قسمت بیست: «مرا
پیکریست
برای آنکه عمر را
با عشق تو سر کنم.»
-پل الوار
***
بعد از رسیدنش به عمارت، گمان میکرد اوضاع بهتری میانشون برقرار بشه؛ أمّا وقتی تهیونگی که کمی هوشیار شده بود، عهدش به وقت مستی رو از یاد برد و پرسید «فردی که دوستش داشتم، چه کسیه؟» شاهزاده فهمید هنوز هم خطری ازجانب معشوقش برای کَندوکاو گذشته، وجود داره و به پوستهی سختگیر خودش برگشت.
شکوفهی سفید کوچکش مچالهشده گوشهی مبل، بهمثابهی شاخهی پوسیدهی درختی بهنظر میرسید که زیر بار سرمای برف رابطهشون قد خم کرده و خسته شده بود از نگاهکردنهای گوشهی چشمی و تصوّر بوسیدن معشوقش وقت یادآوری چهرهاش در دنیای خیالاتش.
روزهای ابتدائی سکونتش در عمارت، با خودش فکر میکرد اگر جانش رو برای شاهزادهاش از دست بده جونگکوک از کسی میپرسه «اوه! اون امگای لعنتی بالأخره مُرده؟!» و با همین گمان، حتّی به مرگ هم رضایت میداد و حالا دوباره در همون نقطه بود. اگر بیمار میشد و جونگکوک حالش رو میپرسید، پسر کوچکتر قانع بود به بیماری بدون علاج و سختی که سبب میشد آلفاش احوالش رو جویا بشه و تهیونگ لعنت میفرستاد به تمام بهبودیها!
درنهایت طاقت نیاورد و سکوت بینشون رو شکست.
«میدونی من... قدرتی دارم که درموردش بهت نگفتم؟!»
تا چشم احساسش کار میکرد، میان خودش و پسر بزرگتر دیوار میدید و قلب بیرمقش پایین یکی از همین دیوارها کنار سایهی غم، زانو بغل گرفته بود؛ قلبی که توانی برای برداشتن حتّی یک آجر رو هم نداشت. وقتی جوابی از آلفاش عایدش نشد، ادامه داد:
«بهتر از هرکسی میگردم دنبال هرچیزی که بهم آسیب میزنه و انتخابش میکنم و تو... بهترین انتخابم برای صدمهدیدنم بودی.»
بعد از ابرازش، از کنج چشمش به شاهزاده نگاه کرد. دو دکمهی بالای پیراهنش باز بودن و آستینهای تا زدهشدهاش تا آرنج، دستهای سفید و رگهای برجستهاش رو نشون میدادن. دست راستش رو به گوشهی بار کوچک اتاق تکیه داده بود و با دست دیگهاش شات کوچک رو به لبهاش نزدیک میکرد. جونگکوک از نوشیدن الکل نفرت داشت چراکه هوشیاریاش رو ترجیح میداد؛ أمّا در اون لحظه به کمی بیخیالی محتاج بود تا تحمّل دیدن معشوقش با اون اندازه از مستی، براش کمی راحتتر بشه. شاهزاده هیچوقت نمیخواست محبسی باشه اطراف قلب و احساس تهیونگ و خنجر تیزی روی آرزوهاش برای تکّهتکّه کردنشون. گرگ سرخ پنجم در خیالاتی که تمام حواسش رو معشوقش گرفته بود، برای خودش و دیدگانی که از نگاهشون محرومیّت داشت، زمزمه کرد:
«آفریدگار، هنگام خلق دیدگانت بیگمان عاشقترین بوده که خطبهخط منظومهی مردمکهایت را شاعرانه سروده!»
همزمان، پسر کوچکتر بهقدری در دریای غم، غرقه بود که هر عکسالعملش نقش سنگ کوچکی رو داشت که بین امواج آب میافتاد و ناپدید میشد بدون اینکه حتّی پژواک صدای افتادنش به گوش برسه؛ بههموناندازه بیأهمّیّت و گذرا! و تهیونگ، زخمی و آزرده از این حجم از کمرنگ بودنش، فقط گوشهای کِز میکرد و توانِ انداختنِ سنگ بزرگتری که فقط کمی به چشم بیاد رو نداشت. سرتاسر مدّتی که طی شد، بهاندازهی تمام طول زندگانیاش اشک روانهی گونه کرد؛ حتّی برای یکبهیک ثانیههایی که جونگکوک رو در زندگیاش نداشت و برای کسی جز آلفاش، دلدادگی کرده بود.
در نتیجهی جنگهای پیدرپی، رمق نداشت. از تقلّا برای نگهداشتن، از گرفتن نقاب لبخند و خونسردی مقابل چهرهاش و حتّی از صبحها گشودن پلکهاش خسته بود. فقط شاهزادهاش رو طلب میکرد و باوجود گذشتهاش یقین داشت که لایقش نیست.
سکوت جونگکوک رو نادیده گرفت و برای جلب توجّهش دوباره تلاش کرد.
«با قشنگترین لحن دنیا صدام میزدی... چیکار کنم که دوباره بشنومش؟»
بدون وجود شاهزاده، بافت زندگی تهیونگ از درهمتنیدهشدن تارهای هیچ و پودهای پوچ بود. بافتی از جنس هیچوپوچ؛ همونقدر بیارزش!
پسر کوچکتر که بردباری رو بلد بود! پس به مجازات کدوم گناه، هیچ إتّفاقی به موقعش براش نمیافتاد؟ با بیتابی ادامه داد:
«اگر نادیدهگرفتن من برای تو شوخیه، من رو از پا درمیاره.»
وقتش بود! وقتش بود از سکوتش دست بکشه و زندانیِ همیشهمُطیعِ عشقِ درون وجودش رو از بین ببره. بدنش هم از دست روحِ همیشهتابعش فرسوده شد هبود و سرکِشی رو ازش طلب میکرد؛ سرکشی و اعتراض در برابر این خواستهنشدنها.
«جونگکوک، بدونِ تو، قلبم حق نداره ضربان داشته باشه. مرگ توی رگِ زندگیم بهجای خون راه افتاده. تو این رو میخوای؟! میخوای جانِ اِما رو ازش بگیری عشق من؟!»
لحن تهیونگ، سمت آوارگی سوقش میداد. حقیقت داشت که دلدارش «عشق من» خطابش کرد؟! جونگکوک در اون لحظه سزاوار جنون نبود؟!
حالش به رُزخندهی پروانهی شیشهایبالش بستگی داشت؛ گره کورِ غمِ اطراف قلبش رو تنها، گُلخند تهیونگ میگشود أمّا هنوز هم انعطاف بهخرجدادن میترسید.
حالا باوجود گلایهها و بیپاسخموندنها، چنگالهای سکوت، داشتن حنجرهی تهیونگ رو میفشردن تا لب به اعتراض باز نکنه چراکه حقّش رو نداشت. پایبندی به سرنوشت سیاهش تنها کاری بود که در برابر ازخودگذشتگیهای جونگکوک میتونست انجام بده.
تقصر خودش رو پذیرفت و برای دلجویی زمزمه کرد:
«من سیاهترین صفحهی تاریخ هستم با سطربهسطر، غم. کاش هیچوقت بهم نمیرسیدی جونگکوک. لیاقت تو... این نبود.»
گمان میکرد زادهی سیاهی هست و نامِ کوچکش، غم! تهیونگ و موهبتِ باشُکوه رو، بیش از اندازه فراتر از شایستگی خودش میدونست.
بعد از تلاشهای بینتیجهاش، سمت تختشون قدم برداشت. وقتی بنا، بر این بود که جوابی نگیره، میتونست عاشقانههاش رو به سمع کاغذها برسونه.
پسر امگا اون روزها حرف نمیزد؛ أمّا صوتش از میان نوشتههاش به گوش شاهزاده میرسید و اون رو از تمام زوایای پنهانشدهی روح و قلب تهیونگ مُطَلع میکرد؛ نوشتههایی که یکبهیک ألفاظشون نقش آینهای رو داشتن که تصویری جز عشق رو منعکس نمیکردن؛ هزاران آینهی نشاندهندهی عشق حتّی بااینوجود که تارهای حنجرهاش ارتعاشی نداشتن.
دستهای شاهزادهاش مدتی میگذشت که برای بهآغوشگرفتنش بهسمتش متمایل نمیشدن، دیدگانش وقت تلاقی نگاههاشون عقبگرد میکردن و بههمینخاطر هم قلم پسر امگا، خشک شده بود. کلماتش نفس نداشتن و از پا افتاده بودن از حجم وافری ابراز عشق و در مقابل، جوابی دریافتنکردن؛ أمّا قلم رو به دست گرفت و بعد از غلتیدن قطرهی سرشک معصومانهاش روی خطوط کاغذش نوشت:
«دیدگانم میدان سیاه کودتایی شدهاند از ترس، غم، تردید و تضاد. با هر نگاه به چهرهات، کودتا شدّت میگیرد و قربانیهایی به نام اشک را از سرزمین مردمکهایم بیرون میاندازد. این میدانِ سیاه، به خونِ مرگ نشسته! قصد صلح نداری؟»
بعد از نوشتنش، اون رو روی بالش شاهزاده قرار داد و سمت حمام قدم برداشت.
بیدرنگ بعد از رفتنش، جونگکوکی که چشم ازش برنداشته بود، یادداشت معشوقش رو خوند و بعد از بوسیدن ردّ اشک روی کاغذ، زمزمه کرد:
«تو امیدِ تمام عشقهای مأیوس و التیام عاشقانههای زخمخوردهای. تو، نه صفحهی سیاه! افتخارِ تاریخی!»
***
به بهانهی بردن اگناگی که تهیونگ هنوز هم مطّلع نبود شاهزاده درستش میکنه، بعد از چند تقّه به در، وارد حمام شد. خواست فقط سینی حاوی نوشیدنی رو روی کنسول گوشهی حمام بگذاره أمّا با دیدن امگاش که فقط پایینتنهاش رو با حوله پوشونده بود، سرجا میخکوب شد.
از تماشای قلب خودش دچار وحشت میشد که چطور تا اون اندازه دیوانهوار دلسپرده به دلدارش بود. توان مَهارِ تپشهای قلبش رو نداشت و بهخاطر این ناتوانی، حتّی متعجّب هم نشد؛ محبوبش، برهنه بود و بهقدری بدون فاصله ازش، که قطرات آب از موهاش روی پیراهن شاهزاده میافتادن. ألبتّه که قلب جونگکوک حقّ یاغیگری داشت! بیاراده قدمهاش رو سمتش هدایت کرد. تهیونگ هم متقابلاً با بالاتنهی عریان بهش نزدیک شد و جونگکوک چطور توانایی داشت تپشهای قلبش رو در جای خودشون بنشونه وقتی دلبرش برای بردن اون تپشها اومده بود؟! تمام این مدّت، از شیرینی لبهای امگاش نتونست بهرهای ببره و دستاوردی جز تلخی رفتار و شوری اشکهاش نصیب زندگیش نمیشد.
ناخواسته، تمام حواسش رو به سرانگشتهاش فرستاد و اونها رو وقت نوازش مژههای سیاه پادشاه ماهش، میان تارهای ظریف و سیاهشون جا گذاشت. لحظهی گذر دانهبهدانهی ابریشمهای تیره رو در حافظهی حسّ لامسهاش نگه داشت، نقش بازیکردن رو از یاد برد و بوسهای پشت پلکهای متوّرمش نشوند. تهیونگ دیدگانش رو مکرّر، بست و گشود و شاهزاده با خودش گمان کرد چقدر شیفته دلسپردهاست که حتّی برای همآغوششدن مژههای بالا و پایینِ معشوقش هم دلدادگی میکنه.
قطرات آب ناشی از رطوبت حمام، روی پوست رنگپریدهاش به چشم میخوردن و لبش بهخاطر گزیدهشدنهای بیش از اندازهاش زخم بود. شاهزاده بیهیچ ارادهای، لبش رو روی پیشانی معشوقش ساکن کرد و بدون حرف، عطر رز و بلوط موهاش رو نفس کشید. لبهاش کمی بعد، ناخودآگاه تا قوس بینی خوشتراش امگاش به پایین رهسپار شدن و مسیر بلورین گونههاش رو پیمودن. بوسهای سبک که شاید نامش رو «سایهی بوسه» میشد گذاشت، روی پوستش نشوند و به چانهی خوشتراشش رسید. بعد از ثانیهای، لب پایین تهیونگ رو میان لبهای خودش محصور کرد و با بیتابی، نفسهای داغ هر دو نفر، به صورتهای هم پخش میشدن. امگا یقهی پیراهن شاهزاده رو با بیحالی بین انگشتهاش فشرد و حواسش رو به مکهای عمیق جونگکوک به لبهاش سپرد.
تن شاهزادهاش تندیسی بود که خلاصهای بهشت و حتّی زیباترش رو به نمایش میذاشت. سرش کج شد و چشمهاش بسته. صوت نفسهای کشدار معشوقش به گوشش میرسید و انگشتهاش میان موهاش حرکت میکردن. موهای هر دو، بههمریخته و سرکش، روی پیشانیهاشون پخش و لبهای نیمهبازشون، با لبهای همدیگه پُر شده بودن. وقتی سرانگشتهای داغ پسر کوچکتر درون سرشونههاش فرو رفتن، به خودش اومد. سرش رو یکباره عقب برد و خیسی لبهای تهیونگ رو روی لبهای خودش حس کرد. نباید بیشتر میموند.
بعد از عقبرفتن آلفا، اشکهای تهیونگ بیاراده به راه افتادن چراکه گمان میکرد شبیهِ سازی به نظر میرسید که جونگکوک در شکستنش نقش داشت أمّا حتّی مقصر شکستگیهاش هم نمینواختش و ازش دلزده بود. صوت آهنگین أمّا خشدار جونگکوک در حمام طنین انداخت.
«میدونی کی هستی؟! جفت یک گرگ سرخ؛ اون هم گرگ سرخ پنجم! این حجم ضعف تو خجالتآوره.»
قلب شیشهای فرشتهاش خانهی جونگکوک بود و شاهزاده میدونست با شکستنش، خردهقلبهای تیزش روی وجود خودش فرود میان و بهش صدمه میزنن. آسیب به رز سفید و معصومش، زخمهای بیشتری به پسر آلفا میداد.
تهیونگ نتونست ساکت بمونه.
«برام مهم نیست که کی هستم! برام مهمّه که کی نیستم. جفت یک گرگ سرخم که موردعلاقهی گرگ سرخم نیستم.»
این رو گفت، با هر دو دستش صورتش رو پوشش داد و شانههاش زیر بار سنگین هقهقهاش میلرزیدن؛ أمّا پسر کوچکتر با گزیدن لبهاش قصد حفظ سکوت خودش رو داشت.
قطرهی سرشکی خودسرانه أمّا زلال بهقدر باطن پسر امگا، از گوشهی چشمش چکید و صدای تکّهتکّهشده و زخمخوردهاش مثل تیزترین تیر، حتّی رگهای قلب شاهزاده رو هم درید و خونِ جاریشون رو منجمد کرد.
تهیونگ ادامه داد:
«برو بیرون جونگکوک. اونی که همیشه خواست، من بودم و اونی که همیشه خواستهشد، تو. وقتی درکم نمیکنی، ترجیح میدم سرزنشم هم نکنی.»
این رو گفت تا شاهد بیشتر شکستهشدن غرورش نباشه و نیاز جسمی و جنسیاش به آلفا هم شدّت نگیره. جونگکوکی که دستکمی از اون نداشت، با حفظ خونسردی ظاهریاش و درحالیکه نگران جفت تحریکشدهاش بود، با قامتی صاف و قدمهایی محکم، فقط از اونجا خارج شد.
با رفتنش، تهیونگ به عضلات نهچندان حجیم و رگهای بیرونزده ومنقبضش نگاه کرد. این زمختیها سببی بودن تا جونگکوک مِیلی بهش نداشته باشه؟!
پلکهاش رو فروبست. با اخمی درهم، چندمرتبه مشتش رو به عضلههاش کوبید و از درد نورونهای مغزش، سرش رو به مچ دستش که روی دیوار قرارش داده بود، تکیه زد. وان رو از آب سرد، سرریز کرد و جسم به آغوش سرد آب سپرد. بهخاطر سرمای آب، ستونهای بدنش میلرزیدن و یقین داشت روز بعد، استخوانهاش دردی مضاعف به دردهاش اضافه میکنن؛ أمّا راهی نداشت. نه چیزی برای شکستن در دسترسش بود و نه کیسهی بوکسش برای مشتزدن؛ از بین تمام عادتهاش، تنها میتونست به آب سرد پناه ببره.
قطرات آب، از وان سرریز شدن و همزمان پشت دستش رو روی چشمهاش کشید تا اشکهاش رو پاک کنه. میانهی آب سرد نشسته و لرز به تنش افتاده بود. با دستهاش به بدنهی وان چنگ زد تا سرماش رو تحمل کنه و دندانهاش به هممیخوردن. دیدگانش رو بست. نفسش رو حبس کرد و سرش رو آهسته درون آب فروبرد. نفسش رو رها کرد و حبابهایی روی سطح آب شکل گرفتن.
بعد از اینکه از حمام خارج شد، به اتاق شخصیاش رفت تا کمی با رقصهایی که شباهت به ورزش نداشتن، اوضاع دقایقی قبلش رو تسکین بده و نمیدید جونگکوک از میان در نیمهباز به بالاتنهی برهنه و بهعرقنشستهی تهیونگ، شلوار جذب و چرمی که عضلات برجسته و پاهای خوشتراشش رو پوشونده بود و چتریهای چسبیده به پیشانیاش نگاه میکرد.
یک دستش رو به دیوار گرفت تا ضعف زانوهاش رو جبران کنه و مچ دست دیگهاش رو روی لبهاش گذاشت تا اقرارش به نیاز بیش از حدّش به محبوبش، دروغِ پسزدن و نخواستنی که برخلاف مِیل باطنیاش بود رو تحمّل کنه و اون راز رو به صندوقچهی قلب بیقرارش بسپاره.
***
صبح، بعد از بیداری تمایلی به صبحانه نداشت. وقتی قصد کرد سمت سرویس بهداشتی قدم برداره، بای دیدن پیراهن شاهزاده روی تکیهگاه صندلی مقابل کنسول اتاق مشترکشون، سمتش رفت. با دلتنگی میان انگشتهاش فشردش تا عطرش رو نفس بکشه، دستهاش به یقهی اتوکشیدهی پارچهی پیراهن جونگکوک، بند شدن و پارچهاش رو بین انگشتهاش مچاله کرد.
نبض حیاتش یکباره ایستاد و با دیدن ردّ رژ گلبهیرنگ، روی زمین افتاد. با چشمهای سرخ و بیتابش چند مرتبه پلک زد تا ردّ رژی که کابوس نام داشت، از مقابل دیدهاش محو بشه؛ أمّا کابوسی درمیان نبود! پیراهن رو بیشتر بین مشتش فشرد و دست دیگهاش رو روی قلب دردناکش گذاشت... میدونست پادشاه وملکه، در محدودهی مرزهای کشور نیستن و رنگ گلبهی، تنها، خبر از خیانت داشت! أمّا در محدودهی باورِ مستحکمش به گرگ سرخش نمیگنجید.
برای ردّ رژ، چه انکار و دفاعی میخواست وقتی چشمهاش موثّقترین مدرک رو بهش نشون میدادن؟ حسّ فردی گنگ رو داشت و فاقد توانایی صحبتکردن؛ باوجود این ناتوانی، درحال سقوط بود. فردی لال و درحال سقوط که صدایی برای کمکخواستن نداشت.
تهیونگ راهی مقابل خودش نمیدید جز اینکه عشقش رو مثل نمنم لطیف باران، بدون هیچ سؤال و تبعیضی، به روی دشت آفَتزدهی رابطهشون بباره و به رویش دوبارهی بذرهای آرامش، امیدوار بشه. کنجکاو شده بود أمّا مشکوک و مردّد، نه. به دلدارش اعتماد نه؛ اعتقاد داشت.
بهقدری شیفتهی شاهزادهاش بود که بابت دوستداشتهنشدن خودش و دوستداشتنینبودنش، از جونگکوک عذر بخواد و اگر هم خیانتی وجود داشت، گرگ سرخش رومقصّر ندونه..
***
ساعتی بعد، شاهزاده با بخشندگی به انعکاس خودش در آینه نگاه میکرد و مطّلع نبود تهیونگ به حجم وافر بذل و بخشش جونگکوک حسادت میورزه درحالیکه شاهزادهاش فقط سهم اونه؛ نه سطحِی پُرشده از جیوِه.
این فقط از عهدهی خدای قلب تهیونگ برمیاومد که یک نفس رو، چند مرتبه با زیبایی و جذّابیّتش حبس کنه؛ أمّا حواس جونگکوک پرت شد به دریاچهای شور از اشک، که روی ماهِ صورت محبوبش جا داشت و مدّتها میشد که از بین نرفته بود.
جونگکوک، اون روز آبی پوشیده بود و لعنت به تمام دریاها! تهیونگ دریای خودش رو داشت؛ دریای بیرحم خودش رو. کراوات سرمهایرنگ شاهزاده رو گره زد و درحال نوازش شاهرگش لب باز کرد.
«میتونم بپرسم... کجا میری؟»
با وسواس، یکبهیک لباسهای شاهزاده رو وارسی کرد تا مبادا بدسرشتیِ سرمای زمستان، معشوقش رو بیمار کنه و با بوسهای روی پیشانیاش، درمان سر درد صبحگاهیاش شد با عشقی که از لبهاش بهش تزریق کرد.
«میتونی بپرسی؛ ألبتّه! جوابی نمیگیری.»
جونگکوک خدای قلب تهیونگ بود و پسر امگا، دل به اون دریا زد؛ أهمّیّتی نداشت که چقدر سخت؛ أمّا از تهیونگ شناگر ماهری ساخته بود که طوفانها رو تحمّل میکرد. با طغیانی بیآزار و با صبری بیانتها جواب داد:
«اونجا... دخترهایی که آلفا باشن هم هستن؟»
کلمات بیرحمانهاش رنگ سرخ داشتن که أثر خودشون رو به واضحترینشکل، روی قلب سفید تهیونگ به جا میذاشتن. بیملایمت و عصیانکرده علیه لطافت جواب داد:
«سؤالاتت وقتم رو میگیرن.»
تهیونگ یاد گرفته بود؛ اون یاد گرفته بود بارِ سنگینترین وزنههای بیرحمی رو هم بر شانههای قلبش حمل کنه و دوام بیاره.
«اوه... مـ... متأسّفم. عزیزم؟»
با تشویشی بیرونزده از بستر آرامش، قصد ابراز جملهاش رو داشت؛ أمّا لحن جونگکوک تمام جسارتش برای اظهار آشفتگیاش رو ویران کرد.
«دیگه چه سؤال بیموردی داری؟!»
با چند واژهی پسرِ آلفا، به خفگیِ صدا دچار شد. دستِ لحنِ پُرتحکُّمِ شاهزاده، روی قفسهی سینهی کلماتش نشست و اون ها رو سر جای خودشون در اعماق حنجرهی امگاش سرکوب کرد.
«هـ... هیچچی. مواظب خودت باش.»
این رو به لب جاری کرد أمّا کمی بعد، نادم از گفتههاش ادامه داد:
«همیشه از هر قدمی که سمتت برداشتم، ترسیدم؛ ترسیدم دستهات بدون هیچ حسّی سمتم دراز بشن و هربار ترسم رنگ واقعیّت گرفته. ممنون که کارِ حرفهام رو به زندانیشدن توی حنجرهام میکشی. زندانبانبودن روخوب بلدی شاهزاده.»
وقتی قلبِ تهیونگ رو میشکست، خودش هم جان میسپرد. با روحِ جداشده از کالبدش، به خودش نگاه میانداخت و دیوانهای از عشق رو به تماشا مینشست که بهخاطر پرخاشگریاش با بهانهای احمقانهای مثل حسّاسیّت بیش از حد نسبت به معشوقش، از خودش متنفّر میشد أمّا کمی سختگیری لازم بود.
«خوب بلدبودنش رو مدیون سوءاستفادهای هستم که آفتابگردانم از اعتمادم کرد. درضمن! تحمّلش کن. به واهمهات از خودم احتیاج دارم و... بههرحال که این دستهای بیروح، به ترست غلبه کردن و قدم برداشتی.»
هرقدر شاهزاده پیشتر میرفت، شانههای پسر کوچکتر بیشتر جمع میشدن أمّا دست از صحبت نمیکشید؛ در نهایت جونگکوک انگشت اشارهاش رو روی لبهای معشوقش قرارداد و قهوهی تلخ دیدگانش رو سمت نگاهش سرریز کرد.
«بـ.. برای چی؟»
میخانهی دیدگان شاهزاده، متروک بود از خمرِ آرامش. تنها، جثهی فربهِ دیوِ بیرحمی، قد علم کرده درست میانِ اون شرابکده، به مردمکهای تهیونگ مشت میکوبید و هر لحظه کبودتر از پیشش میکرد.
«برای اینکه پیش خودم نگهت دارم و یادآوری کنم بهت گوشزد کردم این گرگِ سرخ، حتّی با رامشدنش، قدرتش رو فراموش نمیکنه.»
(سخن نویسنده: میبینیم شاهزاده.)
از کدوم رفتن واهمه داشت وقتی رفتنِ تهیونگ بهقدر باریدن برف در ماهِ جولای، بعید بود؟!
«من نرفتم! اسم رفتنِ با شُبهه توی نگاه، لرزش دستها و سستی پاها، رفتن نیست. اگر به چشمهام خیره میشدی، حتّی چیزی شبیهِ ترککردن هم نمیدیدی. جونگکوک حتّی اگر این محبس و قَفَسِت رو باز کنی و آزادم بذاری، هنوز پَرنکشیده زمین میخورم. من چیزی غیر از حبسِ تو بودن، بلد نیستم. تمام مدّت، از مسیر تو حتّی یک لحظه هم قدمهام کج نشدن و با همین یکدفعه، اجازه میدی اشتباهم من رو برای تو، توصیف کنه؟! من هم با اون اشتباه، زمین خوردم و صدمه دیدم. هنوز هم درکی از اطرافم ندارم. سردرگم هستم و تو... تو درعوضِ اینکه بهم کمک کنی از جا بلند بشم، راه برم و ادامه بدم، بیشتر زمینم میزنی؟!»
جونگکوک همیشه ملایم و خونسرد بود؛ أمّا فقط در کسری از ثانیه میتونست روی آرامشش چنان خطّ بطلان بکشه که گویا هرگز وجود نداشته. میخواست برای انجام کار مهمّی بره و نگران بود. کاش میتونست تهیونگ رو جایی پنهان کنه و در روزهایی بهتری از زندگیاش، اون رو از مخفیگاهش بیرون بکشه تا ناملایمتی لحظات تلخش رو با دلدارش سهیم نشه. جایی مثل قلبش؛ جایی تاریک برای نور که بهش فرصت درخشندگی بیشتری بده.
جونگکوک واهمه داشت! به دلیل مشخّصی میترسید و همین هم سبب میشد ناخواسته، گاهی لحظات تاریکی رو در کنار نورش زندگی کنه. تنها، امید داشت بهقدری سیاه و تیره نشه که توان خدای نورش هم به اون ظُلمت نرسه و ألبتّه که ترسش نسبت به «ازدستدادن» بهش این اجازه رو نمیداد. پیش از خروجش، تهدید رو چاشنی لحنش کرد.
«از اینجا خارج نمیشی!»
این رو گفت و لعنت فرستاد به اجباری که موجب شده بود لطافتِ کلامش با معشوقش، جای خودش رو به زمختی بده و بدون برگشتن، ایستاد. از بالای سرشانهاش نگاهی به امگا انداخت و ادامه داد:
«نشنیدم بگی متوجّه شدی!»
صوت نفسهای پسر کوچکتر، خفه بود؛ بهقدری که میشد نامش رو صدای بغض دونست. آوای مرگ، در شهر کالبدش میپیچید و حنجرهاش هوای فریاد داشت. گوشهی آستینهاش رو میان مشتش فشرد و سرش رو پایین انداخت.
«متوجّه شدم سَروَرم.»
بعد از رفتن جونگکوک هم نتونست حتّی با خودش حرفی بزنه؛ بغضهای مکرّرش ازش سازهای از سکوت رو به وجود آورده بودن؛ سکوتی که رنگ و خواهش فریاد داشت؛ أمّا تواناییاش رو نه! چند روز اخیر، گویا بغض به گلوش وصله و پینه شده بود و حتّی جداکردنش هم درد داشت.
سمت تخت مشترکشون قدم براشت و نشست. دستش رو با دلتنگی روی ملحفهای کشید که بهخاطر رایحهی شاهزاده و عطرش، به دشتی از گلهای فریزیای روییده کنار یکی از سواحل مدیترانهای شباهت داشت. بالشش رو بعد از برداشتن، در آغوش گرفت و وقتی عطر شامپوی لیمو و برگاموت میان ریههاش پیچید، دلگرم شد؛ جونگکوک هنوز هم به علایق اون، أهمّیّت میداد؛ نه علایق زنی که ردّ رژ گلبهیرنگش روی یقهاش به جا مونده بود.
پیش از رفتن شاهزاده، جفتش یادداشتی درون جیبش گذاشته و نوشته بود:
«با تو، عشق هستم و عاشق! بیتو، هیچ هستم و پوچ! شاید حتّی واژهای غمگین، از معناافتاده، منسوخ و متروک، از شاعری افسرده، رسوا، اندوهگین و گمنام... همانقدر مطرود... هماناندازه دورافتاده از تاریخ.»
باز هم برای خدای قلبش نوشته بود؛ هرچند میدونست که اگر یادداشتش شعر بود، ردیف و قافیههاش ألفاظی دلالتکننده بر مردن بودن و وزن شعرش آهنگ مرگ داشت. نمیدونست جونگکوک بعد از خوندنش بهش پاسخ میده:
«رُزالینِ من! تو، چکیدهای هستی از تمام اشعار عاشقانهی ناب جهان در پیکر یک اله عشق! خواندنت کافی نیست. باید همچون ذکری مقدّس، بیوقفه تکرار شَوی برای درست بهجایآوردن عبادتِ آیینِ نور.»
***
وارد محوطهی بزرگ و محصور با دیوارهای گچی شد؛ دیوارهایی که رنگهایی سیاه، قرمز و نامنظّم داشتن و جملاتی نامفهوم روی گچشون نوشته شده بود.
نور قرمز، به محیط روشنایی مهیبی میداد و شبکیهی چشم رو به سوزش وا میداشت.
بوی خون و اسید به مشام میرسید و یکی از مردهایی که در قتل تهیونگ نوجوان نقش داشت، نالههای دردناکی بهخاطر شکنجهها سر میداد.
مرد با لباسهایی پاره، چهرهای کبود و استخوانهایی خردشده و بیرونزده از آرنج، روی زمین به زانو افتاده بود. بهش نزدیک شد و با لگدی بیمقدّمه به شانهاش، اون رو نزدیک استخر اسید پشت سرش پرت کرد.
نالهی مرد، خون آتشین میان رگهای برجستهاش رو شعلهورتر و همزمان با فشردن قلبش بین پنجههای گرگش، تمام استخوانهاش رو زیر پاهاش له کرد و از صدای خردشدن یکبهیکشون لذّت برد. کمی بعد، با لمس کوتاه گردنش، صدای شکستن استخوانش رو شنید. خردهای از شیشههای روی زمین رو برداشت و ایستاد، خطی روی پیشانی مردی که از اشتباهش و درواقع همدستی برای قتل معشوق جونگکوک نادم نبود، کشید و مقابل هانسویی که چسبی محکم مانع تکلّمش میشد، لب باز کرد.
«میتونستم با یک تیر، جانت رو بگیرم أمّا... شاهد دردکشیدنت بودن، بهم خرسندی مضاعفی میده. بیصدا، فقط بمیر! نالههات، برای بیشتر عذابدادنت مُصِرّم میکنن. تو که... این رو نمیخوای؟!»
با خودش صادق بود؛ آینهی وجودش هنوز هم گاهی اوقات تصویر قلبش رو شبیه به تکّهسنگی نفوذناپذیز منعکس میکرد و اون لحظه، یکی از همون «گاهیاوقاتها» بود.
«خوبه! بهم نگاه کن! با همین ترس و همین نفسهای بهشمارهافتاده! همینقدر بیچاره بهم نگاه کن! تاوان بیپناهی و معصومیّت نگاه معشوقم رو پس بده.»
دیدگانش بهخوننشسته و کلماتش محکم بودن. صوتش گرفتگی و خش داشت و حاکی از این بود که چقدر از دیدن مردی که در گرفتن جان دلدارش نقش داشت، خشمگینه. مرد با درد، محکم پلکهاش رو به هم فشرد و نالهی بلندش به گوش رسید. اینطور حس میشد که تمام سلّولهاش خسته هستن و فاصلهای تا افتادن درون استخر اسید پشتسرش نداشت.
مردمکهاش مجدّداً از پشت پلکهاش نمایان شدن؛ أمّا همزمان، جونگکوک با شیشهی میان انگشتهاش روی شقیقهی هانسو خط انداخت. این، گرگ سرخ درون چشمهاش بود که با نگاهش قلب مرد رو میان پنجههاش میفشرد و از دردی که بهش میداد، قدرت میگرفت و لذّت میبرد.
با نگاه وحشی و غرور غاصبی که احترام رو به تحقیر تبدیل میکرد، دوباره سمت مردِ زانوزده حملهور شد و شیشهی مابین انگشتهاش رو کمی جابهجا کرد. اگر تاجر طمعکار زندگی، تمام غمها رو به معشوقش فروخته بود، جونگکوک میتونست چنان قدرتمندتر باشه که حقّ تهیونگ از شادیها رو پس بگیره! درد دلدارش عمیق بود؛ بهاندازهی قدیمیترین زخم تاریخ و شاهزاده میخواست پس از سالها، التیامش باشه.
به یونهویی که همراهش بود، رو کرد و مخاطب قرارش داد:
«خودم به فکر پرواز نیستم أمّا... باید پَر و بال عالیجناب کیم باشم.»
پس از ادای جملهاش، با لگد محکمی هانسو رو درون استخر پر از اسید انداخت و به تماشای زجرکشیدنش ایستاد. یونهو چهرهاش رو درهم کشیده بود و به فهرستی نگاه میکرد که آخریننام بین افرادی که شاهزاده قصد انتقامجویی ازشون رو داشت، اسم رهبر کیم، پدر بزرگ تهیونگ، به چشم میخورد.
***
بعد از تعویض لباسهای خونآلودش، فقط برای لحظهای به یاد آورد صبح چشمش به رنگ عجیبی روی پیراهنش افتاده. رنگی گلبهی! شکلگرفتن تصاویری بههمریخته در ذهنش، چندان طول نکشید و پلکهاش رو به هم فشرد. اندوه درون نگاه معشوقش رو بهش یادآور شد و بیمعطلّی باهاش تماس گرفت که خیلی زود صدای خشدارش به گوش رسید.
«اِما خوبی؟ اوضاع روبهراهه؟»
باید به تهیونگ میگفت که باوجود احساس نجیبی که امگاش بهش داشت، بذل و بخشش عاطفهاش به پای هرکسی، فقط اتلاف وقت بود! جونگکوک به کسی جز جفتش نیازی نداشت. یقیناً دلدارِ تنهانشینش، حالا تکّهای رنج بود و در اون لحظه «گنجِ غمِ قلب گرگ سرخ پنجم» نام میگرفت.
«آلفا؟ تا حالا اونقدر به وجود یک نفر کنار خودت دل بستی که با چند ساعت نبودش حس کنی هوایی که بدون اون نفس میکشی، مسمومه؟ داشتم هوای مسموم رو نفس میکشیدم؛ پس خوب نیستم. تو... تو چیکار میکنی؟ چرا باهام تماس گرفتی؟ چیزی شده؟»
تصوّرِ گرفتن دستهای تهیونگ بود که از شکنجهی اون لحظه و تنهایی، نجاتش میداد. لبش رو مرطوب کرد و کلماتش روی زبان، جاری شدن.
«فکر میکنم؛ به دستهات وقتی که میگیرمشون... رگهای برجستهشون، ناخنهای مستطیلشکلت و خال روی انگشت کوچیک دست راستت که بهمحض رسیدن، میخوام ببوسمش.»
این حجم از ناپرهیزی و دوری از آفتابگردانش برای بیماری که با تمام وجودش به درد عشق مبتلا بود، باید به پایان میرسید. شاهزاده وقتی شنوندهی سکوتش شد، ادامه داد:
«میخوام صدای نفسهات رو بشنوم لینائوس.»
تهیونگ بالأخره لب به تبسّم بازکرد. خندید و شکوفهها روی درخت گرفتارِ پاییزشدهی زندگی شاهزاده، سوسو زدن و نمایان شدن. پسر کوچکتر نمیخواست به این تغییر رفتار نگهانی، أهمّیّت نمیداد.
«أمّا... أمّا من میخوام تو برام حرف بزنی جونگکوک.»
هر دو، دلیل اون تماس رو فراموش کردهبودن؛ نه تهیونگ چیزی پرسید و نه شاهزاده حرفی زد. حواسشون پرت دلتنگیهاشون بود. پسر کوچکتر جملهی پیشینش رو تکمیل کرد.
«صدای تو، خیلی از نفسهای من شنیدنیتره.»
تدبیرِ عقلی که حکم به پرهیز میکرد، فایده نداشت. شاهزاده همدست با عشق شد و صادقانه لب باز کرد.
«تو برای جونگکوک نفس بکش و من برای تو، حرف میزنم. میخوام صدات رو بشنوم اِما.»
نمیخواست غرورش رو بشکنه و به جونگکوک بگه «باهام صحبت کن.» شاهزاده خودش خوب میدونست پسر کوچکتر چقدر مخاطبشبودن رو دوست داره و حالا که ازش دریغش میکرد، ذرّهغروری که برای تهیونگ مونده بود، راهی جز تحمّل، مقابلش نمیذاشت.
«تو نخواستی که حرف بزنیم شاهزاده.»
ترسِ ازدستدادن و زرقوبرق آیندهی آراسته به زیبایی حضور دلدار ماهنشان جونگکوک، سبب شده بود چندروزی لحنش به آشوبِ بیرحمی، آلوده بشه أمّا تا همون لحظه، کفایت میکرد.
جونگکوک کلماتش رو به احساساتش سپرد.
«نخواستم؛ أمّا خیلی خوب میدونی چقدر دوست داشتم صدات رو بشنوم. دست از مقصردونستنِ ' نخواستنِ من ' بردار.»
تهیونگ میخواست بهش بگه کاش فقط یک بار. فقط یک دفعه بدون خواهش و خواستن، بدون اینکه برای داشتنت بهت التماس کنم، میدونستی وقتی پر از ننوشتن، ندیدن و سکوت هستم، از احتیاجم به تو، ذرّهای کاسته نمیشه و بههرحال خودت رو بهم میرسوندی؛ أمّا برای مجدّداً بههمنریختن اوضاع، مسیر سکوت رو ترجیح داد.
جونگکوک به تماس کسی که پشت خط میاومد، نگاه انداخت و با دیدن اسم نامجون، صحبتش رو خلاصه کرد تا معشوقش رو در عمارتشون ببینه.
«اِما؟ خیلی زود خودم رو بهت میرسونم. فعلاً باید تماس رو قطع کنم عزیزم.»
با موافقت تهیونگ، شاهزاده تماس رو قطع کرد و ندید شوقی رو که دومرتبه سمت وجود محبوبش روانه شد.
عطر کاغذهای کاهی، شوق نوشتن برای معشوقش و آفتابگردان کوچک روی پاکت نامه، به وجد میآوردش و نور از قلب شیشهایاش ساطع میشد وقتی به یاد میآورد شاهزادهاش هربار نامه رو به شکلی بین انگشتهاش نگه میداره که گویا دنیایی شکننده از زیبایی رو در دست داره. رفتار جونگکوک و هرمرتبه بهوجداومدنش، بال پرواز و آزادی عاشقانههای تهیونگ بود؛ هرچند میدونست عاشقانههای آمیخته به آرایهاش و زبان شعر هم محض گفتن از معشوقش کافی نیستن! برای توصیف خدای قلبش باید آیههایی مقدس و شایستهی آیین عشق، نازل میشدن؛ أمّا باوجود نقصی که گمان به وجودش داشت،خطوطی که نوشته بود رو مرور کرد.
«من اشکِ عشقم؛ همانقدر غمگین، همانقدر دلداده! ببخش اگر خیزآبههای شورِ اندوهِ وجودم، دشت قهوهی نگاهت را به بیابانی بیحاصل مُبَدّل میکند؛ لیاقت تو، باران بهاریست.»
بعد از قطعشدن تماسشون، شاهزاده به نامجون پاسخ داد و صدای نگرانش رو شنید:
«جونگکوک؟ من... من تازه پیامت رو دیدم! الآن... الآن فقط باهات تماس گرفتم تا ازت بشنوم این شوخیه و تو قصدی برای بهدستآوردن قدرت اصلیت نداری! هیچ از عواقبش چیزی میدونی؟! اگر سرگذشتتون مثل دو گرگ قبلی بشه که این قدرت رو داشتن، چیکار میکنی؟!»
با کلافگی پلکهاش رو فروبست و با اطمینان به آتشسرای قلبش که گرم بود از اعتماد به دلدارش، جواب داد:
«برادرت رو نمیشناسی؟! محاله دست به قتل من بزنه. داشتن اون قدرت، به نفع من و تهیونگه. اِمانوئلِ من، هرگز قاتل من نمیشه.»
أمّا چه کسی میدونست واقعاً چه إتّفاقی میافته؟!
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...