قسمت سی‌ونُه

66 11 2
                                    

قسمت سی‌و‌نُه: «چه مهربان بودی ای یار. ای یگانه ترین یار! چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی.»

-فروغ فرخزاد

***

شاهزاده در انتهای مسیر جنون ایستاده‌ بود و کتمان نمی‌کرد؛ حتّی تپش‌های شیفته‌ی قلبش، معنای حصار استخوانی جناغ سینه‌اش رو در یاد نداشتن که مشت می‌کوبیدن و راهِ بیرون رو می‌جستن.
کاش می‌تونست دلدارش رو در نهان‌خانه‌ای دور از تمام دیده‌ها پنهان کنه. درنتیجه‌ی نهایت خشمی که با فکر ملاقات جفتش با اغیار، به ذهنش دوید، چشم‌هاش با خونابه نقش زده‌ شدن و لوسترها لغزیدن. دیوارها تَرَک برداشتن و دو مبل مقابل پنجره، به دیوار تمام‌شیشه اصابت کردن.

گرگ سرخ پنجم خودش رو به معشوقش رسوند و بعد از نگه‌داشتن آستینش، همراه خودش بیرون از اتاق کشید؛ واهمه داشت از گرفتن دستش تا مبادا موجب آسیب بهش بشه و تار و پود پارچه‌ی کت تهیونگ، هر لحظه بیش‌تر از هم باز می‌شد. حالا میان راهروهای قصر سمت نزدیک‌ترین راه خروج، گام‌های سریعی برمی‌داشتن و شاهزاده با نگرانی اطرافش رو از نظر می‌گذروند تا خیرگی‌اش به یک‌ نقطه، باعث تخریب نباشه.

«جونگ‌کوک؟! چـ... چی شد؟! این عصبانیّت فقط به‌خاطر رنگ موهامه؟ دوستش نداری؟ می‌تونم تغییرش بدم! آروم باش عزیزم.»

جونگ‌کوک ذرّه‌ای پرهیز از معشوقش رو برای چشم‌های خودش جایز نمی‌شمرد؛ أمّا در اون ‌لحظه فقط به دورنگه‌داشتن دلدارش از تخریب‌ها فکر می‌کرد و‌ بدون اینکه به‌طرفش برگرده، درحالی که به مسیر موردنظرش نزدیک‌ می‌شدن، مخاطب قرارش داد.

«کاش دست‌کم به‌قدر زیباییت، صبر داشتم تا نتیجه‌ی بی‌قراری‌هام این تخریب‌ها نباشن!»

از بین قفل دندان‌هاش به‌سختی جمله‌اش رو به گوش معشوقش رسوند و بالأخره محوطه‌ی قصر رو مقابل چشم‌هاشون دیدن. نسیم بر پوستشون نشست و هرچند برفی نمی‌بارید أمّا سرما سبب شده‌ بود شاخه‌ها، همچنان جامه‌ی سفید و سنگینشون رو به‌تن داشته‌ باشن.
جایی دور از بنای اصلی، میان درخت‌ها ایستادن و شاهزاده بعد از وارسی مچ دست تهیونگ و اطمینان حاصل‌کردن از صدمه‌ندیدنش، اجزای چهره‌ی دلدارش رو از زیر نظر گذروند. نامِ گردشِ دیدگانش بین جزءجزء صورت رز سفیدش رو «گُل‌گَشت» می‌گذاشت.
موجِ شوقی که در دریای احساس تهیونگ‌ به تکاپو افتاده‌ بود، بعد از اتّفاقاتی که فقط طی چند دقیقه رخ دادن، به صخره‌های ناامیدی برخوردن چراکه فکر می‌کرد تغییر چهره‌اش مطابق میل شاهزاده نیست. با اضطراب دستی به چتری‌هاش کشید و چشم‌هاش با نگرانی، اجزای چهره‌ی جونگ‌کوک رو می‌کاویدن.

«متأسّفم! همین امروز قبل از اینکه دیر بشه تغییرش می‌دم؛ باشه؟ قصد نداشتم آزارت بدم جونگ‌کوک. همین‌الآن که برگردیم، دوباره سیاهش می‌کنم یا... یا هر رنگی که تو بگی. می‌دونی که نظرت حتّی از خواسته‌ی خودم هم برام مهم‌تره.»

وقت ابتلای لب‌های شاهزاده به سکوتی بدهنگام، نبود؛ أمّا گویا سفیدی روح دلدارش در هم‌دستی با برف‌ها قصد کودتا علیه جونگ‌کوک داشتن که معشوقش رو زیباترین جلوه می‌دادن و‌ گرگ سرخ پنجم رو، عاجزترین! حالا که هیزم‌های خشمِ عجیبِ شومینه‌ی قلبش همگی خاکستر شده‌ و شعله‌ها فروکش‌ کرده‌ بودن، دو دست کریستالش رو‌ نگه‌ داشت و یک‌به‌یک پشت انگشت‌هاش رو بوسید.

«تو مثل اشکِ سحرگاهِ یک‌ گلبرگ، پاکی و من... بیش از حد آلوده‌ام برای اینکه لایقِ این گنجِ معصوم باشم. بی‌گناهی و زیباییت رو، آزار خطاب نکن.»

با اتمام جمله‌اش سرانگشت‌هاش رو سمت ریشه‌های عمرش برد و با ترس از صدمه‌زدن به حتّی یک‌ تار، شبیه به گذر نسیم، لمسشون کرد؛ گویا بلورین بودن که از شکستنشون واهمه داشت.

«از این لحظه، بیش‌تر از قبل افلاکی که تو... پروردگارش نیستی و مدّعی برتریه، بدبینم.»

تهیونگ نزدیک رفت. شال‌گردن شاهزاده‌اش رو اطراف گردنی که گویا تراشی سیم‌گون داشت، محکم‌تر بست و گوشه‌ی ابروی گرگ سرخش رو بوسید.
خدای قلبش برای تسلّط به خودش و نگرانی از بابت تخریب‌گری‌اش یقیناً دقایق سختی پشت‌سر گذاشته‌ بود.

«کاش خودت رو خورشید بدونی؛ خورشیدی که به ماه، نور می‌بخشه و آفتابگردون، رو به‌سمتش داره.»

ألبتّه که قلب شاهزاده‌ای که در سرزمین عشق اطراق کرده‌ بود، دست به انکار زیبایی‌های خودش می‌برد و تمام خوبی‌های جهان رو از آنِ محبوب پری‌زادش می‌دونست؛ جای تعجّب نداشت! احتمالاً جمع تمام حُسن‌ها در وجود معشوق، عقیده‌ی عاشق‌های حقیقی دیگه هم بود.

«ماهِ من، بی‌نقصه لینائوس. روشناییش رو از ذات خودش داراست؛ بدون احتیاج به هیچ منبعِ نوربخشی و... آفتابگردانِ گل‌دار هم، خورشید رو دنبال نمی‌کنه. متکی به خوده؛ مثل تو! موهبتِ باشُکوه و بی‌نیازِ من.»

ألبتّه که تار و‌ پود عشق اصیل تهیونگ، شکسته‌نفسی‌های خدای قلبش رو‌ نمی‌پذیرفت؛ پس دوطرف یقه‌ی پالتوی گرگ سرخش رو میان مشت‌هاش مچاله و بعد از کم‌کردن فاصله‌شون روی لب‌هاش زمزمه‌وار گفت:

«توجیهاتتون تمام شدن شاهزاده؟!»

عطر سرکشی و مخالفت، از لحن پرسشش به مشام عصب‌های شنوایی جونگ‌کوک رسید و لبخند محوی به لب نشوند.

«بله عالی‌جناب کیم.»

به دیدگان تهیونگ که مولّد پاکی‌ها بودن، نظاره کرد و‌ منتظر حاضر جوابیِ قطع‌به‌یقین شیرینش، موند.

«بسیارخب... تمام مواردی که برشمردید، شاید از خورشید بی‌نیاز بشن؛ أمّا از خدا... هرگز! شما... خدای من هستید. حتّی اگر برهان بیارید، نمی‌تونید اعتقاد راسخِ من رو به تزلزل دچار کنید! پناه می‌برم به ایمانم از گزندِ فریب‌های شیطانی گفته‌‌هاتون!»

این رو شبیه به مذهب‌داران متعصّب گفت و بعد از اخمی متظاهرانه، علامت تثلیث رو انجام داد. خواست فاصله بگیره تا برای تعویض لباس‌هاش برای سرزدن به آرامگاه پدر و مادرش، به اتاقشون برگرده أمّا کمر خوش‌تراشش بین انگشت‌های کشیده‌ی شاهزاده حصر شد. لحظه‌ای بعد، نفس‌های گرم جونگ‌کوک روی پوست سرد لاله‌ی گوشش جا خوش‌ کردن.
شاهزاده به آستینِ تکّه‌شده‌ی جفتش نگاه انداخت و با لحن معذّبی مخاطب قرارش داد.

«کتِ موردعلاقه‌ات بود؛ با لمسش... خرابش کردم. می‌گم دوباره شبیهش رو برات بیارن. خوبه که دستت رو نگرفتم وگرنه صدمه می‌دیدی کریستال.»

خسته از ملاحظه‌های گرگ سرخش و عذاب وجدان‌های شاهزاده، لب باز کرد.

«اون فقط کت موردعلاقه‌ام بود ولی تو... معبود محبوبم هستی؛ اینکه موردپسند خدای خودت باشی، موهبته و من خوش‌حالم که تغییر چهره‌ام تا این‌اندازه مطابق میلت بود. هیچ‌وقت احساساتت رو سرکوب یا خودت رو به‌خاطرشون سرزنش نکن. من... گرگ سرخم رو همون‌طوری که هست، می‌پرستم.»

رنگ دیدگان گرگ سرخ پنجم در نظر جفتش سبز شده‌ بود و خبر از حسادتش می‌داد. نگفت؛ أمّا تهیونگ فهمید که شاهزاده‌اش می‌ترسه از نگاه اطرافیان به معشوقش؛ پس پیش از اینکه جونگ‌کوک چیزی به زبان بیاره، دلدارش پیش‌قدم شد.

« می‌دونم که نمی‌خوای کسی با دیدگاه خاصّی بهم نگاه کنه؛ ولی عزیزم رهبرهای پک‌ها غالباً مردهای کهنسالی هستن هم‌سن با پدربزرگم. احتمالاً از قشر جوان جامعه، کم‌تر مهمان داشته‌ باشیم. اون ‌ها ترجیح می‌دن وقتشون رو با خانواده یا کسی که دوستش دارن، بگذرونن. مقام‌های سیاسی هم صرفاً برای به‌جاآوردن رسوم سلطنتی شرکت می‌کنن.»

شاهزاده به بهانه‌گیری‌ خودش و حسّاسیّت نابه‌جاش واقف بود؛ أمّا چطور می‌تونست به خشمش در برابر نگاه‌های هرزه‌گرد آلفاهای پیر سرزمینش که امگاها رو عروسک‌های آدم‌نما می‌پنداشتن و از هیچ تعرّضی - اعم از کلامی یا جسمی - دریغ نمی‌کردن، مسلّط باشه؟!

«درسته؛ که با دیدنت آرزو می‌کنن چقدر خوب می‌شد اگر جوان‌تر بودن! و لازم به یادآوریه اِما؟! چنین اختلافی در سن، چندان هم مهم نیست؛ پس دست‌کم امیدوارم قلب هیچ‌کدومشون برای تو به‌تپش نیفته! وگرنه با اتمام جشن، اون ماهیچه‌های تپنده، بین پنجه‌های گرگم بدون صاحب‌هاشون جامی‌مونن.»

از نبض کلمات جان‌گرفته روی لب‌های جونگ‌کوک، عطر تند حسادت به مشام می‌رسید و اگر قلباً رضایت به حضور معشوقش در جشن نمی‌داد، ألبتّه که با مخالفتی ازجانب اله عشقش روبه‌رو نمی‌شد! پسر کوچک‌تر برای آرامش خدای قلبش، گوش‌به‌فرمان هر دستوری بود.

«الیانا، اون‌‌ها تشکیل خانواده دادن؛ پس خودشون، کسی رو دارن.»

نگاه‌های بدخواه با چشم‌هایی درّنده، در پی انکار هر تعهّدی، به‌ دنبال منفعتی می‌گشتن تا ازش سهم ببرن؛ حتّی اگر ناچار به تقسیمش می‌شدن.

«خیانت رو برای این ‌مواقع گذاشتن.»

ازطرفی تمایل داشت روز و شب رو به هم گره بزنه تا اله عشقش در جشن حضور پیدا نکنه و ألبتّه که خودش هم شرکت نمی‌کرد؛ أمّا میان پاسخ‌های آفتابگردانش، در پی اطمینان خاطری می‌گشت تا شانه‌به‌شانه‌ی هم مراسم رو پشت‌سر بگذارن و همه‌ی چشم‌ها شاهد تعلّق اون دونفر به هم باشن.

«جونگ‌کوک! گرایش أکثریّت جامعه، به جنس مخالفه.»

شاهزاده حتّی بدون جشن هم، از قلب‌های تپنده‌ی مهمان‌های غالباً نالایقش، خون طلب می‌کرد!

«درسته؛ و مهمان‌های ما أعم هستن از زن و مرد! طی جشن معارفه‌‌ای که سابقاً برگزار شد، لیا رو فراموش کردی؟! چشم ازت برنمی‌داشت!»

حالا، ابرِ تیره‌ی حسادت، در قلب خودش هم زاینده‌ی بارانِ حَسد و تعصّب شده‌ بود و با برخورد قطراتش به خاک وجود تهیونگ، عطر تند تعصّب، از یک‌به‌یک تپش‌هاش به مشام می‌رسید. جمله‌ی شاهزاده رو ناتمام گذاشت و چشم‌هاش رو ریز کرد.

"لیـ... صبر کن. چه‌ نیازی هست که اسمش رو بدونی؟!»

رود سرخ‌رنگ خشم، تا پشت سدّ پلک‌های تهیونگ راه‌ پیدا کرده بود. با انگشت اشاره و‌ میانه‌اش شقیقه‌اش رو فشرد و در انتظار پاسخ قانع‌کننده‌ای موند.

«اون دخترِ وزیره!»

منطقی بود؛ أمّا برای تهیونگ، شبیه به مغلطه به‌نظر می‌رسید. صوت جونگ‌کوک وقتی با اسم دختری غریبه همراه می‌شد، نقش طنابی می‌گرفت که حولِ گلوی جفتش می‌پیچید تا خفه‌اش کنه.

«برام مهم نیست! نه وقتی‌که می‌خوام حتّی حرف‌به‌حرف اسم هرکسی رو، زمانی‌که با صدای تو به گوشم می‌رسه، تکّه‌تکّه کنم.»

همجنسِ هم بودن و احساسات دیگری رو به‌خوبی درک می‌کردن. پیش از اینکه ألفاظِ هرکدومشون در حنجره تبدیل به تیزی‌هایی بشن که نتیجه‌شون به دلخوری می‌رسید، باید به بحثشون خاتمه می‌دادن؛ پس جونگ‌کوک چند قدم به جلو برداشت أمّا معشوقش هنوز ایستاده‌ بود.

«اِمانوئل؟ نمیای؟ قصد نداشتی به آرامگاه پدر و مادر سر بزنی؛ برای رفتن دیر نمی‌شه؟ با این کت که حاصل تخریب منه، نمی‌تونی بری. نمی‌خوای کت دیگه‌ای تن کنی؟»

همین کافی بود تا فرشته‌ی جان‌گرفته از نگاهِ شیفته‌ی جونگ‌کوک که به تپش‌های قلب تهیونگ گردهای آبی آرامش می‌پاشید، چوب جادویی‌اش رو کنار بگذاره و دست‌به‌کمر و با اخم، از کارش دست بکشه.

«سر بزنم؟! یعنی تو نمیای؟!»

هرچند که مقصر نبود؛ أمّا نقش خودش در فوت پدر و مادر معشوقش رو انکار نمی‌کرد؛ پس شرم، مانع از این می‌شد تا در آرامگاه زن و‌ مردی حضور پیدا کنه که خودش رو در مرگشون تا حدّی مقصر می‌شمرد. در جای خودش ایستاد و سمت تهیونگ برگشت.

«لومیر، باید جایی برم. دفعه‌ی بعد...»

پیش از اتمام جمله‌اش گلوله‌ای از برف سمتش پرتاب شد و فرصت ادای آخرین کلمه‌اش رو بهش نداد.

«الآن... اگر... دونه‌برفیت هم... ازت چیزی می‌خواست... بهش ' نه ' می‌گفتی؟!»

پسر کوچک‌تر با هر واژه‌ای که به لب جاری می‌کرد، خم می‌شد، گلوله‌ای می‌ساخت و سمت شاهزاده می‌انداخت. به‌همین‌خاطر هم جمله‌اش منقطع بود و درنتیجه‌ی پی‌درپی خم‌شدن‌هاش، گوشیِ زمستانه‌ی روی موهاش تا نزدیک چشم‌هاش سُرخورده‌ بود و سرش رو بالاتر نگه‌ می‌داشت تا شاهزاده در دیدرسش باشه.

«اِما صبر کن!»

شاهزاده درحالی‌که لب می‌گزید تا از لحن پر از حرص عالی جناب شیرینش به خنده نیفته، نزدیک رفت أمّا گلوله‌ای بزرگ‌تر به بازوش خورد.

«بایست همون‌جایی که بودی! داری نزدیک میای که گلوله‌های کم‌تری بخوری؟!»

به‌زحمت، قدم‌هاش رو روی برف‌ها می‌کشید و بعد از آخرین‌کلمه وقتی لب از واژه‌ها بست، روی سطح یخ‌بسته‌ی زیر قدم‌هاش، لغزید و به گام‌های اومده‌اش رو به عقب سُرخورد که ألبتّه نگرانیِ بیش‌ترِ گرگ سرخش رو به‌ دنبال داشت.

«برمی‌گردم سرجای قبل. قول می‌دم؛ فقط یک‌ لحظه!»

اله عشق اخم کرد و با تردید پرسید:

«قول می‌دی جای قبلت بایستی؟!»

دیدگانش با حرص، معشوقش رو زیر نظر داشتن؛ گویا از شیرینی وجودش احتکار می‌کردن.

«هیونگ بهت قول می‌ده عزیزم. حتّی برای اطمینان، می‌تونم دورتر بایستم که مطمئن بشی گلوله‌ها محکم‌تر بهم می‌خورن؛ خوبه؟»

حالا به تهیونگ رسیده‌ بود و دست‌هاش رو دو طرف گوشی زمستانه‌اش گذاشت. اون رو بالاتر کشید تا از مقابل دیدگان اله عشقش کنار بزنه و بعد از مرتّب‌کردن چتری‌های کریستاش، پیشانی‌اش رو بوسید.

«الآن می‌تونی گلوله‌های دقیق‌تری بزنی. گوشیت روی چشم‌هات افتاده‌ بود و واضح نمی‌دیدی.»

بعد از چشمکی شیطنت‌آمیز، از معشوقش فاصله گرفت با دنبال‌کردن ردّ گام‌هاش روی برف، در مکان قبلش و کمی هم عقب‌تر - طبق قولش - ایستاد. تهیونگ این‌‌بار به گلوله‌ی بزرگ‌تری شکل داد و بعد از پرتابش، بخش زیادی از قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک آغشته به برف‌ها شد.

«خدای من، اِمانوئل! دونه‌برفی من دست‌کم برف‌های روی کتم رو پاک می‌کرد.»

پسر کوچک‌تر هنوز هم حسّ رضایت نداشت. پشت دست راستش رو روی چشمش گذاشت و از گرگش تقلید کرد.

«فقط به‌خاطر اینکه پنجه ندارم تا این‌‌جوری روی چشم‌هام بذارم، باید باهام مخالفت کنی؟! پنجه‌نداشتن، گناهه؟! بگو کتت رو هم دونه‌برفی شیرینت از برف‌ها پاک کنه؛ من که پنجه ندارم!»

شاهزاده هم‌زمان که از چهره‌ی معترض و چشم‌های درشت‌شده‌ی معشوقش که ألبتّه یکی از دیدگانش رو با دستش پوشونده‌ بود عکس می‌گرفت، به خنده نه! این‌‌بار لب به قهقهه باز کرد! دشت‌ قهوه‌ی چشم‌هاش حالا تبدیل به یک‌ هِلال شده‌ بودن و لب‌هاش حبّه‌هایی قند، موقع تبسّمش.
دست تهیونگ به‌آرامی از روی صورتش سُرخورد و خیره به شاهزاده، اشک در چشمه‌ی مهتاب چشم‌هاش جان گرفت. به چنارهای سربه‌زیر اطرافش حسادت کرد که شاهد لبخند کم‌یاب گرگ سرخش بودن و‌ بغض، شال محکمی اطراف گردنش بافت؛ أمّا این‌‌بار از شادی! تمام شیرینی‌های جهان، پرورده‌ی قندِ لبخندِ شکل‌گرفته بر لب‌های خدای قلبش بودن و جونگ‌کوک این موهبت رو از دلدارش دریغ کرده‌ بود؟! به درخت پشت گ‌سرش تکیه زد و سرما رو بهانه‌ی قطره‌سرشکی کرد که از دیدگانش فروافتاد.

«اِما؟! اِمانوئل؟! چیزی شده؟! واقعاً دلخوری؟!»

به خودش اومد درحالی‌که سرانگشت‌های گرم خدای قلبش در امتداد گونه‌هاش می‌لغزیدن. لحظه‌ای که پیشانی یخ‌زده‌اش روی پیشانی جونگ‌کوک جا خوش کرد، پلک‌هاش رو فروبست و با ترس از اینکه ردّ لبخند شاهزاده‌اش رو پاک نکنه، روی لب‌هاش آهسته زمزمه کرد:

«در سایه‌ی لبخند شما، همه‌چیز روبه‌راهه سَرورم.»

یقیناً که برای خدای می‌نوشت:

«تکرار مکرّر آیه‌ی مقدّس لبخند تو، ذکریست که دیدگانم را از پلیدی اندوه، حفظ می‌کند!
بیش‌تر برایم بخند حال که نقّاشِ استجابت آرزو، نگاره‌ی خداواره‌ی تو را بر بوم واقعیّت زندگی من، ترسیم کرده و به‌زیبایی برآورده شدی میان طرح سیاه سرنوشتم.»

***

شب شده‌ و پسر بزرگ‌تر درحالی که مقابل آینه ایستاده‌ بود، دستی به لب‌های پوسته‌پوسته‌شده‌اش کشید؛ با این تصّور که شایستگی معشوقش بوسیده‌شدن با لب‌هایی به لطافت گلبرگ‌هاست، سرانگشت‌هاش رو سمت کشوی میز آرایش هدایت کرد و لیپ‌بالم لیمو - طعمی که موردعلاقه‌ی اله عشقش بود - رو برداشت؛ أمّا بعد از پیچشی که به انتهای لیپ‌بالم داد، سرانگشت‌های تهیونگ که روی لب‌هاش نشستن، پلک‌های شاهزاده بی‌اراده فروافتادن و خفیف لرزیدن. اله عشقش آهسته زمزمه‌ کرد:

«تهیونگی برای هیونگ انجامش بده؟»

ألبتّه که مخالفتی عایدش نمی‌شد! پس جونگ‌کوک فقط لب‌هاش رو‌ از هم فاصله داد و لغزش لیپ‌بالم رو حس کرد؛ أمّا بعد از گذشت چند ثانیه تهیونگ با دست‌هایی که ارتعاش داشتن، جسم کوچک میان انگشت‌هاش رو پایین انداخت و پاش رو روی قوطی ظریفش فشرد؛ به‌قدری که صوت خردشدنش به‌گوش رسید. حسادت کرده‌ بود!
لیپ‌بالم دیگه‌ای برداشت، به سرانگشت اشاره‌اش کشید. بعد از تشخیص کافی‌بودنش، اون رو روی لب‌های شاهزاده گذاشت و ألبتّه که بوسه‌ای روی پوست سردش نشست که به ارتعاش دستش شدّت داد. با اتمام کارش، پلک‌های جونگ‌کوک رو‌ با شستش نوازش کرد و دو طرف یقه‌اش رو به‌ چنگ گرفت. شاهزاده به سرش زاویه داد و بعد از کمی کج‌کردنش، لب‌های همدیگه رو چنان بین لب‌های خودشون می‌کشیدن که جای بوسه‌ها به گزگز می‌افتادن و نفس‌هاشون توی صورت‌های هم پخش می‌شدن. با اتمام بوسه‌شون حالا فقط پیشانی‌هاشون به هم تکیه داشتن.
یقیناً رُز قرمز، رنگ و زیبایی‌اش رو از لب‌های بوسیدنی گرگ سرخ پنجم و شاهزاده‌ی تنها اله عشقِ بازمانده، به‌ وام داشت.
تهیونگ همجنس با شاهزاده بود و ألبتّه که واجد زمختی‌هایی متناسب با طبیعت وجودش؛ أمّا جونگ‌کوک چنان همراه طمأنینه، با پشت انگشت شاره‌اش گونه‌ی دلدارش رو نوازش می‌کرد که گویا پوست معشوقش شکننده‌تر بود از گلبرگِ گل‌های لیسیانتوس.
تهیونگ نتونست چیزی نگه.

«ا... اون‌‌طوری بهم نگاه نکن! خجالت‌زده می‌شم.»

بعد از اتمام جمله‌اش، لیپ‌بالم رو بین انگشت‌هاش جابه‌جا کرد تا درون کشو برش گردونه و همراه با تبسّم واضحش لبش رو گزید؛ شاهزاده حتم داشت دانه‌ی شِکَر یا خالص‌ترین هم عسل هم به شیرینی نوش‌خند معشوقش نیست! شستش رو بوسید و به‌آرامی روی خالِ کنجِ لبِ زیرینِ تهیونگ قرارداد.

«نمی‌تونی چشم‌هام رو از کاری که به‌خاطرش خلق شدن، منع کنی اِمانوئل. می‌خوام در مصرف عالی‌جناب کیم شیرینم، زیاده‌روی کنم. پرهیز از تو ممکن نیست. چشم‌هام دارن ماه‌پیمایی می‌کنن کریستال.»

برق دیدگان پسر کوچک‌تر به‌مثابه‌ مهتابی بود که در دو شبانگاه کوچکِ جای‌گرفته بر ماهِ صورتش می‌درخشید. با لکنت، لب باز کرد.

«چـ... چی؟!»

شاهزاده خطاب به جفتش می‌نوشت:

«عارضِ دل‌فریبَت بیش از ماه شب، می‌درخشد و شعبده‌بازِ دیدگانت با تردستی، تمام حواس پنج‌گانه‌ام را به‌تاراج می‌بَرَد؛ به‌قدری زیبا و جان‌‌سِتانی که گویا ملائک بهشت و ساکنان افلاک، سُرمه‌ای از جنس خاکِ زیر گام‌های تو، به چشم می‌کشند.»

أمّا در اون ‌لحظه، به‌شکل دیگه‌ای پاسخ داد. بازدم‌هاش به مویرگ‌های یخ‌‌زده‌ی لب‌های آفتابگردانش گرما می‌بخشیدن؛ أمّا گویا این، روح تهیونگ بود که لمس می‌شد؛ پس شاهزاده چند تار پر از شکنج صبح موهای دلدارش رو کنار زد و زمزمه‌ کرد:

«تو رو تماشا می‌کنن ماه‌نشانِ من.»

لحظه‌ای بعد، هر دو‌ به ماه چشم دوخته‌ بودن و‌ تهیونگ چانه‌اش رو‌ روی سرشانه‌ی شاهزاده گذاشت درحالی‌که از پشت، در آغوش گرفته بودش.

«زیاد به ماه نگاه می‌کنی؛ دوستش داری الیانا؟»

دوستش داشت چراکه ماه رو، نشان‌دار از معشوقش می‌دونست؛ پس جواب داد:

«دارم. شاید به‌این‌‌خاطر که پروردگار، از تو برای ماه، چهره آفریده. شاید هم وجود ماه، نشأت‌گرفته از روشن‌ترین خنده‌ی تو باشه.»

لبش رو گزید و حصار دست‌هاش رو دور بدن شاهزاده محکم‌تر کرد. بی‌اراده، خواسته‌ای به واسطه‌ی کلمات، روی زبانش نقش بست.

«هیونگ برای پسرش قصّه تعریف می‌کنه؟»

روی مبل دونفره‌ی مقابل پنجره بدون اینکه چشم از آسمان برداره، نشست و پسر کوچک‌تر در آغوشش جای گرفت. قفسه‌ی سینه‌اش رو نوازش کرد و منتظر صوت آهنگین شاهزاده موند.

«از سلنه، الهه‌ی ماه، چقدر می‌دونی اِمانوئل؟»

جز شرحالی مختصر، چیزی نمی‌دونست.

«جز اینکه الهه‌ی ماه هست، پدرش هایپریون، مادرش تئا و از الهه‌های قمریه، چیزی نمی‌دونم.»

شاهزاده دم عمیقی از عطر موهای دلدارش گرفت و بدنش رو بیش‌تر به خودش فشرد تا با آرامشی مضاعف، شروع به بازگوکردن افسانه کنه.

«محلّ زندگی سلنه، آسمان‌هاست و مانند برادرش که ارّابه‌ی خورشید رو هدایت می‌کنه، سلنه زمام‌دارِ ارّابه‌ی ماهه. عشق‌بازی‌های کمی نداشته؛ أمّا یکی از زیباترین افسانه‌هایی که درخصوصش وجود داره، علاقه‌اش به شخصی فانی به نام اندیمیونه.»

جونگ‌کوک کمی خم شد، از بشقاب روی میز مقابلش مارشملویی برداشت و سمت لب‌های معشوقش برد که ألبتّه گاز آهسته‌ای از انگشتش، خنده‌ای کم‌رنگ از شیطنت دلدارش رو به همراه داشت.

«پس... عشق بین یک‌ الهه و یک‌انسان فانی؟ اندیمیون ماهیّت خاصی نداشت؟ یا... جایگاهی منحصربه‌فرد؟!»

عشقِ عصیان‌کرده‌اش سبب شد پیش از ادامه‌ به تعریفش، بینی چین‌خورده‌ی تهیونگ بین انگشت شست و اشاره‌ی شاهزاده فشرده بشه و بعد از اون، عصب‌های شنوایی‌اش از صوت گرگ سرخ پنجم میزبانی کنه.

«درخصوص اندیمیون روایات مختلفی هست؛ عدّه‌ای اون رو‌ نوه‌ی زئوس می‌دونن. تعدادی دیگه، ازش به‌عنوان پادشاه یک‌ منطقه یاد کردن أمّا اکثریت، بیان کردن که چوپانی بیش از اندازه زیبارو بوده که به‌ واسطه‌ی همین چهره، قلب سلنه - الهه‌ی ماه - رو تسخیر می‌کنه؛ سلنه که واقف بوده روزی ناچار به وداع با معشوقش می‌شه، از زئوس درخواست می‌کنه توسط هوپنوس، ایزدِ خواب، معشوق فانیش به خواب فروبره. الهه‌ی ماه ازاون‌پس، هر شب به غاری که دلدار فانیش در اونجا جای‌‌ داشته، به دیدارش می‌رفته و درنتیجه‌ی عشق‌بازی‌های عجیبشون، چهل و نه فرزند ازشون
متولّد می‌شن و هرکدوم تحت عنوان یک‌ قَمَر، به آسمان می‌رن...
پس از سال‌ها گذران این رابطه، سلنه خسته از عشق ناکامش، از زئوس تقاضای مرگ می‌کنه تا مثل معشوقش تن به بی‌نَفَسی بسپاره؛ أمّا هیچ آگاهی نداشته که پنجاهُمین فرزندش رو باردار بوده!
سلنه قدرتی داشته که به‌موجبش می‌تونسته عزیزانش رو حفظ کنه؛ بنابراین به واسطه‌اش از زئوس می‌خواد روح فرزندش رو حفظ کنه و هروقت در جهان، یک‌ عشق‌بازی صورت گرفت که میان حقیقی‌ترین زوجِ عاشق بود، نطفه‌ی فرزندش باز هم منعقد بشه؛ أمّا نه به شکلی عادی! روحِ الهه‌ای پاک روی زمین، روحِ فرزند سلنه رو درون خودش پرورش می‌ده.
دراین‌حین، نطفه‌ی حاصل‌شده از عشق‌بازی اون دو عاشقِ حقیقی، در جسم زنی، رویانده می‌شه و روح سلنه، نُه‌ ماه در جسم اون زن، حلول می‌کنه. بعد از سپری‌شدن زمان، وقتی فرزندش رو به دنیا میاره، دخترش رو در آغوش اون الهه می‌ذاره تا روحی که اون الهه پرورشش داده، به جسم فرزندش حلول کنه.»

تهیونگ حالا کمی خواب‌آلوده بود؛ أمّا پرسید:

«یعنی... روحِ یک‌ الهه، روحِ فرزندِ سلنه رو باردار می‌شه بدونِ اینکه جسمش باردار باشه؟ یک جور بارداری روحی؟!»

درهرصورت که چندان نباید به افسانه‌ها أهمّیّت می‌دادن؛ در این افسانه تقریباً همه‌چیز شبیه به شعبده‌بازی به‌نظر می‌رسید! شاهزاده دست دلدارش رو گرفت تا برای هدایتش سمت تخت، بهش کمک کنه.

«ظاهراً این‌‌طوره؛ جسم نوزاد، حاصل عشق‌بازی اون الهه و معشوقش هست که در کالبد زنی که به تسخیر روح سلنه دراومده، رشد می‌کنه و روح اون الهه، روح فرزند سلنه رو نُه‌ ماه در خودش حمل می‌کنه؛ به نوعی... روحش باردارِ روح دختر سلنه خواهد بود؛ نه جسمش.»

تهیونگ درحالی‌که نقوش چهره‌ی شاهزاده رو پیش از فروبستن پلک‌هاش ثبت می‌کرد، پرسید:

«اون فرزند... به دنیا میاد؟!»

شاهزاده پیشانی محبوب پری‌زادش رو بوسید و زمزمه کرد:

«من گمان می‌کنم متولد شده! فرزند سلنه، تو هستی ماه نیلی.»

***

صبح روز بعد، پیش از خروجش از قصر، تهیونگ به نامجون درخصوص خوابی که در طی اون شکنجه می‌شد، گفته و پسر کتاب‌فروش هم باتوجّه به أهمّیّت موضوع از شاهزاده خواسته‌ بود به واسطه‌ی قدرتش، شنونده‌ی کابوس و به عبارتی صحیح‌تر، پیش‌گوییِ پسر کوچک‌تر باشه.
حالا، شب با تمام سیاهی، ماهی خاموش و ستاره‌هایی سوخته، بر شانه‌های گرگ سرخ پنجم آوار شده‌ بود. ذهنِ بسته‌اش راه به هیچ پنجره‌ای نداشت تا به سببش از ازدحام کلماتش رهایی پیدا کنه و به‌قدری اندوهگین بود که با دیدن عجزش، حتّی از دیدگانِ غم هم اشک، فرومی‌افتاد.
میان خانه‌ی کوچکی که تنها یک‌ نشیمن، یک‌ اتاق و آشپزخانه داشت، با دست‌هایی آغشته به خونِ ناشی از شکستن بطری‌های کنیاک، منتظر نامجون قدم‌رو می‌رفت.
هر مکان و منظره‌ای که شاهزاده در اون قدم می‌گذاشت، اُبهّت و قدرت به‌ خودش می‌گرفت؛ أمّا خانه‌ای که از تمام اثاثیه‌اش صرفاً خرده‌شیشه‌هایی بر پارکت‌های طرح چوب به چشم می‌خوردن، خبر از باطنِ ویران گرگ سرخ پنجم می‌داد. روکش مبل‌های سرمه‌ای‌رنگ، دریده‌ شده‌ بودن و ردّ پنجه‌ها از این می‌گفت که جونگ‌کوک در حالتی نیمه‌تبدیل، بهشون چنگ زده. هیچ‌ لامپ روشنی وجود نداشت و میز قهوه‌ای میان سرویس مبلمان، چهارتکّه شده‌ بود.
کتاب‌های کتاب‌خانه‌ای که تماماً یک‌ دیوار رو در اختیار داشت، تکّه‌تکّه‌شده، پایین قفسه‌ی چوبی به چشم می‌خوردن و فقط دو صندلی از شش‌ تا، پشت میز، پابرجا بودن. با به‌گوش‌رسیدن صدای زنگ، در رو برای نامجون باز کرد و‌ پسر کتاب‌فروش دقایقی بعد، به درِ سالن نشیمن تکیه داشت درحالی‌که اوضاع رو از نظر می‌گذروند.

«شرح حال نمی‌پرسم. آشفتگیت واضحه. سرگشتگی تو... ترسِ کمی برای من نیست. این اوضاع به‌خاطر تهیونگ و خوابی هست که دیده؟»

از شدّت فریادهاش، بندبند وجودش ازهم‌گسیخته‌ و هرچند در اون ‌لحظه سکوت کرده‌ بود، أمّا کبودی‌های ناشی از پارگی مویرگ‌های صورتش خروش‌های دقایقی قبلش رو پُرواضح، بَرمَلا می‌کردن.

«نگو ' به‌خاطر تهیونگ ' این ... مقصّر جلوه‌اش می‌ده. حتّی اگر غمی از اِمانوئلم به من برسه، حکم مهمانِ عزیزکرده‌ای رو داره که خوب ازش استقبال و بعد، بدرقه‌اش می‌کنم. أهمّیّتی نداره که به دلیل حضورش، بی‌حاصل، دیوانه، بی‌طاقت و بی‌جانم.»

اگر حال خوبی داشت، برای معشوقش می‌نوشت:

«دیدگان من
حتّی از برکت اندوهم برای تو
زیبا می‌شوند!»

راهِ دیدگانش رو، روی خون باز کرده بود که دشت قهوه‌ی چشم‌هاش‌میان سرخی‌ها دیگه رونقی نداشت. به‌طرف میز، راهی شد. چند قطره آب درون شات کوچکش ریخت و دستش سمت سطلِ یخ رفت أمّا به‌ یاد آورد که اون مکعّب‌های سرد و‌ بی‌رنگ، حسّاسیّت جوانه‌های چشایی‌اش رو‌ کاهش می‌دادن و سبب می‌شدن کم‌تر، طعم نوشیدنی‌اش رو حس‌ کنه.

نامجون با بی‌توجّهی به تکّه‌شیشه‌هایی که میان قطرات کنیاک روی سرامیک‌ها به چشم می‌خوردن، کریستال‌ها رو بیش‌ازپیش تحت فشار کفش‌هاش خرد کرد و سمت میز چوبی قدم برداشت.

«نمی‌خوام شبیه به ' بی‌دردهایی ' به‌نظر برسم که فقط لب به نصیحت باز می‌کنن و ازطرفی دیگه می‌دونم که برای عبور از تاریکیِ امشب، دریچه‌ی صبحت، تهیونگه؛ أمّا من می‌تونم هم‌پیمانه‌ات باشم برای مست‌شدن، یا... ناجی؟ کدوم رو ترجیح می‌دی؟»

به چشم‌های برادرِ معشوقش نگاه انداخت؛ اندوهی که تقدیرِ گرگ سرخ پنجم و اله عشقش بر خطوط دیدگان نامجون هم تحریر کرده‌ بود، به خواناترین‌شکل دیده‌می‌شد.

«از تمام نجات‌ها گذر کردم؛ درست میانه‌ی دام و گرفتاری ایستادم. تنها ناجی، مرگه! پس فقط... هم‌پیمانه‌ام باش.»

در باورش، به‌جز «مرگ» هیچ لفظی مفهوم نداشت. سیاهیِ سایه‌ی رقیب بر زندگی‌اش، رقیبی که بقا و حیاتش رو در تَوَحُّش و‌ شکنجه‌ی اله عشقِ جونگ‌کوک پیدا می‌کرد! رسواییِ ضعفِ گرگ سرخ پنجم، تماشایی نبود. صداش آمیخته به عجز به گوش رسید.

«جان‌فروشی، از من بعید نیست اگر در اِزاش خریدار عمر ابدی برای اله عشقم، از فروشنده‌ی سرنوشت باشم. ازت می‌خوام... راجع‌به قدرت اصلی به تهیونگ چیزی نگی. نمی‌تونم اون‌‌قدر خودخواه باشم که برای حفظِ جان خودم و نجات از مرگ، کریستالم رو وادار به زندگی کنار اون واسطه‌ی لعنت‌شده کنم! پس فقط کنار تهیونگ بمون و موقع سوگواری برای من... پناهش باش. بعد از من... پناهش باش.»

سرگشتگی سبب شده‌ بود بنای همیشه مستحکمِ منطقش، از شدّت ارتعاشِ تخریبگرِ جنون، تن به انهدام بسپاره و گرگ سرخ پنجم حتّی قادر نباشه تکّه‌تصمیم‌هایی عقلانی از زیر آوارها بیرون بکشه. نامجون مچ شاهزاده رو بین انگشت‌ ‌داشت و خرده‌ی شیشه رو از پوستش خارج کرد که ألبتّه حتّی ذرّه‌ای تغییر هم در چهره‌ی جونگ‌کوک پدیدار نشد.

«می‌شه یک‌ لحظه‌ی لعنتی، بند به پای دلت ببندی و فکر کنی؟! تهیونگ رو نمی‌شناسی؟! یا راهی برای نجاتت پیدا می‌کنه و یا به زندگیش بدون تو، پایان می‌ده؛ پس لطفاً از محالات نگو!»

هر وجب از جهان با تمام وسعتش بدون حضور تهیونگ، برای شاهزاده فقط خاکی مرگ‌خیز داشت. پس کلافه، اقرار کرد:

«اگر اِمانوئلی نباشه که میون خاک عشقش ریشه‌های وجودم رو نگه‌ داره، من می‌میرم نامجون.»

وجود سخت‌بنیادش، خدشه‌ داشت از جراحت‌های تیشه‌ی ترسی که حتّی سنگ رو از هم می‌پاشید؛ کوه هم به طریقی، فرومی‌ریخت. جونگ‌کوک‌ که انسان بود. با خستگی و آگاهی از اینکه همچنان تخریبگری‌اش رو داراست، بطری کنیاک دیگه‌ای دست گرفت. هم‌زمان با شکستنش، قطعات جدیدی از شیشه درون پوستش فرورفتن و با بی‌اعتنایی، لبخندی آمیخته به استهزاء، به لب نشوند. حتّی قادر نبود شات کوچکش رو از نوشیدنی سرریز کنه. دست آغشته به خونش رو روی پیشانی‌اش کشید و دانه‌های درشت عرق سردش رو پاک کرد که درنتیجه‌اش ردّی قرمز به‌ جا موند.
شاهزاده با صدایی خش‌دار زمزمه کرد:

«دونستن... گاهی اوقات عین آسیبه.»

هرچند که برای نامجون دشوار بود شاهد تراشیده‌شدن روح شاهزاده به‌دست تقدیر و در کُنجی دور از دیده‌ی اطرافیانش باشه؛ أمّا باید ألفاظ به‌دردنخور رو این‌‌بار، درست به‌ کار می‌گرفت. بعد از جابه‌جایی‌اش، صدای کشیده‌شدن پایه‌های صندلی روی پارکت‌ها به‌ گوش رسید و لحظه‌ای بعد، مقابل جونگ‌کوک ایستاده‌ بود.

«و ندونستن هم... دوای کاذبِ دردی که ازش گریزی نیست؛ درسته؟»

دستمال درون جیب کتش رو بیرون آورد و روی ردّ خون کشید تا پیشانی شاهزاده رو پاک کنه. همون‌لحظه صدای تلفن همراه جونگ‌کوک طنین انداخت و پسر کتاب‌فروش به خواست شاهزاده، اون رو کنار گوش گرگ سرخ پنجم نگه‌ داشت چراکه ممکن بود خود جونگ‌کوک به‌ واسطه‌ی تخریب‌گری‌اش اون رو بشکنه و عکس‌هایی که از گل پنبه‌اش بودن، از بین برن.
تهیونگ اگر تیغی رو لمس می‌کرد، به اون تیغ، عیار می‌بخشید و حتّی سبب پیشی‌گرفتن زیبایی‌اش از گل‌ها می‌شد؛ شاهزاده چطور می‌تونست به پوستی که ردّ نوازش اله عشقش رو داشت، با آسودگی خاطر صدمه بزنه و خودش رو سرزنش نکنه؟! جونگ‌کوک تمام خودش رو متعلّق به آفتابگردانش می‌دونست و حسش در اون ‌لحظه دور نبود از عذابِ خیانت در أمانت؛ خیانت در أمانت نسبت به کریستالش. با شنیدن صدای تهیونگ آرزو کرد کاش می‌تونست جانش رو نثار نگرانی آشکار در صوت پسرش کنه.

«جونگ‌کوک! بالأخره! خوبی عزیزم؟ کجایی؟ مشکلی پیش اومده؟ چند دفعه تماس گرفتم و وقتی بی‌جواب موندم حدس زدم باید مسأله‌ی مهمی اتّفاق افتاده‌باشه. نمیای قصر؟ یا... یا می‌خوای من بی...»

شاهزاده در هر حالی که بود، الفاظی جز واژه‌های محبّت‌آمیز به زبانش راه پیدا نمی‌کردن تا معشوقش رو مخاطب قرار بده؛ پس پلک‌هاش رو‌ فشرد و لبش رو مرطوب کرد تا تسلّطی نسبی به وجودش داشته‌ باشه. به‌مثابه‌ کوه بود؛ با صلابت و سرسخت أمّا پای‌بست در زمینِ رنج. استحکام داشت؛ أمّا راهِ فرار... نه؛ مگر اینکه از هم‌ فرومی‌پاشید. کریستالِ الهه‌نژادش فعلاً به اطمینان خاطر محتاج‌ بود و جونگ‌کوک باید گفته‌های أمنی به گوش دلدارش رهسپار می‌کرد.

«شیرین‌تر از جانِ من؛ آروم باش. حالم خوبه پادشاه ماه. فقط کمی کارم طول کشیده. ملکه گفت... برای صرف شام همراهی‌شون نکردی و از این بابت، نگرانت بود. اوضاع... روبه‌راهه؟»

ألبتّه که صوت گرفته‌ی خدای قلبش سبب می‌شد در کنج‌به‌کنج باورِ متزلزلش به اینکه حال جونگ‌کوک خوبه، ردّ پایی از تردید به‌ جا بمونه. مثل شخصی که نفس کشیدن براش ممنوعیّت داشت، بازدمش رو در قفسه‌ی سینه حفظ کرد و با پرسیدن سؤالش، دنبال دست‌هایی گشت تا آرامشِ ویرانش رو کمی بازسازی کنن؛ گویا از تله‌های صیّادِ اندوهِ به‌کمین‌نشسته در لحن جونگ‌کوک، دنبال پناهگاهی ایمن می‌گشت.

«کِی برمی‌گردی؟»

هم‌زمان با پایان جمله‌اش، پشت دستش رو روی دیدگانش کشید و ارتعاش صداش حکایت از حالی خوب، نداشت. دردهای بی‌درمانی، قلب جونگ‌کوک رو به خودشون مبتلا کردن وقتی دیدگان تهیونگ در قالب دو اقیانوسِ سیاه و کوچک اشک، مقابل چشم‌هاش تداعی شدن. در میدان نبرد با ماه‌پاره‌های کریستالش، جانِ شاهزاده یقیناً قربانی بود.

«چشم‌هات... برکه‌ی مهتاب شدن ماهِ نیلی؟!»

تهیونگ پیش اینکه پاسخی بده، دستبند دلتنگی‌شون رو لمس کرد و لحظه‌ای بعد، نورش مقابل چشم‌های گرگ سرخ پنجم هم درخشید. تیغِ مژه‌هاش هر لحظه خونِ یک‌ قطره سرشک رو جاری می‌کرد.

«این برات کافی نیست که همین حالا برگردی؟! اگه... اگه مشغول کارهای مهمّی هستی، من خودم رو می‌رسونم پیشت. قسم می‌خورم هیچ حرفی نزنم و مزاحمتی ایجاد نکنم! می‌شه جونگ‌کوکی فقط بهم اجازه بده کنارش باشم؟»

صرفاً نیمی از روز، لمس نشده‌ بود أمّا جسمش درد داشت. شاید این، سرچشمه می‌گرفت از عشق جنون‌وار و غیرمعقولش نسبت به جونگ‌کوک. با دست آزادش بازوی سمت دیگه‌اش رو بین انگشت‌هاش فشرد و منتظر پاسخ موند. شاهزاده‌اش که بهش «نه» نمی‌گفت؟!

«می‌دونی که راجع‌ به گذشته و رهبر کیم تحقیق می‌کنم؛ به‌همین‌خاطر... نامجون هم این جاست؛ پس آفتابگردانِ من، بعد از اینکه شامش رو صرف کرد با لالاییِ هیونگ می‌خوابه و صبح که فرشته‌های پَری‌خانه‌ی چشم‌هاش بیدار بشن، جونگ‌کوکی هم برگشته پیشش؛ خوبه شیشه‌ی عمر من؟»

با اون حجم از شکستگی وجودش یقین داشت که معشوقش راز نهانش رو از زیر آوارهای روح گرگ‌ سرخ پنجم بیرون میاره. بنابراین نباید اون ‌شب رو در قصر می‌گذروند.

«بله آلفا! خوبه؛ خیلی خوبه! نیازی به لالاییِ هیونگ نیست. نبودنت، برای پَری‌های چشم‌هام، آهنگِ مرگ رو زمزمه می‌کنه. نگران نباش. خوب می‌خوابن. شب خوش شاهزاده!»

ألفاظش رو با دم و بازدم‌هایی منقطع میان هق‌زدن‌های پنهانش ادا کرد و شاهزاده چقدر مُفلِس و بیچاره بود در برابر ماه‌پاره‌هایی که در دریاچه‌ی مهتاب دیدگان معشوقش جان می‌گرفتن. انگشت‌های شست و اشاره‌اش رو پشت پلک‌های بسته‌اش فشرد و لب باز کرد.

«تهیونگ بهم گوش کـ...»

با اسم خطابش کرد چراکه از دلخوری معشوقش واهمه داشت. وزن ماه‌پاره‌های چشم‌های دلدارش رو بر تپش‌های قلب خودش حس می‌کرد چراکه هر ضربان به‌سختی، وجود‌ خودش رو یادآور می‌شد و قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده محبسِ دم‌ها و بازدم‌هاش شد وقتی دلدارش، به تماس خاتمه داد.
جسم‌ تهیونگ، یک‌باره شبیه به مزاری شد که جنازه‌ی روحش رو در بر داشت. بدون شاهزاده، نامش «هیچ» بود و دلیل دوری‌گزینی جونگ‌کوک رو باتوجّه به شواهد، فقط یک‌ چیز می‌دونست؛ گرگ سرخش یقیناً با نامجون درخصوص گذشته‌ی عاشقانه‌ی تهیونگ صحبت می‌کرد و عصبانیّت و نفرتش سبب شده‌ بود تمایلی به دیدار پسر کوچک‌تر نداشته باشه! بی‌خبر از دروغ‌بودن ماجرا، اطرافش رو از نظر گذروند. باید به مجازات خودش دست می‌زد؛ پس سمت کیسه‌ی بوکسش حمله‌ور شد و مشت‌های محکمش رو بی‌وقفه بهش روانه کرد...

(درواقع قسمت‌های پیشین وقتی شاهزاده طی یکی از دعواهاشون به دروغ به تهیونگ گفته که تهیونگ در گذشته‌اش یکی دیگه رو دوست داشته، هیچ‌وقت دوباره راجع بهش حرفی نزدن و تهیونگ فکر می‌کنه واقعاً کسی جز شاهزاده رو دوست داشته. حدوداً قسمت هفده و هجده بود.)

از طرفی دیگه، شاهزاده بعد از اتمام تماس، زخم‌هاش رو از نظر گذروند. دلدار جان‌بخشش رو برای ماه‌درمانی نیاز داشت. با نهایت ضعفش بهانه گرفت.

«اِمانوئلم رو کنار خودم می‌خوام؛ کسی که حتّی لمس سایه‌ی سرانگشت‌هاش روی جراحت‌هام، درمان‌گره. باید به خودم بیام. زمان، با سرعتِ دیوانه‌واری رهسپارِ زواله. اگر با غم‌ها همراه بشم، هم‌دستِ اندوه‌های سارقی نیستم که نفشه‌ی سرقتِ شادی‌هام رو در سر دارن؟! آینده‌ی ما، سؤالیه که جوابش هرچیزی باشه، عذاب‌آوره؛ أمّا دست‌کم تن به حقارتِ هزیمت، بدون ستیزه و نبرد، نمی‌دیم. اِمانوئل... پروانه‌ی شیشه‌ای باله؛ أمّا من‌ شمع نیستم که انحطاطم رو به تماشا بشینم! من... آتیشم. می‌سوزنم پیش از اینکه خاکستر بشم. من... گرگ سرخ پنجمم.»

عصای روحش برای تکیه زدن، عشق بود و وجودش عقل رو به‌مثابه‌ بافت پیوندزده‌شده‌ای ناسازگار، پس می‌زد. شکوهِ شانه‌هاش شکسته‌ بود و جز خمیدگی، چیزی به چشم نمی‌خورد؛ به‌همین‌خاطر هم نامجون با آگاهی از اندوه پشت تصمیم شاهزاده، جواب داد:

«آینده‌ای که ازش مطّلع هستی، شادی‌های حقیقی رو پس می‌زنه؛ این ... چیزیه که نمی‌تونم تحمّلش کنم؛ اینکه لبخندهات تصنّعی باشن و ردّ پای غم، کنجِ واضح‌ترین خنده‌ات هم به چشم بیاد. لطفاً اجازه بده بیننده‌ی خوش‌حالی‌های حقیقیت باشیم.»

عیبی نداشت اگر آشفتگی‌اش رو همچنان به صبر، وصله می‌زد به‌خاطر معشوقش

«لحظاتم رو این ‌قدر ساده به غم نمی‌فروشم. اگر خندیدنم مثل جامه‌ی ضدحریق باشه، تن می‌کنم ولی حتّی بین شعله‌ها نمی‌ذارم سرنوشتی که من و‌ اله عشقم رو محزون می‌خواد، به هدفش برسه! اگر خدای قلب کریستالم هستم، به‌راحتی خودم رو به انهدام نمی‌سپارم.»

حالا از قدم‌های تخریب‌گرش، فریاد در حنجره‌ی پارکت‌ها جان می‌گرفت و طول نمی‌کشید که صدای شکستگی‌شون به گوش می‌رسید؛ أمّا همچنان صداش طنین انداخت:

«می‌خوام قابِ تصویر نحس آینده فعلاً از روی دیوار روحم بردارم. هروقت زمانش رسید... اون‌موقع عکسِ رابطه‌ی مرده‌مون رو با روبانی سیاه، دوباره برمی‌گردونم جای قبلش. برای سوگواری، زمان کافی دارم؛ أمّا برای شادی... نه. پس ازاین‌به‌‌بعد، هر روز به‌قدری کنار شیشه‌ی عمرم خوش‌حالی می‌کنم که انگار قصد دارم سهمم از خاطراتی که قرار نیست کنار کریستالم ساخته بشن رو، بگیرم.
رسیدن به پایان، شبیه به طی‌کردن راه‌پلّه نیست. قبل از شروع مسیر، هیچ‌کس مطّلعت نمی‌کنه از اینکه صد پلّه پیش رو داری و هرازگاهی میانه‌ی مَعبَر، بایستی و پلّه‌های طی‌شده رو بشماری تا بدونی چه‌ تعداد دیگه مونده به اتمام. زندگی شبیه به سربالائیِ یک‌طرفه‌است. متوجّه شیبی که پشت‌سر می‌ذاری، نمی‌شی و وقتی به خودت میای که ازنفس‌افتاده، انتهای جاده ایستادی؛ گذرت دوباره به جاهایی که ازشون گذشتی، نمی‌افته) پس فقط می‌تونی موقع عبور، قدردان موهبت‌های کوچیک و‌ بزرگی باشی که برات رقم خوردن.»

ألبتّه که از فردا، تمام تلاشش رو برای اثبات ادّعاهاش به کار می‌گرفت!

***

شب گذشته، پسر کوچک‌تر ساعاتی پی‌درپی به کیسه‌ی بوکسش مشت کوبید و درنهایت این، یونهو بود که خودش رو‌ بهش رسوند. مچ دستش رو نگه‌ داشت و با گفتن جمله‌ی «سرورم، به خودتون نه؛ می‌تونید به من آسیب بزنید تا تسکین بگیرید.» از فداکاری پسر مشاور، دقایقی فکر کرد تا به خودش بیاد و همراهِ بتا با چندین شانه‌ی تخم مرغ و سرویس‌های چینی، برای شکستنشون به نقطه‌ای دور از دیدرس در قصر پناه برد.

حالا بدون اینکه شب گذشته حتّی لحظه‌ای چشم فروبسته‌ باشه، شبیه به گنجشک کزکرده‌ای در باران، گوشه‌ای از وان جای‌ گرفته‌ بود و کبودی‌های روی پوستش رو از نظر می‌گذروند.
صدای بازشدن در حمّام به گوش رسید و‌ جونگ‌کوک بعد از دیدن معشوقش با اوضاعی ناخوشایند در اون لحظه از خودش نفرت داشت؛ به قلب دلدارش غمی تحمیل کرده که حیات‌بخش و نفس‌دهنده به اشک‌های پشت پلک‌های کریستالش شده‌ بود.
گُلِ بغضِ روییده در خشک‌زار حنجره‌ی تهیونگ، زهرپراکنی می‌کرد و نفس‌های پسر رو هر لحظه بیش‌ازپیش به شماره می‌انداخت؛ گلی که هرقدر بیش‌تر غنچه می‌گشود، ساقه و‌ برگ‌هاش به‌مثابه‌ پیچکی اطراف قلب شاهزاده در هم می‌تنیدن و تپش‌هاش رو می‌فشردن.
أمّا گویا چشم‌های شاهزاده، خلقِ جان می‌کردن که تنها با حسّ سنگینی نگاهش، تهیونگ نفس آسوده‌ای کشید و روحش در تابوت جسم، حیات دوباره‌ای گرفت. دست‌هاش رو زیر کف‌ها پنهان کرد و قدم‌های جونگ‌کوک رو شمرد بدون اینکه سمتش برگرده.

گرگ سرخ پنجم کتش رو از تن خارج کرد و آستین‌هاش رو تا روی آرنجش بالا زد. بی‌أهمّیّت به خیس‌شدن لباس‌هاش، پشت‌سر تهیونگ، لبه‌ی وان نشست و پاهاش رو دو طرف بدن دلدارش گذاشت. سیاه‌چاله‌ی نبود جونگ‌کوک که تپش‌های قلب پسر کوچک‌تر رو بلعیده‌ بود، تمام ضربان‌ها رو یک‌باره بهش برگردوند که نبض اله عشق شدّت گرفت.
تپش‌های قلبش در قفسه‌ی سینه‌ی آتشینش رقصی به رنگ سرخ راه‌ انداخته‌ بودن و حسّ شرمی که از گذشته‌اش داشت، سبب می‌شد یادآوری‌اش به تهیونگ زخم زبان بزنه و خاطرنشان کنه که لایق محبّت‌های گرگ سرخ باملاحظه‌اش نیست! طولی نکشید که جونگ‌کوک سر معشوقش رو روی پای خودش گذاشت و دست میان تارهای طلاکوب و مرطوبش برد.
دلدار ماه‌سیماش که نورِ چهره‌اش روشنایی افلاک بود، با زانوهایی گرفته در آغوش و پوستی رنگ‌پریده میان آب می‌لرزید؛ شاهزاده اطّلاع نداشت از درد جسم معشوقش که ناشی از لمس‌نشدن بود. خواستارِ نگاه تهیونگ، لب باز کرد.

«می‌دونم دورموندن ازت، گناه کمی نیست؛ ولی چشم به خطاپوشی‌هات دارم اِمانوئل.»

تهیونگ أمّا بی‌صدا و حالا که پناه داشت، با قلم اشک، بر لوحِ بلور گونه‌هاش از اندوه و دلتنگی می‌نوشت و صوت منقطع دم و بازدم‌هاش به گوش شاهزاده می‌رسید.
سرشانه‌های برهنه‌اش ولعِ بوسیده‌شدن داشتن و درست به‌موقع این، لب‌های جونگ‌کوک بودن که روی پوست مرطوبش کشیده‌ شدن. لحظاتی روی شاهرگ اله عشقش مکث کردن و گویا مویرگ‌هاش به صدای خروش خون در رگ‌های دلدارش که آوای زندگی بود، گوش سپردن. ثانیه‌ای بعد، نبض تپنده‌‌ی گردن تهیونگ بوسیده‌ شد و شاهزاده پلک‌هاش رو برای چند ثانیه بست.

«شیرین‌نفَسِ هیونگ، آروم باش. نگاه به جونگ‌کوکی، معصیته که انگار ترکِ گناه کردی؟»

وقتی جوابی نگرفت، ادامه داد:

«آسمانِ ماه‌دیده، چطور می‌تونه قهرِ ماهش رو تاب بیاره؟! تو می‌دونی گرگ سرخت از تاریکی نفرت داره لومیرِ من!»

خاک تیره‌ی قلبی که با مهتاب روشن شده‌ بود، چطور تاریکی‌اش رو دوام می‌آورد؟ شاهزاده خبر نداشت اله عشقش فقط نیازمند شنیدن حرف‌هاشه! چه‌ کسی می‌تونست خواهان این لطافت کلام از گرگ سرخ پنجم نباشه؟! اون لحن بهاری، مگر جایی برای خزان می‌ذاشت؟ تهیونگ‌ حق داشت تظاهر به دلخوری کنه تا شکوفه‌های واژه‌های گرگ سرخش لحظاتش رو به عشق، عطرآگین کنن.
جونگ‌کوک باز هم لب باز کرد.

«چاره‌ی این بی‌قراری، یک‌ نگاه تو هست و دریغش می‌کنی؟! شیشه‌ی عمر من، خسیس نبود؛ بود؟!»

ناخودآگاه، دست‌های تهیونگ برای نوازش ران‌های شاهزاده بالا اومدن و پوست ضرب و جرح‌دیده‌اش، أوّلین‌چیزی بود که در معرض دید قرار گرفت. تا اون لحظه، واژه‌ای میانشون پل نساخت؛ أمّا زخم‌های پسر کوچک‌تر حرف‌ها برای گفتن داشتن.
خواست دستش رو مجدّداً زیر کف‌ها پنهان کنه أمّا شاهزاده مانعش شد.
تهیونگ با ألفاظی منقطع، سکوت رو شکست پیش از اینکه معشوقش حرفی بزنه.

«دست... دست‌هام زشت شدن؟ متأسّفم اگه... اگه لایق لمست نیستن.»

با اتمام جمله‌اش روی رگ‌های برجسته‌ی زیر پوست شاهزاده رو بوسید و لبش رو لحظاتی روی نبض مچ دست جونگ‌کوک نگه‌ داشت درحالی که پلک‌هاش رو فروبسته‌ بود.

«نه؛ ماهِ کبود من.»

شاهزاده در ستایش معشوقش می‌نوشت:

«ماهِ هفت‌اقلیم! زخم را چه سرزنش آن‌گاه که
به دل می‌خواهد بر ضَمائمِ وجود تو‌ بنشیند تا شاید تکّه‌نوری کوچک‌‌ از تندیس برخاسته از خاک بهشتِ پیکرَت، چشمانش را به روشناییِ مقدّسِ تو‌ - زیباترین نگاره‌ی دست‌ساز پروردگار‌ - بیاراید؟!»

حالا هر رشته از موهاش، تارِ طلاکوبِ سازِ چنگی بودن که با سرانگشت‌های شاهزاده، عاشقانه نواخته می‌شدن و اله عشق دست جونگ‌کوک رو با ترس فشرد؛ گویا یک‌به‌یک سرانگشت‌هاش، بغض در گلو داشتن که تنها با لمس پوست شاهزاده اندوهشون حتّی به رگ‌های پسر بزرگ‌تر تزریق می‌شد. بعد از لحظاتی صدای بغض‌اندودش به گوش رسید.

«هیچ‌وقت اون ‌قدر فرصت ندارم که دوری ازت رو تمرین و بهش عادت کنم! می‌دونم تکرارِ هرروزه‌ام برای هر ساعت از شبانه‌روز، شاید خسته‌ات کنه؛ أمّا تمام دقایقی که کنارم نیستی، فقط با مرگه که به آرامش می‌رسم جونگ‌کوک.»

دقایقی بعد، از حمام خارج شدن و‌ شاهزاده پس از تعویض لباس‌هاش، با هودی بنفشی میان انگشت‌هاش برگشت و پشت‌سر تهیونگ قرار گرفت. کمربند حوله‌ی تن‌پوش رو باز کرد و موقع پایین‌کشیدنش، سرشانه‌های دلدارش و نشان قلبی که دو بال داشت رو میان کتف‌های اله عشقش، بوسید.
پسر کوچک‌تر سمتش چرخی زد و بی‌رمق، چانه‌اش رو بر شانه‌ی جونگ‌کوک گذاشت. جسمش می‌لرزید و هیچ یادش نبود و نمی‌دونست دلیل عکس‌العملش به سرما، این بود که رهبر کیم نوه‌اش رو در کودکی با دست و پاهایی زنجیرشده، موقع بارش بارانی بی‌وقفه در سرمای زمستان، برهنه، در قفسی حبس کرده‌ بود!

(تهیونگ هنوز حافظه‌اش رو به دست نیاورده؛ برای همین هم گذشته و شکنجه‌هایی که پدربزرگش بهش داده رو یادش نیست. حتّی خاطراتش با شاهزاده رو هم یادش نیست.)

دست گرم شاهزاده نوازش‌وار بر کمر معشوقش به حرکت دراومد و زمزمه کرد:

«نمی‌خوام پسرم سرما بخوره.»

سرانگشت‌هاش رو میان ریشه‌های زرکوبِ عمرش که رطوبت داشتن، کشید و ادامه داد:

«می‌ذاری هیونگ هودیت رو بهت بپوشونه؛ سولینا؟»

(چند معنی داره؛ این جا معنای «مقدّس» مدّ نظر هست)

آشفتگی‌ پسر کوچک‌تر شرح و تفسیری نداشت. کنج لب‌هاش که همواره لبخندی جای‌گیر بود و نقش منزلی أمن برای آرامش شاهزاده رو ایفا می‌کرد، حالا متروکه‌ی تمام تبسّم‌ها نام‌ می‌گرفت. قدمی به عقب برداشت و‌ لحظه‌ای بعد، با کمک جونگ‌کوک هودی‌اش رو به‌تن کرد. قلب شیشه‌ای اون اله عشق، از تازیانه‌های دست‌های بی‌رحمانه‌ی حسّی که بهش یادآور می‌شد پیش از شاهزاده‌اش به شخصی دیگه علاقه‌مند بوده، یک‌باره چنان درهم شکست که به زانو، مقابل گرگ سرخ پنجم افتاد.

«تهیونگ!»

این‌‌بار شاهزاده دلدار پری‌چهرش رو به اسم، خطاب کرد و خبر از واهمه‌اش داد. حتّی سرکشیدن جرعه‌ای از اندوه معشوقش، دیدگانش رو مسلوب‌الاراده می‌کرد تا آسمان رو وادار به بارش کنن. اله عشقش در برابرش زانو زده‌ بود درحالی‌که جسمش از سرما می‌لرزید، پوشش کوچکی در پایین‌تنه‌اش داشت و تنها، هودی بنفش‌رنگ تا بالای ران‌هاش رو در بر داشت؟! خواست مقابلش بنشینه أمّا تهیونگ مانعش شد.

«نـ... نه سرورم! لطفاً بایستید و هرچند شایسته نیستم أمّا... أمّا بهم گوش بدید.»

به زانوهای آفتابگردانش نگاه انداخت؛ لایق لمس سرامیک‌های سخت و سرد نبودن! فرشی از گُل‌ها باید زیر گام‌هاش قرار می‌گرفت. باز هم خواست بهش نزدیک بشه أمّا تهیونگ، مخاطب قرارش داد با لحنی که رسمی بود.

«هر لحظه شاهزاده! هر لحظه تمام این مدّت... نفرتی از خودم، توی ریشه‌ی جانم رخنه کرده‌ بود... راهی برای خلاصی از زنجیرهاش نداشتم؛ تنها، تاب می‌آوردمشون تا بی‌لیاقتیم برای معشوقت‌بودن رو، بیش‌ازپیش ثابت نکنم! لیاقت جسمم حتّی زانو‌زدن در برابرت نیست و فقط باید یکی بشه با خاکِ گورستان.»

باران شدًت گرفت و دیدگان شاهزاده، آبی‌تر از هروقتی بود. پای تاب و طاقتش، داشت فرومی‌پاشید؛ به‌نحوی که امکان دوباره روبه‌راه‌شدن رو در وجود خودش نمی‌دید.

«با زانوزدنت، زهر به جان هیونگ ریختی آنائیل. بایست و پادزهرم باش. حال خوبی نداری و متوجّه کلماتت نیستی. چرا بی‌مقدّمه باید این‌ها رو بگی شیشه‌ی عمرم؟»

جانِ شاهزاده، منزل‌گاه هر موهبتی ازجانب معشوقش بود؛ از غمی که بهش می‌رسید، شکوِه نداشت؛ أمّا حتّی توان تاب‌آوردن برگ کاهی از کلمات اله عشقِ ماه‌رخسارش، براش غیرممکن بود.

«تو خدای قلب من بودی و من... نالایق برای حضور توی پرستشگاهت! معبود و نورِ متواضعی شدی که خودت رو به‌قدر روحِ مُحَقّرِ من تکّه‌تکّه کردی. متأسّفم سرورم. متأسّفم که گذشته‌ای آزاردهنده دارم که اسم کسی کی تو نیست، تمامش رو به لجمه کشیده! می‌دونم... می‌دونم گاهی ازم متنفّر می‌شی به‌خاطر مـ... معشوقی که قبل از تو داشتم أمّا... این‌‌قدر آزاردهنده بودم که نخوای شب رو کنارم بگذرونی؟»

دروغی که به معشوقش گفته‌ بود، در ذهنش تداعی شد و یک‌باره تصمیم‌ گرفت همون شب، به تمام پنهان‌کاری‌ها در خصوص مرگ والدین دلدارش خاتمه بده. بی‌توجّه به ممانعت‌های تهیونگ، شانه‌هاش رو‌ گرفت و بلندش کرد. لبه‌ی تخت نشوندش و گوشه‌ی پیشانی اله عشقش - جایی که نبض می‌زد - رو طولانی بوسید. سر پسر کوچک‌تر، پایین افتاده‌ بود و بازدم‌های تندش از میان لب‌های سرد، نیمه‌باز و‌ خشک‌شده‌اش بیرون می‌جهیدن.
پایین تخت، مقابلش نشست و با ملایمت سرِ زانوهاش محبوب پری‌زادش رو پی‌درپی بوسید.

«ماهِ عالم‌آرای من، تمامش کن.»

اجازه‌ی مرور اون فلسفه‌ی دروغ رو، از معشوقش می‌گرفت؛ أمّا فعلاً باید خونِ گرمی که گویا زیر پوست نازک کریستالش از جریان، بازمانده‌ بود رو بهش برمی‌گردوند.

«باید صحبت کنیم؛ أمّا الآن نه. پسر من، حالا فقط باید توی بغل هیونگش استراحت و با خودش مرور کنه که عالی‌جناب کیم، شخصی هست که کائنات باید در برابرش به زانو بیفتن؛ پس هیچ‌وقت اتّفاق امشب رو تکرار نکن!»

***
دو ساعت از به‌خوا‌ب‌رفتن تهیونگ گذشت أمّا با حس‌نکردن حضور جونگ‌کوک، پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. دنبالش گشت و وقتی پیداش کرد، درست میانه‌ی گفت‌و‌گوش با نامجون بود درحالی‌که این جملات رو به زبان می‌آورد:

«خودش رو سرزنش کرد برای اینکه گمان می‌کنه معشوقی در گذشته‌اش حضور داشته و این، دروغیه که من بهش گفتم تا دست از کاویدنِ گذشته برداره. زمانی‌که بیدار بشه، بهش حقیقت رو می‌گم. باید بدونه صرفاً خواستم از جویای گذشته شدن، دور نگهش دارم برای اینکه خودم رو مقصّر مرگ والدینش می‌دونم و واهمه داشتم ازم متنفّر بشه.»

نامجون در دفاع از شاهزاده‌ای که خودش علیه خودش بود، جواب داد:

«این‌‌طور نیست! تهیونگ، آگاهانه خودش رو برای تو قربانی کرد. الهه جیهیون حتّی اگر تو کشته‌ شده‌ بودی، قدرتِ جذبِ درد و جراحتش رو به‌ کار می‌گرفت تا آسیب‌هات رو به جانِ خودش بخره و با مرگش، بهت زندگی دوباره‌ای بده. مادر تهیونگ، الهه‌ی عشق بود و الهه‌های عشق، قدرتشون به گونه‌ایه که برای فداکاری در راه عشق، به‌ کار گرفته می‌شه.»

کلماتی که پنهانی به گوش تهیونگ رسیدن، جرقّه‌ی آتش ناباوری در روحش شدن. ضربان‌هاش، کبود از مشت‌های الفاظی که شنید، بی‌رمق بر خاک قلبش افتادن و مجروح از دروغ‌ها و حقایق پنهان، به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ زد تا نفس بکشه.
گام‌هاش با وزنه‌های بُهت، سنگین‌تر از هروقتی به زمین گرده خوردن و بازدمش راه خروج از قفسه‌ی سینه‌اش رو گم کرد. منقطع لب زد:

«تـ... جونگ‌کوک!»

بنای اعتقادش به خدای قلبش یک‌دفعه فروریخت و این، روح مجروح شاهزاده بود زیر آوارِ سنگ‌پاره‌های باوری متلاشی. جونگ‌کوک پی‌درپی پلک زد و با صدای آهسته‌ای مخاطب قرارش داد.

«تهیونگ بهم فرصت توضیح بده!»

چطور اجازه داده بود لب‌های مقصّر شاهزاده که در دروغ‌گویی بهش نقش داشتن، ببوسنش یا مخاطب قرارش بدن؟!

«نمی‌خوام چیزی بشنوم جونگ‌کوک! بهم نزدیک نشو و دست نزن! تنم نباید از لمس انگشت‌های کسی که بهم دروغ گفت، کرخت بشه! أمّا می‌شه؛ چون من احمقم!‌ فکر می‌کنی تمام این مدّت، کنارت خندیدم؟! نه! همیشه، چیزی برای سنگسار آرامشم وجود داشت؛ محکم‌ترین سنگ رو، تو زدی! زخمِ لبخندهام بودی! عمیق‌ترین زخم لبخندهام و حالا چی می‌شنوم؟!»

برای کاستن از آتش درونش، سمت حمام اتاقشون خیز برداشت و درحالی‌که به آب سرد پناه‌ برده‌ بود، بدون خارج‌کردن لباس‌هاش زیر دوش ایستاد و مشت‌هاش رو چندین دفعه به کاشی‌ها روانه کرد. نامجون، پشت در اتاق قدم می‌زد و شاهزاده حتّی از صدازدن جفتش واهمه داشت! یقیناً از دستش می‌داد!

با به‌گوش‌رسیدن صدای قفل، شاهزاده از در فاصله گرفت. تهیونگ سوییشرت خیس از قطرات آب رو، زمین انداخت و میان موهای مرطوبش دست کشید. چند دکمه‌ی بالای پیراهنش رو با سرانگشت‌هایی سرد، باز کرد و خسته از ادامه، لبه‌ی تخت نشست.

آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه داد و صورتش رو بین دست‌هاش گرفت. آستین‌هاش رو بالا زده‌ بود و رگ‌های برجسته‌اش حتّی باوجود نور ملایم اتاق هم در معرض دید قرار داشتن.
مردمک‌های شاهزاده، جان می‌باختن اگر معجون زندگی‌بخش رو از جامِ شب چشم‌های معشوقش سر نمی‌کشیدن. آسته مخاطب قرارش داد.

«تهیونگ؟»

پسر کوچک‌تر سرش رو لحظه‌ای بالا گرفت. با یخبندان نگاهش، راه واژه‌های محبت‌آمیز شاهزاده رو بسته‌ بود و حتّی اگر لفظی به خودش جسارت گذر از مسیر لغزنده‌ی میان نگاه اون ‌دو نفر رو می‌داد، جایی با دست و پایی شکسته، پیش از رسیدن به مقصد از نفس می‌افتاد. جونگ‌کوک ادامه داد:

«می‌دونم دنیام رو شکستم؛ قلبم کریستالم رو!»

جمله‌اش رو به اتمام رسوند و اسلحه‌ای از جیب درون کتش خارج‌ کرد. سمت دلدارش قدم برداشت و بعد از فشردن دست تهیونگ، سر اسلحه رو درست روی قلب خودش گذاشت.

«فقط یک فشار کوچیک روی این قبضه، کفایت می‌کنه تا... بدهیم و تاوان ویرانی قلبت رو با جانم، در برابرت تسویه کنم. نفس‌هام رو پس می‌زنم اگر صدای بازدم‌های تو، این‌‌طور منقطع به گوشم برسه.»

تهیونگ‌ به‌مثابه‌ گرگی زخمی، از روی تخت بلند شد. سمت شاهزاده جهید و صدای دوازده گلوله‌ی پی‌درپی، به گوش رسید!

****

درود و لحظات، به‌آرامش. من ابتدای کلام، سپاس‌گزارِ عزیزانی که وقت صرف می‌کنن و نور نگاهشون رو با نوشته‌ی من سهیم می‌‌شن، هستم.
ماه‌روها، لازم دونستم تصمیمی که مدّت‌هاست از اتّخاذش گذشته رو با خواننده‌های نازنین واتپد هم درمیان بذارم.
فارغ از قدردانی بی‌نهایت من به‌خاطر وقتی که صرف و توجّهی که مبذول می‌کنید، باید این رو عرض کنم چه در کانال تلگرام و چه در واتپد، این فیکشن دو پایان خواهد داشت و پایان أصلی، صرفاً تقدیم عزیزانی خواهد شد که حمایتشون رو با نظراتشون یا ووت‌هاشون نشون می‌دن.
امیدوارم این تصمیم، به‌هرحال اسباب دلخوری رو فراهم نکنه.
مانا باشید گل‌روها.🤍

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now