پارت 2

822 91 5
                                    

درود نازنین‌ها، اوقاتتون به‌نیکی.
نظر به اینکه قسمت قبلی ملاحظه فرمودید، فضای حاکم بر این فیکشن، آمیخته به آرایه‌هاست و بیان، تا حدودی ادبیه که ألبتّه عامدانه این‌طوره. یک سبک هست و صرف فیکشن‌بودن، دلیل موجّهی بر این نیست بیان ادبیش، تحت عنوان انتقاد مطرح بشه؛ پس اگر سبکش مقبول نیست، وقتتون رو صرف نفرمایید.
أمّا اگر موردپسند هست، می‌تونید توی کانال روزمره‌ی من هم حضور داشته باشید برای خوندن نوشته‌های گاه‌به‌گاهم و اسپویل‌هایی از فیکشن.
@MylinausJk

قسمت دوم: «ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من
که حیات بی‌تو راهی، به حریم او ندارد
ز تمام بودنی‌ها، تو همین ازآن من باش
که به‌غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.

***

یک‌ هفته از جشن می‌گذشت. در اتاقی که حتّی گوشه‌ای‌اش خالی از وسایل نبود، با ترکیبی از رنگ‌های سفید و لیمویی که هر کنجش مجموعه‌ای از علاقه‌مندی‌های پسر امگا به چشم می‌خورد، تهیونگ  هنوز هم بدون هوشیاری و با آنژیو کتی میان رگش که لوله‌ی باریک سرُم بهش وصل می‌شد، روی تخت دونفره‌اش پلک فروبسته بود.

نامجون باوجود چند روز بیداری بی‌وقفه، سعی داشت چشم‌هاش رو باز نگه‌ داره و خودش رو با ازنظرگذروندن مجموعه‌های کتاب، وسایل ورزشی، بازی‌های کامپیوتری، شمع‌ها، ماشین‌ها و قهرمان‌های موردعلاقه‌ی پسر کوچک‌تر سرگرم کنه.
تمام طول هفته‌ای که گذشت، درست مثل ده‌ سالی که سپری شد، نفرت نسبت به شاهزاده از یک‌به‌یکِ ضربان‌های قلب نامجون آویخته بود.
جَنگنده‌های خاطرات گذشته، بر فراز آسمان ذهنش جولان می‌دادن و هر‌ لحظه با یادآوری فقط ثانیه‌ای از رنج‌های ده‌ سال پیشین، منفجره‌هایی مُخَرب، بنای خوش‌بینی‌هاش رو ویران می‌کردن.

بی‌حوصله روی مبل سفید اتاق که با بالش‌های کوچک و لیمویی‌رنگ، درست مقابل تلویزیونِ نسبتاً بزرگِ اتاق قرار داشت و با تهیونگ  برای بازی با پی‌اس‌فور اونجا می‌نشستن و خیلی از شب‌ها پس از چند ساعت بازی همون‌‌جا به‌خواب می‌رفتن، نشسته و در‌حالی‌که پاهاش رو جمع کرده بود، پسرِ رنگ‌پریده‌ رو زیر نظر داشت.

از جا بلند شد و پرده‌ی سفیدی که طرح‌های به‌هم‌ریخته‌ی لیمویی داشت رو کنار زد. تونست از پنجره‌ی عریضی که بیش‌تر می‌شد به‌عنوان دیواری شیشه‌ای محسوبش کرد، منظره‌ی محوطه‌ی بزرگ و فضای سبزِ اندود از گل، آلاچیق چوبی سفید موردعلاقه‌ی پسر امگا و همین‌طور تابِ نیمکتی‌شکلِ گوشه‌ی اون‌ ساحت رو ببینه.
دل‌تنگ بود تا باز هم صدای خنده‌های بلند تهیونگ  رو بشنوه وقتی‌که نشسته روی تاب، مارشملوهاش رو در دست داشت و زمانی‌که نامجون وقت آبیاری گل‌ها و درخت‌ها بهش آب می‌پاشید، صوت اعتراض‌آمیزش طنین می‌انداخت أمّا فی‌الواقع اصلاً هم نارضایتی نداشت چراکه نشستن قطره‌های آب بر پوستش، از علاقه‌مندی‌های آشکارش بود.
یا اوقاتی که گل‌های پژمرده‌ای که پسر بلندقد، از باغچه می‌چید رو ازش می‌گرفت، تاب دوست‌داشنی‌شون رو باهاشون تزئین می‌کرد و وقتی گل‌ها کاملاً پژمرده می‌شدن اون‌ها رو برمی‌داشت و درون صندوقچه‌ی چوبی و نسبتاً بزرگش که جای نامه‌هاش به آلفایِ نادیده‌اش بود، می‌ذاشت.

طی هفته‌ی پیشین، تمام حواسش حتّی از قبل هم دقیق‌تر شده بودن و به هر صوت یا حرکتی ازجانب تهیونگ  عکس‌العمل نشان می‌داد‎؛ پس با شنیدن صدایی که به واسطه‌اش کلمات نامفهومی زمزمه می‌کرد، فوراً سمتش خیز برداشت. موهاش رو نوازش کرد و دستش رو میان دست خودش فشرد.

«تهیونگ ؟ صدای هیونگ رو می‌شنوی؟ اگر... اگر می‌شنوی دستم رو فشار بده عزیزم.»

أمّا درواقع واکنشی که عایدش شد خیلی بهتر از چیزی بود که توقعش رو داشت؛ چراکه پسرِ امگا بعد از یک‌ هفته پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و لبخند رضایتمند نامجون أوّلین‌چیزی بود که مقابل دیدگانش نمایان شد.

«هیونگ...»

با لحنی سست، زمزمه و سعی کرد به‌ یاد بیاره چه‌ اتفاقی رو پشت‌سر گذاشته.

پسر بزرگ‌تر درحالی‌که دست‌های سرد برادر کوچک‌ترش رو نگه‌داشته بود، با دکتر پارک - پزشک خانوادگی و دیرینه‌شون - تماس برقرار کرد تا خودش رو برسونه؛ أمّا صوت بی‌رمق تهیونگ ‌ رو‌ شنید.

«نیازی به دکتر نیست. حالم خوبه.»

ألبتّه که این‌ جمله‌اش به‌هیچ‌وجه أثرگذاری نداشت و برعکس! بدترین حس رو به نامجون القا می‌کرد چراکه می‌دونست قطع‌به‌یقین محض آسودگی خاطر پسر آلفاست که به بهبودی کامل، تظاهر می‌کنه.

«یک‌ هفته هوشیاری نداشتی. درد نداری؟ جای اون‌ نشان...»

بیش از حدِّ معقول، نگران تهیونگ  بود و حس ناخوشایندش رو‌کاملاً می‌شد تشخیص داد. گُلشَنِ دیدگان برادرش، هیچ‌ لحظه‌ای از عطرافشانیِ گل‌های تسکین و آرامش، خالی نمی‌موندن حتّی اگر به آفتِ اندوه دچار می‌شدن.

«واقعاً خوبم. فقط نیروی چند انی ندارم که این هم طبیعیه.»

کنجکاو بود مطلع بشه شاهزاده طی مدتی که سپری شد، احوالش رو پیگیری کرده بود؟ وقتی نامجون لب‌های پوسته‌پوسته‌شده‌اش رو دید، برای آوردن آب از کنار تختش بلند شد و امگا تا برگشتنش، به منظره‌ی پشت پنجره چشم دوخت.
پسر بزرگ‌تر بعد از پُرکردن لیوان از آب، بهش مساعدت رسوند بنشینه و لیوان رو سمت لب‌هاش برد.

«هیونگ؟ اون... یعنی... یعنی شاهزاده...»

از ادامه‌ی جمله‌اش صرف‌نظر کرد‎؛ شاید به‌این‌خاطر که از جوابی که محتمل بود به سمعش برسه، واهمه داشت. به‌هرحال نیازی هم نبود چراکه پاسخش رو گرفت.

«هر روز پزشک مخصوصِ خودش رو می‌فرستاد تا معاینه‌ات کنه و نمی‌تونستم مانع اومدنش بشم برای اینکه ازجانب یک‌ شاهزاده‌ی لعنتی بود! راننده‌ی شخصیش هم چندین‌ دفعه سر زد تا داروهای توصیه‌ی پزشک رو همراه خودش بیاره.»

دقایقی بعد درست ساعت ده صبح، دکتر بیونگ - پزشکِ شخصی شاهزاده - طبق برنامه‌ی هرروزه‌اش طی هفت‌روزی که سپری شد، برای به‌انجام‌رسوندن دستوری که شاهزاده بهش داده بود از راه رسید و برای نامجون چاره‌ای باقی نذاشت جز تماس با دکتر پارک، عذرخواهی و مطلع‌کردنش از اینکه اومدنش، ضرورتی نداشت.
دکتر بیونگ سرانجام می‌تونست بود خبری که جونگ‌کوک  تمام این‌ چند روز انتظارش رو می‌کشید، به اطلاعش برسونه و از سلامتی جفتش مطلعش کنه‎. محض اطمینان، با دقتی وسواس‌گونه معاینه‌اش کرد و وقتی خیالش آسوده شد، لبخندی به لب نشوند.

«عالی‌جناب، از بهبودتون خرسندم. لطفا مواد غذایی و داروهایی که براتون فرستاده می‌شن رو طبق برنامه‌ای که برحسب نیاز جسمتون تجویز می‌کنم، مصرف کنید.»

با لبخند و احترام، جملاتش رو اداکرد و سرُم رو از میان رگ تهیونگ  بیرون آورد.
صوت نامجونی که دست‌به‌سینه کنار تخت برادرش ایستاده بود، با لحنی جدی در فضا طنین انداخت.

«نیازی به فرستادن داروها نیست. هرچیزی که لازم هست رو به خودم بگید.»

شمشیرِ نفرت از جونگ‌کوک ، بندهای صبرِ پسر کتاب‌فروش رو دریده بود که هیچ‌ مساعدتی ازجانب گرگ‌ سرخ پنجم رو نمی‌پذیرفت.

«من معذورم. این، دستور شاهزاده‌‌است و واجدِ اطاعتی واجب، برای من.»

با اتمام جمله‌ و جمع‌آوری ابزار معاینه‌اش، از اون‌ دو نفر خداحافظی کرد و نامجون تا خارج‌شدنش از ساختمان منتظر موند بدون اینکه حتّی به نشانه‌ی مهمان‌نوازی یا احترام، بدرقه‌اش کنه! درواقع از هرچیزی مربوط به شاهزاده نفرت داشت؛ حتّی از پزشک شخصی‌اش که فردی جداگانه بود! و ألبتّه که برادرش رو متعلق به جونگ‌کوک  نمی‌دونست.

«احتمالاً باید چیزهایی که می‌فرسته رو توی سطل زباله بریزم و عکسشون رو براش بفرستم. اون با خودش چه تصوری داره؟! تو فقط یک‌ امگایی! چنین‌معنایی نداره که لزوماً فقیر یا ضعیف هستی! نمی‌تونه حتّی اصالت، قدرت و ثروت پدرت رو‌ مثل یک‌ احتمال، از ذهن کلیشه‌اندودش عبور بده؟!»

تهیونگ  لبخند ضعیفی به لب نشوند. این‌طور که پیدا بود، برادرش قصد کناراومدن با جفتش رو نداشت. دستش رو روی دست پسر بلندقد - که حالا لبه‌ی تخت جا گرفته بود - قرارداد تا از آسودگی خاطر خودش، بهش منتقل کنه.

«هیونگ؟ ازش عصبانی نباش. اون گرگ سرخ پنجم هست و یک... یک‌ شاهزاده. همین‌که پزشک مخصوص خودش رو فرستاده، نشانگر أهمّیّتش نیست؟»

نامجون می‌خواست بگه نه! اون هیچ‌ أهمّیّتی نمی‌ده چراکه فقط با نگه‌داشتن دستت وقت ظاهرشدن نشان، می‌تونست تمام دردت رو از بین‌ ببره أمّا صرفاً ایستاد و نقش یک‌ تماشاچی رو ایفاکرد‎؛ چیزی نگفت تا مسبب فرسودگی قلب برادر کوچک‌ترش که تازه جفتش رو پیدا کرده بود، نشه و بحث رو به‌سمت دیگه‌ای سوق داد.

«می‌خوای بری دنبالش؟»

خودش هم واقف بود به حماقتِ نهفته در سؤالش.

«شاید فردا برم... یا حداکثر پس‌فردا. أمّا درواقع خیلی سعی می‌کنم الآن به‌جای تختم، حمام نباشم و همین‌امروز برای ملاقاتش نرم.»

پسر بزرگ‌تر می‌تونست به هر دلیلی برای مانعش‌شدن چنگ بزنه‎؛ پس از تنها بهانه‌اش استفاده کرد.

«خوبه. درِ حمام‌ها رو امروز قفل می‌کنم تا فردا شب. بااین‌حال راهی نداری جز اینکه پس‌فردا بری. ألبتّه اگر این‌قدر عقلت رو از دست نداده‌ باشی که فردا شب، راه عمارت شاهزاده رو در پیش‌ بگیری!»

نگرانی نامجون رو درک می‌کرد. نمی‌خواست سبب رنجه‌دل‌شدن تنها خانواده‌اش باشه. ترجیح داد روز بعد رو هم به استراحت سپری کنه و ألبتّه زمانی‌که راننده‌ی جونگ‌کوک ، داروها و موادغذایی توصیه‌شده‌ی پزشک سلطنتی رو به دستشون رسوند، طی نسخه‌ای دست‌کم به سه‌روز استراحت، فرمان داده‌شده بود. وقتی به جمله‌ی ' عمل به توصیه‌های پزشک دستور شاهزاده‌است ' رسید، فهمید که حق سرپیچی، ازش سلب‌ شده.

می‌تونست گفته‌هایی که باید طی ملاقات ابرازشون می‌کرد رو تمرین کنه، به تغذیه‌اش أهمّیّت بده، درخصوص گرگ‌های سرخ‌ کتاب‌هایی که نامجون پنهانی پیداشون کرده بود رو مطالعه یا نامه‌های ننوشته به آلفاش طی یک‌ هفته‌ای که گذشت رو جبران کنه‎؛ درواقع عادت داشت هر شب برای جفتی که حتّی بدون ملاقاتش، دل‌داده‌اش بود، درخصوص احساسات یا اتفاقات روزمره‌اش نامه‌ بنویسه؛ پس وقتی‌که پسر بلندقد درنهایت بعد از یک‌ هفته به اتاق خودش پناه برد تا کسرِ خوابش رو جبران‌ کنه، تهیونگ  هم روی تختش نشست. کاغذ و قلمی برداشت و شروع به نوشتن کرد.

' معشوق عجیبِ دور و نزدیکم! و حالا... شاهزاده‌ی من! سال‌ها از دوست‌داشتنت می‌گذشت بدون هیچ‌ حرفی، لمس یا نگاهی! و من یاد گرفته بودم دوست‌داشتن وابسته‌ی هیچ‌ لمس و نیازمند هیچ‌ دیداری نیست. حتّی با خودم گمان می‌کردم پس از اولین‌دفعه‌ی دیدارت، شاید نیازی به تکرار مکررش نداشته‌ باشم و تنها، بخوام بارها به‌نحوی‌ که برای یک‌ مرتبه اتّفاق افتاد، به‌ یاد بیارمش و صرفاً با یادآوریش زندگی کنم‎؛ أمّا اون‌ شب، مقابل آب‌نما تمام چیزهایی که یاد گرفته بودم رو از خاطر بردم! به‌قدری خودم رو محتاج نوازش‌هات می‌دونم که اجزای وجودم قادر هستن سوگند یاد کنن ذرّه‌ای خوددار نیستم. داشتنت فقط لحظه‌ای درعوضِ خون، میان مویرگ‌هام جاری شد، اجزای قلبم رو درهم ریخت، ماهیچه‌ی بی‌دفاع رو با وزنِ سنگینی از عشق، به‌ تپش‌ انداخت و قدرتی برای من نذاشت تا مانع پیش‌رَوی بیش‌ترش بشم؛ هرچند... مقاومت در برابر حسم به تو، کار من نبوده و نیست. نه خواستن و نه تونستنش... شب‌های گذشته با نوشتن هر کلمه گویا لبه‌ی کاغذ راه می‌رفتم؛ به همون‌اندازه دردناک و آزاردهنده!
چراکه می‌نوشتم و می‌نوشتم و تو نمی‌خوندی و نمی‌خوندی‎؛ أمّا این‌بار درست وقتی‌که زندگی‌کردن کم‌کم داشت به اتّفاق تکراری این‌ روزهام تبدیل می‌شد، مقابل خستگی‌هام ایستادی. نوشتن برای تو از این‌ فاصله، عادتی شده بود که رنگ اجبار داشت أمّا در این لحظه ، آزادی کلماتم رو حس می‌کنم.
این‌بار هم می‌نویسم و نمی‌خونی أمّا برای خودم بی‌أهمّیّت جلوه‌اش می‌دم به‌این‌خاطر که دیدارت قریب‌الوقوعه. دوستت دارم‎؛ امگای تو.'

لحنِ نامه‌اش صمیمانه بود و با اتمامش، جملاتی کمی رسمی‌تر در شأن شاهزاده می‌بایست بر خطوط کاغذ نقش می‌بستن؛ پس مجدداً قلم رو حرکت داد:

«دوستَت داشتم، همان‌طور که خدا را! دور بودی و نادیده؛ أمّا حکایت ایمانم به تو - معبودِ محبوب‌تر از پروردگار - زیاده بود از حد شرح‌ مفصلی که بگنجد میان واژه‌ها.»

***

با گذشت سه‌ روز، خطوط چهارچوبِ دستوری که حکم به انتظار برای ملاقات می‌کردن، از بین رفتن.
تهیونگ  مقابل آینه‌ی قدّی اتاقش ایستاده بود و خودش رو وارسی می‌کرد. با موهای مجعد، پیراهن سیاه و آستین‌بلندی
که یقه‌ی بازشده‌اش قسمت زیادی از قفسه‌ی سینه‌اش رو در معرض دید می‌ذاشت و نقطه‌هایی سفید داشت، شلوار سیاه‌رنگ و جذبی که سبب می‌شد پاهاش حتّی کشیده‌تر هم دیده‌ بشن، چشمگیر طبق معمولِ تمام ایام - ألبتّه کمی هم بیش‌تر از همیشه - به‌نظر می‌رسید.

بعد از پاشیدن عطر موردعلاقه‌اش بر نبض‌هاش، برای آخرین‌مرتبه به خودش نگاه انداخت و از اتاقش خارج شد. پسر آلفا، نشسته پشت میز آشپزخانه، منتظر و مضطرب بود.
تمام نهان‌ها برای نامجون، فاش بودن أمّا تظاهر به بی‌خبری می‌کرد. عشقی که نقش جلای قلب برادرش رو داشت، برای شاهزاده سبب سیاهی روحش می‌شد چراکه جونگ‌کوک ، نه شهد! بلکه شرنگ می‌دونستش.
با دیدن تهیونگ ، چند لحظه حتّی پلک هم نزد چراکه حتم داشت نحوه‌ی پوشش پسر امگا، با تلخ‌زبانی‌های شاهزاده روبه‌رو می‌شد.

«اوه، تو... خیلی چشمگیر شدی أمّا این...»

در‌حالی‌که صندلی رو عقب می‌کشید، پیش از اینکه جمله‌ی پسر بزرگ‌تر خاتمه پیدا کنه، بهش جواب داد:

«این ممکنه دردسرساز بشه؟ أهمّیّتی نداره. تنها مشکلش یقه‌‌ی نسبتاً بازش هست که هنوز هم به حد یقه‌ی خود شاهزاده شب جشن، نمی‌رسه. می‌تونم مقابله‌به‌مثل رو بهانه کنم. مدیریت بحرانت فاجعه‌است هیونگ! فکر نمی‌کنی باید بهم دلگرمی بدی؟! و... تو گفتی چشمگیر شدم؟!»

به‌دنبال آخرین‌جمله‌اش چشمکی زد و منتظر موند.

«اون... نه من... هی! ألبتّه که نه! تو به‌قدر‌ی بد به‌نظر‌ می‌رسی که روز تولدت حتّی نمی‌تونستم عکست رو بدم که روی کیکت طرحش رو نقش بزنن. همه‌ی شیرینی‌فروشی‌ها می‌گفتن اوه نه! چهره‌ی این‌ شخص افتضاحه و کیفیت کارمون رو کاهش می‌ده.»

با شیطنت خندید چراکه آگاه بود نامجون صرفاً گمان می‌کنه نباید زیاد بهش أهمّیّت بده یا کلمات آمیخته به تعریف از برادرش، روی لب‌هاش جاری بشن؛ أمّا همواره دقیقاً همین‌کار رو ناخواسته انجام می‌داد. صوت نگرانش رو شنید و اثری از لحن شوخ‌طبع دقایقی قبل، نبود.

«ته... عاقلانه به همه‌‌ی جوانب فکر کردی؟ می‌دونی که یک‌ آلفا می‌تونه نشانش رو پاک کنه... یقین داری که نمی‌خوای انجامش بده؟ اون یک‌ گرگ سرخه... محتمله دائماً بهت آسیب برسونه؛ علی‌الخصوص که قدرتمندترین در طول تاریخ پنج‌ گرگه!»

به صندلی تکیه زد و دست‌به‌سینه نشست؛ هرچند  که هرگز پیش از جشن جفتش رو ملاقات نکرده بود، أمّا جونگ‌کوک  حتّی بدون هیچ‌ دیدار یا لمسی، بی‌دلیل تمام قلب پسرِ امگا رو در اختیار خودش داشت. تهیونگ  به‌مثابه‌ یک‌ فرد محبوس بود بدون اینکه زندان‌بان داشته‌ باشه.

«یقین دارم که هیچ‌کس برای من، حتّی شبیه به شاهزاده نمی‌شه و اگر دنبالش نرم، به‌قدری دل‌تنگ می‌شم که تمام دنیا رو مثل اون می‌بینم. وقتی چیزی بهش مربوط باشه‌ تنها چاره‌ای که از دست عقلم ساخته است، این هست که شریک جرم قلبم بشه؛ پس... فقط می‌رم پیشش بدون اینکه أهمّیّت بدم با عقلم این‌ تصمیم رو گرفتم یا با قلبم. من... هرچیزی مربوط به آلفام رو دوست دارم؛ حتّی گریه... حتّی آسیب‌دیدن.»

پسر بزرگ‌تر سرش رو به نشانه‌ی متوجّه‌شدن حرکت داد، دستش رو سمت تهیونگ  دراز کرد و امگا پس از اینکه لبخند آرامش‌بخشی به لب نقش زد، دست برادرش رو فشرد.
عشق، حسِ خلق‌‌شده‌ای بود که از دارنده‌اش، آفریدگار می‌ساخت و تهیونگ ، به یُمن ماهیتِ وجودش، زادآورِ چکیده‌ای از تمام پاکی‌ها لقب می‌گرفت.

«همیشه از قدرت‌نمایی نفرت داشتم و دارم؛ أمّا پدرم بهم گفته بود شاید گاهی‌ اوقات وادار به انجامش بشم و باید بدونم من از هیچ‌کس ضعیف‌تر نیستم. مهم نیست اگر سرم فریاد بکشن... من می‌تونم صدام رو بالاتر ببرم حتّی اگر واقعاً ترسیده‌ باشم... می‌دونم تو نمی‌تونی این‌طور رفتار کنی برای اینکه با یک‌ شاهزاده روبه‌رویی؛ همون‌طور که من نتونستم این‌ چند روز مانع اومدن پزشکی که می‌فرستاد، بشم؛ أمّا... ترسِ تو باعث قدرت‌گرفتنِ اون می‌شه. همیشه همین بوده و هست. ترس ما حتّی توان داره به موجودی ضعیف هم قدرت ببخشه چون مهم نیست که اون تا چه‌اندازه قوی یا ضعیفه، تمام قدرتش وابسته به ترس ماست. ازت می‌خوام شجاع باشی و بهش قدرت زیادی ندی. اینکه یک‌‌ آدم یا اتفاق چقدر می‌تونن دهشتناک باشن به خودت بستگی داره.»

درواقع تهیونگ  هیچ‌ واهمه‌ای نداشت. ترسش چیزی نبود که به جونگ‌کوک  قدرت ببخشه؛ أمّا حسی که سال‌ها حتّی ندیده بهش داشت، چرا! اون‌ احساس حتّی می‌تونست بیش از ترسش، به آلفاش قدرت بده.

«من دیگه باید برم.»

بعد از اتمام جمله‌ی کوتاهش، بابی‌قیدی نسبت به پستی و بلندی‌هایی که سبب دشواری مسیرش می‌شدن، لبخندی بی‌خیال زد.

«اول برو عمارت شاهزاده. شنیدم جونگ‌کوک  اونجا زندگی می‌کنه؛ نه در قصر و کنار پادشاه‌ و ملکه.»

باشه‌ای زمزمه‌وار گفت و پیش از رفتنش، بالم لبش رو از مقابل آینه‌ی راهرویی که به در خروجی خانه می‌رسید، برداشت. روی لب‌های خوش‌فرمش کشید و کمی حالت موهاش رو تغییر داد.

«شب می‌بینمت هیونگ.»

با نامجون خداحافظی کرد و بعد از آغوش کوتاهشون از خانه خارج‌شد.

***

طی‌کردن مسافت، نزدیک به یک‌ ساعت طول کشید چراکه مجبور شد برای جلوگیری از اتلاف دقایقش در ازدحام خیابان‌ها، مسیرهای میان‌بُر رو انتخاب و حواس‌پرتیِ ناشی از هیجان وافرش سبب شد چند دفعه راهش رو گم کنه.

درنهایت، به عمارت شاهزاده رسید. به‌اندازه‌ی کاخ پادشاه، شکوه نداشت؛ أمّا نمی‌تونست از عظمتش چشم‌پوشی کنه. مقابل در ورودی، محافظ‌ها و نگهبان‌های متعددی با کت‌وشلوارهای سیاه‌رنگ، بی‌سیم‌هایی در دست‌ها و اسلحه‌هایی جاخوش‌کرده حول کمرهاشون دیده‌می‌شدن که گویا نحوه‌ی ایستادنشون ترتیب خاصی داشت.
با دقت، برانداز کرد. تنها راهی که بهش امکان ورود به عمارت رو می‌داد، اتاق بزرگ نگهبانی بود. نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت أمّا چهار نگهبان، مسیرش رو سد‌ کردن و سبب شدن قدمی به‌ عقب برداره. حالا دو نگهبان هم از اتاق بزرگ نگهبانی، خودشون رو نشون‌ دادن.
دست‌هاش رو به هم گره زد و مؤدبانه تعظیم کرد. نمی‌خواست رفتاری دور از شأن جفت شاهزاده داشته‌ باشه.

«می‌تونم‌ خواهش کنم برای دیدار با شاهزاده، راه رو بهم نشون بدید؟ من...»

از ذهنش گذر کرد که بیان‌ کنه جفت شاهزاده‌ هستم؛ أمّا اطلاع نداشت حقش رو داراست و جونگ‌کوک  این‌ اجازه رو بهش می‌ده یا نه‎؛ پس ضمن صرف‌نظر از ادامه‌ی جمله‌اش، تغییرش داد.

«من باید باهاشون دیدار کنم.»

یکی از نگهبان‌ها نزدیک رفت. دستش رو بر شانه‌ی پسرِ مقابلش گذاشت و به عقب هلش داد.

«اوه، حتماً! فرمان دیگه‌ای نداری؟! احمق! همه برای دیدن شاهزاده میان أمّا...»

نیشخندی زد و ادامه داد:

«قرار نیست بهشون اجازه‌ی ورود داده‌ بشه.»

مقارن با رفتار توهین‌آمیز نگهبان، صوتی در بی‌سیم‌ها طنین انداخت و محافظ‌ها فی‌الفور، سریعاً کنار رفتن؛ ألبتّه که آشفتگی رفتارشون عیان بود.

«شاهزاده شخصاً اجازه‌ی ورود دادن. بفرمایید.»

یکی از محافظ‌ها گفت و تهیونگ  رو سمت اتاق نگهبانی راهنمایی کرد‎؛ درواقع جونگ‌کوک  حالا به‌این‌خاطر که با جفتش در مکانی مشترک بود، توانایی شنیدن صحبت‌هاش باوجود فاصله‌ی میانشون رو داشت؛ حتّی تصویری از تهیونگ  رو به نگهبان‌ها نشون‌ دداده و بهشون گوشزد کرده بود این‌ شخص، جفتش هست. به‌محض دیدارش باید باهاش بااحترام برخورد بشه و مسیرش رو سد نکنن. اون‌ها یقیناً جریمه‌ی نافرمانی‌شون رو می‌پرداختن.

پسرِ امگا از دستگاهی که در اتاق نگهبانی برای احتیاط و امنیت گذاشته شده بود، گذر کرد أمّا پیش از تفتیشش توسط یکی از افرادِ حاضر، شیوان - محافظ شخصی جونگ‌کوک  - خودش رو رسوند درحالی‌که به‌سبب دویدن تمام مسیر طولانی، نفس‌نفس می‌زد.

«دست نگه‌ دارید!»

گفت و چند مرتبه‌ی پی‌درپی به تهیونگ  تعظیم کرد.

«سرورم امیدوارم عذرم رو به‌خاطر رفتار آزاردهنده‌ی محافظ‌ها و پذیرا باشید. شاهزاده درخصوص شرف‌یابی شما، اطلاع داده بودن و گویا بعضی افراد ما برای انجام وظیفه‌شون باید دقت بیش‌تری صرف کنن.»

این‌بار مخاطب‌های شیوان، محافظ‌ها و نگهبان‌هایی بودن که کمی هم ترسیده به‌نظر می‌رسیدن.

«عالی‌جناب، جفت شاهزاده هستن. بهشون احترام بذارید.»

با این‌ جمله، بی‌معطلی، یک‌به‌یک ادای احترام کردن درحالی‌که بی‌وقفه ازش عذر می‌خواستن. این، رفتاری نبود که پسر امگا بهش عادت داشته‌ باشه؛ حتّی موجبات آزارش رو فراهم می‌کرد.

«مسأله‌ای نیست. واقعاً نیست. شما فقط سعی داشتید ایفای‌ وظیفه کنید تا امنیت شاهزاده تأمین بشه.»

لحظه‌ای بعد، مخاطب لبخند گرمش قرارشون داد چرا که حتّی ازشون قدردان بود که سخت‌گیرانه کارشون رو انجام می‌دن و مواظب گرگ سرخش هستن و شیوان پس از عذرخواهی، پیش رفت که تا اتاق کار جونگ‌کوک  همراهی‌اش کنه.
از مسیری سرسبز أمّا کوتاه‌تر نسبت به کاخ اصلی که دو طرفش یک‌سره درخت‌هایی قرار داشتن با شاخه‌هایی به‌هم گره‌خورده که شبیه به یک طاق به‌نظر می‌رسیدن، گذر کردن و به مجسمه‌ی طلایی گرگ بزرگی رسیدن که درست میانه‌ی محوطه‌ی وسیع عمارت گذاشته‌ شده بود و پشت ساختمان اصلی، دریاچه‌ی مصنوعی وسیعی دیده‌می‌شد که تصویر طبیعت اطرافش رو منعکس می‌کرد.
از در چوبی بزرگ وارد ساختمان شدن و سمت آسانسور شیشه‌ایِ کنارِ راه‌پله‌های مارپیچ با نرده‌های سلطنتی قدم برداشتن. با رسیدنشون به اتاق کار شاهزاده، شیوان، جونگ‌کوک  رو مطلع کرد و لحظاتی بعد در چوبی و قهوه‌ای‌رنگی که تزئیناتی چرمی داشت، باز شد.

«بفرمایید عالی‌جناب.»

مرد محافظ، ابتدا جفت شاهزاده رو پیشاپیش، روانه کرد. خودش هم پس‌ازاون، داخل شد و در رو بست. فضای اتاق کار حتّی از اتاق شخصی شاهزاده هم تاریک‌تر بود.
سرامیک‌های برّاق با رنگ قهوه‌ای تیره، مبل‌های سلطنتی از جنس چوب آبنوس با پارچه‌هایی سبز زمرّدی و پرده‌هایی هم‌‌رنگ، کتاب خانه‌‌ای عظیم سمت راست اتاق که جنس چوب درخت آکیلاریا داشت، قفسه‌های چوبی اندود از عتیقه در سمتی دیگه و شومینه‌ای با دیوار سنگی اطرافش، چیزهایی بودن که با اولین‌نگاه به‌ چشم می‌خوردن.
انتهای اتاق، میز بزرگی قرار داشت و دیوار پشتش تمأمّا از شیشه‌ بود.
تهیونگ ، آلفا رو دید که پشت بهش مقابل دیوار شیشه‌ای که پرده‌های زمردی‌رنگش کنار زده‌ شده بودن، با کت‌و‌شلوار سیاهی ایستاده.
کف دست‌های پسر امگا صرفاً با گذشت چند لحظه‌ی کوتاه، گرفتار تعریق شدن و قلبش احمقانه، تند‌تر از هروقتی تپش داشت. گویا وجودش، باوجود تنها اولین‌‌جرعه‌ای که دیدگانش از تصویر سُکرآور آلفا سرکشیدن، مست شده بود.

«سرورم، آقای کیم اینجا هستن.»

بدون اینکه سمتشون برگرده، سرش رو بالا گرفت و صدای بمش در فضای اتاق طنین انداخت که تهیونگ  رو بیش‌از‌پیش، پای‌بستِ مستی، کرد.

«یک‌به‌یک نگهبان‌ها اخراج می‌شن؛ بدون استثنا، بدون بخشش!»

به‌شکلی که گویا چیزی به‌ یاد آورده‌ باشه، با انگشت شست و اشاره‌اش پلک‌هاش رو فشرد و ادامه داد:

«شی‌وان! یک‌ مرتبه متذکر می‌شم بدونِ تکرارِ دوباره؛ باید ایشان رو ' عالی‌جناب کیم ' خطاب کنی.»

پس از چند مرتبه شنیدن صدای گرمش، امگا حتم پیداکرد صرفاً دیدگان آلفا نیستن که وادار به مستغرق‌بودنش می‌کنن! اون می‌تونست در طنین صوت گیرای شاهزاده‌اش هم غرق بشه بدون اینکه میلی به نجات داشته‌ باشه. گویا نه فقط افیونِ دیدگانش؛ بلکه تمام وجود پسر مقابلش، وابسته‌اش‌شدن رو براش اجبار می‌کرد.

«سرورم، أمّا اون‌ها...»

کاش تهیونگ  پنبه در گوش تپش‌های قلبش می‌ذاشت تا با شنیدن نوای شاهزاده، بندِ صبرشون از هم، گسیخته نشه. دوام‌آوردنش در برابر ابهت گرگ سرخ پنجم، مستوجبِ ستودن بود أمّا شکسته‌وار ادامه می‌داد.

«شیوان؟! می‌خوای با واداشتنم به تکرار جمله‌ام، خودت هم اخراج بشی؟! گمان نمی‌کنی... باید دستی که به‌قصد بی‌احترامی، به جفتم برخورده رو قطع کنم؟! گذشتنم از این‌ مجازات... سخاوت بیش از حدم رو نشون نمی‌ده؟ باید از اخراجشون خرسند باشن. زیاده‌خواهی، هیچ‌ به‌نفعشون نیست.»

آرام أمّا سرکوبگر، کلماتش رو با حوصله کنار هم می‌چید و حتّی التفات نکرد وقتی لفظ ' جفتم ' رو به زبان آورد، چطور تپش‌های قلب تهیونگ  رو به بازی گرفت. درست به مثابه‌ این بود که تمام سلول‌های قلبش رو به‌هم‌ریخته و رگ‌هاش رو از هم دریده‌ باشه.

رایحه‌اش حالا بیش از مجموع گل‌های یک‌ گلشن، پراکنده می‌شد و گرگ سرخ پنجم، ناخواسته دم عمیقی ازش گرفت. شاهزاده با خودش فکر کرد پشت‌سرش، یک‌ انسان ایستاده بود یا دشتی اندود از درختانی با چوب‌های باران‌خورده که شکوفه‌ی لیمو داشتن؟!
شیوان نمی‌تونست لب به دفاع از نگهبان‌ها بازکنه چراکه جونگ‌کوک  از پیش، با یک‌به‌یک افراد عمارت درخصوص جفتش صحبت به میان آورده بود و پسر امگا هم نمی‌تونست چیزی بگه به‌این‌خاطر که نمی‌خواست طی اولین‌دیدار کلمات نسنجیده‌ای بر زبان جاری کنه. مرد محافظ، سمت در قدم برداشت جهت اجرای دستور شاهزاده؛ أمّا مجدداً صوت خون‌سردش رو شنید.

«اون‌ نگهبان... بهش بگو بیاد اینجا. حداکثر پانزده‌ دقیقه وقت داره. دقیقا پانزده‌ دقیقه؛ نه حتّی یک‌ ثانیه بیش‌تر!»

شیوان پس از اطاعت دوباره‌اش، از اتاق خارج شد و آلفا بالأخره سمت مهمانش برگشت. با شلوار و کت سیاه‌رنگ و موهای شب‌رنگ و ریخته‌شده در چشم‌های درشت و عصیان‌گرش، نفس‌گیر به‌نظر می‌رسید. با دستش به مبل‌ها اشاره کرد و خودش هم طرفشون قدم‌هایی محکم برداشت.

«بشین.»

پسر کوچک‌تر، بی‌صدا تنها تن به عمل داد. جفتش هم مقابلش جای‌ گرفت و یک‌ پاش رو، روی پای دیگه‌اش انداخت. هم‌زمان، مستخدمی اجازه‌ی ورود خواست و پس از تعظیمش فهرست انتخاب از نوشیدنی‌ها و کیک‌ها رو سمت جونگ‌کوک  گرفت که ألبتّه شاهزاده به مهمانش اشاره کرد تا پیش از خودش، پذیرایی بشه.
نام انواع نوشیدنی‌ها و کیک‌ها به چشم می‌خورد و تهیونگ  حتّی کلمه‌ی ساده‌ی ' قهوه ' رو هم متوجّه نمی‌شد چراکه تمام حواسش به جفت تازه‌پیداشده‌اش بود.
کمی طول کشید. شاهزاده آرنجش رو، بر دسته‌ی مبل تکیه‌ زد و با خون‌سردی به مهمانش چشم دوخت.

«به هیچ‌یک تمایل نداری؟»

حتّی سرش رو بالا نگرفت. نگاهش رو با آشفتگی میان اسامی، گردوند و با لحن سردرگمی فقط پاسخی به‌ناچار داد.

«اوه، من... چرا... آ... آب. من... فکر می‌کنم که خیلی...»

جمله‌اش غیرمختوم موند چراکه نمی‌دونست چطور باید ادامه بده و کمی‌ بعد، احمقانه‌ترین کلمات ممکن رو به لب جاری کرد.

«خیلی؟»

پسر بزرگ‌تر با لحنی جدی پرسید و منتظر موند درحالی‌که انگشت شستش قبلش زبانش رو‌کنج گونه‌اش فشرد.

«خیلی از آب خو... خوشم میاد.»

آلفا، به مردی که منتظر ایستاده بود نگاه انداخت و حتّی باوجود جملات آشفته‌ی جفتش، باخنده‌ای تمسخرآمیز، مضحک‌بودن رفتارش رو بهش خاطرنشان نشد! که ألبتّه این برای پسر کوچک‌تر حتّی ارزش هم داشت.

«دو چای جوانه‌ی زرد و یک‌ کیک ققنوس طلایی.»

تهیونگ  حالا که به خودش اومد، به‌ یاد آورد که می‌دونست چای جوانه‌ی زرد، چای طلا و ألبتّه موردعلاقه‌ی پادشاهان چین بوده و ققنوس طلایی هم کیکی با شکلات، توت‌فرنگی و روکشی طلا که بارها تمایل داشت امتحانش کنه أمّا جایی ازش پیدا نکرده بود‎؛ درهر صورت، حالا به کیک گران‌‌قیمتی که مدت‌ها دنبالش می‌گشت، حتّی أهمّیّت هم نمی‌داد چراکه به‌نظر می‌رسید به‌قدری احمقانه رفتار کرد که جونگ‌کوک  وادار به انتخاب شد.

«اولین‌ملاقتمون شروع خوبی نداشت. ظاهراً جوری رفتار کردم که سبب ترست شده.»

چی می‌شد اگر فقط می‌تونست سرش رو به پشتی مبل تکیه بده، پلک ببنده و از آلفاش درخواستِ صحبتی بی‌وقفه کنه؟ تمام جثه‌اش گویا بی‌حس می‌شد از شنیدن صوتش و در خلسه‌ای فرومی‌رفت که فهم کلماتی که به سمعش می‌رسیدن رو براش غیرممکن می‌کرد.

«نه نه شاهزاده من...»

پسر امگا در یک‌ نگاه، غریق عشق شده‌ و دیدگان شاهزاده، خالی بودن از هر نجات‌دهنده‌ای! شاید به‌همین‌‌سبب هم لکنت داشت.

«جونگ‌کوک .»

شاهزاده جمله‌ی پسر رو ناتمام گذاشت و این‌ هشدار یعنی باید با اسم، خطابش می‌کرد؛ أمّا امگای بی‌پروای همیشه، حالا شرم داشت.

«بله جونگ‌کوک ‌شی.»

نگاه گرگ سرخ پنجم، مجهول بود و لایَنحل؛ به‌قدری که نه با تقسیم و نه ضرب در هیچ‌یک از دانسته‌های تهیونگ  و معلومات، به نتیجه‌ای ختم نمی‌شد.

«فقط تِ- هی- یونگ!»

بخش‌بخشِ اسمش رو برای تاکید، برشمرد و امید داشت وادار به تکرارش نشه.

«فکر می‌کنی رفتارم با نگهبان‌ها بی‌رحمانه بود؟»

فکر؟! پسر کوچک‌تر در اون‌ لحظه با فرآیند فکراصلاً آشنایی نداشت! دست‌های سردش رو به‌‌ هم گره‌ زد و به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخت.

«نه اصلاً! فقط... فقط اون‌ها داشتن ایفای‌ وظیفه می‌کردن و این خیلی خوبه که این‌قدر برای مواظبت از شما سخت‌گیری می‌کنن.»

بااتمام جمله‌اش، لبخندی به لب نقش زد أمّا تبسمش بی‌پناه بود چراکه جایی در خانه‌ی سرد دیدگان آلفا، نداشت.

«صدازدنم به اسمم، شامل رسمی صحبت‌نکردن هم می‌شه.»

بار دیگه به تهیونگ  یادآوری کرد که نیازی به لحنی رسمی نیست و ادامه داد:

«درواقع وظیفه‌ای انجام ندادن و اتفاقا سرپیچی کردن! اول از همه‎؛ همه‌شون عکست رو دیده بودن، بهشون گفتم چه‌ کسی هستی، ازشون خواستم محترمانه رفتار کنن و مانعت نشن... دوم‎؛ رفتارشون خاطرنشان کرد با سایر مردم هم، همین‌طور برخورد می‌کنن درحالی‌که همه لایق احترام هستن. اون‌ها مسئول امنیت من هستن؛ أمّا نه با رفتاری که مردمم از من ناامید بشن. سوم و مهم‌تر از بقیه‌ی موارد؛ دست هیچ‌کس نباید به‌قصد لمس جفت من، دراز بشه! وگرنه... برای قطعش صبر نمی‌کنم.»

لحظه‌ای بعد، صدای در میان فضای اتاق به گوش رسید. شاهزاده کنترل رو از روی میزِ مقابلش برداشت و اون رو باز کرد.
مستخدمی که نوشیدنی‌ها رو در دست داشت و نگهبانی که منتظرش بودن همراه شیوان وارد اتاق شدن و هر سه‌ نفر تعظیم کردن.

«سرورم خواهش می‌کنم... من نمی‌دونستم واقعاً نمی‌دونستم وگرنه...»

صدای عجز و لابه‌های نگهبان حتّی پیش از اینکه کاملاً وارد اتاق بشه، پیچید أمّا گرگ سرخ پنجم، بی‌احترامی به جفتش رو با چند کلمه التماس نمی‌بخشید.

«زانو بزن!»

بدون اینکه بهش مهلتی برای اتمام جمله‌اش بده، دستورداد و باا خم بهش خیره شد. نگهبان که نامش سونگهون بود، سمت جونگ‌کوک  چرخید أمّا مجدد شنونده‌ی لحن آمیخته به دستورش شد.

«در برابر من، نه. مقابل جفتم زانو بزن و تقاضای بخشش کن. اگر عذرخواهیت رو پذیرفتن، من هم از خبطت می‌گذرم و فقط به اخراجت رضایت می‌دم.»

سونگهون جهت قدم‌هاش رو تغییر داد و سمت تهیونگ  گام برداشت. سرش رو پایین انداخته بود و زمانی‌که که زانو‌هاش رو خم کرد تا روی زمین بنشینه، اون‌ پسر مانعش شد.

«لطفاً نه! این واقعاً لازم نیست. من مشکلی...»

پسر امگا با أهمّیّتی که ازجانب شاهزاده دید، هر نبضش یک‌ زبانه از آتش بود که پوست و قفسه‌ی سینه‌اش رو به شعله می‌کشید.

«گفتم زانو بزن!»

آلفا با صوتی کمی بلندتر أمّا نه شبیه به فریاد، کلماتش رو ادا کرد و این‌بار هیچ‌کس حق لب به شکایت گشودن، نداشت.

«عالی‌جناب، متأسّفم. متأسّفم که گستاخی کردم. واقعاً متأسّفم! لطفاً من رو عفو کنید.»

به جفتِ جونگ‌کوک  گفت و حتّی سرش رو بلند نکرد تا بهش نگاه کنه چراکه محتمل بود این هم بی‌احترامی به‌شماربره.

پسرِ آلفا مستقیماً چشم‌های امگاش رو هدف گرفت و سوالش رو پرسید:

«می‌بخشیش؟»

احتمالاً در اون‌ لحظه ' دیوانه ' مناسب‌ترین صفتی بود که پسر کوچک‌تر می‌تونست به گرگ سرخش بده؛ ألبتّه اگر قصد داشت از جان خودش بگذره!

«بله.»

شاهزاده نفرت داشت از سطرهای سرنوشتی که دنبال‌کردنشون فقط به بی‌راهه‌ها می‌رسید. چطور می‌تونست به پسر مقابلش اجازه بده پا به هزارتوی احساسش بذاره و کاشفِ عشقِ نامکشوفِ درون وجود گرگ سرخ پنجم بشه؟! با کلافگی گفت:

«بله؟»

درواقع می‌خواست جمله‌ی کامل رو بشنوه؛ نفرت داشت از جملات ناتمام و جفتش گویا عادت داشت به جملات ناتمام؛ عادت به یکی از نفرت‌های جونگ‌کوک .

«بله، می‌بخشم.»

پسر امگا کوتاه پاسخ داد و سونگهون منتظر تصمیم بعدی شاهزاده موند. ألبتّه هم سونگهون و هم تهیونگ  که به‌خاطر اخراج‌شدن اون‌ نگهبان، عذاب وجدان داشت.

«می‌تونی بری.»

با خروجشون از اتاق، جونگ‌کوک  بلند شد و سمت پنجره قدم برداشت. دست‌به‌سینه ایستاد و نور خورشید که به نیمرخ بی‌نقصش می‌تابید حتّی بیش‌از‌پیش سبب می‌شد اثری هنری و اصیل به‌نظر برسه.

«مایل هستی نشانم رو ببینی؟»

از امگاش پرسید و منتظر پاسخش موند. داشت با دادن حق انتخاب به اون‌ پسر، بیش از حد ملایمت به‌خرج می‌داد؟! به‌هرحال اولین و آخرین‌مرتبه‌ای بود که می‌دیدش.
دیدگان پسر امگا، درخشیدن؛ به‌قدری که گویا تا اون‌ لحظه، تمام نور و روشنایی خودشون رو برای شاهزاده کنار گذاشته بودن و بالأخره بهش عرضه کردن.

«می‌تونم؟»

بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش رو حرکت داد. کتش رو از تن، خارج‌ کرد، روی پشتی صندلی‌اش گذاشت و دکمه‌های بالای پیراهنش رو گشود تا دیدنش راحت‌تر باشه.
تهیونگ  پشت‌سرش ایستاد و با تردید یقه‌اش رو کنار زد. درست پشت گردنش و کاملاً شبیه به نشان خودش بود. حالا که روی بدن آلفاش دقیق‌تر نشانشون رو می‌دید، بیش‌تر متوجّه زیبایی و قدرتش می‌شد. نقش ماهِ سرخی که مقابلش، گرگی هم‌رنگش با غرور، سر برافراشته بود.

«شما هم می‌خواین...»

باز هم هشدار شاهزاده، نادیده گرفته‌ شده بود.

«شما؟!»

لحن بی‌محبت گرگ سرخ پنجم، تُندَرآسا به تنِ احساس تهیونگ  می‌وزید و تکّه‌تکّه‌اش می‌کرد.

«متأسفم... تو هم می‌خوای نشانم رو ببینی؟»

ألبتّه که می‌خواست‎! پاسخی نداد و پشت‌سر جفتش ایستاد درحالی‌که حتّی فاصله‌ای نداشتن؛ أمّا به‌محض اینکه امگا دستش رو سمت دکمه‌هاش برد تا بازشون کنه، صوت آرام جونگ‌کوک  رو کنار گوشش شنید که برخلاف گرمایی که داشت، لرز به‌ تن عصب‌های شنوایی تهیونگ ، انداخت.

«یقه‌ات به‌اندازه‌ی کافی و حتّی خیلی بیش‌تر، باز هست. نیازی به بازکردن دکمه نیست.»

یقه‌ی مهمانش رو کنار زد و وقتی درعوض نشان گرگ سرخی که انتظار داشت ببینه، گرگ سیاهی رو که مشخص بود رنگ‌‌ شده، دید، اخم‌هاش گره‌خوردن و لحنش خالی از هرحسی شد.

«سیاه؟! قرمزش رو دوست نداشتی؟! با سلیقه‌ات هم‌خوان نبود؟!»

می‌شد عصبانیت و تمسخرش رو خیلی راحت، فهمید. قلب تهیونگ  به‌خاطر قضاوت نابه‌جای جفتش فشرده‌شد أمّا به خودش قول داده بود هرچیزی مرتبط به آلفاش رو دوست داشته‌ باشه؛ حتّی صدمه‌دیدن قلبش رو... پسر امگا به‌خاطر جونگ‌کوک ، فردی عجیب می‌شد! عجیب به‌اندازه‌ی یک‌ آدم برفی که می‌تونست میان آتش بایسته...

«نمی‌خواستم برات دردسر درست کنم. شنیده بودم فقط نشان گرگ‌های سرخ و جفت‌هاشون قرمزرنگه. نمی‌تونستم ریسک کنم. اگر کسی می‌دیدش احتمالاً تعقیبم می‌کرد و درصورتی‌که راجع‌ بهش می‌فهمیدن، به‌ خطر می‌افتادی.»

برای سومین‌دفعه احساس خوشایندی بهش دست داد. اولین‌مرتبه، وقتی در مهمانی دید که جفتش چطور مقابل آلفایی مزاحم، قرار گرفت. دومین‌دفعه، وقتی درد موقع ظاهرشدن نشان رو به‌خاطرش تحمل کرد و حالا که محض محافظت ازش‌ نشان رو رنگ زده بود.

«خوبه...»

پسر کوچک‌تر می‌تونست این رو یک‌ تشکر به‌حساب بیاره؟!

چند لحظه‌ی بعد، مقابل هم کنار دیوار شیشه‌ای ایستاده بودن و بیرون رو تماشا می‌کردن. وسوسه‌ی نپذیرفتن تهیونگ ، در رگ‌های منتهی به قلب شاهزاده‌ جریان داشت و سریع‌تر مایل بود از نحسی وجودش خلاص بشه. می‌دونست گاهی‌ اوقات صداقت بیش از حد می‌تونه همه‌چیز رو از بین ببره؛ درست اتفاقی که در اون‌ لحظه، پسر آلفا می‌خواست‌ که بیفته... پس تصمیم گرفت تمام صداقتش رو به‌کار بگیره. نهایتاً حقیقت راه خودش رو پیدا می‌کرد تا به گوش تهیونگ  برسه؛ پس چرا شاهزاده خودش زودتر دست‌به‌عمل نمی‌برد؟!

«می‌دونی به چه‌ دلیل، موقع ظاهرشدن نشان کنارت نبودم؟ یا... می‌دونی بااینکه قدرتِ پیداکردنت رو داشتم، چرا این‌ کار رو نکردم؟»

ألبتّه که می‌دونست و شاید حتّی می‌خواست بهش حق بده. همون‌طور که نامجون نگران بود مبادا شاهزاده هم مثل گرگ سرخ پیشین، خودش امگاش رو به قتل برسونه، جونگ‌کوک  هم حق داشت نگران باشه که شاید جفت خودش هم مثل جفت‌های سه‌گرگ سرخ دیگه‌ بهش صدمه بزنه.
حالا ظاهراً شرم یا شاید هم تشویشش کم‌تر شده بود و راحت‌تر می‌تونست با آلفا صحبت کنه.

«من نمی‌تونم بگم اگر جای شما... یعنی... اگر جای تو بودم، چه‌ کاری انجام می‌دادم. همه‌چیز بستگی به شرایط داره و من نه هیچ‌وقت تو بودم، نه هستم و نه می‌تونم باشم أمّا... بهت حق می‌دم که نگران آینده‌ باشی.»

اینکه مهمانش تا حدودی دلیلش رو می‌دونست، کار رو براش ساده‌تر می‌کرد تا نیازی نباشه نقابِ ' من یک‌ آدم ملاحظه‌گر هستم ' رو به صورتش بزنه.

«درسته! شاید تو، سرنوشت من هستی و بودنت در زندگیم حتّی از زمان تولدم تعیین‌ شده‌ باشه أمّا... قرار نیست من یک‌ زندگی از قبل برنامه‌ریزی‌شده رو زندگی کنم. اون‌ برنامه - سرنوشت یا هر عنوانی که ازش یاد می‌کنن - برام واجد أهمّیّت نیست. واسه‌ی من راهی مهمه که خودم انتخاب می‌کنم و در مسیرِ خودساخته‌ی من، تو... جایی نداری. حتّی نمی‌خوام به زندگیم راهت بدم و بعد مجبور بشم روزی ازت خداحافظی کنم... شاید حرف‌هام بی‌رحمانه به‌نظر برسن أمّا ترجیح می‌دم با گفتن واقعیت، ناراحت بشی نه اینکه با دروغ، در ذهنت آینده‌‌ای تخیلی بسازی و وقتی که طبق تصوراتت پیش نرفت، ناراحت‌تر بشی درحالی‌که می‌تونستی از اول با حقیقت، صرفاً رنجیده‌خاطر بشی؛ نه رنجیده‌خاطرتر. من نمی‌خوام بین یک‌ دوراهی احساسی نگهت دارم‎؛ نه ازت بخوام که بری و نه بخوام که بمونی. من... واقعاً تمایلی ندارم که بمونی.»

گویا همیشه قرار نبود آدم‌ها به هم نزدیک به تا به فرد مقابل، صدمه بزنن. عقب‌رفتن و دورشدن حتّی می‌تونستن آسیب‌های به‌مراتب بدتری به‌بار بیارن. تهیونگ ، گرگ سرخِ بی‌اعتمادش رو درک می‌کرد. بدون اینکه دلگیرشدنش رو نشون بده، باب‌میل شاهزاده‌اش نبودن رو پذیرفت و با تمام صداقتش به این امید که بتونه نظرش رو تغییر بده، جواب داد:

«اگر از اومدن آدم‌ها به زندگیت، خدا حافظی‌ها و جداشدن ازشون بترسی، همیشه تنها می‌مونی و این ترسناک‌تره.»

شاید حرف‌های پسر کوچک‌تر، چند ان هم نادرست نبودن و جونگ‌کوک  این رو در نگاهش می‌دید؛ أمّا قلبِ بی‌اعتمادش به چشم‌هاش می‌گفت که باور نکنن. برای اینکه مبادا دیدگان خوش‌باورش، به نگاه پر از صداقت تهیونگ  بَها بدن، بهش پشت‌کرد و مجدداً روی مبل جای‌ گرفت درحالی‌که هنوز هم روی حرفش پافشاری داشت.

«تنهایی، قسمتی از زندگیه. پس ترسناک نیست.»

شاید تلخی حرف‌هاش در یک‌به‌یک ذرات وجود پسر کوچک‌تر طعمش
رو به‌مثابه‌ زهری به‌جا می‌ذاشت؛ أمّا اون قرار نبود دست‌ برداره. تهیونگ ‌ می‌خواست دل‌نِشانِ شاهزاده‌اش باشه؛ متقاعدکننده‌ی قلب آلفا و آرامش اون... می‌خواست کسی باشه که می‌تونست آتش بدبینیِ شعله‌ور در باور گرگ سرخش رو مهار کنه.

«أمّا زندگی، ترسناکه.

خانه‌ی شیشه‌ای چشم‌های تهیونگ ، با هزاران نورِ عشق، پذیرای تصویر مهمان عزیزکرده‌اش - شاهزاده - شده بود و نمی‌دونست جونگ‌کوک  به‌زودی تمام زحمات صاحب‌خانه رو نقش برآب می‌کنه با پشت پایی که به زحمات پسر امگا می‌زنه.

صدای ضعیف نیشخند تمسخرآمیز پسر آلفا در اتاق پیچید و نگاه بی‌تفاوتی به امگاش انداخت.

«برای من نیست. ألبتّه برای منِ منهای تو!»

و کاملاً برعکس بودن چراکه تهیونگ  از زندگی بدون جفتش واهمه داشت. بنا نبود اون‌ روز چیزی جز بی‌عاطفگی نصیب امگای وفا‌دار بشه. شاهزاده فنجان چای تقریباً سردشده‌اش رو از روی میز برداشت و فقط به لب‌هاش نزدیک کرد تا تظاهر به بی‌تفاوتی کنه. هم‌زمان، ادامه داد.

«ما نمی‌تونیم بیش از بقیه، متفاوت باشیم. زندگی فقط تکرار و تکراره. گذشته‌ی بقیه، می‌تونه زندگیِ الآن یا آینده‌ی ما باشه. موندن ما در کنار هم اشتباهه و مهم نیست بیش‌تر، اشتباه من هست یا تو... مهم اینه که تاوانش رو هر دو نفرمون می‌پردازیم.»

چقدر دوست‌داشتنِ زیادِ کسی که حتّی باهاش خاطره‌ای نداشت و کنارش زندگی نکرده بود أمّا این‌طور به‌نظر می‌رسید که گویا اون‌ عشق، سال‌ها می‌گذشت که در قلبش وجود داشت، می‌تونست دردناک باشه. تهیونگ  نمی‌دونست به سخن‌هایی گوش بسپاره که بهش درد می‌دادن؛ یا به دیدگان شاهزاده نگاه و ازشون تقاضای فرصت کنه.

«ما می‌تونیم اولین‌‌غیرِتکراری‌های سرنوشت باشیم. آینده‌ی ما فقط می‌تونه آینده‌ی ما باشه؛ نه تکرار گذشته. این... سرنوشت نیست که دوباره اتفاق می‌افته. ما هستیم که می‌ذاریم مجدداً تکرار بشه. اینکه اجازه بدیم همه‌چیز طبق گذشته پیش‌بره، فاجعه‌است. ما باید معجزه باشیم.»

قسم می‌خورد! تهیونگ  واقعاً سوگند می‌خورد با کاویدن تمام گذشته، دنبال معایب احساسات امگاهای گرگ‌های سرخ قبلی بگرده و بی‌نقص‌ترین عشق رو به شاهزاده‌ی خودش پیشکش کنه؛ أمّا جونگ‌کوک ، از پافشاری‌هاش کلافه شده بود. برای کسی که حرف‌زدن، ممنوعه‌ی آسیب‌زای همیشگی‌اش به‌شمار می‌رفت، اَدای اون‌همه جمله طی چند دقیقه یقینا می‌تونست دیوانه‌کننده باشه... دو انگشتش رو روی شقیقه‌اش گذاشت تا این‌ خستگی ناشی از کلنجاررفتنشون رو نشون بده و سعی کرد کلافگی‌اش رو به لحن و صداش هم منتقل کنه.

«أمّا من ازت توقع ندارم مثل بقیه رفتار نکنی و سرنوشتمون با اون‌ها تفاوت داشته‌ باشه. من فقط ازت می‌خوام که بری! من خیلی واضح دارم ازت می‌گذرم برای اینکه می‌دونم اگر کاملاً به‌موقع - یعنی همین‌الآن‌ - من این‌کار رو نکنم، بعداً این تو هستی که انجامش می‌دی؛ درست مثل همتاهای پیش از خودت.»

جونگ‌کوک  با هر نگاهش سنگ‌های سنگینی از جنس بی‌احساسی، سمت چشم‌های پسر کوچک‌تر پرتاب می‌کرد که تهیونگ  می‌خواست تنها، پلک‌های خودش رو فروببنده و از دیدگانش در برابر گزند ناملایمتی‌های شاهزاده محافظت کنه.

پسر کوچک‌تر، به مبلی که روبه‌روی جونگ‌کوک  قرار داشت، نزدیک شد أمّا ننشست و فقط پشتش ایستاد. سعی می‌کرد از هیپنوتیزم دیدگان سرآمیز و صوت آهنگینِ آلفا، گریز کنه و دستش رو روی تکیه‌‌گاه مبل گذاشت تا راحت‌تر بتونه بایسته.

«همین که توقع نداری، برام آزاردهنده‌است؛ این یعنی باور نداری که می‌تونم به‌قدری دوستت داشته‌ باشم که حتم پیدا کنی سرنوشت ما تبدیل به یک‌ تکرار نمی‌شه. یک‌ استثناست و اولینه.»

پسر بزرگ‌تر؛ از جا بلند شد. سمت مبل مقابلش رفت، پای راستش رو خم کرد و زانوش رو روی مبل گذاشت. حالا فقط به‌اندازه‌ی چند سانتی‌متر با صورت جفتش فاصله داشت و اگر می‌خواست با خودش صادق باشه، زیباییِ پسرِ رو‌به‌روش عادی نبود؛ أمّا در هر صورت نمی‌‌ذاشت اون‌ فریبندگی، سبب بشه از تصمیمش برگرده!
چشم‌پوشی از ماهِ رخِ پسر امگا که جاذبه‌ای قَوی داشت، اراده می‌طلبید.

«این‌ها همه‌، جمله‌ها و واژه‌های بی‌ارزش هستن. نمی‌تونی با حرف‌هات چیزی رو ثابت کنی یا تغییر بدی. دنیا، واقعی و حرف‌ها دروغ هستن. توهّم و خیال! نمی‌خوام حتّی فکر کنم تو می‌تونی انسان خوبی باشی و به‌خاطرت مقابل منطقم بایستم أمّا آخرش تنها چیزی که برام می‌ذاری خجالت زدگیم در برابر خودم باشه.»

هرقدر که بیش‌تر تلاش می‌کرد، کلماتش تأثیر کم‌تری می‌ذاشتن. شاید حالا باید دنبال جمله‌ی کوتاه‌تری می‌گشت. ألبتّه که بغض سنگینِ جاخوش‌کرده میان گلوگاهش هم بهش رخصت نمی‌داد قادر باشه واژگان بیش‌تری رو کنار هم بچینه.
تنش، بیمار بود از تبِ طلب آغوش شاهزاده؛ أمّا علاجی نداشت.

چرا این‌قدر به جفتش نزدیک بود أمّا حتّی نمی‌تونست ببوسدش؟ چرا دست‌هاش نمی‌تونستن گرمای بودنش رو حس کنن؟ حتّی متوجّه‌ نشد که موقع جواب‌دادنش چه‌ عجزی در صداش موج می‌زنه، فقط سعی داشت اشک‌هاش رو محکوم به جان‌سپردن در قلبش کنه؛ نه روی گونه‌هاش.
دیدگان شاهزاده، تاریک بودن؛ دور از نورِ کم‌رمقی از محبت! به‌قدری که چشم‌های تهیونگ ، بینایی و سوی خودشون رو با نگاه‌کردن بهش از دست می‌دادن!

«من آدم بدی نیستم!»

این رو‌ گفت و به جونگ‌کوک  خیره موند چراکه وقتی نگاهش به چشم‌های شاهزاده‌اش می‌رسید، راه برگشتش رو پیدا نمی‌کرد. به‌قدری گفتن این جمله‌ی کوتاه، توانش رو‌ ازش گرفت که گمان می‌بُرد همین‌که تونسته افکارش رو به صوت و واژه تبدیل کنه، معجزه بوده.
هر مرتبه که پسر امگا سعی داشت پی گزاره‌هایی بگرده تا شاید بتونه بلندپروازی کنه و به رابطه‌شون امیدوار بشه، سنگِ بی‌اعتمادی آلفاش شیشه‌ی ماتِ بلند پروازی‌اش رو می‌شکست. گویا قلبش برای دل‌‌نسپردن به تهیونگ ، واقعاً سخت می‌گرفت...
هر کلمه‌ی شاهزاده شبیه به سنگی بود که سمت خوش‌باوری‌های تهیونگ  می‌انداخت و پروانه‌های تصوراتش همگی یک‌باره پَر کشیدن و از بامِ خیال، پریدن.

«هیچ‌کس نیست! هیچ‌کس نه بد هست و نه خوب. هیچ خوب و بدی وجود نداره أمّا نه تا وقتی‌که آدم‌ها به هم احتیاج پیدا می‌کنن‎؛ یا احتیاج به بودن کنار هم و یا نابودکردن هم. احتیاج‌ها هستن که تعیین می‌کنن تو انسان خوبی هستی یا بد.»

هنوز هم از همدیگه فاصله نگرفته بودن و اون‌میزان از نزدیکی اصلاً برای تهیونگ ، تأثیر خوبی نداشت! دست‌هاش رو مشت کرد تا بی‌اجازه‌اش روی دست‌های گرگ سرخش جا خوش‌‌ نکنن. می‌خواست در آغوش شاهزاده‌اش، درون چشم‌هاش، میان عطر گرم نفس‌هاش و در عمق صوت آهنگینش غرق بشه أمّا می‌دونست نتیجه‌ی غرق‌‌شدگی برای پسر بزرگ‌تر، احتمالاً چیزی جز پس‌زده‌شدن جسد روحش نیست. دلش می‌خواست حتّی کلمه‌هاش رو به نگاه تبدیل کنه تا برای تماشای آلفای تماشایی‌اش، چیزی رو هدر نداده‌ باشه؛ أمّا حواسش رو به آخرین‌جمله‌ی جفتش سپرد تا بتونه بهش پاسخ بده.

«از... از چه‌ احتیاجی حرف می‌زنی؟»

جونگ‌کوک  کمی روی دست‌هاش که مثل امگاش روی تکیه‌گاهِ مبل قرارشون داده بود، بلند شد و کنار گوشش زمزمه کرد:

«قدرت!»

بدون اینکه ازش فاصله بگیره، صداش رو کمی بالا برد و درحالی‌که نفس‌های گرمش خودداری مهمانش رو دشوار می‌کردن، ادامه داد:

«تو برای پیداکردن قدرت‌هات به من محتاج هستی و من، به تو. چیزی که وقتی جفت‌های گرگ‌های قبلی نتونستن بهش برسن، اون‌ها رو به‌ قتل رسوندن! ذات واقعی خودشون رو وقتی نشون دادن که دیگه به جفت‌هاشون نیازی نداشتن. اون‌ها به آلفا‌های خودشون وفادار نبودن‎؛ بلکه پایبندی‌شون، از قدرتی که به‌خاطرش به گرگ سرخشون احتیاج داشتن نشأت می‌گرفت.»

الآن اصلاً موقع مناسبی نبود که پسر کوچک‌تر آرزو داشته‌ باشه که کاش می‌تونست درعوض تمام موسیقی‌های آرامش‌بخش جهان، صوت شاهزاده‌اش رو پخش کنه. نه حالا که اون‌ نوا، فقط سعی داشت آرامشش رو ازش به سرقت ببره و قلبش رو بشکنه. کمی سرش رو چرخوند تا بتونه از گوشه‌ی چشم‌هاش جفتش رو ببینه.
می‌تونست بهش اطمینان بده قادره به‌اندازه‌ی تمام جفت‌های قدرت‌طلب پیش از خودش و درعوضِ شاهزاده‌ی بی‌اعتمادش، حتّی چند ین‌ کوله‌بارِ عاطفی پر از عشقِ اضافه رو به دوش بکشه تا تمام دوست‌داشتن‌های اَدانشده‌ی جفت‌های قبلی رو، خودش تنها برای گرگ سرخش جبران کنه.

«أمّا من برای بودن کنارت هیچ‌ دلیلی نمی‌خوام. من نمی‌خوام با تو فقط تمرین قدرت‌نمایی کنم من... نمی‌خوام نسبتم با تو مثل یک‌ خواسته و دلیلش باشه. بخوام کنارت باشم چون برای قدرتم بهت نیاز دارم؟! این... مضحک نیست؟! من می‌خوام با تو باشم برای اینکه می‌خوام با تو باشم و برای دوست‌داشتنت دنبال هیچ‌ علتی نیستم. هرقدر که زمان بگذره و همه‌ی بهانه‌های جهان رو برای رفتن بهم بدی، نمی‌رم به‌خاطر اینکه با هیچ دلیلی شروعش نکردم که با بهانه هم تمامش کنم. من فقط می‌خوام آرامشِ قلبت باشم. چطور می‌تونم امنیتش رو با داشتن دلیلی مثل قدرت‌طلبی، ازش بگیرم؟!»

پسرِ آلفا که احساس می‌کرد پاهاش کمی به درد دچارشدن، زانوش رو برداشت. مبل رو دور زد و پشت‌سر امگاش بدون هیچ‌ فاصله‌ای ایستاد.

«جوری صحبت می‌کنی که با تو بودن، زیبا به‌نظر برسه؛ أمّا این... فقط برای اولین‌روزهای یک‌ رابطه‌است. جملاتت تاثیرگذار هستن؛ أمّا می‌دونم بعداً به این‌ نتیجه می‌رسم که تو هم فقط... خوب، حرف می‌زنی.»

تهیونگ  سمت جفتش چرخید. می‌دونست اگر اصرار کنه و حتّی بتونه در کنارش بمونه محتمل هست که قلبش هر روز از بی‌توجّهی‌هاش بشکنه؛ أمّا ترجیح می‌داد جونگ‌کوک  قلبش رو بشکنه؛ نه اینکه خواسته‌ی گفته‌نشده‌اش شبیه به تیغی هر روز تمام روحش رو مجروح کنه و درنهایت پسر کوچک‌تر تبدیل به زخمی بشه که حاصلِ طفره‌رفتن از گفتن کلماتشه.
بهش نزدیک بود‎؛ به‌قدری که مژه‌هاش می‌تونستن مژه‌های پسر بزرگ‌تر رو لمس کنن؛ درواقع جونگ‌کوک  وقتی مهمانش سمتش برگشت، حتّی یک‌ قدم هم عقب نرفت؛ شاید به‌این‌خاطر که دیدگان امگاش بیش از حد چشم‌گیر بودن و نتونست نگاهش رو ازشون بگیره.

«بهم فرصت بده کاری کنم که رابطه‌مون هر روز مثل روز اولش و حتّی از اون بهتر باشه. چرا فقط چیزی به‌نظرت واقعیت داره که خودت باورش کردی؟ چرا بهم گوش می‌دی تا صرفاً بتونی جواب دندان‌شکن و خوبی بهم بدی بدون اینکه من رو فهمیده‌ باشی؟»

أهمّیّت نداشت که چقدر ممکنه آسیب ببینه. مثل زمینی خاکی که در عمقش گنجی دفن شده بود و با حفرکردنش می‌شد بهش رسید، مایل بود تمام روحش پُر از چاله‌های دردناکِ آسیب‌ها بشه أمّا بعد از تمام اون‌ها، جونگ‌کوک  بتونه به گنجی که امگاش در اعماق روحش داشت - یعنی عشقِ قِدمت‌دارش - برسه و بعد از تمام دردها پسر امگا بتونه میان آغوش جفتش، جانی دوباره بگیره؛ أمّا معنای فرصت، برای شاهزاده به‌مثابه‌ زنگ خطر بود‎! چراکه اون‌ فرصت شاید می‌تونست به عشق ختم بشه و شروع عشق به گمان جونگ‌کوک ، شروع یک‌ فاجعه، نابیناشدن چشم‌هاش و ناشنواشدن گوش‌هاش در برابر هرکسی غیر از تهیونگ  و درنتیجه، ضعفش در برابر اون‌ پسر بود.

«فرصت؟! اگر بهت فرصت بدم مثل اینه که بهت امیدی واهی دادم تا برای رسیدن به یک‌ غیرممکن، تلاش کنی. دوست‌داشتنی که ازش حرف می‌زنی برات خوشاینده چراکه حس ناشناخته‌ای بهت می‌ده که شاید بعدها با شناختن اون‌ حس، ازش متنفر بشی و... درضمن! درسته! نمی‌خوام بفهممت چون یک‌ جفت لعنتی نمی‌خوام. از اینکه توی زندگیم نباشی خوش‌حال می‌شم برای اینکه هیچ‌کس نیست که بتونه زندگیم رو خراب کنه. من هیچ‌ آغوشی برای تو ندارم.»

حقیقت رو می‌گفت؛ می‌دید که امگاش برای داشتن عشق و آغوش اون می‌جنگه، أمّا پیش از اینکه بتونه بهش برسه، شاهزاده از بین می‌بردش و در جنگ، شکستش می‌داد.

دیدگان کلماتی که چشم‌انتظارِ خارج‌شدن از بین لب‌های پسر کوچک‌تر بودن، هر لحظه بیش‌تر اشک‌بار می‌شدن. دست‌هاش هر دفعه آرزوی گرفتن دست‌های جفتش رو میان سلول‌های محتاج به لمسشون به‌ قتل می‌رسوندن أمّا اون‌ آرزو، مجدداً جان می‌گرفت و تنها راه تهیونگ  مشت‌کردن بی‌رحمانه‌ی دست‌هاش بود.

«من مشتاق تلاش‌کردن برای رسیدن به یک‌ غیرممکن هستم چون تو، تا الآن هم ممکن نبودی. تمام این‌ مدت همه‌ی راه‌ها برای رفتنم باز بودن أمّا من موندم. من هر ساعت باهات حرف زدم بدون اینکه بشنوی. دوست‌داشتن بهم حس ناشناخته‌ای نمی‌ده. برعکس! باعث حس آشنایی می‌شه که اتفاقاً از غریبه‌شدن باهاش متنفرم...»

چند  لحظه درنگ کرد و با صدایی تحلیل‌رفته که حالا حتّی سعی نداشت ارتعاشش رو کم کنه، ادامه داد:

«چرا أذیتم می‌کنی درحالی‌که تنها قصدم اینه که دوستت داشته باشم؟ چرا این‌قدر سرسختی برای دادن قلبت به منی که ازت هیچ‌ انتظاری غیر از حضورت ندارم؟»

مهم نبود اگر با سنگینی بارِ بی‌رحمانه‌ی جملات بعدی‌اش ماهیچه‌ی بی‌طاقت سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی پسر کوچک‌تر رو بین دست‌های قساوت‌طلب حرف‌هاش می‌فشرد، تپش‌هاش رو به غارت می‌برد و دردش حتّی امکان داشت استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ی جفتش رو هم بشکنه‎؛ أهمّیّتی نمی‌داد اگر واژه‌هاش دستشون رو روی گلوگاه امگاش می‌گذاشتن و خفه‌اش می‌کردن. به چشم‌های معصومش خیره شد و قلبش رو برای رهایی آخرین‌تیر‎ - یعنی تیرِ نابودیِ اون‌ پسر - نشانه گرفت.

جونگ‌کوک  از خودش بارها پرسیده بود ' بعد از پیداکردن جفتت، چه اتفاقی می‌افته؟ ' و حتّی وقتی پاسخ احتمالی ' عشق ' رو به خودش می‌داد، مصمم‌تر می‌شد برای نپذیرفتنش.
لبش رو گزید و نفس عمیقی کشید تا تأسّف متظاهرانه‌اش رو نشان بده.

«نمی‌خواستم این رو به زیان بیارم؛ أمّا... نمی‌بینی؟! نمی‌بینی که برای من، کافی نیستی؟ من ازت نمی‌خوام به‌خاطرم خودت رو تغییر بدی، دارم مسیر بهتری مقابلت می‌ذارم و بهت می‌گم فقط کافیه جات رو عوض کنی و از زندگی من بری و تو... اگر ذرّه‌ای منطق داشته‌ باشی، راهی رو انتخاب می‌کنی که هیچ‌وقت درمسیر من قرار نگیری چون خیلی زود نشانت رو بر می‌دارم و با دختری آلفا، ازدواج می‌کنم.»

چرا پسر امگا به این توجّه نکرده بود؟ چطور حتّی حدس نزد که محتمله جفتش اصلاً همجنسگرا نباشه؟ نمی‌تونست وادارش کنه. به‌خاطر پافشاری‌هاش تا اون‌ لحظه و سلب آرامش شاهزاده، احساس شرمندگی می‌کرد. وقتش بود که از اونجا بره تا باوجودش پسر بزرگ‌تر رو بیش از این، آزار نده.

«من... من می‌تونم برم؟»

اجازه گرفت و جونگ‌کوک  متوجّه اثرگذاری آخرین‌جملاتش روی جفتش، شد.

«ألبتّه.»

لحن پاسخش حتّی شادی‌اش رو هم نشون می‌داد. تهیونگ  فقط بهش تعظیم کرد و سمت در اتاقش قدم برداشت. دستش رو روی دستگیره گذاشت أمّا صبر کرد، برگشت و به آلفایی که دست‌به‌سینه ایستاده و بهش چشم دوخته بود، نگاه انداخت.

شاهزاده گویا در دوردست‌ترین نقطه‌ی سرزمین عشق ایستاده بود و تهیونگ  هرقدر هم تیزپا، زمان و مسافتی طولانی باید پشت سر می‌ذاشت تا بهش برسه. در اون‌لحظه، حتّی کوچک‌ترین احتمال‌ها مثل گرفتن دست آلفاش، براش غیرممکن به‌نظر می‌رسید.

نگاه معصومانه‌ای انداخت. لبش رو گزید و با ترس و لرزشی محسوس در صداش، ازش سؤالش رو پرسید.

«می‌تونم... می‌تونم فقط یک‌ بار بغلت کنم؟»

بلافاصله با اتمام جمله‌اش، اشک بی‌رنگش خط بی‌رنگی هم‌رنگ خودش روی گونه‌هاش نقاشی کرد. قلبش سنگین بود به‌قدر کسی که بدون قصد نَبَرد، سال‌ها جنگیده. هر بار برای صلح، تلاش کرده أمّا حریفش اون‌قدر بی‌رحم بوده که بدون هیچ‌ أهمّیّتی شکستش داده.

سال‌ها در ذهنش وقتش رو برای نوشتن کتاب عاشقانه‌ی خیالی‌اش صرف کرده بود و حالا با چشم‌های خودش دید که شریکِ خیالی عاشقانه‌هاش و نقش اصلی داستانش، تمام صفحات کتابش رو بدون خوندنش به آتش کشید.

«تا زمانی‌که اون‌ نشان رو پاک نکردم، می‌تونی.»

أهمّیّت نداد که نشانش به‌زودی محو می‌شه. فقط می‌خواست شاهزاده رو در آغوش بگیره. به قدم‌هاش سرعت داد و پسری که حالا دست‌هاش دو طرف بدنش افتاده بودن رو در بغل گرفت.
اشک‌هاش روی شانه‌ی شاهزاده‌ی بی‌احساسش که آغوشش رو بی‌جواب گذاشت و حتّی ذرّه‌ای عکس‌العمل نشون نداد، فرومی‌افتادن.
گمان می‌کرد شاهزاده، پناهش می‌شه در هر بلا و درمانش در هر درد. قلبش در سایه‌ی حضور جونگ‌کوک ، محفوظ می‌مونه از تابش‌های سوزاننده‌ی تشویش و تار و پود روحِ روبه فروپاشی‌اش، به‌ هم وصله می‌خورن با نخی از جنس نوازش؛ أمّا یک‌باره، رنگ سیاه به نقش‌های رنگین خیالش پاشیده‌ شد و چشم‌هاش برای پاک‌کردن اون‌ تیرگی نابهنگام، راهی جز ریختن اشک بر ردّ رنگ مشکیِ پاشیده بر تصوراتش، نداشتن.
تهیونگ  حتم داشت تپش تند قلبش، عشقی که مستقیم ازش حرفی نزد رو نشون می‌داد؛ علاقه‌ای که سال‌ها در عمق وجودش ته‌نشین شده، آرام گرفته، هیچ‌وقت آشوبش نکرده بود و اتفاقاً بهش آرامش می‌داد، حالا داشت تمام وجودش رو به‌هم‌ می‌ریخت. ریه‌هاش رو از عطرش پرکرد و از خودش پرسید چرا آغوشش شاهزاده بهش آرامش می‌داد درحالی‌که هرگز بنا نبود تجربه‌ی مجدد این‌ آرامش براش اتفاق بیفته.
پیش از اینکه لمسش بیش‌تر طول بکشه، برخلاف میلش از پسر بزرگ‌تر فاصله گرفت. بی‌اجازه‌اش لب‌های داغ، قرمز و مرطوب از اشکش رو از میان دکمه‌های بازِ پیراهن آلفا، درست روی قلبش گذاشت و آرام و طولانی بوسیدش.

بعد ازش فاصله گرفت و قدم‌هاش رو به عقب برداشت تا دیدن جفتش رو تا آخرین‌لحظه از دست نده... می‌خواست نقش بی‌نظیر چهره‌ی جونگ‌کوک  و زیبایی دیدگانش، جانِ مردمک چشم‌های اون رو بگیرن تا بعد از بیرون‌رفتنش از عمارت شاهزاده‌، نگاهِ مُرده‌ی پسر امگا اصلاً فرصتی برای آشنایی با هرچیزی غیر از آلفاش رو نداشته‌ باشه.

«بهت حسودی می‌کنم شاهزاده... می‌تونی هرجوری که خودت می‌خوای، باشی ولی من... هیچ‌ اختیاری از خودم ندارم... فقط باید دل‌داده‌ی تو باشم؛ به‌قدری که لعنت به من اگر جانم رو به‌جای تو، انتخاب کنم...»

این رو گفت چراکه می‌دونست این‌ راحت‌رفتن و گذشتن از آلفاش، جانش رو می‌گیره أمّا آرامش جفتش از جان خودش هم براش مهم‌تر بود.
دریا هرقدر هم که با پاهایی از جنس موج، می‌دوید، نمی‌تونست دست آسمان رو بگیره. در دوردست‌ها هم به‌هم‌رسیدنشون فقط و فقط خیال بود. اون وسعت آبی تنها باید ذرّه‌ذرّه خودش رو به دست پرتوهای خورشید می‌سپرد و جان از تنش تبخیر می‌شد تا به دلدارِ دورش برسه؛ درست مثل تهیونگ .

با رفتنش و بسته‌شدن در، جونگ‌کوک  دستش رو روی قلبش قرارداد و ردّ خیسی اشک‌های امگاش که بر پوستش سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش به چشم می‌خوردن رو از نظر گذروند بدون اینکه تلاشی برای پاک‌کردنشون بکنه...
بی‌گمان، تهیونگ  می‌تونست بعد از خروج از عمارت شاهزاده، چشم بدوزه به جانی که از جسمش جدا شده و خواستارِ وداعی ابدی بود. روحش حق داشت؛ اندوه‌خانه‌ی کالبد پسر فقط باید طرد و‌ ویران می‌شد.

***

نزدیک به در خروجی عمارت بود که شیوان و دو شخص دیگه‌ای که ایده‌ای راجع‌ بهشون نداشت، راهش رو سد کردن.

«عالی‌جناب؟ متأسّفم که مانعتون شدیم. شاهزاده هدیه‌ای برای شما تدارک دیدن.»

شیوان که به‌سبب آشنایی پیشینش حس می‌کرد تهیونگ  بتونه راحت‌تر از بقیه باهاش ارتباط برقرار کنه، گفت و با دستش به سمتی اشاره کرد.

«از این‌طرف لطفا.»

پسرِ امگا حتّی نمی‌تونست درخصوص هدیه حدسی بزنه؛ ازطرفی هم قادر نبود در برابر افرادی که برای جفتش کار می‌کردن، با سرپیچی، ابهت شاهزاده‌اش رو زیرسؤال ببره‎؛ پس لبخند گرمی زد و همراهشون رفت.

در اتاقی باز شد و شیوان اول جفت شاهزاده رو داخل فرستاد. دو مرد انتهای اتاق دید. محیط، اندود بود از لباس‌ها و هم‌چنین وسایل خیاطی. یکی از مردها بهش نزدیک شد و تعظیم کرد.

«عالی‌جناب، این باعث افتخار ماست که جفتِ شاهزاده کت‌وشلواری که ما طراحی کردیم رو به‌ تن کنن. اجازه بدید بهتون برای پوشیدنش مساعدت برسونیم.»

به پیراهن خودش نگاهی انداخت و کنایه‌ی جونگ‌کوک  وقتی بهش گفت ' یقه‌اش به‌اندازه‌ی کافی باز هست ' رو به‌ یاد آورد. پس آلفاش نسبت بهش حساسیت نشون داده بود؟! ألبتّه که خوش‌حال نشد.

«از شاهزاده قدردانی کنید. من...»

همون‌لحظه در اتاق باز شد و پسر آلفا با قدم‌های محکمی سمتش رفت. درواقع قرار نبود خودش شخصاً به اونجا بره؛ أمّا حتّی تمایل نداشت سرانگشت خیاط‌ها به امگا، بخوره.

«همگی بیرون!»

بدون اینکه کسی کلمه‌ای به زبان بیاره، درحالی‌که از بدو ورودش همه با سَری فروافتاده و دست‌های به‌‌ هم‌ گره‌شده بهش احترام گذاشته بودن، با دستور شاهزاده فقط از اونجا خارج‌ شدن و تنها گذاشتنشون.

«بپوشش.»

شاهزاده درعوضِ اینکه خون‌بهای مرده‌تپش‌های قلب پسر رو بپردازه، در کشتارشون پیش می‌رفت و رفتارش طاقت تهیونگ  رو به انتهای خودش رسوند.

«این، هدیه نیست.»

پسر بزرگ‌تر، حول چوب‌لباسی وسط اتاق چرخید و پشت‌سر تهیونگ  ایستاد.

«درسته، اجباره.»

لحظه‌ای، به هم خیره‌ شدن. شاهزاده چطور با بی‌رحمی، شب دیدگان پسر رو بدون ستاره رها می‌کرد؟! بی‌خبر بود که بعدها تمام دغدغه‌اش کاشتن اون نورهای کوچکِ شادی‌نشان، در چشم‌های تهیونگ  می‌شه.
بعد از لحظاتی، صوت امگا سکوت رو شکست.

«بهش احتیاجی...»

شاهزاده به جفتش حتّی مهلتی برای مخالفت نداد و بدون اینکه صداش رو بالا ببره، فقط کلماتش رو با لحن دستوری بیش‌تری به‌زبان آورد.

«من تصمیم می‌گیرم که بهش احتّیاج داری یا نه؛ ألبتّه... بهت حق انتخاب می‌دم؛ یا می‌پوشیش و یا نمی‌تونی از اینجا خارج بشی.»

تهیونگ  می‌تونست مخالفت کنه؛ أمّا تمایل نداشت حتّی لحظه‌ای بیش‌تر در عمارتی بمونه که صاحبش نپذیرفته بودش. اگر جونگ‌کوک  قبولش می‌کرد، پسر امگا بدون هیچ بهانه‌ای با تمام وجودش هرچیزی که ازش می‌خواست رو انجام می‌داد؛ أمّا حالا چرا باید به حرف کسی گوش می‌سپرد که به‌زودی دیگه قرار نبود آلفای اون باشه؟!

با عصبانیت، کت سیاه‌رنگِ مُنجُق‌دوزی شده و شلواری که کنارش خط‌هایی اکلیلی داشت رو برداشت و بعد از به‌تن‌کردنشون، بدون اینکه لباس‌های سابق خودش رو برداره یا حتّی از جونگ‌کوک  خداحافظی کنه، گام‌هاش سمت در سوق داد.

«راننده و چند محافظ همراهیت می‌کنن و می‌رسوننت.»

گمان می‌کرد این رفتار و اجبارها، زیاده‌روی تلقی می‌شدن ازجانب شاهزاده!
تهیونگ  حتّی در نهان‌ترین زاویه‌ی هر لفظش هم بی‌نهایت احساس، پنهان کرده بود؛ أمّا نه برای اون‌ لحظه.

«من خودم یک‌ ماشین لعنتی دارم که...»

قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ ، دریایی از غم بود که هر تپشش رو غرق می‌کرد. پسر امگا فقط دنبال راه نجات می‌گشت أمّا گویا شاهزاده، نمی‌خواست به آزاردادنش خاتمه بده. جمله‌ی جفتش رو ناتمام گذاشت و با تحکم، لب باز کرد.

«که کلیدش رو می‌دی به یکی از محافظ‌های من و اون، تا خانه‌ات برات میاردش و... در ضمن! این‌طور به‌نظر نمی‌رسه که به خاطر هدیه‌ام، ملزم هستی تشکر کنی؟!»

درواقع شاهزاده در برابر افرادش از عنوان هدیه استفاده کرد تا احترام و شخصیت جفتش رو مقابل اون‌ها زیرسؤال نبره؛ أمّا خودش هم مطلع بود که امگا، راهی جز اطاعت نداره.

«هدیه؟! یا یک‌ اجبار از جانب دیکتاتوری که وانمود می‌کنه دموکراته؟! مطمئنا این‌ هدیه...»

با لحن کنایه‌داری تلفظش کرد و ادامه داد:

«تنها جایی که بعد از اینجا می‌بینه، سطل زباله‌است.»

پسر کوچک‌تر، به کلماتش زیر سایه‌ی گستاخی ظاهری‌اش پناه داده بود تا مبادا ضعفش رو آشکار کنه؛ ألبتّه اگر شاهزاده توانی براش می‌ذاشت.

«أمّا من فکر می‌کنم جای تمام لباس‌های خودت میان زباله‌هاست، پس عصبانیم نکن و مواظب رفتارت باش.»

با خشم گفت چراکه پوشش جفتش، بیش از حد بدنش رو به نمایش می‌‌ذاشت. قلب تهیونگ  باز هم شکست. اون دلش می‌خواست حتّی مطابق میل آلفا نفس بکشه؛ أمّا آلفایی که می‌خواستش... پس بدون اینکه پاسخی بده و بحث رو طولانی‌تر کنه از اتاق خارج شد تا سوار خودرویی بشه که راننده‌اش منتظرش بود...

***

بلافاصله پس از خروج تهیونگ ، پسر آلفا هم تصمیم گرفت دنبالش بره. شاید فقط درمورد عکس‌العملش بعد از اتفاقاتی که افتاد، کنجکاو بود.

برای اینکه تشخیص و‌ شناختنش ساده نباشه، کت و شلوار رسمی‌اش رو با سِت ورزشی سرمه‌ای تعویض کرد. کلاه کپ سفید- سرمه‌ای‌اش رو روی سرش گذاشت به چتری‌هاش زیر کلاهش نظم داد.

برای احتیاط‌، ماسکی برداشت و از اتاقش بیرون رفت. نمی‌خواست محافظ‌ها، مشاور یا راننده‌اش همراهش باشن چراکه دوست نداشت کسی از روابط شخصی‌اش سر در بیاره یا حتّی این‌طور به‌نظر برسه که تهیونگ  رو تعقیب می‌کنه و با این‌ کار، ارزش جفتش رو هم زیرسؤال ببره.

همه باید به جفت شاهزاده احترام می‌‌ذاشتن. ترجیح داد از در اصلی عمارتش خارج نشه برای اینکه تمایل نداشت وقتش رو برای بحث با شیوان، مشاورش و محافظ‌هاش که ازش می‌خواستن تنها و بدون اون‌ها نره، تلف کنه‎؛ پس کلید ارزان‌قیمت‌ترین ماشینِ موجود در پارکینگش یعنی - پل‌استار نقره‌ای‌رنگی - که برای گشتن بین مردم، عادی‌تر از بقیه‌ی ماشین‌هاش به‌نظر می‌رسید رو برداشت. پیش از اینکه نگهبان‌ها و محافظ‌هایی که تازه متوجّهش شدن و دنبال ماشینش می‌دویدن، بتونن بهش برسن، بیرون رفت و تماس‌های بی‌وقفه‌ی شیوان - محافظ شخصی‌اش - و یونهو - مشاورش - رو بی‌پاسخ گذاشت.

تمام اطلاعات مربوط به پسر کوچک‌تر رو می‌دونست چراکه درطول هفته‌ای که گذشت هرروز راجع‌ بهش تحقیق کرده بود‎؛ پس پاش رو بیش‌تر روی پدال گاز فشرد و فرمان رو سمت محله‌ی اشراف‌نشینی که جفتش اونجا زندگی می‌کرد، سوق داد.

نزدیک به یک ساعت رانندگی کرد برای اینکه خانه‌های اشرافی به‌خاطر فضای زیادی که به خودشون اختصاص می‌دادن، در خلوت‌ترین نقطه‌ی شهر که ألبتّه کمی هم دور بود، قرارداشتن.

بالأخره به مقصدش رسید و با نمایان‌شدن ساختمانی که عکسش رو دیده بود، مقابلش ایستاد؛ خانه‌ای سه‌ طبقه که می‌شد حیاط وسیعش رو از میان میله‌هایی سفیدرنگ دید.
از در ورودی تا ساختمان اصلی، راه تقریباً باریکی که اطرافش پر از گل‌های فریزیا بود، دیده می‌شد. ساختمان اصلی شکلی موج‌گونه داشت و از ترکیب مصالحی سفید و سقفی موج‌دار ساخته شده بود. نمی‌تونست واضح‌تر ببینه؛ أمّا یقیناً پشت بنا هم فضاهای دیگری وجود داشتن؛ مثل فضای سبز بیش‌تر یا استخری بزرگ. درواقع می‌دونست پدرهای تهیونگ  و نامجون، آلفاهای ثروتمندی بودن و از گونه‌ی گرگ‌های خاکستری الوار‎؛ یعنی دومین‌گونه‌ی قدرتمند گرگ‌های خاکستری. اون‌ها می‌تونستن رهبر پک‌هاشون باشن و در عمارت‌های کاخ‌مانند رهبرهای هرپک، در شهرک مخصوص به خودشون زندگی کنن؛ أمّا هیچ‌یک تمایلی به ریاست پک‌هاشون نداشتن.
سی‌ دقیقه گذشت و خبری نبود. خسته شد و خودروش  رو روشن کرد تا برگرده؛ أمّا با دیدن پسر کوچک‌تر که سمت در حیاط می‌اومد، منصرف شد.

به‌خاطر لباس‌هایی که به‌ تن داشت، اخمی میان ابروهاش نشست و با انگشت‌هاش، روی فرمان ضرب گرفت؛ پیراهن آبی و نازکی که یقه‌اش تقریباً باز بود و آستین‌هایی تا روی آرنج داشت، با شلوار جین جذبی که ران‌های برجسته‌اش رو خیلی خوب به نمایش می‌گذاشت... ظاهراً امگاش سرکش بود. وقتی بهش نزدیک‌تر شد، تونست چیزی شبیه به قوطی کوچکی از شامپو رو میان انگشت‌هاش ببینه؛ أمّا متوجّه نبود چرا جفتش باید در حالت مستی زیادش، با قوطی شامپویی از خانه خارج بشه.

ماشینش رو روشن کرد و با فاصله ازش، دنبالش رفت. دیدش که پس از رسیدن به پارکی که تقریباً بیست‌ دقیقه طول کشید تا بهش برسه، وارد محوطه‌اش شد. خودروش رو اولین‌جای مناسبی که به چشمش خورد نگه‌ داشت و بعد از پیاده‌شدنش، سمت پارک، گام‌های تندی براشت أمّا صحنه‌ای که دید رو باور نمی‌کرد! جفتِ دیوانه‌اش درون آب‌نما ایستاده بود و زیر یکی از فوّاره‌ها دوش می‌گرفت!
اون‌موقع از ظهر کسی در محوطه‌ی پارک به چشم نمی‌خورد و وقتی تهیونگ  پس از دو دفعه شستن موهاش با شامپو لبه‌ی آب‌نما دراز کشید، جونگ‌کوک  فقط می‌تونست ممنون باشه که اون‌‌ پسر بدون لباس‌هاش دوش نگرفته‎؛ هرچند که حالا لباس‌هاش به‌خاطر خیسی بیش از حد، به‌قدری جذب بدنش شده بودن که تفاوت زیادی هم نداشت.
خواسته‌اش این بود که پسر کوچک‌تر رو درون آبِ همون‌آب‌نما خفه کنه؛ أمّا اون‌قدر هم نمی‌تونست عصبانی باشه چراکه خودش هم در وضع به‌وجودآمده، تقصیر داشت.

پیش از اینکه کسی برسه، با دست‌هایی مشت‌شده و قدم هایی تند، سمت تهیونگ  رفت و دست‌به‌سینه بالای سرش ایستاد؛ أمّا اون‌ پسر به‌خاطر پلک‌های بسته‌اش آلفا رو ندید و به‌اندازه‌ای مست بود که متوجّه رایحه‌اش نشه.

«بلند شو.»

شاهزاده درواقع بهش دستور داد و منتظر موند تا پسرِ مستِ خوابیده لبه‌ی آب‌نما، پلک‌هاش رو از هم فاصله بده.

تهیونگ  چند لحظه عاجز موند از تشخیص آلفا؛ چراکه پسری که مقابل چشم‌هاش می‌دید، هیچ‌ شباهتی به شاهزاده‌ی رسمی چند ساعت پیش، نداشت. به‌هرحال که اون، توهّمی به‌خاطر مستی‌اش بود؛ پس جدی‌اش نگرفت و زمزمه کرد:

«عوضی.»

با خیالی آسوده گفت و چشم‌هاش رو دوباره بست أمّا دردی شبیه به فشرده‌شدن دندان‌های گرگی پشت گردنش حس کرد که مجبور شد بنشینه و دستش رو روی گردنش بذاره. أمّا... آلفا که حتّی یک‌ اینچ هم جابه‌جا نشده بود! فهمید که دردش به خشم گرگ سرخش مربوطه؛ أمّا اون‌قدر هوشیار نبود که تشخیص بده ازاین‌به‌بعد هرمرتبه که جونگ‌کوک  رو عصبانی کنه، اون می‌تونه دندان‌های گرگ سرخی که در نشانشون بود رو همو‌ن‌جایی که روی گردنش ظاهر شده، فشار بده!
حالا گویا تصویری که می‌دید، واقعیت داشت چراکه صوت خشم‌آلود شاهزاده رو شنید.

«بهت گفتم بلند شو! نمی‌فهمی؟! تو چطور می‌تونی هر دفعه من رو با سطح جدیدی از حماقتت غافلگیر کنی؟! توی خونه‌ی لعنتیت که اتفاقاً اصلاً هم کوچیک نیست، حمام پیدا نمی‌شه که اومدی اینجا؟»

پس از اتمام جمله‌اش، مچ تهیونگ  رو گرفت تا بلندش کنه و همراه خودش از اونجا ببره؛ أمّا امگای سرکشش دستش رو از بین حصار انگشت‌های کشیده‌ی آلفا بیرون آورد.

«اوه خدای من! فکر می‌کنم بالاخره حقم بود که یک‌ روز با اومدنت غافل‌گیر بشم أمّا... یک‌کم دیر به حقم رسیدم.»

نیشخندی زد، با وجود بی‌تعادلی‌اش بلند شد و راه خودش رو پیش گرفت. هنوز قدم‌های زیادی برنداشته بود که مجدداً دردی پشت گردنش حس کرد و کلافه سمت جفتش برگشت.

«هی! من فقط دوش گرفتم؛ باشه؟! نمی‌دونم چطور انجامش می‌دی أمّا تمامش کن! من همیشه این‌ کار رو می‌کنم. هر روزی که با نبودنت زندگیم رو خراب می‌کردی، می‌اومدم اینجا و امروز هم با بودنت خرابش کردی! پس باز هم اومدم اینجا. می‌فهمی؟ من مقصر نیستم. تو مقصری که باشی یا نباشی، همه‌چیز رو خراب می‌کنی و من فقط می‌تونم بیام اینجا زیر اون‌ فواره‌ی لعنتی دوش بگیرم و تو... تو حتّی حق نداری بهم بگی باید چی‌کار کنم! فقط می‌تونی جنگی که بین من با خودم راه انداختی رو به تماشا بشینی هرچند که حتّی این اصلاً منصفانه نیست! أمّا کی أهمّیّت می‌ده؟! تو؟! ألبتّه که نه! چون تو فقط یک‌ عوضی هستی! جذابی أمّا عوضی هستی. شاهزاده‌ای، أمّا عوضی هستی. گرگ سرخی، أمّا عوضی هستی. می‌فهمی؟! تو فقط عوضی هستی!»

بعد از اتمام جملاتش خواست قدمی برداره أمّا به‌شکلی پیش رفت که گویا قصد داره روی چیزی پا نذاره‎؛ همین سبب شد تعادلش رو از دست بده و زمین بخوره.

جونگ‌کوک  با خون‌سردی نگاهش می‌کرد بدون اینکه بهش حرفی بزنه و طولی نکشید که مجدداً کلمات کش‌دارش از مستی رو شنید.

«تو... با خودت چه‌ فکری کردی؟ بهترین زندگی رو داشتی و من اومدم تا فقط خرابش کنم؟ چرا فکر می‌کنی تنها کسی که باید نگران زندگیش باشه تویی؟! چون من امگا هستم و زندگیم به‌اندازه‌ی تو، ارزشمند نیست؟»

بالأخره صبر شاهزاده از این‌ بی‌پرواییِ بد موقع، ناشی از مستی و ألبتّه حرف‌های احمقانه و شاید حتّی مضحک و بی‌معنای جفتش لبریز شد و سکوتش رو شکست.

«ازت انتظار ندارم این‌طور رفتار کنی... مثل یک‌ بدبخت! درست می‌گم؟! این‌، کاری نیست که تو داری انجامش می‌دی؟! اینکه خودت رو بی‌گناه‌ترین فرد جهان نشون بدی! واقعاًرقّت‌انگیزی!»

پسر کوچک‌تر چند لحظه بهش چشم‌دوخت و بعد با صوت بلندی خندید درحالی‌که سرش رو به عقب خم کرده بود و قفسه‌ی سینه‌اش که قطره‌های آب روی اون هنوز هم دیده‌ می‌شدن، با پیراهن نازک و چسبیده‌ای که عضلات گندم‌گون سینه‌اش رو خیلی واضح نشون می‌داد، بیش‌تر به چشم خورد.

«چرا؟ چون... جوری که تو می‌خوای رفتار نمی‌کنم؟! چه‌ أهمّیّتی داره وقتی تو بهم بی‌تفاوتی و خیلی زود قراره نشانت رو برداری؟! من رقّت‌انگیز هستم؛ أمّا تو هم واقعاً قدرتمند نیستی! تو فقط یک‌ متظاهری که ترس‌هات رو بعضی وقت‌ها پشت دستوراتت و گاهی هم توی نگاه سردت پنهان می‌کنی. تو این‌قدر بی‌عرضه هستی که از منی که در برابرت از همه بی‌دفاع‌ترم، می‌ترسی.»

اخم بیش‌تری بین ابروهاش نشست و خودش رو با این‌ دلیل که پسرِ مقابلش در أثر مستی، فاقد هوشیاری هست و معنای جملاتش رو متوجّه نمی‌شه، قانع کرد.

«به‌ یاد ندارم گفته‌ باشم بهت بی‌تفاوت هستم! فقط گفتم تو هم با بقیه برای من، تفاوتی نداری و با رفتارت هر لحظه باعث به‌یقین‌رسیدنم می‌شی. گوش کن! اعصاب من اصلاً جای خوبی برای پیاده‌روی نیست أمّا تو داری روی تک‌تک عصب‌هام می‌دوی... پس همین‌حالا از اونجا بلند شو.»

زمانی‌که از عمارتِ جونگ‌کوک  بیرون اومد، با خودش گفت مشکلی نیست و اگر زندگی آلفا بدون اون خوبه، حتّی یک‌ ثانیه هم برای نموندن کنارش صبر نمی‌کنه چراکه چیزی جز حال خوب شاهزاده رو نمی‌خواد؛ أمّا پس از خروجش، یک‌به‌یک ثانیه‌های این‌ چند ساعت، گویا داشت تکّه‌های قلبش رو جمع می‌کرد تا بتونه کنار هم بذاردشون. انگار روحش رو در اون‌‌ عمارت جا گذاشت و سعی کرد جسمی که تنها نشانه‌ی زندگی‌داشتنش، تپش‌های قلبش بودن رو التیام بده؛ أمّا حالا اومدن پسر بزرگ‌تر تمام تلاشش رو نقش بر آب کرد. مغزش شبیه میدان جنگی شده بود و حنجره‌اش به‌مثابه‌ زمینی پر از بمب‌های مدفون زیر خاک... مثل تمام سال‌های عمرش! أمّا اون، بمب‌های بغض رو خنثی می‌کرد تا جلوی انفجارشون رو بگیره و بی‌صدا فقط اشک می‌ریخت.

خیلی وقت می‌شد که به گریه‌ی بی‌صدا عادت داشت... بیش از ده‌ سال... یک‌ پاش رو روی زمین، دراز و پای دیگه‌اش رو خم کرد. دستش رو روی زانوش قرار داد و سرش رو پایین انداخت.

«می‌خواستم متفاوت باشم أمّا... أمّا تو بدونِ اینکه بپرسی وجودت برای من چه‌ ارزشی داره یا حتّی به‌عنوان کسی که جفتت بود، نظرم رو بخوای، با خودخواهی فقط نادیده‌ام گرفتی.»

جونگ‌کوک  قدم‌های شمرده‌ای سمتش برداشت أمّا وقتی بهش رسید، از آرامشش هیچ‌خبری نبود. مستیِ تهیونگ  سبب می‌شد قدرت زیادی نداشته‌ باشه و مخالفت، براش سخت بشه؛ پس پسر بزرگ‌تر باوجود تقلا‌های امگا، از روی زمین بلندش کرد. شانه‌هاش رو گرفت. به درخت بزرگ پشت‌سرش تکیه‌اش داد و برای اینکه تسلط بیش‌تری بهش داشته‌ باشه، یک‌ پاش رو میان پا‌های اون گذاشت.

«فقط آروم باش و بذار از اینجا بریم. کاری نکن که به‌نظرم برسه قرار هست مبنای زندگیت، فقط لجبازی با من باشه! دفعه‌ی بعد قرار نیست این‌قدر آروم بمونم...»

انگشت اشاره اش رو روی شاهرگ پسر کوچک‌تر کشید، بهش نزدیک‌تر شد و ادامه داد:

«دفعه‌ی بعد، دندان‌های گرگم با سرپیچی‌هات ممکنه شاهرگت رو قطع کنن.»

آلفا تهدید کرد؛ پس چطور تهیونگ  نترسید؟ درعوض، فقط کمی روی سرانگشت پاهاش بلند شد تا لب‌هاش هم‌سطح با چشم‌های جونگ‌کوک  بشن. بی‌توجّه به جملاتی که شنیده بود، نزدیک رفت و دیدگان شاهزاده‌اش رو بوسید.

جونگ‌کوک ، بی‌اراده فقط پلک‌هاش رو فروبست. وقتی جفتش ازش فاصله گرفت، مجدداً گشودشون و صوت گرفته‌ی پسر کوچک‌تر رو شنید.

«می‌تونم... می‌تونم آخرین‌حرف احمقانه‌ام رو بزنم؟»

با دیدگان ملتمسش، به آلفا چشم دوخت و سکوتِ شاهزاده براش در جایگاه مجوّز بود.

«کاش... کاش می‌تونستم حداقل چشم‌هات رو برای خودم بردارم. درشون می‌آوردم، می‌ذاشتمشون توی فریزر و هروقت دلم تنگ می‌شد بهشون نگاه می‌کردم. اون‌جوری خراب نمی‌شدن؛ مگه نه؟ می‌تونستم مواظبشون باشم؟»

و ألبتّه که شاهزاده فهمید جفتش واقعاً هوشیار نیست؛ چراکه درعوض این‌ خواسته‌ی احمقانه، می‌تونست ازش بخواد که باهم عکس بگیرن یا حتّی ببوسدش.

نسیم ملایمی که وزید سبب شد تهیونگ  به‌خاطر خیس‌بودن لباس‌هاش کمی بلرزه. پسر بزرگ‌تر نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و سویشرت ورزشی‌اش رو از تنش بیرون آورد برای اینکه خودش پیراهن آستین‌‌بلندی رو هم پوشیده بود.

«بپوشش.»

تهیونگ ، با دیدگانی آراسته به عشق و ألبتّه نگران برای سرمانخوردن شاهزاده، بهش نگاه و لب بازکرد.

«ولی تو...»

به جفت یک‌دنده‌اش اجازه‌ی مخالفت نداد و خودش دست‌به‌کار شد. بعد از اینکه زیپ سویشرت رو بالا کشید، دست امگاش - که حالا آرام به‌نظر می‌رسید - رو گرفت و پس از خروجشون از پارک، سوار ماشین شدن.

***

درحالی‌که روی صندلی ماشین شاهزاده جای‌ گرفته بود، تلفن همراهش رو از جیبش بیرون کشید. وقتی که اطمینان حاصل‌ کرد هنوز هم سالم هست و نسوختنش رو مدیون این بود که تلفن همراهش ضد آبه، با نامجون تماس گرفت.

«هیونگ؟»

برادرش، صوت گرفته‌اش رو حتّی با یک‌ کلمه هم تشخیص داد.

«ته؟ خوبی؟ مشکلی پیش اومده؟ از پیش شاهزاده برگشتی؟»

بدون اینکه به سؤال‌های بی‌وقفه‌ی پسر کتاب‌فروش پاسخی بده، سرش رو به پشتی صندلی تکیه زد. چشم‌هاش رو بست و کلمات مدّنظرش رو به‌ زبان آورد.

«هیونگ این... این‌قدر دلم برای خودم می‌سوزه که می‌خوام با تمام وجودم برای خودم گریه کنم. می‌شه دیر بیای خونه؟»

همیشه، اوقاتی که قصد داشت گریه کنه از نامجون می‌خواست دیرتر برگرده تا بتونه در تنهایی، نقش اشک روی گونه‌های خودش بکشه؛ أمّا برادرش همواره دقیقاً برعکسش رو انجام می‌داد چراکه می‌دونست پسر کوچک‌تر بهش احتیاج داره.

«زود میام. ببینم؟ لیوان یا وسایل شکستنی نیاز داری؟»

درواقع اون، عادت داشت موقع عصبانیت چیزی رو بشکنه. خیلی از اوقات، وسایل به‌دردنخوری می‌خرید تا به‌موقعش بتونه اون‌ها رو خُرد کنه. گاهی وقت‌ها وسایلش کافی نبودن و تخم مرغ هم برای شکستن بهشون اضافه می‌شد.

«بیست‌و‌چهار تا لیوان و پنج‌ تا بسته‌ی ده‌تایی تخم مرغ.»

این‌ تعداد از وسایل و تخم‌ مرغ‌هایی که لازم داشت اصلاً به اتفاق خوبی گواهی نمی‌دادن...

«اوه. فقط ده‌ تا آهنگ سه‌دقیقه‌ای گوش بده؛ باشه؟ خودم رو می‌رسونم.»

نامجون همیشه این‌طور سرگرمش می‌کرد تا پیش از رسیدنش با آهنگ‌ها مشغول بشه و به چیزی که آزارش می‌ده، فکر نکنه.

جونگ‌کوک  بعد از دقایقی، مقابل خانه نگه‌ داشت. تمام مسیر حتّی کلمه‌ای حرف به زبانش جاری نکرد چراکه صمیمیت بین اون‌ دو نفر آزارش می‌داد؛ علی‌الخصوص که نامجون یک‌ آلفا بود و ألبتّه خوش‌چهره، ثروتمند، اصیل و براساس گرگش، قدرتمند.

«منتظر بمون. می‌رم یکی از سویشرت‌های سرمه‌ایم رو برات بیارم.»

تهیونگ  پس از اینکه دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت، با صوتی آهسته این رو گفت أمّا با مخالفت شاهزاده روبه‌رو شد.

«بهش احتیاجی ندارم. دیگه برو.»

پسر کوچک‌تر، میلش به بوسیدن آلفایی که اتفاقاً قلبش رو به بدترین نحو ممکن شکسته بود، نادیده گرفت و پیش از اینکه در ماشین رو بعد از پیاده‌شدنش ببنده، آخرین جمله‌ای که به ذهنش رسید رو به زبان آورد بدون اینکه به‌خاطرِ رسوندنش قدردانی کنه.

«قلبت... فقط توی این‌ دنیا می‌تپه. قرار نیست با خودت اون رو به زندگی بعد از مرگ ببری. تا وقتی‌که داریش ازش استفاده کن؛ حتّی اگر برای من نباشه.»

پس‌ازاون، بدون خداحافظی رفت و شاهزاده تا رسیدن نامجون صبر کرد. پسر کتاب‌فروشی که اتفاقاً یک‌ آلفای خوش‌پوش و زیباصورت بود، اعصابش رو به‌هم می‌ریخت به‌قدری که تمایل داشت دندان‌های گرگش، شاهرگ اون رو قطع کنن!

***

تهیونگ  روی تابِ نیمکتی‌شکلشون نشسته بود و هنوز هم بی‌صدا فقط چشم‌هاش رو از سرشک‌هاش، پُر و خالی می‌کرد. عطر گل‌های فریزیا کاشته‌شده در باغچه‌های دو طرف مسیر سنگ‌فرش مقابلش - که حالا متوجّه دلیل علاقه‌اش بهشون شده بود - رو نفس می‌کشید و زنجیرهای تاب رو میان مشتش می‌فشرد.

پسر کتاب‌فروش پاکت‌های خرید رو روی چمن‌ها قرار داد و کنار برادر کوچک‌ترش که فقط با نگاهش اون رو دنبال می‌کرد، روی تاب جای‌ گرفت. گره‌ی مشت تهیونگ  رو گشود و رد زنجیرهای تاب، روی پوستش رو نوازش داد.
صورتش رو بین دست‌هاش نگه‌ داشت و اشک‌هاش رو زدود. به شانه‌ی خودش زد تا بهش اشاره کرده‌ باشه و لبخند دلگرم کننده‌ای روی لب‌هاش نشوند.

«می‌خوام شانه‌هام رو بهت بدم.»

تهیونگ  بدون هیچ‌ مقاومتی سرش رو روی شانه‌ی پسرِ آلفا گذاشت. لب‌هاش از شدّت فشاری که بهشون آورده بود تا مبادا صدای هق‌هقش بلند بشه، زخم داشتن.

«هیونگ؟ کاش... کاش اون هم مثل... مثل مارشملوهام بود که بهت می‌گفتم و یک‌کم جونگ‌کوک  از فروشگاه برام می‌خریدی. من... من این‌قدر دوست‌نداشتنی‌ هستم؟ چرا؟ چرا بلد نیستم جوری باشم که جفتم دوستم داشته‌ باشه؟ من خیلی... خیلی دوستش دارم. نمی‌تونم؟ نمی‌تونم فقط یک‌ذرّه از دوست‌داشتنِ خودم رو به اون بدم؟ حتّی اگر... اگر کم باشه، باز هم برای من کافیه. من واقعا... واقعاً پرتوقع نیستم.»

پسر بلندقد درحالی‌که موهای سیاه تهیونگ  رو نوازش می‌کرد، با صدای آرام و گوش‌نوازش جواب داد:

«ته؟ اگر جفتت تو رو به همین‌شکل که هستی‌قبول نکرده، تو به اون و عقاید خودخواهانه‌اش نیازی نداری. تو، همین‌طور که هستی، با لبخند‌های شیرین و چشم‌های کشیده با پلک‌های دوست‌داشتنیت، شیطنت‌ها و قلب زیبات بهترینی. تو بهترین نُسخه‌ای که از تهیونگ  می‌تونه وجود داشته‌ باشه، هستی.»

أمّا خود پسر کوچک‌تر واقعاً گمان نمی‌کرد که این‌طور باشه و از چهره‌اش مشخص بود. نامجون رو بیش‌ازپیش در آغوشش فشرد و ألبتّه که اون هم حصار دست‌هاش دور جسمِ ظاهراً سالم أمّا درواقع ازهم‌پاشیده‌ی اون پسر، محکم‌تر کرد.

«قبلاً هیچ‌وقت ندیدمش. می‌دونم أمّا... عشق عجیبی حتّی بیش‌تر از عمرم... شاید به‌اندازه‌ی چند صدسالی که گرگ‌های سرخ وجود داشتن بهش دارم. مثل اینه که سرنوشت، تمام این‌ مدت از همه‌ی اتفاقات خبر داشته... از زمان اولین‌گرگ سرخ، سرنوشت من و شاهزاده‌ام رقم خورده و زندگی هر روز عشق بیش‌تری توب قلب من گذاشته تا آمادگی این‌ روز‌هایی که نوبت به گرگ پنجم می‌رسه رو داشته‌ باشم. می‌دونی؟ انگار چشم‌هام اولش نابینا بودن برای اینکه هیچ‌کسی رو نمی‌دیدن. بعدش کم‌بینا شدن چون فقط خواستن اون رو ببینن و امروز... نمی‌دونم دست‌های من خیلی کوتاه بودن یا اون ازم دور شد‎؛ فقط می‌دونم... می دونم که دستم بهش نرسید.»

نامجون، برادر کوچکش رو از خودش فاصله داد و دست‌هاش رو گرفت. با تمام محبت و دل‌سوزی‌اش سعی داشت حالش رو بهتر کنه.

«اگر پشتوانه‌ی این‌ عشق واقعاً سرنوشت باشه، پس مهم نیست که جونگ‌کوک  چقدر ازت دور بشه؛ به‌هرحال برمی‌گرده و اگر... این‌ عشق فقط از طرف تو باشه، بهتره تمامش کنی برای اینکه یک‌ رابطه‌ی یک‌طرفه درست مثل اینه که تو تلاش کنی، اون از تلاش‌هات عصبانی بشه، بهت سیلی بزنه و صورتت سرخ بشه أمّا تو نه‌تنها از اون‌قرمزی روی گونه‌ات خوشت بیاد‎؛ که حتّی دست‌هایی که بهت سیلی زدن رو نوازش و شاید اصلاً به‌خاطر دردگرفتنشون ازش عذرخواهی کنی.»

حالا آرام‌تر بود و کمتر گریه می‌کرد؛ أمّا گویا حماقتش هنوز هم ادامه داشت.

«سیلی؟! من... من این‌قدر دوستش دارم که حتّی اگر قلبم یا تمام وجودم رو بین پنجه‌های گرگ سرخش فشار بده و متلاشی بشم، با تک‌تک اون تکّه‌های متلاشی‌شده هم می‌تونم شیفته‌اش باشم. من عاشقش هستم و این‌ حسم قرار نیست حتّی با بی‌رحمی‌هاش از بین بره.»

تهیونگ  حس فرد تشنه‌ای رو داشت که مدتی طولانی، با عطش دنبال آب گشته؛ أمّا زمانی‌که به شیر آب رسیده و بااشتیاق بازش کرده، به‌جای آب، ازش آتش بیرون‌زده و نه‌تنها تشنگی‌اش رو رفع نکرده، که حتّی اون رو سوزونده... دوباره به تاب تکیه داد و نفس عمیقی کشید تا شاید از درد خفیف قلبش که دلیلش رو نمی‌دونست، کم کنه.

«هیونگ؟ چی توی فاصله‌گرفتنش از من هست که این‌قدر براش دوست‌داشتنیه؟ فاصله‌داشتن از من... قشنگ‌تر از کنارم بودنه؟»

شاهزاده در گذشته‌های دور، زخم عمیقی به نامجون زده بود که پسر کتاب‌فروش هرگز از یاد نبردش؛ أمّا حالا که کمی اون زخم داشت التیام پیدا می‌کرد، باوجود این‌ حال تهیونگ ، مجدداً با شدّت بیش‌تری از قبل، تازه شد و بوی تعفن خونِش در روح نامجون داشت به جنون می‌کشیدش.

«شاهزاده از زیباییِ کنار تو بودن، چیزی نمی‌دونه عزیزم.»

این رو گفت و دوباره سر برادر کوچکش رو روی شانه‌ی خودش گذاشت. سنگینی اشک‌هایی که از چشم‌های پسر امگا روی دوشش  می‌افتادن، داشتن اون‌ شانه‌های محکم رو زیر بار اندوه و معصومیتشون می‌شکستن.

«وقتی دیدمش، انگار چاره‌ای غیر از دوست‌داشتنش نداشتم؛ ولی اون... جوری رفتار کرد که انگار تنها چاره‌اش دوست‌نداشتنِ منه... شاید- شاید این، مسیری هست که خودم با ' دوست‌نداشتنی ' بودنم سر راهش گذاشتم. آره... ألبتّه که اون... مقصر نیست.»

با شنیدن این‌ حرف، آلفا از جا بلند شد و پایین تاب، مقابل پاهای تهیونگ  نشست. یک‌ دستش رو گرفت و با پشت دست دیگه‌اش، اشک‌هاش رو پاک کرد.

«می‌دونی که دروغه! می‌دونی که اون، مقصره!»

گذشت زمان، روزها و شب‌ها، روشنایی‌ها و تاریکی‌ها، تغییر فصل‌ها و حتّی اینکه می‌دونست انسان‌ها تغییر می‌کنن و هیچ‌چیز دیگه‌ای، نمی‌تونست نامجون رو قانع کنه که شاهزاده بی‌تقصیره!

«اون‌وقت اوضاعم فرق می‌کنه؟ نه! پس بذار بگم خودم مقصر هستم تا بتونم درستش کنم... تا بتونم یک‌ کاری برای خودم انجام بدم. تا فکر نکنم تقصیر جونگ‌کوک ه و فقط اون می‌تونه حالم رو خوب کنه درحالی‌که می‌دونم انجامش نمی‌ده!»

از دیدگان برادرش، عشقی که از اولین‌نگاه درون مرواریدهای سیاه‌رنگش برق زد، تا عشقی که هنوز هم ادامه داشت أمّا غمگین و دلسرد شده بود رو می‌تونست بخونه... اون احساس، با تمام ویژگی‌ها و صفاتی که می‌شد بهش نسب داد، به‌هرحال زیبا بود... یعنی شاهزاده هم این‌ عشقِ غمگینی که درون چشم‌های تهیونگ  خودنمایی می‌کرد رو دیده و کاری انجام نداده بود؟!
جای تعجب نداشت. اون‌ پسر خودخواه که هیچ نمی‌دونست ترکیب ناامیدی و سرخوردگی چقدر دردناکه... شاهزاده، همواره صرفاً خودش رو می‌دید و به‌قدری خودخواه بود که حتّی برای کسی که مقابل دیدگانش و به‌خاطر اون، جانش رو از دست می‌داد هم کاری نمی‌کرد! شبیه به شبی که نشان تهیونگ  حک شد... مثل چند ین‌سال قبل که نامجون به‌خاطر جونگ‌کوک ، از دست داد...
وقت کار بی‌فایده‌ای مثل سرزنش شاهزاده در ذهنش نبود. فعلا باید به پسر امگا دلگرمی می‌بخشید.

«دریاهای متلاطم بالاخره آروم می‌شن ته... همه‌ی دریاهای متلاطم بالاخره آروم می‌شن...»

در مرگ یک‌به‌یک نطفه‌های بارور از حس خوب نسبت به جونگ‌کوک  در وجود نامجون، این خود شاهزاده بود که نقش داشت؛ شاهزاده‌ای که پسر کتاب‌فروش فقط به چشم یک قاتل می‌دیدش و امیدی بهش نبود؛ أمّا فعلاً می‌بایست به برادرش به‌واسطه‌ی کلمات آسودگی‌ خاطر می‌بخشید.

«آروم می‌شن هیونگ... دریای زندگی من که این‌قدر آروم می‌شه که جنازه‌ام رو به ساحل پس بده... شاید هم اشتباه می‌کنم! جنس دریای من، آتیشه. می‌سوزونَدَم؛ هم من رو... هم آرزوهام رو...»

راست می‌گفت. داشت می‌سوخت و ذراتش پراکنده می‌شدن. گویا حتّی وقتِ رهاکردن خودش بود. دیگه نمی‌تونست ذرّه‌های ازهم‌پاشیده‌اش رو کنار هم نگه‌داره چراکه خُرد‌شده بودن. چند لحظه لب‌هاش رو فروبست. ترجیح داد سردرگم و جاخورده، واژه‌ای به‌ زبان نیاره و فقط نگاه کنه؛ أمّا صرفاً یک‌ احمق قادر بود پروَنده‌ی چند سال دل‌دادگی رو به این‌ سادگی مختومه بشماره و واژه‌ای به‌ لب جاری نکنه... تهیونگ  احمق نبود! می‌دونست نامجون سرتاپا توجّه می‌شه برای شنیدنش؛ پس لب خشک شده‌اش رو مرطوب کرد و سکوتش رو مقابل چشم‌های منتظر و دل‌سوزِ برادرش شکست.

«به‌قدری دل‌داده‌اش شدم که انگار قلب شاهزاده، قلب خودمه؛ حتّی خیلی عزیزتر از اون... من... من حتّی نخواستم دوستم داشته‌ باشه! اینکه براش فقط مثل یک‌ نگهبان برای قلبش بمونم تا کسی بهش آسیب نزنه، زیاده‌خواهی بود؟!»

نمی‌تونست به پسر امگا بگه ' نه! زیاده‌روی نبود و تو فقط دریای احساس درون قلبت رو سپردی به کسی که نالایقه! نه عشق دیده و نه شناگر ماهری برای این‌ دریاست...'  برای رنجیده‌خاطر نکردن تهیونگ ، چیزی نگفت. فقط مجدداً روی تاب، شانه‌به‌شانه‌اش نشست و دست‌هایی که داشت ناخن‌هاش رو درون پوستشون فرومی‌بُردن، گرفت.

«دلم... نبودن می‌خواد هیونگ.»

شانه‌هاش رو عقب کشید تا تهیونگ  سرش رو برداره و با اخم بهش نگاه انداخت. خسته‌شدن و بُریدن، راهی تکراری برای همه بود و نمی‌گذاشت به‌خاطر شاهزاده‌‌ای نالایق، برادرش اون‌ مسیر کلیشه‌ای رو انتخاب کنه»

«چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟ بهت اجازه نمی‌دم با بود و نبود خودت شوخی کنی!»

می‌دونست با حرفش پسر بلندقد رو عصبانی کرده؛ أمّا غمش در اون‌ لحظه به‌قدری زیاد بود که حتّی اگر تمام حجم اندوهش رو در تمام روزهای گذشته و آینده‌اش هم پخش می‌کرد تا فشار کم‌تری رو متحمل بشه، هم‌چنان قابل‌تحمل نبود و همین سبب شد برای جمله‌ی بعدی‌اش هم به خشم برادر بزرگ‌ترش أهمّیّتی نده.

«برای اینکه دلِ جونگ‌کوک  هم نبودنِ من رو می‌خواد... اصلاً اون چرا باید به آدمی مثل من که سر تا پا بی‌أهمّیّتیه، أهمّیّت بده؟ همین‌که باوجود نفرتش نادیده‌ام گرفت، لطف بزرگی بود...»

این‌‌ نارضایتیِ پسر امگا نسبت به خودش، بارِ اضافه‌ای روی دوشش ازجانب شاهزاده‌ی خودخواه بود؛ گرگ سرخی که نامجون گمان می‌کرد پس از اون‌ گذشته‌ی تلخ، دیگه هرگز قرار نیست اسمی ازش بشنوه؛ أمّا سرنوشت، نسبت به نفرت نامجون از اون‌ پسر، خیلی بی‌ملاحظه بود!

«بس کن ته! دردت رو نشون بده، به جانم می‌خرمش؛ ولی ضعیف نباش! یادت رفته کی هستی؟! تهیونگ ی که من می‌شناختم، به کیسه‌ی بوکسش مُشت می‌کوبید؛ نه به قلب خودش! شیشه‌ها رو خُرد می‌کرد؛ نه غرور خودش!»

شکنجه‌ها و نفرت‌ها گاهی قادربودن شبیه انسان باشن و اون‌ فردی که شمایل شکنجه و نفرت داشت، برای نامجون، جونگ‌کوک  بود.

باوجود حرف‌هایی که زد، توقع نداشت برادرش ناراحتی‌اش رو به‌ فراموشی بسپاره؛ برای همین هم سرزنش‌هاش رو ادامه نداد و امگایی که در زخم، شناور بود رو به آغوش کشید.

«هیونگ، گفتی پیشش قوی باشم. برای همین اشک‌هام رو توی قلبم ریختم. طعم شور تپش‌هام رو حس می‌کردم؛ نمک بودن روی زخم‌های دلم. وقتی نبودی، من خیلی درد کشیدم.»

پاسخش، بیش‌تر فشرده‌شدن در آغوش نامجون بود و ' متأسفم ' آهسته‌ای که به گوشش رسید.

کاش می‌تونست مثل اوقاتی که وسایلش رو‌ گم‌ می‌کرد، از نامجون کمک بخواد و برادرش مثل مارشملوهایی که از چشمش دور نگه‌ می‌داشت تا زیاده‌روی نکنه، یا تیله‌هایی که غلت می‌خوردن، جایی پنهان از دید می‌افتادن و آلفا روز بعد با چند ین‌تیله‌ی جدید برمی‌گشت تا باعث‌ خوش‌حالی تهیونگ  بشه، می‌تونست شاهزاده‌اش رو هم از پسر کتاب‌فروش طلب کنه... نمی‌دونست این‌ بی‌مهری‌، مجازات کدوم رفتاره! مخلوط‌کردن خمیرهای بازی‌اش در بچگی و بدرنگ‌شدنشون؟ کشیدن نقاشی‌هاش با رنگ‌هایی تیره و رنجاندن کاغذها؟ شاید حل‌کردن مساله‌ای ریاضی که دوستش توانش رو نداشت و اگر انجامش نمی‌داد، معلم سرزنشش می‌کرد؟ سیب گلوش جنبید و تهیونگ  ادامه داد:

«ه... هیونگ؟ یک‌ دفعه وقتی که به هم‌کلاسیم تقلب دادم، گیر افتادم و معلم مجبورم کرد ده‌ صفحه از دفترم رو با کلمه‌ی ' متأسّفم ' پر کنم... ا... الآن هم اگر ده‌ صفحه بنویسم ' متأسّفم که امگا هستم ' شاهزاده من رو می‌بخشه و بهم فرصت می‌ده؟ من... من می‌تونم حتّی صد صفحه بنویسم، هزار تا یا بیش‌تر! ه... هرقدر که اون بهم بگه.»

کلماتش به‌خاطر گریه‌هاش، بریده‌بریده به گوش می‌رسیدن و نمی‌دونست تکّه‌های تیزشون، صبر نامجون رو از هم می‌گسستن تا نقشه‌ی به قتل رسوندن شاهزاده رو در ذهن، ترسیم کنه.

«حتّی اشتباهات و گناه‌های تو، معصومانه هستن عزیزم. حتم داشته‌ باش نالایقی، از شاهزاده‌است.»

پسر آلفا تمایل نداشت نسخه‌های درمانی بی‌فایده‌ای بهش تجویز کنه که می‌دونست فایده‌ای ندارن؛ فقط تونست دستش رو بگیره، از روی تاب، بلند و بهش کمک کنه تا تخم مرغ‌ها و لیوان‌ها رو بشکنه. ألبتّه! سویشرت سفیدرنگ جونگ‌کوک  رو هم حول بالشی سفید پیچیدن و تهیونگ  برای اون‌ بالش، چهره کشید. چند ساعت بهش، با تصور چهره‌ی گرگ سرخ مغرورش مشت کوبید و بقیه‌ی شب برای نامجون خیلی سخت گذشت چراکه برادرش تا نیمه‌های شب میان حوضچه‌ی آب سردِ استخر خانه‌شون نشست؛ به‌قدری که تمام بدنش بی‌حس شد. باصورتی کبود از سرما و بدنی درد که به‌خاطرش حتّی قادر نبود روی پاهاش بایسته، بی‌رمق روی تختش خوابید و پس از اینکه چند لایه پتو روی خودش کشید، برای درنیامدن صدای هق‌هقش لبه‌ی پتوی لیمویی رنگش رو به دندان گرفت.

در نهایت، از شدّت گریه‌هاش به سکسکه افتاد و تدریجا با مژه‌های به‌هم‌چسبیده، پاهایی جمع‌شده درون شکمش - که معمولا طبق عادتش این‌طور خوابیدن، بی‌پناهی و ناراحتی‌اش رو نشون می‌داد - و قلبی که کمی درد داشت و دلیلش رو نمی‌دوست، به‌ خواب رفت و نفهمید هر قطره‌ی سنگین سرشکش چقدر وزنِ نفرت پسر بلندقد رو نسبت به شاهزاده بیش‌تر کرد...

***

صبح با سردرد آزاردهنده‌ای چشم باز کرد و نامجون رو دید که با سینی بزرگ صبحانه و دارویی که برای بعد از مستی خوب بود، به اتاقش اومد.
سینی رو روی میز عریض مابین مبل‌ها قرارداد و پرده‌ها رو کنار کشید.

«ساعت چند ه؟»

با صوت کم‌رمقی که گویا جان، ازش رخت بربسته بود، سؤالش رو پرسید و دستی به موهاش کشید.

«ده صبح. با آزمایشگاه تماس گرفتم و به سوا گفتم که امروز نمی‌ری.»

روی تختش نشست و با دیدن بالشی که گویا سویشرت جونگ‌کوک  رو بهش پوشونده بود، اون رو باترس روی زمین انداخت چراکه تصاویر نامفهومی از روز قبل در ذهنش شکل گرفتن.

«اون می‌کُشدم هیونگ!»

نامجون نگاه متعجبش رو بین چشم‌های ترسیده‌ی تهیونگ  و بالشِ روی زمین گردش داد.

«کی؟»

منظور برادرش رو متوجّه شده بود؛ أمّا قصد داشت تظاهر به بی‌أهمّیّتی نسبت به شاهزاده کنه.

«اون عو...»

به‌محض اینکه خواست کلمه‌ی عوضی رو به زبان بیاره، یاد تمام عوضی‌هایی افتاد که دیروز به آلفاش گفته بود. سرش رو درون بالشش فروبرد و چند مرتبه فریاد کشید.

نامجون کنارش روی تخت نشست و دستش رو روی کمر پسر امگایی حرکت داد که داشت به تشکش مشت می‌کوبید.

«آروم باش. دیروز چی شد؟ هنوز بهم چیزی نگفتی.»

روی تختش نشست و دست از مشت‌کوبیدن، کشید. موهاش به‌هم‌ریخته بودن و چشم‌هاش متوّرم.

«داشتم توی آب‌نما دوش می‌گرفتم که اومد. احتمالاً... از مستیم فهمیدی قبلش توی عمارتش ازم خواست دست از سرش بردارم و گفت نشانم رو پاک می‌کنه.»

پسر بلندقد خوشحال شد! پاک‌کردن نشان، فوق‌العاده بود! همون‌لحظه تهیونگ  صدای تلفن همراهش رو شنید و شماره‌ی ناشناسی روی صفحه نقش‌ بست. گلوش رو صاف کرد تا پاسخ بده چراکه گمان برد کسی از آزمایشگاهش باشه.

«بله؟»

نیاز نبود اون‌ شخص خودش رو معرفی کنه چراکه صرفاً با شنیدن صوتش، نفسِ امگا بیش‌ازپیش درنتیجه‌ی ترس، حبس شد.

«امروز ساعت شش راننده‌ام میاد اونجا.»

کوتاه جمله‌اش رو گفت و تماس رو قطع کرد بدون اینکه منتظر پاسخ بمونه! پسر کوچک‌تر با چشم‌هایی درشت‌شده، تنها، تلفن همراهش رو کنار گوشش نگه‌ داشته بود که صدای پیامی که بهش رسید سبب شد اون رو از گوشش فاصله بده. پیام از همون‌ شماره بود.

' نمی‌خوام مثل دیروز سرکِش باشی. درضمن! اگر حتّی دقیقه‌ای منتظرش بذاری، تهدیدی که شاید تو به‌خاطر نیاری أمّا من از یاد نبردمش رو، عملی می‌کنم.'

تلفن همراهش رو کنار گذاشت. رنگش به‌وضوح، بساط از چهره‌اش بست و دست‌هاش گویا زمستان رو لمس کرده بودن.

«ته؟ شاهزاده بود؟»

فقط سرش رو به نشانه‌ی جواب مثبتش حرکت داد.

«چی می‌خواست؟»

چنان‌که گویا در خیالش با شاهزاده صحبت کرده و گرگ سرخ، قصدش رو بهش گفته بود، بااطمینان جواب داد:

«می‌خواد... می‌خواد من رو بکُشه.»

گویا کسی زهر در چهره‌ی نامجون ریخت که ابروهاش به نشانه‌ی اعتراض، گره‌ خوردن. نمی‌خواست برادرش، واهمه‌ای از شاهزاده داشته‌ باشه.

«اون... این رو بهت گفت؟!»

درواقع نامجون می‌خواست مزاح کنه حتّی اگر شرایط مناسبی نبود.

«ن... نگفت أمّا... أمّا مطمئنم همین‌ کار رو می‌کنه.»

اخمش رو به چهره، برگردوند و جدیت رو چاشنی لحنش کرد.

«هی! تو مست بودی. سخت نگیر.»

همون‌ لحظه وقتی  متن پیام و تهدیدش رو به‌ یاد آورد، بدون توجّه به دلگرمی برادرش خواست سمت حمام اتاقش خیز برداره أمّا نامجون بهش اجازه نداد‎؛ نه تا وقتی‌که صبحانه‌اش رو تمام نکرد.

***

نیم‌ساعت می‌گذشت که درون وان حمام نشسته بود و به‌خاطر بمب حمامش عطر رُز و دارچین به مشام می‌رسید. نامجون در زد و وقتی پسر کوچک‌تر بهش اجازه داد، وارد حمام شد. می‌دونست حتّی با وجود کف‌هایی که بدنش رو می‌پوشوندن، باز هم اون دوست نداشت کسی بهش نگاه کنه‎‎؛ پس فقط نوشیدنی ' اِگ‌ناگ ' موردعلاقه‌اش رو بهش داد تا شاید بتونه از اضطرابش کم کنه و خواست بیرون بره که تهیونگ  صداش زد.

«می‌شه حرف بزنیم؟»

ألبتّه که برای برادر کوچک‌ترش از هیچ‌ کاری دریغ نمی‌کرد؛ پس شبیه به کسی که جز شنیدن حرف‌های تهیونگ  کار مهم‌تری نداشت، روی سکّو درحالی‌که پشتش به پسرِ امگا بود، نشست تا سر تا پا گوشِ شنواش بشه.

«هیونگ... نمی‌دونم باید چی‌کار کنم‎... انگار که مغزم رو با مواد شوینده شسته‌ باشم، سفیدِ سفیده بدون هیچ‌ راه‌حلی! شاهزاده... حتّی اگر سیاهیِ مطلق باشه من باز هم سفید می‌بینمش. به‌خاطرش سردرگُم هستم. دیروز می‌ترسیدم از اینکه هرگز دیگه نمی‌بینمش! بعد از این‌همه سال انتظار، با یک‌ خداحافظی معمولی مُردم چون معنی خداحافظی‌اش برای خودش ساده بود أمّا برای من حکم جدایی همیشگی رو داشت‎؛ ولی امروز می‌ترسم از اینکه ببینمش. اون بهم می‌گه احمق أمّا من نه احمق هستم و نه ساده‌لوح! فقط نمی‌خوام بدی‌هاش رو ببینم و می‌دونم این باعث می‌شه خیلی راحت بتونه من رو لِه کنه و من حتّی به روی خودم نمیارم و فقط می‌گم من می‌خوام دوستش داشته‌ باشم بدون اینکه بهم علاقه‌مند باشه.»

پسرِ آلفا سرش رو پایین انداخته و دست‌هاش رو به هم گره زده بود. ذهن خودش هم دست‌کمی از تهیونگ  نداشت.

«اینکه تنها تو دوستش داشته‌ باشی، فقط قلبت رو می‌شکنه. ته... روابط، باارزش هستن. عشق، قابل‌احترامه و لایق جنگیدن! أمّا نه وقتی‌که معشوقت در برابر تو می‌جنگه. شما باید باهم بجنگید‎؛ نه علیه هم.»

پسرِ نشسته درون وان، چرخید و چانه‌اش رو لبه‌ی وان قرارداد. به آینه‌ی بخارگرفته‌ی مقابلش خیره شد بدون اینکه قادر باشه چیزی رو ببینه.

«می‌دونم اگر بهش بگم دلم براش تنگ می‌شه یا دوستش دارم، جوابی که بهم می‌ده، اونی نیست که من بخوام. شاید وقتی دلتنگش می‌شم حتّی بهم اجازه نده توی آغوشم بگیرمش، شاید نتونم باهاش قرارهای عاشقانه‌ی زیادی داشته‌ باشم چون اون اصلاً حسی حتّی نزدیک به عشق، به من نداره، شاید نتونم زیر باران یا برف باهاش قدم بزنم، دست‌هاش رو بگیرم و بدتر از همه‎؛ احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌تونه عاشقانه ببوسدم أمّا... باوجود همه‌ی کارهایی که نمی‌تونم کنارش انجام بدم، دوستش دارم. اگر اشتباه کنه، ازش متنفر نمی‌شم‎؛ اگر بترسه، بغلش می‌کنم‎؛ اگر بخواد تنهام بذاره... من تنهاش نمی‌گذارم برای اینکه- برای اینکه اون، یک‌ لعنتیِ بی‌انصافه که خیلی عجیب و احمقانه نمی‌تونم دل‌داده‌اش نباشم.»

نامجون دستش رو میان موهاش برد، با کلافگی اون‌ها رو عقب فرستاد و کمی روی پاهاش جابه‌جا شد تا راحت‌تر روی سکو قرار بگیره.

«ته... چیزی که راجع‌ بهش حرف می‌زنی، یک‌ سال و دو سال نیست! تصمیم درمورد یک‌ زندگی ابدیه. تو قرار نیست فقط با اون باشی تا بتونی خوش‌بخت بشی، فقط زمان حال مهم نیست. قبل و بعد از رابطه هم مهمه. می‌دونی چرا؟ به‌این‌خاطر که تو مهم هستی. لطفاً اول مواظب خودت باش تا بتونی توی این‌ دنیا زندگی کنی. کسی بهتر از خودت از عهده‌ی این‌کار برنمیاد. اون، دیروزت رو خراب کرد و ممکنه امروزت رو هم خراب کنه‎؛ تو نمی‌دونی أمّا... اجازه نده اگر هدفش تخریب تمام روزهای زندگیت هست، بهش برسه. اگر مشکلی نداره که تو رو از دست بده... پس تو هم به‌خاطرش نجنگ. جنگ تو با خودت به نتیجه‌ی خوبی نمی‌رسه.»

مُشتی کف از درون وان برداشت و بازدمش رو از میان لب‌هاش بیرون فرستاد. حباب کوچکی از روی کف‌ها بلند شد و تهیونگ  مسیر حبابی که انعکاس رنگ‌های زرد و آبی‌رنگ  رو می‌شد درونش دید، دنبال کرد. ترکاندن حباب‌ها کاری بود که مواقع مضطرب‌بودن، انجامش می‌داد چراکه می‌خواست تلقین کنه عمر تشویشش هم می‌تونه مثل عمر حباب، کوتاه باشه.

«ازدست‌دادنش برام سخته. مثل... مثل وقتی که چیزی رو دوست داریم و خریدنش خوش‌حالمون می‌کنه‎؛ أمّا وقتی می‌شکنه یا از دستش می‌دیم، خیلی بیش‌تر از وقتی‌که به دستش آوردیم و خوش‌حال بودیم، ناراحت می‌شیم.»

پسر بزرگ‌تر بدون اینکه پشت‌سرش رو نگاه بیندازه، بلند شد و سمت در، رفت. دستش رو روی دستگیره قرارداد أمّا بازش نکرد.

«می‌دونم ته... برای اینکه ازدست‌دادن، نفرت انگیزه. به همین‌ خاطر هم صدمه‌ی بیش‌تری بهمون می‌زنه. گاهی اوقات احساسمون به ما می‌گه تصمیمی که گرفتیم بهترینه و چیزی در وجودمون، تأییدش می‌کنه أمّا... بهش أهمّیّت نده! چون توی اون‌لحظه هر تصمیمی که بگیری ظاهراً بهترین انتخابیه که می‌تونی داشته‌ باشی ولی... واقعاً این‌طور نیست برای اینکه این، احساساتت هستن که تصمیمت رو بهترین جلوه می‌دن. سعی نکن بهترین‌تصمیم رو بگیری چون... ممکنه بعداً به بدترین تبدیل بشه. فقط سعی کن چیزی رو انتخاب کنی که سبب بشه آسیب نبینی حتّی اگر ضمیر ناخودآگاهت تأییدش نکنه.»

با اتمام جمله‌اش، از حمام خارج شد و تهیونگ  حالا می‌تونست زیر دوش آب حتّی خودش هم متوجّه نشه که کدوم‌ قطره‌ی بی‌رنگ روی صورتش آب هست و کدوم‌ یک، اشک...

***

چند دقیقه‌ای می‌شد که از صحبتشون با تهیونگ  می‌گذشت. از حمام بیرون اومده و روی تختش با کاغذی قدیمی میان انگشت‌هاش، نشسته بود.

بازش کرد و دستخط درشت روی کاغذ رو برای دفعه‌ای که شمارش از دستش خارج شده بود، با دیدگان تار از اشک خوند.

'هیونگ، لطفاً ازم عصبانی نباش و به پدر و مادرم چیزی نگو. باید برم پیش ' اون ' و زود برمی‌گردم. می‌خوام ازش خداحافظی کنم و ببوسمش. تا نبوسیدمش و برای دوباره‌بوسیدنش قرار نذاشتم، برنمی‌گردم؛ پس اگر طول کشید، نگران نشو. امضا: هانئول.'

نامه رو روی تخت انداخت و با تصور اینکه برادرش هنوز هم از حمام بیرون نیومده، صدای محبوس در حنجره‌اش رو به واسطه‌ی گریه، رهایی داد.

پسر امگا که اون‌ روز دوش‌گرفتنش زودتر از معمول تمام شده بود، فوراً با شنیدن صدای هق‌هق‌ها لباسش رو تن کرد و با موهای خشک‌نشده و حوله‌ای روی گردنش سمت اتاق نامجون دوید.

«هیونگ؟!»

با تعجب و نگرانی از گریه‌ی برادر بزرگ‌ترش صداش زد و دیر بود برای اینکه نامجون بتونه کاغذ رو از چشمش دور نگه‌ داره.

«چرا- چرا گریه می‌کنی؟»

کنارش روی تخت نشست. سرش رو در آغوشش کشید و نامجون هیچ‌ تلاشی برای گذاشتن سدی مقابل اشک‌هاش و مانعی مقابل مرور خاطرات تلخ گذشته‌اش نکرد.

پیراهن تهیونگ  رو میان مشتش فشرد و امگا فقط دستش رو نوازش‌وار روی کمر برادرش می‌کشید. می‌دونست دلیلش نامه‌ایه که روی تخت افتاده و کلماتش به‌قدری درشت بودن که با کمی ریزکردن چشم‌هاش بتونه متنش رو به‌راحتی ببینه.

چند دقیقه‌ی بعد که پسر آلفا آرام‌تر شد، تهیونگ  با شستش اشک‌هاش رو پاک کرد و به نامه نگاه انداخت.

«به‌خاطر اون نامه‌است؟ اون که حتّی... یک‌ نامه‌ی خداحافظی هم نیست.»

نامجون روی تختش دراز کشید و پس از اینکه ساعدش رو روی چشم‌هاش قرار داد، بغضش رو پایین فرستاد. نمی‌خواست بیش از این، تهیونگ  عزیزش رو نگران کنه. از هر حس ناخوشایندی درون دیدگان برادر کوچکش متنفر بود؛ مخصوصاً اگر خودش سببش می‌شد.

«ظاهراً یک‌ نامه‌ی خداحافظی نیست... ولی هانئول وقتی رفت و معشوقش رو بوسید... به‌خاطر اون پست‌فطرت، جانش رو ازدست داد.»

سرانگشت‌هاش رو برای نوازش روی دست برادرش کشید و از عمق قلبش برای پسری که جانش رو به‌خاطر معشوقش از دست داده بود، رنجیده‌خاطر شد.

«معشوقش... کشتش؟!»

صدای نیشخند عصبی پسر بلندقد در فضای اتاق پیچید و بعد هم صوت گرفته‌اش به گوش رسید.

«نه؛ أمّا قلب هانئول به‌خاطر نجات‌دادن اون لعنتی ایستاد... هانئول جانش رو داد تا اون‌ بی‌لیاقتِ خودخواه زنده بمونه.»

این رو گفت و پلک‌هاش رو محکم به‌هم فشرد تا جلوی سِیل دوباره‌ی اشک‌هاش رو بگیره.
اصلاً... هانئول چه‌ کسی بود که تهیونگ  درموردش نمی‌دونست؟ دست نامجون رو از روی چشم‌هاش برداشت و وادارش کرد بهش نگاه بیندازه.

«اون... کیه؟ کسی که بهش حس عاشقانه داشتی؟ می‌دونم وقتش نیست أمّا... هیچ‌وقت چیزی ازش نشنیدم.»

ألبتّه که حس عاشقانه بهش؛ أمّا نه عشقی که تهیونگ  گمان می‌کرد.

«بعداً درموردش بهت می‌گم. دیر می‌شه. نمی‌خوام شاهزاده رو عصبانی کنی. فعلاً باید بری. راجع‌ به هانئول نمی‌دونی برای اینکه اون‌موقع... وقتی بود که پدر و مادرت... یعنی... پدر و مادرهامون رو ازدست دادیم.»

و پاسخش به‌قدری واضح نبود که پسر امگا نخواد مجدداً درموردش کنجکاوی کنه. حتما بعدها درخصوصش دوباره ازش می‌پرسید.

***

با پیراهن ساده‌ی سفید و آستین‌بلندی که روبان‌هایی از سرِ آستین‌هاش آویزان بودن و گلِ سفیدی روی جیبش درست سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش داشت، شلوار سیاه‌رنگ و اتوکشیده و همین‌طور موهای کمی موج‌دارش، کاملاً شبیه پری‌زادها به‌نظر می‌رسید. وقتی ماشینِ راننده‌ی شاهزاده درست مقابل ساختمان متوقف شد، جونگ‌کوک  رو دید که همراه دختری با موهای قهوه‌ای روشن و بلند تا روی کمرش‎ و پیراهن آبی‌رنگی که کمی تا پایین زانوهاش رو می‌پوشوند، سمت جایی پشت ساختمان عمارت می‌رفت. بدون توجّه به راننده، پیاده شد و مسیری که آلفاش از اون‌‌جهت قدم برداشت رو دنبال کرد.

به پله‌هایی رسید روبه‌روی دریاچه که نمی‌دونست به کجا ختم می‌شن؛ أمّا ازشون بالا رفت و در زد.

«ت... جونگ‌کوک ؟»

چند مرتبه کارش رو تکرار کرد که بالأخره در باز شد و آلفاش در چهارچوب در قرارگرفت و اون‌ دختر هم پشت سرش ایستاده بود.

با دیدن صحنه‌ی مقابلش حس می‌کرد دیوانگی، تمام سلول‌های بدنش رو محکم در آغوش گرفته.
گل‌های خیالِ قدکشیده در دشت ذهنش، یک‌باره به آفَتِ ناامیدی آغشته و فی‌الفور پژمرده شدن.

«اوه، تویی... بدموقع اومدی! من قراری خصوصی با جیائه دارم. می‌شه بعداً بیای؟ ألبتّه می‌تونی منتظر بمونی تا کارمون تمام بشه.»

درواقع این‌ اوضاع، هیچ، اتفاقی به‌نظر نمی‌رسید! شاهزاده عامدانه دعوتش کرده بود تا با دختر ببیندش و وقتی بیش‌تر دقت کرد متوجّه شد که اون‌ در، در پشت اتاق جونگ‌کوک  هست که مستقیماً از سمت دریاچه‌ی مصنوعی عمارت، به اتاق خوابش می‌رسه. دلیل دستور و تأکید برای زمان‌بندی دقیق هم همین بود! باید پسر بزرگ‌تر رو متوجّه می‌کرد که قصدش رو فهمیده.

«فقط چند لحظه وقتتون رو می‌گیرم شاهزاده.»

جفتش یک‌ تای ابروش رو سمت بالا سوق داد و دست‌به‌سینه ایستاد؛ ألبتّه قبلش با چشم‌هاش به جیائه اشاره کرد که داخل اتاق برگرده.

«زیاد وقتم رو نگیر. اون منتظره.»

نگاه آلفا به‌قدری سردی داشت که قهوه‌ی دیدگانش آرامش‌‌بخش نبودن. نفس عمیقی کشید تا ارتعاش صداش رو کم کنه.

«می‌دونم که برات خوب نیستم. می‌دونم تنها چیزی که بلدم این هست که نداشته‌ باشمت یا از دستت بدم. می‌دونم مشکل از منه که نه تونستم به دستت بیارم و نه نگهت دارم أمّا... أمّا چرا این‌کار رو باهام می‌کنی؟ من با دوربودن ازت کنار اومده بودم من- من تونستم تحملش کنم و زنده بمونم ولی... لازم نبود بهم نشون بدی که ازم دوری می‌کنی چون... دوربودن ازت مثل دردی که بهش عادت کردم برام قابل‌تحمل شده بود‎؛ أمّا دوری‌کردنت به‌قدری توان می‌خواد که من از عهده‌اش بر نمیام.»

این‌ها رو گفت أمّا ظاهراً آلفا صرفاً می‌تونست حرف‌هایی به زبان بیاره که تا مغز استخوان امگای معصومش، درد بکشه.

مردمک‌های آواره‌اش دنبالِ مأمن چشم‌های شاهزاده می‌گشتن؛ أمّا همین‌که به نزدیکی دیدگان جونگ‌کوک  می‌رسیدن، درِ اون‌ پناهگاه به روشون بسته می‌شد و بی‌خانمان، زیر بار سرمای نگاه گرگ سرخ پنجم، شانه خم‌ می‌کردن.

«بهتر نیست درعوضِ حرف‌های آزاردهنده‌ات فقط ازم تشکر کنی که سعی دارم تو رو از خودم متنفر کنم؟! می‌دونی تو برای من مثل چی هستی؟! مثل... مثل تجربه‌ای که حتّی ارزش تجربه بودن رو هم دارا نیست! وجودت توی زندگیم مثل بازی پاتیناژ روی یخ، روی روح و روانم رژه می‌ره! همون‌قدر طاقت‌فرسا.»

اشک‌های روی گونه‌هاش رو با ناباوری کنار زد و با دستش به داخل اتاق اشاره کرد. چقدر برای انتخاب لباس‌هاش دقت به خرج داد أمّا با چیزی که انتظار نداشت روبه‌رو شد!

بعد از آتشِ برق و غرش رعدی که بی‌مهری شاهزاده در آسمان زندگی تهیونگ  زد، پسرِ نازک‌باطنی که کم از تکّه‌ابری سفید نداشت، رنگ وجودش روبه تیرگی خاکستری رفت و باران‌زا شد؛ أمّا در اون‌لحظه نباید می‌بارید و ضعفش رو آشکار می‌کرد.

«تشکر کنم؟! به‌خاطر اینکه بی‌رحم هستی، ازت تشکر کنم؟»

پسر بزرگ‌تر نیشخندی عصبی زد و قدمی بهش نزدیک شد.
چشم‌های شاهزاده درعوضِ اینکه قلم‌های رنگارنگِ مهر، عاطفه، پذیرش و آرامش رو در دست داشته‌ باشن، تنها، مداد سیاه‌رنگِ نفرت میان انگشت‌هاشون گرفته بودن و صفحه‌ی سفید قلب تهیونگ  رو خط‌خطی می‌کردن.

«تو که نمی‌خوای من ازت تشکر کنم؟ احتمالاً دوست داری بشنوی ' هی! من ازت ممنونم که با اینکه سعی کردم با تمام قدرتم قلبت رو بشکنم أمّا هنوز هم ازم متنفر نشدی؟! ' یا شاید هم می‌خوای ازت تشکر کنم به‌خاطر اینکه این‌قدر احمق هستی؟! گوش کن! فقط می‌تونی خیلی راحت من رو از یاد ببری. تدریجاً بهش عادت می‌کنی و بعد برات بی‌ارزش می‌شه. شاید یک‌ سال طول بکشه یا دو سال أمّا بالأخره اتفاق می‌افته. صرفاً کفایت می‌کنه این‌قدر ضعیف و ترحّم‌برانگیز نباشی. جهان پر از انسانه! جای من هیچ‌وقت برای همیشه توی زندگی تو، خالی نمی‌مونه.»

آلفا، با ه رواژه‌اش سبب می‌شد پسر امگا صدای خُردشدن چیزی که احتمالاً قلبش بود رو سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش بشنوه و در مسیر صبرش قدم برداره.
مثل ستاره‌هایی که بر جامه‌ی سیاه شب می‌سوختن، امیدهای کوچک درون آسمان چشم‌هاش خاکستر شدن و بوی متعفنِ سوخته‌امیدها، مردمک‌هاش رو خفه کرده بود که بریده از زندگی و بی‌پروا، شاهزاده رو با جسارت برای ابراز احساسش، نگاه می‌کرد.

«من هیچ‌چی ازت نمی‌خوام. من فقط داشتم... داشتم با تویی که حتّی یک‌ لحظه توی زندگیم نبودی، تا آخر عمرم می‌موندم برای اینکه خودم خواسته بودم. از من می‌خوای فراموشت کنم أمّا من هیچ‌وقت بدون تو نتونستم! حتّی با اینکه نبودی! درست برعکس تو که با من نمی‌تونی. چطور از یاد ببرمت وقتی حتّی باوجود جای خالیت هم می‌دیدمت؟ دنیای تو خیلی شلوغه و جای من، خالی نموند أمّا... توی دنیای من هیچ‌کسی غیر از تو نبود.»

با جمله‌ی بعدش، گویا قصد داشت پسر کوچک‌تر رو سمت پرتگاهی از بغض و نفرت ببره و در درّه‌ی سیاهِ اشک‌هاش بیندازدش؛ وگرنه فی‌الواقع نیازی نبود مخاطب حرف‌های زهرآلودش قرارش بده. زبانش رو روی لب زیرینش کشید و تحقیر رو‌ چاشنی تلخ لحنش کرد.

«جای... خالیت؟! از چی حرف می‌زنی؟! تو این‌قدر کم‌رنگ هستی که حتّی خودت رو نمی‌بینم! دیدن جای خالیت که توقعی بیش از حده! خلوت‌بودن دنیای تو، مشکل من نیست و... کافیه. این‌قدر پیچیده‌اش نکن. واضح گفتم بهت علاقه‌ای ندارم و این، یک‌ لطف بود برای اینکه من‌بعد، با توهّم و خیال دوست‌داشتن، با من روبه‌رو نمی‌شی و وقتی که فهمیدی واقعیت این نیست، دیگه هیچ دوست‌داشتنی رو باور نکنی. من فقط سعی کردم بهت کمک کنم که باور احمقانه‌ات به عشق رو ازدست ندی... حالا هم برو. یک‌ نفر توی این‌اتاق منتظر من هست و نمی‌خوام بیش از این تنهاش بذارم.»

در رو مقابل صورتش کوبید و با روحی رنجور از عفونت و دردِ زخمِ حرف‌هاش تنهاش گذاشت.

تهیونگ  به‌قدری شاهزاده‌ی مقابلش رو دوست داشت، که جانِ شیرینش رو برای شنیدن کلمات تلخ آلفا، گِرو بذاره تا صرفاً دقایقی بیش‌تر، شنونده‌ی صوتش باشه؛ أمّا گرگ سرخ، تنها رهاش کرد.

حالا تهیونگ  گمان داشت معنای انتهای دنیا، چیزی جز چند پله‌ی باقی‌ تا اتاقِ گرگ سرخش نیست...
گویا مشتی حول گلوش پیچیده بود و می‌خواست خفه‌اش کنه. حالا واقعاً این احساس رو داشت که نامرئیه یا حتّی مُرده!

روی زمین، پشت در نشست و پاهاش رو در بغلش جمع کرد. سرش رو روی زانوهاش قرارداد و آخرین‌حرف‌هاش رو بدون أهمّیّت به اینکه اصلاً شنونده‌ای دارن یا نه، به زبان آورد.

«لازم هست این‌قدر بی‌رحم باشی؟ من که- من که ازت چیزی نمی‌خواستم... من فقط بی‌صدا اسمت رو صدا می‌زدم، بی‌صدا می‌دیدمت و بی‌صدا برات...»

می‌خواست بگه «بی‌صدا برات می‌مُردم» بدون اینکه در گفتنِ واقعیتِ احساسش اغراق کرده‌ باشه؛ أمّا می‌دونست کسی أهمّیّت نمی‌ده پس به‌نحو دیگه‌ای ادامه داد:

«من فقط داشتم بی‌صدا و بی‌اجازه باهات زندگی می‌کردم. این‌قدر برام ممنوع بودی که این‌جوری به‌خاطرش مجازاتم کنی؟ تا این‌اندازه بی‌صدا زندگی‌کردنم با تو، برات کَرکننده بود؟»

مشت محکمی به در زد و أهمّیّت نداد که کناره‌ی دستش به‌خاطر فلزی نوک‌تیز، جراحت عمیقی برداشت.

«من نمی‌تونم تا آخر عمرم خودم رو بدون تو تحمل کنم. یک‌ قلب توی قفسه‌ی سینه‌ی منِ لعنتی گیر افتاده که از بین تمام کارهای دنیا فقط می‌خواد تو رو دوست داشته‌ باشه و به خاطرت نبضش بزنه. این‌کار رو باهام نکن... هیچ‌کس جوری که من...»

مجدداً، ادامه‌ی حرفش رو قطع و در دلش زمزمه کرد:

«هیچ‌کس جوری که من دوستت دارم، دوستت نداره. من بلد نیستم بدون دوست‌داشتنت زندگی کنم...»

درد غیر قابل‌تحملی که به خاطر قلبش بود، در قفسه‌ی سینه‌اش پیچید‎؛ به‌قدری زیاد که حس می‌کرد باوجود اون‌ درد، برای زنده‌موندن، باید با یک‌به‌یک نفس‌هاش که به سختی بالا می‌اومدن بجنگه.
اشک‌هاش چشم‌هاش رو می‌شکافتن و تهیونگ  هم مخالفتی نداشت! می‌خواست به اندازه‌ی زیبایی دیدگان آلفاش، چشم‌های خودش رو شکنجه کنه‎. چرا اون باید تاوان هوس‌بازهایی رو می‌پرداخت که نام حس‌های شوم خودشون رو عشق گذاشته بودن و حالا پسر معصوم، باید میان تمام بی‌اعتمادی‌های زهرآلودی که اطراف شاهزاده‌اش رو پر کرده بودن، مسموم می‌شد و کاری از دستش برنمی‌اومد؟! دلش می‌خواست قلب رنجورش - که از شب گذشته، درد خفیفش آزارش می‌داد و حالا شدّت گرفته بود - رو در اون‌لحظه، از قفسه‌ی سینه‌اش خارج کنه  و به دیوار بکوبه تا درنهایت از وجود تلخی که حتّی جفتش هم دوستش‌ نداشت چیزی جز جسمی بی‌جان و قلبی متلاشی که جونگ‌کوک  حتّی میان لکه‌های خونِ پاشیده‌شده از اون‌ ماهیچه، روی دیوار هم می‌تونست نام خودش رو ببینه، خلاص بشه!
می‌دونست نیاز داره از آسمان مرتفع قلبش روی زمین عقل و منطقش فرودبیاد؛ أمّا خواستن به معنی تونستن نبود! دستش رو روی قلبش گذاشت. چقدر دیگه باید درد می‌کشید تا اون‌ لحظات به‌ اتمام برسن؟! وقتی‌که تقریباً قادر نبود نفس بکشه و پیشانی‌اش رو دانه‌های درشت عرق پوشونده بودن، با رنگی پریده و جسمی سرد بی‌هوش شد...

«دلم در دست او گیر است، خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بی‌رحمی، دلم گیر است و دلگیرم»

-حسین منزوی

***

«ته؟ پسرم؟»

صوت لطیف و آهسته‌ی مادرش رو شنید و چشم‌هاش رو باز کرد. مادرش اونجا بود... با لباسی نقره‌فام که مثل الماسی می‌درخشید و تاجی از گل‌های سفیدرنگ روی موهای بلند و سیاهش.

«مادر؟»

زن لبخندی زد. خم شد، پیشانی پسرش - اون‌ ماه کوچک رو - بوسید و با نگاه پُرمهری بهش چشم دوخت.

«می‌خوای حرف بزنیم؟ من به‌خاطر تو اینجا هستم جگرگوشه‌ی من.»

تهیونگ  نشست و به پشت‌سرش تکیه داد. در اتاق ناشناخته‌ای بود که به‌خاطر تاریکی شب نمی‌تونست ظواهر و متعلقاتش رو تشخیص بده‎؛ ألبتّه غیر از پرده‌ی سفید‌رنگی که با وزش نسیم ملایم از در تراسی که باز بود، آرام حرکت می‌کرد و درعوض اینکه اندوه ساکن در اتاق، با عبور هوا از بین بره، فقط در دست باد از اتاق بیرون می‌رفت و به‌جای هوای تازه، اتاق از خلأ پُرمی‌شد. مادرش کنارش نشست و پسرش سرش رو روی شانه‌هاش گذاشت. عطر رز رایحه‌ی زن رو نفس کشید و چشم‌های درشت و برّاقش به‌خاطر قطره‌های اشک حتّی درخشنده‌تر به‌نظر می‌رسیدن.

«دلم...»

هقّی زد. شبِ دیدگانش رو از قطرات مقیم در ابرهای باران‌زای غم، خالی کرد و ادامه داد:

«دلم خیلی تنگ شده بود. می‌شه... می‌شه دوباره تنهام نذارین؟ یا... یا این‌دفعه من هم می‌تونم همراهتون بیام؟»

خانم کیم دستش رو روی موهای لطیف پسرش کشید و نوازششون کرد.

«من و پدرت هم دلمون برات تنگ شده عزیزم أمّا... تو باید اینجا بمونی.»

با شنیدن این‌ حرف، یک‌باره برفی سنگین روی شاخه‌های وجودش نشست و خودش رو جمع کرد تا سرمای کم‌تری حس کنه.

«کسی اینجا به من احتیاجی نداره.»

جیهیون، لبخندی مهرپرور زد و صورت دوست‌داشتنی و زیبای پسرش رو مابین دست‌های ظریفش قاب گرفت. دل تهیونگ  برای این‌ نوازش‌ها تنگ شده بود.

«جونگ‌کوک ، داره. شما اینجا کنار همدیگه‌اید تا تلخی‌های زندگی رو شیرین کنید. شما تنفر رو تبدیل به عشق می‌کنید و اینجا، باوجود عشقتون تبدیل می‌شه به زیباترین مکان دنیا... می‌دونم که یک‌ مِه از رنج و بی‌اعتمادی، ترس و ‎سوء‌تفاهم قلب جونگ‌کوک  رو گرفته. عشق همیشه با درد همراهه أمّا... اون‌ درد، ماندگار نیست و شبیه توقفی کوتاهه که چندان طول نمی‌کشه‎؛ فقط کفایت می‌کنه بدونی سهم تو از اون‌ درد و نقشت در درمانش، چه‌ چیزیه.»

کمی از مادرش فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت أمّا دست‌های زنِ مقابلش رو رها نکرد تا گرمای محبتش رو پس از تمام این‌ سال‌ها مجدداً از گم نکنه.

«أمّا من فقط یک‌ آدم هستم و جونگ‌کوک  به قهرمانی افسانه‌ای احتیاج داره برای اینکه گمان می‌کنه در واقعیت، فقط گذشته براش تکرار می‌شه و داستانی متفاوت، یک‌ افسانه‌است و من تمام توانم به‌اندازه‌ی حسیه که خودم می‌تونم نسبت بهش داشته‌ باشم. من می‌دونم که مقصر نیست؛ چون اون فقط نمی‌خواد دنیا رو جوری که برای بقیه اتفاق افتاده، قبول کنه.»

خانم کیم این‌بار پسرش رو در آغوش مادرانه‌اش گرفت و دستش رو نوازش وار روی کمرش می‌کشید. می‌دونست همون‌اندازه از حسی که تهیونگ  درموردش کلام به میان آورد و ناچیزشمردش، به تنهایی حتّی خیلی بیش‌تر بود تا بتونه معجزه کنه!

«حس تو به اون، می‌تونه افسانه‌ای که واقعیت پیدامی‌کنه رو بسازه. شاهزاده‌ات فکر می‌کنه هر کسی بهش نزدیک می‌شه تنها قصدش، آسیب‌زدن هست و نمی‌خواد این‌ قدرت رو به کسی بده. جونگ‌کوک  احساس سرخوردگی و خطر داره؛ أمّا عشق می‌تونه مثل درمانی برای روحش باشه و تو...»

درنگی کرد. موهای پسرش رو بوسید و ادامه داد:

«تو فقط نباید براش مثل درمانی موقت باشی و پس از چند وقت، بیماری روحش وخیم‌تر از قبل خودش رو نشان بده مثل حالا! این‌دفعه درد روحش رو برای همیشه از بین ببر.»

این‌دفعه؟! چرا مادرش چنان حرف می‌زد که گویا پسرش در اتفاقی، تقصیر داشت درحالی‌که واقعاً این‌طور نبود؟!

«من اشتباهی نکردم که باعث بدترشدن اوضاع شده‌ باشه.»

جیهیون از روی تخت برخاست و لباس نقره‌ای‌رنگش رو مرتب کرد. خم شد، پیشانی داغ از تب تهیونگ  رو طولانی بوسید و ازش فاصله گرفت.

«مطمئن نباش عزیزم. شاید هرچند  ناخواسته أمّا اون‌قدر هم بی‌تقصیر نباشی‎.»

گفت و همین‌طور که دنباله‌ی لباس نقره‌ای‌رنگش روی زمین کشیده می‌شد، از پسرش فاصله گرفت تا سمت تراس قدم برداره.

«می‌شه من هم بیام؟ خواهش می‌کنم.»

باوجود تمام حرف‌های مادرش، هنوز میل داشت همراهش بره چراکه گمان می‌کرد به‌قدری ازهم‌ پاشیده که حتّی اگر قدمی برداره، فرومی‌ریزه.

وقتی پاسخی ازجانب مادرش نگرفت بلند شد و مسیری که در طی اون، با نگاهش زن رو بدرقه کرده بود، گذروند تا به تراس وسیع اتاق رسید.
از لبه‌ی میله‌ها خم شد أمّا با صدای وحشت‌زده و بلند جونگ‌کوک  به خودش اومد.

«تهیونگ ! معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟»

شبیه کسی که تازه از خواب بیدار شده‌ باشه، هیچ‌ درکی از اطرافش نداشت؛ پس صرفاً رویای مادرش رو دیده و بعد در خواب راه رفته بود؟! نور ماه به صورتش می‌تابید و وقتی از چند تار موی به‌هم چسبیده‌اش روی پیشانی‌اش رد نمی‌شد، روی پوستش - جایی که نور بهش نرسیده بود - سایه‌هایی شبیه خط‌های تاریک نقش می‌انداختن.

با دیدن پسر بزرگ‌تر و یادآوری اتفاقی که چند ساعت قبل افتاد حس کرد برای دومین‌مرتبه در یک‌ روز، قلب قوی و پُرتحملش مثل کوهی که درحال ریزشه، در قفسه‌ی سینه‌اش فروریخت.

«بیا این‌طرف تهیونگ . تو حالت خوب نیست. هفت‌ ساعت بی‌هوش بودی.»

پسر مقابل شاهزاده، قطعاً موجودی افلاکی بود! شاید هم برخاسته از خاکِ ماه! أمّا کاملاً درتضاد با افکار شاهزاده، پسر امگا خیال دیگه‌ای در سر داشت.

تهیونگ  هرگز به‌این‌اندازه مصمم سمت مرگ قدم برنداشته بود. چرا حالا که زندگی‌اش منجلابی از تاریکی‌ها به‌نظر می‌رسید، باید ادامه می‌داد؟! میان رگ‌های منجمدش درعوضِ خونِ گرم، مرگِ سردی راه افتاده بود که می‌خواست از تلاطمِ دریای آتش خواسته‌نشدن، نجاتش بده و تهیونگ  قرار نبود کمک این‌ ناجی بی‌رحم رو نپذیره...
نگاهش رو مابین ارتفاعش تا زمین و ألبتّه گاهی هم چشم‌های ترسیده‌ی جفتش می‌گردوند.

«من خوبم. واقعاً خوبم. فقط م... متأسّفم که آرامشت رو به‌هم زدم. قسم می‌خورم جوری برم که انگار... انگار هیچ‌وقت وجود نداشتم.»

زمزمه‌ای در گوش‌هاش می‌شنید که بهش می‌گفت تصمیمش درسته و با مرگش همه‌چیز خیلی خوب پیش می‌ره؛ أمّا اون زمزمه بین آهنگ صدای آلفاش گم شد.

«اونجا خطرناکه.»

مگر اصلاً جفتش أهمّیّتی هم می‌داد؟! غیر از این بود که باز هم می‌خواست روی تاربه‌تار رگ‌های خونی قلب پسر کوچک‌تر، سَمّ بی‌رحمی رو که از قلب سنگش چکّه می‌کرد، بریزه؟ تصمیمش رو بدون اینکه از پیش بهش فکر کرده‌ باشه گرفت. باید می‌پرید.

«خطرناک؟! برات مهمه؟! واقعیت اینه که برای تو حتّی مهم نبود که من توی این‌ اتاق خوابیدم یا مُرده...»

کمی صبر کرد تا قادر باشه بقیه‌ی افکار سیاهی که مثل سایه‌ی مرگ، روی مغزش نحسی خودشون رو به‌ جا می‌ذاشتن مرتب کنه و پس از اون، ادامه داد:

«من نمی‌تونم. هیچ‌وقت نتونستم! من نمی‌تونم و نتوستم چند کار رو هم‌زمان با هم انجام بدم. حس کردم اگر مجبور باشم تا آخر عمرم خودم رو بدون تو تحمل کنم، فقط موجودی اضافه‌ام و من نمی‌تونستم... نمی‌تونستم هم بدون تو بمونم و هم نفس بکشم. اون‌قدر قوی نیستم که نفس بکشم، راه برم و زندگی کنم بدون اینکه زنده‌ باشم. می‌خواستم این‌قدر به‌اندازه‌ی کافی دوستت داشته باشم که هیچ‌کدوم از ما، آسیب نبینیم و زنده بمونیم أمّا حالا فقط می‌خوام خودم رو با مرگ امیدوار کنم. من هیچ‌وقت... هیچ‌وقت خوب زندگی نکردم برای اینکه اختیاری نداشتم و سرنوشت به‌قدری باهام مهربون نبود که بذاره همراه پدر و مادرم برم أمّا... می‌خوام خوب بمیرم. می‌خوام خوب انجامش بدم. مطمئن باش توی دنیای بعدی به‌اندازه‌ی این‌ زندگی، تنها نیستم.»

می‌دونست پسر مقابلش که با پیراهن سفیدش وقتی نور مهتاب به صورت مملو از غمش می‌تابید درست مثل مخلوقات آسمانی به‌نظر می‌رسید، در اون‌ لحظه تک‌تک نفس‌هاش به جنون کشیده شده بودن و به چیزی جز مرگ فکر نمی‌کرد؛ پس تصمیم گرفت با لحن ملایم‌تری متقاعدش کنه.

«می‌دونم این‌ دو روز داشته‌های زیادی رو در وجودت گم‌ کردی؛ أمّا مرگ، انتخاب درستی نیست. می‌تونیم باهم جایگزین‌های بهتری برای مفقودشده‌هات پیدا کنیم...»

گفت و دستش رو سمت امگاش دراز کرد أمّا اون حتّی أهمّیّت نداد و اشک‌هاش رو با پشت دستش کنار زد تا تصویر شاهزاده‌ی بی‌نظیرش رو برای آخرین‌لحظات زندگی‌اش از دست نده.
گرگ سرخ پنجم گمان می‌کرد درخشش مهتاب روی تارهای به رنگ شب موهای پسر مقابلش، بیش‌تره از چشم‌گیری‌اش در وسعت آسمان!

«امروز صبح امیدوار بودم و فکر کردم همه‌چیز داره به سرعت یک‌ معجزه درست می‌شه‎؛ أمّا چند ساعت بعدش ناامید شدم و درعوضِ معجزه، فاجعه اتفاق افتاد و من فقط... فقط عقلم رو از دست دادم ومی‌خوام عاقلانه‌ترین تصمیم زندگیم رو در اوج دیوانگیم بگیرم.»

پسر بزرگ‌تر قدمی به جلو برداشت بدون اینکه نگاهِ تیزش رو از جفتش بگیره تا مبادا حرکت غیرمنتظره‌ای ازش سَر بزنه.

«می‌دونم ممکن هست الآن گمان کنی صحبت‌کردن، بی‌معناترین کار جهان به‌نظر می‌رسه؛ أمّا... می‌تونیم امتحانش کنیم. پرنده‌ها تا زمانی‌که به پرتگاه نرسن پرواز نمی‌کنن و آدم‌ها تا زمانی‌که به انتها نرسن راه‌حلی پیدا نمی‌کنن؛ أمّا دقیقا وقتی همه‌چیز روبه اتمامه، همه‌ی تلاششون رو می‌ذارن تا مانعش بشن و بهترین راه‌ها که شروعی دوباره هستن رو پیدامی‌کنن. بهترین راه‌ها لحظه‌های آخر پیدا می‌شن.»

جملاتش عاری بودن از اشتباه؛ أمّا نه در شرایطی که پسرِ امگا گمان می‌کرد هرگز قادر نیستن با هم به گفت‌وگو بنشین و توقع داشته‌ باشن که درک بشن یا به نتیجه‌ای برسن؛ چراکه هرگز شبیه به هم زندگی نکردن. تنها، دوست‌داشتنِ یک‌طرفه‌ی تهیونگ  کافی نبود وقتی که جفتش معنای هیچ‌یک از حرف‌هاش رو متوجّه نمی‌شد به‌این‌خاطر که باوری به عشق، نداشت.

«وقتی داشتی با تمام وجودت قلبم رو می‌شکستی باید فکر می‌کردی شاید اون‌ها آخرین‌حرف‌هایی هستن که می‌تونی بهم بزنی. حرف بزنیم؟ من فریاد کشیدم و نشنیدی! حالا می‌خوای حرف‌هام رو بشنوی؟!»

امگا، ازراه‌نرسیده، هدیه‌هایی از جنسِ خونِ دل به شاهزاده پیشکش می‌کرد و این، صبر گرگ سرخ پنجم رو به انتهای مسیر خودش سوق می‌داد.

«واقعاً می‌خوام بشنوم.»

لبخند تلخی زد. نمی‌خواست مجدداً به یک‌ امیدواری پوچ، دل ببنده. شاید واقعاً یک‌ پایانِ اشتباه، این بود که به معشوقش برسه.
زندگی پدر و مادرش رو خراب کرد چراکه همیشه به‌خاطر امگابودن پسرشون سرزنش می‌شدن. نمی‌خواست زندگی آلفاش رو هم با وجود بی‌ارزشش تخریب کنه.

«من همون... همون‌ پسر‌ امگایی هستم که پدر و مادرم به‌خاطرش شرمنده بودن. من همونی... همونی هستم که جفتم یک‌ آلفای دختر رو بهم ترجیح داد. دیگه نمی‌تونم... نمی‌تونم توی جهنمی که امگابودنم باعثش شده، زندگی کنم. من از همیشه شرمنده‌بودن، طرد و ترک‌‌شدن، خسته‌ام. هیچ‌وقت این‌قدر حس نکرده بودم که کافی نیستم... هرگز به‌اندازه‌ی این لحظه  حس نکردم که نباید باشم. چرا! دیشب هم حس کردم؛ ولی صبح که بهم‌ گفتی بیام، تمام اون‌ حسِ نخواستن برای بودن رو ازم‌ گرفتی... گرفتی و چند  برابر بدترش رو بهم پس دادی!»

جونگ‌کوک  عادت نداشت از خودش بپرسه ' واقعاً کاری از دستم بر نمیاد؟ ' و بعد به خودش پاسخ بده ' نه! هیچ‌کاری! ' پس این‌ دفعه هم نباید اجازه می‌داد جواب این‌ پرسش، چیزی بشه که همیشه ازش متنفر بود.

«می‌تونی برای من... برای جفتت... کاری انجام بدی؟»

لب به نفرینِ عمرِ خودش بازمی‌کرد اگر شاهزاده ازش چیزی می‌خواست و تهیونگ ، جانِ خودش رو بهش نمی‌بخشید.
سرش رو مکرر، حرکت داد و اشک‌هاش رو با پشت دستش پاک کرد.

«هرچی که بخوای.»

بهمنِ کلافگی، بر کوهِ صبر گرگ سرخ پنجم فروریخته بود؛ أمّا ملایمت لحنش رو حفظ کرد.

«پس بیا پایین. این رو ازت می‌خوام.»

تهیونگ  فقط می‌خواست زود تر، از اونجا بپره أمّا برق چشم‌های درشت جونگ‌کوک  و زیبایی‌شون حتّی در تاریکی، هربار دل‌بریدن ازش رو سخت‌تر می‌کرد و سبب می‌شد بایسته تا فرصت بیش‌تری برای تماشای دیدگانش یا شنیدن صداش داشته‌ باشه. بدش نمی‌اومد که مُردنش رو کمی به تأخیر بیندازه با دلیلی به موجهی صباحت چشم‌های شاهزاده! به‌قدری که بعدش قادر باشه دست از دیدن آلفاش برداره.

«چرا باید انجامش بدم وقتی حتّی نگرانم نیستی؟»

حقیقت این بود که پسر بزرگ‌تر تمایل نداشت کارهای بی‌فایده انجام بده و نگرانی واقعاً بی‌فایده بود. زندگی معمولاً این‌طور پیش می‌رفت که وقتی دردی تمام می‌شد، رنج دیگه‌ای جاش رو می‌گرفت و اگر می‌خواست وقتش رو برای نگرانی تلف کنه و فقط دست‌روی‌دست بذاره، سلسله‌ی دردها به هیچ‌ پایانی نمی‌رسیدن.

«نگران نیستم برای اینکه نگرانی، کمکی نمی‌کنه. من اینجام که اجازه ندم بمیری؛ نه اینکه نگران باشم.»

درواقع پسر کوچک‌تر پس از تمام کلنجارهاش با خودش، دلش می‌خواست می‌تونست همه‌ی قدرت نوازش سرانگشت‌هاش و عشق نهفته در روحش رو درون دیدگانش بگذاره تا با تمام توانش قهوه‌ی سرد و تلخ أمّا خواستنی چشم‌های جفتش رو جوری به تماشا بنشینه که پس از اتمام جهان و حتّی در زندگی بعدش هم از یاد نبردش.

متأسّفم آهسته‌ای زیر لب زمزمه کرد و بیش‌تر خم شد. پاهاش از زمین فاصله گرفتن أمّا شاهزاده به‌موقع سمتش خیز برداشت و تونست کمرش رو نگه‌ داره‎. بدون اینکه بهش رخصت اعتراض بده، به دیوار تکیه‌اش داد و از سلطه‌‌ای که به‌موجب آلفابودنش اون رو داشت، استفاده کرد.

«ازت خواهش نکردم که حماقت نکنی! بهت دستور دادم و نادیده‌اش گرفتی! فراموش نکن که حق نداری تنها برای مرگ و زندگیت تصمیم بگیری! حالا هم با من میای و بدون هیچ‌ تقلایی توی تخت استراحت می‌کنی.»

تهیونگ  دیگه نتونست کلامی مبنی بر مخالفت، به زبان بیاره و شاهزاده حس می‌کرد احمق بوده که زودتر، از سلطه‌اش استفاده نکرده. چند دقیقه‌ی بعد پسر کوچک‌تر با تمام خستگی‌اش خودش رو به دست‌های آرامش‌بخش خواب سپرد درحالی‌که جفتش لبه‌ی تخت نشسته بود و به چهره‌ی معصوم و رنج‌کشیده‌اش نگاه می‌کرد. سرانگشت‌هاش رو آرام روی پانسمان دست امگاش کشید. اگر عمری ابدی نداشت، شبیه به هر انسانی به‌هرحال روزی از دنیا می‌رفت؛ پس چرا باید از مرگ هراس می‌داشت؟ درهرصورت که اون، گرگ سرخ پنجم بود! قدرتمندترین در تاریخ! شاید ایده‌ی بدی به‌نظر نمی‌رسید که پس از تاریکی‌ها، با روشنایی زیبایی که تهیونگ  ازش حرف می‌زد روبه‌رو بشه. شاید وقتش رسیده بود که فرصتی به هردونفرشون بده...

***

«ملامت می‌کنندم دوستان در عشق و حق دارند
تو بیزار از منی! أمّا مگر من دست بردارم؟!»

-فاضل نظری

***

«من آشنای کویرم ، تو اهلِ بارانی
چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟
مرا نگاه؛ که چشم از تو برنمی‌دارم
تو را نگاه؛ که از دیدنم گریزانی
من از غمِ تو غزل می‌سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی
هزار باغ گل از دامنِ تو می‌روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
قیاسِ یک‌به‌یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ تو بهتر از آنی!»

-سراینده: ناشناس

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now