قسمت بیست‌وششم

134 15 1
                                    

قسمت بیست‌وشش: «تو را خبر ز دلِ بی‌قرار ‏باید و نیست!»

-رهی معیّری

***

صدای آرامِ آبی که از میانه‌ی مرکز خرید گذر می‌کرد، تنها صوتی بود که برای چند لحظه به گوش رسید.
شاهزاده به وکیل پارک چشم دوخت تا شاید اون‌ مرد، تغییری در جملاتش ایجاد و کلمه‌ی «گرگاس» رو انکار کنه أمّا دریغ!
حس می‌کرد جایی درست میان یک‌ بی‌راهه ایستاده و اخطار سازِ رُعب‌آورِ ترس هست که به‌جای صدای آب، به مغزش منتقل می‌شه و راهروهای خاکستری‌اش رو سیاه می‌کنه.
حالا دیدگان گرگ سرخ پنجم، دو‌ حکایتِ سیاه بر سرزمین چهره‌اش بودن که جز وحشت، ماجرایی برای تعریف نداشتن.
قدمی به عقب برداشت. شانه‌به‌شانه‌ی آفتابگردانش ایستاد تا لطافت گلبرگ‌های وجودش رو لمس کنه، به‌ واسطه‌شون، زمختی واهمه‌اش رو ازبین ببره و دستش رو بی‌اراده گرفت؛ شاید می‌خواست با این‌ کار، بهانه‌ی زیباتری برای پایین‌گذاشتن بارِ وزینِ دهشتش، داشته‌ باشه؛ بهانه‌ای به زیبایی نگه‌داشتن دست‌ رز سفیدش. ایرادی داشت اگر بدون گفتن چیزی به اله عشقش، ارتعاش خفیف انگشت‌های کشیده‌اش  رو بین خطوط کف دست تهیونگ، دفن می‌کرد؟!

طولی نکشید که به خودش آمد. از پشت پنجره‌ای که چشم‌اندازش هراس بود، کنار رفت و به نگاهش اجازه داد با دیدن منظره‌ای به زیبایی گلِ عشقی که نامش تهیونگ بود، کمی آرامش بگیره.
محکم و مقتدر، نگاهش رو بین فضای مجلّل بهترین‌مرکزخرید پایتخت، گردوند و اخمی متظاهرانه‌ میان ابروهاش نشوند.

«پس... این‌ افتخار، دستاوردی هست که امروز امروز عایدم شد؟! صاحبِ این‌ مرکز خرید رو همراهی کردم؟!»

ألبتّه که اموال تهیونگ به این‌مرکز خرید، خانه و آزمایشگاهش محدود نمی‌شدن. آلفا کیم جونگهیون - پدرش - تاجری بود با هوشِ اقتصادی بسیار بالا که می‌دونست قادر نیست سِمَت ریاست جایی رو به پسرش بسپاره؛ چراکه جامعه‌ی طبقاتی‌شون این رو اقتضا نمی‌کرد؛ به همین‌سبب هم تمام ثروتش رو به مراکز خرید، برج‌های تجاری، ساختمان‌های مسکونی، ویلاهای مجلّل و هتل‌هایی تبدیل کرده‌ بود تا براش ممکن باشه مالکیّت اون‌ها رو به تهیونگ واگذار کنه و درآمدشون، عاید تنها پسرش بشه؛ حتّی رهبر کیم هم از این‌ اموال، بی‌اطّلاع بود.

نگاه پسر امگا که سعی داشت از سرریزشدن حجم قهوه‌های دیدگان شاهزاده، جایی پناه بگیره، به فروشگاهی مقابلش افتاد که زیورآلات‌ داشت.

«من باید به اون‌ فروشگاه سربزنم.»

این رو‌ گفت و دست پسرخاله‌اش رو همراه خودش کشید؛ أمّا جونگ‌کوک باید بیش‌تر با وکیل پارک آشنا می‌شد و راجع‌ به گرگاس ازش می‌پرسید.

«اِمای من، باید درخصوص موضوعی، وکیلت صحبت کنم.»

تهیونگ بدون اینکه بایسته، آقای پارک رو‌ مخاطب قرارداد تا از پاسخ‌دادن به معشوقش اجتناب کرده‌ باشه و اجازه‌ی مخالفت بهش نده.

«وکیل پارک؟ می‌شه توی کافه‌ ژوان، منتظرمون بمونید؟ زود برمی‌گردیم.»

و ألبتّه که پاسخی مبنی در ردّ درخواستش، دریافت نمی‌کرد!

پیش از رسیدن به فروشگاه موردنظرش، جای دیگه‌ای رو دید که وسایل ورزشی از جمله کیسه‌بوکس رو به فروش گذاشته‌ بود. مدّتی می‌شد که هیچ‌ تمرینی نداشت و ألبتّه مواقع خشمش هم در عمارت، طبق عادتش باید عصبانیّتش رو میان مشت‌هاش می‌گرفت و اون رو به کیسه‌بوکسش می‌کوبید.

بعد از نظم‌دادن به کتش، وارد فروشگاه شد و شاهزاده هم ازش تبعیّت کرد. با دیدن کیسه‌بوکس‌ها، چشم‌هاش درخشیدن و دنبال فروشنده‌ای که ألبتّه می‌شناختش، گشت. شبیه به محافظ‌ها لباس پوشیده‌ بود و برای شناخته‌نشدن، ماسک به صورت داشت؛ أمّا برش داشت تا چهره‌اش برای جی‌هو، قابل شناسایی باشه.

«خوش اومدید. می‌تونم کمکی...»

وقتی سمت جی‌هو برگشت، جمله‌ی پسر فروشنده ناتمام موند و چند دفعه به اون‌ دو نفر، تعظیم کرد. چهره‌ی شاهزاده علاوه بر غیرقابل‌دیدن‌بودنش به‌سبب ماسک، در هر صورت تشخیص داده‌ نمی‌شد. فقط چند وقت می‌گذشت از زمانی‌که جونگ‌کوک حضور بیش‌تری بین مردمش داشت.

«آقای کیم! از آخرین‌دفعه‌ای که دیدمتون، زمان زیادی می‌گذره. داشتم به این فکر می‌افتادم که شاید خرید اجناس اینجا، براتون نارضایتی به‌همراه داشته.»

تهیونگ دست‌هاش رو درون جیبش فروبرد و صدای برخورد قدم‌هاش با سرامیک‌های طوسی‌رنگ فروشگاه، در محیط طنین انداخت. از میان لباس‌های ورزشی گذر کرد و به قسمت موردعلاقه‌اش رسید.

«فقط... مشغله‌هایی داشتم.»

به یکی از کیسه‌بوکس‌ها دست کشید و ادامه داد:

«کیسه‌بوکس سفید! بالأخره!»

ألبتّه که جی‌هو کیسه‌های سفیدرنگ رو به‌خاطر تهیونگ، بین اجناسش داشت. اصلاً هیچ‌کسی بود که از علاقه‌ی پسر امگا به رنگ سفید، بی‌اطّلاع باشه؟

«شاید چندان هم باورش نکنید؛ أمّا این‌ کیسه‌بوکس سفید، صرفاً به این‌ امید که به شما تعلّق بگیره، بین اجناس این‌دفعه‌است!»

نگاه جفت شاهزاده بین کیسه‌بوکس‌ها چرخید و با فشار آرامی، کیسه‌بوکس آویزان کنارش رو هل داد. پشت‌سرش، کیسه‌ی سرعتی سیاه‌رنگی که اندازه‌ی کوچک‌تری داشت به چشمش خورد و در ادامه، آدمکِ بوکس و کیسه‌ی ایستاده.

«اِما؟ این‌کیسه‌ها رو برای چی می‌خوای؟!»

تهیونگ‌ پیش از اینکه پاسخی بده، چند قدم پیش رفت. مقابل آدمکِ بوکس ایستاد و با پا، ضربه‌ی محکمی بهش زد.

«شاید برای این می‌خوام که توی عمارت، به‌جای یکی از این‌‌ کیسه‌ها، مشاورت رو از سقف، آویز نکنم!»

با حرص، ضربه‌ی دیگه‌ای به آدمکِ مقابلش زد و سمت کیسه‌بوکس سفیدرنگ، قدم برداشت؛ أمّا اون... حسادت کرد؟! به هوانگ یونهو؟! هرچند که شاهزاده نتونست حسّ شیرین ناشی از این‌حسادت رو انکار کنه؛ أمّا گرگ سرخ پنجم همیشه با معشوقش به‌نحوی رفتار کرده‌ بود که بهش یادآور بشه جمعیّت جهان عاشقانه‌اش فقط همین یک‌ نفره! باید عشق بیش‌تری صرفش می‌کرد؟! تمرکزش بین افکارش غوطه‌ور بود و با صدای تهیونگ که با جی‌هو حرف می‌زد، از غرق‌شدگی میان تفکّراتش بیرون کشیده‌شد.

«این‌ کیسه... شِنیه؟»

پسر فروشنده دستکش بوکسی برداشت تا به تهیونگ بده برای اینکه می‌خواست کیسه رو بسنجه؛ أمّا با مخالفتش روبه‌رو شد.

«شنی هست... با وزن هفتاد کیلوگرم. باوجود مهارتتون، باید چیزی می‌آوردم که شایسته‌ی شما باشه. دستکش استفاده نمی‌کنید؟»

تهیونگ، در گارد خودش ایستاد. دست راستش رو به صورتش چسبوند و مچ پای چپش، به سمت بیرون، مایل بود. بدنش رو به سمت راست، سوق داد و دست چپش رو کشید. ضربه‌ی مستقیمی به کیسه‌ی سنگین مقابلش زد و جهش آهسته‌ای روبه جلو کرد. موهاش روی چشم‌هاش ریختن و ابرویی بالا انداخت تا لب به تعریف از کیسه‌بوکس مقابلش باز کنه أمّا جی‌هو، مثل مجسّمه‌ای با چشم‌های بسته ایستاده‌ بود و به ثانیه هم نکشید که دست سمت چپش، بین انگشت‌های جونگ‌کوک حصر شد.

شاهزاده، با ترس به معشوقش نگاه کرد و انگشت شستش رو نوازش‌وار پشت انگشت‌های کمی سرخ‌شده‌اش کشید أمّا کافی نبود! دست آفتابگردانش رو مماس با لب‌هاش قرارداد و چند بوسه‌ی سبک، روی ردهای قرمز نشوند. با سرانگشت‌هاش موهای دل‌دارش رو‌ کنار زد و صورتش رو مابین دست‌هاش گرفت.

«این چه کاری بود لومیر؟! خوبی؟ درد... داری؟! باید برگردیم قصر. دستت قرمز...»

پسر امگا با عذاب وجدان به‌خاطر لحن مضطرب خدای قلبش، سرش رو‌ کمی کج کرد. کف دست‌ شاهزاده که روی صورتش بود رو چند مرتبه بوسید و چشمکی با شیطنت بهش زد.

«اوه! من یک بوکسور حرفه‌ای‌ام پسرخاله! نگران نباش.»

أمّا بی‌فایده بود! شاهزاده داشت با خشم به کیسه‌بوکس سفید مقابلش نگاه می‌کرد؛ کیسه‌ای که ردّ قرمزرنگ رو روی دست معشوقش به‌ جا گذاشت. اگر نگاهش ثانیه‌ای بیش‌تر طول می‌کشید، کیسه‌بوکس سفید متلاشی می‌شد؛ پس تهیونگ، دیدگان آلفاش رو بدون اتلاف وقت بوسید و جونگ‌کوک رو از تسخیرِ خشمش آزاد کرد.

شاهزاده پیش از اینکه سلطه‌اش رو از روی جی‌‌هو برداره، چانه‌ی آفتابگردانش رو بین دو انگشت شست و اشاره‌اش گرفت و لب باز کرد.

«برای تماشای آسیب‌دیدنِ تو، حتّی در برابر یک‌‌کیسه‌ی بوکس هم بی‌طاقتم؛ پس دیگه هیچ‌وقت گرگ سرخت رو باهاش امتحان نکن! واضح گفتم اِما؟!»

و تهیونگ فقط سرش رو برای تأیید، حرکت داد. تحت سلطه بود؛ أمّا نه سلطه‌ی ناشی از قدرت آلفاش! اون، تحت سلطه‌ی عشق درون دیدگان شاهزاده‌اش بود و‌ نمی‌خواست بارِ سنگین نگرانی جونگ‌کوک رو روی دوش نگاه خودش حمل کنه.
به‌هرحال پس از بارها قول و خرید چند دستکش بوکس، شاهزاده رضایت داد معشوقش کیسه‌بوکس موردنظرش رو برداره؛ اون می‌دونست آفتابگردانش همیشه به قولی که می‌ده، پایبند می‌مونه؛ أمّا سبب نشد تهیونگ رو تهدید نکنه و بهش نگه «فقط کافیه آسیب ببینی تا اون‌ کیسه‌ی لعنت‌شده رو با یک‌نگاه، متلاشی کنم.»

بعد از خروجشون از فروشگاهی که شاهزاده بهش لقب «نفرت‌انگیز» رو داد، جونگ‌کوک فقط به یک‌ دلیل نگاهش رو از شیشه‌ی ویترین گرفت تا مبادا باعث‌ خردشدنش نشه؛ اون، صرفاً نمی‌خواست به صاحب فروشگاه - یعنی معشوقش - خسارتی رو تحمیل کنه.

بعد از طی‌کردن فاصله‌ی کوتاهی که بین فروشگاه لوازم ورزشی و زیورآلات بود، پشت ویترین ایستادن و تهیونگ‌ ظاهراً دنبال چیزی می‌گشت. میان انبوه دستبندها و‌ انگشترهای مقابل چشمش، بالأخره پیداش کرد. با ذوقی کودکانه و کاملاً در تضاد با جدّیتش موقع انتخاب کیسه‌بوکس، مجدّداً دست شاهزاده رو گرفت و همراه خودش داخل فروشگاه برد. دختری که تهیونگ نمی‌شناختش و ظاهراً تازه‌کار بود، بهشون نزدیک شد و دست‌هاش رو به هم گره زد.

«کمکی از من ساخته‌است؟»

به ست  «دستبندهای دل‌تنگی» اشاره کرد و جواب داد:

«این دستبندها... طرح ماه و ستاره‌اش رو می‌خوام.»

دختر فروشنده، دو دستبند که طرحی مشابه داشتن رو از قفسه‌ی مشخّصشون خارج کرد؛ دو دستبندی که طرحشون هلال ماهی بود که ستاره‌ای کوچک، انتهای هلال، به چشم می‌خورد.

«جونگ‌کوک؟ دستت رو بده به من.»

شاهزاده دستش رو بالا آورد و لحظه‌ای بعد، دستبند دور مچش بسته‌ شد. اون، هرگز از چنین‌ زیورآلاتی استفاده نکرده‌ بود؛ به‌جز گوشواره‌ی صلیب‌شکل و انگشترهای زمرّدش.

«این... چیه اِستِرلا؟»
(استرلا: ستاره به زبان به ایتالیایی)

این‌ لقب رو به‌خاطر طرح روی دستبند، بهش داد و تهیونگ پلک‌هاش رو به هم فشرد.

«جایی که نمی‌تونم ببوسمت، بهم لقب جدید نده.»

شاهزاده می‌تونست بازهم با سلطه‌اش چشم‌های فروشنده‌ها رو ببنده؛ أمّا بی‌ملاحظگی تهیونگ  موقع خرید کیسه‌بوکس سبب شد جونگ‌کوک برای تنبیه، از بوسه‌ای که خودش هم می‌خواستش، بگذره و دستبند دوّم رو از معشوقش گرفت.

«بدش به من. باید برات ببندمش. ظاهرش عجیبه! دلیل خاصّی داره؟!»

تهیونگ به دست پسر بزرگ‌تر که روی دست خودش می‌لغزید، نگاه انداخت و سرش رو بالا گرفت.

«اسمش دستبند دل‌تنگیه. برای زوج‌هاست. هرکدوم که دل‌تنگ بشن، دستبند رو لمس می‌کنن و اون‌یکی هرجایی که باشه، با روشن‌شدن چراغ دستبند متوجّهش می‌شه.»

بعد از امتحان دستبند و حصول اطمینان از درست‌بودنش، دختر فروشنده خواست اون‌ها رو درون جعبه‌شون بگذاره أمّا شاهزاده مخالفت کرد. اون، هرلحظه حتّی کنار تهیونگ، به دستبندش نیاز داشت؛ دستبندی که ازاون‌‌پس جونگ‌کوک به تمام انگشترهای زمرّدش ترجیحش می‌داد.

***

صدای موسیقی فرانسوی در کافه‌ای که در آخرین‌طبقه‌‌ی مرکز خرید قرارداشت، به گوش می‌رسید.
شاهزاده و وکیل پارک روی مبل‌های طوسی کنار دیوارهای سفید، پشت میزی که رنگی مشابه دیوارها داشت، جا گرفته‌ بودن و یونهو پشت یکی از میزهای کوچک کنار دیواری که تماماً جنسی از شیشه داشت، نشسته‌ بود. غافل از محوطه‌ی زیبای مرکز خرید که باوجود دیوار شیشه‌ای به چشم می‌خورد، به گلبرگ‌های گل‌های صورتی درون گلدان بلورین مقابلش نگاه می‌کرد و تهیونگ با متصدّی کافه حرف می‌زد.

وقتی برگشت تهیونگ‌ طولانی شد، شاهزاده به این‌ فکر افتاد که از فرصتش استفاده کنه و از وکیل پارک راجع‌ به اون «گرگاس» بپرسه. گرگاس، مثل خود گرگ‌ها از رده‌ی سگ‌سانان بود؛ با پوزه‌هایی شبیه به گرگ، پاهایی مشابه سگ و زوزه می‌کشید. حاصل زادِوَلدِ گرگ خاکستری و سگ ژرمن، با خویی وحشی‌تر از گرگ‌های عادی.

«قبل از برگشت عالی‌جناب کیم، راجع‌ به پرونده‌ای که گفتید، اطّلاعاتی رو در اختیارم قرار می‌دید؟»

وکیل پارک، دست‌هاش رو به هم گره‌ زد و‌ عینکش رو روی میز گذاشت. خوش‌حال بود به این‌ دلیل که شاید کاری از عهده‌ی شاهزاده برمی‌اومد.

«اسمش هان هه‌سو هست. ظاهراً گروهی به سردستگیش وجود داره با عنوان ' شکار موش ' متشکّله از افراد ثروتمندی که امگاها رو از روی تفریح و مثل حیوانات، شکار می‌کنن. بعد از تصویب قوانین جدید شما ایجاد شدن و حدس می‌زنم قصدشون خدشه‌ واردکردن به وجهه‌ی شماست سرورم.»

دست‌های شاهزاده مشت شدن. هان هه‌سو گرگاسی بود در پِی سلطنت! به‌سبب ماهیّت منحصربه‌فردش، پادشاهی گرگ‌ها رو نمی‌پذیرفت و سال‌ها پیش، قصد قتل پادشاه تایچونگ و خانواده‌اش رو داشت.
در جامعه‌ی طبقاتی اون‌ها، پادشاهی، همواره متعلّق به گرگ‌های سرخ و گرگ‌های خاکستری خالص بود. اگر این‌ نوع از گرگ‌ها که قوی‌ترین در هر دوره بودن به حکوکت نمی‌رسیدن، افرادی که قدرت‌های ماورایی خاص داشتن، نمی‌تونستن از قدرت‌هاشون استفاده کنن و راهی جز تن‌دادن به حکومت این دو دسته‌ی قدرتمند از گرگ‌ها، نداشتن.
هه‌سو می‌خواست با به‌قتل‌رسوندن پادشاه تایچونگ و خانواده‌اش به سلطنت برسه؛ أمّا نمی‌دونست بی‌فایده‌است چرا که پادشاه، می‌بایست گرگ خالص باشه تا قدرت‌ها در سایه‌ی سلطنتش بتونن مورداستفاده قرار بگیرن و دوباره پیداشدنش، زنگ خطری بود برای جونگ‌کوک؛ شاهزاده‌ای که نمی‌دونست باز هم به جان پدرش سوءقصدی صورت خواهد گرفت، یا خودش. اینکه نمی‌دونست هه‌سو از گرگ سرخ‌ بودنش مطّلعه و مثل أکثریّت مردم فکر می‌کنه عمر یک‌‌ گرگ سرخ، به جفتش وابسته‌است و تهیونگ باز هم هدف قرارمی‌گیره تا واسطه‌ی مرگ آلفاش بشه یا نه، ترسش رو تشدید می‌کرد.

ناخودآگاه روی دستبند دلتنگی‌ش دست کشید و ألبتّه که آفتابگردانش، با لبخندی، به گفت‌وگوش با متصدی کافه خاتمه داد چراکه گرگ سرخش دل‌تنگش شده‌ بود.
هم‌زمان با نمایان‌شدن قامت تهیونگی‌ که با اُبهّت قدم برمی‌داشت، تشکّر کوتاهی از وکیل پارک کرد و مبل رو شخصاً برای معشوقش کنار کشید.
پسر امگا پیش از نشستنش، موهای شاهزاده رو‌ به‌عنوان قدردانی بوسید و مبلش رو کمی جابه‌جا کرد تا بهش نزدیک‌تر بشه.

«سونگ‌وو ازم پرسید پسری که همراهم هست و جذّابیتش از پشت ماسک هم مشخّصه، چه‌ کسیه. خوبه که دوست‌دختر داشت وگرنه براش بد می‌شد! همین‌ چند دقیقه‌ی قبل، وسایل بوکس رو دیدم و‌ وسوسه می‌شدم که وسط همین کافه، به‌عنوان آدمک بوکس ازش استفاده کنم. اوه... راستی! برای تو، قهوه‌ی فرانسوی سفارش دادم و وکیل پارک هم اسپرسو. خودم هم... لیموناد. اگر مارشملو داشتم، هات‌چاکلت می‌گرفتم.»

بعد از اتمام‌ جمله‌اش خندید و قلب شاهزاده گرم شد به لبخندی آغشته به عطر رزهای سرخ و ترسش، در سیاهی عمیق عنبیه‌های معشوقش، میان روشنایی ستاره‌ها، رنگش رو - هرچند موقٰت - أمّا باخت؛ بی‌رحمانه نبود که ترسش رو در دیدگان معشوقش جا می‌گذاشت؟!

شاهزاده، پسر پیش‌خدمتی که با فاصله ایستاده‌ بود رو صدا زد و‌ با متانت معمولش، مخاطب قرارش داد.

«هات‌چاکلت رو هم به سفارش‌ها اضافه می‌کنید؟»

صوت اعتراض‌آمیز امگا، پیش از اتمام جمله‌ی پسر بزرگ‌تر طنین انداخت.

«أمّا من مارشملو...»

قبل از اینکه بهانه‌گیری‌اش تمام بشه، شاهزاده از جیب کت سیاه‌رنگش بسته‌ی کوچکی مارشملو رو بیرون کشید و روی میز گذاشت.

«حواسم به هرچیزی که دل‌خواسته‌ی تو باشه، هست اِمای من.»

آقای پارک با لبخندی واضح بهشون نگاه می‌کرد؛ تهیونگ‌ رو‌ به‌اندازه‌ی برادری کوچک‌تر از خودش دوست داشت و بعد از تمام دردهای غیرقابل‌تحمّلی که اون‌ پسر متحمّل شده‌ بود، این‌ آرامش و شخصی مثل شاهزاده، باید سهم پسر امگا می‌شد.

«استفاده از دخانیات، توی کافه ممنوعه؟!»

آفتابگردانِ شاهزاده، با لحنی جدّی پرسید و منتظر پاسخ اون‌ دو نفر موند. وکیل پارک، خیره به دست‌های خالی از هرگونه دخانیات تهیونگ، لب باز کرد.

«تو... سمت چنین‌ چیزهایی نمی‌رفتی.»

لب‌هاش رو غنچه کرد و بسته‌ی مارشملو رو برداشت. مارشملویی ازش بیرون کشید و با حرص، جویدش؛ أمّا پیش از اینکه کلامی به‌زبان بیاره، شاهزاده، وکیل پارک‌ رو‌ مخاطب قرارداد.

«عالی‌جناب کیم من، مارشملو می‌کشن.»

وکیل پارک، باید جزئیّات پرونده‌ی گرگاس رو با یونهو درمیان می‌گذاشت تا تحقیقات بیش‌تری صورت بگیرن؛ پس با عذرخواهی کوتاهی، شاهزاده و جفتش رو تنها گذاشت و پشت میز دیگه‌ای مقابل یونهو جاگیر شد.

اون‌ دو نفر، دقایقی در سکوت به هم چشم دوختن و جونگ‌کوک برای پنهان‌کردن اضطرابش، قهوه‌ی بدون شِکر رو هم زد و نگاهش رو از معشوقش گرفت.
نمی‌خواست نگرانی‌اش رو به چشم‌های معشوقش بکوبه تا مبادا ماه دیدگانش تکّه‌تکّه بشه؛ اون، خوب از قدرت تأثیری که روی عواطف اله عشقش می‌گذاشت، مُطّلِع بود.
رایحه‌ی پسر امگا حالا با تمام غلظت خودش به مشام می‌رسید و این‌طور بود که گویا تنش، خاکِ گل‌های همیشه‌بهاره.

شاهزاده به لکّه‌های درشت کف فنجان قهوه که یقیناً ردّی از سرنوشت تلخشون داشتن، نگاه کرد . از پیش‌خدمت، کاغذ و خودکاری خواست و پس از اینکه آورده‌شدن، مقابل معشوقش گذاشتشون.

«برام یک‌فی‌البداهه‌ای بنویس رزالین.»

فکر تهیونگ همیشه پر بود از فی‌البداهه‌های عاشقانه! پس حتّی بدون نیازی به تمرکز، لحظه‌ای به خدای قلبش چشم دوخت و خودکار رو روی کاغذ به حرکت واداشت.
شاهزاده دلش می‌خواست در سال‌هایی حدود هزارونهصدوپنجاه زندگی می‌کردن. گرگ سرخ نبود و بدون دغدغه‌هایی که ماهیّتش براش به‌دنبال داشت، در کافه‌ای با کف‌پوش و میز و صندلی‌های چوبی، تهیونگ رو ملاقات می‌کرد.
شمیم گل‌های جاسمین، میان فضا می‌پیچید و کمی هم عطر تنباکو به مشام می‌رسید، قهوه‌اش رو با بی‌قیدی سرمی‌کشید، آفتابگردانش براش شعری می‌خوند و به سیگارهای له‌شده در جاسیگاری‌ها أهمّیّت نمی‌داد چراکه رایحه‌ی شکوفه‌ی لیمو و چاکلت‌کازموسی معشوقش رو نفس می‌کشید که موقع ابراز عشق، حتّی غلیظ‌تر از همیشه بود. احتمالاً لیموناد با کیکی درخواست می‌کردن و شاهزاده بدون اینکه شاهزاده باشه، به معشوقش چشم می‌دوخت که زیبایی‌اش از پشت مهِ دود سیگارهای مشتری‌ها، هنوز هم اصیل بود.

تهیونگ بالأخره نوشتنش رو به اتمام رسوند و یادداشتش رو به واسطه‌ی کلماتش، به گوش خدای قلبش روانه کرد.

«تو... فقط پلک می‌زنی؛ أمّا خدایِ محبوبِ من! نمی‌دانی هربار معاشقه‌ی مژه‌هایی که دشت خلسه‌آور قهوه‌ی دیدگانت را در حصار آغوششان پنهان می‌کنند، برای من - مخلوقِ دل‌داده‌ای که ستایشگرِ تو است - همچون وحی‌شدنِ آیه‌ی جدیدی از آیینِ آرامش، به قلبم می‌ماند‌ که باوجودش، هرلحظه در ایمانم به تو، راسِخ‌تر می‌شوم.»

اون‌ ألفاظ، تأثیری بیش از هر آرام‌بخشی روی شاهزاده داشتن.

***

به‌خاطر نگرانی‌هایی‌ که پیداشدن هه‌سو سببشون شده‌ بود، کمی توانایی تسلّط به قدرت‌هاش رو در دست نداشت و می‌ترسید درحین خواب، باز هم به معشوقش آسیب بزنه؛ پس با لحنی که تهیونگ حُسن‌نیّتش رو درک می‌کرد، ازش خواست تا زمانی‌که به احساساتش مسلّط بشه، لمسش نکنه و شب رو با کمی فاصله خدای قلبش به صبح برسونه.
پسر امگا می‌دونست باید به خواست شاهزاده احترام بگذاره و قصد نداشت دلیلی مضاعف برای آشفتگی‌هاش بشه؛ أمّا پس از بسته‌شدن پلک‌های گرگ سرخش، کمی بهش نزدیک‌تر شد. از خواب‌بودن شاهزاده استفاده کرد و سرش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. در انتظار بوسه‌ای که می‌دونست سهمش نمی‌شه، داشت تپش‌های قلبش رو‌می‌باخت و هرگز دلیلی احمقانه به‌نظر نمی‌رسید اگر دلیل مرگش، انتظار برای بوسه می‌شد! تهیونگ نمی‌خواست باز هم تمام سهمش از محبّت آلفاش، آغوش‌ها و‌نوازش‌های خیالیِ موقع خواب و رویاهاش باشه؛ أمّا چاره‌ای جز این هم نداشت.

***

صبح روز بعد، باز هم بدخُلق بود. نفرت داشت که از وطنش‌ - از آغوش گرم شاهزاده‌اش - به سرمای تنهایی، تبعید بشه و این بی‌تابش کرده بود؛ به‌قدری که حتّی از عدم‌حضور ملکه و پادشاه استفاده کرد تا کاسه‌ی سوپ صبحانه‌اش رو بشکنه، آشپز رو به افتضاح‌بودن تدارکاتش متّهم کنه و حتّی بوسه‌ی صبح‌به‌خیر گرگ سرخش رو بهش نده! حالا که مشکلات میانشون از بین رفته‌ بود، چرا سهمش به‌جای نوازش در واقعیّت، باید دیدنِ خوابِ لمس و‌محبّت می‌شد؟!

اون‌ حجم از بی‌تابی و بدخُلقی تهیونگ که بر لوح نگاه شاهزاده نقش می‌بست، به‌هیچ‌وجه در مدار چشم‌های جونگ‌کوک جای‌ نمی‌گرفت. دقایق و لحظات کلافگی و بی‌تابی، سبب می‌شدن گرگ سرخ پنجم اعداد رو از یاد ببره و وقتی به عقربه‌ها چشم می‌دوزه، چیزی جز ساعتی به اسم «ساعتِ آشوب و پریشانی» نبینه؛ بنابراین خودش رو به کتاب‌خانه‌ی شخصی و مخفی پدرش - که آفتابگردانش اونجا مشغول مطالعه‌ی کتابی راجع‌ به گرگ‌های سرخ بود، رسوند و لیوان هات‌چاکلت موردعلاقه‌ی تهیونگ رو همراه شکلات لیمویی، روی میز گذاشت.

نگاه معشوقش حتّی برای دیدنش هم تغییر جهت نداد و‌شاهزاده سرانگشت‌هاش رو روی دستبند دلتنگی بسته‌شده روی مچ خودش کشید. دستبند آفتابگردانش نور قرمزرنگی از خودش ساطع کرد و پسر امگا بعد از نگاه کوتاهی بهش، دوباره مشغول مطالعه‌اش شد؛ هرچند که روی برگه‌ی کنار دستش که نکاتی رو اونجا یادداشت می‌کرد، نام جونگ‌کوک رو بی‌اراده می‌نوشت که از چشم‌های تیزبین شاهزاده دور نموند.
بالأخره صوت گرگ سرخ پنجم طنین انداخت.

«من... چند دفعه تا بهشت اومدم أمّا جوابی عایدم نشد. می‌خواستم فرشته‌ام رو ببینم.»

رضایت شاهزاده، در منحنی لبخند تهیونگ معنا می‌گرفت؛ پس فعلاً به‌جز اضطراب، چیزی حس نمی‌کرد؛ أمّا به‌حرف‌اومدن رز سفیدش، کمی از حسّ بدش رو از بین‌ برد.

«و... چطور تا بهشت رفتید؟!»

اگر شاهرگش رو قربانی تیغِ تیز اخم میان ابروهای تهیونگ می‌کرد تا دلگیری‌اش رو از بین ببره، هیچ‌ اعتراضی نداشت؛ أمّا حرص و طمع زندگی کنار معشوقش، جرأت مرگ رو ازش می‌گرفت.

«هرجایی که تو هستی، مبدّل به بهشت می‌شه؛ هانئول.»

(هانئول: بهشت)

ظاهراً، مُردن فقط به دست فرشته‌ی مرگ نبود. اخم آفتابگردانش خنجر تیزتری برای گرفتن جانش داشت؛ پس پسر بزرگ‌تر وقتی‌که پاسخی نگرفت، برگه رو از زیر دست معشوقش کشید و سکوت آزاردهنده‌ی میانشون رو شکست.
تهیونگ داشت مقاومت زیادی به‌ خرج می‌داد که رایحه‌ی شیرین‌ترشده‌ی گل‌های فریزیای روییده کنار سواحل مدیترانه‌ای آلفاش در ترکیب با عطر هات‌چاکلت مقابلش و مارشملوهایی که روی سطحش شناور بودن، اسباب بی‌ارادگی محضش در برابر خدای قلبش رو فراهم نکنن.

«داری با من شوخی می‌کنی لینائوس؟»

شاهزاده صبح و بعد از بیدارشدنش، با نادیده‌گرفتن تهیونگ، تاریکی شب رو مثل خطی بی‌پایان، به روزِ زندگی تهیونگ‌ گره زده و سیاهی‌اش رو ادامه‌دار کرده‌ بود؛ پس پسر کوچک‌تر با دلخوری برگه‌ی دیگه‌ای برداشت تا از اسم گرگ سرخش پُرش کنه و‌ جواب داد:

«فکر می‌کنم رفتارم بیش‌تر شبیه به قهر و دلگیری باشه.»

نمی‌دونست جونگ‌کوک به‌قدری لبخندهاش رو دوست داره که میان کلمات یک‌ تک‌بیتی از وصف خنده‌اش، جانش رو براش از دست می‌ده؟!

«به‌همین‌خاطر گفتم شوخی. بین من و تو، قهر باید مزاح باشه؛ نه جدّی! هر مشکلی بین ما باید زود رفع بشه.»

هرلحظه که به جونگ‌کوک نگاه می‌کرد، عشق بیش‌تری در قلبش نبض می‌گرفت و متولّد می‌شد؛ برای هر ثانیه بیش‌تر دل‌بستن، گوش‌به‌‌فرمان گوشه‌چشمی از خدای قلبش بود؛ برای همین هم نتونست وجهه‌ی سختگیرانه‌اش رو در مقابلش حفظ کنه.

«ازت دلخورم جونگ‌کوک.»

شاهزاده از دیدن این‌ بی‌تابی‌های آفتابگردانش، بیمار بود و فقط قرص صورت ماه معشوقش می‌تونست درمانش کنه. پیش از وخیم‌ترشدن حالش باید فکری می‌کرد. به درمان‌گر خوش‌خنده و شیرین‌زبانش نیاز داشت. لیوان رو کمی بیش‌تر سمتش هل داد و لحنش آرام أمّا دلتنگ بود.

«دلخوری شما، مشکل جدّی و مهمّیه عالی‌جناب کیم. باید زود بهش رسیدگی کنم؛ راهی ندارم غیر از اینکه در رأس مسائل کشوری قرارش بدم!»

چی می‌شد اگر فقط کمی مهمان‌نواز‌تر باشه و خنده‌هاش رو به چشم‌های جونگ‌کوک که مهمان صورتش بودن، تعارف کنه؟! یقیناً شاهزاده زیر تصویر نقّاشی‌شده‌ای از آفتابگردانش می‌نوشت:

« تبسّم تو که به شب‌نشینی چشم‌هایم می‌آید، نگاهم دست و پایش را گم می‌کند از زیباییِ این‌ عزیزترین مهمان.»

و ألبتّه که باز هم به‌جای مهمان عزیزکرده‌ی دیدگانش، لحن دلگیر اله عشقش نصیبش شد.

«بعد از یک‌ شبانه‌روز نادیده‌گرفتنم، سعی نکن با دل‌بردن ازم، به عصبانیّتم خاتمه بدی شاهزاده!»

پس دلدار یک‌دنده‌اش از دشمنی لجباز هم بدتر شده‌ بود! جای خودش رو تغییر داد. پیش تهیونگ نشست و‌ کنار گوشش زمزمه‌ کرد:

«از... یک‌ عالی‌جنابِ تلخ، می‌شه دل بُرد؟!»

دستش رو بین شهر ابریشم موهای معشوقش برد و بعد از نوازششون ادامه داد:

«اخمِ بین ابروهاتون به‌قدری تیرِ تیز و کُشنده‌ایه که مهلت دل‌بردن بهم نمی‌ده عالی‌جنابِ بدخُلق! راستی! این‌نوازش‌ها موجبات آزاردیدنتون رو فراهم نمی‌کنن؟ با خودم گمان کردم شاید سازِ سیاه موهاتون نوازنده بخواد عالی‌جناب.»

نوازنده‌ی تارهای نازک و شب‌رنگ موهای تهیونگ‌ شده‌ بود و از آهنگِ نوازش اون‌ سازِ منحصر به خودش، آرامش می‌گرفت. موهای کمی فِردارِ پسر کوچک‌تر رو نوازش و با خودش فکر می‌کرد کاش پیچیدگی تمام فلسفه‌ها، به زیبایی حلقه‌های درشت ابریشم‌های سیاه معشوقش بودن.

«عالی‌جنابِ تلخ، عالی‌جنابِ بدخُلق... دیگه چی شاهزاده؟!»

معشوقش اون‌ روز با تلخی‌هاش، زهر شده‌ بود و قاتلِ آرامش شاهزاده. هرنبض قلب گرگ سرخ پنجم، زندگی‌اش رو از حالِ خوبِ تهیونگ می‌گرفت و اخمش، اون‌ ضربان‌ها رو به خطّی ممتد تبدیل می‌کرد.

«عالی‌جنابِ من!»

و بعد از بوسه‌ای روی لاله‌ی گوش معشوقش ادامه داد:

«دلخوریِ شیرین‌ترین تلخِ جهان، چطور از بین می‌ره؟  می‌دونی کار لب‌هات درعوضِ بهانه‌گیری، می‌تونه صدور شیرینی‌جات باشه؟!»

تهیونگ لیوان مقابلش رو کمی نزدیک کشید و بعد از اون، سمت خدای قلبش چرخید.

«صادرات شیرینی به کجا؟!»

باید ترانه‌ی گِله‌های معشوقش رو با بوسه‌ای حوالی لب‌هاش خاتمه می‌داد؛ پس نزدیک به لب‌های آفتابگردانش زمزمه کرد:

«به لب‌های من؛ از راه بوسه.»

نتونست در برابر بوسه‌ی شاهزاده مقاومت کنه؛ أمّا بعد از بوسه‌ای که با صدای‌ جداشدن لب‌هاشون از همدیگه به پایان رسید، دست‌به‌سینه، به صندلی تکیه داد و این شاهزاده‌ بود که سکوت بینشون رو شکست.

«لشکر ستاره‌های خاموش‌شده‌ی آسمان چشم‌هات اون‌قدر قدرت داره که از قلبم یک‌ ویرانه بسازه حتّی اگر اون‌ قلب، قوی‌ترین فرمان‌روایی، برترین قدرت و محکم‌ترین‌ترین دِژها رو داشته‌ باشه! تو... قلبِ گرگ سرخت رو این‌طور می‌خوای؟!»

لاله‌ی گوش معشوقش رو بین دو انگشت شست و اشاره‌اش، نوازش و ادامه داد:

«ناراحتی تو، فقط متعلّق تو نیست اِمانوئل. دردِ جان‌کاه برای گرگ سرخ پنجمه عمرِ من.»

دلش می‌خواست به شاهزاده بگه «سرم داد بکش، بهم آسیب بزن، بدخلق و عصبانی باش؛ أمّا نادیده‌ام نگیر. وقتی نادیده‌ی تو می‌شم، به وجود خودم شک می‌کنم.» أمّا این‌ شکایتش، بار بیش‌تری روی دوش جونگ‌کوک می‌گذاشت و وادارش می‌کرد برای أذیّت‌نشدنِ آفتابگردانش ناچار بشه زوایای بیش‌تری از وجودش رو پنهان کنه؛ پس فقط بعد از فرورفتن در آغوش جونگ‌کوک، تهیونگ، پلک‌هاش رو با ملایمت بست و شاهزاده نفس عمیقی کشید.
کمر معشوقش رو‌نوازش کرد و آفتابگردانش، چانه‌اش رو روی شانه‌ی شاهزاده گذاشت.
آهنگ دم‌ها و بازدم‌هاشون مکمّل همدیگه بود و پسر کوچک‌تر گمان می‌کرد میان بازوهای خدای قلبش، هیچ‌ حسّی نمی‌تونه بهش آسیبی برسونه؛ تهیونگ فقط از شاهزاده‌اش بود که صدمه می‌دید برای اینکه صرفاً در برابر اون، ملایمت نشون می‌داد. نفسش رو بیرون فرستاد و صدای بمش به گوش رسید.

«دیگه بی‌پناهم نکن؛ مانیا.»

(اسمی به معنای خانه، در زبان ایتالیایی؛ ألبته در زبان یونانی هم معناش عشق آتشینه؛ أمّا اینجا معنای خانه مدّ نظره.)

پس از اتمام جمله‌اش،  بالأخره خندید و نوری شد که به گل‌های فریزیای خوابیده در روح جونگ‌کوک و امواج خفته‌ی دریای رایحه‌اش تابید و بیدارشون کرد تا باز هم به شیرینی، عطرافشانی کنن. پسر آلفا قصد داشت برای آفتابگردانش بنویسه:

«همین‌که عشق و آرامش را از میان خطوط نگاه و بندبند تنت بخوانم و بدانم، کافیست! نگران هیچ‌ نخوانده‌ و ندانسته‌ی دیگری نیستم! بگذار سوادِ من، فقط به دوست‌داشتنِ تو برسد.»

***

تمام طول روز رو تقریباً دور از هم گذروندن برای اینکه شاهزاده می‌خواست جشن رو برگزار کنه و باید همراه با پادشاه، قوانینی برای برگزاری‌اش در نظر می‌گرفت. پس از اتمام جلسه‌اش با پدرش، دستبندش رو لمس کرد تا از دلتنگی‌اش به معشوقش خبر بده و وقتی از اتاق کار پادشاه خارج شد، تهیونگ رو دید که مقابل در، ایستاده‌.

اله عشق، سرگردان بود؛ به‌مثابه‌ نسیمی سبک که هرلحظه از سمتی می‌وزید أمّا هدفی نداشت. دنبال عطر آرامش معشوقش می‌گشت أمّا حتّی اگر محوطه‌ی قصر، آکنده از گل‌های فریزیا بودن، اون‌ نسیم سرد و بی‌وزن به اسم‌ تهیونگ، نمی‌خواست رایحه‌ی کسی جز شمیم دریایی خدای قلبش رو به مشام بکشه.
با دیدن معشوقش سمتش رفت و بی‌معطّلی، لب به شکایت باز کرد. تهیونگ داشت شاخه‌های کلماتش رو زیرورو می‌کرد تا بین انبوه دلتنگی، کلماتِ ازرمق‌نیفتاده‌ای پیدا کنه و نهایت تلاشش به همین‌ گلایه‌ها ختم شد.

«چرا دو نفر هستیم؟! چرا یک‌ نفر نیستیم؟! اگر یک‌ نفر بودیم، مجبور نمی‌شدم ازت دور بشم. گرگ‌های سرخ بین قوانین عجیب و غریبشون قانونی ندارن که با جفتشون، یک‌ نفر بشن؟ می‌دونی چقدر دلم تنگ شده‌ بود؟!»

شاهزاده فقط بهش چشم دوخته‌ بود و بهانه‌گیری شیرینش رو تماشا می‌کرد. نگاهش در برابر حرف‌های پُر احساس آفتابگردانش، دیگه سکوت رو انتخاب نمی‌کرد و حتّی عشق رو بی‌پروا، فریاد می‌زد. دستش رو گرفت. همراه خودش کشید و دقایقی بعد، هر دو خیره به ماه، در محوطه مقابل پلّه‌های قصر ایستاده‌ بودن چراکه شاهزاده می‌دونست معشوقش از بوسیده‌شدن در محیط داخلی قصر، خجالت‌زده می‌شه.

حالا شاهزاده لب پایینش رو به دندان گرفته‌ بود و با نگاهی که می‌تونست با گرماش رگ‌های تهیونگ رو متلاشی کنه و خون‌مردگی‌اش رو به‌ جا بگذاره، میان دشت قهوه‌ی عنبیه‌هاش می‌بلعیدش.
پسر کوچک‌تر بهش نزدیک شد. یک‌ دستش رو پشت گردنش برد، موهاش رو نوازش کرد، انگشت شست دست آزادش رو‌ روی چانه‌ی جونگ‌کوک کشید و با فشاری، لبش رو از حصار دندانش رهایی داد. جونگ‌کوک فقط حرکاتش رو دنبال و ازش تبعیّت می‌کرد؛ نمی‌خواست این‌بار تسلّط به بوسه‌شون رو داشته‌ باشه؛ برخلاف ذات سلطه‌جوش - حتّی برای بوسه‌ها - گاهی اوقات باید کنترل لمس‌ها رو به امگاش می‌سپرد تا این‌طور به‌نظر نرسه که به‌عنوان کسی همجنس با خودش، نادیده‌اش گرفته.
رایحه‌ی میوه‌ای گل فریزیایی که حالا به‌خاطر مِیل پسر آلفا به بوسه، شدّت گرفته و گرم‌تر شده‌ بود. با شمیم سرد و دریایی‌اش، ترکیبی متضاد می‌ساخت و آفتابگردانش عطر معشوقش رو با شدّتی که گویا لازمه‌ی زندگی‌اش برای اون‌ لحظه بود، بلعید. فاصله‌ی صورت‌هاشون رو از بین‌ برد و لب پایین جونگ‌کوک رو بین لب‌های خودش محصور کرد. داغ و بی‌تاب، نفس می‌کشید و ضربان‌های قلبش هرلحظه شدّت می‌گرفتن. دستش بین موهای آلفاش مشت شد و مک‌های شلخته أمّا عمیقی به لب‌های پسر بزرگ‌‌تر می‌زد؛ به‌قدری محکم که جونگ‌کوک می‌تونست خالی‌شدن مویرگ‌های خودش از خون رو حس کنه.

دستش رو پشت کمر تهیونگ برد تا بهش نزدیک‌تر بشه و مسیر لمس‌هاش رو سمت لبه‌ی بافت اله عشقش سوق داد. از پارچه‌ی بافتی که مانعش شده‌ بود، گذشت و سرانگشت‌های گرمش حالا روی چال کمر رز سفیدش حرکت می‌کردن و بی‌اراده، هم‌زمان با به‌هم‌فشردن پلک‌هاش، در پوست سرد تهیونگ فرومی‌رفتن.
پسر امگا که می‌دونست ادامه‌ی این‌ لمس‌ها هورمون‌هاش رو تحت تأثیر قرارمی‌دن و اون، به اندازه‌ی شاهزاده خوددار نبود. بعد از گاز آرامی که از گوشه‌ی لب جونگ‌کوک گرفت، ردّ نه‌چندان پررنگ دندان‌های خودش رو باملایمت بوسید و اتّصال میان لب‌هاشون رو قطع کرد.

بااتمام بوسه‌شون، پیشانی‌هاشون رو به هم تکیه دادن و حالا شاهزاده با لطافت داشت گونه‌ی معشوقش که کمی تسکین‌گرفته‌تر از قبل به‌نظر می‌‌رسید رو، نوازش می‌داد.
خیسی لب‌هاشون هنوز هم حس می‌شد نسیم سردی که می‌وزید، ردّ گرم بوسه رو از بین‌ می‌برد. جونگ‌کوک روی لب‌های پروانه‌ی شیشه‌ای‌بالش زمزمه کرد:

«پاره‌ی وجود گرگ سرخ پنجم الآن بهتره؟»

در قلب تمام فصل‌ها، فصلی وجودداشت به نام «نبود جونگ‌کوک» که حتّی بهار رو در اوج شکوفه‌ریزانش هم سرد، خاموش و غمگین می‌کرد. آفتابگردان شاهزاده در این‌فصل، بیش از حد آسیب‌پذیر بود.

«فقط... خدای آسمون خودم کنارم نبود و با خدای آسمون آدم‌های عادی حرف می‌زدم.»

این رو گفت و نگاهش مست از شراب دیدگان شاهزاده، از جایی سمت مژه‌هاش تلوتلو خورد و روی لب‌هاش تعادلش رو از دست داد. پیش از اینکه أثرات مستی دیدگانش، به بوسه‌ای دوباره روی لب ختم بشه، غنچه‌های سرخ‌رنگش رو روی پیشانی شاهزاده گذاشت و جونگ‌کوک هم‌زمان با چنگ‌زدن به پهلوش، پلک‌هاش رو فروبست. بعد از اون‌ بوسه، پسر کوچک‌تر روی لب‌های شاهزاده زمزمه کرد:

«پرستشگاهم رو بوسیدم.»

پیش از اینکه صوت شاهزاده در گوشش طنین‌انداز بشه، صدای زنگ تلفن همراه پسر آلفا بود که شنیده‌شد. جونگ‌کوک‌ به صفحه‌ی گوشی نگاه و تماس رو وصل کرد؛ أمّا قبل از اینکه چیزی بگه، صدای شادی‌اندود نامجون رو شنید.

«اوه! جونگ‌کوک؟! خب... خواستم به پیامت برای دعوت به جشن جواب بدم أمّا با تماس، راحت‌تر بودم. حتماً خودم رو می‌رسونم.»

شاهزاده بعد از سرفه‌ای مصلحتی، با تشویش از اینکه برنامه‌اش برای غافلگیر‌کردن معشوقش خراب نشده‌ باشه، جواب داد:

«اوه! کیم نامجون شی... بله. اِمانوئل اینجاست. می‌خواید باهاش صحبت کنید؟!»

و ألبتّه که پیش از پاسخ نامجون، چشم‌های متعجّب معشوقش به‌عنوان جواب، عایدش شد.

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now