قسمت پانزدهم

131 10 0
                                    

قسمت پانزده: «با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من
مهربانِ توست...»

-حضرت سعدی

***

عقل بیچاره‌اش از دست بهانه‌های عاشقانه‌اش کلافه شده بود و حتّی با وعده‌ی چند دقیقه‌ی بعد، دیدن معشوقش هم آروم نمی‌گرفت. با شنیدن صدای مادرش ایستاد و سمتش برگشت.

‎«جونگ‌کوک؟ یک لحظه صبر کن.»

‎دست‌هاش رو درون جیبش فروبرد و منتظر جمله‌ی مادرش موند.

‎«نمی‌خوای بالأخره تهیونگ رو همراه خودت بیاری؟»

آشفته شد و شاید هم خشمگین. منظور مادرش رو می‌دونست؛ می‌دونست که فقط دل‌تنگ پسرخوانده‌اش شده أمّا نتونست عکس‌العملی بهتر نشون بده. فرشته‌ی اون، مثل عروسکی چوبی و با تَن و روحی مُرده نبود که با نخ‌هایی وصل کرده به روح و جسمش، اون رو به سمت و جهت‌های دل‌خواه خودش بکِشه.

‎«بیارم؟! بانوی من؟ اِما خودش اختیارِ رفتارها و تصمیماتش رو داره؛ هروقت که اراده کنه، می‌تونه بیاد اینجا و نمی‌خوام برای هیچ کاری تحت‌فشار قرار بدمش. اگر تا الآن نیومده، حتماً این ترجیحشه و به تصمیمش احترام می‌ذارم.»

اِما؟! عادت داشت با لقب‌هاش صدا بزنه و گاهی اوقات فراموش می‌کرد کسی جز خودشون دو نفر، از لقب‌های بینشون خبر نداره.

‎«نمی‌تونی باهاش صحبت و قانعش کنی که بیاد؟ اون به حرفت گوش می‌ده.»

‎خیلی دلش می‌خواست ' باشه ' ای در پاسخ بگه و تلاش دیگه‌ای برای ادامه‌ی گفت‌وگو، نکنه. از بحث، عبور کنه و خودش رو به عمارت و آغوش آرامشش برسونه؛ أمّا نفس صداداری کشید و لب‌هاش رو از هم فاصله داد.

‎«گوش می‌ده؛ بدون شَک! أمّا عشقش برای من، مجوّز سوءاستفاده نیست!»

‎از کدوم سوءاستفاده حرف می‌زد وقتی ملکه فقط می‌خواست پسر خواهرش رو در آغوشش بگیره و به جبران تمام ازدست‌دادن‌هاش، براش نقش مادرش رو ایفا کنه؟ آغوشی چند دقیقه‌ای چقدر زیاد بود؟ واقعاً پسرش به‌این‌اندازه بی‌رحمی، احتیاج داشت که نگاه پُر از خواهش جیون رو نمی‌دید؟

‎«جونگ‌کوک فقط چند دقیقه... از دور می‌بینمش.»

‎أمّا اگر تهیونگ رضایت نداشت، پس حتّی برای دیداری از راه دور هم نمی‌تونست واسطه بشه؛ خواسته‌ی جفتش براش از هر کسی مهم‌تر بود! دست‌کم خیلی بیش‌تر از خواسته‌ی خانواده‌ای که تا اون لحظه باعث شدن همه‌چیز خلاف مِیلش پیش بره...

‎«از من توقّعِ کمک برای یک ملاقات از راه دور نداشته باشید ملکه. دیگه باید برم.»

‎این رو گفت و با قدم‌های بلندش از قصر خارج شد...

***

‎هوا اون‌قدر هم سرد نبود أمّا سرما داشت سلّول‌هاش رو می‌بلعید و اضطراب، با دست‌هاش به گوشه‌ی چشم‌هاش چنگ می‌زد تا اشکی از دریای سیاهش بیرون بِکشه أمّا اون دریا، خودش رو  فقط به انتظار و نگرانی برای خدای قلبش سپرده بود. جای خالی شاهزاده مثل شبح سیاهی روبه‌روی تهیونگ‌ نشسته بود و دستش رو از روی گلوی پسر امگا برنمی‌داشت. می‌خواست براش بنویسه؛ أمّا وقتی دلتنگی، هیچ جوهری نداشت، قلمش چطور می‌تونست حالش در اون لحظه رو‌ توصیف کنه؟ حسّش نه‌ شروع داشت و نه پایان. پایانش تنها وقتی می‌رسید که جونگ‌کوک رو در آغوش بگیره. به‌هیچ‌وجه بچّگانه یا بهانه‌گیری نبود! از بعد از رابطه‌شون، متوجّه وابستگیِ بیش‌ترش به شاهزاده شد و راهی جز کناراومدن باهاش نداشت. حالا باوجود اون حجم از دل‌تنگی اگر هم می‌نوشت، کلمه‌هاش اون‌قدر وزن داشتن که خطوط کاغذش رو به ویرانی بکشن؛ پس فقط برای بیش‌تر ویران‌نشدن کاغذ، خیلی کوتاه نوشت:

«هرچیزی در لحظه‌های نبودَنَت آسیب است؛ حتّی آرامش!»

‎با شنیدن صدای ماشین و دیدن نور چراغ‌هاش از پشت پنجره، از جا پرید. به‌اندازه‌ای دل‌تنگ بود که صبرش برای پایین‌رفتن پلّه‌ها، کافی نباشه؛ پس روی نرده‌ها نشست، سُر خورد و این صدای واضح پسر بزرگ‌تر بود که به گوشش رسید.

‎«تهیونگ مواظب با...»

‎أمّا قبل از تمام‌شدن جمله‌اش، معشوقش مثل تیر پرتاب‌شده‌ای از کمانِ د‌‌لتنگی، در آغوشش گویا به هدف خورد و جمله‌ی شاهزاده رو ناتمام گذاشت. ناخودآگاه کیف آلفاش از دستش به زمین افتاد و دست‌های جونگ‌کوک دورِ بدنش حلقه شدن. پسر کوچک‌تر درحالی‌که دو طرف یقه‌ی شاهزاده رو گرفته بود، سمت نزدیک‌ترین دیوار هُلش داد.

‎«نگرانی‌هام برات شوخی هستن اِما؟! آخرین‌دفعه‌ای باشه که چشم‌هام این صحنه رو می‌بینن و‌ فقط می‌خوام بشنوم بگی ' تکرار نمی‌شه! ' برای شنیدنش منتظرم لینائوس؟!»

‎تهیونگ قبل از اینکه جوابی بده، گره‌ انگشت‌های یکی از دست دست‌هاش رو از دورِ یقه‌ی خدای قلبش باز کرد و روی گونه‌اش گذاشت. تمام اجزای صورتش رو با چشم‌هایی که دل‌تنگی کهنه‌ای در مردمک‌هاش خودنمایی می‌کرد.

‎«بی‌لینائوس، جونگ‌کوک!»

‎رو به‌آرامی گفت و لب‌هاش رو زیرِ گوش شاهزاده گذاشت. از اونجا تا طول خطّ فکش رو بوسید و دست پسر بزرگ‌تر بین شهرِ سیاهی ابریشمی که داشت پوستش رو قلقلک می‌داد، فرورفت. از بین لب‌های نیمه‌باز شاهزاده، زاونش رو روی زبان اون لغزوند و مِکی به لب پایینش زد.
جونگ‌کوک که به خودش اومده بود، انگشت‌هاش رو بین موهای معشوقش به هم قفل کرد و دست آزادش رو روی گودی کمرش گذاشت تا به خودش نزدیک‌ترش کنه. لب بالای تهیونگ‌‌ رو با دلتنگی، گاز ملایمی برخلاف مِیلش گرفت و برای بوسه همراهی‌اش کرد. صدای بوسه‌شون در سالُن ورودی عمارت به گوش می‌رسید. لب‌هاشون مثلِ پیچکی دورِ هندسه‌ی بی‌نقصِ لب‌های هم‌دیگه پیچیده شده بودن از چشیدن طعمِ تلفیق‌شده‌ی غنچه‌های سرخ‌شده و مرطوب از بزاق هم، ذرّه‌ای احساس سیری نمی‌کردن. گویا اون دو غنچه‌ی سرخی که روی هم‌می‌لغزیدن، می‌خواستن حتّی مویرگ‌های لب‌های هم‌دیگه رو به خاطر بسپارن.
وقتی بالأخره اون بوسه‌های سَرکِش به اجبارِ کم‌آوردنِ نفس، رام شدن، بدون زیاد فاصله‌گرفتن و جداکردن لب‌هاشون، پیشانی‌هاشون رو به هم تکیه دادن و نفس‌های داغشون رو روی پوست هم پخش کردن. پسر امگا کراوات آلفاش رو در دست گرفت و درحالی‌که بین انگشت‌هاش بازی‌اش می‌داد، روی لب‌های پسرخاله‌اش زمزمه کرد:

‎«می‌شه لینائوس این‌دفعه به شاهزاده نگه ' تکرار نمی‌شه؟ ' این سُرخوردن روی نرده‌ها، یک عادته که خیلی دوستش دارم.»

‎جونگ‌کوک کمی ازش فاصله گرفت، جای خودش رو با اون عوض کرد و بعد از اینکه به دیوار تکیه‌اش داد، انگشت اشاره و شستش رو دو طرف گوشه‌های لب‌های تهیونگ گذاشت و وقتی غنچه شدن، بوسه‌ی نرم و کوتاهی بهشون زد. بعد از دوباره جداشدنشون، پایین چشم‌های معشوقش رو با سرانگشتش نوازش و ملایمت رو چاشنیِ لحنِ محکمش کرد.

«گرگ سرخت یک حرف رو دو دفعه به زبان نمیاره و اِما هم می‌دونه نباید به تکرار، مجبورش کنه؛ درسته؟»

‎و لعنت به جذبه‌ی شیرینش که تهیونگ رو خلع سلاح کرد مخصوصاً زمانی که شاهزاده داشت همزمان با پرسیدنش درحالی‌که به آفتابگردانش خیره بود، لاله‌ی گوش پسر کوچک‌تر رو بین انگشت شست و اشاره‌اش بازی می‌داد. جونگ‌کوک هرگز دلش نمی‌خواست از سلطه‌اش استفاده کنه و ترجیح می‌داد برای تسلّط‌داشتن به معشوقش، با همین صدای آهسته و نوازش‌های مست‌کننده‌اش، اراده‌ی تهیونگ رو تسلیم خودش کنه. فریادکشیدن سر امگاش - به هر دلیلی حتّی عشق - بدترین بی‌سلیقگیِ اخلاقی بود!
‎از ابرِ مردمک‌های مست‌کننده‌اش، قطره‌قطره شرابی کُهنه به جانِ چشم‌های تهیونگ  ‌می‌چکید و باوجود نوازش‌هاش طولی نکشید که پلک‌های پسر کوچک‌تر، بی‌اراده روی هم افتادن.

درحالی‌که زانوهاش برای لحظه‌ای خم شدن و جونگ‌کوک کمرش رو‌ نگه داشت، نفسِ سنگینی کشید و لب زد:

‎«هـ... هرجور که تو بخوای.»

‎و... سلطه؟! جونگ‌کوک واقعاً به هیچ سلطه‌ای نیاز نداشت وقتی فقط چشم‌ها و جذبه‌ی نگاهش، قدرت مخالفت معشوقش رو تسلیم خودشون می‌کردن.‎شاهزاده چطور باید بهش می‌گفت آسیب‌دیدنش براش فاجعه‌ی بزرگ قرنه؟! أمّا به‌هرحال برای مانعش‌نشدن، باید کاری می‌کرد؛ پس صوتش طنین انداخت.

‎«برات یک سُرسُره‌ی آبشار در محوطه‌ی پشت عمارت می‌ذارم یا أصلاً یک شهربازی خصوصی بهت می‌دم. فقط دیگه از روی نرده‌های راه‌پلّه پایین نیا.»

‎پسر کوچک‌تر حالا که به خودش اومده بود، فهمید ترکیب لمس لاله‌ی گوشش و نگاه جونگ‌کوک، أثر مست‌کنندگی فوریِ چند بطری شراب رو داشت؛ پس روی پلّه ایستاد و سمت شاهزاده چرخید.

‎«دیگه به گوشم دست نمی‌زنی! می‌رم حمام. زود برمی‌گردم.»

‎این رو گفت و طول راهرو رو دوید تا زودتر دوش کوتاهی بگیره و خودش رو به اتاق شاهزاده برای رفع دلتنگی‌اش برسونه.

***

‎جونگ‌کوک، خسته از جلسه‌ی نه‌چندان جالبش، روی مبل نشسته و پاهاش رو دراز کرده بود. خواست نقشی از امگاش بکشه أمّا خسته‌تر از اون بود که بتونه؛ پس فقط براش عاشقانه‌ای می‌نوشت و کشیدن چهره‌اش رو به وقت دیگه‌ای موکول می‌کرد. قلمش رو حرکت داد و کلمه‌هاش گویا چشم داشتن! احساس قلبش رو‌ می‌دیدن که تا به تهیونگ‌ می‌رسیدن، عاشقانه می‌شدن. دفتر نقّاشی‌اش رو باز کرد. تنها دارایی دوست‌داشتنی‌اش، اون برگه‌های آراسته به چهره‌ی معشوقش بودن. قلمش رو حرکت داد و به‌خاطر تپش قلبی که در اون لحظه داشت، نوشت:

‎«باید یک روز دور از چشمانت قلبم را مقابلم بنشانم، او را به آرامشِ یک فنجان از دم‌نوش‌های گل مینای تو‌ دعوت کنم و بپرسم ' می‌داند سروصدای پُر از شوقِ کودک‌های بازی‌گوشِ تپش‌هایش یک روز پیشِ تو رسوایم می‌کند؟! ' هرچند شاید هم عیبی نداشته باشد! نبض‌هایم مقابلَت بچّه می‌شوند؛ همان‌قدر ساده و بی‌ریا... سرکوبشان بی‌رحمیست. تو مواظبشان باش.»

‎تهیونگ بالأخره خودش رو به شاهزاده رسوند؛ با سینی دم‌نوش گل مینای توی دستش و دستمالی پارچه‌ای که عطر اکالیپتوسش به مشام می‌رسید. پیراهن و شلواری سیاه و از جنس مخمل پوشیده بود و بعد از گذاشتن سینی روی میز بین مبل‌ها، روی پاهای جونگ‌کوک نشست. دست‌های شاهزاده دور کمرش حلقه شدن و بعد از اینکه امگاش بوسه‌ای به لب‌هاش زد، پسر آلفا پیشانی‌اش رو به پیشانی اون تکیه داد. تهیونگ به‌محض اینکه در آغوش خدای قلبش پناه گرفت، حتّی دقایق و ثانیه‌ها هم با آرامش، به هم تکیه دادن تا تماشای آروم گرفتنِ بی‌قراری‌های اون دو نفر رو از دست ندن.

‎«استخوان‌هام از شدّت بغل‌نشدن، تحت فشار بودن جونگ‌کوک.»

‎کاش تهیونگ موقع شیرین‌زبانی‌هاش کمی مراعات می‌کرد چون برای جونگ‌کوک سخت بود که بهش نگه ' در آغوش نگرفتن تو هم این چند ساعت، ظالمانه‌ترین بی‌عدالتی در حقّ من بود! ' به‌جای اون جمله، جواب داد:

‎«سیاه‌پوش شدی عالی‌جناب کیم.»

‎تهیونگ ازش فاصله گرفت و نگاهی به پیراهن خودش انداخت.

‎«ازش... خوشت نمیاد؟ می‌فهمم که زشت شدم.»

‎جونگ‌کوک که قلبِ چشم‌هاش رو به زیباییِ بی‌اندازه‌ی تهیونگ‌ بخشیده بود. آفتابگردانش از کدوم ' دوست نداشتن ' حرف می‌زد؟!

‎«اِما؟! می‌خوای عصبانیم کنی؟! تو‌ حتّی چندین مرتبه از فرشته‌ها هم زیباتری. دیگه تکرارش نکن! چی می‌خوام ازت بشنوم؟»

‎این رو گفت و دستش رو با شیطنت سمت لاله‌ی گوش تهیونگ‌ برد؛ أمّا پسر کوچک‌تر گوش‌هاش رو با دست‌هاش پوشوند و با چشم‌های کشیده‌ی درشت‌تر‌شده و لحنی عاجزانه جواب داد:

‎«خیلی خب. تکرار نمی‌شه. قرار شد به گوشم دست نزنی!»

پسر آلفا در جوابش فقط لبخند محوی زد و اَبروهاش رو بالا فرستاد.

‎«هیچ قولی ندادم که به گوش‌هات دست نزنم!»

شاهزاده براش ناشناخته بود؛ مردمک‌هاش در اون مزرعه‌ی قهوه و باوجود خاصیت خلسه‌آورش، هرجایی از مسیرِ اون نگاه بودن، به زانو دراومدن و تهیونگ برای نجات چشم‌های خودش، پلک‌هاش رو بست. گم‌شدن و سر در گمی بلورهای سیاه‌رنگ خودش در عنبیه‌های قهوه‌ای پسر آلفا، نتیجه‌ای جز سپردن خودش و اراده‌اش به جونگ‌کوک نداشت.
خودش رو به شاهزاده فشرد و بهانه گرفت.

‎«حس می‌کردم نبودنت من رو‌کُشته، توی بدنم رو از دلتنگی پُر کرده و یک مومیاییِ دلتنگ شدم! چرا من رو همراه خودت نبردی؟ چطور پیش رفت؟»

‎دست تهیونگ موقع گفتن جمله‌اش روی قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک بود و تپش‌های تند قلب آلفاش داشتن سر حسّ لامسه‌ی پسر کوچک‌تر، دوست‌داشتن رو فریاد می‌کشیدن؛ أمّا خود جونگ‌کوک، ساکت بود چراکه فقط سکوتش حجم سنگین دل‌تنگی‌اش رو تحمل می‌کرد. باید بهش می‌گفت؟! باید می‌گفت خودش هم اگر مسیر لعنت‌شده‌ی بینشون از قصر تا عمارت رو دوام آورده، فقط به لطفِ فکرِ گرفتن دست‌های معشوقش بوده؟!
‎شاهزاد واقعاً چهره‌ی عمر خودش رو در صورت تهیونگ‌ می‌دید! چطور می‌تونست عمرش رو به خطر بیندازه؟ برای نگران‌نکردنش جواب داد:

‎«می‌دونی من... به سندرومِ ' حیف‌بینیِ لومیر ' دچارم؟!»

نتونست جمله‌ی شاهزاده رو جدّی نگیره و کنجکاو نشه.

‎«حیف.... بینی؟ اون چیه؟»

‎پسر کوچک‌تر خندید و شاهزاده برای نبوسیدنش مانع خودش نشد. بوسه‌ی عاشقانه، إتّفاقی زیبا بود و باید در زیباترین لحظه - یعنی لحظه‌ی خندیدن تهیونگ برای خدای قلبش - إتّفاق می‌افتاد.

‎«سندرمی که حس می‌کنم هرجایی و هر کسی برای علی‌جناب کیم، کَمِ و ناچیزه و شایسته‌اش نیست.»

‎این رو گفت و تهیونگ دست آلفاش رو گرفت. روی قلب خودش گذاشت و صدای مرتعشش در اتاق طنین انداخت.

‎«ببین؟! به‌خاطر توئه شاهزاده! همه‌اش تقصیر توئه. یک روز این تپش‌ها وقتی بعد از دیدنت دارن می‌دون و با هم مسابقه می‌دن، از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌افتن و می‌میرن. آلفا آخرش قاتلِ تپش‌های قلبِ اِما می‌شه.»

‎جونگ‌کوک خم شد. روی قلب تهیونگ رو بوسید و بدون برداشتن لب‌هاش زمزمه کرد:

‎«تپش‌های قلبِ اِما، مواظب لینائوسِ من باشید؛ این یک دستوره!»

‎وقتی به‌خاطر این حرکتش، حتّی نفس‌کشیدن هم برای تهیونگ سخت شد، شاهزاده دستش رو روی قلبِ پسرخاله‌اش گذاشت و خیره به چشم‌هاش بهانه گرفت.

‎«به حرفم گوش ندادن اِما. تپش‌های قلبت هم مثل خودت، سرکِشی می‌کنن.»

شاهزاده بعد از جمله‌ی خودش ‎خندید و به دوّمین‌سؤال معشوقش که پرسید جلسه چطور بود، جواب داد.

‎«پرسیدی جلسه چطور پیش رفت... بودن در جایی که ازش متنفّری و بین آدم‌هایی که ازشون متنفّری... به‌هرحال خوب نیست.»

‎و بعد از جوابش، نگفت تمام مدّت به تو فکر کردم تا زیبایی خیالِ تو، زشتی واقعیّت و اون مکان رو از بین ببره. برای طولانی‌نشدن سکوت بینشون ادامه داد:

‎«نِل هارپر لی رو می‌شناسی استرلیتزیا؟»

‎سرش رو توی گردن شاهزاده - بهترین‌جا برای نفس‌های عمیق و متوالی کشیدن - فروبرد. عطر خُنکش رو بلعید تا به ریه‌هاش آرامش بده و به دم و بازدم‌هاش، نظم. بدون تغییر موقعیّتش جواب داد:

‎«ولی من اين‌طور ياد گرفته بودم: مردم خوب آن‌هايی هستند كه به تناسب دركشان، بهترين كاری را كه از دستشان ساخته‌است انجام می‌دهند... منظورت همین نویسنده‌است؟ نویسنده‌ی رمان کشتن مُرغِ مینا؟»

معاشقه‌ی بین شکار و شکارچی، بهترین وصف از حالِ اون دو نفر موقع خیره‌شدنشون به همدیگه بود و جونگ‌کوک بدون قطع‌کردن اون عشق‌بازی بین چشم‌ها جواب داد:

‎«درسته. خودشه. جایی در همون رمان، گفته ' من قبل از اینکه با دیگران زندگی کنم، باید بتونم با خودم زندگی کنم، وجدان آدم تنها چیزیه که نمی‌تونه تابع نظر أکثریّت باشه. ' این رو یادت هست؟»

‎پسر امگا سرش رو بالا و پایین برد و شاهزاده ادامه داد:

‎«من... گرگِ سرخ پنجمم. مثل یک هنرمند پِیروی شیوه‌ی هُنریِ ' دادائیسم ' ارزش‌های این جامعه‌ی لعنت‌شده و دیوانه رو به تمسخر می‌گیرم و یک تمدن عاقلانه‌ جانشینَش می‌کنم أمّا... وجدانِ من، خلاف بی‌وجدانی ننگ‌آوریه که نظرِ أکثریّت جامعه‌است. یک ژِنِ ناخواسته، چطور باید اون‌قدر قدرت داشته باشه که انسانیّت رو نادیده بگیره؟!»

‎چشم‌هاش به‌خاطر تصمیمات جدید شاهزاده می‌خندیدن و جونگ‌کوک برای ماندگاری برق شادی توی نگاهش و رنگ ابدیّت‌بخشیدم بهش، هر کاری می‌کرد.

‎«دیگه تمام شد... ازاین‌به‌بعد، تو اجازه نمی‌دی شاهزاده.»

‎جونگ‌کوک حالا در بی‌خیال‌ترین نقطه‌ی جهان بود وقتی عطر شکوفه‌ی لیمو و رایحه‌ی فریزیا در مشامش می‌پیچید، بوی اکالیپتوس توی مشامش و حرکت سرانگشت‌های تهیونگ‌ روی شقیقه‌هاش از سردردش کم می‌کرد و فنجان دمنوش گل مینا با گل مینایی معلق روی سطحش، انتظارش رو می‌کشید. نمی‌دونست خودش هم با هر نفسش، آوار دل‌تنگی رو از روی قلب معشوقش برمی‌داره و‌ حرکت دست‌هاش روی کمرش بدون اینکه حتّی ارادی باشه، بهش آرامش خاطر می‌ده؛ أمّا افکارش نمی‌گذاشتن از اون مکان پر از آرامش، لذّت ببره.

‎«تو این رو می‌خوای اِما؟ حتّی اگر نقطه‌ضعفم بشی و برای همین، مخالف‌هام جانت رو تهدید کنن؟»

‎شکوفه‌های عشق، در بهارِ چشم‌هاش خودنمایی می‌کردن و‌ جونگ‌کوک اون‌قدر با لطافت بهش نگاه می‌کرد که به اون شکوفه‌های سفید و پاک، آسیبی نزنه و حتّی نوازششون کنه.

‎«اگر بگم نمی‌خوام، دست برمی‌داری؟ پس وجدانت چی می‌شه؟»

‎ترس ازدست‌دادن تهیونگ، ممکن بود ازش شاهزاده‌ای غیرمُنصِف بسازه که به‌خاطر مواظبت از معشوق خودش، حتّی وجدان خودش رو نادیده بگیره و امید داشت آفتابگردانش به این بلاتکلیفی پایان بده.

‎«سؤالم رو باسؤال جواب نده. فقط بگو می‌خوای یا نه؟ مجبور به تکرارم نکن!»

‎گاهی اوقات، بستنِ یک زخم کافی نبود. برای بهبودی‌اش دارو و نگه‌داری می‌خواست و جراحت امگاها از بی‌عدالتی‌ها نباید به حال خودش گذاشته می‌شد.

‎«می‌خوام و با تمام وجودم و هر خطری، کنار شاهزاده‌ام می‌مونم و هر کاری می‌کنم تا قدرت‌هات رو به دست بیاری. تو... گرگ سرخ پنجمی! قدرت‌مندترینی توی تاریخ؛ اجازه نده هیچ‌چیز نقطه‌ضعفت بشه. تو... گرگ سرخ منی! اسمِ جونگ‌کوک من، به‌عنوان بهترن پادشاه تاریخ، ثبت می‌شه؛ بهت قول می‌دم عزیزم.»

‎تهیونگ، جنگنده‌ی شجاعِ سرزمین عشقِ شاهزاده‌اش بود و به هر بهایی کنارش می‌موند.
پسر کوچک‌تر دوباره برای بخشیدن اطمینان خاطر به شاهزاده، ادامه داد:

‎«ساموئل؟ اون امگاها، یک خدا مثل من ندارن که دنیاشون رو براشون دوست‌داشتنی کنه؛ بعضی از خصلت‌های ذاتی و آزاردهنده‌ی زندگی مثل بی‌عدالتی، هیچ‌وقت کاملاً از بین نمی‌رن؛ أمّا تو می‌تونی بهشون کمک‌ کنی دنیای بهتری داشته باشن.»

(ساموئل: به معنای خواسته شده از خدا)

‎پسر بزرگ‌تر دستمال پارچه‌ای در دستش که هنوز هم عطر اکالیپتوسش به مشام می‌رسید رو روی میزِ بین مبل‌ها گذاشت و تهیونگ‌ رو از پشت در آغوشش گرفت. موهای مرطوبی که عطر رز و بلوط داشتن رو بوسید و چانه‌اش رو روی شانه‌ی جفتش گذاشت.

‎«هوا سرد شده. هنوز نمی‌خوای موهات رو بعد از حمام خشک کنی؟»

‎تهیونگ دست راست معشوقش رو گرفت، نزدیک لب‌هاش برد و یک‌به‌یک سرانگشت‌هاش رو بوسید درحالی‌که چشم‌هاش رو بسته بود و داشت عطر مدیترانه‌ای آلفاش که با گل‌های چاکلت‌کازموس رایحه‌اش ترکیب شده بود رو نفس می‌کشید.

‎«اگه اِما سرما بخوره، آلفا دیگه نمی‌بوسدش؟»

‎جونگ‌کوک به‌جای جواب، بوسیدش. نرمش رفتارش باعث شد تهیونگ از روی پاهاش بلند بشه و برای أوّلین‌بار دست از لجبازی برداره. از اتاق خارج شد تا با حوله‌اش برگرده و شاهزاده با خودش گفت:

‎«تو پروانه‌ی بال‌شیشه‌ای من بودی که خواستم از دستِ دشمنِ سرنوشت، دور نگهت دارم... در مُشتم پنهانت کردم و نفهمیدم حتّی مواظبِ تو و بال‌های ظریفت بودن، آداب می‌خواد و من چقدر ناتوانم.»

‎عذاب وجدان داشت چون ' همیشه ' می‌خواست برای تهیونگ‌ کسی باشه که هرگز برای هیچ‌کس اون‌طور نبوده؛ أمّا میان تلاش‌هاش از یاد برد که أصلاً معشوقش ازش چی می‌خواد.

در این فاصله، یونهو به اتاق جونگ‌کوک اومد و فراموش کرد در رو ببنده، خبر آزادی هوجین رو داد و حوله‌ی تهیونگی برگشته بود، با ناباوری از دستش افتاد. تا رفتن یونهو صبر کرد و بلافاصله بعد از خروجش با بُهت و اشک در چشم‌هاش، از جونگ‌کوکی که مردمک‌هاش با سردرگمی در نگاه معشوقش می‌گشتن، پرسید:

‎«تو واقعاً جانگ هوجین رو آزاد کردی؟! کسی که می‌خواست بهم تعرّض کنه رو آزاد کردی جونگ‌کوک؟!»

‎شاهزاده دست یخ‌زده‌اش رو‌گرفت. بهش کمک کرد روی مبل بنشینه و گذشته و چند روز جدایی‌شون رو براش تعریف کرد.

[‎فلش بک]

‎به جسمش بدهکار بود و به روحش حتّی بیش‌تر! با هربار قدم‌برداشتنش، به‌اندازه‌ای احساس بی‌تعادلی داشت و می‌افتاد که انگار زمین، وجودش رو پس می‌زد و به‌قدری هوا برای تنفّسش کم می‌آورد که گویا اکسیژن، از ریه‌هاش نفرت داشت. خُرده‌های تمام ساعت‌های توی خانه‌اش، پایین دیوارها به چشم می‌خوردن چون نمی‌خواست گذرِ لحظه‌ها در جایی بیگانه و متروک بدون معشوقش رو ببینه و فقط انتظارِ گذشتِ شش ماه و رسیدن زمان مرگش رو می‌کشید. اون شب، در سکوت اتاقش بعد از ساعت‌ها فشردن لحاف بین دندان‌هاش برای خفه‌کردن صدای گریه‌اش، سخت خوابش برد أمّا کابوس، نمی‌خواست راحتش بگذاره! خواب دید در محوطه‌ی عمارت، تیراندازی شده بود و جمعیّت زیادی درحال فرار به چشم می‌خوردن. با نگاه نگرانش دنبال شاهزاده می‌گشت و به جثه‌های افتاده روی زمین نگاه می‌کرد تا مبادا جونگ‌کوک رو بین اون‌ها ببینه. وقتی بالأخره آلفاش رو دید، طرفش دوید أمّا تیری به سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش خورد و قبل از رسیدن به پسر بزرگتر، روی زمین افتاد. جونگ‌کوک با خون‌سردی قدم برداشت. بالای سرش ایستاد و وقتی متوجّه شد وضعیّت امگاش به قدری بد هست که امیدی به نجاتش نباشه، به مأمورهای آمبولانس که داشتن سمت تهیونگ می‌اومدن، اشاره کرد تا برای کمک به زخمی‌های دیگه برن و مقابل چشم‌های خیس تهیونگ، ازش دور شد! پسر کوچک‌تر هم‌زمان با صدازدن اسمش، از خواب پرید و وقتی چشم‌هاش به تاریکی عادت کردن، پشت دستش رو روی گونه‌هاش کشید... متوجّه شد که توی خواب هم گریه کرده و نفهمید از روز بعد، دیگه تظاهرهاش به پایان می‌رسن چون یانگوک تا همون لحظه هم بیش از اندازه سعی کرده بود به تصمیمش احترام بگذاره و بهش نگه که می‌دونه حافظه‌اش رو به دست آورده.

***

‎صبح روز بعد، درحالی‌که دنبال قرصی برای کاهش سر دردش می‌گشت، دردی در پهلوهاش احسای کرد؛ وقتی به یاد می‌آورد شاهزاده موقع بوسیدنش، دست‌هاش رو روی کمرش می‌گذاشت و سمت خودش می‌کشیدش، جای سرانگشت‌های خدای قلبش روی پهلوهاش تیر می‌کشید و هر جایی که بود، روی زمین می‌نشست و بی‌صدا اشک می‌ریخت. یانگوک می‌دیدش؛ گاهی پایینِ میزِ وسطِ اتاق غذاخوری، گاهی پایینِ کابینت‌ها، دقایقی جلوی در اتاقش و دقایقی پایین هر پنجره‌ای که آخرین‌بار، پشتش چشم‌انتظار معشوقش ایستاده بود؛ أمّا تظاهر می‌کرد ندیده تا معذّبش نکنه و اون پسر بتونه به دروغش - یعنی به‌دست‌نیاوردن حافظه‌اش - ادامه بده اگر اون‌طور راحت‌تره؛ ولی اون روز، دیگه نتونست! روزِ بیست‌وهشتم از جدایی تهیونگ‌ و جونگ‌کوک... پس یانگوک، مارشملوها و بستنی‌هایی که خریده بود رو روی سکوی آشپزخانه گذاشت و پشت میز روبه‌روی تهیونگی نشست که به‌خاطر بدخوابی شب گذشته‌اش داشت قرصی که پیدا کرده بود رو از توی ورق آلومینیومی‌اش بیرون می‌آورد.

ساکت شده بود و رنگ پریده. نمی‌خندید، گریه نمی‌کرد و زیر چشم‌هاش، سیاه‌چاله‌هایی حفر شده بودن.
چیزی نمی‌نوشت، کلمه‌ای ثبت نمی‌کرد، از جزئیّات نمی‌گفت و حتّی سراغ کیسه‌ی بوکسش یا تخم مرغ‌ها و شیشه‌هایی که یانگوک بعد از ترخیصش از بیمارستان براش گرفت، نمی‌رفت چون ظاهراً حافظه‌اش رو از دست داده بود! أمّا... پس چرا به‌اندازه‌ی کسی که هنوز حافظه داشت و اندوهش رو به یاد می‌آورد، غمگین بود؟! به‌هرحال یانگوک فهمیده بود مدّتی طولانی می‌شه که کار پسر امگا، تظاهره!
لیوان  آبی که قبل از نشستنش پرش کرد رو مقابل تهیونگی که لبخند محوی بهش زد، هل داد و بهش چشم دوخت.

‎«لبخندت اون‌قدر متظاهرانه‌است که شبیهِ اشکِ لب‌هاته. دیشب... شنیدم که صداش زدی.»

تهیونگ می‌دونست هرگز نمی‌تونه خودش رو از شاهزاده، خلاص کنه و مثل بقیه نفس بکشه! می‌دونست مُهمَل‌گویی کرده، دروغ گفته، خودش رو فریب داده و چقدر از زندگی بدون خدای قلبش، ناتوانه؛ پس جواب داد:

«من قبول کردم که ازدست‌دادن، بخشی از زندگیه.»

به برگشت حافظه‌اش اقرار کرد و حسّ کسی رو داشت که تمام مدّت، آب رو در مشت‌هاش می‌فشرد تا مانع از ریختن و از‌دستدادن اون قطره‌ها بشه.

«کسی که قبول کرده، بی‌قرارِ ' ازدست‌رفته‌ی زندگیش ' نمی‌شه.»

‎خواسته‌هاش، مغلوبِ مرگ شده بودن و فقط باید جسدشون رو می‌سوزوند تا خاکسترشون رو بر باد بده؛ پس سخت بود أمّا به یانگوک جواب داد:

«اگر این یک داستان بود، دیگه تمام شد. برای اینکه پایِ رفتن نداشتم، خودم رو روی زمینِ پُر از تیغِ قلبش کشیدم و بعد از اینکه به‌اندازه‌ی کافی آسیب دیدم، روحم رو اونجا جا گذاشتم و جسمم رو برداشتم؛ الآن هم اینجام! مُرده، روبه‌روی تو!»

ولی جونگ‌کوکی که نامرئی شده أمّا اونجا بود و می‌شنید، می‌خواست قلبش رو به دشتی از گل‌های کازموس تبدیل کنه تا تنِ تهیونگ، آسیب نبینه! می‌خواست آسمان آبی‌رنگش بشه و بهش بالِ پرواز بده اگر رقیبش که شاهزاده حتّی نمی‌شناختش، معشوقش رو ازش نمی‌گرفت!

(اینجا درواقع بعد از اینه که شاهزاده گفت‌وگوی بین یانگوک و نامجون رو توی بیمارستان شنید و فکر کرد تهیونگ در گذشته و نوجوانی، معشوق دیگه‌ای داشته)

یانگوک سعی کرد پاسخی منطقی بهش بده.

«أمّا قصه‌ها می‌تونن بدون هیچ پایانی، فقط ادامه پیدا نکنن و به حال خودشون رها بشن.»

نمی‌تونست قبول کنه داستانشون، مثل رمان کلاسیکی سراسر از اندوه، به‌خاطر خودکشی نویسنده در غمگین‌ترین صحنه، تمام شده!
تهیونگ چطور می‌تونست غفلت از عشق رو به قلب شکسته‌اش یاد بده و از اونجا به بعدِ داستان رو تنها بره؟! أمّا شاید راهی نداشت!

‎«اون... هیچ‌وقت نبود و الآن فقط... بیش‌تر از قبل، نیست. نبودن، نبودنه! کم و زیادش مهم نیست. نبودن کسی که که عاشقشی، هیچ‌وقت کم نیست. شاهزاده توی قلبم نفس می‌کشید أمّا اون‌قدر برای گریز از دلم هر لحظه به دیوارهاش مُشت کوبید که تمام سلّول‌هام درد می‌کشیدن! فرارش درد داشت. من خودم... مواظب حسّم بهش بودم. یک روز که ازش غافل شدم، آسیب دید.»

‎دل‌تنگی‌ها و یادآوری‌هاش، احمقانه بودن أمّا لازم برای اینکه زنده بمونه؛ پس دوباره خودش به حرف اومد و‌ با عجز ادامه داد:

‎«کاش... کاش برگردیم عقب. همون... همون شبی که می‌ترسیدم صبح، طلسمش از بین بره. همون شبی که گفت خسته‌تر از اونه که وانمود کنه براش بی‌أهمّیّتم و من واقعاً براش مهم بودم! اینجا... این لحظه... جای ما نیست. شاید هم جای من، توی اون لحظه‌ی طلسم شده نبود و الآن پُرم از ترس! می‌ترسم از اینکه به‌اندازه‌ی کافی، برای خدای قلبم، عاشقی نکرده باشم.»

‎شکایت داشت از اینکه هیچ‌کس مسئولیتِ این‌اندازه احساساتی‌بودنش رو به عهده نمی‌گرفت؛ نه خدای مردم و نه خدای قلبش. یانگوک تنها راهی که به ذهنش می‌اومد رو پیشنهاد کرد.

‎«دیگه براش نمی‌نویسی؟ شاید حالت بهتر شد.»

ماهِ کاملِ شاهزاده، حالا ناقص و ساییده‌شده به‌نظر می‌رسید. نازک و شکننده شده بود؛ به مجسمه‌ی غمگینی شباهت داشت که حتّی چاقوهای پِیکرتراشی هم نتونسته بودن لبخندی براش بتراشن. چیزی نمی‌نوشید، بیرون نمی‌رفت، یادداشتی نمی‌نوشت و حتّی خودش رو در آینه هم برانداز نمی‌کرد. یک شبانه‌روز، به‌اندازه‌ی یک قرن براش می‌گذشت و با هر زنگ در، حسّ عجیبی از ترکیبِ ترس و انتظار داشت. فکرهاش مثل خُرده‌شیشه‌هایی، مغزش رو به درد می‌آوردن و بدنش فقط مجموعه‌ای از اعضای سرهم‌شده مثل عروسک یا رباطی بود که هر لحظه امکان داشت پیچ و مهره‌هاش از هم بپاشن و هر قطعه‌ای‌اش، جایی بیفته.

‎«از أوّل هم اشتباه کردم که نوشتم. حیف نیست توی کلمه‌ها، خلاصه‌اش کنم؟! موهاش که یک شهرِ ابریشم سیاه بودن، لحن همیشه آرومش، خنده‌ای که فقط اشک‌هام می‌تونن زیباییش رو ستایش کنن، دست‌هاش وقتی‌که دست‌هام رو می‌گرفتن و دیگه چیزی از دنیا نمی‌خواستم، چشم‌هاش که  این اواخر، یک قهوه‌ی تلخ نبودن و دوتا سیاهیِ لعنتیِ عنبیه‌ام اون‌قدر ازشون سَرکشیدن که به اون قهوه‌ی خاصِ متعلّق کیم تهیونگ، معتاد شدن و حالا چشم‌هام از ندیدنش درد دارن، حیف نیست که خلاصه بشه توی دوستت دارم، عاشقتم، بهت ایمان دارم یا حتّی می‌پرستمت؟!»

فکرهاش به شاهزاده‌اش و حرف‌هایی که راجع بهش زد، تمامی نداشتن. گاهی اوقات انگار بین تفکرات شب گذشته‌اش، علامتی می‌گذاشت تا دوباره ادامه‌شون بده و یانگوک بعد از شنیدن حرف‌هاش، به حسّ شوخ‌طبعی‌اش پناه برد.

‎«خدای من! دوزِ جنون توی خونِت، خیلی بالا رفته کیم!»

‎صدادار و تلخ خندید و اطرافش رو نگاه کرد. خانه‌اش بدون خدای قلبش، براش مثل زمینِ مُرده و بی‌حاصلی بود که جانِ ریشه‌هاش رو می‌گرفت؛ وگرنه اون حجم از بی‌رمقی و پژمردگی گلبرگ‌های احساسش، چه دلیل دیگه‌ای داشت؟! خاکِ ریشه‌ی گل‌های فریزیای وجودش، زمینِ قلب شاهزاده بود؛ حتّی اگر سَمّی! پس نگاهش رو از دیوارها گرفت، بغضش رو فرو فرستاد و لب زد:

‎«این... بیش‌تر از ظرفیّتم بود؛ مثل یک فرکانس بالاتر از محدوده‌ی شنوایی. نه اینکه بی‌حس شده باشم. صدا هست، درد هست... أمّا از حد تحمّل من، خیلی بیش‌تره! اون‌قدر که نمی‌فهممش.»

از مرگ نمی ترسید مخصوصاً از مرگ با دلیلی درست! دلیلی به درستیِ عشقش به شاهزاده‌اش؛ أمّا از اعماق قلبش چیز دیگه‌ای می‌خواست.

«کاش یک بیمارستان داشتیم برای بستریِ روح! جسمت روی تختش توی خونه می‌خوابید و روحت می‌رفت بیمارستان؛ یک... یک پُماد از مهربونی‌های کسی که عاشقشی، یک شربت از توجّه‌هاش، یک پانسمان از مواظبت‌هاش و یک قرص که آرامشِ وجودش رو بهت می‌داد، برات تجویز می‌شدن و این، تمام ماجرا نبود! وقتی زخم‌های روحت از بین می‌رفتن و مرخص می‌شدی، به‌عنوانِ داروی تجویزشده‌ی هرروزه‌ات، معشوقت رو توی سالن انتظار می‌دیدی. دستش رو می گرفتی و از اونجا می‌رفتی. به جسمت برمی‌گشتی و با یک روحِ بدونِ زخم، از أوّل شروع می‌کردی.»

‎یانگوک لیوانی از آب رو برای خودش پر کرد و بعد از سرکشیدنش جواب داد:

«این بیمارستان... ایده ی پیچیده‌ایه؛ چرا فقط به پاک‌شدن حافظه‌ات رضایت نمی‌دی؟! وقتی زخمم‌زننده‌ات رو فراموش کنی، زخم‌هات رو هم از یاد می‌بری.»

تهیونگ زندانیِ سلّولی با دیوارهایی خودساخته از جنس عشق بود که إتّفاقا هر روز هم به آجرهای اون دیوارها و استحکامشون اضافه می‌شد؛ پس امگا، خودش نگهبانِ أمن زندانِ خودش بود.

«جانم رو هم بگیره، خدام رو عوض نمی کنم! شاهزاده، خدای قلب منه حتّی اگر ازنفس‌افتادنم رو دید و رد شد. یک معبود، می‌تونه پرستش‌کننده‌اش رو از بین ببره! اگر اون زخم‌زننده و زخم‌هات رو دوست داشته باشی و مثل هویّتت بهشون نگاه کنی، فراموشی، راه خوبی نیست.»

یانگوگ با حرص خندید.

«تو خودآزاری!»

حتّی اگر روی یک کاغذ، از أوّل تا آخر می‌نوشت ' موندم ' بیننده‌ی این فعل، از تکرارِ خوندنش خسته می‌شد؛ أمّا تهیونگ تمام این موندن‌ها رو زندگی کرده بود... حق داشت جایی بالأخره بِبُره؛ أمّا هنوز هم عاشق بود.

«من فقط... فقط... دوستش دارم.»

پسر آلفا، جمله‌ی دوستش رو تصحیح کرد.

«نه؛ تو دیوانه‌ای.»

روح و جسمش بی‌حس شده بودن و این بی‌حسّی، با مرگی تدریجی فرقی نداشت؛ أمّا برای عشقش هنوز هوشیار بود پس لب زد:

«کی گفته می‌خوام برای عاشقِ شاهزاده‌ام بودن، عادی باشم؟! اینکه درد کشیدم، اینکه پُر از جراحتم، یک دلیل و بهانه برای همه‌چیز نیست! حتّی برای ترک‌کردن! فقط... بین ما همیشه یک دیوار بود که من بهش مشت می‌کوبیدم تا از بین ببرمش و نمی‌دیدم که توی اون دیوار، نه دری هست و نه پنجره‌ای. از مُشت‌زدن خسته‌ام. پایین دیوار افتادم. نمی‌تونم جونگ‌کوک رو سرزنش کنم که در یا پنجره‌ای نخواست. اگر براش جایگاهی داشتم، اون هم مثل من به بی‌راهه‌ها أهمّیّت نمی‌داد و دیوار رو خراب می‌کرد... اونی که مقّصره، منم.»

‎عشق شاهزاده، قرار بود دشتی از گل‌های چاکلت‌کازموس بشه در قلبش و ریه‌هاش که بهش زندگی و نفس می‌داد؛ نه پیچکی دورِ گلوش که خفه‌اش کنه. به یادش تلخ‌خندی زد و صدای یانگوک رو شنید.

‎«کاش حدّأقل برای خودت کاری می‌کردی.»

کاری برای بهبود حالش وجود نداشت؛ پس با خستگی پرسید:

‎«مثل؟!»

یانگوک قرار نبود نسخه‌ی پیچیده‌ای براش تجویز کنه.

‎«گریه.»

‎آدم‌ها وقتی گریه می‌کنن که کلمه‌ها کافی نیستن و می‌خوان حسِ نگفتنی‌شون رو به کسی خاص بفهمونن؛ پس تهیونگ جواب داد:

‎«اگر گریه کنم، کسی نیست که به معنیش أهمّیّت بده و بفهمدم.»

‎پسر آلفا أصلاً دلخور نشد؛ أمّا اخمی نمایشی بین ابروهاش نشوند.

‎«من... کسی نیستم؟!»

‎به بستنی‌ها و مارشملوهایی که یانگوک به تازگی براش خریده بودشون نگاه کرد. أهمّیّتی نداشت که چند ظرف بستنی و شکلات رو تمام کنه، این أهمّیّت داشت که کنارِ چه کسی تمومشون کنه تا بغض‌های تلخش پایین برن و شیرین بشن. به همون اندازه هم براش مهم نبود گریه کنه وقتی شاهزاده‌اش رو ‌کنار خودش نداشت تا منظورش رو بهش بفهمونه؛ لبش رو‌ مرطوب کرد و دوستش رو مخاطب قرار داد:

‎«تو... جونگ‌کوک نیستی با اینکه ازت ممنونم که کنارم موندی مثل همیشه.»

کدوم روح یا جسمِ غیر منصفی روی زمین، تونست قاضی بشه و حکم بده به اینکه تمام اون آسیب‌ها، حقِّ تهیونگ بودن؟! حقّش بود که آخرین‌پناهش، فرار، سکوت و تنهایی باشه؟! یانگوک با دل‌سوزی این‌بار مخاطب قرارش داد:

‎«می‌دونی عصبانیٌتی که باعثِ هیچ‌چی نشه، بی‌فایده است و فقط ازت، یک آدمِ مظلومِ خشمگینِ ساکت می‌سازه؟»

‎راست می‌گفت؛ عصبانیّت تهیونگ، راکد شده، مونده و باعث هیچ‌چیز جز آسیبِ بیش‌تر به خودش نشده بود. أمّا مگر ابرازش فایده‌ای داشت وقتی که شاهزاده‌اش... اقیانوس بدون ساحلش، انگار اون رو غرق کرده و جایی در اعماق خودش نگه داشته بود تا صداش رو نشنوه؟!

‎«اگر قرار باشه از تَهِ دریا، داد بکشی و مُشت بکوبی درحالی‌که می‌دونی بی‌فایده‌است، به یک آدمِ مظلومِ خشمگینِ ساکت موندن، ادامه می‌دی حتّی اگر رقّت‌انگیز باشه.»

‎چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:

‎«وقت‌هایی که رفتار آدم‌ها گیجم می‌کنه، از خودم عکس‌العمل‌های احمقانه نشون می‌دم... أمّا این‌دفعه، واکنشم از روی حماقت نبود؛ از روی بیچارگی بود. قسم می‌خورم نخواستم یک بمب ساعتی باشم که شاهزاده رو مجبور کنم همیشه مواظب رفتارهاش و من باشه أمّا... أمّا خودم توی وضعیّتی سقوط‌ کرده بودم که هر لحظه بیش‌تر داشتم غرق می‌شدم و کمک می‌خواستم. من از شاهزاده‌ام کمک می‌خواستم، از خدای قلب خودم!»

یانگوک باید جوابی می‌داد تا دوستش متوجّه بشه داره بهش گوش می‌ده و ناراحتی‌اش براش مهمّه.

‎«و حالا... باورت رو از دست دادی؟»

بالأخره دست نامرئی نبودِ شاهزاده، گلوش رو فشرد و بغضش رو شکست تا مجبور بشه دست از تظاهر به پذیرش جدایی‌شون برداره و با عجز زمزمه کرد:

‎«شوخی می‌کنی؟! هیچ شکنجه ای باورم به اون خدا رو کم نمی‌کنه حتّی اگر شکنجه گرم، خودش باشه. چی بهتر از اینکه شکنجه‌گرم، خودش باشه؟!»

دل‌تنگی، یقه‌ی چشم‌هاش رو گرفته بود تا به گریه وادارشون کنه و تهیونگ، دیگه اشک‌هاش رو خفه نکرد چون دستِ دل‌تنگی بهشون رسیده بود و اون‌ها رو از پنجره‌ی چشم‌هاش، روی گونه‌هاش می‌انداخت.

‎«دلم اون‌قدر براش تنگ شده که... مُچاله‌است و دیگه به دردم نمی‌خوره! اگر جونگ‌کوکی برای دوست‌داشتن نباشه، قلبم فقط یه ماهیچه‌ی بدونِ خون و عفونت‌کرده‌است که بوی تعفنش توی سطل زباله‌ی قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچه.»

‎این رو گفت و بلند شد تا بره. به دردش احتیاج داشت. به تنهایی‌اش. اتاق تاریکش و سرمایی که از بین پنجره ی نیمه‌باز، در فضا می‌پیچید. احتیاج داشت به باورِ تنهایی‌اش بعد از خوردن بستنی‌هایی که جونگ‌کوک براش نخریده و مارشملوهایی که تمامشون رو بعد از خوردن، بالا آورد.
یانگوک بهترین‌دوستش بود و از تمام جزئیّات زندگی‌اش - حتّی اون‌هایی که از حافظه‌ی تهیونگ پاک شده بودن - خبر داشت و می‌دونست پسر کوچک‌تر چطور از عهده‌ی همه‌چیز براومده؛ پس صداش زد.

«‎مارسِل؟ درست می‌شه.»

(مارسل: جنگجوی کوچک)

تهیونگ ‎همیشه امید داشت و گویا امیدواری، خطرناک ترین مایَملکش تا اون لحظه بود. فکر می‌کرد خوبه که از دستش داده.

‎«بس کن یانگوک. دیگه نمی‌تونم و نمی‌خوام دروغ بشنوم! نمی‌بینی؟! حتّی خودم هم از گفتنِ ' درست می‌شه ' دست برداشتم.»

***

‎درست سی روز از جدایی‌شون می‌گذشت و بعد از خفه کردن خودش با الکل، پشت میز نشسته بود. برخلاف خوش خطی همیشگی‌اش، حالا داشت با دستخطی بد و انگشت‌هایی مُرتعش، تمام صفحات دفترِ مقابلش رو از اسم جونگ‌کوک پُر می‌کرد و یانگوک، ایده‌ای درموردش نداشت. فقط بلافاصله با دیدنش، نگرانی‌اش رو در لحنش ریخت و به ماگ هات‌چاکلت و مارشملوش اشاره کرد.

‎«ته؟ چی‌کار می کنی؟!»

سرش رو روی میز گذاشت و زیر لب، اسم‌هایی که روی کاغذ نوشته بود رو زمزمه کرد. اون‌قدر ادامه داد که اشک‌هاش روی کاغذ افتادن و جوهرِ کلمه‌ها پخش شدن. برش داشت با ناراحتی از خراب کردن اسم آلفاش، سمت حمام رفت تا با سشوار خشکشون کنه و یانگوک به پسری که داشت برای نجات خودش به هر چیزی چنگ می‌زد، فقط چشم دوخته بود تا مواظبش باشه؛ نه اینکه برای دیوانگی‌هاش، مانعش بشه. تهیونگ با لحنی کش‌دار و کمی وقفه جواب داد:

«نترس! زهرآلود نیست؛ شکستم رو خوردم و الآن داشتم هات‌چاکلت با مارشملو می‌خوردم.»

‎از سرویس بهداشتی بیرون اومد و بعد از اینکه قهقهه‌ای از روی مستی سر داد، لب زد:

‎«کاش یک... تکشاخِ بالدار با رنگِ آبیِ دریایی بودم که شاخِ زرد داشت.»

‎این رو گفت و سرپوش گذاشت روی این جمله که موقع گرم‌کردن شیر، کف آشپزخانه سُرخورد. به گریه افتاد، شیر سر رفت و اون فقط به اشک‌ریختنش ادامه داد... أوّل با بهانه‌ی دل‌تنگی و بعد با دلیلی احمقانه به اسم سررفتن شیر!
‎یانگوک با نگرانی به ساعت نگاه کرد. برای عصر، نوبت داشتن تا تهیونگ گچ دست و پاش رو باز کنه و پسر آلفا امیدوار بود مستیِ تهیونگ  تا اون‌موقع از بین بره.

‎«اون‌ها غیر از توی اساطیر و افسانه‌ها، جای دیگه‌ای وجودِ واقعی نداشتن.»

تهیونگ با صدای بلندی خندید و اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد.

‎«پس فکر کردی برای چی می‌خواستم یک تکشاخ باشم؟!»

درواقع می‌خواست افسانه‌ای باشه و وجود نداشته باشه؛ دوباره ادامه داد:

‎"روزی که رفتم، گرافِ طیف خورشید، شش هزار بود. این انرژی ازطرف خورشید به زمین پخش می‌شه، باعث پاکسازی و برون‌ریزی توی زمین و موجوداتشه. انرژی سنگینیه و ممکنه توی وجود بعضی از آدم‌ها، برون‌ریزی‌های عمیق و حال بد داشته باشه. نباید با احساساتمون درگیر بشیم أمّا من... درگیر شدم. برای همین از عمارت بیرون اومدم.»

درواقع هذیان نمی گفت؛ فقط بدون خدای قلبش،  به‌قدری شکسته بود که هنوز درکی از چطور إتّفاق‌افتادنش نداشت.

‎«خدای من! آدم‌های عادی، موقع مستی، هذیان می‌گن و تو، خلاصه‌ی کتاب‌هایی که خوندی؟! کِسِل کننده‌است! پس... جفتت چطور می‌تونه توی مستی، ازت اعتراف بگیره؟! نامجون أصلاً خوب بزرگت نکرده!»

‎جرعه‌ای از ماگ هات‌چاکلتش سرکشید و لب‌هاش رو با آستینش پاک کرد. به اسم جونگ‌کوک روی کاغذ مچاله‌شده چشم دوخت و بی‌ربط جواب داد:

‎«وقتی دایدالوس و ایکاروس، خواستن از زندانِ هزارتوی مینوس فرار کنن، ایکاروس دو جفت بال از جنسِ موم، برای خودش و پسرش ساخت. به ایکاروس هشدار داد موقع پرواز، نه اون‌قدر به خورشید نزدیک بشه که بال‌های مومی، ذوب بشن و نه اون‌قدر به دریا نزدیک، که آب، پرهای روی بال‌ها رو خیس کنه. وقتی از هزارتو بیرون می‌رن، شیفتگی و غرور پرواز، هشدارهای دایدالوس رو از یاد پسرش می‌بره. با غرور، سمت خورشید اوج می‌گیره و أوّل، بال‌هاش ذوب می‌شن و بعد هم توی آب می‌افته و می‌میره... شاهزاده به من می گفت پروانه‌اش هستم... شاید بودم؛ پروانه‌ی بلندپروازی که به امیدِ بال هاش، سمت ماه رفت أمّا توی سرمای ارتفاع، منجمد شد و نابود... شاید باید به پرواز کردن کنارِ انعکاسِ تصویرِ ماهش روی آب، رضایت می داد.»

‎یانگوک که از بی‌ربط گویی‌هاش خسته شده بود، به حمام فرستادش تا آب سرد، مستی‌اش رو از بین ببره و مشغول جمع‌کردن به‌هم‌ریختگی‌ها شد چون می‌دونست جونگ‌کوک اون روز قراره تهیونگ‌ رو به عمارت برگردونه...

***

‎هوشیار بود أمّا سُست. با شنیدن صدای در، سمت تلویزیون رفت تا خاموشش کنه چون فکر کرد یانگوک اومده تا همراهش به بیمارستان برن أمّا صدای هوجین رو به‌جای دوستش شنید. جونگ‌کوکی که چند لحظه‌ی قبل داشت با مادرش صحبت می‌کرد، فقط چند دقیقه از جفتش غافل شد و درحالی‌که هنوز هم نامرئی بود، هوجین رو دید که داشت جفتش رو لمس می‌کرد و می‌گفت:
«شاهزاده چه حسّی داره اگر بفهمه جفتش دستخورده‌ی من شده؟!»

‎این جمله باعث تردید جونگ‌کوک شد! سرگیجه گرفت. چشم‌هاش تار می‌دیدن و نمی‌تونست درست بشنوه.

‎وقتی‌که ریشه‌های جونگ‌کوک توی تاریکی درحال مردن بودن، تهیونگ، نورش شد و ستونی محکم از اعتماد که شاهزاده رو به پیچکی سبز و مقاوم از جنس عشق تبدیل کرد؛ حالا اون پیچک، می‌خواست دورِ تمام آسیب‌ها و نگرانی‌های امگاش، بپیچه و با خفه کردنشون جانشون رو بگیره! أمّا این‌بار کمی فرق داشت؛ باوجود میلش به فشردن قلب هوجین بین پنجه‌های گرگش، باید احتیاط می‌کرد. حالا فقط جونِ خودش به خطر نیفتاده بود؛ هوجین قصد داشت به نقطه‌ضعف شاهزاده - یعنی تهیونگ - برسه! برای همین بود که عجولانه تصمیم نگرفت و خوش‌حال می‌شد به‌جای یک بار و برای همیشه، هوجین رو هر روز و بارها بکُشه.

‎می‌دونست هرچقدر بیش‌تر مجازات اون مرد لعنت‌شده رو به تعویق بندازه، به مرور و به اِزای هرروز و هر شب بخشی از وجودش رو از دست می‌ده تا جایی که هر صبح، نیمه‌تر از صبح قبل، چشم‌هاش رو باز می‌کنه؛ أمّا راهی نداشت! برای فهمیدن واقعیّت، نباید شتاب می‌کرد.
‎گلوله‌هایی که خشم به قلبش می‌زد، احساس و‌منطقش رو می‌کشتن تا بدون هیچ رحمی جانِ هوجین رو بگیره؛ أمّا راهِ بهتری می‌شناخت. بعد از فشردن قلب هوجین و بی‌هوش‌کردنش، طی یک لحظه به هیبت گرگ سرخش تبدیل شد و دندان نیشش رو توی گردن هوجین، فروبرد.

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now