قسمت ششم

445 26 2
                                    

قسمت ششم: «قانعم! بیش‌تر از این چه بخواهم از تو؟!

گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گِله‌ای نیست. من و فاصله‌ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست.»

-محمدعلی بهمنی

***

با چرخش زمین و تقریباً به‌انتهارسیدنِ روز، خورشید مثل گلوله‌ای از آتش تدریجاً داشت ناپدید می‌شد.

جونگ‌کوک بعد از پایان تماسش با پدربزرگِ تهیونگ و دستوری که بهش داد - مبنی بر اینکه یکی از راننده‌هاش رو برای بردنش، به عمارت می‌فرسته، برخلاف مخالفت‌های اون‌ مرد - به اتاق مشترکشون برگشت.

با دیدن درِ بازِ تراس، نگاهش رو در اتاق گردوند و وقتی جفتش رو ندید، پرده‌ی زرشکی‌رنگ رو کنارتر کشید تا نگاهش تسلّط بیش‌تری به فضای تراس داشته‌ باشه. بالأخره تهیونگ در دیدرس قرار گرفت که با همون‌ پیراهن قرمزرنگش، ایستاده و کف دست‌هاش رو روی میله‌های محافظ گذاشته‌ بود.

در اون‌ لحظه، امگاش به زیبایی و لطافتِ موقعِ گرگ‌ومیش سپیده‌دمی به‌نظر می‌رسید که قطره‌های کوچک باران، روی زمین می‌نشستن و عطرِ خاکِ باران‌خورده، در هوا استشمام می‌شد درحالی‌که پرتوهای روشن، کم‌جان و صورتی‌رنگ، جایی سطح افقِ آسمان می‌تابیدن؛ همون‌قدر پر از آرامش و به‌ظاهر، رها به‌اندازه‌ی سَبُکی نسیمی که از لابه‌لای موهای پسر کوچک‌تر رد می‌شد و موقع عبورش، عطر شکوفه‌ی لیموی تنش رو در دست می‌گرفت تا بعد از گذشتنش، اون‌ها رو بین مولکول‌های هوا تقسیم کنه و باعث حسادت شاهزاده به هوایی بشه که از رایحه‌ی جفتش سهم می‌بُرد...

امگا، داشت به رنگین‌کمانی نگاه می‌کرد که نتیجه‌ی عشق نور و قطره‌های باران بود و پسر آلفا، به جفت خودش... به طیف هفت‌رنگ خودش بعد از طوفانی سهمگین.

چرا نمی‌تونست نوری بشه که بعد از طوفانی مَهیب به آسمان چشم های امگاش بتابه و رنگین‌کمان رو به رنگین‌کمان خودش، هدیه بده؟ چرا همیشه فقط طیف‌های مختلفی از رنگ‌های سیاه و خاکستری رو در زندگی اون‌ پسر پخش می‌کرد؟ چرا به‌جای کوبیدن مُشت‌های بی‌رحمی‌اش به روح تهیونگ، نمی‌تونست سعی کنه نوازشِ محبت و عشقش رو بهش ببخشه؟

در نهان‌خانه‌ی وجود قوی امگاش، قلبی شکننده به‌اندازه‌ی بال‌های پروانه‌های ' بلورین‌بال ' وجود داشت و دلش با جونگ‌کوک، پروانه‌‌ای می‌شد بدون اینکه أهمیّت بده آلفاش شمعیه که می‌سوزوندش یا کسیه که در مشتش برای اون پروانه، درعوضِ گُل، فقط پوچی داره. تهیونگ نه فقط گُل رو؛ حتّی پوچ رو با شاهزاده‌اش می‌خواست.

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now