قسمت بیست‌وپنجم

107 13 0
                                    

قسمت بیست‌و‌‌پنج: «وز شوقِ این محال که دستم به دست توست،
من جایِ راه‌رفتن، پرواز می‌کنم.»

-فریدون مشیری

***

‎نور بی‌رمق ماه که گویا با بی‌میلی از بسترِ سیاه‌رنگش جدا شده و صرفاً برای انجامِ وظیفه‌اش، بیدار مونده‌ بود، صورت تهیونگ رو روشن‌تر می‌کرد.
‎شب گذشته، جونگ‌کوک موقع خواب به دردی در قلبش دچاره شده بود. بدون اینکه حتّی هوشیار باشه، برای تسکین روح دردمندش مچ دست تهیونگی که شاهزاده‌اش رو در آغوش داشت و اون رو می‌بوسید، فشرده و به‌خاطر قدرت گرگ سرخ پنجم، مچ دست معشوقش به دررفتگی دچار شده‌ بود.
‎هرچند که با کمک دکتر بیونگ، تونست درمانش کنه و در برابر پاندپیچی‌شدنش مقاومت کرد تا مبادا جونگ‌کوک، متوجّه بشه؛ أمّا ردّ کبودی‌اش رو نمی‌تونست پنهان کنه.

‎دقایقی از برگشتش از پیش دکتر بیونگ می‌گذشت که شاهزاده هم به اتاقشون اومد. رعدی که صدای غرّشش از هر زمانی بلندتر بود، سبب شد پسر امگا کمی در جای خودش بپره و با نگرانی به شاهزاده خیره بشه.

‎«جـ... جونگ‌کوک؟! خوبی عزیزم؟!»

‎پسر آلفا با چشم‌هایی تغییررنگ داده‌شده به آبی و ألبتّه بی‌خبر از این تغییر رنگ، به معشوقش نزدیک شد. قدم‌های متعادلی نداشت و باعث‌ شد آفتابگردانش فاصله‌ی میانشون رو از بین ببره و بازوی شاهزاده رو نگه‌ داره که ألبتّه با کشیده‌شدن دست پسر بزرگ‌تر، از بین انگشت‌هاش مواجه شد.
(این تغییر رنگ چشم رو فقط تهیونگ متوجّه می‌شه. حتّی خود شاهزاده هم تغییر رو نمی‌بینه و نمی‌دونه راجع بهش.)
‎گرگ سرخ پنجم دست تهیونگ رو گرفت، اون رو تا مقابل چشم‌هاش بالا آورد و رعد بلندتری در آسمان، خشم گرگ شاهزاده رو نمایان کرد. با صوتی خش‌دار پرسید:

‎«این کبودی... برای چیه؟»

‎با کلافگی پلک‌‌هاش رو فروبست؛ به دکتر بیونگ‌ گوش‌زد کرده‌ بود چیزی در این مورد به شاهزاده نگه! ایرادی داشت اگر حقیقت رو به جونگ‌کوکی که هیچ مقصّر نبود، نمی‌گفت؟!

‎«هـ... هیچی. از... از روی نرده‌های راه‌پلّه...»

‎می‌دونست واقعیّت نداره. اله عشقش چقدر ناشیانه دروغ می‌گفت درحالی‌که ردّ پنج انگشت، روی پوستش کبود شده‌ بود. انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌های تهیونگ‌ گذاشت تا به سکوت وادارش کنه و صدای خودش طنین انداخت.

‎«چشم‌هات اون‌قدر روشن هستن که وقتی بهم دروغ می‌گی، تاریکی‌شون رو تشخیص بدم.»

پیش از اینکه به معشوق پری‌زادش اجازه‌ی سخنی خلاف واقع بده، سمت در، قدم‌های تندی برداشت و تهیونگ‌ هم به دنبالش راه افتاد. صداش زد أمّا نتیجه‌ای عایدش نشد. جونگ‌کوک بدون رعایت هیچ‌یک از جوانب ادب، بدون اینکه برای أوّلین‌دفعه به آداب رفتارش أهمّیّت بده، در اتاق کار پادشاه رو باز کرد و درست میان چهاردیواریِ مجلّل، ایستاد. دست‌هاش مشت شدن. رعد خشم‌گینی غرّید و صدای گرگ سرخ پنجم بدون ملاحظه‌ی در برابر پدر و مادرش، به گوش رسید که لحن تندی هم داشت.

‎«ملکه، نگران آسیبِ تهیونگ هستید یا رفتارتون تظاهره؟! من بهش صدمه زدم! آسیب زدم و مقصّری جز شما و پادشاه، وجود نداره! مقصّرهایی که با خودخواهی و بدون فکر به آینده‌ی فرزندشون، فقط خودشون رو درنظر گرفتن و ازش ترسناک‌ترین هیولای تاریخ گرگ‌ها رو ساختن!»

‎با اتمام جمله‌اش، گلدان روی میز پدرش شکست و پادشاه که نمی‌تونست بی‌احترامی پسرشون به همسرش رو ببینه، مداخله کرد.

‎«این رفتار، برازنده‌ی تو نیست شاهزاده!»

تایچونگ پسرش رو شاهزاده صدا زد تا جایگاهش رو بهش یادآور بشه؛ أمّا برای گرگ سرخ پنجم ‎این‌طور به‌نظر می‌رسید که پدر و مادرش اشتباه انتخاب کرده‌ بودن و تاوانش رو جونگ‌کوک با دوری‌‌گزیدن از معشوقش که از خودش هم براش عزیزتر بود، می‌پرداخت.

‎«شاهزاده صدام نزنید وقتی اسم تاجم رو تاج کاغذی می‌ذارم! نشانه‌ی قدرته؟! به‌هیچ‌وجه! نه وقتی‌که تهیونگ در کنارم خوش‌بخت نیست و حتّی نوازش‌هام بهش آسیب می‌زنن.»

‎ملکه هرچند که از پسرش دلگور بود؛ أمّا نباید از عشق خودش و‌ پادشاه، در برابر ثمره‌اش دفاع می‌کرد؟ با وقار و متانت همیشگی‌اش، عصبانیّتش رو‌ پنهان کرد و‌ جواب داد:

‎«وقتی فرد درستی رو کنار خودت داشته باشی، از اشتباه‌کردن کنارش نمی‌ترسی.»

‎نمی‌خواست بهشت تن تهیونگ‌ رو میان جهنّم تخریب‌کننده‌ی بازوهای خودش، به نابودی بکشونه. شاهزاده نمی‌خواست جهنّمِ بهشتش باشه. بین صدای قطرات بارانی که شدّت گرفته‌ بودن، صوت خراشیده از خشمش رو به گوش خانواده‌اش رسوند.

‎«بس کنید! کلماتتون فقط انگیزه‌ی عصیان بیش‌تری به من می‌دن تا مقابلتون بایستم. زمانی‌که دو سال داشتم، متوجّه ماهیتم شدید. چرا؟! چرا همون‌موقع دست به کشتنم نزدید؟! پسربچّه‌ای دوساله، چی از زندگی می‌دونه که مرگ یا زنده‌موندش براش أهمّیّتی داشته باشه؟! کاش می‌تونستم از هر جایی که وجود داشتم، برم؛ مخصوصاً از زندگی تهیونگ! از این قصر لعنت‌شده و از هرجایی که مُسبّب‌های زندگی نابودشده‌ام رو می‌بینم!»

أمّا ‎تهیونگ با دیدگانی خیس از اشک، فقط نگاه می‌کرد. آسمانش رو دید که فروافتاده و خودش هم فروریخت. ماه که بدون آسمان، وجود نداشت.
‎نزدیکش رفت. دست شاهزاده‌اش رو گرفت و جان‌پناهش شد؛ پناهِ جانی شد که می‌خواست به مجازات آسیب‌دیدن آفتابگردان جونگ‌کوک، از کالبدِ گرگ سرخ پنجم بیرون بره و هرگز برنگرده.

‎«جونگ‌کوک؟ من خوبم. قسم می‌خورم من خوبم. همراهم بیا. بهتره بریم عزیزم. این فقط یک إتّفاق بود و کسی مقصّرش نیست. ما فقط باید براش راه‌حل پیدا کنیم.»

‎حتّی همون لحظه هم دلش می‌خواست جسمش رو به‌قدری محکم در آغوشش بگیره که منافذ پوستش، هوای تن معشوقش رو به ریه بکشن؛ أمّا نمی‌تونست! نه برای اینکه مِیلی بهش نداشت؛ جونگ‌کوک فقط می‌ترسید. می‌ترسید از قدرت‌های احتمالی‌اش که بعد از رابطه‌هاشون به دستشون می‌آورد و امکان داشت ناخواسته اسباب آسیب‌رسوندن به عزیزترینش بشن.
‎دستش رو از دست معشوقش بیرون کشید و بعد از نگاه خصمانه‌اش به پادشاه و ملکه، از اتاق پدرش بیرون رفت.

***

‎بدون خارج‌کردن لباس‌هاش از تنش، زیر دوش آب ایستاد. دست‌هاش رو به کاشی‌ها تکیه داد و قطرات سرد آب، روی پوست سفید و کمی رنگ‌پریده‌اش فرود می‌اومدن. موهاش روی پیشانی‌اش پخش شده‌ بودن و به صدای تهیونگی گوش می‌داد که پشت در، نشسته بود و داشت ماجرایی رو براش تعریف می‌کرد.

‎«در عصر یخبندان که خیلی از حیوانات مردن، خارپشت‌ها فهمیدن برای زنده‌موندن باید نزدیک به همدیگه بمونن تا خودشون رو حفظ کنن...»

‎صداش بغض‌آلود بود. هقّی زد و ادامه داد:

‎«اون‌ها... اون‌ها آسیب می‌دیدن أمّا زنده می‌موندن. باید... باید انتخاب می‌کردن و اون‌ها تصمیم گرفتن زخم‌های کوچیکشون رو‌ تحمّل کنن چون گرمای وجود همدیگه، لازمه‌ی زندگی‌شون بود.»

‎انگشت‌های جونگ‌کوک جمع شدن و‌مشت محکمش روی دیوار، نشست. چند مرتبه تکرارش کرد تا انتقام آسیبی که به معشوقش زده‌بود رو از خودش بگیره و وقتی به حدّ کوفتگی رسید، دست برداشت.
منظور معشوقش رو متوجّه شده بود؛ أمّا چرا نمی‌تونست بدون صدمه‌زدن بهش، کنارش بمونه؟! صوت خش‌دارش بالأخره به سمع تهیونگ رسید.

‎«بهم نگاه کن لینائوس؟! یک تعریف آشکار از خراب‌کردنم! با نگاهم، با لمس‌هام و حتّی حس‌هام...»

‎جونگ‌کوک برای معشوقش به‌مثابه‌ ساز عاشقانه‌ای بود که حتّی اگر سرانگشت‌هاش رو زخم می‌کرد، آفتابگردانش دست از نواختنش برنمی‌داشت. اگر تمام وجودش هم به خون‌ریزی می‌افتاد، دل به تسکین دردش با آهنگ شاهزاده‌اش می‌سپرد و میان زیبایی نت‌هاش، دردش رو از یاد می‌برد؛ پس جواب داد:

‎«من هم کامل نیستم و... ستایشش می‌کنم شاهزاده... حتّی اگه تخریبگر باشی! مثل هرچیز دیگه‌ای مربوط بهت، می‌پرستمش.»

‎اون فقط می‌خواست معشوقش رو به مهر و عشق ورزیدن‌ها با تنش عادت بده؛ نه اینکه فقط با لمسش حتّی بدون اینکه قصدی داشته باشه، بهش آسیب بزنه.

بعد از چند دقیقه، از حمام خارج شد. دریای عشق درون چشم‌هاش با دیدن پادشاه ماهش، به بالاترین حدّ خودش؛ یعنی کوه‌های دوگانه‌ی مَد رسید و موج‌های علاقه‌اش، با تمام قدرتشون خودشون رو به مردمک‌های تهیونگ می‌کوبیدن که اون پسر هم راهی جز سپردن خودش بهشون و غرقشون‌شدن، نداشت. شاهزاده خیره بهش زمزمه کرد:

‎«قبل از شروع با تو، همه‌چیز تمام شده و کار از کار گذشته بود.»

‎این یعنی عشق میانشون سال‌ها قدمت داشت و برای همین هم کاری از دست شاهزاده برنمی‌اومد! تهیونگی که منظورش رو متوجّه شد، خندید و خنده‌اش به‌قدری محو بود و آرامشش جنسی نازک داشت که غم و دردِ پُررنگ و سیاه پشتشون به چشم شاهزاده بیان.
جونگ‌کوک می‌خواست گلدان بلورین ریشه‌های گلش باشه؛ همون‌قدر زندگی صادقانه و عاشقانه‌ای رو‌ کنارش می‌خواست.

***

‎چنددقیقه‌ای می‌گذشت و هر دو، روبه‌روی پنجره ایستاده بودن.  انگشت‌های تهیونگ به‌نرمی و آهسته دست شاهزاده رو نوازش می‌دادن و گرماشون رو روی پوست سردش به‌جا می‌ذاشتن. حس می‌کرد تبدیل به دوخط موازی شدن که با هیچ تلاشی، به هم نمی‌رسن با اینکه کنار همدیگه هستن.
نوازش جونگ‌کوک رو از سرانگشت‌ها تا بازوهاش ادامه داد و روی سرشانه‌اش متوقّف شد. باید موهای گرگ سرخش رو خشک می‌کرد؛ پس فقط دست آزادش رو هم روی شانه‌ی دیگه‌ی شاهزاده گذاشت و سمت صندلی مقابل کنسول اتاق، بردش.

«می‌ذاری اِما... موهات رو خشک کنه عزیزم؟»

سیب گلوی پسر بزرگ‌تر، به‌وضوح جابه‌جا شد. لمس موهاش که به پریِ نازک‌وجودش آسیب نمی‌زد؟ احتمال نداشت که ابریشم‌های موهاش، تبدیل به تیغ‌های تیزی بشن و وجود معشوق ظریف‌دلش رو زخم کنن؟ گرگ سرخ پنجم می‌ترسید؛ پس حوله رو از دور گردنش برداشت و در مشتش گرفت.

«احتیاجی نیست.»

تهیونگ أمّا، دست شاهزاده رو گرفت. حوله رو از میان انگشت‌های جونگ‌کوک بیرون کشید و کف دست آلفا رو بوسید. پیش از اینکه برای آوردن سشوار بره، صبر کرد. پشت‌سر جونگ‌کوک ایستاد و درحالی‌که از درون آینه به هم خیره بودن، خم شد. موهای مرطوبی که عطر لیمو و بِرگاموت داشتن رو بوسید و بعد از اون، قصد رفتن کرد که سر آستین بافتش، بین انگشت‌های جونگ‌کوک محصور شد.
شاهزاده بدون اینکه لفظی روی لب‌هاش جاری کنه، دست معشوقش رو با کمک همون سرآستین، بالا آورد و روی کبودی آسیبش رو بوسید. با جابه‌جایی دوباره‌ی سیب گلوش، صدای رعدی به گوش رسید و باران سنگینی باریدن گرفت.

«جونگ‌کوک!»

شاهزاده پیش از اینکه تحت‌تأثیر احساساتش قرار بگیره و دوباره صدمه‌ای به دلدارش بزنه، دست معشوقش رو رها کرد. از جا بلند شد و بدون أهمّیّت به رطوبت موهاش، سمت تخت قدم برداشت.

«بی‌جونگ‌کوک، تهیونگ. تکرارش نمی‌کنم؛ پس حقّ مخالفت نداری! هر لمسی - هر لمسی تهیونگ - ممنوعه! دست‌کم تا زمانی‌که مطمئن بشم بهت آسیب نمی‌زنم. شیشه نمی‌تونه نشکنه وقتی که‌ سنگ بهش می‌خوره. بذار این سنگ، ازت دور بمونه.»

و نمی‌دونست! شاهزاده نمی‌دونست چطور یک سنگ می‌تونه به ابریشم تبدیل بشه؛ فقط توانایی این رو داشت که با دوری‌کردن از معشوقش، وجود سختِ خودش رو خُرد کنه تا نیرویی برای شکستن تندیس ماه بلورینش در وجودش باقی نمونه.

گرگ سرخ پنجم، اله عشقش رو با اسم خودش صداش زد و همین کافی بود تا پسر امگا عمق واهمه‌ی شاهزاده‌اش رو متوجّه بشه؛ أمّا اون که برای خدای قلبش، خودش رو هم قربانی می‌کرد.

«أمّا جونگ‌کوک...»

با چشم‌هایی که به کهربایی، تغییر رنگ داده بودن و حتّی خودش هم نمی‌دونست، سمت معشوقش برگشت و انگشت اشاره‌اش رو تهدیدوار بالا آورد.

«جونگ‌کوک؟! یا هیولای مخرّب؟! بهت چی گفتم؟! نمی‌خوام مخالفتی بشنوم. مجبورم نکن سلطه‌ی لعنتیم رو برای تو، به‌کار بگیرم. نمی‌خوام نفرت‌انگیزتر از چیزی که هستم، باشم.»

با اتمام جمله‌اش راهش سمت تخت رو ادامه داد أمّا تهیونگ باوجود احترامی که برای خدای قلبش قائل بود، این‌بار باید دستورش رو نادیده می‌گرفت. به قدم‌هاش سرعت داد و شاهزاده‌اش از پشت، به آغوش کشید.

‎«پشت‌کردن به من فایده نداره جونگ‌کوک. حتّی اگه انجامش بدی، به‌هرحال این‌جوری از پشت بغل می‌گیرمت.»

حصار دست‌های امگاش دور تنش، رج‌به‌رج وجود ازهم‌پاشیده‌اش رو به‌هم وصل می‌کرد، أمّا به کدوم بها؟! آسیب آفتابگردانش؟! انگشت‌هاش، ملتهب و مرتعش سمت دست‌های تهیونگ رفتن و گره‌شون رو از دور کمر خودش باز کرد.

«به‌خاطر من لینائوس... فقط همین‌دفعه، این‌قدر سرکش و لجباز نباش.»

‎جونگ‌کوک هرگز دلش نمی‌خواست شخصیّت منفوری داشته باشه؛ أمّا ورق‌های سرنوشت همیشه به‌نحوی پیش می‌رفتن که ازش، نقش نفرت‌انگیز داستان رو بسازن؛ پس ادامه داد:

‎«تو... روشنایی من هستی لومیر. حقّت نبوده و نیست که به تاریکی تکیه کنی.»

و ألبتّه تمام تهدیدش برای به‌کارگرفتن سلطه‌اش، به همین جمله ختم شد! افسارگسیختگی قلب در برابر منطقش، نتیجه‌ای جز این هم نداشت.

‎طی اون دقایق، خودش نمی‌تونست معشوقش رو لمس کنه. کلماتش که می‌تونستن شعر بشن و عشق رو نوازش کنن؛ پس وقتی کمی بهتر می‌شد، برای دلدارش می‌نوشت:

‎«من... قهوه‌ی سرد و تلخِ خالقِ جهانم که در فنجان سیاهِ زندگی، هستی‌ام با چروکیدگیِ بندبند وجود کهنسالِ خدا، گره خورده و تو، همچون أثری هستی از هنرهای تجسمی که شناخت و درک مبانی زیبایی‌ات، باید از قالب‌های پیش‌ساخته‌ی ذهن بشر، فراتر برود! تفسیرهایی کلیشه‌ای از تو، به کار نمی‌آیند وقتی ظرافتِ خلقتت اسیرِ محدودیّت حواس ظاهر می‌شود و راز آفرینشت را ناگفته باقی می‌گذارد. تو... هنر بی‌همتا و ناشناخته‌ی آفریدگاری! این قهوه‌ی گِس، مگر لایق لمس شراب شیرین مویرگ‌‌های لبَت می‌شود؟!»

‎تهیونگ، جادوی احرازشده‌ی زندگی‌اش بود و شاهزاده، خودش رو طلسم نحسی می‌دونست که معجزه‌ی اله عشقش رو دائماً بی‌‌أثر می‌کرد.

***

‎باوجود تمام بدخلقی‌های شاهزاده، روز بعد، تهیونگ بیش از اندازه بی‌حوصله بود و تحمّل بی‌حوصلگی‌اش، خارج از دایره‌ی صبر جونگ‌کوک؛ برای همین هم تصمیم گرفت عصبانیّت شب گذشته‌اش رو از یاد ببره و سعی در مَهارِ قدرتش داشته باشه؛ لمس‌نشدن، معشوقش رو ضعیف می‌کرد و این چیزی نبود که جونگ‌کوک بخواد! برای همین هم تصمیم داشت در آغوش‌نگرفتن‌های شب گذشته رو جبران کنه و حال معشوقش رو تغییر بده؛ پس یونهو، با وکیلِ صاحب بهترین‌ مرکز خرید پایتخت و حتّی کشور، تماس گرفت و ازش درخواست کرد مرکز خرید رو برای ساعاتی فقط در اختیار شاهزاده و جفتش بگذاره؛ أمّا راجع به هویّت شاهزاده، چیزی به فروشنده‌ها نگه. جونگ‌کوک می‌خواست حالا یکی از خواسته‌های معشوقش رو برآورده کنه و در اتاق پرو، ببوسدش تا ازش دلجویی کرده‌ باشه...

***

‎با توقّف لیموزین سیاه‌رنگ، شاهزاده و جفتش از ماشین پیاده شدن. مرکز خرید صرفاً به یک ساختمان، محدود نمی‌شد برای اینکه گرداگرد میدان، وسعت داشت با برج‌هایی متعدّد و شامل قسمت‌هایی از جمله؛ بار، شهربازی سرپوشیده، سالنی برای تماشای رقص‌های سنّتی، مجموعه‌ای از رستوران‌ها و بخش‌های دیگه‌ای که ألبتّه جونگ‌کوک و معشوقش باید سرزدن بهشون رو به زمان دیگه‌ای موکول می‌کردن و فعلاً فقط به مرکز خرید می‌رفتن.

‎نمای ساختمان‌ها ترکیبی سفید و طلایی داشت‌ که به‌خاطر نور چراغ‌ها، وجهه‌ی طلایی‌رنگش غالباً به چشم می‌خورد و میدان، خالی بود از مردم و اتومبیل‌هایی که در حالت عادّی دیده می‌شدن.
‎نور تلویزیون‌های تبلیغاتی شهری، استندهای دیجیتال و توتم‌ها، که هرکدوم کالا یا فروشگاهی رو به‌ نمایش گذاشته‌ بودن، روشنایی بیش‌تری به محیط می‌دادن و جایی درست در مرکز اون مساحت دایره‌ای‌شکل، آبنمایی وجود داشت که روزهای معمولی با نورهای لیزر و حرکات آب، داستانی رو با لیزرشو به اجرا می‌ذاشتن.

‎نگاه پسر امگا، با دلتنگی اطراف محوطه چرخید و سمت آبنما ثابت شد. خاطره‌ای از دوش‌گرفتنش میان همون آبنما به ذهنش خطور کرد و خواست بی‌اراده سمتش قدم برداره که انگشت‌های جونگ‌کوک، در پهلوش فرورفتن و کمرش رو سمت خودش کشید.

‎«کاش همراه خودم شامپو می‌آوردم؛ می‌تونم از یکی از فروشگاه‌ها هم بخرم ألبتّه.»

‎با لحنی شیطنت‌بار گفت و چشمکی زد؛ أمّا جونگ‌کوک، بیشتر به خودش نزدیکش کرد.

‎«مواظب شاهرگ اون‌هایی که ممکنه موقع دوش‌گرفتنت ببیننت، باش اِما.»

‎این رو گفت و بوسه‌ای روی شقیقه‌ی معشوقش نشوند تا بهش یادآوری کنه حتّی وقت عصبانیّتش هم دوستش داره.

‎«من قبلاً اینجا دوش گرفتم شاهزاده.»

‎و ألبتّه که چهره‌ی بهت‌زده‌ی جونگ‌کوک سبب شد پسر کوچک‌تر لبخند عمیقی به لب بنشونه که به‌خاطر وجود ماسکی که چهره‌اش رو پنهان می‌کرد، تنها، شبیه به خط شدن چشم‌هاش که یکیش پلک دوّم داشت و یکی دیگه‌اش نه، نمایان‌گر خنده‌اش شد.
‎مرکز خرید در هر دوطرفش پیاده‌روهایی داشت؛ أمّا روی سطح رودخانه‌مانندی که از میانش رد می‌شد، قایق‌هایی به چشم می‌خورد.

‎«نباید برای صاحب مرکز خرید یا وکیلش صبر کنیم؟»

‎جونگ‌کوک این رو از یونهو پرسید و درحالی‌که دستش توسّط تهیونگ سمت یکی از قایق‌ها کشیده می‌شد، صوت مشاورش رو شنید.

‎«گفت مشکلی جدّی پیش اومده و جوانب احتیاط رو به همه گوشزد کرده؛ پس می‌تونید خریدتون رو شروع کنید و اون هم خودش رو‌می‌رسونه.»

شاهزاده سرش رو به معنای متوجّه‌شدنش حرکت داد و در قایق، کنار معشوقش جا گرفت. یونهو بعد از نگاه حسرت‌باری به زوج سلطنتی، قایق دیگه‌ای انتخاب کرد و دنبال شاهزاده و جفتش راهی شد.

‎بعد از دقایقی، قایق، مقابل فروشگاه لباس موردنظر تهیونگ توقّف کرد. تهونگ و معشوقش وارد فروشگاه شدن، یکی از فروشنده‌ها با خوش‌رویی ازشون استقبال کرد و تهیونگ رو مخاطب قرار داد.

‎«اوه! وقتی گفتن مشتری خاص، هیچ فکر نمی‌کردم شما باشید آقای کیم!»

‎به دنبال اتمام جمله‌اش، گیج از حرکات تهیونگ، به شاهزاده هم تعظیم کرد. خواست چیزی بگه أمّا پسر کوچک‌تر ابروهاش رو بالا انداخت تا فروشنده رو از ادامه، منع کنه و سریعاً جمله‌اش رو قطع کرد.

‎«ممنون از خوش‌آمدگوییت جه‌هیون. اگر به کمکت نیازی داشتیم، حتماً مطّلعت می‌کنم.»

‎پسر فروشنده‌ای که معذب‌بودن تهیونگ رو متوجّه شد، با گیجی ازش فاصله گرفت. به روبه‌روش اشاره کرد و خودش رو‌مشغول با لباس‌ها نشون داد.

‎«حـ... حتماً. راحت باشید.»

‎بعد از رفتن جه‌هیون، پسر کوچک‌تر خواست طبق عادتش کتش رو از تنش خارج کنه؛ أمّا دست‌های جونگ‌کوک روی شانه‌اش نشستن.

‎«اینجا چند اتاق تعویض لباس لعنتی داره! مقاومت دکمه‌‌هات اون‌قدر زیاده که درآوردن کتت فرقی با برهنه‌شدن نداره!»

‎تهیونگ خواست اعتراض کنه و نگاه جه‌هیون به اندام خوش‌تراشش بود؛ بدون هیچ قصدی! فقط عضلات نه‌چندان حجیم أمّا جذّابش رو تحسین می‌کرد. جونگ‌کوک لبش رو کنار گوش معشوقش گذاشت و آهسته گفت:

‎«گرگِ سفیدِ من، دائماً روی اعصابِ این گرگِ سرخ، پنجه نکش!»

‎و به دنبال این حرف، پیراهن سفیدی که تهیونگ قصد پوشیدنش رو داشت، به دستش سپرد و سمت اتاق تعویض لباس‌ هلش داد.

خودش ‎روی مبل سفیدرنگ مقابل اتاق، نشست و منتظر موند تا معشوقش صداش بزنه؛ أمّا درحالی‌که داشت یکی از مجله‌های مُد رو ورق می‌زد رایحه‌ی تهیونگ به مشامش رسید.
جونگ‌کوک برای لحظه‌ای، محو قامتِ کشیده‌ای که پاهای خوش‌تراشش رو با پوشش شلوار سیاه‌رنگش به نمایش می‌گذاشت، کمرِ ظریفی که با وجود پارچه‌ی سفیدِ روی تنش، خودنمایی می‌کرد، ترقوه‌ی بیرون‌مونده از یقه‌اش و حلقه‌های موهای سیاه‌رنگش شد.

‎«جونگ‌کوک؟ این... خوبه؟»

تهیونگ یک دستش رو به‌کمرش زد. با دست دیگه‌اش یقه‌اش رو بازتر کرد، انگشتش رو روی ترقوه‌اش کشید و لعنت به هرچشمی که در اون لحظه، جفت شاهزاده رو می‌دید!

‎«اوه! آقای کیم، فوق‌العاده‌است مثل همیشه!»

‎با شنیدن تعریف یکی دیگه از فروشنده‌ها از معشوقش، دردی در قلب هر دو پسر پیچید. نگاه فروشنده‌های لعنت‌شده، نباید سهمی از زیبایی امگاش می‌داشتن! پس سلطه‌اش رو به کار گرفت. از مغازه بیرون فرستادشون و‌کرکره‌های برقی و سفیدرنگ رو با کنترلی که از کشوی میز پیدا کرد، کشید تا فقط خودش و معشوقش توی فروشگاه لباس بمونن.
نمی‌تونست چشم‌های تمام جمعیت جهان رو موقع نگاه به معشوقش ازشون قرض بگیره؛ أمّا می‌تونست دست نگاهشون رو از زیبایی محبوبِ پری‌زاده‌اش کوتاه کنه!
‎تمام این إتّفاقات فقط طی چند ثانیه افتادن و پسر امگا، هیچ درک واضحی نداشت. بعد از بیرون رفتن فروشنده‌ها، شاهزاده نفس عمیقی کشید و به دلدارش نزدیک شد.
‎موهای کمی بلندشده‌ی معشوقش رو‌ کنار زد. از گوشه‌ی چشم‌هاش تا لاله‌ی گوشش رو بوسید و مسیر لمسش با لب‌هاش رو به‌قدری ادامه داد که از گردنش هم گذشت و به سرشانه‌های برهنه‌ای که از پیراهنش بیرون مونده بودن، رسید.

‎انحناهای تن تهیونگ، خودشون رو نشون دادن و أثری هنری و خلق‌شده‌ی یادگار از بهشت رو به رخ چشم‌های شاهزاده کشیدن. جونگ‌کوک در اون لحظه می‌خواست به معشوقش بگه:

‎«آیه‌های هیچ‌ کتاب مقدّسی، سبب ایمانم نشد جز آنچه بر دیوارِ معبدِ تن و روحِ تو، حک شده بود ایزدِ عشقِ من!»

‎پشت انگشت اشاره‌اش رو نوازش‌وار روی گونه‌ی تهیونگ کشید و دست پسر امگا روی مُچ شاهزاده نشست. به لب‌های خودش نزدیکش کرد و درست روی نبضش رو طولانی بوسید.
‎یک‌رج از موهایی که بر پیشانی آفتابگردانش افتاده‌ بود رو‌ کنار زد و خیره به برکه‌ی سیاه چشم‌هاش که تصویر ماه رو منعکس می‌کرد، صداش طنین انداخت.

‎«می‌دونی اِمانوئل؟! وقتی‌که سفید می‌پوشی، فرشته‌ها متوجّه حضورت می‌شن. سَرَک می‌کشن و برای بردنت از پیشم، نقشه می‌کشن.»

‎پسر امگا دستش رو سمت دکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش برد تا بازش کنه و هم‌زمان، لب‌هاش رو به گوش شاهزاده نزدیک کرد. نرمیِ گوشش رو بین لب‌هاش گرفت و بعد از بوسیدنش، صداش شنیده شد.

‎«اون فرشته‌های لعنتی رو می‌فرستم به جهنّم و با خیال راحت، این پیراهن رو برمی‌دارم آماریلیس. و درضمن! شاعر شدی شاهزاده! کلماتت لطافت غیرقابل‌انکاری دارن.»

‎خواست برای تغییر پیراهنش به اتاق تعویض لباس برگرده؛ أمّا مچ دستش میان فشار محکم انگشت‌های شاهزاده گرفتار شد و لحظه‌ای بعد، لب‌های گرم و ملتهب جونگ‌کوک روی پیشانی‌اش و موهای ریخته در چشم‌هاش، جا خوش کردن.

‎«خط‌به‌خط این شعر، هنر خودت هست فلور.»

‎متوجّه شد که لقب‌هاش به تناسب موقعیّت، تغییر می‌کنن و بهش ثابت می‌کرد شاهزاده‌اش حتّی به کوچک‌ترین جزئیّات راجع‌بهش هم أهمّیّت می‌ده. أمّا... با شاهزاده مخالفت کرد؟!
گرگ سرخ پنجم ‎سمت جفتش قدم برداشت و با هر قدم جونگ‌کوک، معشوقش گامی به عقب برمی‌داشت. حتّی متوجّه نشد از درِ اتاق بزرگ تعویض لباس، گذشت و به آینه‌ی پشت سرش برخورد کرد.

‎شاهزاده بهش نزدیک شد و‌ با یک‌ دستش، هر دو دست معشوقش رو بالای سرش و روی آینه‌ی سرد، به هم قفل کرد. انگشت‌های دست آزادش رو سمت دکمه‌های دلدارش برد و با بازکردن هر یک، بوسه‌ای روی لاله‌ی گوش آفتابگردانش نشوند.
بازدم‌های گرم‌ تهیونگ، تا عمق وجود شاهزاده نفوذ می‌کردن و بدنش لرزشی داشت که واسه‌ی پسر آلفا راهی برای خطور افکار مثبت به ذهنش نمی‌ذاشت. با بازشدن آخرین‌دکمه، سرانگشت اشاره‌ی جونگ‌کوک از خطوط بین عضله‌های نه‌چندان برجسته‌ی آفتابگردانش گذشتن و‌ تهیونگ سرش رو‌ به آینه‌ی پشت خودش فشرد.

«آ... آلفا...»

‎ناخواسته این رو گفت و شاهزاده رو این‌طور صدا زد. ناشی از بی‌ارادگی‌اش در برابر اون لمس‌ها بود.
‎انگشت اشاره‌ی جونگ‌کوک، مسیر رفته‌اش رو سمت بالا، برگشت و روی لب‌های رز سفیدش قرار گرفت.

‎«آروم باش اِما. فقط کافیه دیوارهای فروشگاه، صدات رو بشنون تا شاهرگ صاحبشون رو قطع کنم. به حرف گرگ سرخت... أهمّیّت ندادی؛ نمی‌خوای سرکِشیت رو جبران کنی پادشاهِ ماه؟!»

‎نگاه لغزانش، روی تندیسِ تن تهیونگ می‌گشت و بی‌نقصیِ اندامش درحالی‌که نگاه‌درنگاه همدیگه بودن، نه فقط به بوسه! که به عشق‌بازیِ دیوانه‌واری وسوسه‌اش می‌کرد.
‎ألبتّه که با ولعی مُکَررّ و پایان‌ناپذیر، می‌تونست از لب‌های آلفاش بوسه بگیره؛ أمّا اتاق تعویض لباس مرکز خرید، هرچند یکی از فانتزی‌هاش، أمّا جای چندان مناسبی هم نبود!

‎پسر امگا پلک‌های بسته‌اش رو از هم فاصله داد. جونگ‌کوک، از بازدم‌های تند و عصبی معشوقش نفس می‌کشید. با درآوردن پیراهن، مک محکم و پرصدایی به لاله‌ی گوش معشوقش زد و دست‌های تهیونگ‌ رو آزاد کرد.

‎«هرچیزی که می‌خوای رو به من بگو؛ نمی‌خوام با جذّابیّت و جدیت لحنت که فقط من باید شنونده‌اش باشم، با کسی صحبت کنی! مخصوصاً با کسی که راجع‌ به اندامت، نظری ابراز می‌کنه.»

‎این رو گفت و با خارج‌شدنش از اتاق، پسر کوچک‌تر پیشانی‌اش رو به آینه تکیه داد. قسم خورد تا پایان اون روز، به‌هیچ‌وجه با شاهزاده لجبازی نکنه چراکه لمس گرمای دست‌های جونگ‌کوک و پخش‌شدن نفس‌های ملتهبش روی گردن پسر امگا، حس یک‌به‌یک عصب‌های پوستش رو از بین می‌برد و تهیونگ بهشون نیاز داشت تا بتونه خرید کنه!

‎بعد از خروجش از اتاق تعویض لباس، طبق عادت دیگه‌ای، طی مسیرش در فروشگاه چند لباس رو روی همدیگه پوشید. حالا وقتش بود که جونگ‌کوک هم به اتاقی که فضایی نسبتاً بزرگ داشت، وارد بشه.
‎از پشت، معشوقش که دو پیراهن، یک بافت، کت و یک پالتو رو روی همدیگه پوشیده‌ بود رو در آغوش گرفت و پالتو رو از تنش خارج کرد.
تنِ آفتابگردانش جهنّم بود و روحش بهشت؛ برای همین هم جونگ‌کوک می‌تونست بهش لقب آتشکده بده؛ جایی که هم شعله‌های آتش، درونش به وجودش تازیانه می‌زد و هم براش مقدّس بود. مطمئنّاً بعد از برگشت به قصر، براش می‌نوشت:

‎«تو برای من، اِقلیمِ عشقی که از طفلِ کوچکِ احساسم، پرستشی باشکوه ساختی! تنِ تو، معبدِ من است؛ در پرستشگاهی به زیبایی قلبت به من جایی برای عبادت، می‌دهی؟!»

‎پسر امگا سمت معشوقش چرخید. انگشت شستش رو در امتداد لب‌های شاهزده کشید و مچ دستش،" بین انگشت‌های جونگ‌کوک گیر افتاد. گرگ سرخ پنجم فاصله‌ی بین صورت‌هاشون رو از بین برد و بدون قطع اتّصال لب‌هاشون، صندلی پشت‌سرش رو با سرِ کفشش، جلو کشید. خواست معشوقش رو روی صندلی بنشونه أمّا تهیونگ، شانه‌ی خدای قلبش رو به عقب هل داد تا بدون به‌هم‌زدن بوسه‌شون بهش فهمونده باشه می‌خواد جونگ‌کوک، روی صندلی بنشینه و بعد از اون، خودش هم روی پاهای پسر بزرگ‌تر جا گرفت.

‎جونگ‌کوک بین هر بوسه‌اش، یکی از لباس‌ها رو از تن معشوقش خارج می‌کرد. پسر امگا سرِ زبانش رو روی لب‌های معشوقش کشید که سبب شد ناله‌ی آهسته‌ای از گرما و رطوبتش، از بین لب‌های شاهزاده خارج بشه و مچ دست معشوقش رو کمی فشرد.
گرگ سرخ پنجم، دکمه‌های تنها پیراهنِ باقی‌ از تمام لباس‌ها رو باز کرد و تا خطّی که بین عضلات قفسه‌ی سینه‌ی معشوقش بود رو، بوسید.
‎پسر امگا گردنش رو عقب برد و لب پایینش رو به دندان گرفت.

شاهزاده‎بعد از دقایقی به‌جاگذاشتن ردّ مالکیّتش روی تن معشوقش، ازش جدا شد. سرانگشتش روی لب‌های آفتابگردانش نشست و پلک‌هاش لرزیدن. اله عشق ناخودآگاه بوسه‌ای به سرانگشت‌های آلفا زد و دست‌هاش دوطرف یقه‌ی شاهزاده، قفل شدن. ردّ نگاه جونگ‌کوک از لب‌هایی که سرانگشت‌هاش رو بوسیدن، بالا رفت و جذبِ جاذبه‌ی ماهِ در چشم‌های تهیونگ‌ شد.
‎برای استشمام رایحه‌ی معشوقش که حالا گرم‌تر به نظر می‌رسید و تناقض زیبای با عطر سرد شکوفه‌ی لیموی همیشگی داشت، حریص‌تر شده‌ بود. سرش رو گوشه‌ی گردن تهیونگ - جایی که غده‌ی پراکننده‌کننده‌ی رایحه‌اش قرار داشت و عطر بیش‌تری از گل‌های چاکلت‌کازموس هم در اون نقطه مشام می‌رسید، فروبرد و مک محکمی بهش زد که سرانگشت‌های تهیونگ، در سرشانه‌ی آلفاش فرورفتن تا صدایی از بین لب‌هاش خارج نشه.

‎چشم‌های اله عشق، بسته و سیب گلوش جابه‌جا شد. دست‌هاش رو دور گردن خدای قلبش حلقه کرد و‌ خودش رو بهش سپرد. جونگ‌کوک بدون قصدی برای خشونت، گردن خوش‌تراش معشوقش رو گرفت تا تسلّط بیش‌تری برای بوسه‌شون داشته باشه و چند مرتبه‌ی پی‌در‌پی، مک‌های پرصدایی به لب پایین پسرخاله‌اش زد که خون رو از بین مویرگ‌هاش بیرون کشید.

‎بعد از اون، حسّ خیسی زبان روی لب‌های تهیونگ، باعث شد پسر کوچک‌تر وسوسه بشه تا گاز آهسته‌ای ازش بگیره و نیشخند شاهزاده رو از طریق لمس لب‌هاش، متوجّه بشه.
‎تهیونگ، بوسه و کبودی نه! اون می‌خواست لب‌هاش لابه‌لای لب‌های معشوقش حل بشن و بالأخره بعد از دقایقی طولانی بوسیدن هم، تصمیم گرفتن قبل از پیچیده‌شدن اوضاع، به خریدشون خاتمه بدن.

‎دقایقی بعد، پسر کوچک‌تر با لباس‌هایی پوشیده، روی سکّوی کنار چند ردیف کشو نشست تا از بین محتویات درون کشوها کمربندی سفید و دکمه‌ی سرآستین پیدا کنه. لب‌هاش رو غنچه کرد که باعث‌ شاهزاده دست‌هاش رو دوطرف بدنش بگذاره و بوسه‌ای کوتاه روی غنچه‌های سرخ‌رنگش بنشونه.

«برای انتخابش، کمک می‌خوای؟»

پسر امگا کف یک دستش رو روی میز گذاشت تا بهش تکیه بده و با دست دیگه‌اش، کراوات شاهزاده‌اش رو گرفت. اون رو سمت خودش کشید و چشم‌هاش رو ریز کرد.

«سَروَرم دموکراسی شما، ستودنیه؛ أمّا... حالا که بقیه‌ی لباس‌ها رو هم خودتون انتخاب کردید، من برای تصمیماتتون دخالت نمی‌کنم! می‌تونید این رو هم خودتون انتخاب کنید.»

درواقع اجازه نداده‌ بود تهیونگ هیچ‌یک از پیراهن‌هایی که کمی بدن‌نما بودن، یقه‌ای باز داشتن یا شلوارهای زاپ‌دار رو انتخاب کنه و ابداً هم ناراضی نبود؛ پس سمت کشو رفت و با دقّت، دکمه‌ها رو از زیر نظر گذروند. یکی‌شون رو برداشت و بعد از بوسیدن پشت دست معشوقش، اون رو به آستینش بست.

«اِمای من، دست‌هات حتّی به این دکمه هم زیبایی می‌دن.»

و ألبتّه که تهیونگ گمان می‌کردن این، دست‌های جونگ‌کوک هستن که به دست‌های خودش زیبایی می‌بخشن...

***

مجدّداً سوار یکی از قایق‌ها شدن و‌مقابل فروشگاهی که لوازم آرایشی داشت، ایستادن. تهیونگ به لیپ‌بالم‌هایی که طعم‌های توت فرنگی، تمشک، پرتقال و لیمو داشتن، چشم دوخته بود و نمی دونست کدوم‌یک رو انتخاب کنه.

‎جونگ‌کوک سمت خودش برش گردوند. دست‌هاش رو از زیر کتش رد کرد و به کمرش تکیه‌شون زد. لجبازی رو چاشنی لحنش کرد و‌ جواب داد:

«اونی که تو رو می‌بوسه، من هستم؛ پس اونی که لیپ‌بالم‌ها رو مزه می‌کنه هم من هستم. بنابراین پاک‌کردنشون هم با منه و درنتیجه من باید انتخاب کنم دلم می‌خواد کدوم طعمش رو روی زبانم حس کنم. وظیفه‌ی پاک‌کردن این لیپ‌بالم‌ها هم با منه که لب‌هام به‌خوبی مسئولیّتشون رو انجام می‌دن؛ واضح بود؟!»

‎این رو گفت و پشت انگشت‌هاش رو روی گونه‌ی معشوقش کشید. با لمس انگشت‌های شاهزاده کنار گونه‌اش، به خودش لرزید. آلفاش در برابر اون، چیزی از خودداری نمی‌دونست؟! به فروشنده‌ها نگاه کرد و با چشم‌های بسته‌شون مواجه شد؛ پس جونگ‌کوک داشت از سلطه‌اش روی اون‌ها استفاده می‌کرد؟!
پسر آلفا دستش رو از روی گونه‌ی معشوقش برداشت و زیر چانه‌ی آفتابگردانش گذاشت تا کمی سرش رو بالاتر بیاره. رخ‌به‌رخ صورت رز سفیدش زمزمه‌وار گفت:

«می‌گیرم بینایی چشم‌هایی رو که بهت طولانی‌تر از حدّ لازم، خیره بشن. به نفع خودشون بود که چشم‌هاشون رو ببندم. از... کدوم طعم شروع کنم اِما؟»

وقتی جوابی نگرفت چون معشوقش مسخِ لحنِ بمش شده بود، چانه‌ی تهیونگ‌ رو‌ کمی فشرد و پسر کوچک‌تر به خودش اومد.

«لـ... لیمو.»

‎درحالی‌که رو به‌روی آینه، پشت سر آفتابگردانش ایستاده‌ بود، لیپ‌بالم رو بین انگشت‌هاش جابه‌جا کرد. با انگشت اشاره و شستش، لاله‌ی گوش رز سفیدش رو نوازش داد و هم‌زمان، پشت گوش دیگه‌اش رو بوسید. معشوقش رو سمت خودش برگردوند. لیپ‌بالم رو روی لب‌هاش کشید و با یک‌ دست، مچ دست تهیونگی که داشت مانعش می‌شد رو گرفت و دست دیگه‌ی خودش رو پشت گردن معشوقش گذاشت. فاصله‌ی میان لب‌هاشون رو از بین برد و روی لب‌های امگاش زمزمه کرد:

«می‌خوام پرزهای چشاییم انتخاب کنن عالی‌جناب کیم.»

‎اینکه لب‌هاش رو مماس با لب‌های تهیونگ گرفته بود و حرف می‌زد، پسر کوچک‌تر رو به جنون می‌کشید؛ أمّا فقط می‌خواست به آلفاش اجازه بده که با تارهای وجودش هر سازی که می‌خواد، بنوازه؛ پس فقط دست‌هاش رو دور کمر جونگ‌کوک حلقه کرد و لب‌هاش رو از هم فاصله داد. هرچند  که کار بی‌فایده‌ای بود چراکه شاهزاده تمام لیپ‌بالم‌ها رو برداشت.

***

پس از گشتن چند فروشگاه، وکیلِ صاحبِ مرکز خرید، خودش رو بهشون رسوند و بعد از احوال‌پرسی کوتاهی، مخاطب قرارشون داد.

‎«فکر کردم چون صاحب فروشگاه همراهتون هست، نیازی به حضور من نباشه!»

شاهزاده با ابهام بهش نگاه کرد و پرسید:

‎«صاحب... فروشگاه؟!»

‎وکیل پارک، کیفش رو در دستش جا‌به‌جا کرد و جواب داد:

‎«آقای کیم!»

‎این رو گفت و بدون درنگ ادامه داد:

‎«به‌هرحال متأسّفم! پرونده‌ی پیچیده‌ای داشتم. امگایی، دزدیده‌ شده، به قتل رسیده و ظاهراً باندی هست که امگاها رو برای سرگرمی، شکار می‌کنن؛ باندی که سردسته‌اش، یک گرگاسه.»

‎گرگاس... کلمه‌ای که در ذهن شاهزاده منعکس شد و ناخودآگاه تهیونگ رو‌ پشت سر خودش پنهان کرد...

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now