قسمت سیوشش: «تو آبروی منی؛ پس مخواه بنشینم
رقیب تاس بریزد به شوقِ بردن تو.»
-حسین زحمتکش
***
تاریک و روشن اتاق مجلّل، روی صورت گرگاسی که بهخاطر طَمَع با پادشاه و شاهزاده دشمنی داشت، سایه انداخته بود. تایچونگ و جونگکوک در رسومات سلطنتی، هیچ تقصیری نداشتن؛ أمّا جاهطلبی، از هان ههسو عقربی ساخته بود که حتّی نمیدونست زهرش رو باید به جان چه کسی بریزه.
عطر عود به مشام میرسید و صدای خوانندهای که گویا به قصد آسیب به حنجرهاش فریاد میکشید، عصبهای شنوایی گرگاس رو هم به نابودی میبرد.
بعد از حسّ رایحهی معاونش آهنگ رو خاموش کرد و لحظاتی، صدایی طنین نمیانداخت. با بازشدن در، باریکهی نوری در اتاق نمایان شد و بعد از صدای بستهشدنش، صوت خشدار گرگاس به گوش رسید.
«باز هم هیچ؟!»
نگاه معاونِ ههسو در تاریکی اتاق دَوَران کرد تا گرگاس رو پیدا کنه و «متأسّفم» آهستهای که زمزمهوار گفت، جوابِ پسر شد. خبری از شاهزاده و جفتش نبود و وفاداری مستخدمهای قصر، مانعی سر راه گرگاس میساخت تا از اتّفاقات درون کاخ، بیاطّلاع بمونه.
«کاری میکنم که شاهزاده در نحسترین نقطه از تاریخ، بین خاک عشقشون، آغشته به خون، غلت بزنه.»
پردهای که کنار رفته بود، ماه رو عریان به نمایش میگذاشت و ههسو نفرت داشت از روشناییها! تاریکی محض رو به اتاق حکمفرما کرد و ذرّهای دلش به رحم نیومد برای رخوت دیوارهایی که از نور، چیزی به یاد نداشتن.
«شاه، فرمان میده و مأمور، بهش عمل میکنه. شاهزاده رو بهواسطهی جفتش از بین میبرم! شاه... منم؛ شاهِ شیر! و... کارِ شیر، همین نیست؟! که گرگ رو شکار و از بازی، خارج کنه؟!»
ههسو، گمشده میان هیچهایی که بهخاطر تاریکی، در اتاق به چشم میخوردن، کمی پیش اومد و برق بُرّندهی چشمهاش نفسِ معاون رو در سینه حبس کرد. پسر، بعد از کمی سکوت به حرف اومد.
«أمّا شاهزاده... گرگیه که از شیر نمیترسه. درّندهاست و قاتل!»
سیگارش رو بین لبهاش گذاشت و معاون، فندک رو از جیب کتش خارج کرد. روشنایی آتش کوچک، به چهرهی ههسو نور بخشید و لحظهای بعد، گرگاس دودی ریهسوز رو سمت صورت پسر مقابلش فرستاد.
در اتاقش گشتی زد و مقابل دیواری ایستاد. تابلویی که روی اون حکّاکی شده بود « به نامِ تاریکی» بهخوبی از عقاید ههسو خبر میداد و ذرّهای رحم و دلسوزی در وجودش رو انکار میکرد. با آتش فندک، روشنایی کمسویی به قاب، نور بخشید. گرگاس سرانگشتهاش رو روی خطوط کشید و نیشخندی زد.
«قرار نیست این شیر، گرگ رو بِدَره! به لطف گذشته، گرگ به دست گرگی که جفتشه، به قتل میرسه. کیم تهیونگ قاتل شاهزاده میشه. معشوقداشتن برای جئون جونگکوک، نقطهضعفیه که باوجودش، هیچقدرتی نداره! فقط چند روز تا پایان عمر خوشبختیشون مونده.»
با اتمام جملهاش صفحهی تلفن همراهش روی میز، روشن شد. سمتش قدم برداشت و بعد از نیشخندی صدادار، تماس رو وصل کرد.
«رهبر کیم! منتظر بودم.»
***
ساعتی از رسیدن پادشاه، ملکه و نامجون به جزیره میگذشت أمّا تهیونگی که خوابیده بود، متوجّه صدای جت شخصی تایچونگ نشد. حالا بیخبر از حضور مهمانهای جدیدشون، دست در دست جونگکوک روی برفها قدم برمیداشت و باهاش بحث میکرد.
«بگو که واقعاً نگفتی نمیخوای کنارم پیر بشی!»
دانههای برف، با سرانگشتهای سردشون پوست سخت زمین رو نوازش میکردن و نقطهنقطهی جزیره پُر شده بود از أثر همآغوشی برفها و زمین. شاید هم شاهرگ ابرها دریده شده بود و برفها نقش ألفاظ سفید و عاشقانهای داشتن که آسمان با قلم ابر، برای معشوق دور از دسترس خودش میفرستاد.
«نمیدونم از کدوم پیرشدن حرف میزنی وقتی قراره تمام قوانین طبیعت رو دستبهسر کنیم اِمانوئل!»
تهیونگ با چهرهای سؤالی بهش نگاه کرد و گرگ سرخ با دیدن چهرهی شیرینش کلافه شد.
«تنهاگذاشتن من با شیرینترین عالیجناب جهان توی یک جزیره، اصلا ایدهی خوبی نیست! میترسم از روزی که طاقتم رو از دست بدم، تبدیل بشم و ببلعمت.»
تهیونگ با لبهایی جلوداده، پاش رو روی برفها کشید و بهانه گرفت.
«اگر قرار نیست باهام ازدواج کنی، پس همینالآن تبدیل شو!»
همزمان با اتمام جملهاش، درحالیکه حتّی توقّعش رو نداشت، صدای پادشاه رو شنید که مخاطب قرارش داد.
«أذیّتش نکن جونگکوک. تهیونگ پسرم، شما دو نفر کهولت سن رو تجربه نمیکنید؛ وقتی جونگکوک سیساله بشه، چهرهاش تا ابد در همون سن، میمونه و باوجود اختلاف سنی بینتون، بیستوهشت سال رو تاابد حفظ میکنی.»
با چشمهایی درشت، ألفاظ مادر و پدر رو روی لب، جاری کرد و سمتشون دوید تا رفع دلتنگی کنه. هر دو نفرشون رو محکم در آغوش گرفت و برای نامجونی که سمتشون میرفت، دست تکان داد.
«خدای من! اومدید! من اصلاً متوجّه نشدم. حس میکنم مدّتهاست ندیدمتون. کِی رسیدید؟ حتماً خسته هستید.»
حتّی پادشاه و ملکه هم حدس میزدن خون در رگهای جهان، با دیدن عشق میان گرگ پنجم و تنها اله عشق زنده بر روی کرهی زمین، جریان گرفته و قلبش به تپش افتاده. پادشاه تایچونگ بین خندههاش پسرخواندهاش رو مخاطب قرار داد.
«تقریباً بهتازگی رسیدیم.»
دستش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و ملکه درحالیکه شالگردن تهیونگ رو محکم میبست، ادامه داد:
«فقط اومدیم که ببینیمتون. استراحت میکنیم و شب، بیشتر مزاحم خلوتتون میشیم.»
تهیونگ درحالیکه حالا بین بازوهای نامجون فشرده میشد، پادشاه رو مخاطب قرارداد:
«پدر؟ من و جونگکوک، کهولت سن رو تجربه نمیکنیم؟ یعنی...»
با شنیدن جملهی قبل پادشاه، زمزمهی غنچههای رزی که خبر از شکفتن روی لبهای دلدار جونگکوک میدادن، به گوش مردمکهای چشمهای شاهزاده رسید و طولی نکشید که دشت رُزخندههای کریستال شاهزاده، عطرافشانی کرد. گرگ سرخ پنجم سرش رو بالا گرفت و چشمکی به آفتابگردانش زد.
«یعنی قراره تا ابد با تنها گرگ سرخ بازماندهی تاریخ که شاهزادهی بیحدّ و مرز جذابیه، زندگی کنی؛ نه یک پیرمرد! هرچند انکار نمیکنم کهولت سن، تأثیری روی جذابیتم نداره.»
شیرینی شهد گلها از ذرّهذرّهی خاکِ درخشانِ ماهِ چهرهی تهیونگ میچکید و چهرهی متعجّبش طاقت شاهزاده رو به تاراج برد. جونگکوک گاز محکمی از گونهی معشوقش گرفت و وقتی کمی ازش دور شد و لب خودش رو گزید.
«شیرین هستی اِما؛ خیلی شیرین!»
تقریباً زمزمه کرد و پسر کوچکتر زمانیکه ملکه و پادشاه برای استراحتی چندساعته به عمارت خودشون رفتن، تهیونگ همزمان با نادیدهگرفتن نامجون، به مجازات لبهای شاهزاده که جرمشون زمزمه بود، گاز آرامی ازشون گرفت.
«میخواستم بلندتر بشنومش. چرا آروم میگی؟ خیلی بدجنسی.»
شاهزاده از بیپروایی معشوقش خندید. تهیونگ به خندهی خدای قلبش چشم دوخت. میخواست دانهی برفی باشه که روی گرمی لبهای معشوقش مینشست و لبخندش رو میبوسید. با بیقراری، پاش رو روی برفها کوبید و پهلوهای جونگکوک رو گرفت. به جلو قدم برداشت و شاهزاده رو مجبور کرد گامهایی به عقب برداره. بعد از نزدیکشدن به درختی قطور، جای دو نفرشون رو تغییر داد و خودش به درخت تکیه زد. دو طرف یقهی کت جونگکوک رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.
«به من میگی ماه؛ أمّا خودت رو ندیدی که ' ماهصِفت ' میخندی اورنینا.»
گویا برف، اتّحادی نامرئی با معشوقش داشت که برای شیفتهترشدن شاهزاده، تیغ مژههای تهیونگ رو برای نشستن انتخاب میکرد و زیباییاش رو چندینبرابر جلوه میبخشید؛ اله عشق شاهزاده به دانههای سرد برف هم شکوه میداد.
«با دانههای برف، دستبهیکی کردی کریستال؟»
نامجونی که خسته از راه نبود، گلوش رو صاف کرد و زوج مقابلش رو مخاطب قرار داد.
«آقایون؟! بهجای برانگیختن حسّ حسادت من، با مسابقهی قایقرانی موافقید؟»
آهنگ شادی، حتّی از چشمهای اله عشق جونگکوک هم به گوش میرسید و ستارههاش رو به رقصی به اسم رقصِ نورَکها، وادار میکرد. پس اون... قرار بود تا ابد در کنار خدای قلبش زندگی کنه؟! با تمام شوقی که در اون لحظات بهش تزریق شده بود، با برادرش موافقت کرد و دست جونگکوک رو سمت قایقها کشید.
***
دقایقی از مسابقهشون میگذشت و تقریباً نتیجه مساوی بود. تهیونگ لحظهای دست از پاروزدن برداشت و موهاش رو با سرانگشت اشارهاش، از پیشانیاش کنار زد.
«اینطوری نمیشه جونگکوک! من نمیتونم رقیب تو بشم؛ میخوام کنارت باشم. میشه بیام توی قایق تو؟»
خندهی تهیونگ موقع گفتن جملهاش، حبّهحبّه قند در دریای عشق قلب شاهزاده حل میکرد. جونگکوک بلند شد تا دست دلدارش رو بگیره و بهش کمک کنه. همزمان هم جواب داد:
«وقتی با لبخندی که واحد شمارش شادیهای منه ازم چیزی میخوای، هر خواستهای داشته باشی رو حتّی قبل از گفتنش، قبولشده بدون عالیجناب شیرینم.»
این رو جواب داد و وقتی تهیونگ حالا در قایق شاهزاده ایستاده بود درحالیکه به سرشانههای شاهزاده چنگ میزد، هر دو، اعتراض نامجون رو شنیدن.
«این تقلّبه! از تهیونگ بعید نیست ولی شاهزاده از شما چنین توقّعی نداشتم!»
پسر کوچکتر روی صندلی باریک و چوبی نشست و بیتوجّه به برادرش، یکی از پاروها رو برداشت. جونگکوک درحالیکه خم شد و بوسهای روی موهای دلدارش نشوند، پسر کتابفروش رو بیجواب نگذاشت.
«نامجون شی امیدوارم درک کنی؛ بهجز لبخندهای عالیجناب شیرینم، انتخاب دیگهای ندارم.»
قبل از اعتراض مجدّد پسر بلندقد، تهیونگ پیشدستی کرد.
«خدای من! هیونگ؟ فقط فکر کن من توی قایق جونگکوک نیستم.»
پسر کتابفروش از مظلومنمایی متظاهرانهی برادرش خندهای عصبی سر داد و یکی از پاروها رو با حرص، کف قایق گذاشت.
«نمیتونم فکر کنم درحالیکه دارم میبینمت!»
تهیونگ به بینیاش چین داد و چهرهاش رو درهم کشید.
«ثابت کن که داری میبینیم! شاید این ... روحمه و تو فقط خیالاتی شدی.»
پسر کوچکتر سمت شاهزاده برگشت و با لبهایی که اونها رو جلو داده بود، گردنش رو برای پرسیدن سؤالش کج کرد.
«جونگکوکیهیونگ؟! تو تهیونگی رو ندیدی؛ مگه نه؟!»
شاهزاده مقابل دلدارش ایستاد. اطرافش رو نگاهی انداخت و با شیطنت شیرین جفتش همراه شد.
«پسرخالهام اینجا نیست نامجون شی. شاید خیالاتی شدید. حتماً خیالاتی شدید. من دیگه باید برم!»
این رو گفت و مقابل چشمهای ناباور نامجون، پارویی رو دوباره برداشت. اله عشق خواست با صدای بلندی بخنده أمّا شاهزاده انگشت اشارهاش رو روی لبهای خودش گذاشت و هیس آهستهای کشید.
«آروم بخند اِما! من به نامجون گفتم اینجا نیستی؛ صدای خندهات رو میشنوه.»
با بلند شدن صدای تلفن همراه پسر کتابفروش، قلب نامجون لرزید و دستش هم؛ چراکه میدونست اون تماس به چه کسی تعلّق داشت. یکی از پاروها از بین انگشتهاش رها شد. درون آب افتاد و آلفا بدون اینکه متوجّه شده باشه، با دستی مرتعش، سرانگشت رو روی نماد سبزرنگ کشید.
«سـ... سوکجین شی؟ حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ اتّفاقی برای جوانه کوچولوی من افتاده؟»
از لحن صدازدن پسر آلفا، اضطرابی شیرین به جان تپشهای قلب پسر امگایی که پشت خط بود، افتاد. اِزدیاد ضربانهای نامجون هم دستکمی از جین نداشت.
«بله آقای جئون. مدّت زیادی از... از آخرینتماسمون میگذره. من... من امروز به خانم مینوتیس سر زدم و خواستم بهتون اطّلاع بدم که حال جوانهی کوچولو، خوبه. ازطرفی... میخوام راجع به موضوعی بهتون اطمینان خاطر بدم.»
سرمای اضطراب، استخوانهای نامجون رو به رعشه وا میداشت؛ أمّا نه فقط تشویشی مرتبط با جوانهی کوچکش! اون داشت با امگایی صحبت میکرد که از آلفاها متنفّر بود و نامجون، بیزار از این نفرت. باوجود سرما، کف دستهای عرقکردهاش رو به شلوار جینش کشید و سیب گلوش جنبید.
«من... متأسّفم که بهخاطر غیبتم، این زحمت رو به شما محوّل کردم؛ چه موضوعی؟»
صدای نامجون به روح سرسخت امگا، حرارتی میداد که مقاومتش رو خدشهدار میکرد. عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و جواب داد:
«من... قدرتی دارم که باوجودش میتونم اگر کسی رو لمس کنم، متوجّه بشم چطور میمیره؛ مکان و زمان برام قابل پیشگویی نیستن؛ أمّا نحوهی مرگ، چرا... وقتی با شما دست دادم، مرگی ندیدم و این یعنی عمری ابدی دارید که به احتمال زیاد، نشانگر این موضوعه که جوانهی کوچکتون آلفاست و در سلامت متولّد میشه.»
وقتی که زوج جوان، کمی از نامجون فاصله گرفتن، شاهزاده پشتسرش رو نگاه انداخت. یکی از پاروها درون آب و جایی دور از دسترس پسر کتابفروش افتاده بود و پسر بلندقد ظاهراً هنوز هم این رو نمیدونست که همچنان با تلفن همراهش صحبت میکرد بدون اینکه صدای اعتراضش به گوش زوج جوان برسه.
تهیونگ پارو رو به بدنهی قایق تکیه داد، صورت شاهزاده رو قاب گرفت و بعد از اینکه پیشانیاش رو به پیشانی جونگکوک تکیه زد، زمزمه کرد:
«کم دوستداشتنت، از حدودِ قانونِ احساسات قلبم خارجه شاهزاده.»
گرگ سرخ، ردّ نفسهای داغش رو روی پوست معشوقش به جا میگذاشت. لالهی گوشش رو بین انگشتهاش نوازش و ملایمت رو چاشنی لحنش کرد.
«پس... چی مطابق قلب زیباته؛ اِمای من؟»
چشم تهیونگ، منشور بود و شاهزادهاش مثل نوری که میان ذرّات معلقِ ایمان پسر کوچکتر به خدای قلبش که همیشه اطراف جونگکوک وجود داشتن، به زیباترین رنگها تجزیه میشد. هرقدر هم که اله عشق سعی میکرد واقعگرا باشه و حقیقتِ عشق دوطرفهی بین خودش و خدای قلبش رو باور کنه، معشوقش برخاسته از رویاها بود که چشمهای کریستال، واقعیّتداشتنش رو حتّی وقتی تهیونگ در آغوش گرگ سرخش نفس میکشید، نمیپذیرفتن! گازی از لالهی گوش شاهزاده گرفت و پارو رو دوباره برداشت.
«طبق تمام مادهها، پرستشت اجباره. من هم... خیلی قانونمَدارم، جونگکوکیهیونگ.»
پای آرامشی که سمت شاهزاده رهسپار بود، هر لحظه بر سطح یخهای جادهی تشویش، میلغزید؛ أمّا ألبتّه وقتی که جونگکوک زادگاهِ تمام تسکینهای جهان - یعنی دلدار پریزادش - رو در کنار خودش داشت، آسودگی با گامهایی راسخ، مسیر صعبالعبورِ آشفتگیها رو طی میکرد و به گرگ سرخ پنجم میرسید؛ بهقدری که بیگمان برای محبوب آسماننشینش مینوشت:
«میان هرززخمهایی که
از ظلمتِ خاکِ روح، سر برآوردند، تو، گُلِ پروردگار بودی با گلبرگهای نور؛ روییده مابین دیوارهای شیشهای لاهوت!
در آوندهایت چکیدهی تمام تقدّس جهانِ ملکوت، جاری بود و در پیِ ردِّ گَردههای روشنِ وجودت، به مزارِ جراحتها و میلادگاهِ آرامش، رسیدم! ماهدرمانی، شیوهی تو بود.»
در اونلحظه فقط جوابی ساده و دور از آرایهها داد:
«پرستش در اِزای پرستش! منصفانه است؛ برای هیچکدوممون ورشکستگی احساسی به دنبال نداره. راستی اِما؟ وقتیکه بهم میگی شاهزاده، فقط یک تصوّر از خودم دارم؛ من... شاهزادهای هستم که تاجِ افتخارِ مالکیّتِ ماهِ بهشت رو روی سر دارم! نه تاج قدرت... و حتّی تصوّر نمیکنی قدرتی از جنس ماه بهشت داشتن، چقدر زیباست؛ قدرتی که از مهتاب تو سرچشمه میگیره ماهِ بهشتی من.»
نگاهش مخمورش به لبهای شاهزاده گره خورد که با ادای هر کلمه، همآغوش میشدن. انگشتهای داغش رو روی پوست سرد گونهی جونگکوک کشید و بوسهای روی شاهرگش نشوند.
«ماهِ خدای قلبم؛ این... چیزیه که هستم. فقط متعلّق به تو.»
***
تهیونگ برای وقتگذروندن با ملکه و پادشاه رفته بود و شاهزاده بهخاطر تماسی که با یونهو داشت، از سرزدن به پدر و مادرش اجتناب کرد. منتظر، به صفحهی تلفن همراهش چشم دوخته بود و با شنیدن صدای زنگش، دستش رو روی نماد سبزرنگ کشید.
«سرورم؟ تونستیم اعترافاتی ازش بگیرم، به شکل مکتوب براتون ارسالش کنم یا أمر و فرمان دیگهای دارید؟»
دستش رو روی میز، مشت کرد و اخمی بین ابروهاش نشوند.
«بهزودی برمیگردم؛ خلاصهای از اعترافاتش رو بگو؛ حدسم درست بود؟»
باورِ جونگکوک، خیلی وقت میشد که ناتوان شده بود از قبولِ بیگناهی رهبر کیم. حتم داشت زودتر از موعد، قرارگرفتن خودش و دلدارش در مسیر هم، نمیتونست به اون پیرمرد جاهطلب بیربط بوده باشه.
«بله سرورم! رهبر کیم با هان ههسو در گذشته همدستیهایی داشته و اخیراً هم مراوداتی که محتویّات گفتوگوهاشون هنوز معلوم نیست. ظاهراً ارتباط نزدیکی دارن.»
شاهزاده، زندگی رهبر کیم رو هر لحظه با رنگ سیاه عجین میکرد؛ بهقدری که حتّی تاریکی شب رو به چشمهای خورشید هم میپاشید و هر أثری از روشنایی آسودگی خاطر رو از چشمهای خورشید سرنوشت اون پیرمرد جاهطلب، میگرفت.
«هر ستارهای که به نشانهی فال نیک، سمت طالع رهبر کیم راهی در پیش بگیره رو بین پنجههای گرگم نا بود میکنم.»
بعد از اتمام تماسش، سرانگشتهاش رو بین موهاش فروبرد و غرق افکارش شد.
خشکسالیِ ناشی از نگرانی، بدون بارش ذرّهای بارانِ اطمینان خاطر، داشت ریشههای گرگ سرخ پنجم رو از بین میبرد. خوابی که تهیونگ براش ازش گفت رو مرور کرد؛ کابوسی که نمایانگر روزی بود که پسر کوچکتر از اتّفاقی که سبب جداییشون میشد، اطّلاع پیدا میکرد. قلب شیشهای پروانهی ظریفبال جونگکوک چطور دوام میآورد؟
شاهزاده هنوز از کابوس جفتش که شکنجهشدنش به دستهای رقیب رو پیشبینی میکرد، بیخبر بود؛ أمّا آشفتگی واضحی داشت. نه میخواست دست رقیب برای نوازش گلبرگهای رز سفیدش دراز بشه و نه تَرَکی از سمتش رو، بر پیکرهی نازک وجود پر احساس کریستالش تاب میآورد. باید زندگی خودش رو به مرگ میسپرد تا اله عشقش زندگی کنه و پای رقیبی که جونگکوک ازش نفرت داشت، هیچوقت به میان نیاد! به دفترچهاش پناه برد تا شاید کمی آرامش بگیره.
نمیخواست هیچ نوشتهای، خالی از نام و نشان دلدار ماهتَبارش بمونه؛ حروف اسم معشوقش مثل حبّهقندی بین ألفاظ تلخ مینشست و به شیرینی آوای زیباش، آغشتهشون میکرد أمّا... «حریف» هم از زیبایی این شعرِ تککلمهای، بهره میبرد؟!
«اون» چطور اله عشق گرگ سرخ پنجم رو مخاطب قرار میداد؟! تهیونگ قطرهشبنم کوچک و معصوم شاهزاده بود؛ شاهزاده نمیتونست برای حفظ جانش، کریستالش رو میان باتلاق وجود نحس «رقیب» رها کنه. شاید باید تن به مرگ میداد؟! با خودش فکر کرد أمنبودن نفسهاش و عمر ابدیاش، به خراشهای اندوه روی گلبرگهای لطیف آفتابگردانش نمیارزید. در سرزنش خودش بهخاطر رهاکردن معشوقش در آینده، قلم رو روی سطرهای کاغذ، با موسیقی غمگین قلبش به رقص واداشت و نوشت:
«من؛ انسانی خاطی، خاکی و مرتکب به گناه بیعاطفگی، که لایق عطر ریهسوز چوب و آتش جهنم بودم أمّا طمعِ نشستن شمیمِ شیرین وجود تو - یگانه ماهِ بهشتی - بر تَنِ دیدگانم، مرا بر زمینِ آسمان، به زانو انداخت تا تسلیمِ آیین مقدّس دلدادگیات باشم. به لطف نورافشانیِ مهتاب تو، از سیاهیِ بیعشقی، مُبَرّا شدم.»
برای تنهانگذاشتن نامجون و ألبتّه استفاده از نبود تهیونگ، سمت آشپزخونه رفت چراکه پسر کتابفروش اونجا مشغول دمکردن قهوهی موردعلاقهاش بود و حالا شاهزاده طول اون مکان رو با تشویش، قدم میزد.
«علف هرزی که فهمِ نروییدن نداره رو، خودم هرس میکنم! میکشمشون قبل از اینکه مجبور بشم از اون قدرت لعنتی برای عمر ابدی، استفاده کنم. من یک سرنوشتِ مهندسیسازِ لعنتی نمیخوام که حتّی برای یاختههام هم جهت تعیین کرده باشه. باید اِمانوئلم رو نجات بدم حتّی به بهای مرگ خودم!»
دیدگان آسمان، از نگرانی گرگ سرخ پنجم سرخ شدن و اشکهایی که هرگز از چشمهای شاهزاده نمیافتادن تا گونههاش رو گرم کنن، باز هم به ابرها پناه بردن که بهانهی بارش بهشون بدن. شاید شاهزادهی آخرین اله عشق، واقعاً خدای آسمانها بود که برف و باران، نقش اشکهاش رو داشتن. نامجون با صبری لبریز از میل جونگکوک به فداکاری نابهجاش، انگشت شست و اشارهاش رو به پلکهاش فشرد.
«بهخاطر خدا جونگکوک! میخوای تهیونگ رو دیوانه کنی یا با مرگت قاتلش بشی؟!»
اگر جونگکوک معشوقش رو رها میکرد و ساعت، از یاد میبرد که به وقت شادیهای دلدار شاهزاده کوک بشه چطور؟ پاهای افکارش خسته بودن از دویدن بین راهحلهایی که به بنبست میرسیدن. شاکی از پروردگار، لب باز کرد.
«کدوم خدا؟! خدایی که دستم رو توی دست ' ماهِ بهشتش ' گذاشت و به تماشای نمایش عاشقانهای نشست که میدونست پایانش تلخه؟! خدایی که احمق فرضم کرد و به خوشخیالیم، خندید؟! نه نامجون! دنیای من فقط یک خدا داره و اون، اِمانوئله. من از مرگ نمیترسم اگر لازمهی زندگیِ بدون رنج کریستالم باشه!»
کتاب مقدّسِ باورش به تهیونگ، پر از آیهی یأسِ «چطور» ها و «اگر» ها شده بود. به صبر خودش، دیگه اطمینان نداشت. غم اله عشقش فصل خشکسالی تحمّل رو به تقویم فصلهای همیشه آرامِ جونگکوک، میکشوند. گرگ سرخ پنجم، خدانشناسی نبود که اعتقادش به معبود شیشهایبال خودش رو از دست داده باشه!
«من به اِمانوئلم - به خدای ماهتبارِ خودم - ایمان دارم؛ أمّا اگر اون شاهزادهی لعنتی، آیین رفتار با کریستالم رو ندونه... اونوقت چی؟! منی که فقط ' تماشا ' از عهدهام ساختهاست، چطور میتونم تحمّلش کنم؟»
هر روزی که میگذشت، شلّاقی بود بر تن عشق میان شاهزاده و اله عشقش، که با اضافهکردن جراحتی، یک روز از عمر رابطهشون میکاست و سمت جدایی پیش میبردشون؛ تازیانههایی که فقط قلب نجیب و صبور جونگکوک از عهدهی تحمّلش برمیاومد!
«میترسم نامجون! میترسم از وقتیکه آغوشم رو پس بزنه و بهم بگه ' تو دیگه خدای من نیستی! ' ترجیح میدم معبود ناشناختهای که فقط برای کریستالم آشناست بمونم و بمیرم أمّا به قیمت خدای تهیونگنبودن، زنده نمونم!»
با حسکردن رایحهی اله عشق، شاهزاده - رنجیدهخاطری از آینده أمّا همچنان نجیب - نقش دیگهای از درد رو پشت هزارنقش آرامشِ دیوار سرسخت وجودش پنهان و زمزمه کرد:
«اومد.»
نامجونی که کجاوهی افکارش یکباره سمت بیراههها کشیده شد، با چهرهای گیج به گرگ سرخ پنجم نگاه کرد.
«کی؟»
جونگکوک میتونست کدوم زخمِ واژهی «آینده» رو تیمار کنه و با صبرش، بهبودی ببخشه تا از جاریشدن حروفش بین گرمای صداش، نترسه؟! آینده بهقدری دهشتناک بود که حتّی نقطهای از یک حرفش هم صوت شاهزاده رو گرفتار یخبندان میکرد؛ أمّا فعلاً باید نقاب آرامش به چهره میزد.
«نور چشمهام اومد.»
پسر بزرگتر با خودش فکر میکرد همیشه زخمها نبودن که درد داشتن؛ گاهی ردّ نوازشی که تکرار نمیشد، میتونست از هزاران جراحت عمیق هم کُشندهتر باشه. چقدر نگران برادرش بود که روزی جای خالی سرانگشتهای شاهزاده روی پوستش، وادارش میکردن از دردِ بیمحبّتی، به خودش بپیچه. چقدر نشنیدن این الفاظ محبتآمیز، به عصبهای شنواییاش آسیب میزد.
زمزمهی ابر و برفها فقط ردّوبدل ألفاظی بود که نشان از نگرانی جونگکوک داشتن؛ آسمان، هیچ رازنگهدار نبود. شاید هم تشویش گرگ سرخ پنجم رو تاب نمیآورد که بیمهابا، اندوه شاهزاده رو کنار گوش تهیونگ فریاد میزد.
پسر کوچکتر ایستاده مقابل شاهزاده، با نگرانی لب باز کرد.
«جونگکوک؟ تو ناراحتی؟»
شاهزاده کمی مضطرب شد أمّا صوت محکمش، مأمنی برای ارتعاش روحش ساخت و جواب داد:
«نه لینائوس. هر برف و بارانی، نشانگر ناراحتی من نیست! باور کن آسمان از خودش ارادهی بارش داره.»
شاهزاده این رو گفت؛ أمّا تهیونگ فهمید بارش اون لحظه، کاملاً به ارادهی شاهزادهاشه چراکه دریای چشمهاش، نامهای با کلمات آبی أمّا نه آغشته به آرامش، بلکه با جوهر غم، برای مردمکهاش فرستاد. چقدر خوب بود که رنگ دیدگان گرگ سرخ پنجم متناسب با اوضاع روحیاش تغییر میکرد و اله عشق میتونست دستکم راهی داشته باشه برای متوجّهشدن حال حقیقی خدای قلبش؛ چیزی که گویا جونگکوک پشت نقاب آرامشش پنهان میکرد أمّا نمیدونست اون نقاب، جایی روی چشمهاش، هیچ پوششی نداره! روح گرگ سرخِ تهیونگ بهقدری با معشوق، صادق بود که از رنگ دو دیدهاش میشد بهش پی برد.
«آغوش گرگ سرخ پنجم به روی ماهش، بازه؛ نمیای این آسمان سیاه رو روشن کنی؟»
تهیونگ نمیتونست بیرحم باشه و با بدخُلقیاش، ناخن بر گل عشق روییده در خاک قلب خدای قلبش بکشه؛ أمّا رایحهاش گواهی دلخوری میداد و باعث شد شاهزاده ناخودآگاه دستهایی که برای درآغوشگرفتن دلدارش از هم باز کرده بود رو پایین بیاره، روی زانوهای خودش مشت کنه که باعث رنجیدهخاطری کریستالش شده و باز هم مخاطب قرارش بده.
«اگر ماه نیلیم غمگین باشه، موهای شب هم سفید میشه. این شاهزادهی بیقرار که فقط یک آدمه!»
کاملاً حقیقت رو گفت چراکه حالا با دیدن نورِ چشمهاش، روشنایی، جای خودش رو به تاریکی غم داده بود و گرگ سرخ پنجم برای جفتش مینوشت:
«من دقایق خوشحالیام را، بر صدای قدمهای تو کوک کردهام؛ اگر بیایی و زمان را از من بپرسند، میگویم ساعتِ شادی است به وقت آمدنش.
تو؛ شکوفهی بهاری کوچکم، از باغ خشکیدهی روح من گلستانی ساختی که تمام فصلهایش بهار است حتّی در اوج زمستان!»
زخمِ حسنکردن وجود جونگکوک در کنار خودش، بیشتر از دلخوریاش بهخاطر پنهانکاری گرگ سرخش قدرت داشت؛ پس با خودش بیصدا گفت:
«نمیخوام حرفهایی که بهم نمیگی، رنگ آبی چشمهات بشن. کلمههای گویای غمت رو بهجای قلب من، روی ابرها بنویسی و بارونی بشه که قطرههاش به زمین میرسن، أمّا به گوش اِمای تو... نه!»
أمّا بههرحال نمیخواست شاهزادهاش رو تحت هیچ اجباری قرار بده و معذّبش کنه؛ پس دستهاش رو دور بازوهای خودش حلقه، شانههاش رو جمع کرد و لحن مظلومانهای به صداش داد.
«حس میکنم بدونِ تو تکّهتکّه شدم تا برسم اینجا.»
حواس جونگکوک سمت شبِ رشتهشدهی موهای دلدارش رفت که چند تار ازش، از آسمان سیاه و مخمل موهاش تلوتلو خوردن و روی ماه صورتش افتادن. عطر شکوفههای لیمو، شاهزاده رو به جنون کشوندن و ریههاش برای دم عمیقی، به تکاپو افتادن درحالیکه شنوندهی بهانهگیری معشوقش بود.
«خب! من... چیکار میتونم بکنم که ماهِ تکّهشدهام رو به حالت أوّلش برگردونم؟»
پسر کوچکتر موهاش رو با سرانگشتهاش عقب فرستاد و جواب داد:
«میتونی محکم بغلم کنی. اونوقت تکّههای تهیونگی، با چسب عشق، محکم برمیگردن سرجای قبلشون!. جونگکوکی زودی اِما رو بغل میکنه؟ اصلاً چرا میپرسم؟ هیونگی؟ زود باش اِما رو بغل کن!»
هرچند که خیره به نگاه غمزدهی شاهزاده، به ذهنش خطور کرد که بنویسه:
«تو؛
آن تسکین مقدّسی هستی
که به حرمت میانجیگریاش
تمام رنجها را
نادیده میگیرم! مبادا رنگِ دیدگان خودت، دریای درد شود؟! من... غریق نجاتی جز تو ندارم!»
ESTÁS LEYENDO
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanficنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...