن تنبلی فقط یک‌ انتخابه، یک‌ ترجیحه. مثل بی‌حوصلگی نیست که نتونی کاریش کنی."

باید بالأخره قلبش رو به نام احساسِ سرسخت امگاش سَنَد می‌زد و با گرمای توجّهش، یخِ حسرت‌های تهیونگ رو ذوب می‌کرد؛ پس بدون اینکه بیش‌تر مخالفت نشون‌ بده، این‌ پیک‌نیک رو موقعیت مناسبی دونست تا امگا رو به مکان مخفی خودش ببره و به شروع خاطره‌سازی‌شون کنار هم، فرصت بده.

شادیِ چشم‌های خط‌شده و لطافتِ آرامشِ درون نگاه پسر کوچک‌تر در اون لحظه به‌خاطر پاسخی که شنید، چیزی بود که جونگ‌کوک بعدها اون‌ها رو به هرقیمتی می‌خرید حتّی اگر در اِزاش فقط یک‌ ثانیه لبخند، عایدش می‌شد!

***

ساعت نزدیک به نُه صبح بود و بدون اطلاع به محافظ‌ها یا یونهو، از جایی سمت دریاچه‌ی مصنوعی که فقط شاهزاده می شناختش چراکه از دری مخفی ازسوی عمارت، سمت دریاچه راه پیدامی‌کرد، سوار قایق کروز سفید- سرمه‌ای‌رنگ جونگ‌کوک شدن و نیم‌ساعت بعد، به مخفی‌گاه آلفا رسیدن.

تهیونگ، کوله‌پشتی چرخ‌د‌ار و بزرگش رو برداشت و به‌خاطر دست پانسمان‌شده‌اش، کیف پیک‌نیکشون رو پسر بزرگ‌تر حمل کرد.
پیش از امگا، از قایق پیاده شد و خواست بهش کمک کنه اَمّا تهیونگی که از کمک‌گرفتن خوشش نمی‌اومد، از لبه‌ی قایق پرید.

هوای مرطوبِ کنار دریاچه، موهای پسر کوچک‌تر رو از قبل هم مجعدتر کرده بود و رایحه‌ی شکوفه‌ی لیموی و گل‌های چاکلت‌کازموس، جذبِ مولکول‌های هوا می‌شدن؛ چنان‌که که گویا مولکول‌ها هم با شیفتگی می‌خواستن عطرش رو بیش‌تر در وجود خودشون نگه دارن.

اونجا زیبا بود؛ به اندازه‌ی قسمتی از بهشت و قابل‌دیدن فقط برای اون دو نفر! وسعت نه‌چند ان بزرگ و دایره‌ای‌شکلی که گرداگردش با گل‌های آفتابگردان احاطه شده بود و بوته‌های توت‌فرنگی با چند  تک‌درختِ گیلاس به چشم می‌خوردن.
شاخ و برگ‌های درخت‌های گیلاس، از گرماگرم آفتابِ أوّل صبح، آرامش می‌گرفتن و جایی در پناه سایه‌ی یکی از اون‌ها، می‌شد از خنکای نسیم لذت برد.

زیر سایه‌ی درخت بزرگی که به‌خاطر گیلاس‌های درشت و رسیده‌اش، به‌نظر می‌رسید با چراغ‌های قرمز و کوچک ریسه‌کِشی شده بود، زیرانداز سفیدرنگشون رو روی چمن‌ها انداختن و جونگ‌کوک سمت قایق برگشت تا میزِ تا شو و پایه‌کوتاه و دو بالشتک سفید رو با خودش بیاره.

به‌خاطر بادی که می‌وزید، شاخه‌ها به حرکت در می‌اومدن و صدای به‌هم‌خوردن برگ‌هایی که روی اون‌ها تاب‌بازی می‌کردن، با آواز فاخته‌های کوچک، گویا آهنگی می‌ساختن که نوازنده‌اش طبیعت بود.

عطر توت‌فرنگی‌ها در هوا می‌پیچید و صدای آرامِ موج‌های ملایم دریاچه هم مثل پس زمینه‌ی بی‌کلامِ ترانه‌ی فاخته‌ها به‌نظر‌ می‌رسید. نورِ کم‌جانِ خورشید از میان ابرهای پنبه‌ای، سرک می‌کشید و با قلم‌موی طلایی‌رنگش، گرمای ملایمی روی پوست طبیعت، نقش می‌زد.

وقتی شاهزاده با بالشتک‌ها و میز کوچک در دستش برگشت، لحظاتی ایستاد و به امگا که با تی‌شرت آبی، پیراهنِ سفید و شلوار بگش، جذاب‌تر از روزهای عادی در عمارت به‌نظر می‌رسید، چشم دوخت؛ اَمّا زیاد هم طول نکشید چراکه صدای تهیونگ رو شنید.

"اون‌جوری بهم نگاه نکن! شاید توی عمارت به‌نظر‌ بیاد هروقت برای خرید هودی‌هام رفتم فروشگاه، به فروشنده گفتم هودی‌ها و شلوارهایی که اصلاً به همدیگه نمیان رو بهم بده؛ ولی واقعاً توانایی جذاب‌بودن رو دارم!"

بدون ذرّه‌ای لبخند از جملات شیرین اون‌ پسر، به جفتش نزدیک شد. پس از اینکه بالشتک‌ها رو روی زیراندازِ سفیدِ هم‌رنگشون قرار داد، امگا رو میان جسم خودش و تنه‌ی قَطور درخت محبوس کرد و دست راستش رو به چوبِ پشت سر جفتش تکیه زد.

"یک‌ توانایی که بقیه حدوسطش رو می‌بینن اَمّا نهایتش رو فقط باید به من نشون بدی؛ واضح بود؟!"

تهیونگ با شیطنت، از فضای باز زیر دستِ جونگ‌کوک، خودش رو از محبس شیرینی که نزدیکیش به آلفا رو درپی داشت، خلاص کرد و درحالی‌که پیراهنِ آستین‌بلند و سفیدِ روی تی‌شرتش رو از تنش درمی‌آورد تا بازوش رو به رخ شاهزاده بکشه، اون رو روی زیرانداز انداخت و چشمک زد.

"این‌طوری؟! البته! این فقط یک‌ گوشه از نهایتِ جذابیت منه!"

این رو گفت. خندید و شاهزاده باوجود اینکه از جفتش ممنون بود که در عمارت هودی‌های اُوِرسایزش رو می‌پوشه و هیچ‌کس عضلات گندم‌گونش رو نمی‌بینه، نمی‌تونست انکار کنه که تی‌شرت آبی‌رنگ، جذابیت جفتش رو چشم‌گیر کرده! درواقع شاید هم این، ترکیب سفید و آبی نبود که به جفتش می‌اومد! گویا لباسِ خوشحالیِ واضحی که روحش به تن داشت، از تمام این‌مدت، زیباترش می‌کرد؛ به‌قدری زیباتر که شاهزاده می‌خواست هر روز، رنگ جدیدی ازش رو به روحِ امگاش بپوشونه...

چشمش رو از شادی زیبای پسر کوچک‌تر گرفت و به اطرافش نگاه انداخت. اونجا رو جونگ‌کوک - شخصاً - درست کرده بود... با پَرچینی که به‌جای تیغ و شاخ و برگ، دیوار دایره‌ای‌شکلی از گل‌های آفتابگردان داشت؛ گل‌هایی که هانئول باوجود حساسیتش به اون‌ها، به‌قدری یک‌دنده بود که از علاقه‌ی وافرش بهشون نمی‌گذشت و کنارشون نفس‌های عمیق می‌کشید تا باوجود عطسه‌ها و سرخ‌شدن چشم‌هاش، طبیعت بدنش رو متقاعد کنه اونه که تصمیم می‌گیره!

شاهزاده اونجا رو پس از رفتن معشوقش ساخت تا اوقات آشفتگی‌اش، بهش آرامش ببخشه و حالا جفتش رو همراه خودش به مکان امنش آورده بود.

بوته‌های توت‌فرنگی بهش یادآور می‌شدن روزهایی رو که در جنگل مخفی‌شون، خودش و معشوق نوجوانی‌اش، توت‌فرنگی بزرگی رو میان لب‌هاشون می‌ذاشتن، در نهایت به لب‌های هم می‌رسیدن و بوسه‌هایی با طعم توت‌فرنگی به هم می‌دادن. به‌قدری این‌ بوسه‌ها رو تکرار می‌کردن که وقتی به خودشون می‌اومدن، توت‌فرنگی‌های زیادی بین شاخ و برگ‌های بوته به چشم نمی‌خوردن. اون طبیعتِ پنهان‌شده، پُر بود از هانئول و خالی ازش.

برخلاف جونگ‌کوکی که تلخی‌ها رو مرور می‌کرد، گویا اون‌روز، خوشحالی به دیوارهای روزمرگی تهیونگ، تبر زده بود و عطرِ دلخوشی رو می‌تونست نفس بکشه. یقیناً در ریه‌هاش گل‌های هفت‌رنگِ شادی می‌شکفتن و سبب می‌شدن حتّی هوای اون‌ روز، براش نفس کشدنی‌تر باشه و سهم بیشتری ازش رو طلب کنه!

گویا سرنوشت، ستاره‌ی آرزوهاش رو از آسمان پایین آورده و میان روزمرگی‌هاش نشونده بود که نورش، داشت صورتِ عادی و ساده‌ی زندگی‌اش رو خیلی زیباتر از قبل، تزئین می‌کرد.
همین‌طور که جونگ‌کوک ظرف‌های کوچک رو از کیف پیک‌نیکشون بیرون می‌آورد و دست امگاش می‌داد تا بهش کمک کرده‌ باشه، تهیونگی که از زیبایی اونجا به وجد اومده بود، یادش اومد که باید از آلفا تشکر کنه.

"ممنون که قبول کردی بیای با اینکه شاید علاقه‌ای نداشتی."

این رو با لبخند گفت و ظاهراً  لب‌هاش برای جونگ‌کوک، تبسم‌های چشم‌گیرتری داشتن که به‌خاطر زیبایی‌شون، آلفا ناچار می‌شد با ملاحظه‌تر رفتار کنه.

"قرار نیست علایق و نفرت‌های من، علایق و نفرت‌های تو باشن. پذیرش تفاوت‌هامون مهم‌ترین کاری هست که می‌تونیم برای همدیگه انجام بدیم. اینکه فقط تو خوب باشی و اهمیت بدی، کافی نیست. من هم باید باشم تا اگر رابطه‌مون دردی داره یا مشکلی، درستش کنیم. می‌دونم پُرتحمل هستی؛ اَمّا عادلانه نبود مجبور بشی برای یک‌ پیک‌نیک ساده هم صبر کنی."

نمی‌خواست حرف‌های گزنده‌ای بزنه، اَمّا صداقت بیش از حدش وادارش کرد پس از اینکه ظرف مربای آلبالو رو روی میز گذاشت، لب باز کنه.

"می‌دونی آلفا؟ من... آدم صبوری نبودم. چیزی هست که وادار شدم انتخابش کنم برای اینکه راهی غیر از انتظار برای خوب‌شدن زخم‌هام نداشتم. من می‌تونم برای هرچیزی مربوط به تو، صبر کنم."

جونگ‌کوکی که فنجان‌هاشون رو از چای شاه‌توت پُر می‌کرد، دست نگه‌ داشت. فلاسک کوچکشون رو روی میز برگردوند و با انگشت اشاره‌اش، چانه‌ی امگاش رو بالا برد تا بتونه چشم‌هاش رو برای فهمیدن صداقتش در پاسخ سؤالی که می‌خواست ازش بپرسه، نشونه بگیره.

"من برات یک‌ زخم هستم؟"

شاهزاده نمی‌خواست به دهان عشق، سیلی بزنه و به سکوت وادارش کنه. گوش‌سپردن به نغمه‌ی احساس تهیونگ، اون‌قدرها هم ناخوشایند نبود؛ پس منتظر پاسخش موند.

"تو نه؛ ولی..."

می‌خواست بگه اَمّا بی‌مهری‌هات چرا! به‌هرحال این شبیه التماس برای محبت به‌نظر می‌رسید؛ پس به‌نحو دیگه‌ای ادامه داد؛

"من صبر می‌کنم. این مهمه. هر ماهیتی که داشته‌ باشی؛ چه درد و چه درمانِ اشتباه... اوه! من... من خیلی گرسنه‌ام؛ می‌شه شروع کنیم؟"

اگر این راهی برای گریز از بحث بود، پس جونگ‌کوک هم اصراری نداشت که اون فرار ناشیانه رو به بن‌بست ختم کنه و بنابراین، دیگه ادامه نداد.

عطر چای توتِ ماگنولیا، مربای توت‌فرنگی و تمشک، نان تست تازه، کوکی‌های قلبیِ شِکَری و شیرینیِ صدفی، با عطر گیلاس‌ها و توت‌فرنگی‌ها ترکیب شده بود و شاهزاده میزِ سفید و کوچکشون رو از نظر گذروند.

"تنها درستشون کردی؟"

پسر امگا، شکلات توت‌فرنگی کوچکی که کاغذی رنگی دورش داشت رو باز کرد. کاغذِ صورتی و آبی‌اش رو شکل پروانه‌ای درآورد و روی میز، کنار فنجان چای قرار داد همراه با شکلاتی که روی بال پروانه‌ی کاغذی‌اش جای‌ گرفته بود.

هانئول برای جونگ‌کوک، نقش فیلمی تخیلی و عاشقانه داشت که به‌خاطر تنهایی و خستگی‌اش، بدون هیچ‌برنامه‌ای سمت سینمای سر راهش رفت تا تماشاش کنه و آشفتگی‌اش رو از یاد ببره؛ هانئول درست یک‌ فیلم تخیلی بود! غیرواقعی و دور از دسترس. نمی‌شد درکنارش نقشی ایفا کرد گویا فقط به تماشا نشسته بود که اون پسر، چنان تنهاش گذاشت به‌نظر می‌رسید که شاهزاده هرگز جزئی از فیلم‌نامه نبوده. چرا پسر آلفا باید وقتش رو برای پایان ناتمامش که نشون می‌داد حتّی به‌عنوان یک‌ فیلم هم واقعاً ارزش نداشته، تلف می‌کرد و لحظه‌هاش رو به جفتش اختصاص نمی‌داد که کنارش همه‌چیز باوجود تخیلی و زیبا به‌نظررسیدن، واقعی بود؟! جفتی که حتّی شیوه‌اش برای خوردن شکلات هم با بقیه تفاوت داشت و ظاهراً می‌خواست این‌ کارِ عادی‌اش هم زیبا به‌نظر برسه؟ سرگرم همین افکارش بود که پاسخ تهیونگ رو شنید.

"من عاشق خوراکی هستم! حتّی وقتی کوچک‌تر بودم، یخچالی اسباب‌بازی داشتم که برای مرد عنکبوتی، سوپرمن، آیرون من و بتمن، اونجا با خمیرِ بازی یا ماکارونی‌های شبیه حروف، غذا درست می‌کردم و توی اون یخچال می‌ذاشتم. هروقت یخچال خونه یا اسباب‌بازیم رو باز می‌کردم و می‌دیدم پر از خوراکیه، حالم خوب می‌شد؛ پس طبیعیه که خودم تمامشون رو درست کرده‌ باشم."

شاهزاده دیگه چیزی نگفت؛ شاید فقط بلد بود بهش گوش بسپاره و هم‌زمان، کوکی‌های کوچک قلبی‌شکل رو مزه کنه و طعم شیرینشون میان پرزهای چشایی‌اش بپیچه؛ اَمّا همین‌که همراهی‌کردن رو بلد بود، حتّی سکوتش رو برای امگا، دل‌خواه جلوه می‌داد.

"دوستت... ووجین، چرا باوجود اینکه دامپزشکه، یک‌ نگهبان ساده‌است؟"

جواب‌دادن به اون‌ پرسش، براش ساده نبود چراکه گویا خودش و حقوق پایمال‌شده‌اش رو به‌شکل دیگه‌ای درحال تکرار می‌دید؛ اَمّا دست‌هاش رو حول لیوان چای شاه‌توت موردعلاقه‌اش - که اتّفاقاً موردعلاقه‌ی جونگ‌کوک هم بود - حلقه کرد و سرش رو پایین انداخت تا راحت‌تر پاسخ بده.

"رقیبش یک‌ بتا بود و اینجا... یک‌ جامعه‌ی طبقاتیه!"

تیزی رفتار بی‌رحمانه‌ی آلفاها، امیدفرسا بود؛ پس رایحه‌ی پسر کوچک‌تر، با یادآوری‌اش تلخ شد و اثری از شادابی شکوفه‌های لیمو و شیرینی گل‌های چاکلت‌کازموس، به مشام نمی‌رسید.

"فقط همین؟!"

تهیونگ لیوان چایش رو بالاتر برد، نفس عمیقی از عطرش کشید و چشم‌هاش رو باآرامش بست هم‌زمان که لبخند بی‌رمقی روی لب‌هاش نشوند.

"فقط همین نیست؛ این‌قدر ساده نیست! اسمش تبعیضه."

این فقط قطره‌ای از دریای بی‌وسعت نابرابری بود و شاهزاده رو تا مرز جنون برد! حتم داشت باید امگاش و همتاهای دیگه‌ی جفتش، در اعماق بی‌عدالتی‌ها بارها تا خفگی پیش رفته‌ باشن. چطور تمام مدت تونسته بود خودش رو در عمارتش حبس کنه تا فقط آرامشش خدشه‌دار نشه؟

"آزاردهنده‌است."

درست بود؛ اَمّا امگاها این تفاوت رو مثل اصلِ حک‌شده‌ای در سرنوشتشون، بدون اعتراضی قبول داشتن.

"من دیگه به تبعیض عادت کردم."

نگفت برخلاف بقیه، به تحقیرشدن عادت نکردم؛ اَمّا به دلیلی برای مرگ خانواده‌ام‌‌بودن و طردشدگی ازطرف خانواده‌ی پدریم، چرا... با صدای گوش‌نواز آلفا، حواسش بهش جمع شد.

"می‌دونی عادت به تبعیض، از خود تبعیض بدتره؟"

شاهزاده نمی‌خواست بال امگاهای سرزمینش با میخِ سنت‌ها، به محبس‌های گاه‌وبی‌گاه، کوبیده بشه.

"و می‌دونی اگر من و همتاهای من عادت نکنیم، شورش می‌شه، شاهزاده؟"

چه‌ ایرادی داشت اگر اعتراض می‌کردن و ریشه‌ی سیاهِ تبعیض رو از بین می‌بردن؟ این‌ اختلاف طبقاتی، فقط ازسوی آلفاها باشکوه جلوه می‌نمود؛ اَمّا صرف‌نظر از آلفا، بتا و امگا، همه انسان بودن!

"و چه‌ کسی گفته من از این‌ شورش، حمایت نمی‌کنم؟!"

پس از این‌ حرف، دقایقی کلامی بینشون گفته نشد. هوایی خالی از سنگینی، اون خشکی کوچک رو بغل گرفته بود و آفتاب باریکی که از میان شاخ و برگ‌های درخت گیلاس روی صورت‌هاشون می‌افتاد، آزارشون نمی‌داد.
برای اینکه زحمت طبیعت رو از بین نبرن و هوای بینشون سنگین از غریبگی نشه، پسر امگا وسایل کوله‌پشتی بزرگ و چرخ‌دارش رو بیرون ریخت و خرس، چسب، ظرف حبابی و شیشه‌ایِ کوچک و قوطیِ برف‌های مصنوعی‌اش رو از میانشون پیدا کرد.

نگاه جونگ‌کوک به بادبادک، آدامس میوه‌ای، مدادرنگی‌ها و کتابِ رنگ‌آمیزی قفل شد. امگاش پیک‌نیک رو با مهدکودک اشتباه گرفته بود؟ چشمش به آدامس میوه‌ای خیره موند و وقتی تهیونگ ردّش رو جویا شد، به بسته‌ی آدامس توت‌فرنگی رسید. درحالی‌که که در فلزی ظرف دایره‌ای‌شکل رو بازمی‌کرد، سکوت بینشون رو شکست.

"اوه... اون... من آدامس  دارچین دوست دارم؛ اَمّا همیشه یک‌ بسته آدامس میوه‌ای مثل پرتقال، توت‌فرنگی، هندوانه یا انگور قرمز همراهم هست و فقط وقتی به بوی خوب احتیاج دارم، بسته‌ی آدامس رو بو می‌کشم... بیش‌تر از همه، توت‌فرنگیش رو. روش دیگه‌‌ای برای تزئین روح... مثل این هست که قلب و ریه‌هام خنک و شیرین و میوه‌ای می‌شن."

شاهزاده پاسخی نداد و ایده‌ای هم از کاری که تهیونگ انجام می‌داد، نداشت؛ اَمّا با وجود اخم میان ابروهاش، خط‌کش، قرقره‌ی نخ، چوب‌های باریک، قیچی و مقوای رنگی زرد رو از بین وسایل برداشت.

"می‌خواستی بادبادک درست کنی؟"

پسر کوچک‌تر، هم‌زمان با اینکه داخل درپوشِ ظرف رو چسب می‌زد تا خرس سفیدرنگ رو اونجا بچسبونه، چند  مرتبه سرش رو به نشونه‌ی جواب مثبتش حرکت داد.

"می‌خواستم دغدغه‌هام رو بنویسم روی مقوا و بفرستم سمت آسمون."

جونگ‌کوک فقط برای سرگرمی خودش، پس از اینکه آستین‌های پیراهن سبزرنگش رو بالا زد، با تمام دقتش مشغول کنار هم گذاشتن اجزای بادبادک شد.

تمایل دوگانه‌ی متناقضی به اون‌ پیک‌نیک داشت. هم می‌خواست ازش لذت ببره و هم نمی‌خواست مجدداً کنار کسی خاطره‌ای بسازه؛ اَمّا تهیونگ، هر کسی نبود وقتی که شاهزاده فعلاً می‌تونست حتّی درمورد مرگ و زندگی اون‌ پسر، تصمیم بگیره! پس بدبینی‌اش رو نادیده گرفت و برای شکستن سکوت بینشون، پیش‌قدم شد.

"در نظر داشتی کسی که جفتش هستی، چه‌ خصوصیاتی داشته‌ باشه؟"

تهیونگی که با خرس سفیدرنگ درگیر بود تا بتونه روی سطح داخلیِ درپوش نگهش داره، سرش رو حرکت داد تا چتری‌های ریخته روی پیشانی‌اش رو کنار بزنه و لب باز کرد.

"هیچ‌وقت درمورد خصوصیاتش تصمیم نگرفته بودم. این‌طوری، یا تا آخر عمرم هم پیداش نمی‌کردم و یا برای اینکه با معیارهام هم‌خوانی نداشت، ناراضی می‌موندم. فقط به کارهایی که دلم می‌خواست کنارش انجام بدم فکر می‌کردم. برای عشق، نمی‌شه ویژگی تعیین کرد. غیرمنتظره بودنش هست که باعث تفاوتش می‌شه."

اَمّا شاهزاده باوجود بدبودن هانئول، انتظار شخصی دست‌کم ذرّه‌ای شبیه بهش رو داشت و جفتش؟! ابداً واجد تشابه با هانئول نبود و فقط گاهی اوقات جونگ‌کوک رو یاد اون می‌انداخت؛ درست مثل همون‌لحظه که تهیونگ، داشت گوی برفی دست‌سازی درست می‌کرد، یا علاقه‌اش به مِیمون‌ها و عطر توت‌فرنگی.

"تو... برونگرا هستی یا درونگرا؟"

واژه‌هاش به‌قدری از اینکه در گفت‌وگو با شاهزاده به‌کار گرفته می‌شدن، خوش‌حال بودن که روی لب‌های کوچک پسر امگا، پیش از ابراز، پای‌کوبی می‌کردن.

"میانگرای متمایل به درونگرا. ترجیحم درونگراییه؛ اَمّا موقعیتم این رو ایجاب نمی‌کنه."

این اصلا نوع یا  اصطلاحی جدید از دسته‌بندی شخصیت‌ها نبود که تهیونگ نتونه درموردش اظهارنظر کنه.

"این خوب نیست... نمی‌دونی ترجیحت دقیقاً چیه! شاید تحمل جمع رو نداشته‌ باشی اَمّا با تنهاییت هم کنار نیای."

درست می‌گفت؛ تقریباً نزدیک به افکار جونگ‌کوک. درواقع شاهزاده، درونگرایی بود که تحمل جمع رو نداشت اَمّا تنهایی‌اش رو حاضر بود فقط با کسی شریک بشه که دل‌داده‌اش باشه و دوریِ ناچیزی حتّی به‌قدر نیم‌ساعت، از معشوقی که در آینده قطعاً تهیونگ بود، عقلش رو ازش می‌گرفت! جونگ‌کوک می‌تونست برای معشوقش، برونگرا ترین و کنار دیگران، درونگراترین باشه.

یک‌به‌یک اجزای اون‌طبیعت و حالا هم یادآوری هانئول، سبب شد فکرش جایی در گذشته پرسه بزنه. به جفتش نگاه انداخت بدون اینکه دیدگان افکارش، جایی پیش چشم جسمش باشه. تهیونگ واقعاً می‌تونست روزی، تنها ستاره‌ی پُرنورِ جونگ‌کوک - اون‌آسمانِ خالی از نور و سیاه‌پوش - بشه درحالی‌که آلفا در اون لحظه، دلش می‌خواست از هانئول بپرسه ' زیبای من؟ بالأخره راحت روی پاهای خودت ایستادی؟ صدات رو پیدا کردی تا بتونی صحبت کنی؟ قلب کوچکت، دیگه از ترس، با هر صدایی به تپش نمی‌افته؟ هنوز هم گل آفتابگردان رو باوجود حساسیتت دوست داری و موقع دیدن توت‌فرنگی، یاد بوسه‌هامون می‌افتی؟ شاید اصلا همراه جفتت، بوسه‌ی دیگه‌ای با گیلاس یا شاه‌توت - که اون‌ها هم موردعلاقه‌ات بودن - تجربه کرده‌ باشی. هنوز هم از علاقه‌ات به بچه‌میمون‌ها کم نشده؟ ' می‌خواست این سؤال‌ها رو بپرسه تا شاید پس از اون، بتونه از اسارت گذشته‌اش رها بشه، بالأخره روی حس وجود تهیونگ دست بکشه، نوازشش کنه و بهش بگه به‌موقع اومده.

برای اینکه افکارش رو پس بزنه، باید سکوت دوباره‌حاکم‌شده‌ی میانشون رو می‌شکست تا فرصت تنهایی با گذشته‌اش رو نداشته‌ باشه.

"مواقع هیتت چی‌کار می‌کردی؟"

جمله‌اش کوتاه بود، اَمّا برای شاهزاده‌ی کم‌حرفی که به‌خاطر ترس از دست دادن، نمی‌تونست حتّی برای به‌دست‌آوردن هم تلاش کنه، شروع خوبی به‌شمار می‌رفت.

"کاهنده استفاده می‌کردم، از خونه بیرون نمی‌رفتم و جوری به تختم می‌چسبیدم که تقریباً لحافِ روی تشکم حساب می‌شدم! انگار به‌جای آلفام، روی خودم و رایحه‌ام حساسیت داشتم و خب... راستی! رایحه‌ام... چطوره؟"

جونگ‌کوک نباید جفتش رو به جایی می‌رسوند که اون‌ پسر، کم‌تر از نیازش محبت ببینه، بیش‌تر از توانش عشق بورزه و این نقطه‌ی بی‌تعادلی، سبب آشفتگی‌اش بشه؛ پس حقیقت رو گفت اَمّا به‌شیوه‌ی خودش.

"اینکه بهت بگم می‌خوام قاتل هرکسی بشم که رایحه‌ات حتّی یک‌صدم‌ ثانیه به مشامش خورده، به پاسخ می‌رسوندت؟!"

درواقع نمی‌خواست زیاد هم ازش تعریف کنه؛ اَمّا نمی‌دونست غیرمستقیم و شاید کورکورانه، کاری کرده بود که هرگز حتّی احتمال نمی‌داد انجامش بده! شاهزاده یک‌ بار از صخره‌ی منطق، با نیروی نابینایی، در عمق درّه‌ی عشق پریده بود و گمان می‌کرد دیگه هرگز با چشم‌های بسته سمت چیزی قدم برنمی‌داره؛ اَمّا نمی‌دونست قانونِ خودش رو با همون‌‌ تعریفِ نه‌چند ان واضح اَمّا نسبتاً روشن، نقض کرده و أوّل مسیری قدم گذاشته که تا پایانش ترجیح می‌ده نابینا بمونه و تهیونگ، چشم‌هاش بشه!

وقتی قرقره‌ی نخ رو هم به بادبادک وصل کرد، کارش تمام شد و اون رو کناری گذاشت. کتابش رو از روی زیرانداز سفیدرنگ برداشت؛ اَمّا همون‌لحظه، گوی برفی کوچک و دست‌ساز امگاش، روبه‌روی چشم‌هاش قرارگرفت. می‌تونست با کارهای کوچک تهیونگ که هانئول رو بهش یادآوری می‌کردن، اون‌ پسر رو از ذهنش پاک کنه؟! البته! شاید روزی موقع ریزش تمام ستاره‌ها، سیاهی همیشگی آسمان و زمین و ریختنِ ماه، درست معادلِ تاریخِ هیچ‌وقت، می‌تونست هانئول رو از یاد ببره و معنای این، چیزی جز هرگزنتونستن، نبود.

"ازش مواظبت می کنم."

به‌جای تشکر، این جمله‌ی کوتاه رو گفت و با خودش فکر کرد تهیونگ می‌تونست امنیتِ قلب و احساسی باشه که شاهزاده سال‌ها می‌شد اون رو گوشه‌گیر و مُنزوی کرده بود از ترسِ آسیب دوباره‌اش؟ این، سرنوشت بود که نسخه‌ای دیگه از هانئول، متفاوت ازش و هم‌زمان شبیه بهش - اَمّا شاید خیلی بهتر از اون - سر راهش قرار بگیره؟

وقتی دوباره نگاهش رو میان وسایل کوله‌پشتی جفتش - که روی زیرانداز پخش شده بودن - گردش داد، چشمش به پاکت‌ هدیه‌ای افتاد که امگاش چسب، قوطی اکلیل‌ها و برغ‌های مصنوعی‌اش رو درون اون گذاشته بود. چقدر دنیای پر از رنگ جفتش، با دنیای سیاه و نهایتاً خاکستری خودش، تفاوت داشت.

"من عاشق پاکت کادو و کاغذ کادو هستم! حتّی اگر خالی باشن، خوشحالم می‌کنن. برای همین حتّی میوه‌های خشک‌شده هم رو توی جعبه‌ی کادوی چوبی ریختم و بهش روبان زدم. اون‌قدر کاغذ کادو دوست دارم که حتّی اگر عصبانی باشم، نمی‌تونم تکه‌تکه‌شون کنم."

بعد از گفتن جمله‌اش، به تنه‌ی درخت گیلاس پشت سرش تکیه داد، چای توتی که دوباره فنجانش رو ازش پر کرده بود، نزدیک بینی‌اش برد و پس از استشمام عطرش، بازدمش رو به عبورِ جریان هوا سپرد.

"می‌تونم برای هر دو نفرمون کتاب بخونم؟"

جونگ‌کوک نباید می‌ذاشت دست‌کم اون‌روز، صدای بی‌حوصلگی، در وجودش بپیچه و به سلول‌هاش نفوذ کنه. باید از همیشه یک‌ سایه بودن، دست می‌کشید و تکه‌های جامونده‌اش رو از گذشته به حال می‌آورد و این، شاید فقط با دادن همین فرصت‌های کوچک به امگاش ممکن می‌شد.

بدون هیچ‌ کلامی، کتاب رو بهش داد و منتظر، آرنج خودش رو روی میز سفید و پایه‌کوتاهشون گذاشت.
صدای بم تهیونگ مثل آواز بی‌همتای یک‌ فرشته بود؛ اَمّا پسر آلفا به هانئول فکر می‌کرد؛ به اینکه معشوق نوجوانی‌اش چه‌ آوایی داشت؟ شاهزاده هرگز نتونست صوتِ اون رو بشنوه؛ حتّی فقط یک‌ بار جونگ‌کوک گفتنش رو! تارهای صوتی حنجره‌ی هانئول، توانایی مرتعش‌شدن نداشتن و تمام اون یک سال، شاهزاده حسرتِ شنیدن نوایی رو داشت که نمی‌دونست حتّی ارتعاشِ تارهای صوتی‌اش در هرثانیه، زیاده و صدایی نازک داره یا ارتعاش‌ها کم هستن و صوتش، بم؟ برای همین، تنها دوستت‌دارمی که تمام این‌مدت به جونگ‌کوک گفت، دوستت دارمِ نوشته‌شده با حروف بزرگی بود پشت  تنها عکس یادگاری دونفره‌شون.

پسر کوچک‌تر، بالأخره داشت کنار آلفاش کتاب می‌خوند بدون اینکه جملات هر صفحه رو بین دغدغه‌هاش گُم کنه و درنهایت چیزی از ساده‌ترین حرف‌ها رو هم متوجّه نشه. دیگه نیاز نبود با دیدن هر عددی، حتّی شماره‌های بالای صفحه‌ها، روزهایی رو بشماره که بدون جفتش سپری کرده.
وقتی نگاهش روی خطوط کتاب می‌چرخید و مژه‌هاش شیبی سمت گونه‌هاش پیدا کرده و چتری روی چشم‌هاش شده بودن، اون‌ تارهای نازک، به‌قدری زیبا به‌نظر می‌رسیدن که باید برای هردانه‌شون شعری بلند سروده می‌شد؛ اَمّا جونگ‌کوک عذاب وجدان می‌گرفت اگر شاعرِ اون‌ شعرها می‌بود.

وقتی یکی از اون‌ تارهای کوچک و ابریشمی رو روی گونه‌ی امگاش دید، دستش رو دراز کرد. برش داشت و هم‌زمان که تهیونگ به‌خاطر لمس‌شدن گونه‌اش نگاهش رو از کتاب گرفت، صداش برای چند  لحظه به گوش نرسید.
جونگ‌کوک با بی‌تفاوتی بهش چشم دوخت و نمی‌دونست بعدها همون‌مژه‌ها، قابِ دیدگانی می‌شن که جانش رو به‌خاطرشون می‌سپرد.

شاهزاده، مطلع نبود تهیونگ، خون نه؛ بلکه نورِ جاری میان رگ‌هاش می‌شه و به ذرات روح و جسمش، روشنایی می‌بخشه. جونگ‌کوک نمی‌دونست حواسِ همیشه‌جمعش، به‌زودی، همواره و تمام‌قد، پرت پسر کوچک‌تر خواهد بود.

"هی! نباید برش می‌داشتی! أوّل باید بهم می‌گفتی حدس بزنم."

چهره‌ی گُنگش خبر از متوجّه‌نشدنش می‌داد اَمّا امگاش این رو نفهمید.

"و... چی می‌شد اگر حدس می‌زدی؟"

لبخند به لب نشوند. دیدگانش به شکل یک‌ خط دراومدن و چشم‌خنده‌اش، به مردمک‌های شاهزاده، بوسه زد.

"اون‌وقت شاید درست می‌گفتم و به آرزوم می‌رسیدم."

پاسخ داد و نمی‌دونست چشم‌هاش چطور می‌تونستن سنگینی گرد و غبار بی‌تفاوتی واضحی که از منظره‌ی مقابلش روی مردمک‌هاش می‌نشستن رو تحمل کنن؟

"خرافه‌است. واقع‌بین باش. رسیدنت به آرزوت، واقعاً به حدس درستِ اینکه یک‌ تار مژه روی کدوم گونه‌ات افتاده، بستگی نداره!"

برف‌کوچ‌های ناشی از رفتار سرد شاهزاده، به‌قدری عظمت داشتن که بعد از فروریختن، ردپاهای کوچک احساس تهیونگ رو میان خودشون دفن کنن و اثرش رو ازبین ببرن؛ اَمّا پسر کوچک‌تر دست از تلاش برنمی‌داشت.

"چه‌‌ اهمیتی داره وقتی دنبال یک‌ بهانه برای امیدواری می‌گردم؟"

شاهزاده، یک‌ تار مژه ' رو باز هم بی‌تفاوت گفت و هنوز هم نمی‌دونست روزی می‌رسید که بخواد شُمار دقیق اون‌‌ مژه‌ها رو داشته‌ باشه تا مبادا دانه‌ای ازش هم از وجود جفتش کم نشه؟! نمی‌دونست روزی می‌رسید که دلش بخواد یک‌به‌یک اون‌ تارهای ظریف رو ببوسه بدون اینکه اهمیت بده ممکنه شب تا صبح بخواد وقتش رو صرفش کنه؟! حتّی از لقبی که بهشون می‌داد، بی‌خبر بود!

"چرا یک‌‌ احساساتیِ افراطی هستی؟"

به چشم‌های کشیده‌ی جونگ‌کوکی که این سؤال رو ازش پرسید، نگاه کرد. می‌تونست غم‌هاش رو میان موج دیدگان به رنگ قهوه‌اش بشوره؛ اَمّا مطمئن بود سرمای نگاهش روی قلبش موقع پاک‌کردن خودش از اندوه‌ها، می‌مونه...

"برای اینکه می‌تونم باشم!"

موقع گفتن پاسخش، نگاهش رو از شاهزاده گرفت تا روحِ محبوس در چشم‌هاش، رنجش رو فریاد نکشه.

"از نتیجه‌اش نمی‌ترسی؟ ترس، حس خوبیه که باعث می‌شه خیلی از کارها رو انجام ندی و آسیب نبینی."

انگشت اشاره‌اش رو بین صفحات کتاب گذاشت تا گمش نکنه و مثل همیشه، بااطمینان جواب آلفا رو داد:

"و شاید باعث بشه کاری رو انجام ندم که باید انجام بدم و اون‌وقت هست که ضرر می‌کنم! درضمن! من، یک ' برای اینکه ' ی قَوی توی زندگیم دارم که جوابِ تمامِ چراهای زندگیم محسوب می‌شه."

راست می‌گفت و همین باعث می‌شد خودش، حتّی قلب تکه‌تکه‌شده‌اش رو زیر پاهاش لِه کنه! وقتی سکوت آلفا رو دید، بهش نزدیک‌تر شد. بدون هیچ‌ فاصله‌ی زیادی، مقابلش نشسته و دل‌تنگ شانه‌هاش شده بود چراکه نمی‌تونست سرش رو روی اون‌ها بذاره و از امنیتِ وجودشون آرامش بگیره.

"من هیچ‌وقت از چیزی نمی‌ترسیدم. حتّی یک‌‌ دفعه مادرم گفت مهمان داشتیم و برای اینکه تا دیروقت بیدار مونده بودم، مهمانمون ازم خواست زودتر بخوابم وگرنه هیولایی زیر تختم هست که می‌خواد گیر بیندازدم! من زود رفتم توی اتاقم؛ اَمّا نه برای اینکه بخوابم! زیر تختم رو گشتم تا هیولا رو پیدا کنم، دستش رو بگیرم و ازش بخوام کنار خودم بخوابه چون زیر تخت، اذیت می‌شد!"

گفت و وقتی پاسخی از معشوق کم‌حرفش نگرفت، باز هم پناهنده به لبخند متظاهرانه‌اش شد.

"می‌رم دغدغه‌هام رو بفرستم سمت آسمون."

جونگ‌کوک فقط سرش رو به نشونه‌ی فهمیدنش حرکت داد و بارفتن تهیونگ، کمی جا‌به‌جا شد. به تنه ی درخت گیلاس تکیه زد و وقتی خودنمایی مدادرنگی‌ها و کتاب رنگ‌آمیزی رو مقابل چشم‌هاش دید، برشون داشت.
پاهاش رو جمع کرد، کتاب رو روی زانوهاش قرارداد و اتّفاقی یکی از صفحه‌ها رو گشود. با دیدن گل رز رنگ‌آمیزی‌نشده، مداد قرمز رو برداشت و با تردید، سمت اون‌ گلِ بی‌رنگ برد.
وقتی دقایقی گذشت و صدای خنده‌های پسر کوچک‌تر در فضا طنین انداخت، نگاهش رو از گلی که تا نیمه رنگ‌آمیزی‌اش کرده بود، گرفت و به امگاش داد.

تهیونگ داشت می‌خندید؛ این‌بار مقابل کسی که قبلاً بارها فقط در خیالاتش پیشش خندیده و کنارش وقت گذرانده بود...
جفتش همین‌قدر سادگی داشت؛ پروانه‌ها رو دنبال می‌کرد تا روی گلبرگ‌های گل‌های آفتابگردان بنشینن و ازشون عکس بگیره بدون اینکه بخواد به گل‌ها نزدیک بشه یا پروانه‌ها رو لمس کنه تا مبادا بهشون آسیب بزنه...

می‌دوید تا بادبادک زردرنگش رو سمت آسمان آبی سوق بده و نسیم، موهاش رو آشفته می‌کرد. وقتی خسته می‌شد، بدون اینکه نخِ بادبادکش رو رها کنه، روی چمن‌های تازه دراز می‌کشید و زمانی‌که اون‌ سرسبزی‌ها به گونه‌هاش می‌خوردن، پوستش مورمور می‌شد و می‌خندید. بعد از اینکه نفس می‌گرفت، دوباره برمی‌خاست، می‌دوید و می‌دوید... چقدر آزاد و رها بود... نه اینکه کودک باشه؛ اون فقط به‌هرحال می‌تونست هر اتّفاقی هم که می‌افتاد، اگر نفسش رو هم می‌گرفتن یا پریشانش می‌کردن، لحظاتی حتّی زمین بخوره اَمّا دوباره دلیلی برای خندیدن پیدا کنه، باز هم روی پاهاش بایسته و با نفس‌هایی تازه، بدوه.

شاهزاده نمی‌دونست اون‌ قهقهه‌ها و لبخندها بعدها نور رو به قلبش می‌ریزن و آرامش رو به تار و پود وجودش گره می‌زنن؛ به‌قدری که مهم‌ترین تصمیماتش، وابسته به همون‌ منحنیِ شیرینِ روی لب‌های امگاش می‌شن و پیش از عملی‌کردن هر حرفی، أوّل به لب‌های جفتش نگاه می‌اندازه و بعد، خودش مجوزی برای انجامش صادر می‌کنه.

با صوت تهیونگی که دستش رو روی دست اون گذاشته بود و با نگرانی داشت صداش می‌زد، به خودش اومد. ناخواسته دستش رو عقب کشید و پسر امگا فهمید که معذبش کرده.

"م... متأسّفم. نمی خواستم اذیتت کنم. فقط... نگرانت شدم چون... ا- این‌قدر مدادت رو روی کاغذ فشار دادی که پاره شده. اتّفاقی... افتاده؟"

بی‌میلی‌های شاهزاده به صحبت، شبیه به سربازهایی در یک‌ ردیف، مسیر واژگان پسر امگا رو سد می‌کردن؛ اَمّا تهیونگ، صف‌شکن بود و کلماتش رو به مقصدی که می‌خواست، می‌برد؛ هرچند  که فعلاً باید ساکت می‌موند.

"مشکلی نیست."

کوتاه گفت و از جا، بلند شد. گویا وقت‌گذروندن در مکانی که هانئول انگیزه‌ی ساختنش رو بهش داده بود، وفاداری ناخودآگاه و اجباری‌اش رو بهش یادآوری می‌کرد که با اون‌ لمس کوچک، بیش از اندازه عکس‌العمل نشون داد.

اگر تهیونگ در راه رسیدنش به آلفا، از پا می‌افتاد چطور؟ یا اگر بعدش که بهش می‌رسید، دیگه نمی‌ترسید که از دستش بده؟ باید همیشه جوری دوستش می‌داشت که گویا می‌ترسید از دستش بده... همون‌قدر زیاد! اون می‌تونست سال‌ها خودش رو برای آلفا کنار بذاره و مهم نبود چقدر صبر لازمه؛ سختی‌کشیدن و دوری‌گزیدن‌های جونگ‌کوک، آزارش نمی‌دادن؛ اَمّا اگر رنج‌هاش بی‌فایده می‌موندن، این بود که سبب عذابش می‌شد؛ علی‌الخصوص که قلب جونگ‌کوک دنبال رسیدن نبود و فقط می‌رفت تا دور بشه.

حنجره‌اش به‌خاطر واکنش آلفا، حرف‌هاش رو مثل سیاه‌چاله‌ای بلعیده و بی‌کلمه گذاشته بودنش. قبل از اینکه جونگ‌کوک بیش‌تر ازش دور بشه و پیش تخته‌سنگ کنار دریاچه بایسته، جمله‌هاش رو از ذهن آشفته‌اش پیداکرد و آلفا رو صدا زد.

"جونگ‌کوک؟ جلوی احساسم به خودت رو نگیر! وقتی مانع کسی بشی که کاری رو نکنه، مطمئن باش با تمام وجودش می‌خواد بیش‌تر انجامش بده! جلوی من رو نگیر. همین‌الآن هم نمی‌دونم باید با حسم چی‌کار کنم. با مانعم‌شدن، باهام از این بی‌رحم‌تر نشو."

نباید تحملش، بازیچه‌ی بی‌رحمی شاهزاده‌اش می‌شد. عشق بیش‌تر؟! واقعاً می‌تونست از زیر بار سنگینش جان سالم به‌در ببره؟
چرا جونگ‌کوک از محبت‌های جفتش فرار می‌کرد؟ کدوم انسان می‌تونست از عشق، شادی و محبت گریز کنه و فقط به غم، در زندگی‌اش جایگاه بده؟ شاید هانئولی که تمام شده و حس جونگ‌کوک بهش ناتمام مونده بود، می‌تونست بخش ترسناکی از رابطه‌شون باشه! به‌پایان‌‌رسیدن اَمّا ادامه‌پیداکردن...

شاهزاده می‌دونست زمان که می‌گذشت، وابستگی به وجود می‌اومد و وقتی بیش‌تر، جفتش رو می‌شناخت، یا راهش رو می‌گرفت و می‌رفت؛ یا احساس مالکیت پیدا می‌کرد و می‌موند بدون اینکه بخواد پای عشق رو وسط بکشه! کار درست همین بود؛ باید همه‌چیز رو به گذشت زمان می‌سپرد؛ اَمّا فعلا باید با خودش خلوت می‌کرد و بدون اینکه پاسخ بده، بعد از درنگ کوتاهش مجدداً سمت تخته‌سنگ، راه افتاد.
روی سنگ بزرگی که نور خورشید گرمش کرده بود، نشست و بعد از اینکه کف دست‌هاش رو روی سطحِ زُمختش قرارداد، سرش رو بالا گرفت و پلک‌هاش رو بست تا به آفتاب اجاز‌ه‌ی لمس بیش‌ترِ پوستش رو بده.

صورتش کمی سفیدتر به‌نظر می‌رسید و چهره‌اش لباس آرامشی نسبی پوشیده بود. موهاش با نُت‌های سازِ باد، می‌رقصیدن و دلیلی خیلی بیشتر از کافی برای شیفتگی، به امگا می‌دادن.

پسر کوچک‌تر نمی دونست شاهزاده‌اش بی‌حوصله‌تر از اونه که برای بیش‌تر دوست داشته‌شدن مقابل چشم‌های امگا، ازش دل ببره؛ اَمّا آلفا هم نمی‌دونست ناخواسته، ماهرترینه برای دل‌بردن‌های بیش از حد و قاتلی فوق‌العاده برای کشتن تپش‌های قلب جفتش!

هر مرتبه که پلک‌های تهیونگ باز و بسته می‌شدن، بادیدن جونگ‌کوک، درست در روزِ روشن و باوجود نورِ خورشید، ستاره‌های کوچکی در یاقوت‌های سیاه دیدگانش برق می‌زدن. خیره بهش، باوجود فاصله‌ی چند متری بینشون دست راستش رو بالا بُرد و سرانگشت‌هاش رو جوری روی هوا حرکت داد که ظاهراً داشت موهای آلفا رو نوازش می‌کرد. تصویر هنرمندانه‌اش رو قاب گرفت تا گوشه‌ی قلبش بذاره و چشم‌هاش از شوقِ داشتنِ شاهزاده‌اش زیباتر به‌نظ ر‌می‌رسیدن.

اون می‌تونست همین‌قدر آرام، سربه‌زیر و باشَرم، خدای قلبش رو پرستش کنه.
شاهزاده، نشسته روی تخته سنگ، درست کنار دریاچه و وقتی آفتاب به موهای شب‌رنگش می‌تابید شبیهِ بتی پرستیدنی به‌نظر می‌رسید که تهیونگ به‌عنوان خدای خودش انتخابش کرده بود.

پسر آلفا، حکم شخصی گم‌شده و دور افتاده از دنیا رو داشت. نمی‌خواست این‌دفعه هم شخص دیگه‌ای پیداش کنه چراکه می‌دونست عادت انسان‌هاست نصفه و نیمه رها کنن. نمی‌خواست دوباره نیمه‌ای از خودش رو، جفتش پیدا کنه و بعد بره و نیمه‌ی دیگه‌اش سرگردان بشه. خودش باید دنبالِ تمام خودش می‌گشت و به زندگی برمی‌گردوند.

"بیا اینجا."

حالا که آرامش و منطقی نسبی داشت، این رو از امگاش خواست و با سرش به تخته‌سنگ خالی مقابلش اشاره کرد.

پسر کوچک‌تر وقتی دید شاهزاده‌اش در پناهگاهِ تنهایی‌ش، آرامش داشت، نخواست امنیتِ قلب و ذهنش رو ازش بگیره؛ پس بیرون از اون‌مأمنِ تنهاییِ آلفا موند و تَرکش‌های عذاب‌آورِ دوری‌کردن رو به‌جان خرید تا معشوقش رو آزار نده.

اون، برای آرامش دلدارش حتّی می‌تونست هوایی به ریه‌هاش نکشه تا صدای دم و بازدمش سکوت موردعلاقه‌ی خدای قلبش رو خدشه‌دار نکنه؛ چه‌ اهمیتی داشت حتّی اگر به‌خاطرش نفس‌های خودش رو کف دست مرگ می‌ذاشت؟ تهیونگ از پس هرچیزی برمی‌اومد! خندیدنی که پشتش حجم بی‌انتهایی غم پنهان شده بود، گذشتن، سرپاایستادن بعد از شکست، نداشتن، نخواستن، ازدست‌دادن، به‌دست‌نیاورد؛ اَمّا از پس عهده‌ی آزار رساندن به شاهزاده‌اش - حتّی ناچیز و اصلاً نزدیک به هیچ - برنمی‌اومد و سنگینی وزن ناتوانی از تحملش، مطمئناً عقلش رو می‌گرفت!
باشنیدن این‌جمله‌ی دستوری، بلند شد، سمت تخته‌سنگ قدم برداشت و روی سطح ناهموارش نشست. پاهاش رو به چمن‌ها فشرد و سرش رو پایین انداخت.

"من... واقعا متأسّفم جونگ‌کوک."

این رو مجدداً گفت درحالی‌که پسر بزرگ‌تر، خودش می‌دونست! بهتر از هرکسی می‌دونست با لمس‌نکردن جفتش، چه‌ بلایی سر اون‌پسر میاره؛ اَمّا نوازشش بدون اینکه بهش حسی داشته‌ باشه، خیانت به خودش و امگا نبود؟!
ازسوی دیگه، تهیونگ هرگز حساب و کتاب نمی‌کرد و اعداد و کم و زیادها رو در نظر نمی‌گرفت؛ اَمّا بی‌عدالتی شاهزاده‌اش، دیگه زیاده‌روی نبود؟ نمی‌دونست آلفا، بی‌رحم نیست و باوجود تجربه‌ی تلخش، فقط ترجیح می‌ده اگر روزی قراره خودش هم شبیه به هانئول بشه، تنها بمونه و جفتش رو وابسته‌ی خودش نکنه تا باعث اشک‌ریختنش هم نشه. خودآزاری رو، به دگرآزاری ترجیح می‌داد. نمی‌خواست به تهیونگ صدمه بزنه و ناامیدش کنه از عشق.

شاهزاده جوری دلبسته‌ی آهنگ سکوت بود که گویا نُت‌هاش هرگز براش تکراری نمی‌شدن اَمّا به‌هرحال راهی غیر از شکستنش نداشت.

"تقصیر تو نیست؛ من دنبال بهانه‌ام برای گریز از چیزی که هم حق تو هست و هم خودم."

پاسخش رو داد بدون اینکه نگاهش رو از آسمان بگیره. شاهزاده نمی‌دونست روزی می‌رسه که به امگا، لقبِ ' عزیزترینِ قلبم ' رو می‌ده و شبانه‌روز، کنارش هم بهش فکر می‌کنه و پشت پلک‌های بسته‌اش هم رویاش رو می‌بینه تا مبادا تصویر جفتش رو حتّی در خواب از دست بده؟ آلفای متکبر نمی‌دونست روزی چشم‌هاش رو بابت اتلاف نگاهش پای هرچیزی غیر از یاقوت‌های سیاه‌رنگ تهیونگ، سرزنش می‌کنه که با خیالی آسوده داشت نگاهش رو پای خورشید و آسمان، هدر می‌داد؟

"تقصیر تو هم نیست اگر من رو بلد نیستی. علاقه‌ای هم به یادگرفتنم نداری و کیه که بخواد مجبورت کنه؟! من؟! هیچ وقت!"

لبخندِ تزئینی‌اش رو روی ویترین لب‌های خوش‌فرمش نشوند و به‌قدری ماهرانه اون ویترین رو شلوغ کرد که غم‌هاش جایی پشت اون‌ منحنیِ زیبا اَمّا مصنوعی، پنهان شدن.

"حتّی اگر من نخواستم، تو... خودت رو داد بکش؛ این‌قدر که حتّی اگر دست‌هام رو محکم روی گوش‌هام گذاشته‌ باشم، بشنومت و ناخواسته هم که شده، یادت بگیرم."

نیومده بودن که روزشون رو خراب کنن! پس تهیونگ باید با بحثی ظاهراً نامربوط اَمّا درواقع به‌جا، فضای بینشون رو عوض می‌کرد و به شاهزاده‌اش اطمینان می‌بخشید که درکش می‌کنه و دوستش داره حتّی اگر مشکلی داشته‌ باشه.

"من گاهی اوقات با گل‌هام حرف می‌زنم و روی گلبرگ‌هاشون دست می‌کشم. توی خونه، کاکتوسی داشتم که فقط باهاش صحبت می‌کردم. یک‌ روز انگشت‌هام رو خیلی آروم روی تیغ‌هاش کشیدم... اون‌ها جزئی از کاکتوسم بودن. اصلاً تیغ‌هاش باعث می‌شدن متنفاوت باشه. من با وجود اون‌ها، دوستش داشتم و نوازششون کردم تا فکر نکنه آزاردهنده‌است."

نور، روی صورتش سُر می‌خورد، زیبایی‌اش رو حتّی خیلی بیش‌تر، تکثیر می‌کرد و جایی نزدیک‌تر بهش، گویا در ماهِ میانیِ تابستان، بهار شده بود؛ بهاری پر از شکوفه‌ی لیمو و گل‌های چاکلت‌کازموس که با عطر گیلاس‌ها و توت‌فرنگی‌ها، روی حس بویایی‌اش دست می‌کشید. وقتی سکوت شاهزاده رو دید، برای اطمینان‌بخشیدن بهش ادامه داد:

"مطمئن باش اگر با تو به بن‌بست برسم، حتّی اگر خودت رو دوست نداشته‌ باشم، دل‌داده‌ی حسی که بهت داشتم، می‌مونم. اگر از تو هم دست بکشم، برای همیشه به حسم وفادار هستم؛ مثل تمام این‌مدت... اینه که بهت پایبندم می‌کنه! پایبندی به حس خودم! پس کنار من، نگران رفتارت نباش."

اون‌ پسر بیش از حد برای صدمه‌زدن به خودش مهارت داشت و بعد، علی‌الخصوص اگر شاهزاده‌اش دلیل اون‌ آسیب بود، چنان علتش رو از یاد می‌برد که بعداً بتونه روی فیلمِ مجموعه‌ای از صدمه‌هایی که دیده بود، اسم ' او هرگز نفهمید چطور ' رو بذاره.

به نیم‌رخ جونگ‌کوک نگاه انداخت. شاهزاده به‌قدری باصلابت بود که تهیونگ می‌خواست صحنه‌ی مقابلش رو فقط به چشم‌هاش بسپاره و با هیچ‌چیز دیگه‌ای خدشه‌دارش نکنه! به‌قدری دلش می‌خواست بهش خیره بشه که حتّی موقع خواب هم بتونه در تمام مدتی که پلک‌هاش بسته هستن، دیدنش رو از دست نده.
دیدگانش زیر بار حجمِ ندیدن نگاه محبت‌آمیز آلفاش، مچاله شده بودن که زیبایی قبلشون رو نداشتن و به چشم جونگ‌کوک نمی‌اومدن؟ چرا به‌قدری دوستش داشت که چند ین‌برابر هرعاشق دیگه‌ای به خودش حق می‌داد دل‌تنگش بشه؛ حتّی کنارش! همین دل‌تنگی، دلیلی برای صحبت دوباره‌اش شد.

"آخرش چی می‌شه؟ یک‌ پایان باز، عقلم رو ازم می‌گیره."

تهیونگ دلش نمی‌خواست چنین‌مسیری طی کنن که از سکوتی، به سکوت دیگه، برسن و موفق بود برای به‌حرف‌آوردن شاهزاده.

"قرار نیست پایانش باز باشه. چرا علاقه به دونستنِ زودتر از موعدِ پایان یک‌ داستان داری؟ مطمئن باش اگر این‌ ماجرا، نتونه من رو به جایی که می‌خوام برسونه، خودم تمامش می‌کنم و شاید اهمیت ندم که برات چقدر سخته. یک‌ پایان غم‌انگیز، بهتر از بلاتکلیفی و به‌انتهارسیدنِ نامعلومه."

گویا حرف‌های زهرآلودی که شنید، در اعماق ریه‌هاش ته‌نشین شده بودن که نمی‌تونست نفس بکشه.
اگر شاهزاده قلبش رو می‌شکست، اگر تهیونگ به خاطرش گریه می‌کرد، با هر قطره از اون‌ اشک‌ها، پسر امگا از خودش دور می‌افتاد چراکه نمی‌خواست کسی رو که از دست جونگ‌کوک دلخور بشه؛ حتّی خودش رو! اون، تهیونگ دلخور از جونگ‌کوک رو نمی‌خواست. نفرت داشت از اشک‌هایی که دلیلشون، گرفتگی دلش از آلفاش بود... اون می‌خواست آرامگاه یک‌به‌یک سرشک‌هاش رو با دست‌های خودش بنا کنه و بعد از دفنشون، از عمقِ خاکی که اشک‌های بی‌گناهش رو میان ذرات خودش جای‌ داده بود، در گودالِ هراشک، خنده‌ای سبز بشه و پسر کوچک‌تر، از اعماقِ غمش هم زیبایی خنده‌های شیرینش رو به خدای قلبش پیشکش کنه. فعلاً باید خودش رو قانع می‌کرد که بیش‌تر از پایان، زمان حاله که اهمیت داره...

لحظاتی میانشون سکوت برقرار شد؛ سکوتی که از درون، صدای خُردشدن قلب و عطرِ آزاردهنده‌ی فَورانِ خون داشت. تَنِ روحش هم حتّی درد گرفت اَمّا به روی خودش نیاورد. اگر جونگ‌کوک فقط کمی دوستش می‌داشت، تهیونگ انعکاسِ اون‌ حس رو مثل فریاد کشیدن بین کوه‌های یک‌ کوهستانِ خالی از ساکن، چند ین‌برابر، بی‌حساب و کتاب و بی‌دریغ بهش برمی‌گردوند.

"همیشه می‌تونی مثل امروز، این‌قدر خوشحال باشی جوری که گویا هرگز هیچ‌ لحظه‌ی تلخی نداشتی؟"

تهیونگ شبیه دریا بود. صبور و وسیع؛ اَمّا پر از جزر و مدّ و گاهی هم موّاج و طوفانی... طوفانی غرق‌کننده و ویران‌گر درست مثل دریا! زندگی به‌خاطر قوی‌ماندن‌هاش، غم‌هایی بهش داده بود که هیچ‌کس غیر از خودش، از عهده‌شون برنمی‌اومد. رنج‌هاش، خصوصی‌ترین اعضای روحش بودن که به کسی نشونشون نمی‌داد.

"تو چیزی نمی‌دونی. نمی‌دونی برای آوردنِ هر روز خوب توی زندگیم، تا کجا رفتم و از چه‌ راه‌هایی گذشتم. مِنّت تک‌تک اتّفاق‌های خوبی که خودم دستشون رو گرفتم و وسط روزهام انداختم رو به جان خریدم. حق دارم بهشون چنگ بزنم. نمی‌دونم به خوشحالی، التماس کردم یا خودم ساختمش؛ ولی راحت به دستش نیاوردم..."

جونگ‌کوک نمی‌دونست که جفتش درواقع دو نفر بود؛ یکی که تلاطم درونی‌اش هرلحظه آشفته‌اش می‌کرد و نفر دومی که برای مَهار اون‌ تلاطم، روی آشفتگی‌هاش دست می‌کشید. شاهزاده چی می‌دونست از غمی که مثل عارضه‌‌ای همیشگی به قلب معصوم امگاش چسبیده بود و هیچ‌چیز ازمیان نمی‌بردش؟ هیچ‌کس جز نامجون نمی‌دونست برادرش چقدر غم و اشک پای ریشه‌های کوچک خوشحالی در زندگی‌اش ریخته، که سبز بشن و بَرَهوتِ روزهاش رو کمی از کِسل‌کنندگی دربیارن.
بعد از سکوت کوتاه ادامه‌داد:

"زمانی‌که راه می‌ری، فقط راه برو، زمانی‌که خوابیدی، فقط بخواب و درواقع هروقت که هر کاری می‌کنی، واقعاً فقط همون‌کار رو انجام بده! خودت یک‌ جا نباش و فکرت جایی دیگه. شاید این‌طوری بتونی خوشحال باشی."

کمی دورتر، دیگه نمی‌شد فرق میان توپ نارنجی‌رنگ خورشید و انعکاسش روی سطح آب دریاچه رو تشخیص داد و گویا غم و زیبایی غروب، برخلاف جمله‌ی قبلش، به بازدمِ حسرت‌بار امگا هم نفوذ کرده بود که گفت،

"گاهی اوقات من هم خسته شدم."

تکه‌تکه‌‌شدن تپش‌هاش و ریختن خونِ از جنس نورشون، بر خاک قلبش رو حس می‌کرد. قفسه‌ی سینه‌اش، نقش آرامگاه مرده‌ضربان‌هاش رو داشت؛ اَمّا صوت شاهزاده طنین انداخت.

"این اهمیت داره که خسته نموندی."

صدای شاهزاده، به گوش جسمش نه! به گوش قلبش می‌رسید که اون‌ ماهیچه‌ی کم‌طاقت رو به تپش می‌انداخت و سبب می‌شد بیش از حد، صادق باشه.

"به‌خاطر تو بود."

پسر آلفا، پاسخ نداد؛ اَمّا به خودش متعهد شد حتّی اون ' گاهی ' خسته‌شدن‌ها هم دیگه اتّفاق نیفتن و مجدداً نوای ترکیب‌شده با امواج دریاچه‌ی جفتش رو شنید.

"حتّی قوی‌ترین هم که باشی، گاهی اوقات به کسی قوی‌تر از خودت نیاز داری تا بتونه وزنه‌ی سنگین غمی که خودت به‌خاطر خستگی - نه ضعف - بهش نمی‌رسه رو از روی قفسه‌ی سینه‌ات برداره... کسی که قدرتش به از بین بردنِ ناراحتیت برسه و قدرت تو، به ناراحتی‌های من می‌رسید با اینکه نبودی."

راست می‌گفت. قلبِ خانه‌نشینش می‌تونست از هرجاده‌ای حتّی ناهموار، طولانی و غیرقابل‌عبور، به‌خاطر شاهزاده‌اش بگذره چراکه راهِ دوست‌داشتنِ آلفا، هرقدر هم سخت بود و پای قلبش رو زخم می‌زد، تهیونگ از قدم‌برداشتن در مسیرش آرامش می‌گرفت؛ آرامشی که براش اهمیت نداشت پُر از درد باشه...
جونگ‌کوک، خونِ میان رگ‌هاش شده بود، هوای درون ریه‌هاش و نورِ چشم دیدگانش... بدون اون، نه بیناییِ دیدنِ خورشیدی که درخشان‌ترین بود رو داشت، نه هوایی برای نفس‌کشیدن و نه تمایلی ازجانب قلبش  برای تپیدن... اون، بدون خونِ رگ‌هاش، نفس ریه‌هاش و نورِ چشم‌هاش، زنده نمی موند... تهیونگ بدونِ خدای قلبش، هیچ‌ زندگی‌دهنده‌ای نداشت!

نگاهش، به شلّاقِ دردناک چشم‌های سرد جونگ‌کوک و گوش‌هاش به سکوت ممتدش عادت کرده بودن که دوباره، این خودش بود که به حرف اومد. جونگ‌کوک می‌تونست... می‌تونست کلمه‌هایی به زبان بیاره که جنونشون چیزی کم‌تر از جنون کلمه‌های تهیونگ نداشته باشه... اون می‌تونست با عطر شکوفه‌ی لیموی جفتش، از نفس بیفته و چشم‌هاش در ابریشم سیاه‌رنگ چشم‌های امگاش، به خوابی فرو برن که در اون‌ خواب، چیزی جز عشق و زیبایی نبینه؛ اَمّا نمی‌خواست! نمی‌خواست تخیلات عاطفی‌اش، زندگیش رو خراب کنن؛ برای همین فقط به امگاش گوش می‌داد.

"می‌دونم برات مهم نیست؛ اَمّا من عاشق گل‌هام... نه فقط به‌خاطر عطر یا زیبایی‌شون؛ اون‌ها سهم کسی رو برنمی‌دارن و به چیزی آسیب نمی‌زنن. شخصی رو از بین نمی‌برن و فقط بهره‌ی خودشون رو از آب، خاک و خورشید دارن. اون‌ها معصوم‌ترین هستن. دنیا رو جای زیباتری می‌کنن و برای اینکه سهمشون رو از آفتاب بگیرن، روی صورت هم خراش نمی‌اندازن. تو امروز بدون اینکه بدونی، من رو جایی آوردی که بیش از اندازه بهش علاقه‌دارم؛ اون‌قدر که اگر می‌تونستم به‌عنوان موجود دیگه‌ای زندگی کنم، می خواستم گل آفتابگردان باشم؛ اون... نماد وفاداریه، ستایش و رابطه‌ی پایدار. درسته که موقع نابالغیش به آفتاب نیازمنده، اَمّا وقتی رشد کرد، با تغییر جهت خورشید، تغییر نمی‌کنه و مستقل و مقاومه."

توپ نارنجی‌رنگ میان آسمان، داشت سردتر، کم‌تر و بی‌رمق تر می‌تابید. برای جونگ‌کوک، در اون لحظه، حرف‌های جفتش آرامش‌بخش بودن؛ همون‌عطر شکوفه‌ی لیمویی رو داشتن که از نبض‌های امگاش ساطع می‌شد و به مَشام قلبش می‌رسید که به تپش‌هاش نظم می‌بخشید و دلیل بیشتری برای سکوت، بهش می‌داد.
اگر شاهزاده به جفتش می‌گفت همین الآن هم آفتابگردانی هستی در قالب انسان، زیاده‌روی می‌شد؟ البته که نمی‌گفت! هرگز اون‌قدر توی تعاریفش نمی‌تونست بخشنده باشه!

شاهزاده می‌بایست گل آفتابگردان خودش - هانئول - رو فراموش می‌کرد؟ یقیناً! هانئول نه وفادار بود و نه پایدار موند... ازاون‌به‌بعد آلفا باید مواظب آفتابگردان جدیدش می‌بود و برای همین، دقیقاً همون‌لحظه اسم تهیونگ رو در تلفن همراهش تغییر داد و ' لینائوسِ من' (آفتابگردان) ذخیره کرد تا گل جدیدش رو به خودش یادآوری کنه و شاید ذهن و قلبش دست از تعلق به شخص نادرست، دست بردارن.

درست لحظه‌ای که جفتش رو با خودش به مکان امنش آورد، خاطراتش با هانئول، دست‌خورده شدن و شاید این اتفاقی بود که باید می‌افتاد... می‌دونست هانئول یک‌ آلفا نیست؛ اَمّا اگر آلفای دیگه‌ای داشت، شاهزاده چطور می‌تونست منتظر کسی بمونه که جفت داره؟!

انعکاس تصویر صورتی و خاکستریِ آسمان، با خورشیدی که در فاصله‌ای دورتر مثل توپی کوچک و نارنجی رنگ داشت کم‌کم محو می‌شد، روی سطح دریاچه، موسیقی ملایم حرکت آب، عطر گیلاس و توت‌فرنگی‌هایی که کمی هم غلیظ‌تر، که با وجود دست‌های لطیفِ نسیم در هوا می‌پیچیدن و رقص آرام و هماهنگ آفتابگردان‌های بلند با آهنگ بادی که وقتی از بین موهای پسر کوچک‌تر هم رد می‌شد، گویا خودش رو بین تاربه‌تار ابریشم‌های تیره‌اش حل می‌کرد و خنکی ملایمش رو به مغز و قلبش هم می‌داد، ترکیب آرام‌بخشی رو باهم می‌ساختن که سبب می‌شدن تپش‌های قلب امگا هم منظم بشن و مِیل شدیدی به خوابی کوتاه اَمّا مطمئناً دل‌چسب، وسوسه‌اش کنه.

"من می‌تونم چند  دقیقه بخوابم؟ مژه‌های پلک‌های بالا و پایینم دارن بهم التماس می‌کنن که اجازه بدم به همدیگه بچسبن! نمی‌خوام کارشون به بدوبیراه بکشه."

شاهزاده به حرف امگاش نخندید چراکه می‌دونست مهارتش برای خندیدن رو از دست داده؛ به‌قدری که تبسم کج و ناشیانه‌اش، نمی‌تونه روی لب‌هاش ثابت بمونه و سقوط می‌کنه. چنان خنثی به‌نظر می‌رسید که گویا این‌ بی‌تفاوتی و بی‌احساسی، ارثیه‌ی اجدادی‌اش بود؛ اَمّا درواقع نقش اعتراضی به‌خاطر استیصال و رنج درونی‌اش رو داشت و تهیونگی که ظاهراً این و می‌دونست، به‌خاطر همین در برابرش جبهه نمی‌گرفت.

فقط پلک‌هاش رو باز و بسته کرد و خودش هم مجدداً روی زیرانداز نشست، به درخت گیلاس تکیه‌ داد و کتابش رو برداشت.
بعد از چند  دقیقه که حوصله‌اش سررفت، کتاب رو کنار گذاشت و به جفتش چشم دوخت. اهمیتی نداشت که چه ' حتّی ' هایی کنار صفت زیبایی‌اش‌ قرار بگیرن، اون به‌هرحال زیبا بود؛ کمی واضح تر، درواقع تهیونگ زیبا بود حتّی اگر آلفاش بهش حسی نداشت و این زیبایی با وجود چشم‌های بسته، موهای آشفته‌ای که رنگشون در تضاد بود با بالشتک کوچک زیر سرش، لب‌های نیمه‌باز و خط اخم بین ابروهاش، چند ین‌برابر هم می‌شد.
مژه‌های پلک‌های بالا و پایینش به هم گره خورده بودن و لب‌هاش فاصله داشتن. چشم‌های تیره‌رنگش که حالا پشت پلک‌های بسته‌اش حبس شده بودن، موهای خرمایی تیره‌ای که زیر آفتابِ غروب روشن‌تر به‌نظر می‌رسیدن، مژه‌های بلند، پُر پشت و سیاه، تبسمی که حتّی وقتی نمی‌خندید هم گوشه‌ی لب‌هاش به چشم می‌خورد و لبِ زیرینش که خالی گوشه‌ی خودش داشت، ترکیبی پرستیدنی‌تر از یک‌ تندیسِ دست‌سازِ خدا، ازش می‌ساختن.

پسر امگا نیم ساعت بعد، از خواب پرید. فریادهای مغزش، قلبش رو به تپش تندی واداشته بودن. مثل رعد و برقِ بدونِ باران، جرقه‌های ترس و صوت گوش‌خراش کابوس رو حس کرده بود اَمّا حتّی نمی‌تونست گریه کنه و ثانیه‌هایی بعد که به خودش اومد، به‌قدری وحشت‌زده بود که نمی‌تونست گرمیِ گلوله‌های بی‌رنگِ ترسی که از چشم‌هاش روی گونه‌هاش می‌غلتیدن رو حس کنه.

جونگ‌کوک سمتش خیز برداشت. صورتش رو بین دست‌هاش گرفت و وادارش کرد بهش نگاه کنه؛ اَمّا گویا سَمِ هوای گرفته‌ی اون‌ خوابِ زهرآلود، به واقعیت هم کشیده شده بود که نمی‌ذاشت پسر کوچک‌تر نفس بکشه و کلمه‌هاش رو در حنجره، خفه می‌کرد.

"به من نگاه کن؛ من اینجام. اوضاع روبه‌راهه. شمرده نفس بکش و به چیزی فکر نکن."

چشم‌هاش به کاسه‌هایی از خون شباهت داشتن و نفسش گرفته بود.

"م... مثل این بود که دنیا برام یک‌ قصه تعریف کرده باشه؛ یک‌ قصه که بعدش هیچ‌وقت نتونم بخوابم."

به کلمات آلفا نیاز داشت؛ اَمّا لب‌های ترک‌برداشته‌اش حتّی توانِ تمنای آغوش رو نداشتن.

"کابوس بود. چیزی نیست. قبلاً هم شبیهش خواب دیدی؟"

مغزش داشت در سرش سنگینی می‌کرد و حتّی اگر سپرِ چهره‌ی شادش رو هم نگه‌ می‌داشت، نمی‌تونست آشفتگی‌اش رو پنهان کنه.

"هیچ‌وقت. ب... بیش از حد واقعی بود! مثل یک‌ دوره‌ی گم‌شده از زمان. ه... هنوز درد شلاق، توی بدنم هست."

دیدگان امگا، قرمز شده بودن و گاهی بین کلماتش سرفه می‌کرد. دلیل سرخی چشم‌هاش می‌تونست خوابیدن کوتاهش باشه و کابوسی که باعث بدخوابی‌اش شد؟ یا احتمالاً.. می‌تونست به‌خاطر بادی باشه که کمی بیش‌تر از قبل داشت می‌وزید؟ یا شاید هم سرماخوردگی؟ به‌هرحال شاهزاده، سر پسر کوچک‌تر رو در آغوشش گرفت و وقتی متوجّه تنفس آرام‌ترش شد، همین‌طور که موهاش رو نوازش می‌کرد، مخاطب قرارش داد:

"می‌خوای بریم؟ فکر می‌کنم داری سرما می‌خوری."

و تنها پاسخی که از اون‌ پسرِ آشفته گرفت، حرکت آرامِ بالا و پایین شدن سرش و ' بریم ' کم‌جانی که گفت، بود.
جونگ‌کوک، موهای جفتش رو نظم داد‌ و با یادآوری صوت تهیونگ، صحبت‌های پیشینشون راجع‌ به تبعیض‌ها و کابوسی که آرامش امگا رو به‌هم زد، جمله‌ای به زبان‌ آورد.

"صدات، مثل آوای خاموش گلبرگ‌هاست."

هرذرّه از صدای تهیونگ، شاخه‌گلی بود که سلول‌های شنوایی شاهزاده، دست دراز می‌کردن برای داشتنشون.

"مگه صدای اون‌ها چطوره؟"

تهیونگ، لحن گل‌های چاکلت‌کازموس و شکوفه‌های لیموی رایحه‌اش رو داشت و با هر نگاهش، بارانی از غنچه‌ها در سرزمین چشم‌های شاهزاده، باریدن می‌گرفت تا قطره‌گلبرگ‌ها دیدگان گرگ سرخ پنجم رو نوازش کنن.

"در حین بم‌بودن، لطیف؛ اَمّا محبوس در جثه‌ی نازک‌تنشون. همون‌قدر ناشنیده."

چشم‌های شاهزاده، چنان زیبا بودن که تهیونگ می‌خواست پس از هرنگاه، شعری بهشون سنجاق کنه. مردمک‌های گریزپای پسر کوچک‌تر حالا تمایلی به فرار نداشتن وقتی میان دشت قهوه‌ی عنبیه‌های شاهزاده،  ‌در خلسه سر می‌کردن.

"چرا... گفتی محبوس؟"

وجود تهیونگ تداعی‌گر چکامه‌ای موزون بود که جز زیبایی، هیچند اشت. چشم، خسته نمی‌شد از مرورش؛ اَمّا شاهزاده فی‌الحال گریز می‌کرد از اشعار.

"محبوس، از ترس چیده‌شدن."

در بطن یک‌به‌یک نفس‌های جونگ‌کوک، احساس مسؤولیت جان گرفته بود که حالا شاهزاده هیچ‌چیز رو مهم‌تر از مواظبت از جفتش نمی‌دونست؛ پس مخاطب قرارش داد:

"تو، چشم به‌سمت ماه نداشته‌ باش؛ من خورشیدی می‌شم‌ که با وجودش، به روزها ابدیت ببخشه. لحظه‌ای غروب نکنه و شب رو ازبین ببره برای اینکه مواظب آفتابگردانش باشه. اجازه نمی‌دم هیچ‌ دستی سمتت دراز بشه و بهت صدمه بزنه."

و تهیونگ در اون لحظه، شبیه به ازخودرفته‌ای بود که روحش رو در وجودش نه؛ بلکه از شدّت شادی، در آسمان پیدا می‌کرد.

به‌هرحال بعد از اون‌ پیک‌نیک قرار بود از اون روز، شاهزاده دیگه خودش نباشه و اون‌ نقطه و از اونجا به بعدی که دیگه خودش نبود، می‌ترسوندش! اینکه جونگ‌کوک سختگیر رو جا بذاره و وجهه‌ی ملایم‌تری از خودش رو به روزهای آینده ببره، می‌ترسوندش؛ هرچند  تغییر رفتارش در حد معجزه نبود و به موقعش می‌تونست دوباره بُعد سرسختش رو از زیر پوسته‌ی ملایمتش بیرون بکشه تا به همه - علی‌الخصوص امگاش - یادآوری کنه نرمی رفتارش، انتخابشه؛ نه اجبارش! نمی‌خواست سرنوشت قلبش به جایی برسه که تا ابد برای هانئول به لرزه دربیاد درحالی‌که ناچاره تهیونگ رو دوست داشته باشه...


***

تقریباً دوهفته از سکونت پسر امگا در عمارت شاهزاده می‌گذشت و بالأخره پنج‌ روز قبل که بخیه‌های دستش رو کشید، بهش اجازه داده‌شد که با کمک نجار، دستیارهاش و چند محافظی که حتّی ثانیه‌ای حق نداشتن چشم ازش بردارن، ساختن آلاچیقش رو شروع کنه.

دستگاهِ سنباده‌زن رو خاموش کرد، کلاه کپ زردرنگش رو برداشت تا هوا از میان موهاش گذر کنه و به چوب‌های اطرافش نگاه انداخت تا مطمئن بشه تمامشون رو سنباده کشیده.

اتّفاقی، یکی از دستیارهای نجار رو دید که خسته به‌نظر می‌رسه و دستش رو روی کمرش گذاشته. به یکی از محافظ‌هاش که تمام مدت با چترِ افتاب‌گیر کنارش ایستاده بود، رو کرد و چتر رو ازش گرفت تا اون رو ببنددش.

"یونسوک تو... نمی‌خوای چند  دقیقه بشینی؟ گرسنه نیستی؟ به آب یا سرویس بهداشتی احتیاج نداری؟ پنج‌ ساعت می‌شه که با چتر ایستادی درحالی‌که من کلاه دارم و حتّی اینجا سایه‌است! این واقعاً معذبم می‌کنه."

با اتمام جمله‌اش، چتر رو بست و به محافظش برش گردوند. یونسوک سرش رو پایین انداخت و بدون نگاه‌کردن به چشم‌های تهیونگ - که احترام به‌شمار می‌رفت - بهش جواب داد:

"جسارتم رو ببخشید. هدفم به‌هیچ‌وجه معذب‌کردن شما نیست؛ اَمّا شاهزاده دستور دادن نباید اجازه بدم حتّی حشره‌‌ای کوچک براتون مزاحمتی ایجاد کنه."

چتر رو دوباره باز کرد و سبب شد تهیونگ به چشم‌هاش گردش بده. چتری‌هاش رو با حرص روی پیشانی‌اش ریخت و بعد از اینکه کلاهش رو برعکس روی سرش گذاشت، سمت صندلیِ راحت‌نشینش روی چمن‌ها رفت و خواست بلندش کنه که یکی دیگه از محافظ‌هاش سمتش دوید.

"عالی‌جناب، اجازه بدید من انجامش بدم."

بدون اینکه اهمیتی بده، قدم‌هاش رو سمت دستیارِ نجار که برس رو درون قوطیِ رنگِ سفید فرومی‌برد، هدایت کرد و برای دلخورنشدن محافظش، ازش کار دیگه‌ای خواست.

"وزنی نداره. می‌تونم ببرمش. فقط... می‌شه لطفاً یک‌ لیوان آب برام بیاری؟"

محافظی که نامش سونگهون بود، فورا بی‌سیمش رو مقابل لب‌هاش گرفت تا درخواستِ جفت شاهزاده رو به مستخدم‌ها برسونه و پسر امگا با خودش فکر می‌کرد واقعاً این‌همه تشریفات نیاز هستن؟!
دستیارِ نجار با دیدن تهیونگی که به‌طرفش می‌رفت، برس رو درون قوطی برگردوند، به نشونه‌ی احترامش از جا بلند شد و سعی کرد با نادیده‌گرفتن دردِ کمرش صاف بایسته.

"خسته نباشی. اسمت ایو... ایونسو بود؛ درسته؟"

ایونسو لبخندی از برخورد گرم تهیونگ زد و نامش رو تأیید کرد. خواست برای ادامه‌ی کارش، برس رو برداره اَمّا جفت شاهزاده بعد از اینکه صندلی رو دوباره روی چمن‌ها قرارداد، برسِ رنگ رو از پسرِ دستیار گرفت و به صندلی اشاره کرد.

"عجله‌ای برای زود تمام‌کردنش نیست. اینجا بشین و استراحت کن. سلامتیت از کنارهم‌چیدن چند تا چوب مهم‌تره."

پسر، سرش رو به طرفین حرکت داد و پی‌درپی، تعظیم کرد.

"عالی‌جناب من..."

یک دستش رو به کمرش زد و دست دیگه‌اش رو روی پیشانی‌اش قرار داد تا تظاهر به عصبانیت کنه و جمله‌ی ایونسو رو ناتمام گذاشت.

"واقعاً اینجا هیچ‌کس به گفته‌های من اهمیتی نمی‌ده؛ نه یونسوک چترش رو می‌بنده و نه آقای چویی اجازه می‌ده برای نصب‌کردن سقف آلاچیق کمکش کنم! می‌شه حداقل تو به‌عنوان یک‌ دستور انجامش بدی و استراحت کنی؟!"

پیش از اینکه پاسخی از دستیار نجار بگیره، یکی از مستخدم‌ها رو دید که با میز چوبی دایره‌ای‌شکل و کوچکی که یک‌ پارچ و دو لیوان روی اون به چشم می‌خوردن، بهشون نزدیک می‌شد.

زن مستخدم بالأخره بهشون رسید و تهیونگ سمتش رفت تا یکی از لیوان‌ها رو برای خودش پُر کنه؛ اَمّا دستِ سونگهون مانعش شد.

"سرورم چند لحظه لطفاً."

در برابر چشم‌های گردشده از تعجبِ جفت شاهزاده، پارچ رو برداشت. یکی از لیوان‌ها رو تا نیمه پر کرد و از زنِ مستخدم خواست تا اون رو سربکشه.
وقتی مطمئن شد خطری نیست، لیوان دوم رو برای تهیونگ پُر کرد و اون رو روی میزِ کوچک گذاشت.

"می‌تونید برش دارید عالی‌جناب. آب، مشکلی نداره و قابل شُربه."

برای اینکه مستخدم رو بیش‌تر از اون معطل نکنه، لیوان رو یک‌نفس سر کشید و دو دفعه‌ی دیگه هم پُرش کرد. به زنِ مقابلش نگاه انداخت و مخاطب قرارش داد:

"می‌تونم بدونم اسمتون چیه؟"

زن، سرش رو پایین انداخت و البته که از رویارویی با جفت شاهزاده، خجالت‌زده‌ بود.

"داهه سرورم... سو داهه."

به چهره‌ی داهه با دقت چشم دوخت تا اسمش رو به ذهن بسپاره و ادامه داد:

"ممنونم خانم سو و... متأسّفم که به‌خاطرش اذیت شدید. دفعه‌ی بعد یادم نمی‌ره که همراه خودم یک‌ بطری آب بیارم."

زن، لبخندی از تواضع تهیونگ به لب نشوند.

"عالی‌جناب این وظیفه‌ی منه."

کوتاه، پاسخ داد و پس از اشاره‌ی پسر محافظ، از اونجا دور شد چراکه مستخدم‌ها حق نداشتن بیشتر از حد نیاز با شاهزاده و جفتش صحبت کنن.

***

یک‌ ساعت بعد، با اتمام تزئین یکی از دو محفظه‌ی چوبی که قرار بود به‌عنوان باغچه روی دیوار بیرونی آلاچیق قرار بگیرن، برش داشت تا روی جای مخصوص، نصبش کنه. صدای دریلی که روشن بود، باعث می‌شد هیچ‌ صوت دیگه‌ای رو نشنوه و متوجّه برگشتن جونگ‌کوک نشه.

محافظ های تهیونگ - حتّی یونسوک - با دیدن رولزرویس سیاه‌رنگ شاهزاده، برای ادای احترام سمتش رفتن و به ردیف ایستادن؛ اَمّا باوجود مواظبت بی‌وقفه‌شون از جفتِ شاهزاده تا اون لحظه، شانس اصلاً باهاشون یار نبود و درست همون‌لحظه محفظه‌ی چوبی باغچه، از دست پسر امگا روی پاهاش افتاد. آخ کوتاهی از بین لب‌هاش خارج شد و وقتی محافظ‌ها سمتش نیومدن، نفس راحتی کشید درحالی‌که متوجّه طوفانِ پشت سرش نبود!

با حسِ رایحه‌ی آلفا، نفسش حبس شد و جرأت نگاه‌کردن به پشت‌سرش رو نداشت؛ حالا می‌تونست دلیلِ غیب‌شدن ناگهانی محافظ‌ها رو متوجّه بشه؛ اَمّا حتّی نمی‌دونست جونگ‌کوک چیزی از اتّفاقی که افتاد، دیده یا نه!

"تهیونگ!"

صدای فریاد پسر بزرگ‌تر بود که به‌خاطر صوت اعصاب‌خردکن دریل، خیلی آهسته به گوش رسید و رایحه‌ای که با هر لحظه استشمام بیش‌تر، می‌فهمید جفتش درحال نزدیک‌تر شدنه. سعی کرد از جا بلند بشه اَمّا نتونست. با گفتن ' لعنتی به‌خاطر اخراج‌نشدن محافظ‌ها سعی کن بلند بشی ' خودش رو پیشاپیش مقصر دونست و سبب شد جونگ‌کوکی که سمتش می‌دوید برای لحظه‌ای بایسته تا صداش رو واضح بشنوه.

یونهو که پا‌به‌پای شاهزاده دویده بود، با توقف کوتاه پسر آلفا بالأخره بهش رسید. خم شد، دست‌هاش رو روی زانوهاش قرار داد و نفس‌بُریده لب باز کرد.

"سرورم، لطفاً... لطفاً آر..."

وقت خوبی رو برای صحبت با جونگ‌کوک، انتخاب نکرده بود!

"تا لب‌هات رو به همدیگه ندوختم ساکت شو و..."

به محافظ‌هایی که بی‌خبر از اتّفاقی که افتاده بود، سمتشون می‌اومدن اشاره کرد و بعد از برداشتن عینک آفتابی‌اش برای بهتر نشون دادن خشم چشم‌هاش، ادامه داد:

"و به محافظ‌های به‌دردنخورتر از خودت بگو پای تک‌تکشون رو قطع می‌کنم!"

نیشخندی زد و پس از یادآوری جمله‌ی امگاش که نگرانی‌ش برای محافظ‌ها رو نشون می داد ' خوش قلبِ لعنتی ' رو با خودش زمزمه کرد و دوباره سمتش دوید.

این أوّلین‌مرتبه بود که مشاور می‌دید شاهزاده رفتارِ سنجیده و سلطنتی‌اش رو کنار گذاشته و می‌دوه؛ پس فقط تونست قدم‌هاش رو به عقب برداره و به محافظ‌های بیچاره هشدار بده.

پسر امگا بالأخره تمام توانش رو در پاهاش جمع کرد تا بتونه بایسته و حق هر عکس‌العملی رو از یک‌به‌یک اجزای صورتش گرفت تا دردش رو فریاد نزنن. وقتی درنهایت پسر بزرگ‌تر بهش رسید، لبخند احمقانه‌ای زد و بی‌اراده لب‌هاش رو از هم فاصله داد:

"او... اومدی؟ خیلی وقت هست که... اومدی؟ متأسّفم که متوجّه نشدم. چقدر- چقدر احمقم! چطور نفهمیدم اون محافظ‌های بیچاره که حتّی یک... یک‌ ثانیه از صبح تنهام نذاشتن، یک‌دفعه غیب شدن؟! اوه راستی! خس... خسته نباشی."

آقای چویی که با خاموش‌کردن دریل، تازه متوجّه حضور شاهزاده شده بود، با عجله سعی داشت از پله‌های نرده‌بان دومتری برای اَدای احترام، پایین بیاد که پایه‌ی نرده‌بان لغزید و تهیونگ خواست خودش رو بهش برسونه که قدم‌برداشتنش هم‌زمان شد با جمع‌شدن صورتش از درد و گیرافتادن کمرش بین دست‌های آلفا.

"اگر فقط حدس می‌زدم کنترلِ تو از تسلط به یک‌ قلمروی پادشاهی سخت‌تره، برای خودم دردسر درست نمی‌کردم کیم تهیونگ!"

پسر کوچک‌تر فقط سرش رو پایین انداخت تا چشم‌هاش رو از نگاه سرزنش‌گر جفتش نجات بده و با صدای جدی جونگ‌کوک که مخاطبش نجار و دستیارهاش بودن، کمی در جای خودش پرید.

"کارتون برای امروز کافیه. وسایلتون رو جمع کنید."

دستور داد و جا‌به‌جایی نگاه پر غضبش بین پای تهیونگ و محفظه‌ی چوبیِ شکسته‌شده، به امگا فهموند که تمام اتّفاقات رو دیده...

وقتی آقای چویی و دستیارهاش بی‌معطلی مشغول جمع‌کردن وسایلشون شدن، بدون اینکه حلقه‌ی دستش رو از دور کمر پسر کوچک‌تر باز کنه، سمت یونهویی که حالا همراه محافظ‌ها پشت سرش ایستاده بود، چرخید.

"بگو حداکثر پانزده‌ دقیقه فرصت دارن صندلی چرخ‌داری از درمانگاه دکتر بیونگ بیارن. به شی‌وان بگو بره دنبالش."

و تهیونگ؟! اون لحظه دردی حس می‌کرد اون هم درست وقتی که رگِ گردن شاهزاده‌اش به‌خاطر اون، از عصبانیت بیرون زده بود و خورشید داشت موهای برّاق و سیاهش رو به بازی می‌گرفت؟!

دانه‌های ریز عرق روی پیشانی‌اش سبب شدن امگا دستش رو بالا ببره و با گوشه‌ی آستینِ بلندِ پیراهن زردرنگش، اون‌ها رو پاک کنه.
هم‌زمان نگاه جونگ‌کوک کمی پایین‌تر، روی کمرِ باریک و پوستِ جفتش لغزید و با حرص درحالی‌که با یک‌ دستش کمر تهیونگ رو نگه‌ داشته بود، با دست دیگه‌اش پیراهنش رو پایین کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:

"تارهای عصبی من، یک سازِ لعنت‌شده‌ برای تو نیستن! از بازی با اعصابم دست بردار."

اَمّا مجدداً مثلث برمودایی در حنجره‌ی تهیونگ، گویا یک‌به‌یک حرف‌هاش رو ناپدید می‌کرد. آلفا، دل‌داده‌اش نبود؛ اَمّا در برابرش حس مسؤولیت داشت و برای اون‌ پسر، حتّی فراتر از دوست‌داشتن به‌نظر می‌رسید.
صداش زد! شاهزاده‌اش برای أوّلین‌مرتبه صداش زد و حس پسر کوچک‌تر به‌قدری غیرقابل توصیف بود که آرزو می‌کرد کاش می‌شد جونگ‌کوک، حس اون لحظه‌اش رو لمس کنه. بند افکارش به‌خاطر خوشحالی بیش از حدش پاره شده و تمام کلمات رو به‌سببش، گُم‌کرده بود.

اهمیتی نداشت اگر شاهزاده با اخم نگاهش می‌کرد!
آخِ کوتاهی که از بین لب‌هاش بیرون اومد، باعث شد جونگ‌کوک دست از توبیخ یونهو و محافظ‌ها برداره، ناخودآگاه بدن جفتش رو به خودش نزدیک‌تر کنه و بعد از بازدمِ کلافه‌اش، بدون هیچ‌ حرفی سمت نزدیک‌ترین نیمکت راه بیفته.

حالا دقایقی می‌گذشت که تهیونگ روی نیمکت نشسته بود و با تکرار جوابِ دروغِ  ' من واقعاً خوب هستم ' شاهزاده رو بیش‌ازپیش عصبانی می‌کرد چراکه می‌دونست به‌خاطر محافظ‌هاست که ملاحظه می‌کنه.
لبش رو گزید و پس از اینکه عینکش رو درون جیب کتش گذاشت، قدم‌های بلندی سمت محافظ‌هایی که با سرهایی افتاده، به ردیف ایستاده بودن، برداشت.
مقابل یونسوک ایستاد. بهش نزدیک شد و کُلتِ کمریِ پسر رو بیرون کشید.

"عالی‌جناب!"
"جونگ‌کوک!"

یونهو و جفت شاهزاده هم‌زمان باهم فریاد کشیدن و تهیونگ باوجود نفس حبس‌شده‌اش حس می‌کرد کنار هم نگه‌داشتنِ صدای پراکنده‌اش انرژی زیادی ازش گرفته... پسر آلفا به‌قدری عقب رفت که حالا کنار امگاش ایستاده بود. چند  تیر رو کنار پای یونسوک - روی زمین - خالی کرد و سبب شد محافظ‌ها با ترس، مقابلش به زانو بیفتن و التماس کنن.

"هیچ‌ صدای اضافه‌ای نمی‌خوام بشنوم؛ نه اعتراض! نه التماس و نه توجیه!"

حالا فقط صدای نفس‌های ترسیده محافظ های درمانده، نسیمی که از بین شاخه‌های درخت‌ها رد می‌شد و آوای پرنده‌ها بودن که به گوش می‌رسیدن.
لحظه‌ای - فقط یک‌ لحظه - چشمش به ترسی افتاد که در قالب اشک، درون دیدگان پسر امگا، خودش رو نشون می‌داد؛ قطره‌ای که گویا حاویِ موادِ نگه‌دارنده بود و اثرش زنده نگه‌داشتن محافظ‌ها!
تهیونگ از صوت اسلحه ابداً نمی‌ترسید و زاویه‌ی نادرست نشونه‌گیری شاهزاده هم بهش فهمونده بود واقعاً قصد گرفتن جان هیچ‌یک از اون‌ها رو نداره؛ اَمّا نمی‌خواست حتّی درصدی هم کسی به خاطرش به خطر بیفته.

جونگ‌کوک بعد از تمام تیرهایی که به درخت مقابلش زد، کُلتِ بدون تیر رو روی زمین، روبه‌روی محافظ‌ها انداخت و به امگاش اشاره کرد.

"زنده‌موندنتون رو مدیونِ ترس و نگرانیِ توی چشم‌های جفتم هستید! اگر جانتون رو برای نگهداری ازش نذارید، دفعه‌ی بعدی تیرها رو خرجِ تنه‌ی درخت نمی‌کنم! واضح بود؟!"

تهیونگ و محافظ‌ها هم‌زمان نفس راحتی کشیدن و یونهو شاهزاده رو مخاطب قرار داد تا حالا که اوضاع آرام‌تر شده بود، از محافظ‌ها دفاع کنه.

"سرورم محافظ‌ها فقط می‌خواستن به شما خوشامد بگن. اون اتّفاق فقط توی..."

این‌مرتبه واقعاً تهیونگ هم با مشاور هوانگ موافق بود اَمّا به‌محض‌اینکه خواست تأییدش کنه، صدای جدی جونگ‌کوک باعث شد لب‌هاش رو دوباره به هم بدوزه.

"مشاور هوانگ! أوّلویتِ این‌ عمارت رو یک‌ دفعه برای همه مشخص کردم! به‌نحو دیگه‌ای باید یادآوری کنم؟!"

پیش از اینکه پاسخی بگیره، شی‌وان همراه دکتر بیونگ و ویلچری که با خودشون آورده بودن، بهشون رسیدن و تمام حواس شاهزاده به این جمع شد که اجازه نده دست هیچ‌کس به امگاش بخوره.

***

ساعاتی گذشته بود و تهیونگ به‌خاطر پایی که حتّی شکستگی هم نداشت، استراحت می‌کرد. نگاه دلخور و رایحه‌ی کمی تلخ‌شده‌اش جونگ‌کوک رو عصبی کرده بود و حتّی نیم‌نگاهی بهش نمی‌انداخت.
لبه‌ی تختِ اتاق مشترکشون، پشت به امگا نشست و روتختی زرشکی‌رنگ رو میان مشتش فشرد.

"نمی‌خواستم واقعاً بکشمشون؛ پس یاد بگیر اشک‌هات رو زمانی‌که لازمه خرج کنی. فقط ترسوندمشون."

چنان به شاهزاده نگاه می‌کرد که گویا گرمای قهوه‌ی دیدگانش - هرچند  تلخ - پاداش تحمل سرمایی بود که سال‌ها به‌خاطر عدم‌حضور آلفا،  سراسر وجود تهیونگ جریان داشت و پسر امگا حالا به شکرانه‌اش، لحظه‌ای چشم از گرگ سرخش نمی‌گرفت.

"آره! ترسوندن به حد مرگ! می‌تونم بپرسم دقیقاً چه‌زمانی، موقع خرج‌کردن اشک‌هامه؟! بعد از اینکه کشتی‌شون؟!"

با اتمام جمله‌اش نشست و به تاج تخت تکیه داد. می‌خواست لیوان آب رو از پاتختی کنارش برداره اَمّا  دستش نرسید و جونگ‌کوک پس از برداشتن لیوان، اون رو بین لب‌های جفتش گذاشت تا خودش اون رو بهش بده.
به‌خاطر نگاه خیره‌ی شاهزاده، آب میان گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.

"برای اینکه مواظب خودم..."

ناچار شد به‌خاطر سرفه‌های متوالی‌اش جمله‌اش رو قطع کنه و وقتی بالأخره تونست نفس بکشه، ادامه داد:

"مواظب خودم نبودم می‌خواستی با نگاهت بی‌سر و صدا بکشیم؟!"

شاهزاده با یادآوری چهره‌ی بانمکش، چشم‌های کشیده‌تر از حد معمول و صورتِ زاویه‌دار و گُم‌شده‌اش بین کلاه هودی زردرنگش زمانی‌که داشت لیوان آب رو سر می‌کشید، با زبانش لبش رو مرطوب کرد و بعد از گزیدن لبش با جدیت جواب داد:

"هم برای اینکه مواظب خودت نبودی و هم برای اینکه..."

جمله‌اش رو ناتمام گذاشت و بعد از برگردوندن لیوان سر جای قبلش، به امگا نزدیک شد. کلاه هودی رو از روی سرش برداشت و پس از بالازدن چتری‌های پخش‌شده روی پیشانی‌اش، دستش رو آهسته روی پهلوی پسر کوچک‌تر حرکت داد درحالی‌که نگاهش به لب‌های بوسه‌خواهش بود.

"هم برای اینکه به‌قدری برای انتخاب لباس‌هات افتضاح هستی که همه می‌تونن کمرِ باریک و لعنتیت رو فقط با بلند‌کردن دستت ببینن."

تقریباً داشت صورت‌به‌صورت امگا نفس می‌کشید و این‌همه نزدیکی سبب شده بود جفتش نتونه هوایی رو که از بینی‌اش وارد ریه‌هاش می‌کرد، بیرون بفرسته.
هیاهوی درون تهیونگ با سکونِ بیرونش هیچ یکسان نبود و پوستش قرمز شد چراکه داشت نفس کم‌تری می‌گرفت. مردمک‌هاش به‌اندازه‌ی تمام انسان‌های جهان داشتن به شاهزاده التماس می‌کردن ازش فاصله بگیره اَمّا درست همون‌موقع، انگشت شست جونگ‌کوک، گوشه‌ی لب امگاش نشست تا قطره‌ی آبی که جا مونده بود رو پاک کنه و باعث شد پسرِ بی‌نوا، از کمی بپره و به سکسکه بیفته.

"م... می‌شه بری عقب و تا- تا خفگی بعدی، بهم فرصت نفس‌کشیدن بدی؟!"

پس از نیشخندی که زد، از پسر کوچک‌تر دور شد و اون بالأخره تونست دَم عمیقی از هوا بگیره. شکل عادی صورتش برگرده و متوجّه یخ‌زدگی سرانگشت‌هاش و لرزش دست‌هاش بشه.

"باید برم به کارهام برسم و امیدوارم فقط چند  ساعتِ ناچیز بتونی آرام و قرار بگیری و برای مت یا خودت دردسر درست نکنی."

با ابروهاش به تخت اشاره کرد. از جفتش خواست دوباره دراز بکشه و اطاعت ازش، برای تهیونگی که مریضی رو به‌ جان‌ می‌خرید تا توجّه و مواظبت شاهزاده‌اش رو داشته باشه، اصلاً سخت نبود.

"من می‌خوام برات دردسر درست نکنم؛ اَمّا بدنم واقعاً باهام همراهی نمی‌کنه."

می‌دونست! برق شیطنت درون چشم‌هاش جایی برای دلیل‌تراشی نمی‌ذاشت؛ پس فقط با کلافگی، اخم کرد. لحاف زرشکی‌رنگ رو تا قفسه‌ی سینه‌ی امگا، بالا برد و پیش از اینکه از اتاق خارج بشه، با یادآوری موضوعی، میانه‌ی راه ایستاد.

"پرسیدی چه‌ زمانی، موقع مناسب برای خرج‌کردن اشک‌هاته؛ هیچ‌وقت. جوابم هیچ وقته!"

گفت و قدم‌های تندی برداشت اَمّا درست در چهارچوب دری که قسمت خصوصی اتاقشون رو از قسمت دیگه جدا می‌کرد، مجبور شد با صدای تهیونگ بایسته و بدون اینکه طرفش برگرده، یک‌ دستش رو به چهارچوب تکیه بده.

"آلفا؟ می‌دونم تمام نگرانیت فقط برای این هست که باید سالم بمونم تا بتونی کنارم قدرت‌هات رو بشناسی؛ اَمّا به هر دلیلی... دوستش داشتم."

دست شاهزاده روی چهارچوب در، مُشت شد. اون اهمیت می‌داد فقط به‌این‌سبب که می‌خواست به امگاش یادآوری کنه حواسش به احساساتش هست... اَمّا ظاهراً اون هم مثل هانئول بود؛ همه‌چیز رو نادیده می‌گرفت... رایحه‌اش دوباره تلخ شد و لحنش سرد.

"اون‌قدری که به‌نظر می‌رسه، جاه‌طلب نیستم. تا زمانی‌که نشون من روی گردنت هست، مواظبت ازت توی این‌ جامعه‌ی طبقاتی نفرین‌شده وظیفه‌ی منه. من هرگز برای ایفای مسؤولیت‌هام، کم‌کاری نمی‌کنم."

بدون معطلی از اتاق بیرون رفت اَمّا وسط راهرویی که به اتاق کارش ختم می‌شد، شنید صدای تهیونگی رو که با خودش زمزمه کرد: ' برای شنیدن اسمم از بین لب‌هات باید آسیب می‌دیدم؛ برای شنیدن دوستت دارم، باید جانم رو کنار بذارم؟ می‌شه بهم حق بدی که ازاین‌به‌بعد بخوام هر روز زخمی تازه داشته‌ باشم تا وقتی اسمم رو صدا می‌زنی دردم رو فراموش کنم؟'

***
نزدیک به دوازده نیمه‌شب بود و بعد از اینکه ساعت هفت، شاهزاده بهش سر زد تا شام رو کنار همدیگه و در اتاق مشترکشون صرف کنن، حدود پنج‌ ساعت از ندیدنش می‌گذشت و دلتنگش شده بود.

می‌دونست سرزنش می‌شه که چرا از تختش بیرون اومده؛ اَمّا اهمیتی نمی‌داد.
وقتی به اتاق کار جونگ‌کوک نزدیک شد، حتّی محافظ‌ها هم رفته بودن اَمّا جفتش هنوز هم باید کار می‌کرد. دستش رو بالا برد تا زنگ کنار در رو فشار بده اَمّا چیزی رو شنید که نباید!

"منظورتون چیه اعلی‌حضرت؟! من ازتون مساعدت خواستم و شما ازم می‌خواید عکسِ معشوق نوجوانیم رو به جفتم نشون بدم برای اینکه اون‌ها در یک‌ پک بودن و محتمله که بشناسدش؟! نه عاقلانه‌است و نه منصفانه."

دستش بی‌اراده کنار بدنش افتاد. تلوتلو خورد و عقب رفت. چرا حالِ خوبش همیشه مثل حبابی بود که اهمیت نداشت چقدر بزرگ باشه؟ ظاهراً هرقدر هم یاد می‌گرفت حباب‌های غول‌آساتری از شادی برای خودش بسازه، به‌هرحال ماهیتشون شکننده‌ بود و خیلی زود می‌ترکیدن.
عمرِ حالِ خوبش با یک‌ جمله تمام شد. گویا به بدترین شکل به قتل رسیده بود اَمّا هر نفسش هم به‌مثابه‌ی تیغی روی وجودش کشیده می‌شد، بافت‌های جسم و روحش رو از هم جدا می‌کرد و حتّی پس از مرگِ دردناکش هم بهش رنج می‌داد.
نقاشیِ آرزوی برآورده‌شده‌اش روی بوم زندگی، چنان از بین رفت که گویا با رنگی جادویی که قابلیت محوشدن بعد از چند  دقیقه رو داشت، کشیده شده بود.

خدای قلبش چقدر می‌تونست بی‌رحم باشه...عشق رو در وجود تهیونگ آفرید و نه‌تنها فراموشش کرد، که حتّی آزارش داد... پسر امگا، پروانه‌ای با بال‌های شیشه‌ای بود که نمی‌دونست چرخیدن حول شمعی که می‌پرستیدش، با شعله‌هاش بال‌های پروازش رو به آتیش می‌کشه و جانش رو می‌گیره.
حالا باید سربه‌زیر و شرمسار، مقابل منطقی می‌ایستاد که بارها از ماندن کنار جونگ‌کوک منعش کرده بود و اون، هرمرتبه خوش‌باوری و اعتماد به آلفاش رو تضمینِ بدهی‌اش به منطقش قرار می‌داد تا قانعش کنه. حالا اون‌ ضمانت، پشیمانش کرده بود اَمّا چه‌ اهمیتی داشت وقتی خودش هم احتمالِ ورشکستی قلبش رو می‌داد؟!

آسمان زندگی‌اش به آسمانی آبی که گاهی اوقات ابرهای سیاه غم می‌پوشاندنش شباهتی نداشت؛ اون‌ آسمان خودِ سیاهی بود!‌ با چشم‌های پر از اشک، عقب‌عقب در راهرو قدم برمی‌داشت و حتّی کسی اونجا نبود که بهش دگرمی بده؛ پس خودش، خودش رو بغل کرد... چنان‌که گویا مُرده‌ای رو در آغوشش گرفته باشه و مرگِ این‌بارش، قابل جبران نبود...
حس می‌کرد ضعیفه که گریه می‌کنه، اَمّا واقعیت نداشت؛ اشک‌ریختن چیزی از قدرتش کم نمی‌کرد، در اون لحظه تنها کاری بود که برای خودش از عهده‌اش بر می‌اومد و نقش زره‌ای رو براش داشت که سبب می‌شد بتونه شجاعانه‌تر قدم برداره...

اون باید برای نبرد با زندگی، ازبین‌رفتن برآمدگی گونه‌هاش از خوشحالی، پاک‌شدن خط لبخندِ کشیده و خاموشیِ چشم‌های درخشان از ذوقش آماده می‌شد. بی‌سنگر، در برابر ترکش‌های بی‌رحمانه‌ی حرف‌های آلفا ایستاده بود؛ نه می‌تونست چیزی از شنیده‌هاش رو نفی کنه و نه قلبش رو سرکوب... فقط می‌تونست انتخاب کنه رنج بکشه، اشک بریزه، بلورهای غمِ روحش با گذشت زمان، سرد، سخت و محکم بشن و سرماشون در تمام وجودش بپیچه تا شاید احساساتش بالأخره منجمد بشن. اون نمی‌تونست و داشت برای نتونستن‌هاش اشک می‌ریخت؛ برای چیزهایی که دست خودش نبود.
درد وافری، قلبش رو از هم فروپاشید؛ متلاشی‌کننده بود به‌قدری که حتم داشت اگر می‌تونست اون‌ ماهیچه رو در دستش بگیره، می‌دید که دیگه با کمکش نمی‌تونه زندگی‌اش رو پیش ببره. دردی به جانش افتاده بود که نمی‌شناختش.

خفگی به گلوش چنگ می‌زد و از درد به خودش می‌پیچید. فقط تونست برای ازدست‌ندادن تعادلش دستش رو به دیوارِ کنار پنجره‌ی راهرو تکیه بده و ساکت‌تر از همون‌ دیوار، بی‌وقفه لبش رو گاز بگیره تا صدای هق‌هقش به گوش نرسه.
روحش، در جسم بی‌در و پیکر و سردش گیر افتاده بود و خودش رو به در و دیوارش می‌کوبید تا بتونه از اون‌ درد و سرما خلاص بشه و به‌قدری تلاش‌هاش بی‌نتیجه موندن که خسته شد؛ به‌اندازه‌ای خسته که حتّی جسمِ صاحبش هم با کوفتگی روی زمین، پایین پنجره افتاد.

باریکه‌ی نور ماه به صورت خیس از اشکش می‌تابید و به زمین چنگ می‌‌انداخت تا بتونه بلند بشه؛ اَمّا هرمرتبه، بی‌رمق‌تر از قبل روی زمین می‌افتاد تا جایی که دیگه تلاشی نکرد.
شاهزاده‌اش بهش احتیاج داشت و اون باید باوجود دردِ قلبی که حالا دلیلش رو خیلی خوب می‌دونست، دوام می‌آورد تا آلفا بتونه به زندگیِ دیگه‌اش ادامه بده؛ فقط در اون لحظه دست‌کم برای برگشتن به اتاقش میان اون‌قصه‌ی غمگین، ژان والژانی نیاز داشت که جسم سنگینش رو با خودش ببره و صدای یونهو بود که به گوشش رسید.

"عالی‌جناب... کیم؟!"

چشم‌هاش رو ریز کرد تا جفت شاهزاده رو تشخیص بده و بی‌معطلی سمتش دوید. کنارش روی زمین زانو زد و خواست در بی‌سیمش به بقیه هم خبر بده که تهیونگ لبه‌ی کتش رو باوجود کم‌جانی خودش، کشید.

"مشاور هوانگ..."

صداش به‌قدری آهسته و بی‌رمق بود که یونهو ناچار شد گوشش رو به لب‌های اون نزدیک کنه تا واضح‌تر بشنوه.

"سرورم متوجّه نشدم."

بغضی، در گلوی خاطراتِ ساخته‌نشده‌ی تهیونگ با آلفاش جا خوش‌کرده بود و فقط درصورتی از بین می‌رفت که خاطره‌ها ساخته می‌شدن؛ پس با صدای گرفته، مخاطب قرارش داد:

"به شاهزاده... چیزی نگو... ف- فقط کمکم کن از..."

دندان‌هاش به هم می‌خوردن و نتونست ادامه بده؛ هرچند نیازی به ادامه‌ی جمله‌اش هم نبود و پسر مشاور با دیدن لرزش غیرطبیعی بدنش، أوّل بهش کمک کرد بایسته و بعد کت خودش رو از تنش بیرون آورد تا روی شانه‌های جفت شاهزاده بنیدازه؛ اَمّا همون‌لحظه جونگ‌کوکی که تماسش با پدرش تمام شده بود و کاملاً بی‌دلیل تصمیم گرفت حواسش رو به امگا بده، جمله‌ی تهیونگ و لحن بیمارش رو شنید و از اتاقش بیرون اومد.

پسر کوچک‌تر حتم داشت نسیم خنکی که از پنجره‌ی نیمه‌بازِ راهرو می‌وزید، نمی‌تونست دلیل این‌ لرزش باشه... ارتعاش‌ها با هم فرق داشتن و این‌ رعشه که منشئش ازهم‌فروپاشیِ روحی‌اش بود، برای تمام‌شدنش، تنها آغوش جونگ‌کوک رو نیاز داشت.
شاهزاده با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش فقط تونست برای دومین‌مرتبه طی یک‌ روز سمت امگاش بدوه و یونهو رو کنار بزنه. بدون اینکه از چیزی خبر داشته‌ باشه کت خودش رو با کت مشاورش جایگزین کنه و شانه‌های جفتش رو محکم نگه داره.

"سرورم متأسّفم. مانعم شدن که بهتون اطلاع بدم. من فقط..."

رایحه‌ی تلخ تهیونگ، مشامش رو آزرد و خبر از اوضاع نامساعدش داد. چه‌ چیز باعث شده بود پسر شاد ساعاتی پیش، به این‌ حال دچار بشه؟!

"فعلاً وقت شنیدن بهانه‌های احمقانه‌ات رو ندارم! اهمیتی هم نمی‌دم که ساعت از دوازده گذشته. دکتر بیونگ امشب اینجا نیست. دستیارش رو خبر کن."

پسر امگا چنگی به قفسه‌ی سینه‌اش زد و با توجیه اینکه شاهزاده به‌هرحال الآن درکنار اونه و نه معشوق نوجوانی‌اش، سعی کرد برای گفتن جمله‌ای، به خودش قوّت قلب بده.

"آلفا... من... من خوب هستم. مشاور هوانگ فقط..."

همون‌لحظه بدون اتمام کلامش، چشم‌هاش تار و نهایتاً بسته شدن و در آغوش آلفا از هوش رفت.

"تا این‌ عمارت لعنتی رو خراب نکردم و همه رو به کشتن ندادم دستیار دکتر بیونگ رو خبر کن!"

آخرین کلماتش رو با حرص گفت و سبب شد یونهو نگاهش رو از نشان گرگِ سیاه‌رنگِ جفتِ شاهزاده که پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، بگیره و به این فکر کنه که چرا شبیهِ نشان گرگ سیاهی که تمام این‌مدت همه‌ی دَرباری‌ها روی گردن جونگ‌کوک دیده بودن، نیست...

(اگر به‌خاطر داشته‌ باشید، قسمت أوّل گفته شد که برای شاهزاده، نشانی رو نقاشی می‌کردن چراکه هنوز، جفتش رو ملاقات نکرده بود تا نشانشون ظاهر بشه و دلیل این‌ کار، این بود که کسی شک نکنه چرا شاهزاده نشان نداره. مشاور هوانگ، اون‌ نشان رو دیده بود.
بعد از ظاهرشدن نشان اصلی هم، شاهزاده و تهیونگ، روی نشون رنگ سیاه می‌زنن تا سرخ‌رنگیش، باعث نشه به ماهیت شاهزاده پی ببرن؛ پس مشاور هوانگ، به این‌خاطر که نشان نقاشی شده رو دیده بود، فکر کرد نشون شاهزاده و جفتش، متفاوت هستن)

***

پادشاه پس از قطع‌کردن تماسش با پسرشون، به همسرش که مقابل آینه نشسته بود و موهای بلندش رو شانه می‌کشید، نزدیک شد. از درون آینه نگاهش کرد؛ اَمّا ملکه سرش رو پایین انداخته بود.

"جیون؟ عزیزم؟ أوّلین‌مرتبه‌ای هست که دلخوریت از من طولانی‌مدت شده و بینمون فاصله افتاده. دوباره می‌گم؛ من متأسّفم که به جونگ‌کوک پیشنهاد دادم موقع ظاهرشدن نشون، تهیونگ رو لمس نکنه؛ اَمّا بدون این‌ پیشنهاد، پسرمون هیچ‌وقت حاضر نمی‌شد جفتش رو پیدا کنه و منتظر هانئولی می‌موند که بهتره بگیم هیچ‌وقت وجود نداشت! گاهی اوقات باید بد رو انتخاب کنی تا مجبور نشی با بدتر، بجنگی. یادت رفته چرا جفتِ پادشاه سوک‌هوان اون رو به قتل رسوند؟! برای اینکه پادشاه با امگای دیگه‌ای بهش خیانت می‌کرد و جفتش راهی غیر از این نداشت؛ نه حتّی به‌خاطر اینکه ازش متنفر بوده‌‌باشه! ما باید جلوی تکرار تاریخ رو بگیریم برای اینکه نمی‌دونیم درد، چقدر می‌تونه اختیار آدم‌ها رو ازشون بگیره و مجبورشون کنه."

بالأخره جیون سرش رو بالا آورد و از درون آینه به همسرش چشم دوخت. پادشاه لبخندی بهش زد و شانه‌ای که حالا روی کنسول جا خوش‌ کرده بود رو برداشت تا بقیه‌ی موهای ملکه‌اش رو شانه بزنه.

"الآن چی تای‌چونگ؟! عکس رو به تهیونگ نشون بده؟! ما می‌دونیم چه اتّفاقی ممکنه بیفته! نمی‌خوام پسرِ جیهیون دوباره آسیب ببینه. دیگه کافیه! بهتر نبود قبلش با نامجون صحبت کنیم؟ تای‌چونگ، من نمی‌خوام تهیونگ از جونگ‌کوک متنفر بشه و می‌دونی که بعد از دیدن اون‌ عکس، معلوم نیست چه‌ اتّفاقی بیفته! تو، پادشاه سوک‌هوان رو می بینی و من شاه سیونگ‌هون رو! امگای اون، چرا بهش خیانت کرد و هر دو نفرشون رو به کُشتن داد؟! برای اینکه از آلفاش متنفر شده بود! من نمی‌خوام سرگذشت پسرم و تهیونگ هم قربانی‌ داشته باشه."

مرد، شانه‌ی طلایی همسرش رو روی کنسول برگردوند و همین‌طور که آرام و با حوصله سه‌ دسته از موهاش رو جُدا می‌کرد تا ببافه، بهش جواب داد:

"این فقط یک احتماله جیون!"

همین، سبب واهمه‌ی ملکه می‌شد.

"و برای اینکه یک‌ احتماله، امکان اتّفاق‌نیفتادنش صفر نیست. تهیونگ بیچاره‌ی من هرگز زندگی خوبی نداشت؛ پدربزرگ‌هایی که طردش کردن، پدر و مادری که از دستشون داد، نامجونی که به‌خاطر خودخواهی پسرمون ازش دور شده و جفتش که بهش حسی نداره! من فقط می‌خوام زودتر نجاتش بدم."

وقتی بافتن موهای همسرش تمام شد، شانه‌های ظریفش رو گرفت، بهش کمک کرد بایسته و پیشانی‌اش رو طولانی بوسید. دست‌های همسرش بی‌اراده دور کمرش حلقه شدن و سرش رو به شانه‌ی پادشاه تکیه داد.

"عزیزم؟ به من اعتماد نداری اَمّا... به جیهیون و جونگهیون چطور؟! تو خوب می‌دونی که قدرت جونگهیون چی بود؛ فکر می‌کنی اصلاً می‌تونسته کاری رو انجام بده که به ضرر تنها پسرش تمام بشه؟! این فقط سرنوشته..."

***

عادت نداشت مواقعی که مضطربه، یک‌ گوشه بنشینه؛ اَمّا نه زمانی‌که ممکن بود صدای قدم‌هاش روی کف‌پوش مرمر اتاقش منعکس بشه و جفتش رو از خواب بیدار کنه. وقتی دیدش که لحاف رو تا گردنش بالا کشیده، با کم‌ترین صدایی که می‌تونست، از مبل تک‌نفره‌ی مقابل دیوارِ تماماً شیشه‌ی اتاقشون بلند شد تا پرده‌ها رو بِکشه و مطمئن بشه هیچ‌ پنجره‌ای حتّی خیلی کم هم باز نیست.

پس از اینکه بالأخره روی تخت و کنار پسر کوچک‌تر خوابید، به‌خاطر نور کم‌سویی که یکی از آباژورها ساطع می‌کرد، تونست صورتش رو ببینه. دلش می‌خواست خودش رو به‌خاطر دردسری به اسم ' تهیونگ ' که برای خودش ساخته بود، تیرباران کنه؛ اَمّا ظاهراً به‌اندازه‌ی کافی داشت تنبیه می‌شد چراکه هرقدر هم سعی می‌کرد از امگاش عصبانی باشه و با نگاه زهرآلودش بهش خیره بشه، تلخیِ درون چشم‌هاش شیرینیِ چهره‌ی معصومِ جفتِ دردسرسازش رو درون خودش حَل نمی‌کرد و اینکه جونگ‌کوک در همون‌لحظه می تونست بهش لقب ' دردسر سازِ شیرین ' رو بده، از هر تنبیهی برای قلبِ سنگی آلفا غیرقابل‌تحمل‌تر بود!
بدون هیچ‌صدایی با خودش گفت:

"به‌خاطر نگران‌کردنم اون هم دو مرتبه طی یک‌ روز، باید مجازات بشی؟ شاید هم... باید به‌جای محافظ، پزشکی همراهت بذارم تا با جعبه‌ی کمک‌های أوّلیه کنارت راه بره؟!"

بعد از چند  دقیقه دست از نگاه‌کردنش برداشت. به پشت خوابید و دست‌هاش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش به هم گره زد؛ اَمّا لعنت به صورتِ زیبای امگاش که مثل قطب ناهمنامِ آهنربا، نگاهش رو به خودش جذب می‌کرد... گویا چهره‌اش آرامشی داشت که می‌تونست قلبِ ناآرامِ جونگ‌کوک رو سمت خودش بکِشه...
سرش رو سمتش چرخوند و رایحه‌اش رو به ریه‌هاش کشید؛ اَمّا اون‌ رایحه مثل همیشه نبود و حس کم‌یاب سابق رو به‌ وجودش دعوت نمی‌کرد. در افکارش زمزمه‌وار گفت:

"اون چیه که حتّی وقتی خوابیدی، باعث شده رایحه‌ات تلخ بشه؟ چی هست که مجبورت کرد از یونهو کمک بخوای اَمّا از من نه؟ به‌خاطر اینه که ازم می‌ترسی چون بهت گفته بودم دردسر درست نکن؟"

می‌دونست حتّی صدایی از بین لب‌هاش خارج‌ نشده که بخواد در عوضش منتظر پاسخی باشه؛ فقط پلک‌هاش رو با کلافگی فروبست و دوباره پرسید:

"لعنتی رایحه‌ی تلخت برای چیه؟! شاید... دردِ پاهات؟"

اَمّا اون نمی‌دونست دردِ تهیونگ، فقط برای قلبش بود...

***

و من یقین دارم به اینکه قبل از آمدنت هم با من بوده‌ای و من یک‌ بار نه؛ بلکه چند ین‌بار تو را زندگی کردم.

نویسنده: ناشناس

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now