قسمت سیوهفت: «ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بیتو بنشینم.»
-حضرت سعدی
***
هر یاخته از وجود شاهزاده، شناور بود در خونابههای ترسِ منشأگرفته از مرگ امید حتّی در اونلحظهای که دلدارش در کنارش بود و نامجون، مقابلشون.
رایحهی شیرین گلهای میوهای فریزیای جونگکوک، حالا نُتی از روایح دودی داشت که خشمش رو نمایان میکردن و تلخیِ تندِ پسزمینهاش بیانگر تیرگی ذهنش بود. به خودش اومد. مردمکهاش تن در برکهی مهتاب دیدگان تهیونگ شستن و تاریکی چشمهاش رو با پارهنورهای دو چشم کریستالش روشن کرد تا شاید هم سیاهی افکارش رو از بین ببره. نامجون قادر نبود ازش درخواست کنه به خودش مسلّط باشه؛ پس حربهی دیگهای به کار گرفت تا حواس شاهزاده رو جایی دور از افکارش بیندازه؛ هرچند در خلوت خیالات شاهزاده، ذرّهای آسودگی خاطر نمیگنجید.
پسر کتابفروش به تهیونگ نگاه انداخت و چشمهاش رو ریز کرد.
«متأسّفم برای اطّلاعاتت در زمینهی شیوهی لباسپوشیدن! تنها چیزی که میدونی، اینه که سفید بپوشی. باورش چقدر برات سخته که رنگهای دیگه هم وجود دارن؟!»
نگاهی ستایشگر به خدای قلبش انداخت و مردمکهاش رو در برابر دیدگان شاهزادهاش، به پرستش واداشت.
«من با رنگ سفید جذّابتر میشم.»
بعد از اتمام جملهاش موهایی که نقش شب بهشون زده بود رو با سرانگشتهاش کناری فرستاد و لبهاش رو مثل غنچهای فروبست. با اخمی متظاهرانه برادرش رو از نظر گذروند و گرگ سرخش رو مخاطب قرار داد.
«تو تهیونگ سفیدپوش رو بیشتر دوست داری جونگکوک؛ مگه نه؟!»
شاهزاده بهش نزدیک شد. بوسهی کوتاهی روی یاقوت سرخرنگ جایگرفته بر ماهِ صورت دلدارش نشوند و بهدنبالش، دستهای تپشهای قلب تهیونگ به قفسهی سینهاش مشت میکوبیدن تا عشق و دستپاچگی رو در حریم استخوانها، فریاد بکشن؛ مشتهایی که با تعریف جونگکوک از محبوب پریزادش، شدّت گرفتن.
«پروردگار برای خلقت ماه، از چهرهی تو الهام گرفته فیبی! چه أهمّیّتی داره وقتی لباسها جلوهشون رو به تو مدیون هستن؟!»
(فیبی، تایتانی که الههی تابش و پیشگویی بود)
برای شاهزاده، تهیونگ، نهادی بود بیگزاره) چراکه هیچ جملهای توان تکمیل، توصیف، تفسیر و شرحش رو نداشت. فقط باید پرستیده میشد و بعد از نامش، علامت مساوی و در پی اون، اسمِ خدا قرارمیگرفت.
گرگ سرخ پنجم به دو چشمی خیره شد که سبب تمام عاشقانههاش بودن. طولی نکشید که تهیونگ به غیبت کلمات بر روی لبهاش خاتمه داد و بعد از گرفتن دست شاهزاده، پشت انگشتهاش رو یکبهیک بوسید.
«أمّا... تو، نابترین ایدهای بودی که به ذهنِ آفریدگار خطور کردی. خدا باید هنرمندترین بوده باشه.»
اون دو نفر تقصیری نداشتن؛ وقتی رو در روی هم قرار میگرفتن، هر احساسی جز عشق، غضب و حتّی از بطن واژههای ساده هم دلدادگی سرازیر میشد. حسّی که در گلوی کلمات چنگ میانداخت، فقط در قالب ابراز پرستشی که میان گرگ سرخ پنجم و اله عشقش بود، رهایی پیدا میکرد. نامجون با لحنی آغشته به حسادت - ألبتّه فقط در ظاهر - مخاطب قرارشون داد.
«یکی الهامبخش ماه و اونیکی، نابترین ایدهی خلقت... اگر سرنوشتم اینه که فقط تماشاچی عاشقانههای شما دو نفر باشم، باید اقرار کنم بیچارهترین ایدهی خدا هستم که موقع خلقتش هیچ خلّاقیّتی به کارنبرده! اصلاً مهماننواز نیستید؛ وگرنه با آلفای سیسالهای که هنوز جفتی نداره، با حسرتبهدلگذاشتن، پذیرایی نمیکردید!»
ألبتّه که چنینقصدی نداشتن؛ أمّا هر نگاهشون به هم، هزاران فرمان به دوباره عاشقشدن میداد و اون دو نفر جز اطاعت، راهی مقابل خودشون نمیدیدن. جونگکوک از جا برخاست و صدای کشیدهشدن پایههای صندلی به گوش رسید. همزمان پسر کتابفروش رو مخاطب قرارداد:
«ألبتّه که نه نامجونشی! درواقع ما... میزبانهای خیلی خوبی هستیم و خسارتی که زدید رو هم نادیده گرفتیم. ایندفعه فقط بهخاطر یک تماس، پاروی قایق رو توی دریا انداختید. دفعهی بعد... اگر بر حسب احتمال، کسی همراهتون باشه، نگرانیم از این بابته که خودتون غرق بشید!»
با اتمام جملهاش ابروهاش رو بالا انداخت و لبهاش رو گزید تا لبخندی که نیمهی راه بود، صمیمیّت خودش و نامجون رو آشکار نکنه. باوجود ابهام کلماتش، تهیونگ گمان کرد این واژهها کنایهای بودن که ریشه در مشکلات حلنشدهی گرگ سرخش و برادرش داشتن؛ أمّا پسر کتابفروش کاملاً از قصد جونگکوک مطّلع بود. لبخند احمقانهای زد و دستش رو پشت گردنِ بهعرقنشستهاش کشید.
«حـ... حق با شماست شاهزاده. من هم از... احتمالِ غرقشدنم میترسم.»
آسمان، همپای شاهزاده به اندوه گرگ سرخ پنجم فکر میکرد که باران هرلحظه شدّت میگرفت. زنجیرهای نگرانی، به افکار مغزش تازیانه میزدن و با یادآوری هر لحظهی آینده، خونِ تلخِ خیالات شکنجهشده، به رایحهی گرگ سرخ پنجم تزریق میشد. رونق نفسهاش رو از هر دم و بازدمی که کنار معشوقش سپری میکرد، میگرفت؛ أمّا هم باید تا ازبینرفتن تلخی رایحهاش از دلدارش دور میشد و هم دو برادر رو کمی تنها میگذاشت. هنوز از کنار تهیونگ نرفته أمّا دلتنگ شده بود؛ بااینوجود، با چشمهایی که بهجای دشت قهوه، مخمور و جامهایی از شرابِ تلخ بودن، به جفتش نگاه کرد.
«بهتره تنهاتون بذارم. چند وقتی هست که فرصتش رو نداشتید.»
پسر امگا جابهجا شد. صندلیاش رو عقب فرستاد و ایستاد. میخواست همراه جونگکوک بره چراکه متوجّه آشفتگیاش شده بود. بهقدری با نیاز به موندن شاهزاده، بهش چشم دوخت که خونِ قتل هر تپش قلب جونگکوک، گریبانگیر اون دو شبِ شیشهای کوچک میشد. اله عشق با صوتی آهسته پرسید:
«بدون من میخوای بری؟ میخوابی؟ من... من هم میام. نامجونهیونگ فعلاً شببه...»
شاهزاده پیش از جوابدادن، دستهاش رو روی سرشانههای پسرخالهاش گذاشت، به نشستن وادارش کرد و بیاراده به معشوقش چشم دوخت. تنها، تصور دو گوی سیاه جایگرفته بر ماهِ صورت کریستالش، درحال شبنمافشانی با اشکهاش موقع دردکشیدن از بیرحمی سرنوشت باعث میشد تمامقَد، مرگ رو طلب کنه. در همینحین جملهی جفتش رو قطع کرد.
«گرگ سرخت بدون تو، حتّی جان هم نداره. پای رفتن که خیلی توانبَره! نه اِمای من. بدون تو جایی نمیرم؛ ولی شما دو نفر هم احتیاج دارید به خلوت برادرانهتون؛ پس نمیخوابم. کتاب میخونم و منتظرت میمونم تا هروقت که بیای. عجله نکن.»
تهیونگ تشویشهای شاهزادهاش رو میدید که دانهدانه، از ابرها میافتادن. آشوب، در نهانخانهی قلب اله عشق بساط دیوانگی به راه انداخته بود أمّا نمیتونست با دائماً جویاشدن علّت حال جونگکوک، به وسعت غرور گرگ سرخش دستبرد بزنه؛ پس مجدّداً به جای قبلش برگشت أمّا چیزی - هرچند شاید نهچندان ضروری - به لب جاری کرد.
«اوه! عزیزم؟ بالای صفحههای کتابت، قلبهای رنگی رو کشیدم؟ یا عقب افتادم از جایی که قراره بخونیش؟»
شاهزاده با خودش فکرد چه أهمّیّتی داشت اگر خطوط نقشبسته کف فنجان زندگیاش سیاه بودن و نقشهایی که هیچ تصویر خوبی نمیساختن؟! طعم قهوهی تلخ محتویّات سرنوشتش درهرصورت باوجود عالیجنابِ شِکَربارِش، شیرین بود.
«کشیدی اِمای من. همیشه حواست به قلبهایی که باعث ترغیبم برای خوندن کتابهام میشن، هست.»
بعد از گفتنش، رفت و پسر امگا به قامتی که ازش دور میشد چشم دوخت.
تهیونگ اونقدر خدای قلبش رو دوست داشت که میخواست قلبش رو درست روی خاکی که نقش ردّ پاهای شاهزادهاش روی اون به جا مونده بود، برای پرستش، زمین بیندازه و تپشهاش رو قربانی هر قدمِ جونگکوک کنه. نامجون با کمی شوخطبعی لب باز کرد.
«چند ساعت از مزاحمتهات بهش مرخصی بده! همیشه، به اضافهکاری برای بودن کنارت وادارش میکنی.»
اشک شاهزاده رو پروردگار با شبنمِ نشسته بر گلبرگهای گلِ محبوب خودش در بهشت، بر صفحهی تیرهی دیدگان گرگ سرخِ تهیونگ قلم زده بود؛ پسر کوچکتر چطور میتونست تقدّسش رو نادیده بگیره؟ لبخند تلخی زد و پسر کتابفروش، باز هم مخاطب قرارش داد.
«داره میشنوه تهیونگ.»
دیدگان روشن پسر کوچکتر، پایتخت سرزمین ستارگان بود که بیش از هر نقطهی دیگهای در قلمروی آسمان میدرخشید؛ أمّا در اون لحظه حتّی نورَکی هم سوسو نمیزد. با حواسپرتی پرسید:
«چی؟»
در تراش بیعیب و نقص چشمهای تهیونگ، غمی با ظاهری کج و معوج، قد علم کرده بود که نامجون بهراحتی تشخیصش میداد.
«قلبم! قلبم داره صدای غمگین روحت رو میشنوه؛ چرا عزیزِ هیونگ؟»
گفتن از زخم بیالتیامش فایده نداشت؛ پس لب خشکیدهاش رو مرطوب کرد و دستهاش رو به هم گره زد.
«میشه تنها خدایی که داری، به خاک روحت بباره و جوانهی غم، تکثیر نشه؟ و تو ندونی باید اون گُلِ غم رو بپرستی چون متعلّق به دلدارته، یا با هردفعه بوکشیدنش، بالا بیاری؟!»
نامجون میدونست تهیونگ از نهالی سبکبار حرف نمیزنه؛ نه دستکم وقتیکه برادر دلسپردهاش، بهوضوح از غمش میگه! دستهاش رو بین دستهای خودش نگه داشت و جدّیّت رو چاشنی لحنش کرد.
«اگر میتونستی کمک کنی، بهت میگفت و ترجیح نمیداد بهتنهایی رنج بکشه. فقط کنارش باش. نمیخواد با گفتن چیزی که ناراحتش کرده به تو، فرصت دیدن خندههات رو از دست بده؛ پس فقط به خواستهاش برسونش.»
نامجون دلش نمیخواست اینطور بگه! خنجر کلماتش پیش از رسیدن به گوش تهیونگ، میان گلوی خودش شکست؛ أمّا راهی نداشت.
پسر کوچکتر دستهاش رو عقب کشید. مشت کرد و در یک لحظه تصمیمی گرفت.
چیزی نپرسید؛ حدس میزد این اوضاع شاهزاده ریشه در گذشته داشته باشه؛ پس حتّی جسارت پرسیدنش رو هم نداشت. باید خودش رو به رازداری وادار میکرد و دلخوریاش رو نشون نمیداد.
«وقتی فیلمها رو میدیدیم... به گرگم خندید! نه اونقدری که من میخواستم؛ أمّا پررنگتر از همیشه. فردا... تبدیل میشم تا با گرگم وقت بگذرونه»
***
شاهزاده بهتنهایی به اتاقشون برگشت و بعد از بستن در، بهش تکیه زد. از اون لحظه، فقط فکر به خوابی که تهیونگ سابقاً براش تعریف کرد، نمکی میشد بر زخم وجود شاهزاده و بهقدری شدّت داشت که وقتی به قلبش راه پیدا میکرد، حسهای شیرینش هم به دلشوره تبدیل میشدن... دلشورهی ترس از عکسالعملهای تهیونگ به آگاهی از اتّفاقی که پیشِ رو داشتن!
(منظور از خواب، همون کابوسی هست که در طی اون، تهیونگ خشمگین بود و شاهزاده رو مقصّر چیزی میدونست.)
کاش گرگ سرخ پنجم میتونست مانعِ این بشه که معشوقش درمورد آینده، از چیزی اطّلاعی پیدا کنه. چرا در اون خواب، کریستالش شاهزده رو مقصر اتّفاقی که قرار بود بیفته، میدونست؟! خود جونگکوک بیشتر از هرکسی از اون حادثه صدمه میدید؛ أمّا تأسّفی که به گفتهی تهیونگ بارها طی خوابش ابراز کرده بود، نشان از تقصیرش میداد... گرگ سرخ پنجم حتّی نمیدونست چطور ممکنه خودش در اون پیشامد ناگوار، نقشی داشته باشه! پیشامدی که نتیجهاش سپردن معشوقش به رقیب میشد!
سرانگشتهاش رو بین موهاش فروبرد و با خشم، کشیدشون. امکان نداشت اون آلفای متعصّب، به خواست خودش دست به کاری بزنه که نتیجهاش جدایی از دلدارش و گذشتن از ماهش به نفع حریف باشه!
پردهی کنارزدهشده توجّهش رو جلب کرد. اگر کنار میزبانی به نام آسمان شب مینشست، فخرها داشت برای فروختن به اون وسعت سیاهرنگ. شاید بد نبود درددل با آفریدهای که سنگینی اشکهای گرگ سرخ پنجم رو تاب میآورد. کنار پنچره ایستاد. با سرانگشتهاش بر بخار شیشه حروف نام دلدارش رو نوشت و قصد کرد قلم به دست بگیره تا ألفاظش با سرودهشدن برای معشوقش، خریدار ذرّهای آرامش برای روحش بشن.
چطور به واسطهی بیرحمیاش، اوایل دیدار با اله عشقش قادر بود دل به محبوبِ ماهجَبین و پَرینقشش نسپاره؟! با خودش فکر کرد یقیناً دیدگان قلبش، روشنایی نداشتن. وقتی تهیونگ رو «نور چشمهاش» خطاب میکرد، هرگز بیراه نمیگفت. رز سفیدش بینایی دلِ کورمحبّتِ شاهزاده بود. برق، به چهرهاش روشنی داد و بعد از مشتشدن دستهاش که نتیجهای جز شکستن قلم نداشت، رعدی زد. أهمّیّتی نداد و قطعهی شکستهی مداد رو به دست گرفت.
«چشمهایت؛
شعرهای حکشده با جوهر سیاه قلم بلورین پروردگار، بر دیوانِ اشعارِ چهرهات که نامش «مجموعهی ماهغزلهاست» و آنگاه که شعلههای غم بر گلستانِ روح، زبانه میکشند، تکخندهی تو رونقِ کویرِ خشکیدهی وجود میشود که غنچههای تازهنفس، از خاکِ شوریدهی دل میرویند! چشمِ اندوهِ همیشه سوگوارِ سیاهجامه که به سرخگلِ خندهات میافتد
لباسِ رنگینکمان به تن میکند!
تو، حتّی لبهای بهحزندوختهی غم را، به تبسّم وامیداری! ساده بگویم؛ وجود تو، جانسِتانِ ماهسیمای من، چکیدهای از تمام حُسنهای پروردگار است!»
با ننوشتن از کریستالش، عطر ماه رو چطور میتونست از پیراهن کاغذها بگیره وقتی یکبهیک خطوط، از آرامش اون شمیم بود که روی صفحه قرار داشتن؟! بدون أثر معشوقش روی سطرها، تمامشون سقوط میکردن و کاعذها بیخط میموندن.
حالا که از أمنیّت خطوط صفحات، خاطرجمع شده بود، شاید میتونست به حمام پناه ببره و میان تاری بخار آب، افکارش رو هم نادیده بگیره...
***
شاهزاده بعد از دوش مختصرش روبدوشامبر سرمهای ابریشمش رو به تن کرد؛ أمّا وقتی دقیقهای بعد، دستش سمت شانهی روی میز کنسول رفت، سرانگشتهای گرم تهیونگی که گفتوگوش با نامجون چندان هم طول نکشید، روی بازوهاش نشستن. اغلب اوقات زمانیکه معشوقش بهش نزدیک میشد، شاهزاده با شنیدن صدای قدمهاش بهسمتش برمیگشت. هر دو چنینعادتی داشتن؛ هرگز نمیخواستن کسی باشن که به دیگری پشت کرده و راه آغوشش رو بسته.
پسر کوچکتر دَم عمیقی از تارهای ساز سیاه موهای شاهزادهاش گرفت و خنکای عطر لیمو و برگاموت رو به ریههای ملتهبش کشید. بعد از چند دفعهی پیدرپی نفسهای عمیق، لبش رو روی گردن جونگکوک گذاشت و پس از ثانیههایی لمس پوستش، بوسههایی مکرّر بهش زد درحالیکه سرانگشتهاش بازوهای دلدارش رو نوازش میکردن. ساکت بود و شاهزاده حتّی در وصف این بیصدایی دلدارش برای اون لحظه مینوشت:
«سکوتِ آهنگینِ معصومانهات قطعهای بیکلام است نواختهشده به دستان خدا! همانقدر زیبا. همانقدر مقدّس همچون ذات تو و لطافت سرانگشتان پروردگار.»
تهیونگ، با دلتنگی فقط میبوسیدش و درنهایت برس رو از روی کنسول برداشت. باید دنبال ألفاظی میگشت به اندازهی عشقی که به گرگ سرخش داشت؛ أمّا چطور؟! چنین زبانی با این کلمات هنوز اختراع نشده بود.
«باهام حرف بزن آنائیل. صدای تو، هزارراهیه که از هرطرف، منتهی میشه به آرامش برای این گرگِ سرخِ درّندهخو.»
باید فقط صدای دلدارش رو میشنید چراکه اون صوت، مسیرها میشناخت برای تسکین آشفتگی شاهزاده. تهیونگ همزمان با نواختن تارهای ساز سیاه موهای آلفاش، با حواسپرتی فقط دنبال کلماتی گشت.
«قبلتر، روزهای أوّل بعد از ملاقاتمون میخواستم بین تمام داستانهای طولانی دنیا، فقط سطری کوتاه أمّا برای تو باشم؛ حتّی بیارزش بهاندازهی چندخطّی که خدا با بیحواسی و ناشیانه برای تو مینوشتش و بعدش بهقدری پیش پا افتاده میشدم که فراموش میکرد وجود دارم؛ مثل حسّ نفرت نویسنده به بدترین أثرش! اصلاً کاش... محتوایی داشتم برای ستایش تو. میبینی چقدر دوستت دارم؟ برای همین... شاید احمقانه باشه ولی همین چند دقیقه که ازم دور بودی، دلم برات تنگ شد.»
چطور میتونست خودش رو داستانی نوشتهشده با قلمی ناشی بدونه درحالی که جونگکوک میتونست براش بنویسه:
«تو آن شاهغزلِ عاشقانههای جهانی که پروردگار درنهایتِ چیرهدستی، آراسته به تمام آرایهها و دلالتکننده بر مقدّسترین معنا، با قلمی از جنس شیشه، جوهرِ شبنم و رنگِ نور، بر صفحهی زمین، برای من سرود! تنها لطافت، میان جملات زمخت سرنوشتم و عزیزترین خطوط از تمام تقدیرم شدهای.»
پسر بزرگتر سمت دلدارش چرخید. برس رو از دستش گرفت و پیشانیاش رو بوسید.
«نیازی به تکرار هست که تو، شیشهی عمر من هستی کریستال؟!»
تهیونگ گونهاش رو کف دست جونگکوک که روی صورتش بود، کشید و چشمهاش رو از گرمای لمسش بست.
«فردا میخوام تبدیل بشم تا با گرگم وقت بگذرونی. دوستش داشتی؛ پس مخالفت احتمالیت، پذیرفته نیست!»
با اتمام جملهاش به شاهزاده چشم دوخت. اگر وعدهی تمام نورهای جهان رو بهش میدادن، سیاهی آسمان بلورین نگاه شاهزادهاش رو به هیچ بهایی معاوضه نمیکرد! چیزی به یاد آورد. ناخودآگاه لبخند زد و هیجان صداش، مشهود بود.
«راستی جونگکوک، میشه موهام رو بلوند کنم؟!»
گرگ سرخ پنجم به معشوقش نزدیک شد. چند تار از موهاش رو کنار زد و گویا با هر نفسش، هزاران شعله روی پوست دلدارش زبانه میکشید.
«گُل دلمردهی جانِ من، دوباره با رُزخندهات شِکُفت آنائیل.»
کاش احساس، بانکی داشت که شاهزاده بتونه اندوختههاش از عشق رو در اونجا پسانداز کنه و زمانِ احتیاج و بیعشقی، ازش بهره ببره. بعد از لحظهای درنگ، ادامه داد:
«میشه اِمانوئل... هر لحظه برای جونگکوکی بخنده؟ بدونِ جانبخشیِ خندههات، عمرم پژمرده میشه کریستال.»
پیش از جوابدادن، گرگ سرخش رو بوسید و حالا عقیقهای سرخرنگ لبهای شاهزاده، نقش مانعی داشتن که مسیرِ نفسهای تهیونگ رو سد کردن. فقط بوسه بود که میتونست راهگُشای دلتنگی اله عشق باشه و کریستالِ گرگ سرخ پنجم باید زودتر جونگکوک رو میبوسید تا دم و بازدمهای خودش رو نجات بده. با اتمام بوسه، بین نفس زدنهاش لب باز کرد:
«یعنی خندهی تهیونگی، لازمهی پژمردهنشدن گل قلب جونگکوکیشه؟!»
قلب تهیونگ، توماری بیانتها از عشق به شاهزاده بود و هر تپش هم لفظ جدیدی از زبان عاطفه، به کلماتش میافزود؛ أمّا دوست داشت زمانهایی رو که جونگکوک با واژههای محبّتآمیزش، به اون بیانتهاییها دامن میزد دستهاش رو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد و منتظر جوابش موند.
«هست، نورِ قلب جونگکوک. یقیناً هست!»
موهای تهیونگ رو نوازش میکرد أمّا درواقع بندبند انگشتهاش واسطههایی شده بودن تا آشفتگی درونی گرگ سرخ رو به گوشِ اهالی اون شهر ابریشم برسونن و تاربهتاری که نقش ریشههای عمر جونگکوک رو داشتن، با لطافتی که روی پوست شاهزاده به جا میگذاشتن، گویا به وجود پسر بزرگتر درجواب درددلهاش، التیام میبخشیدن. چقدر خلوتگاه سرانگشتهاش با ریشههایی که جانش رو به خاک زندگی وصل میکردن، دوست داشت.
«پس اِمانوئل میخواد به شبِ ریشههای عمر من پایان بده و روزشون کنه؟ مجوّزت رو با لبخندت گرفتی.»
وقتی تهیونگ همزمان با مخاطب قراردادنش خندید و رُزهای دشت لبخندش رو به چشمهای شاهزاده پیشکش کرد، جونگکوکی که مست از عطر اون گلها شده بود، ألبتّه که حتّی ذرّهای هوشیاری برای مخالفت نداشت.
****
ساعاتی میگذشت و پسر امگا بهخواب رفته بود. وقتیکه تهیونگ چشمهاش رو میبست، اون پلکهای فروافتاده، معمارِ دیواری رنجآور بین گرگ سرخ پنجم و جفتش میشدن؛ أمّا شاهزاده نمیتونست به جبران آیندهای که قرار بود جدایی رو براشون بههمراه داشته باشه، به معشوقش هم اجازهی خواب نده. جونگکوک فقط میتونست از پشت اون دیوار، شکافی پیدا کنه و اونقدر به دلدارش خیره بشه تا تصویرش رو احتکار کنه.
شاهزاده به چهرهی معشوقش چشم سپرد. بدنش به عرق نشسته بود و صداهای نامفهومی از بین لبهاش به گوش میرسیدن. داشت کابوس میدید و شاهزاده باید بیدارش میکرد، أمّا به پیشگوییهاش نیاز داشت. باید فقط اجازه میداد اون کابوس هم به پایان برسه؛ کابوسی که از این قرار بود:
(این چند خط، درواقع شرح خوابی هست که جونگکوک در حال دیدنشه و به عبارتی پیشگویی.)
پاهاش رو روی میز گذاشته بود و با حسّ رایحهی پادشاه که بهش نزدیک میشد، خاکستر سیگاری که بین انگشتهاش میسوخت رو درون لیوان مقابلش خالی کرد. برخاست و سمت پنجره قدم برداشت. پشت به در ایستاد و اینبار سیگارش رو لبهی طاقچهی پنجره فشرد تا خاموشش کنه.
لحظاتی بعد، درِ اتاق باز شد و تهیونگ دستبهسینه به سمتش برگشت.
چتر بیحسّی باز کرد بر سر باران ملایمتی که به سرسختیاش میبارید تا بهش رخنه نکنه؛ تهیونگ در اون لحظه تحت فرمان هیچ موجودی نبود!
چشمهاش چقدر کافرکیش شده بودن به آیین عشق و لطافت! بدون کلمهای در خصوص جویاشدن از احوال پادشاه، مخاطب قرارش داد:
«باوجود اتّفاقی که بهخاطر من برای پسرتون افتاد، جای تأسّفه که هنوز به دیدارم میاد درحالیکه ملاقاتتون رو ممنوع کردم و نگهبانها به تنبیه از سرکِشیشون، مجازات میشن.»
چقدر خوب که گلوی پادشاه، جنسی شفّاف نداشت تا بغضهای سرخ و سیاهش رو مقابل دیدگان پسرخواندهاش به نمایش بگذاره.
«بالأخره تونستم ملاقاتت کنم پسرم. پنج ماه، گذشته و هیچ متوجّه اوضاع من و مادرت نیستی! ارتباطت با نامجون رو قطع کردی و ملاقات با خودت و... و ته... جونگکوک رو ممنوع!»
تهیونگ چی میدونست از تاریخچهی ساعات پر از دلتنگی و دلشورهای که پادشاه و ملکه پشتسر گذاشته بودن تا با دیدن گرگ سرخ پنجم و پسرخواندهشون رفعش کنن؟!
سمت میزش قدم برداشت. روی صندلی جا گرفت و مشتی کوبید که خاکسترهای سیگار، پراکنده شدن.
«پس... دلتنگ من و جونگکوک شدید و برای همین اومدید تا من و اون رو ببینید؟! خِبطِ بزرگی کردید سَرورم!»
کلمات پادشاه، سرسوزن تحمّلی که اندوخته داشت رو از وجودش میربودن. تایچونگ اسم پسرش رو با ترس به زبان آورد أمّا این هم تأثیری در خشم اله عشق نداشت.
تهیونگ گویا به فاجعهی نسلکُشی عاطفه در وجود خودش دست زده بود چرا که محبّت و عشق رو جنایتکارهایی علیه آرامش خودش میدونست. با حسکردن رایحهی گرگ سرخ که نزدیک میشد، دست به اسلحه برد و تا سه، اعداد رو شمرد. بعد از ورود جونگکوک به اتاق و چشمدرچشمشدنش با پادشاه، پسر کوچکتر اسلحه رو بیمعطّلی سمت قلب شاهزاده نشانه گرفت.
با شمشیری آخته از جنس کینه، میخواست تپشهای قلب شاهزادهی مقابلش رو ازش بگیره؛ اسلحهاش رو جابهجا کرد و پادشاه رو مخاطب قرار داد.
«زودتر از اینجا تشریف ببرید اعلیحضرت!»
جملاتی که نشانگر صبرش باشن، کلمهبهکلمه داشتن ترکش میکردن. گرگ سرخ پنجم بادیدن اسلحهای که سمتش نگه داشته شده بود، نشانهای کوچک از شوخطبعی میجست در دیدگان تهیونگ؛ أمّا چشمهای نافذ پسر، هر مِزاحی رو انکار میکردن و اون انکار، حکم سکوتی برای پادشاه صادر کرد.
همزمان، لشکری منجمد از بیعاطفگی، از نگاه اله عشق به دیدگان جونگکوک روانه شدن و پسر بزرگتر به هیچچیز نمیتونست پناه ببره در هجمهی سنگین خشم تهیونگ.
چطور شاهزاده دلبسته شده بود به زهر نگاهی که جانش رو میگرفت و دست برنمیداشت؟!
از قلّهی غرور نگاهش، بهمنهایی یکسره فرومیریختن که تمام امید پادشاه زیر سرمای برفها دفن میشد. صدای گلولهای که در کابوسش پنجره رو شکست، سبب شد تهیونگ از خواب بیدار بشه...
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...