قسمت سیودو: «به همهی روشها دوستت داشتم و أوّلینش سکوت بود.»
-محمود درویش
***
ماه، پشت ابرها به خواب رفته بود و این رو میشد از مهتاب کمسویی که به چشم میخورد، حدس زد.
دانههای برف، هر صدایی رو در قلب یخاندود خودشون منجمد و بچّهبرفها با شیطنت، دست آسمان رو رها میکردن تا روی زمین بنشینن؛ شاید دلیل سرخی گونههای اون وسعت سیاهرنگ، همین بود؛ بهستوهرسیدن از بازیگوشی برفها...
شب، کلاف سکوت به دست داشت. آرامش میبافت و با پسزمینهی صوت امواج دریا، به تنِ قلبهای گرگ سرخ پنجم و جفتش میپاشید.
دریا، قوارهی سیاهی شب رو پوشیده و خودش رو سرزمین شیطنت کوچکموجهای بازیگوش کرده بود.
جایی حوالی کلمات عاشقانهی تهیونگ، تعادل حواس شاهزاده بههم ریخته بود و منظرهای جز معشوقش مقابل خودش نمیدید!
تپشهای قلبش کودکانه روی هم سُرمیخوردن و عیبی نداشت اگر از شدّت شوق، دست و پای خودشون رو میشکستن. شکستگی نبضهاش چهأهمّیّتی داشت درحالیکه شاهزاده اون ضربانها رو مابین قفسهی سینهی اله عشقش مینشوند تا درعوضِ هر دو نفرشون زندگی کنه؟!
کاش شاهزاده میتونست! کاش میتونست پچپچهای نسیم کنار گوش موجها رو ساکت کنه و موسیقی زیبایی که متنش جملهی «دوستت دارم» معشوقش بود، به تکرار بگذاره.
تیکتاک ساعت قلب تهیونگ با رسیدن به دقایق عشق، پیش نمیرفت و میخواست زمان رو در اون لحظه متوقّف کنه. با خودش فکر میکرد در اون ثانیهها بیش از هروقتی، پیراهنِ عشقبافتی که خدای قلبش به تن احساس پسر کوچکتر پوشونده بود، به ظاهرِ عاطفهاش میاومد و آراستهاش میکرد.
تهیونگ با سنگ کلمات عاشقانهاش، شیشهی سیاه سکوتش در برابر عشق رو شکسته بود و ازدحام نورهای کوچک شادی رو در منظرهی دشت قهوهی دو دیدهی معشوقش، نظارهگر شد. چشمهاش بهقدری میدرخشیدن که ستارهها رو به کنارهگیری از نمادی برای روشنایی، وادار میکردن.
شاهزاده دست معشوقش رو گرفت. بهش کمک کرد بایسته و بازدمهایی پیدرپی کشید تا بغضش رو مابین نفسهاش، حبس کنه.
پیشانیاش رو به پیشانی اله عشقش تکیه زد و چشمهاش رو با آرامش بست درحالیکه با پشت انگشتهاش، گونهی آفتابگردانش رو نوازش میکرد.
«امروز... امروز چه روزیه آنائیل؟ چه... تاریخی؟»
شوق، وادارش میکرد فقط قادر باشه لاشههای تکّهتکّهشدهای از کلماتش رو به گوش کریستالش برسونه.
«بیستویکم دسامبر.»
کلمههای شاهزاده، اطراف چشمهای تهیونگ اطراق کرده بودن و سکوت جونگکوک با سنگی به زیبایی شعر، میشکست.
«حماسهی عشق آفریدی کریستال! حماسهای که در تاریخ سیاه قلبم، بینظیره. ازاینبهبعد، من متولّد بیستویکم دسامبرم.»
ألبتّه که مابین راهروهای مغزش، صدای کلماتی پیچید که میگفتن:
«مُقیم مرزهای احساسم و تنها جمعیّت جهان قلبم تو هستی که به تاریخ سیاهش پایان دادی!»
بغض، روی مرزهای گلوی پسر کوچکتر آوار شده بود. خودش رو سرزنش میکرد و نگاه احساسش با عجز، بین خرابههای بغضش میگردید. دستش رو بین موهای شاهزاده فروبرد و انگشتهاش رو به هم قفل کرد.
«چطور تونستم سِلینو؟! چطور تونستم ایمانم به تنها خدای قلبم رو با جملهی دوستت دارم، زودتر از این ، اقرار نکنم و ادّعای پرستش داشته باشم؟»
(سلینو: با ریشهی ایتالیایی به معنای آسمان)
و ألبتّه که پیش از خواب، با صدای خودش یادداشتی که به دنبال اقرار عشقش به خدای قلبش نوشته بود:
«اگر ' دوستت دارم ' سورهی عشق باشد، ستایشگرِ آئیندارِ تو میشوم که یک لحظه دست برندارد از زمزمهی آیاتِ ایمانش به تو!»
رو برای شاهزاده میخوند.
پسر بزرگتر نفس داغش رو روی پوست سرد تهیونگ رها و کنار گوشش زمزمه کرد:
«کلمات جملهی ' دوستت دارم ' رو اینبار بین تارهای حنجرهات محکوم به خفگی نکردی.»
تهیونگ، گونهاش رو به صورت شاهزاده کشید و عقب رفت تا معشوقش رو ببینه. لبهاش رو روی رگهای پشت دست گرگ سرخش حرکت داد و مسیرش رو با بوسههایی پیدرپی، برگشت.
« من برای تو، هیچوقت محال نیستم. ممکنترینم! قطعیترینم. خفگی... فقط مجازات کلماتم بود.»
تهیونگ شکافهای بیاحساسی روی قلب شاهزاده رو با نخی از جنس عشق، کوک زده و به با دستهای عاطفهاش، به افکار بههمریختهی گرگ سرخ پنجم شکلِ شیفتگی داده بود. شاید برای همینهم جونگکوک بعد از کنار زدن تارهایی که اونها رو ریشهی عمر خودش میدونست، بیاختیار پرسید:
«به کدوم گناه؟»
پسر امگا که گویا بهخاطر شادی محسوس بین ذرّات صدای جونگکوک، زخمی که مدّتها بهش آویزان و همدردش شده بود رو رها کرد، بوسهای به شاهرگ گردن خدای قلبش نشوند و روی پوستش لب زد:
«کمبودنشون در برابر تو. قسم میخورم که غرور، یقهی احساسم رو نگرفته بود. من فقط... به مرداب هم رضایت داشتم أمّا دریا نصیبم شد.»
از لرزش خفیف جسم شاهزاده، سرش رو بلند کرد و دیر رسیده بود! از خندهای که وضوح داشت، ردّ لبخند کمرنگی باقی بود و جونگکوکی که مثل مجرمی سعی در پنهانکردن أثر جرمش داشت. باعث شد یقهی کتشبین مشتهای کریستال رنجیدهخاطرش مچاله بشه.
«لبخندت زیباترین مصداق از هُنره. چشمهام لایق دیدنش نیستن که ازم دریغش میکنی؟!»
آفتابگردانش لبخند شاهزاده رو هنر دونست؟ چطور نادیده گرفت خودش، هنرمندِ صورتگرِ تبسّمیه که ازش بهعنوان هنر یاد کرد؟!
«این منحنی تراشخورده روی صورتم، فاشکنندهی وجود قلمِ هنرمندانهی عشق تو نیست آنائیل من؟»
با خندهی پسر امگا، شاهزاده به پَریخانهی بلورین دو دیدهی معشوقش خیره شد. تَنِ سیاهرنگ آسمان، پارچهای ستارهنقش و الهامگرفته از چشمهای کریستال شاهزاده به جثهی خودش پوشونده بود که نورهاش حتّی شایستگی رقابت با اصالتِ روشنایی دو شبِ شیشهای کوچک و جایگرفته روی ماهِ صورتِ اله عشق گرگ سرخ پنجم رو نداشتن؟!
شاهزاده بادیدن چشمخندی که خون رو در رگهای احساسش به جریان انداخت، برای معشوقش مینوشت:
«تو خندیدی! میان طغیان گلبرگهای رُز، پیکرهی سیاه و سرسختِ مُردگی، فروریخت و از بطن خطوط رُزخندهات، ضربان قلبی به زندگیام روانه شد! نبضم، از تَبَسّم تو، تپیدن گرفت؛ دلدار جانبخش من!»
تهیونگ به شاهزاده نزدیک شد. قایق کمی جنبید و جونگکوک با ترس، کمر معشوقش رو نگه داشت. شاید اگر در اونلحظه کسی از رابطهاش با جونگکوک میپرسید، پسر کوچکتر جواب میداد:
«میپرسید نسبَتَش با من چیست؟! خدایم است؛ میپرستَمَش!»
أمّا با لبهاش، لبهای خدای قلبش رو لمس و بدون فاصلهگرفتن زمزمه کرد:
«پرستشت میکنم اِلیانا.»
(با ریشهی لاتین، به معنای جواب خدا؛ تهیونگ درواقع جونگکوک رو جوابی ازجانب خدا، به سختیهای زندگیش میدونه.)
جونگکوک یک دستش رو روی کمر کریستالش حرکت داد، دست دیگهاش رو پشت گردنش گذاشت و با هر پلکزدنش، مژههاش با مژههای معشوقش روی هم میلغزیدن. صوت آهنگینش بین صدای آرام امواج طنین انداخت.
«از قَعر تاریکی جانم، روشنایی وجودت رو میپرستم خدای ماه.»
دستهای تهیونگ، کت شاهزاده رو روی پهلوهاش چنگزدن و پلکهاش لرزیدن. خواست شروعکنندهی بوسهشون باشه أمّا خدای قلبش ادامه داد:
«تو فراتر از معشوقی. تو، خدای من هستی؛ ماهِ نیلی.»
مرز توقٰعات پسر کوچکتر از جونگکوک، وسعت نداشت و تعدّی از اون مرز، نتیجهاش مجازاتی به سنگینیِ ناباوری برای قبول عشق شاهزاده نسبت به خودش بود. بدون اینکه تعادلی داشته باشه، فقط با هدف بیشتر درآغوشداشتن معشوقش، نزدیکتر رفت. قایق، محکمتر از قبل جنبید و هر دو، تعادلشون رو از دست دادن. حالا کف قایق جایگرفته و آلفا، به انتهای جسم چوبی تکیه داده بود.
تهیونگ لب پایبن شاهزاده رو بین لبهای خودش کشید أمّا هقهق آهستهای از بین لبهای خودش خارج شده بود که اینبار منشئی به زشتی غم، نداشت.
تنش روی تن جونگکوک میلغزید و صدای مکزدنهاشون حالا صوت امواج دریا رو بیأثر کرده بود. موهای بلندشدهی تهیونگ، روی صورت شاهزاده تازیانههایی با لطافت میزدن و لبهاشون خیس از ردّ زبانهای هم بودن.
تندشدن آهنگ نفسهاشون، خبر از نیازشون به دم و بازدم میداد و لبهاشون رو با صدا، از هم جدا کردن درحالیکه باریکهای از بزاق، زیر نور کمجان فانوس به چشم میخورد. تهیونگ أمّا سرش رو درون گردن شاهزاده فروبرد تا برای پنهانکردن اشکهاش، پناهگاهی داشته باشه و ألبتّه که بیفایده بود. سرانگشتهای گرگ سرخ پنجم، از لباسهای معشوقش عبور کردن. با لمس تنش، صدای خندهی تهیونگ که ناشی از مورمورشدن پوستش بود، بین صدای امواج پیچید و جونگکوک رو هم وادار به خندهای بیصدا کرد که اینبار از چشم تهیونگ دور نموند.
کریستال شاهزاده خیره به خدای قلبش اشکش رو از یاد برد و زمزمه کرد:
«جنگجوهای چشمهات، صفآرایی و لشکرشِکنی و شکست غمهام رو خوب بلدن.»
بدون شک برای شاهزاده مینوشت:
«سوگند به خدایی با نام چشمانت! ماه با تارهای مژگانت ساز مینوازد که از نگاهت آهنگ آسمان به گوش میرسد.»
أمّا در اونلحظه، فقط خندید. به کلمات جونگکوک رنگ داد و ألفاظ عاشقانهی شاهزاده ابراز وجود کردن.
«تنها هدف این جنگجوها، جنگیدنه برای لبخندهای تو؛ آنائیل.»
واژههای پسر امگا سرگردان بودن و تنها با رسیدن به شنوایی شاهزاده، راه به مقصد میبردن. چشمهای آلفا رو بوسید و گردنش رو کمی کج کرد.
«نمیشه من هم در کنارشون برای خوشبختیمون بجنگم؟»
عشقی، لابهلای کلمات جونگکوک، بدون استفاده خاک میخورد. در حضور معشوقش ابراز وجود کرده بود و شاهزاده شکایتی نداشت از بهنفسافتادن احساسش. تهیونگ رو از پشت به آغوش کشید و چانهاش رو روی موهاش گذاشت.
«تو کریستال من هستی؛ شیشهی عمرم و پارهی وجودم. باید مواظب شکنندگیت باشم ماه نیلی.»
آرزوهای پسر امگا، مرز خواب و رویا رو رد کرده و حتّی زیباتر از خیال، به قلمروی واقعیّت قدم گذاشته بودن. درحالیکه انگشتهای جونگکوک رو یکبهیک میبوسید، با موجهای دریا برای اقرار بیشتر به احساسش همصدا شد.
«آدمها در مواجههشون با عشق، دودسته هستن جونگکوک؛ محافظتشده با عشق و محافظتنشده. متأسّفم که زمانی، مواظبتهای عاشقانهات رو ندیدم و هر کاری ازجانبت رو مسئولیّتپذیری برداشت کردم. اِما رو میبخشی؟ اونقدر درگیر تاریکیِ افکار خودم بودم که نور چشمهات رو نادیده گرفتم. متوجّه نشدم من محافظتشده با عشق هستم؛ نه با حسّی مثل انجام وظیفه.»
خونِ عشقِ تهیونگ در رگهای کلمات عاشقانهی شاهزاده جریان داشت و تا وقتیکه دلبستهی معشوقش بود، حرکت اون خون در شریانهای احساسش هرگز متوقّف نمیشد و این یعنی تاابد! پس باید این رو به اله عشقش هم یادآور میشد.
«نور چشمهام تو هستی لومیر.»
موهای تهیونگ رو بوسید و ادامه داد:
«به خودت قسم میخورم آنائیل! تا ابد، حفاظتشده با عشق، میمونی.»
أمّا پسر امگا هنوز جوابش رو نگرفته بود. خطّ فک جونگکوک رو بوسید و تکرار کرد:
«ازت رضایتجویی کردم شاهزاده. آنائیلی که پای قضاوتش، از راهِ انصاف بیرون رفت رو میبخشی؟ اونقدر دلدادهات بودم که برام مهر یا بیمهری توی چشمهات فرقی نداشت. خدای قلب من، از این گناهم میگذره؟»
از کدوم گناه حرف میزد وقتی شاهزاده رو از پیلهی انزوا، رهایی داده بود؟ نمیدونست تکّهتکّهی سرزمین قلبش برای جونگکوک، نقش پرستشگاه داره؟! أمّا فقط یک فعل، حواس خدای قلبش رو پرت کرده بود که باعث شد پسر بزرگتر بپرسه:
« بودی؟!»
تهیونگ، سرش رو به قفسهی سینهی معشوقش نزدیک کرد. عطر دریایی بافتش رو نفس کشید و بعد از بوسهای روی قفسهی سینهاش جواب داد:
«هستم.»
***
صبح روز بعد:
برف روی تن هردو مینشست و تهیونگ حتم داشت دانههای سرد و سفید، به خود میبالیدن از لمس پیچ و خمهای بهشت کالبد خدای قلبش که کمی دورتر ازش ایستاده بود. زیر لب از خودش و خطاب به گرگ سرخش پرسید:
«میخوای جسد ضربانهام رو روی دست قلبم بذاری شاهزاده؟!»
نفهمید گفتن از صدمهزدن به تپشهای قلبش، دلیلی شد تا جونگکوک با کمی اخم به سمتش برگرده و قلم رو بین انگشتهاش فشرد تا برای خدای قلبش بنویسه:
«نمیدانی لبخندت چه حکایت شیرینیست! نامش را میگذارم زیباترین دلیل برای زندگی... معبود محبوبِ من! بگذار دنیا در آشوب باشد.
من، مردمکهایم را در خانهی أمن نگاهت مینشانم تا روی بامِ مژگانت، قهوهی آرامش را از چشمانت سربکشند و شیرینیاش، حکایتِ خندهی تو باشد! اصلاً تو بخند تا جاندادن برای من، فرمانی سرپیچیناپذیر شود.»
پسر امگا با اتمام نوشتن این جمله، درحالیکه به شاهزادهای چشم دوخته بود که سیخی چوبی با مارشملو رو روی آتش گردش میداد. دستش رو زیر چانهاش گذاشت و پتوی روی پاهاش رو کمی جابهجا کرد.
بخارِ قهوهی گرمی که از قهوهجوشِ مسی جنسِ روی آتش بلند میشد، به چشم میاومد و تکّههای چوب، میسوختن.
عطرِ گرمِ ترکیب چوبهای درحال سوختن و قهوه، با سرمای برف و رایحهی خنک طبیعت، تضاد داشت و تهیونگ دانهای از مارشملوهای کبابشدهاش رو از سیخ چوبی بیرون کشید درحالیکه جونگکوکی که روی صندلیِ کنارش جای گرفت رو مخاطب قرار داد.
«مارشملو میخوای؟»
پسر بزرگتر جرعهای از قهوهای که چندان هم دوستش نداشت، سرکشید و دستش رو دور شانههای معشوقش حلقه کرد.
«نه، لوسیو.»
(نلوسیو: ور با ریشهی ایتالیایی)
تهیونگ که تقریباً به هدفش نرسیده بود، چرخشی به چشمهاش داد و با حرص، مارشملوش رو جوید.
«الآن چی؟!»
بعد از پرسیدن سؤالش، مارشملوی دیگهای بین لبهاش گذاشت و وسوسهی بوسهای با طعم مارشملو، باعث شد جونگکوک فاصلهی بینشون رو از بین ببره.
«اگر بهم یک بوسه با طعم مارشملو بدی...»
پیش از اتمام جملهاش، آفتابگردانش مارشملوی بین لبهاش رو فروبرد و «نچ» صداداری ازش به گوش رسید.
«نمیدم.»
بههیچوجه فکر نمیکرد کمی بدجنس بوده! أمّا جونگکوکی که برای بوسه، به خواستهاش نرسید، یک پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و با تلفن همراهش مشغول شد.
«ماتئو؟ با من قهر کردی؟!»
تهیونگ بهش لقبی جدید داد؟! اون هم با معنایی به زیبایی «هدیهی خدا» که ریشه در زبان فرانسوی داشت؟!
«باید د ربرابر کسی که حقم از بوسه رو بهم نداد، بهخاطر یک لقب، اِغوا بشم؟! هیچ رشوهای قابلقبول نیست عالیجناب کیم!»
صحبت با جونگکوک، پناهش بود و اگر شاهزاده بهش کممحلٰی میکرد، آواره میشد!
«خدای من! نمیتونم کنار شاهزاده، قانونشکنی کنم. لقب جدید، فقط جبران خسارت بود. نمیخوای أصلِ دِینت رو پس بگیری؟! بوسهات رو.»
تلفن همراهش رو از جیب پالتوی بلندش بیرون آورد و انگشتهاش رو روی کیبورد حرکت داد. صوتی که آوای شکستن بود رو پخش و لبهاش رو غنچه کرد.
«میخوای قلب کریستالت با همینصدا و حتّی خیلی بلندتر، بشکنه؟!»
با جملهی کوتاه و غمزدهاش، گویا قلب شاهزاده رو بوسید که دلخوری متظاهرانهاش رو ادامه نداد. سمتش برگشت و گوشهی لبش روی زخمی که جامونده از شب گذشته بود رو، بوسید.
«جاندرمانِ حاذقِ من، خوب از عهدهی مداوای مریضیِ دلخوریِ نشسته به روحِ شاهزادهی دلسپردهاش برمیاد.»
عشق دلدارش دست و پای یکبهیک سلٰولهاش رو به خودش بسته بود؛ برای همین هم در برابر شاهزاده، بیدفاع میشد وقتی هیچ جزئی از وجودش طرفدار خودش نبود. با نگرانی پرسید:
«پس... حال عمومی روحتون الآن خوبه سَرورم؟! به آنائیل قسم میخورید؟!»
عطر مارشملوهای توتفرنگی هم بین بخارهایی که از ماگ شکلات داغ بلند میشد، بیرون میزد. تهیونگ نفس عمیقی ازش کشید و منتظر موند.
«با روش معالجهی تکمیلکنندهی مؤثّرتری مثل بوسه، از روز أوّلش هم بهتر میشه. به آنائیل قسم میخورم که شیرینی شما، حتّی جایی برای دلخوری باقی نمیذاره!»
شاهزاده با اتمام جملهاش باز هم ادامه داد:
«اینکه به تو قسم بخورم... چیزی نیست که بخوام دائماً تکرارش کنم.»
با هر پلکزدنِ پسر بزرگتر، مژههاش مثل تیغی روی رگهای معشوقش فرودمیاومدن که اله عشق، تپشهای قلبش رو میباخت.
سرش رو پایین انداخت و با کنارههای پتوی روی پاهاش مشغول شد.
«أمّا من میخوام تکرارش کنی! وقتی فکر میکردم اونقدر ازم متنفّر هستی که با مردنم میگی «اوه! بالأخره جانش رو از دست داد؟!» و با فکر اینکه فقط خبر از مردنم بگیری و هموناندازه حتّی کوتاه، باعث گذرکردن از ذهنت و دلیل خوشحالیت بشم، توانایی این رو داشتم که بارها بمیرم، الآن که میدونم دوستم داری، شنیدن اینکه حتّی به خودم قسم بخوری، میدونی حتّی از رویای برآوردهشدهام هم فراتره؟!»
تا این اندازه با بیمهریش به معشوقی آسیب زده بود که با اومدنش، بین زخمهای روح جونگکوک گل چاکلتکازموس رویید و ریشههاش بخیههای شکافهای اون جراحتها شدن؟! کافی بود خشکیدن لبهاش از کمبود کلمات خوشحالکننده! میخواست غمها رو خجالتزده کنن؛ پس جواب داد:
«من که دوستت ندارم!»
آرامش شاهزاده، در لبخند تهیونگ جا خوش کرده بود و با تمام وجودش به دلدارش نگاه کرد تا مواظب سرپناه اون آرامش - یعنی منحنی رزخندهی رز سفیدش - باشه.
«أمّا روزی که گفتی دوستم داری، گفتی فرداش، روز بعد و بعدترش هم دوستم داری.»
سکوت شاهزاده پر بود از صدای خندهای که سادگی معصومانهی اله عشقش سببش میشد. بیگانه با هر حسّ بدی در اونلحظه، سرش رو به نشانهی تأسّف ظاهریاش حرکت داد.
«خدای من... اِما! وقتی به کسی قسم میخوری یعنی چی؟!»
کمی فکر کرد و بهمرور، شکوفههای خوشحالی روی مجموعهی شعر زیبای چشمهاش بارش گرفتن. شاعرِ چشمهای جونگکوک، حالا بهانهای به زیبایی دیدگان شکوفهریز معشوقش برای سرودن داشت.
سکوت بینشون با پیامی ازجانب یونهو به تهیونگ، شکست. پسر امگا با دیدن صفحهی تلفن همراهش، لبخندی زد و رایحهی تلخ شاهزاده باعث شد به خودش بیاد.
«مشاور هوانگه. راجع به جت شخصی جدیدی که میخواستی صحبت میکنه. عکسش رو فرستاده.»
اخمهای شاهزاده بیشازپیش به هم گره خوردن و فنجان قهوهاش رو روی میز کوتاه مقابلش گذاشت.
«چطور به تو پیام میده؟»
تهیونگ تصویر جت سیاهرنگ رو در تلفن همراهش، بزرگ کرد و با بیخیالی شانهاش رو بالا انداخت.
«متأسّفانه هرقدر هم ازش متنفّر باشم، باورش میکنم. میدونم حضورش باعث مرگم از عصبانیّت میشه أمّا... اون همیشه مواظب تو هست و بهت وفاداره. دلم نمیخواست غیر از بحثهای کاری، با تو صحبت کنه؛ وگرنه بیناییش رو از دست میداد.»
پس کریستالش حسادت میکرد؟!
«عالیجناب کیم، دورهگردِ آغوشتون بودن رو حتّی به هر ضیافت شاهانهای کنار کسی جز شما ترجیح میدم.»
وقتی تهیونگ مخاطب جملاتش نبود و ألفاظش تبدیل به شعر نمیشدن، روحِ عشق، آواره میموند که در جسمِ کلمات عاشقانه قرارنمیگرفت؛ پس معشوقش نباید به مشاورش حسادت میکرد. شاهزاده ادامه داد:
«حسّی که گمان میکردم به تن احساسم زار میزنه، عشقی که وصلهی سنگ قفسهی سینهام کردی و ناشایست میدونستمش، حالا پارهای از قلبمه؛ مثل تو که نه قسمتی از وجودم! تمام وجودمی شیشهی عمر گرگ سرخ پنجم.»
تهیونگ نفس کلافهای کشید. یادداشتی که دقایقی قبل نوشته بود رو در جواب ابرازعلاقهی شاهزاده خوند و بارسیدن عکس بعدی به تلفن همراهش، اون رو به شاهزاده داد.
«این ... جت جدیدیه که خواستی. ازش خوشت میاد؟»
شاهزاده نگاهی به تصویر جت سیاهرنگ انداخت. گواهینامهی خلبانی شخصی داشت و ألبتّه که به وجد اومد! هرچند برای ابرازش، وجههاش رو حفظ کرد.
«کاملاً مطابق سلیقهام. راستی اِما... هیچوقت برای انجام کاری، تحت اجبار نیستی؛ أمّا گواهینامهی خلبانی چیزیه که بهش نیاز پیدا میکنی.»
پسر امگا چشمکی زد. صفحهی تلفن همراهش رو خاموش کرد و باقیماندهی مارشملوش رو برداشت. این جت، أوّلینهدیهاش به شاهزاده محسوب میشد؟!
«پس... از هدیهات خوشت اومد؟! أوّلینکریسمس کنار هم، پیشاپیش مبارک سرورم. درضمن! باوجود تو، چه نیازی به گواهینامهی خلبانی دارم؟ ما همیشه باهم هستیم.»
این، هدیهای از جانب آفتابگردانش بود؟! معشوقش چقدر ثروت داشت؟! ألبتّه که خوشحال شد؛ أمّا نگران آیندهی کریستالش هم بود.
جونگکوکی که سعی داشت اقتدارش رو حفظ کنه، بعد از چند لحظه سکوت برای هضم جملهای که شنید، انگشت شست و اشارهاش رو به چشمهاش فشرد.
«اگر به ولخرجیهات برای من ادامه بدی، مالباخته میشی کریستال!»
تهیونگ از جا بلند شد. پایین صندلی شاهزاده، مقابلش نشست و دستهاش رو گرفت. پشت هر دو دستش رو بوسید و با انگشتهای شستش، پوستش رو نوازش کرد.
«خیلی وقته که من، مالباخته هستم شاهزاده.»
جونگکوک سرش رو پایین برد. به آرامی لبهاش رو روی لالهی گوش آفتابگردانش گذاشت و اون اله عشق، دلش میخواست خدای قلبش تمام بدنش رو غرق بوسه کنه و پوستش شاکی بود از تبعیضی که جونگکوک قائل میشد و ارجحیتی که به لبها، گردن و لالهی گوشش میداد!
«چه چیزی رو باختی اِمای من؟»
پسر آلفا دستکشی به دست نداشت. تهیونگ، دستهای معشوقش رو بالا برد و بازدمهای گرمش رو از لبهاش بیرون میفرستاد تا بهش گرما ببخشه.
«قلبم رو.»
دست تهیونگ رو گرفت. پسر رو روی پاهای خودش نشوند و با سرانگشتهاش، روی گردن اله عشقش بیاراده دوستت دارم رو مینوشت و ألبتّه! آفتابگردانش بهقدری در خلسه فرورفته بود که متوجّه معناداشتن اون لمسها نشه.
هر نوازش عاشقانهی شاهزاده، حریر شعر و شاید هم نقشی از آرزوی برآوردهشده بود که روی سرزمین گلبرگمانند پوست رز سفیدش ترسیم میکرد. سکوت بینشون با کلمهی کوتاه جونگکوک، شکست.
«به؟»
پسر امگا میدونست به پاسخگویی، تن میده؛ أمّا با جامهی عشقی به تن نگاهش پوشونده بود، به معشوقش خیرهشد و نزدیک رفت. بوسهای روی مرز لبهاشون جان گرفته بود و قصد پیشروی داشت؛ روی لبهای شاهزاده زمزمه کرد:
«نمیدونی؟»
جونگکوک میدونست و این رو از تیکتاک بیتاب قلبش که از ساعت بیقراری عبور کرده بود و دقایق نفسگیرش رو میگذروند، بهخوبی متوجّه شد.
«بهم جواب بده اِما.»
ماه چشمهاش پشت ابری از جنس آزرم، پنهان شده بود که مهتاب نگاهش با کمسویی به دو دیدهی شاهزاده میرسید. لب گزید و سرش رو پایین انداخت.
«تو!»
قلب جونگکوک قبلهگاهی بود که در مقابلش، تپشهای تهیونگ روی خاک عشق، به زانو میافتادن؛ وگرنه جسد نبضهاش رو باید خاکسپاری میکرد. فقط تسلیمش در برابر خدای قلبش، از مرگ نجاتش میداد؛ پس تنها، از جملهی دستوریاش پیروی کرد.
شاهزاده دستش رو روی گونهی کریستالش گذاشت و معشوقش سرش رو کمی به سمتش سوق داد تا بوسهای روی پوست پسر بزرگتر بنشونه. صدای آهستهی جونگکوک، عصبهای شنواییاش رو نوازش داد.
«از باختنِ تو، نفرت دارم... أمّا خودخواهانهاست که این مالباختگیت رو با تمام وجودم خواستارم؟! قسم میخوری هیچوقت دنبال پسگرفتنش نباشی؟»
پسر کوچکتر در آغوشِ بازپرسِ دلدادهاش جایگرفت؛ کسی که از معشوق، بازجویی میکرد برای رسیدن به جوابی عاشقانه. سرانگشتهاش رو روی گودی گردن خدای قلبش حرکت داد و آرامش رو چاشنی لحنش کرد.
«تو... قسم میخوری خسارتم رو هر روز از عمرت، جبران کنی ماتیاس؟!»
تهیونگ گویا با هرکلمهاش عشق به ألفاظ معشوقش میپاشید که گرگ سرخ پنجم چارهای جز لطافت در برابرش نمیدید. چشمهاش رو بست و دم عمیقی از رایحهی شکوفهی لیمو که با سردی هوا همخوانی داشت، گرفت.
«چطور جبرانش کنم؟»
پسر امگا خوشحال از اینکه حتم داشت کلماتی ک بود و مُشتخورده از بیاحساسی، در جواب نمیگرفت، بعد از بوسهای روی شقیقهی شاهزاده لبهاش رو بدون برداشتن، بهسمت پایین سوق داد و روی لالهی گوش جونگکوک ثابت موند.
«دوستم داشته باش.»
زندگی پسر بزرگتر، رگِ حیات بود و عشق به آفتابگردانش، خونِ جاری در اون شریان. دوستداشتن اون اله عشق، منفعتی بود که به جونگکوک نفس میبخشید. پادشاه ماهش از کدوم جبران خسارت میگفت؟!
«تا ابدیتی که زنده هستیم، هر روز جبران خسارت میکنم عالیجنابِ شیرینم.»
شاهزاده در خلوت، بدون شک برای دلدارش مینوشت:
«تو، روحِ عشقی! حلول کردی به تنِ مُردهی احساس و جان بخشیدی. ریشه دواندی میان جراحت کُشندهی بیعاطفگی، جوانه زدی و دوختی درزِ زخمش را با نخی از جنس شکوفههای سفیدِ التیامبخشِ معجزهگرِ وجودَت.
' مِهردرمانی ' ام کردی!»
***
تهیونگ برای تعویض لباسهاش رفته بود چراکه اون روز قصد تبدیل داشتن. شاهزاده درحالیکه عامداً کمی زودتر به کارش خاتمه داد تا با یونهو صحبت کنه، با ظاهرشدن اسم «مشاور هوانگ» روی صفحهی تلفن همراهش، بارش عشق، جای خودش رو به خشکسالی عاطفه داد چراکه میدونست پسر مشاور قصد صحبت از چهموضوعی داره. به پشتسرش نگاهی انداخت تا از عدم حضور معشوقش اطمینان حاصل کنه و شستش رو روی صفحه کشید.
«میشنوم مشاور هوانگ؛ بدون مقدّمهچینی.»
یونهو نگاهی به مرد مقابلش انداخت. طوفان دلتنگی برای شاهزاده، روح و تنش رو متلاشی کرده بود و میخواست فقط کمی بیشتر صدای معشوق دیرینهاش رو بشنوه؛ دفتر قلبی که باز بود برای ثبت کلمهای ملایم ازجانب شاهزاده رو، بست و بغضش رو فروبرد.
«بله سرورم؛ اطاعت أمر میکنم. جانگ اینهو... جایی برای بردنش در نظر دارید؟»
شاهزاده دست از ورقزدن نقشههای انتقام درون ذهنش برداشت و رنگ سیاه به کتاب سرتاسر، عاشقانهی قلبش پاشید.
«ببرش به اون خونه. بیهیچ سروصدایی! نمیخوام اِمانوئل، ذرّهای از ' بدبودنم ' رو به چشم ببینه و... فراموش نکن چه وسایلی خواسته بودم. گرگم برای کشتن، بیقراره.»
اون مرد نمیتونست گذشته رو پاک کنه؛ أمّا شاهزاده توان انتقام نه! درواقع قدرت مجازاتش رو که داشت. مجازات گناهی نابخشودنی بهقدر آزار تنها اله عشق بازمانده روی زمین! اینهو، تاوان ترس از تعرّضی که شب چشمهای فرشتهی کوچکش در نوجوانی متحمّل شده بودن رو میگرفت! تهیونگ، خدایی بود که باید پرستیده میشد. جونگکوک برای تزریق آرامش به روح ناآرام خودش، مینوشت:
«کاش جانها داشتم برای سپردن به درگاهَت... تو را خدای پَریپیکری دیدم که روی زمین راه میرفت. کُفر به عشق، در قلبم زخمی عمیق برداشت و ایمان، التیامم شد. افسوس! به مهمانی دیدگان اَغیار که میروی، لشکرِ حسادت، دژ محکم منطق را ویران میسازد! وگرنه این شاهزاده، پرستش تو را اجبار میکرد.»
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...