قسمت سوم: «هزار عاشق دیوانه در من است
که هرگز به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت.»
-حسین منزوی
***
در فضای تاریک اتاق هیچ شیئی واضح دیده نمیشد. پردهی سفیدرنگ هنوز هم با وزش نسیم ملایم بهآرامی حرکت میکرد، صدای جیرجیرکها به گوش میرسید و عطر گلهای آنمون محوطهی بزرگ عمارت، در اتاق هم پیچیده بود؛ هرچند که رایحهی پسر امگا، امکان ابراز وجود سایر شمیمها رو ازبین میبرد.
پسر کوچکتر، غلتی زد و پاهاش رو درون شکمش جمع کرد. جونگکوک با شنیدن صدای جابهجاشدنش روی تشک، چشمهاش رو از ماه کاملی که تا اون لحظه هم واقعاً بهش نگاه نمیکرد - چراکه برخلافِ نگاهش به آسمان، أمّا حواسش جای دیگهای بود - گرفت. پردهی پنجرهی عریض اتاق رو کشید و سمت تخت گام برداشت.
درنهایت ملایمت، نشست و آباژور روی پا تختی کوچک رو با کمترین درجهی نورش روشن کرد؛ حالا قادر بود بالا و پایینشدن قفسهی سینهی تهیونگ رو ببینه و صدای نفسهای منظمش رو همزمان، میشنید. متوجّه قطرههای درشت عرق روی پیشانیاش، شد؛ پسر، تَب داشت و بههمینسبب حتّی نسیم ملایمی که در اتاق میوزید باعث میشد احساس سرما کنه.
انگشتهای خوشفرمش رو مُرَدّد سمت لحاف برد و کمی بالاتر کشیدش أمّا خودش نزدیکتر نرفت؛ مثل وقتی که از چیزی میترسید، فقط بهش خیره شد؛ گویا داشت از پشت پنجرهی قلبش بااحتیاط، مهمانش رو نگاه میکرد و سعی در حفظ فاصلهشون داشت.
نبضش رو گرفت و بیخبر بود خودش پس از أوّلیننگاه، درعوضِ خون، میان رگهای پسر جریان گرفته و هر تپش، تساوی میکرد با نام خودش که بر دیوار قلب تهیونگ، نگاشته میشد.
صورت غماندود و آکنده از درد جفتش رو میدید. نفسهاش آرآم بودن أمّا سنگین؛ بهقدری وزین که بهنظر میرسید داشت سیاهی اونشب رو با تمام اتّفاقات تلخ و حس مرگآورش به ریه میکشید. پشت پلکهاش رگهای آبیِ کبودش دیده میشدن که شبیه بودن به رودهایی باریک، میان برف و چشمهای بسته و گودافتاده از گریهاش، از جملات و کلمات ناقصی میگفتن که با خوابیدنش، روی لبهاش ساکن شده و ناگفته مونده بودن چراکه جونگکوک هنوز هم نگاه سرشار از حرف اون پسر رو به یاد میآورد.
تهیونگ زیبا بود! بیش از تمام زیباییها... حتّی در اون لحظه و با وجود بدحالیاش! و پسر بزرگتر خوب میدونست که این وجاهت، برای آیندهشون احتمالاً دردسرهای زیادی بهدنبال داره.
دیدگان شاهزاده، آمادگی رویارویی با حجم بینهایتِ صباحتی که چهرهی پسر امگا براش به ارمغان آورده بود، نداشتن. حتّی راهِ سنگر تحمل رو پیدا نمیکرد و نگاهی با ولع، آشیانهی قلبش شده بود تا تپشهاش با آرامشی که از رخسارِ تهیونگ میگرفت، به حیات خودشون ادامه بدن.
بیاراده به پنجره نگاهی انداخت و با دیدن پردهی کشیدهشده، بازدمِ آسودهاش رو بیرون فرستاد. گمان میکرد که ماه، سرشار بود از حس خواستن تماشای پسر امگا!
شاهزاده لحظهای چهرهی تهیونگ رو از نظر، گذروند. میترسید! نه از اینکه کسی رو از دست بده، نه از اینکه حتّی روزی جفتش رفتن رو انتخاب و ترکش کنه؛ اون، صرفاً واهمه داشت که قلب خودش رو ' شاید دوباره ' در قفسهی سینهی انسان دیگهای، گم کنه! ندونه کجاست و هرگز نتونه مجددا قلبش رو پید اکنه! جونگکوک از گمشدن و گمکردن میترسید؛ نه حتّی از مرگ...
صوت زنگ تلفن همراه تهیونگ به گوش رسید. شاهزاده، زودتر پیداش کرد تا مبادا پسر امگا بهخاطرش بیدار بشه و خواب آرامش بههم بخوره. نمیخواست کنجکاوی کنه أمّا وقتی اسم ' همه برای من ' و عکس نامجون - پسری که اتّفاقاً خوشچهره بود و از أوّلینمرتبهای که دیدش اصلاً حس خوبی بهش نداشت - رو روی صفحه دید، نتونست گوشی رو کنار بذاره؛ پس فوراً بلندشد و سمت تراس رفت. مردد، دکمهی سبزرنگ رو لمس کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، صدای آشفتهی پسر کتابفروش در گوشش طنین انداخت.
«معلوم هست کجایی؟ میدونی چند میندفعهای هست که تماس میگیرم؟ چرا؟ چرا اینقدر بیفکری؟ چرا به نگرانیهام أهمّیّت نمیدی؟ میدونی متنفرم که حتّی یک لحظه فکر کنم از دستت...»
شنیدن چنین لحن نگرانی بهخاطر جفتش ازجانب پسری غریبه، آزارش میداد. حرصی ناخودآگاه داشت که با بهانهی پیوند سرنوشتهاشون توجیهش میکرد؛ پس به جملهی نامجون و سوالات بیوقفهاش، اجازهی اتمام نداد.
«تهیونگ خوابیده.»
چند لحظه هیچکلام دیگهای ردّوبدل نشد تا اینکه درنهایت نامجون، سکوت میانشون رو شکست.
«شاهز...»
واضح بود که پسر کتابفروش با نیمجانی که در بدن داره، کلماتش رو ادامیکنه؛ أمّا مراعات، سبب نشد مانع ادامهی نامجون نشه و تلاشش برای صحبت، به ثمر برسه.
«جونگکوک!»
از مقامش نفرت داشت؛ أمّا نه بیدلیل! اون، قدرت رو بهمثابه جهنمی در جهان میدید. نامش رو با تأکید گفت و منتظر موند. پسر بلندقد بههرحال أهمّیّتی نمیداد که مخاطبش یک شاهزادهاست وقتی نگرانی برای برادر کوچکترش داشت به جنون میکشیدش.
«گوشی رو بهش بده. واقعاً فکر نمیکنم که خوابیده باشه. اون، عادت نداره جایی غیر از خونهی خودش بخوابه.»
صوت خندهی تمسخرآمیز شاهزاده به گوشش رسید و فهمید هرگز قادر نیست ازش متنفر نباشه. خیلی سادهتر ' نفرتنداشتن از جونگکوک ' فعلی بود که پسر کتابفروش حتّی لحظهای نمیتونست فاعلش بشه.
«اون، توی خونهی خودش خوابیده. عمارتی که برای منه، متعلق به جفتم هم هست! درواقع اینجا، جاییه که امگای من بهش تعلق داره.»
صرفاً قصد داشت موضعش رو برای نامجون مشخص کنه؛ بههمینجهت ' امگای من ' رو با تأکید بیشتری گفت و به پسرِ خوابیده روی تخت که گویا زیباییاش بهموجب فرمان مستقیمی با کلام و ازجانب پرودگار بود، چشم دوخت. موهاش شبیه به موجدرموج دریایی سیاه بهنظر میرسیدن و لبهاش ماه سرخرنگی بودن که به سبب مَد، هر دریایی - حتّی اقیانوس صبر شاهزاده رو - سمت خودشون میکشیدن.
«باور نمیکنم که بهخاطر تو اتّفاقی براش نیفتاده باشه. حتّی باور نمیکنم که خودت بلایی سرش نیاورده باشی! باید صداش رو بشنوم تا...»
با شنیدن آخرینجمله، صدای گوشنواز جفتش براش تداعی شد؛ هرچند که حسی به اون پسر نداشت و خودش هم واقف بود که صرفاً برای بهدستآوردن بعضی از قدرتهاش بهش نیازمنده؛ أمّا هیچ دلش نمیخواست رفع دلنگرانیهای کسی وابسته به شنیدن آوای گوشنواز امگای اون باشه و برای توجیه این هم دلیل داشت؛ دلیلی قانعکننده به نام گرگ سرخبودنش که حساسیت ناخودآگاه و بیش از حدشون نسبت به جفتهاشون از ویژگیهای آشکار این گرگها بهشمار میرفت.
«من مسئول باورهای بقیه نیستم. فردا صبح تماس بگیر.»
گفت و بدون اینکه منتظر بمونه، به تماس خاتمه داد. مجدداً به تهیونگی که حالش خوب بهنظر نمیرسید نگاهی انداخت و تصمیم گرفت بدون أهمّیّت به ساعت، دکتر بیونگ رو خبر کنه. افکارش با کلمات زیادی درگیر شده بودن و اون فقط تا صبح فرصت داشت تا به این درگیری خاتمه بده.
نتیجهی چند روز فکرکردنش تا اتمام چند ساعتِ باقی و گرفتن تصمیم قطعیاش، این شد که برای أوّلینمرتبه میخواست به یکی از ' شایدهای ' زندگیاش بها بده؛ شاید واقعاً امگای خودش با جفتهای گرگهای سرخ قبلی تفاوت داشت... باید ترسش رو کنار میذاشت؛ أمّا برخلاف تصور خیلیها، ترس اونگرگ سرخ هیچ ارتباطی به جفتش نداشت! اون، از قدرت خودش میترسید؛ قدرتی که هم بهش زندگی ابدی میبخشید و هم میتونست زندگیاش رو ازش سلب کنه! قدرتی که هیچیک از گرگهای سرخ قبلی بهطور کامل بهدستش نیاوردن یا اگر هم کسبش کردن، نتیجهی دلخواهی عایدشون نشد؛ أمّا میدونست رسیدن بهش و همینطور دستیابی به چیزی که پس از حصول قدرتش ازش بهره میبرد، برای خودش چندان هم سخت نیست...
***
چشمهای متورمش رو میان فضای غریبه أمّا مجلّلی که ترکیبی از رنگهای نقرهای و فیروزهایِ کِدِر داشت، باز کرد. طولی نکشید تا متوجّه وضعیتش بشه. با یادآوری درد عذابآوری که آخرینلحظه در قلبش حس کرد، دستش - که بهخاطر تزریق آرامبخشها کمی کبود شده بود - رو بالا برد و سمت چپ قفسهی سینهاش گذاشت.
نشست، به تاج تخت تکیه زد و زانوهاش رو بغل گرفت. نگاهش به ساعت دیواری بزرگی افتاد که هفت صبح رو نشون میداد. بهقدری زود بیدار شده بود که تردید نداشت این، صرفاً نقشهی زندگی بیرحمانهاش میتونه باشه تا اون روز، زودتر از بقیهی روزها پسش بزنه؛ وگرنه چرا تنهاصبحی که در عمارت جفتش بیدار میشد و میتونست با بیشتر خوابیدن، مدت طولانیتری رو اونجا وقت بگذرونه، باید اینقدر زود چشمهاش رو باز میکرد؟!
چانهاش رو روی زانوهاش قرارداد و سعی داشت به اتّفاقات روز گذشته فکر کنه؛ وقتیکه اون دختر زیبا همراه آلفاش به اتاقش رفت و بعد، حرفهای بیرحمانهی جونگکوک که سبب شدن رویاهای پسر امگا، تکّهتکّه و در وجود بیرحم جفتش گم بشن. فقط از خودش میپرسید ' چرا؟ ' و بعد غیر از تکرارش شبیه به انعکاس صدا در راهروهای مغزش و جوابی به دردناکی بغضی نفسگیر میان گلوش چیزی نصیبش نمیشد.
تنها، چند روز طول کشید تا روحش تبدیل بشه به کتابی که تمام صفحاتش بهخاطر عشق و پاکی بیش از حد، سفیدرنگ بودن، حالا با سیاهیهای غم پُر شده باشن. تهوع شدیدی داشت و آرزو میکرد که ای کاش میتونست تمام خاطرات تلخ روز گذشته رو بالا بیاره أمّا نمیتونست؛ چراکه اون اتّفاقات گویا در مغزش لخته بسته بودن و قصد داشتن ناتوانش کنن.
یادآوری بیمهریها و بیتفاوتیهای جونگکوک، به خونِ میان رگهای امگاش زهرِ تلخی رو تزریق میکرد و منطقش ازش میخواست که با برداشتهشدن نشانش موافقت کنه؛ أمّا شکست میخورد وقتی تنها، به دیدگان جفتش نگاه میکرد و درنهایت اونچشمها سبب میشدن که حتّی منطق تهیونگ هم طرفدار قلبش بشه و پسر کوچکتر فقط بتونه پیش خودش اقرار کنه که اینحد از دوستداشتن، مُضر هست أمّا بههرحال قرار نیست اون، أهمّیّتی بده!
حالا حتّی به خون جاری در رگهای آلفا هم حسد میورزید و دوست داشت جای اون باشه تا زیر پوستش و سراسر بدنش جریان پیدا کنه تا شاید از این راه بتونه به قلبش برسه.
بالهایی از جنس حسرت داشت؛ پس حتّی اگر روحش، از خوشحالی ناشی از حضور در عمارت شاهزاده پَر میگشود، پروازش خوشایند نبود و بهش درد میداد؛ به کلماتی، محض پرتی حواسش فکر کرد و در فرصتی دیگه، وقتی هم کاغذ مُهَیا بود و هم احساس، روی خطوط دفترچهی یادداشتش برای شاهزاده مینوشت:
«کنارَت هستم؛ أمّا بهقدری دلتنگِ عبادتِ تو - خدای خودساختهی خویشم - که کنج وجود، کز میکنم تا در معبدِ قلب، با سکوت، ستایش شوی! چراکه هیچ آیهی مقدسی، شأن بیان، محض پرستش تو را، دارا نیست.»
صدای بازشدن در به گوشش رسید. سرش رو از روی زانوهاش برداشت و چشمهاش رو در فضای اتاق گردش داد تا به جونگکوک و دکتر بیونگی که پشت سرش وارد اتاق شدن نگاه کنه.
پسر بزرگتر حتّی تمایل نداشت اجازه بده پزشک شخصیاش جفتش رو لمس کنه؛ پس لبهی تخت نشست و بدون هیچ کلامی دستش رو روی پیشانی تهیونگ قرار داد.
«گمان میکنم تبش قطع شده أمّا... بهتره معاینه بشه.»
روبه پزشک مخصوصش گفت و جای خودش رو بهش داد.
کنار رفت و دستبهسینه و بااخم به تماشا ایستاد. دکتر بیونگ سؤالهایی از جفت شاهزاده راجع به وضعیت جسمیاش پرسید و جوابهایی کوتاه و بیحوصله أمّا کافی، گرفت. دماسنج رو نزدیک پیشانیاش برد تا از درستی گفتهی شاهزاده مطمئن بشه و همینطور که چشمهاش رو ریز کرده بود تا دما رو ببینه، به حرف اومد.
«حالشون بهتر شده سَروَرم؛ نام داروهایی که باید مصرف کنن و وعدههای غذاییشون رو به مستخدم و آشپز میدم تا از بهبودی کاملشون مطمئن بشیم. پانسمان دستشون رو چند ساعت دیگه عوض میکنم.»
پسر بزرگتر جوابی نداد و منتظر بیرون رفتن پزشکش موند؛ أمّا میانهی راه، موضوعی به ذهنش خطور کرد.
«صرفاً درخصوص وعدههای غذایی، آشپز رو مطلع کن. داروهاشون رو به من بسپار.»
پزشک اطاعت کرد و با خروجش، شاهزاده طول اتاق رو گذروند. صدای قدمهاش در فضای بزرگ اونجا منعکس میشد و هرچند که تهیونگ هنوز هم روز گذشته رو به یاد داشت أمّا ازدحامی از بیقراریها رو در ویرانهی سمت چپ قفسهی سینهاش حس میکرد. دلش میخواست قلبی که با تپشهای تندش جنگی داخلی علیه تمام وجودش به راه انداخته بود رو از بدنش بیرون بیندازه تا از دردهایی که تکتک سلولهای بدنش بهخاطر عشق یکطرفهاش متحمل میشدن، خلاص بشه.
سراپای آلفا رو تماشا میکرد و نمیدونست چرا میان تمام نیازهای موقت یا دائم، ممکن یا غیرممکنش، اون شاهزادهی گرگ سرخ و بیرحم میبایست نیازی اساسی أمّا دائمی و ظاهراً غیرممکن در زندگیاش میبود!
یک نفر باید سکوت آزاردهندهی بینشون رو میشکست و پسر کوچکتر پیشقدم شد.
«متأسّفم.»
جونگکوک بالأخره ایستاد و پسر امگا این رو از نشنیدن صدای گامهاش متوجّه شد چراکه سرش رو پایین انداخته بود و شاهزاده رو نمیدید.
«برای؟!»
یکی از عادتهای جفتش رو داشت میشناخت؛ گرگ سرخ پنجم متنفر بود از جملات ناقص و ناتمام...
«برای اینکه...»
تهیونگ، بدعهدی کرده بود! کسی که با خودش پیمان داشت بهخاطر آلفاش زندگی کنه، حالا نقشی جز « سببی برای رنجش» ایفانمیکرد.
«وقتی با من صحبت میکنی سرت رو پایین نینداز! بهم نگاه کن!»
چند لحظه صبر کرد. باید بهش چه پاسخی میداد؟! واقعاًب اید میگفت وقتی بهش نگاه میکنه، خواهش قلبش این هست که بیرحمیهای پسر بزرگتر رو از یاد ببره و تمام موجودیتش رو در اختیار چشمهاش بذاره؟! حس نفرت داشت به وجود خودش که همهی بیتوجّهیهای جونگکوک رو میدید أمّا از قبول واقعیتِ پیشروش، معذور بود و اصرارهای نگاهی که حقیقتها رو بهش نشون میداد، نادیده میگرفت... اگر جفتش شب میشد، امگاش اون رو شبیه به روز میدید؛ اگر سیاه میشد، سفید میدید؛ اگر کم بود زیاد میدید و اگر حتّی بدترین بود، اون، بهترین میدونستش. سرش رو بلند کرد و مردمکهای مرتعشش رو به ابهّت مطلق مقابلش که دستبهسینه بهش نگاه میانداخت، دوخت.
ناخواسته، نقشِ نورِ رئوفی داشت که به تاریکی گرگ سرخ پنجم، میتابید.
«متأسّفم که موقعیتشناس نیستم. آدم بدموقعی هستم. تو بدون من خوشحال بودی و من دقیقاً همونلحظه، با دنبالتاومدن خرابش کردم. حتّی نتونستم باعث خوشحالی آلفام بشم... متأسّفم که مثل تو... قوی و منطقی نیستم و نتونستم با منطقم حساب کنم که جمع من و تو کنار هم مساوی با آیندهای ترسناک میشه. من فقط... فقط آدمی هستم که تمام وجودش از جنس یک قلب بیمصرف و بهدردنخوره.»
در دلش تأیید کرد که حق رو به نامجون میده وقتی گفت اون، در زندگی قبلیاش حتما یک قلب بوده؛ أمّا برخلاف اونموقع، حتّی خودش هم به اون قلب اعتماد نداشت...
شاهزاده پاسخی نداد. نزدیک رفت و روی تخت با فاصلهای کم از پسر کوچکتر نشست. حالا هر دو نفر به هم چشم دوخته بودن.
جونگکوک، غم ساکن در روح امگاش رو حس میکرد و تهیونگ از پشت نقاب خشم و بیتفاوتی آلفا، زیبایی و قلب با احساسش رو میدید؛ بنابراین، حالا ایرادی نداشت اگر از دریای سیاه دیدگانش مرواریدهای غلتان و درشت اشک، راه به بیرون میجستن أمّا نقش جواهرهایی ایفا میکردن که روی تاج شاهزادهاش، جای میگرفتن.
در اون لحظه، با حسکردن شخصیت واقعی پسر روبهروش دیگه گلایهای نداشت؛ نمیخواست خودش ستمدیده بهنظر برسه و جفتش، بیرحم و بیملاحظه. تهیونگ، خوب درک میکرد به هموناندازهای که خودش دلش میخواست تمام حواسش رو به شاهزادهی مقابلش بده بهقدری که حتّی تکتک مژههاش رو بشماره، برعکس، همون نگاه لبالب از اندوه خودش، چقدر برای پسر بزرگتر آزاردهندهاست بهاینخاطر که گرگ سرخش، هیچاحساسی بهش نداره.
دیگه نمیخواست برای داشتنش اصرار کنه... نمیخواست سبب آزارش بشه. به همین احساسات تازهشکلگرفتهاش فکر میکرد که صدای آهنگینی که طی این مدت کم، شیفته و مسحورش شده بود، سکوت چندلحظهایِ میانشون رو شکست.
«دلیلی که میخوای بهخاطرش کنار من بمونی... چیه؟»
باغ خزانزدهی دیدگانش، مملوء شده بود از غنچههای بلورین أمّا پژمردهی اشکهایی که گلبرگهای شیشهای داشتن؛ نگاهش رو سمت دیگهای، سوق و جواب داد:
«من گفتم که...»
شاهزاده دستهاش رو بالا برد تا مانع جفتش بشه از اینکه کلامی تکراری به زبان بیاره.
«دلیل قانعکننده میخوام نه پاسخ بیاساسی مثل اینکه بگی تنها دلیلت یک احساس ناشناختهی احمقانهاست.»
با شنیدن این جملهی جونگکوک، نفسهای پسر امگا کنج ریه مچاله شدن و امتناع کردن از ابرازوجود. به ملحفههای روی تخت چنگ زد تا عصبانیتش رو بهخاطر احمقانه خطابشدن احساسش نادیده بگیره. نفس عمیقی کشید تا ارتعاش صداش رو کم کنه و با جسارت بیشتری قادر باشه پاسخ بده.
«فقط میخوام کنارت باشم و بهخاطرش دلیلی ندارم. اگر آدمها برای موندنشون و اومدنشون به زندگی کسی دنبال دلیل بگردن، تنها کار درستی که در اون لحظه میتونن انجام بدن... رفتنه.»
آلفا، ابروهاش رو بالا انداخت و لبهاش رو مرطوب کرد. شاید توقع شنیدن چنین پاسخی نداشت.
«اگر به رابطهمون فرصت بدم أمّا زمان بگذره و هرگز نتونم بهت علاقهمند بشم... چه راهحلی برای اونموقع داری؟»
شاهزاده مطلع نبود پسر ماهتبار مقابلش، بهقدری شیرین هست که با حلشدن در قلب گرگ سرخ پنجم، تمام تلخیهاش رو از بین میبره. نمیدونست شاید روزی باید ' نورِ شیرین ' صداش بزنه.
تهیونگ، فکر نکرد؛ أمّا درخصوص جوابش اطمینان داشت. پسر، فقط میخواست ناجی آلفا باشه و سبب خوشحالیاش.
«برای من.... برای من مهم نیست که هرگز نتونی بهم علاقهمند بشی. نمیگم سخت نیست... مثل تنگناست. شاید حتّی- حتّی نفسگیره أمّا میتونم خودم رو نجات بدم اگر فقط بدونم که تو، دوستداشتن رو توی زندگیت یاد گرفتی... حتّی اگر با من، صرفاً تمرین کرده باشی و نتیجهی این تمرین رو با کسی غیر از من به دست بیاری.»
جونگکوک، سرش رو پایین انداخت و نیشخند آشکاری زد که چشمگیری و جذبهاش، تمسخرآمیزبودنش رو از میان میبُرد. جفتش از کدوم تمرین و نتیجه صحبت میکرد؟
«من فرد مناسب برای هیچ تمرین و هیچ پاسخی که نتیجهاش به یک رابطه ختم بشه، نیستم؛ میدونی چرا؟ بهاینخاطر که نه حوصلهای آهنین برای بحث دارم و نه هورمونهای بههمریختهای که دائماً فعال باشن و به کسی نیازمندم کنن؛ گنجایش جنگ اعصاب ندارم و دروغشنیدن و دروغگفتن هم دیوانهام میکنن؛ پس من هیچیک از شرایط لازم برای یک رابطهی احمقانه رو ندارم و در ضمن! توجیهات بیاساست بهم کمکی نمیکنن پس بیجهت برای قانعکردنم تلاش نکن.»
با قاطعیت گفت و حقِ دادنِ هرجوابی رو از پسر کوچکتر سلب کرد. وقتش رسید که بحث رو تغییر بده و خوشبختانه براش سخت نبود.
«دیشب رو به یاد داری؟»
سرش رو با خجالت پایین انداخت. اگر شاهزاده نجاتش نمیداد، اتّفاق خوبی نمیافتاد. شاید آلفا واقعاً اونقدرها هم بیتفاوت نبود؛ هرچند ، وقتی تهیونگ با خودش فکر میکرد، پس از رفتنش از عمارت سلطنتی باید تمام توانش رو میذاشت تا به خودش تلقین کنه که جفتش پسش نزده، هر روز بهترین لباسهاش رو بپوشه، مقابل آینه بایسته و به خودش امیدواری بده، لبخندی مصنوعی بزنه تا اینطور بهنظر نرسه که شادی رو فراموش کرده؛ أمّا درست وقتی که فکر میکنه خوب از عهدهاش براومده، واقعیت، تمام فریبکاریهایی که در برابر خودش انجام داده رو کنار بزنه، بغضی که گویا قسم خورده هرگز حنجرهی پسر کوچکتر رو ترک نکنه، برای دفعهای که شمارش از دست خارجشده، بشکنه و تهیونگ برای تسکینش به خودش قول بده که باز هم به تصوراتش پناه ببره و کنار جفتش، اونجا در دنیای خیالیاش زندگی کنه تا شاید عقلش رو از دست نده.
«یادم... یادم هست.»
تیر نگاهش رو آنچنان که خودش میخواست، روانهی تهیونگ میکرد تا دست به قتل دلخواهش ببره و پسر کوچکتر در برابر هیچیک از دلخواستههای شاهزاده، مقاومتی نشون نمیداد.
«همیشه اینقدر راحت میتونی از جان خودت بگذری؟!»
با لحن سرزنشگری پرسید و به چهرهی خجالت زدهی امگا، منتظر برای جواب چشم دوخت. پاسخ این سؤال براش بیشتر از چیزی که بهنظر میرسید واجد أهمّیّت بود و دلیلش رو فقط و فقط خودش میدونست و شاید هم پدرش. گرگ سرخ پنجم نمیتونست به کسی که ساده از زندگی خودش میگذشت، اعتماد کنه.
«راحت از جانم نمیگذرم. این... این تو بودی که خیلی ساده باعث شدی متوجّه بشم که برات بیأهمّیّت هستم و انسان... وقتی که بیأهمّیّت باشه، چه دلیل قانع کنندهای داره که بهخاطرش زندگی رو ادامه بده؟!»
با شنیدن این جمله، شاهزاده حتّی عذاب وجدان نگرفت؛ چراکه هم جفتش رو نجات داد و هم قصد داشت بهش فرصت بده. این مهلت، میتونست چیزی جایگزین جبران باشه.
بهخاطر رفتار بیرحمانهاش عذرخواهی نکرد؛ أمّا درعوض، میان افکارش کمی خودش رو مقصر دونست؛ پس به مؤاخذهی پسر کوچکتر بهخاطر تصمیمش، ادامه نداد و بیمقدمه بحث رو بهسمتی که خودش میخواست، بُرد.
«گفتی فقط میخوای من، دوستداشتن رو طی زندگیم یاد بگیرم. اگر بهقدری گمش کرده باشم که هراندازه هم بگردم، پیداش نکنم... اونوقت چطور؟»
گشتن و پیدانکردن خیلی بهتر از نگشتن و ساکنموندن بود. تلاش در یک مسیر درست حتّی اگر هیچ فایدهای هم نداشت، دستکم نتیجهاش به پشیمانی ختم نمیشد.
«مهم اینه که کاری انجام بدی. فکر کن که توی این اتاق چیزی گم کرده باشی. اتاق رو بههم میریزی تا پیداش کنی أمّا این اتّفاق نمیافته. فکر میکنی کارت بیفایده بوده؟! نه! کمترین نتیجهاش اینه که مطمئن میشی چیزی که گمش کردی اینجا نیست و باید جای دیگهای دنبالش بگردی؛ شاید حتّی وقتی همهچیز رو بههم ریختی، بین اون بههمریختگی، نگاهت به چیزی بیفته و متوجّه بشی که جای جدیدش بهتر از جای قبلشه. حتّی اگر هیچکدوم از اینها هم نباشن... تو اینجا رو بههم ریختی و دیگه مثل قبل نیست! این مهمه! مثل قبل و شبیه به همیشه نبودن.»
پسر امگا نمیدونست چه مسیر سختی برای طیکردن، پیش رو داره و از چه امتحانهایی باید بگذره. جونگکوک فقط میخواست بهش هشدار بده چراکه ممکن بود برای آخرینامتحان، جفتش آسیب زیادی ببینه!
«انتخاب، راحت بهنظر میرسه بهاینسبب که شاید در اون لحظه، بهخاطرش هیجانزده باشی؛ اونقدری شجاعت داری که بعد از فروکشکردن اشتیاقت... باز هم سختی زندگیکردن با اون انتخاب رو تحمل کنی؟»
پسر کوچکتر کمی گردنش رو کج کرد تا راحتتر بتونه به چشمهای شاهزاده نگاه کنه.
«داری به خودم این حق رو میدی که تصمیم بگیرم؛ درسته؟ اگر اینطوره و اگر من، خودم صاحب تصمیماتم هستم... میتونم اگر تو اشتباه باشی، اشتباه رو انتخاب کنم و تاوانش رو بدم؟ هرچی که باشه!»
خودش تمام شب رو به حرفهای اون لحظهاش فکر کرده بود. نمیخواست امگا بدون سنجیدن همهی جوانب، تحت تاثیر احساساتش تصمیمی بگیره. در زندگی یک گرگ سرخ، احساسات اصلاً أهمّیّت کمی نداشتن!
«پاسخ الآنت معناش خرابکردن تمام پلهای پشتسر و پیشِروته!»
اونهمه رفتار محتاطانه خستهاش کرده بود. آلفاش خیلی خوب نظر واقعی پسر رو میدونست؛ چرا اینقدر پیچیدهاش میکرد؟!
«من نه پُلی پشت سرم میخوام و نه روبهروم. من برای اینکه کنارت بمونم، میتونم بیأهمّیّت باشم به همهی اتّفاقاتی که پشتسرم افتادن یا پیشِ روم قراره بیفتن. من هیچ پلی، هیچ راهی نمیخوام که به واسطهاش، از تو برگردم. من فقط...»
میخواست بگه، ' من فقط تو رو در کنارم میخوام. ' أمّا واقف بود شنیدن اینقبیل حرفها برای جفتش آزاردهندهاست پس بهشکل دیگهای ادامه داد:
«من فقط میخوام هر کاری که میتونم برای زندگیت و خوشحالیت انجام بدم. با اومدنم به زندگیت ناراحتت کردم أمّا نمیخوام اجازه بدم که همینطور ادامه بدی.»
بالأخره مقدمهچینیها برای مطمئنشدنش کفایت میکردن. نمیخواست وقت بیشتری تلف کنه؛ أمّا با جملهی بعدیاش، جفتش فقط سر در گمتر شد.
«بهم ثابت کن!»
دیدگان متورم تهیونگ، با تعجب بهش خیره شدن و چند مرتبه فقط پلک زد. چقدر دیگه باید ثابت میکرد؟ اصلاً چه چیزی رو باید ثابت میکرد؟! محض رضای خدا! شاهزاده نمیتونست از اینهمه مبهم حرفزدن، دست برداره؟!
«چ... چی رو؟»
شاهزاده نمیخواست مرزهای رابطهشون رو برای جفتش، تبدیل به قلمروی جهنمی کنه که پایان نداشت؛ صرفاً مایل بود فرصت بیشتری برای تصمیمگیری بهش بده؛ أمّا نه به شیوهای مستقیم.
«که بهاندازهی حرفهات واقعی هستی. بهم ثابت که بودنت در زندگیم با نبودنت فرق داره و کاری کن که بخوام کنارت زندگی کنم. بهم نشون بده که یک اشتباه نیستی.»
جونگکوک فقط نیاز داشت باورکنه که جفتش یک جفت واقعی هست که عشق رو خوب بلده؛ نه مبتدی هوسبازی که صرفاً خواهان قدرتهاشه؛ هرچند که خودش، احساس تهیونگ رو صرفاً برای پیداکردن قدرتهاش نیاز داشت. پیش از اینکه پاسخی بشنوه، مجدداً ادامه داد:
«گرگهای سرخ تعدادی از قدرتهاشون رو به واسطهی احساساتی که جفتهاشون بهشون دارن به دست میارن. پادشاههای قبلی هیچیک قدرتهای خاصشون رو به دست نیاوردن. فقط به من، احساساتی داشته باش که قدرتهام رو بهم بدی! همین برای من کافیه حتّی اگر برای اثبات خودت کاری نکنی. متوجّهای؟! نمیخوام این فرصت رو با احساسی پوچ اشتباه بگیری و درمورد من و آیندهای عاشقانه و غیرممکن درکنارم، خیالپردازی کنی! من فقط قدرتهام رو ازت میخوام.»
درواقع اون، فقط بخشی از چیزی که برای بهدستآوردن قدرتهاش نیاز داشت رو گفت با اینکه تمام ماجرا رو میدونست. بههرحال لازم نبود جفتش همهچیز رو بدونه. حس میکرد اشتباههای چهار گرگ سرخ پیش از خودش دقیقا همین میتونست باشه که جفتهاشون به تمام جزئیات، واقف بودن.
تهیونگ أهمّیّتی نداد که جونگکوک صرفاً بهخاطر قدرتهاش می خواست بهش فرصت بده. نمیتونست انکار کنه که قلبش شکسته؛ أمّا اجازه نمیداد جراحت احساسش و ألبتّه لبههای تیزِ خردهقلبها، به امیدش صدمه بزنن. أهمّیّت نداشت که آلفا، بهخاطرش نمیجنگید... همینکه کمی عقبنشینی کرد و مقابل حضورش در زندگیاش دیگه موضع نمیگرفت، یعنی اون هم میخواست برای رابطهشون قدمی برداره.
بالأخره ستارههای دیدگانش از خوشحالی جان گرفتن و شاهزاده اینبار با نگاهکردن به چشمهای جفتش دنیایی از سنخ شادی، امید، زندگی و احساسی ناشناخته دید؛ جهانی که برای یک لحظه آرزو کرد کاش میتونست اونجا، گذران عمر کنه! نمیدونست تهیونگ قرار هست زندگی رویایی و فراتر از تصوری رو براش به واقعیت بکشونه.
شاهزاده میبایست درخصوص روز قبل، به جفتش توضیح میداد؛ عادت نداشت هیچوقت اینکار رو انجام بده أمّا میدونست که اگر جفت یک گرگ سرخ، حقیقی باشه، با خیانت آلفا نه فقط آسیب روحی، که حتّی بهخاطر قلبش آسیب جسمی زیادی هم می بینه؛ این، ویژگی جفتهای حقیقی بود که رفتارهای مشخصی ازسوی آلفاشون حتّی به جسم اونامگاها آسیبهایی جدّی میزدن و سبب بروز درد در قلبشون میشدن.
«زود بیدار شدی. بهتره بیشتر استراحت کنی برای اینکه کارهای زیادی داریم؛ انتخاب محافظها و مستخدم شخصیت، معرفیکردنت به خدمهی اینجا، احتمالاً چند ساعت وقتگذروندن برای انتخاب لباسهات، برنامهریزی برای آشناشدنت با آداب و رسوم زندگی سلطنتی لعنتی و اُمور مهم دیگه. دیروز قلبت درد زیادی تحمل کرد أمّا کاملا نابهجا! بانویی که دیدی، صرفاً یک طراح بودن که میخواستم ازشون برای دکوراسیون جدید اتاقت کمک بگیرم! رسیدنتون فقط همزمان اتّفاق افتاد و ایدهی بدی بهنظر نمیرسید برای سنجش احساست تا موضوعی، بهم اثبات بشه. درد قلب داشتی؛ همینطوره؟!
امروز ایشون مجدداً میان تا نظر خودت رو درمورد پیشنهادهاشون بدونن.»
از جملاتی که شنید، متعجب شد. یعنی آلفا بهش خیانت نکرده بود و حتّی پیشاپیش داشت اتاقی شخصی براش تدارک میدید؟! حالا حس میکرد تمام فشاری که از شب گذشته متحمل شد و بهقدری غیرقابلتحمل بود که سبب میشد استخوانهاش تمنّای خاکسترشدن داشته باشن، از بین رفته. نمیتونست انکار کنه وقتی روز گذشته شاهزاده رو با دختر دیگهای دید، معنای واقعی دیررسیدن رو متوجّه شد؛ تصمیم گرفت تبدیل به فردی بشه که فقط نگاه میکنه، نسبت به دوستداشتن بیتفاوت بشه و این رو بپذیره که هرگز قرار نیست جفتش با تمام وجودش دوستش داشته باشه. ناخودآگاه خندید أمّا بهخاطر قضاوتش شرمنده شد.
«ممنون.»
از مشرق آسمان احساسش، خورشید امید طلوع کرد و به عواطفِ تخریبشدهاش که شب گذشته بهشون رنگ سیاه پاشیده شده بود، روشنایی بخشید.
«برای؟»
باز هم جملهاش رو کامل نگفت و سبب شد ابروهای جونگکوک به هم گره بخورن.
«برای اینکه بهم خیانت نکردی و... و بله. قلبم درد داشت؛ أمّا حالا أثری ازش نیست.»
باوجود تأیید تهیونگ درخصوص درد قلبش، به اطمینان خاطر رسید؛ أمّا قدردانی پسر، بیمعنا بود!
امگا حالا چنان نگاهش میکرد که گویا چشمهاش تمام پنجرههای جهان بودن که انتظار میکشیدن.
«خیانتنکردن طی یک رابطه، لطف نیست که نیازی به تشکر داشته باشه؛ وظیفهاست!»
میتونست از این
جمله برداشت کنه که حالا بین اون و جفتش ارتباطی هست؟! بههرحال شاهزاده و افکارش قابلیت پیشبینی نداشتن؛ پس اون هم تصمیم گرفت خوشحالیاش رو بُروز نده.
میدونست کارهای زیادی دارن و حتّی برای انجامشون هیجان داشت.
«من خوبم احتیاجی به استراحت نیست.»
پسر بزرگتر که دستش رو روی دستگیرهی در گذاشته بود، بدون اینکه سمت جفتش برگرده با لحن قاطعی پاسخش رو داد.
«من میتونم ملایم باشم أمّا عادت ندارم نافرمانی رو تحمل کنم! الآن صبحانهات رو میارن. ساعت یازده میبینمت.»
پیش از اینکه کاملاً از اتاق خارج بشه، موضوعی به یادش اومد. به دختر امگایی که پشت در ایستاده بود، اشاره کرد تا به جفتش معرفیاش کنه.
«هانجو تا زمانیکه درمورد ملازم شخصیت تصمیم بگیری، همراهیت میکنه. صبحانهات رو هم الآن میاره و نمیخوام بهانهای برای تمامنکردنش داشته باشی!»
درواقع فقط میخواست ضعف جسمی دیروز امگا، جبران بشه و زخم دستش زودتر رو به بهبودی بره أمّا نیازی به توضیحِ دلیل دستورش نمیدید.
حالا دیگه افکار پسر امگا هم با یک ساعت پیش فرق داشتن. شاید واقعاً بد نبود اگر با خیال آسودهتری استراحت میکرد؛ ألبتّه پیش از اون، باید با نامجون تماس میگرفت.
به خودش لعنت فرستاد برای اینکه زودتر، پسر بزرگتر رو از حالش مطلع نکرده. بیدرنگ، تلفن همراهش رو از روی پاتختی کنارش برداشت و با دیدن تعداد تماسها و پیامهایی که ازجانب برادرش داشت، پلکهاش رو فشرد. نباید با دیدن جفتش، تنهاخانوادهای که داشت رو خودخواهانه از یاد میبرد.
وقتی حتّی چند ثانیه هم طول نکشید تا پسر آلفا پاسخ بده، تهیونگ بیشتر مطمئن شد که نگران و منتظر تماسش بوده.
«هیونگ؟»
پس از شنیدن صدای برادر کوچکترش، نفس راحتی کشید و چشمهاش رو بست. بهقدری بیحوصله بود که حتّی میلی برای رفتن به کتابفروشیاش هم نداشته باشه و اونروز رو در خانه بگذرونه.
«خدای من! ته! تویی... واقعاً تویی!»
چقدر نگران بود که حالا اون تماس عادی براش باورنکردنی بهنظر میرسید... چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
«با خودت چه فکری کردی؟! اینکه آلفات پیداشده و دیگه به من نیازی نداری؟ اینقدر برات بیأهمّیّت بودم که حتّی با پیام کوتاهی بهم نگی که شب بر نمیگردی خونه؟ تو میدونی ته! تو میدونی من چقدر... چقدر...»
نتونست ادامه بده تا بهش بگه چقدر دوستش داره و همیشه میترسه که گذشته، مجدداً اتّفاق بیفته و دوباره از دست بده. بغض سنگینش رو نادیده گرفت و ادامه نداد. صرفاً میخواست تهیونگ رو از اون عمارت بیرون بیاره چراکه فکر میکرد موندن کنار جونگکوک اصلاً بهنفع برادرش نیست و همهچیز خراب میشه! هرچیزی که تا اونروز با تمام وجودش سعی داشت مواظبش باشه...
«من... من واقعاً متأسّفم که بیملاحظه بودم. دیروز اینجا بیهوش شدم و حتّی نتونستم باهات تماس بگیرم.»
پسر آلفا که تا اون لحظه میان محوطهی حیاطشون ایستاده بود، با شنیدن این جمله تقریباً توان پاهاش رو از دست داد و فقط تونست خودش رو به مبلهای قسمت نشیمن حیاط وسیعشون - که روبهروی استخر قرارداشتن - برسونه. مطمئناً اگر برادرش اونقدر دلسپرده نبود، شاهزاده رو به قتل میرسوند و مجازاتش رو به جان میخرید تا پسر امگا از آزار و اذیتهای آلفای متکبرش خلاص بشه!
«حد... حدس میزدم که بهخاطرش اتّفاقی برای تو افتاده باشه! تقصیر- تقصیر اون بود درسته؟ چقدر ته؟! چقدر ازت خواهش کردم که دنبالش نری؟ فراموشش کن! هنوز... هنوز دیر نیست. اون، خودخواهه. بهت آسیب میزنه. لایقت نیست! هیچوقت نبوده. الآن- الآن خوب هستی؟ چرا بیهوش شدی؟ چطور...»
باآشفتگی، سوالهاش رو بدون وقفه میپرسید و تهیونگ حتم داشت که برادرش نفس کم آورده؛ پس اجازه نداد فلسفهبافیهاش رو ادامه بده.
«برای من سوءتفاهم بهوجود اومده بود و قضاوتش کردم؛ درواقع فقط از یک طراح دکوراسیون خواست بیاد اینجا بهخاطر من؛ أمّا... ندونسته، بیش از اندازه واکنش نشون دادم. اون بیتقصیره.»
ألبتّه که پسر بزرگتر تا با چشمهای خودش نمیدید، باور نمیکرد.
«برگرد خونه.»
حتّی اگر عالم رو در اختیار داشت، حس ناخوشایندش برای ابراز جملهی بعدش، در اونحجم وسیع هم نمیگنجید؛ پس گرفتگی زبانش، طبیعی بود.
«هیونگ... من...»
نمیدونست چطور باید این رو به نامجون بگه. نمیخواست سبب رنجیدگی خاطرش بشه؛ أمّا چارهای نداشت.
«من فکر نمیکنم که امروز بتونم برگردم. واقعاً متأسّفـ...»
داغ واضحی که از شاهزاده به دل داشت و عمقش ناپیدا بود، سبب شد سمت ساختمان و اتاقش خیز برداره و مُهَیّای رفتن بشه.
«من تا چند ساعت دیگه میام اونجا.»
پسر کتابفروش بلافاصله پس از گفتن جملهاش تماس رو قطع کرد تا به تهیونگ فرصت مخالفت نده. باید از اون شکنجهگاه لعنتی بیرون میآوردش!
با شنیدن صدای تقهای که به در خورد، حدس زد باید هانجو باشه که صبحانهاش رو آورده. اصلاً دلش نمیخواست کسی اینقبیل کارها رو براش انجام بده. بعد از اینکه به دختر اجازهی ورود به اتاقش رو داد، دو میز متحرک و پایه کوتاهی که هانجو و مستخدم دیگهای در دستهاشون داشتن سبب شدن لبهاش از تعجب، نیمهباز بمونن.
«صبحانهتون عالیجناب. دکتر بیونگ اینها رو از آشپز خواسته بودن.»
برخورد رسمیاش رو کنار گذاشت و أوّلینجملهای که به ذهنش خطور کرد رو به زبان آورد.
«بهنظر میرسه شاهزاده میخوان من وزن اضافه کنم!»
مستخدم دوم، زودتر از اتاق بیرون رفت و هانجو ظرفهای روی میزها رو مرتبتر چید.
«أمّا من فکر میکنم سَروَرم میخوان بهخوبی از شما مواظبت کنن.»
دختر، بااتمام جملهاش لبخند گرمی زد و شیر رو درون لیوان ریخت.
«امیدوارم از صبحانهتون لذت ببرید. هروقت با من کاری داشتید فقط دکمهی قرمز رنگ کنار در رو فشار بدید و فورا خودم رو میرسونم. میتونم برم؟»
گفت و پیش از رفتنش، به پسری که چهرهی رنگپریدهاش هم خوشقلبیاش رو فریاد میکشید، تعظیم کرد.
«اوه، ممنونم. خیلی... خیلی ممنونم.»
موقع گفتن جملهاش حتّی چند مرتبه سرش رو به نشانهی قدردانیاش خم کرد و هانجو نمیتونست انکار کنه که اون پسر متواضع، بیش از حد با شاهزاده متفاوته؛ هرچند که خودش غیر از کمک و لطف، چیزی از جونگکوک ندیده بود. هانجو، از وقار و متانت شاهزاده، بیش از هرکسی اطلاع داشت.
***
در اتاقی که دفعهی قبل برای أوّلینمرتبه طراح لباس و خیاط رو ملاقات کرد، روبهروی آینه روی صندلی جای گرفته بود و چهرهاش رو برانداز میکرد. آرایشگر موهاش رو حالت داد و ازش فاصله گرفت.
«عالیجناب؟ این حالت از موهاتون با سلیقهتون همخوانی داره؟»
به این القاب عادت نداشت. به موهاش که از وسط، جدا و از هرطرف، چند رشته از اونها تا روی چشمهاش ریخته شده بودن نگاه انداخت و بالم لب رو از میز مقابلش برداشت تا روی لبهای خشکیده و پوستهپوستهاش بکشه.
با پیراهن آستینبلندِ سفید و ساتَنی که گلها و خطوط سلطنتی سفید و طلاییرنگ داشت، حالت موهاش و لبهای رنگ گرفتهاش به پسر بیمار، شکستهی شب گذشته و حتّی چند ساعت قبل، شبیه نبود.
درست زمانیکه صوت زنگی طنین انداخت و نشون میداد که ساعت یازده شده، در اتاق نسبتاً بزرگ باز شد و جفتش رو با پیراهنی کاملاً شبیه به خودش که تنها رنگی متفاوت و سرمهای داشت، همراه پسر خیرهکنندهی دیگهای سر تا پا مشکیپوش، ایستاده میان چهارچوب در، دید. با حضور شاهزاده همه از اتاق خارج شدن و حالا فقط جونگکوک، پسر سیاهپوش و تهیونگ اونجا بودن. گرگ سرخ پنجم نگاه تحسینبرانگیزی به جفتش انداخت و فقط میخواست امیدوار باشه که بینقصی امگاش باعث بهوجودآمدن جدلهای زیادی میانشون نمیشه؛ چراکه بینقصی، زیبایی، لجبازی و سرکشی اون پسر، بههیچوجه ترکیب دلخواهی رو ازش نمیساختن!
شاهزاده به پسر همراهش اشاره کرد تا به جفتش معرفیاش کنه، همزمان دستش رو سمت امگا گرفت تا بهش نزدیک بشه و بعد، انگشتهاشون رو مقابل دیدگان غمزدهی مشاورش، به هم گره زد.
«هوانگ یونهو؛ مشاور شخصی من.»
یونهو بدون هیچ کلام مضاعفی، فقط تعظیم کرد و جونگکوک ادامه داد:
«سعی میکنم حتّی لحظهای هم تنهات نذارم؛ أمّا هرزمان که نبودم و مشکلی پیش اومد، مشاور هوانگ موظفه بهت کمک کنه.»
وظیفهداشتن یونهو رو با تاکید بیان کرد تا مشاورش متوجّه بشه که باید به جفت شاهزاده هم بهقدر خودش، خدمت کنه.
پسر سیاهپوش مجدداً تعظیم کرد و با لحن اندوهگینی که برای تهیونگ خوشایند نبود، اون رو مخاطب قرار داد:
«من تمام تلاشم رو بهکار میبرم تا بهتون کمک کنم عالیجناب.»
جونگکوک متوجّه چهرهی تغییرحالتدادهی امگا، شد. میخواست موضع جفتش رو برای همه مشخص کنه. قصد نداشت اجازه بده هیچ موضوعی سبب نگرانیاش بشه چراکه اونها صرفاً باید روی رابطهشون تمرکز میکردن برای بهدستآوردن قدرتهاشون؛ نه اینکه شاهزاده تصمیم داشته باشه حسی به امگاش پیدا کنه!
«مشاور هوانگ، اگر جفتم خواستن کسی رو اخراج کنن - حتّی بدون اطلاع من - تماماً اختیارش رو دارا هستن و برام واجد أهمّیّت نیست کسی که اخراج میشه مستخدم، محافظ، نگهبان باشه یا حتّی خود شما! پس هروقت به اطلاع رسوندن وجود کسی سبب آزارشون میشه یا از عملکردش رضایت ندارن و میخوان که اخراجش کنن، نه دلیلی ازشون میپرسی و نه مخالفت میکنی. تنها وظیفهات اطاعته؛ متوجّه شدی؟»
حسادت تهیونگ هر لحظه بیشتر در چهرهاش نمایان میشد و اون هم نمیخواست پنهانش کنه؛ حتّی اگر کودکانه و دیوانهوار بهنظر میرسید... بههرحال حقیقت داشت! اون، حسد میورزید به هوایی که وارد ریههای آلفا میشد، ماهی که شبها شاهزاده بهش نگاه میانداخت، خورشیدی که روزها به صورت بینقصش میتابید، یکبهیک افراد اطرافش و حتّی اشیائی که لمسشون میکرد! پس حسادت به پسری که تمام مدت رو کنار جفتش میگذروند و اتّفاقاً طرز نگاهش به جونگکوک بهمثابه تیغ تیزی روی رگهای تهیونگ خط میانداخت، اصلاً دور از تصور و عجیب نبود.
مشاور، به امگای زیبایی که بااخم و جدیت کنار جونگکوک ایستاده بود، نگاهی انداخت و برخلاف میلش اقرار کرد که شاهزادهی متکبرشون این حق رو داره که باوجود تمام بیاحساسیاش، به اون پسر علاقهمند بشه؛ هرچند که بهنظر میرسید پسر امگا هم با چهرهی خشمگین و نگاههای بُرّندهاش دستکمی از جونگکوک نداشته باشه!
آلفا، پس از لحظاتی سکوت، دستش رو پشت کمر جفتش قرارداد و به جلو و سمت در، راهنماییاش کرد.
«بریم؟»
و ألبتّه که با لمس کوتاهش، تهیونگ بهقدری مسخ شده بود که تا آسمان هم میرفت! دلش نمیخواست به خودش نهیب بزنه و این عکسالعمل بیش از حدش رو به بهانهی پسربودنش نادیده بگیره؛ بدنش محتاج کوچکترین لمسهای جفتش بود.
نگاهش رو پایین، به قدمهای هماهنگشون دوخت؛ یقیناً به یادگار از أوّلینهمراهشدنشون، برای گرگ سرخش مینوشت:
«محراب من، در هیچ کلیسایی جایندارد. نیایشگاهم، خاک هرزمینی است که تو بر آن، لحظهای گام نهاده باشی.»
***
دقایقی بعد، در سالن باشکوهی که جلسات در اونجا برگزار میشدن یا اگر شاهزاده کاری با خدمهی عمارتش داشت، ازشون میخواست که اونجا تجمع کنن، گرگ سرخ پنجم و جفتش شانهبهشانهی هم ایستاده بودن. بهمحض اینکه أوّلینکلمه از میان لبهای یونهو خارج شد تا جفت شاهزاده رو به همه معرفی کنه، جونگکوک یک دستش رو بالا برد تا مانع از ادامهدادنش بشه و همین کفایت میکرد تا مشاورش سکوت کنه. با دستش، به یکی از دو مبل سلطنتی که پایههایی طلا و روکشی مخمل به رنگ سبز یشمی داشتن، اشاره کرد تا تهیونگ بنشینه و پس از اون هم خودش روی مبل دیگه، جای گرفت.
شاهزاده، أوّل به امگا و سپس به خدمهی عمارتش نگاه انداخت و با لحن قاطع همیشگی، لب باز کرد.
«خواستم اینجا جمع بشید تا مالک جدید این عمارت؛ یعنی جفتم که از این لحظه بهبعد موظفید درست بهقدر من و حتّی بیشتر، ازشون فرمان ببرید رو بهتون معرفی کنم. شاید تابهحال سرپیچی از دستورات خودم رو بخشیده باشم أمّا... هیچچیز ارزش گذشتم رو نداره وقتی از جفتم نافرمانی بشه! نادیدهگرفتن عالیجناب کیم و بیاحترامی بهشون اشتباهی هست که یک بار هم انجامش بدید، یا حتّی اگر فقط درخصوصش صحبت بهمیان آورده باشید، هرگز بخشیده نمیشه و بهتر هست بهعنوان عواقبش، خودتون رو برای بدترینها أمّاده کنید چراکه فرصت تکرار مجدد اشتباه رو به هیچکس نمیدم!»
ألبتّه که با چنین قاطعیت و لحن سرکوبگری، هیچیک از حاضرین جسارت نافرمانی، نگاهی نابهجا، مخالفت یا پرسش کوتاهترین سوالی، نداشت؛ پس تمام خدمه صرفاً یکصدا ' اطاعت میشه شاهزاده ' ی همزمانی گفتن و تعظیم کردن.
قادر نبودن تعجبشون از اینکه جفت شاهزاده همجنس با خودش هست رو نشون بدن. همچنین نمیدونستن که دراینصورت، نسل پادشاه کیم تایچونگ بدون همسری برای پسرش که بتونه نوهای برای خاندان سلطنتی به دنیا بیاره، ازبین خواهد رفت یا اون هم مثل پدرش گرگی از ردهی خاکستری خالص و فناناپذیره و بههمینسبب هم نیازی به جانشین نداره؟ هرچند که امکان حضور دوگرگ خاکستری خالص، بهطور همزمان وجود نداشت و هیچکس مطلع نبود شاهزادهشون چطور پادشاهی میتونه باشه و تنها، بهنظر میرسید بیش از اندازه مستبده!
حاضرین و مردم، واقعاً میلی به حکومت ابدی پادشاهی مستبد نداشتن و فقط آرزو میکردن که جونگکوک به نفرتش از زندگی سلطنتی ادامه بده تا پدرش که بهترین پادشاه تاریخ گرگها بوده، فروانروایی کنه.
پسر آلفا از اختیاراتی که به تهیونگ داد، اطمینان خاطر داشت چراکه واقف بود جفتش، به میزان قابلتوجّهی، رفتار دلرحمانهتری داره و تصمیماتی ازجمله اخراج، توبیخ و تنبیه خدمه رو صرفاً با تکیه به خشمش نمیگیره که ألبتّه درمورد مشاورش احتمالاً اینطور نبود... طی چند ساعت کوتاه، متوجّه شد که امگای بیش از حد حسادتورزی داره و قلباً هم نمیخواست حس حسدش رو تحریک کنه.
از روی مبل سلطنتی و مجلل بلند شد و دست جفتش رو هم گرفت تا شانهبهشانهاش بایسته.
اینبار تهیونگ رو با کمال احترام، مخاطب قرارداد.
«برای انتخاب کسی که در انجام کارهای روزانه همراهیتون کنه، نیازی به مصاحبه با خدمه هست یا میتونید الآن از میانشون کسی رو انتخاب کنید عالیجناب کیم؟»
یونهو نزدیک شد تا کنار گوش شاهزاده ازش سؤالی بپرسه و نزدیکی به پسر بزرگتر، از چشم امگا دور نموند.
«سَروَرم من میتونم خدمه رو به عالیجناب کیم معرفی کنم که برای انتخاب...»
پیش از اینکه بنای صبر تهیونگ در اثر نزدیکی مشاور به شاهزاده ویران بشه و آوارش به یونهو صدمه بزنه، جونگکوک رو خطاب کرد.
«هانجو.»
جملهی مشاور شاهزاده ناتمام موند و ناچار شد فاصله بگیره وقتی که تهیونگ بدون معطلی با لحن جدی و مطمئنی اسم هانجو رو بهزبان آورد.
پسر آلفا از انتخاب هانجو ناراضی نبود أمّا یونهو میخواست کمی طرز نگاه جفت شاهزاده رو به خودش تغییر بده چراکه نفرتی که نسبت به خودش در دیدگانش میدید، باوجود اختیارات کاملی که شاهزاده به اون پسر داده بود، شرایط رو برای مشاور دشوار میکرد.
«عالیجناب، من فقط میخوام شما بهترین رو انتخاب کنید پس...»
اینبار نه کلمات تهیونگ، بلکه نگاه پر از جذبه و اخم میان ابروهاش بودن که یونهو رو به سکوت واداشتن.
جونگکوک از قاطعیت امگاش حظ برد و مشاورش رو مخاطب قرار داد:
«همه، هر کلامی رو یک مرتبه برای أوّلین و آخریندفعه ازشون میشنون؛ متوجّه شدید؟! امرکردن هانجو! پس فقط انجامش بده. محافظهاشون رو خودم انتخاب میکنم.»
درواقع میخواست ده نفر از حاذقترین افرادش رو برای محافظت از جفتش مأمور کنه؛ مطلع نبود تهیونگ اصلاً ضعیف نیست و در تکواندو، تیراندازی، بوکس و شمشیربازی مهارت زیادی داره چراکه به خواسته و سختگیری پدرش و قدمبهقدم با اون - هرچند که هرگز دلیل سختگیریهاش رو متوجّه نشد - شروعشون کرد و حالا چندین سال میگذشت که این ورزشهای رزمی رو انجام میداد. تهیونگ هم قصد نداشت کلامی به میان بیاره. میخواست آلفا، درطول زمان به مهارتهای اون پیببره و بشناسدش.
***
در محوطهی عمارت، قدم برمیداشتن چراکه شاهزاده قصدداشت قسمتهای مختلف محوطه رو شخصاً به تهیونگ نشون بده.
خودش هم این رو متوجّه شده بود که جفتش حس خوشایندی به یونهو نداره؛ پس نمیتونست این رو از مشاورش بخواد.
شانهبهشانهی هم قدم برمیداشتن. باید بیشتر با هم آشنا میشدن أمّا هر دو نفر، ساکت بودن. با دیدن ساختمان مجللی از دور -درست در ضلع شرقی محوطه - فکری به ذهن جونگکوک رسید؛ باید اون ساختمان خالی رو تجهیز میکرد. به عمارت اصلی وجههی شخصیتری میبخشید و تقریباً به مکان خصوصی خودش و پسر کوچکتر تغییرش میداد تا احیاناً مواقعی که درکنارش نبود، رفتوآمد احتمالی آلفاهایی که برای انجام کارهاشون ناچار میشدن به عمارت سری بزنن، سبب آزار تهیونگ نشن؛ علیالخصوص که فعلاً بههیچوجه قصد نداشت جفتش رو بهزودی مارک کنه و نمیخواست وقتی پسر امگا در دوران هیتش قرارمیگیره، دردسری براش ایجاد بشه.
شاهزاده باید به رفتوآمدها، بیش از پیش و شخصاً نظارت میکرد.
تهیونگ زیر سایهی درخت، روی نیمکتِ مقابل دریاچهی مصنوعی پشت ساختمان اصلی عمارت نشست و جونگکوک با کمی فاصله ازش، دستبهسینه ایستاد و به انعکاس تصویر خوشرنگ درختها در آب زلال دریاچهای که گویا نقش آینهی طبیعت اطرافش رو داشت، چشم دوخت.
بالأخره صدای پسر کوچکتر سکوت بینشون رو شکست.
«چرا... چرا اینقدر زود به همه معرفیم کردی؟»
پیش از اینکه پاسخ بده، یک تای ابروش رو بالا انداخت که ألبتّه از چشم امگاش دور موند.
«نمیخواستی معرفیت کنم؟»
باوجود لحن تندی که شاهزاده داشت، شبی از اندوه درون دیدگان تهیونگ، حلول کرد و پسر کوچکتر، سرش رو پایین انداخت درحالیکه پارچهی شلوارش رو بین انگشتهاش میفشرد.
«اینطور نیست.»
بااطمینان و لحن قاطعی این رو گفت أمّا کفایت نمیکرد برای اینکه آلفاش رو قانع کنه.
«پس چی؟ از حرفهات حس پشیمانی داری؟ به دردسر انداختنت؟ نمیتونی از عهدهاش بربیای؟»
حالا با موجی از سؤالات روبهرو شده بود که بیشتر، به پرسشهایی برای اثبات اتهام شباهت داشتن! میتونست ساعتها برای تبرئهی خودش بهش توضیح بده أمّا الفاظ، چنان به مغزش هجوم برده بودن که سردرگمش میکردن و میترسید پاسخش، متهمترش کنه. چند لحظه ساکت شد تا دقت بیشتری روی انتخاب کلماتش داشته باشه.
«میشه اینقدر راحت قضاوتم نکنی؟ چرا فقط میخوای برداشت شخصیت از حرفهام، من رو برات تعریف کنن؟ اینجوری بهنظر تو... من همون آدم اشتباهی هستم که فکر میکنی. گفتی بهم فرصت میدی. پس اجازه بده رفتارهام بهت نشون بدن که واقعاً چه کسیام. میدونم فکر میکنی همه دروغ میگن و متظاهر هستن مگر اینکه خلافش ثابت بشه. میشه بهم وقت بدی تا خلافش رو ثابت کنم؟! لطفاً بهم گوش بده بدون اینکه بخوای از جملاتم به جایی یا نتیجهای برسی. بعضی وقتها واقعاً رسیدن به یک نتیجه مهم نیست. اجازه بده به همدیگه گوش کنیم بدون اینکه حرفهامون ما رو به جایی برسونن. با حرفهات بهم فرصت میدی و با رفتارت فرصتم رو ازم میگیری. برای همین پرسیدم چرا معرفیم کردی. بودن من اینجا و بهعنوان جفتت حتّی چیزی نیست که تو واقعاً بخوای! برای اینکه فقط با حرفهات نشونش میدی؛ نه با رفتارت!»
واقعاً با رفتارش نشون نداده بود؟! بدون اینکه بهسمتش برگرده یا تغییری در حالتش بده، با لحن آهسته أمّا قاطع، پاسخش رو داد:
«میدونی چرا به همه معرفیت کردم؟ برای اینکه قصد نداشتم در حاشیهی زندگیم نگهت دارم. واقعاً برای تو... معناش این نیست که میخوام با رفتارم بهت فرصت بدم؟! درسته! گمان میکنم از عهدهاش برنمیایم؛ أمّا فقط در حد افکار خودم نگهش داشتم. حق نداری بهم بگی با رفتارهام دارم فرصتت رو ازت میگیرم! ببین! شاید قدمی سمتت برندارم أمّا همینکه عقب نمیرم برات کافی نیست؟!»
آفتاب، به دیدگان پسر کوچکتر میتابید و ناچار شد کمی چشمهاش رو ریز کنه. از نگاه جونگکوک، دور نموند. سمت امگا رفت و مقابلش ایستاد تا مانع نور خورشید بشه؛ أمّا تظاهر کرد که صرفاً قصد تغییر مکان ایستادنش رو داشته.
تهیونگ سرش رو بالا گرفت تا چهرهی آلفا رو از نظر بگذرونه. حالا دیگه آفتاب مزاحمتی براش ایجاد نمیکرد.
«از پسش بر نمیایم؟! چطور میتونی اینقدر بااطمینان ازش صحبت کنی؟ همیشه هرزمان از چیزی ناراحت میشدم، میرفتم پارک نزدیک به خونهام. هر کسی مشغول انجام دادن کاری بود؛ میدیدم پسربچهای رو که از تاب میافته، یک دختر کوچولو دست پدرش رو گرفته و شعرهای مهدکودکش رو میخونه، دو نفر برای أوّلینمرتبه، فقط از کنار هم میگذرن و چه کسی میدونه ممکنه سال بعد همدیگه رو عزیزم صدا بزنن؟ زوجی روی نیمکت کنارم، رابطهشون رو تمام میکنن و افراد دیگهای که هرکدوم کاری انجام میدن. وقتی پنج سال یا ده سال بگذره، شاید هیچیک بهخاطر نیارن که اونروز چیکار میکردن؟! خوشحال بودن یا ناراحت؟ اصلاً چرا اون وضع رو داشتن و حتّی لباسی که پوشیدن رو ممکنه از یاد برده باشن! تو، صرفاً میتونی تصمیم بگیری در این لحظه برات چه اتّفاقی بیفته. با چه اطمینانی میگی از عهدهاش بر نمیایم؟ تو حتّی نمیدونی یک ساعت بعد هوا آفتابیه یا نه. شاید هواشناسی پیشبینی کنه أمّا امکان خطا هست؛ درسته؟ پس بهتره اینطور فکر کنیم که الآن کنار هم خوشبخت نیستیم أمّا محتمله عصر، کمی خوشبخت باشیم و شب، خیلی زیادتر... میدونم امکانش هست طی مسیری که داریم بارها همدیگه رو ناامید کنیم أمّا هیچچیز رو نمیتونی بدون اینکه بهایی در ازاش بپردازی، به دست بیاری و خوشبختی هم مستثنی نیست.»
تهیونگ هر لحظه به هرطریقی، نور عشق روشنیبخش در قلبش رو به شاهزاده نشون میداد؛ أمّا جونگکوک، پیشرفتن در تاریکی و نرسیدن به یک روشنایی که عاطفه نام داشت رو، ترجیح میداد.
شاهزاده یک دستش رو درون جیبش فروبرد و دست دیگهاش رو به کمرش زد. درنگاه به چشمهای جفتش، دقیقتر شد، اون دیدگان کشیده، احساسات عجیبی بهش منتقل میکردن؛ یأسی که مشتاق بود تا هرچند که تحملش فراسوی طاقته أمّا زودتر به امیدواری تبدیل بشه و ألبتّه که جونگکوک نمیتونست اینقدر زود، اون امیدواری رو بهش بده! بعداً میتونست به این فکر کنه که پسر کوچکتر چند مرتبه با هردفعه ناراحتیاش و به اون پارک رفتنش، درون آبنما دوش گرفته؟! أمّا حالا بحث دیگهای داشتن.
«به حرفهایی که زدی خودت هم پایبند نیستی. گفتی فقط میتونی تصمیم بگیری طی این لحظه چهاتّفاقی برات بیفته؛ أمّا بااطمینان فکر میکنی از عهدهاش برمیایم. میدونی این، چه زمانی ممکن میشه؟ وقتی من دنبال اتّفاقی رویایی و ناچیز که آخرش به یک کابوس میرسه و توهّمی ناپایداره، باشم؛ أمّا من واقعاً اون رو نمیخوام... من یک دارایی منطقی مثل قدرت یا حسی غیرمنطقی مثل عشق نمیخوام... تو نمیتونی راجع بهش با من مذاکره کنی و امیدوار باشی که به نتیجه برسی؛ من فقط دنبال دستاوردهایی معمولیام! خیلی معمولی و پیش پا افتاده؛ فقط یک زندگی عادی.»
کاش قادر بود به آلفا بگه زندگی درکنار من عادیتر از چیزی هست که گمان میکنی! من فقط میخوام نفسهام رو درون ریههای تو بذارم، برای تو زندگی کنم، بهجای تو بمیرم، دنیا رو با چشمهای تو ببینم، تمام غمهات رو بردارم و همهی شادیهای خودم رو بهت هدیه کنم بهاینخاطر که أهمّیّت نداره من چقدر ناراحت باشم، دیدن خوشحالی تو... چیزی هست که سبب میشه به غمهام تنه بزنم و از کنارشون بیتفاوت رد بشم؛ أمّا احتمالاً درک این جملات و اینکه چطور ازراهنرسیده امکان داشت تاایناندازه شیفته شد، برای جونگکوکی که سرنوشت ازپیشتعیینشده و عشق رو باور نداشت، غیرممکن بود؛ هرچند که خود تهیونگ هم دلیل این احساس سرزده، یکباره، بیقیدوشرط و دور از عقل رو نمیدونست؛ أمّا نامجون، چرا.
«متوجّه هستم و درکت میکنم. اینکه جان جفتت رو بگیری یا به دست جفتت به قتل برسی، غیرعادیه و تو نمیخوای؛ أمّا عشق یک توهّم ناپایدار نیست! متأسّفم که فکر میکنم عشقی که تو ناچیز میشماریش بهاندازهی تمام زندگیم برای من ارزشمنده و واقعاً یک... یک حسه که به زندگی وصلم میکنه... به هیچچیزی کاری نداره و راه خودش رو پیدا میره و این امیدواریِ من برای تو آزاردهندهاست. میدونم گذشته، اتّفاقاتی که أوّلیندفعه افتادن و بعدیهایی که تکرار شدن، بیأهمّیّت نیستن. میدونم أوّلینها همیشه مهم هستن أمّا... آخرینها هم أهمّیّت دارن! اونها میتونن حتّی غیرقابلمقایسه باشن. ما... أوّلین نبودیم و میتونیم تکرار هم نباشیم...»
نه از روی نیازش به لمس جفتش؛ بلکه صرفاً برای این که شاید با نوازشش قادر بود حتّی با زبان بدنش هم حس اطمینان رو بهش منتقل کنه، دو دستش رو سمت آلفا برد. دستهای اون رو نگه داشت بدون اینکه عکسالعمل مشابهی دریافت کنه و بعد، جملهی ناتمامش رو ادامه داد:
«ما فقط میتونیم یک آخرینِ بهخصوص و غیرقابلقیاس باشیم. یک أوّلین و آخرینِ استثنا بین تمام تکرارهای قبلی... با یک زندگی عادی میان تمام غیرعادیها. همیشه، متفاوتبودن نیست که استثناها رو میسازه. ما میتونیم با معمولی زندگیکردن مثل بقیه - همونطور عادی که تو خواهانش هستی - یک استثنا باشیم. اجازه بده ما جوری زندگی کنیم که حتّی اگر هزاراننفر دیگه هم با شرایط مشابه ما وجود داشتن، اسم اونها، کنار هم بردهبشه و اسم ما، جُدا از همه.»
تهیونگ باید راهی برای رسیدن به قلب شاهزاده پیدا میکرد و مطلع بود نیاز نیست برای این کار قدرتمندترین باشه؛ جونگکوک، واهمه از عشق و همینطور تکرار گذشته رو بهانه میکرد أمّا پسر کوچکتر تنها، کافی بود از ترسِ جونگکوک قویتر باشه و ألبتّه که عشق، بیش از ترس، قدرت داشت و همین به امگا اطمینان میبخشید.
صبر پسر آلفا لبریز شد. روی نیمکت، کنار جفتش نشست. دستهاش رو به هم گره زد و روی زانوهاش قرارداد.
«درک میکنی... متوجّه هستم! أمّا صرفاً درک میکنی؛ نه هیچچیز دیگهای! چهکاری از دستت برمیاد؟ درکِ تو، کافیه؟! اگر واقعاً اینطور بود، هرگز دنبالم نمیگشتی... میدونی من درخصوص اومدن آدمها به زندگیم چه فکری میکنم؟ تمایلی ندارم که اطرافم باشن! هرکسی که وارد زندگیم میشه، گمان میکنم برای اومدنش خیلی زود هست و بدموقع! و تو... زودتر از همه اومدی... بدموقعتر از همه! من نمیخوام استثنا بشم یا جهانم کنار تو تغییر کنه؛ فقط خواهانم همینقدری که الآن هست، آزاردهنده بمونه و شدّت نگیره. ای کاش فقط میتونستی من رو از دست خودت نجات بدی. این، تنها کمکی هست که میتونستی بهم بکنی.»
جثهی امیدِ تهیونگ، با هرکلام شاهزاده سرد و سردتر میشد و نوازشهای دستِ گرمِ واژگانِ پرمهرتری نیاز داشت تا خون، به وجودش برگرده و ادامه بده.
از دست خودش نجاتش بده؟! پسر امگا که دشمن شاهزادهاش نبود و غیر از اینکه بهش اجازه بده دلدادهاش باشه، چیز دیگهای ازش نمیخواست! تهیونگ شاید نفعی برای گرگ سرخش نداشت، أمّا ضرری هم بهش نرسونده بود؛ پس چطور معشوقش ازش یک دشمن میساخت؟!
«من میخوام تو رو از دست خودت نجات بدم. من واقعاً ترسناک نیستم پس لطفاً تو هم... تو هم ترسناکترین موجودی نباش که من و خودت ناچاریم باهاش به ستیزه بیفتیم. ما نیمههایی هستیم که همدیگه رو تکمیل میکنیم؛ باید کنار هم بجنگیم! نه مقابل هم.»
پسر کوچکتر با صدای شکستهای گفت و سرش رو پایین انداخت. میخواست به آلفا بگه از اعماق قلب، خواستاره متعلق به اون باشه أمّا اگر داشتنش تاایناندازه برای شاهزاده آزاردهندهاست، قادره خودش رو ازش بگیره؛ این رو فهمیده بود که حالا براش أهمّیّتی نداره جونگکوک بهش علاقهای نداشته باشه؛ صرفاً میخواست به پسر بزرگتر مساعدت کنه تا قدرتهاش رو به دست بیاره. برای امگا، فقط کفایت میکرد شاهزاده بهش اجازه بده که دلدادهاش باشه. شاید حق این رو نداشت؛ أمّا این حق رو داشت که اجازه نده جونگکوک به خودش صدمه بزنه. حس عشق و مالکیتش نسبت به شاهزادهاش این رو براش ایجاب میکرد.
پسر بزرگتر بهش چشم دوخت و ابرو هاش رو سمت بالا، سوق داد.
«نیمه؟!»
نیشخند صداداری زد و ادامه داد:
«منظورت نیمهی گمشدهاست؟! بس کن! همهی جفتهای پیش از من و تو هم گمان میکردن برای هم ساختهشدن؛ أمّا فیالواقع، هیچ نیمهای وجود نداره! آدمها صرفاً اتّفاقی، طی زمانهای خاصی همدیگه رو ملاقات و فکر میکنن قادر هستن کنار هم خوشحال باشن و چند وقتی رو پیش هم می گذرونن. طی اونمدت ادعا میکنن نیمهی گمشدهی همدیگه هستن و چند سال بعد - وقتی از هم خسته شدن - ابراز میکنن که اشتباه کردن. گویا که فقط بهاندازهی مدتی که لازم داشتن تا به اشتباهشون پِی ببرن، برای هم ساخته شده بودن. هیچ نیمهای ابدی نیست. هیچکس برای یک نفر دیگه، ساختهنشده.»
تهیونگ بهش حق میداد که اینطور فکر کنه. شکستهشدن قولهای همتاهای پیشین در گذشتهشون، آلفا رو از هر جفتی میترسوند و به اعتمادها، بیاعتقاد میکرد.
«شاید معنای نیمهی کسی بودن فقط این نیست که شخصی برای یک نفر دیگه ساخته شده باشه... شاید واقعاً نیاز نیست آدمها فقط برای همدیگه ساخته بشن؛ بعضی وقتها با نابودشدن بهخاطر یک نفر، میتونن ثابت کنن که نیمهی اون هستن و من... مشکلی ندارم اگر اون نیمهای باشم که بهخاطرت نابود میشه. اجازه بده بهت کمک کنم.»
گیرافتادنشون در تکّهای تلخ از تاریخ سبب میشد حُسن نیّت امگا رو نادیده بگیره و جور دیگهای برداشت کنه.
«هنوز اونقدر ضعیف نشدم که به کمکت نیاز داشته باشم.»
پسر امگا، با کلافگی دستی میان موهاش کشید. تهیونگ فکر میکرد همهی انسانها نیاز دارن کسی دستهاشون رو محکم بگیره. حتّی اگر نگاهشون منجمد باشه، اون نگاههای سرد رو، کسی به جان بخره و با آتش عشق و محبت، گرما رو جایگزین سرمای بیحسیشون کنه. اون رو در آغوش بگیره و أهمّیّت نده که شاد هست یا غمگین! هر فردی باید صرفاً برای احساساتش شریکی داشته باشه.
«اینکه بپذیری بهت کمک کنم، معناش برای تو یعنی ضعف؟! من فکر میکنم تنها معنایی که میتونه داشته باشه این هست که تو تنها نیستی. میدونم تو... تو قوی هستی؛ هیچوقت به شانههای من برای اشکریختن، احتیاج پیدا نمیکنی؛ أمّا محتمله وقتی خوشحال باشی، دلت بخواد با کسی درمیان بذاریش. ممکنه خسته بشی و مایل باشی یک نفر، شانهاش رو بهت قرض بده تا به استراحت، بگذرونی. احتمال داره مسیرت طولانی بشه و حوصلهات سر بره؛ بهقدری که یک همصحبت یا همقدم بخوای. تو به من برای قویشدن احتیاجی نداری أمّا باور کن اگر بعضی احساسات رو با کسی سهیم بشی - حتّی اگر اون یک نفر، من نباشم - بار کمتری روی دوش خودت داری و این قویترت میکنه. هرچیزی دو برابرش بیشتره یا فقط یکی ازش؟! هر زیادی، تقسیمش کمتر هست یا تمامش؟! من فقط میخوام بعضی احساسات و اتّفاقات رو باهام تقسیم و بعضی چیزها رو دو برابر تجربه کنی. میشه کنار حساب و کتابهای منطقیِ خودت... اینها رو هم در نظر بگیری؟»
شاهزاده میدونست کمی با جفتش بیرحمه؛ أمّا نمیخواست با دادن امید واهی به اون پسر، بهش دروغ بگه و تهیونگ هم زندگیاش رو به اون امیدواری پوچ و دروغ زیبا گره بزنه أمّا درنهایت به چیزی که میخواد، نرسه و پسر آلفا حتّی بیرحمتر هم بهنظر بیاد؛ پس ترجیح میداد فیالحال و با گفتن نظر واقعیاش و حقیقت، بیرحم جِلوه کنه تا اینکه به خاطر وعدههای دروغین و بیشتر خرابکردن زندگی پسر کوچکتر، بعدها بیرحمترین باشه و مثل خودش، اون رو هم به عشق، بیاعتماد کنه.
«حرفهات تاثیرذار هستن؛ أمّا... نه برای من که حتّی نمیتونم صحنهای که مقابل چشمهای خودم میبینم رو باور کنم. برای من اینطور بهنظرمیرسه که قصد داری بهم یاد بدی چطور دلدادهات بشم و بعد که به خواستهات رسیدی، بهجای اینکه بهش رضایت بدی، جاهطلبیت جلوی درست زندگیکردنت رو بگیره بهاینخاطر رسیدنها، خاطرهی بدِ نداشتنهای قبل رو از بین میبرن و آرزو رو به طَمَع تبدیل میکنن.»
تهیونگ که از شاهزاده توقعی نداشت. اون فقط میخواست کسی باشه که وقتی جفتش درحال غرقشدنه، نجاتش بده. پسر امگا خواهان بود حالا که آلفا در تاریکیها گم شده، روشناییاش باشه. اون میخواست کسی باشه که اجازه نده جونگکوک باوجود خوبیهاش به بدترین تبدیل بشه. تهیونگ میخواست گرگ سرخش رو به بهترین پادشاه تاریخ تبدیل کنه و اجازه نده شبیه قبلیها، نام آلفاش میان صفحات کتابهای پنهانشده، خاک بخوره.
«تمومش کن. من نمیخوام بهت یاد بدم دلدادهام بشی یا نه! من میخوام بهت یاد بدم اشتباه انتخاب نکنی و برای یاددادنش میخوام انتخاب درستِ تو باشم! قصد ندارم فقط ازت یک پلّه بسازم و بالا برم. تو بهخاطر اجدادت از عشق نفرت داری؛ أمّا باید از انتخابهای اشتباه بیزار باشی. شاید گرگهای سرخ قبلی بودن که مسیری رو اشتباه رفتن. عشق، صرفاً عشقه! این، آدمها هستن که روی اون اثر میذارن. شاید اونها با انتخاب رفتارهای اشتباه، جهت اشتباهی به عشقشون دادن که به نفرت تبدیل شد. عادلانه نیست که من بهخاطر رفتار امگاهای قبل از خودم مجازات بشم...»
درواقع قصد داشت بهنحو دیگهای پاسخ بده؛ میخواست بگه اینکه جفتهای گرگهای سرخ قبلی دلداده نبودن، دلیل موجهی نیست که بهجبرانش و برای مجازات، خودمون رو هم از تجربهی عشق واقعی دور نگه داری. ای کاش جونگکوک صرفا، اجازه نمیداد که گذشته، به آیندهی خودشون صدمه بزنه.
شاهزاده به ساعتش نگاه انداخت. عقربهها نزدیکشدن به یک رو نشون میدادن أمّا پیش از اینکه از اونجا برن، سوال دیگهای پرسید تا مطمئن بشه میتونه رابطهای رو شروع کنه.
«هیچ نقطهی اشتراکی بین ما نیست. یقین داری که توانش رو در خودت میبینی با تفاوتهامون کنار بیای؟ میپرسم برای اینکه فقط یک مرتبه میتونم بهت فرصت بدم و راه پشیمانی و برگشت نداری!»
امگا باامیدواری خندید؛ تبسم شیرینی که جونگکوک بهش أهمّیّتی نداد، خیلی ساده از کنارش گذشت و چه کسی میدونست در آینده هم همینقدر بیتفاوت ازش عبور میکنه یا بهش نیازمند میشه چنانکه یک ساعت ندیدنش، تمام ثانیهها رو براش تلخ میکنه؟!
تهیونگ به آسمان نگاه انداخت و پیش از جوابدادنش، نفس عمیقی کشید.
«ما نقاط اشتراک زیادی داریم؛ توی یک کشور زندگی میکنیم، از یک هوا نفس میکشیم، به یک آسمون، ماه و خورشید نگاه میکنیم، یک روز مشابه از هفته رو میگذرونیم و راستش مهم نیست اگر اینها رو هم نداشته باشیم... بدونِ هیچ تفاهمی حتّی اگر تو از دنیای دیگهای باشی، آسمون من ابری باشه و آسمون تو آفتابی، ماه من نقرهای باشه و ماه تو قرمز، امروزِ من سهشنبه باشه و برای تو جمعه، همینطور که هستی... با تمام تفاوتهامون میخوام کنارت بمونم. گاهی اوقات تفاوتها از شباهتها بهتر هستن. بهزعمِ من، یک نقاشی از رنگهای متفاوتی که حتّی شبیه هم نیستن زیباتره از نقاشی دیگهای که صرفاً با یک رنگ، کشیده شده.»
پسر بزرگتر تغییری در چهرهاش ایجاد نکرد أمّا نمیتونست انکار کنه که صحبتهای جفتش کمی قانعکننده بودن. بلند شد و به یقهی پیراهنش نظم داد. جوابهای امگا، تردیدش رو کم میکردن؛ أمّا واقعاً اتّفاق میافتادن؟
«وقت صرف ناهار رسیده. بعد از اون باید درخصوص قوانین، صحبت کنیم.»
گفت و سمت ساختمان عمارت قدم برداشت؛ أمّا تهیونگ منظورش رو از ' قوانین ' متوجّه نشد!
***
در سالن دیگهای از عمارت که مختص صرف وعدههای غذا بود و صرفاً میز سلطنتی بیستوچهارنفره و باری انتهای سالن، در محیطش به چشم میخوردن، با فاصلهای از هم به اندازهی طول میز، روی صندلیهاشون جای گرفته بودن. آشپز و مستخدم همراهش، آخرینظرف رو هم روی میز قرار دادن و عقب ایستادن. مستخدم که نامش سونجه بود، گامهایی سمت جونگکوک برداشت؛ أمّا شاهزاده بدون هیچ کلامی و فقط با حرکت سرش، به تهیونگ اشاره کرد.
سونجه قدمهاش رو سمت جفت شاهزاده سوق داد تا برای پرکردن بشقابش، مساعدت برسونه؛ أمّا درست زمانی که پسر کوچکتر میخواست از چند نوع غدای روی میز، گانجانگ (خرچنگ با سس سویا) موردعلاقهاش رو انتخاب کنه، صوت باصلابت جونگکوک در فضای خلوت سالن به گوش رسید.
«چطوره پیش از اون... سامگیتانگ (سوپ غلیظی پر از فیلهی مرغ، همراه جنسینگ) رو امتحان کنید عالیجناب کیم؟ هنوز بعد از بیماری شب گذشته، توان أوّلیهتون رو کاملاً به دست نیاوردید.»
درواقع بهش پیشنهاد نداد و تعارف هم نکرد! این شبیه یک دستور بود که برای حفظ ظاهر و احترام به جفتش مقابل آشپز و مستخدم با لحن دیگهای مطرح شد.
سونجه کاسه رو از سامگیتانگ پرکرد و پس از اون، سمت شاهزاده رفت. وعدهی ناهار اونروز برای پسر بزرگتر متفاوت بود چراکه صرفاً، صدای برخورد قاشق و چنگالش با بشقاب به گوش نمیرسید که تنهاییتش رو به رخ بکشه؛ کسی رو داشت که باهاش همکلام بشه.
وقتی پسر کوچکتر بعد از اینکه أوّلین قاشق سوپش رو مزه کرد، چهرهاش کمی جمع شد، جونگکوک که تمام حواسش رو به عکسالعملهای جفتش داده بود، به میز نگاهی انداخت.
«بقیهی انتخابها رو هم بچشید. اگر طعم غذاهای شیهو بابطبعتون نیستن، میتونید عذرش رو بخواید و آشپز دیگهای به سلیقهی خودتون انتخاب کنید؛ یا آشپز دیگهای هم کنار شیهو مشغول به کار بشه. تصمیمگیری رو به عهدهی خودتون میذارم عالیجناب کیم.»
طرز گفتار شاهزاده با پسر، مقابل خدمهی عمارتشون رسمی بود تا هیچیک به خودشون اجازهی بیاحترامی به تهیونگ رو ندن. گرگ سرخ پنجم نمیخواست ' امگابودن ' تهیونگ، مجوزی باشه برای رفتارهای تحقیرآمیز.
شیهو - آشپز عمارت - نگاهی منتظر به تهیونگ انداخت أمّا پسر امگا هم سردرگم بود.
«اوه، نه! اخراج زیادهرویه و من... من فقط زیاد سامگیتانگ رو دوست ندارم. حتّی اگر طعم غذاها با ذائقهام همخوان نباشن، میتونم صرفاً بهش یاد بدم. من چند سال هست که ناچارم خودم آشپزی کنم. شاید فقط به سلیقهی غذایی بقیه عادت ندارم.»
نگاهش رو سمت شیهو سوق داد تا مطمئن بشه که ازش دلخور نشده و خطابش کرد:
«اصلاً نمیخوام اینطور فکر کنید که ناخوشایند درستش کردید.»
پس از اون، سرش رو سمت آلفا گردش داد و لبخندی زد که از چشمهای جونگکوک دور موند چراکه با محتویات بشقابش سرگرم بود.
«ممنون از اختیاری که بهم دادید و اینکه سعی میکنید احساس راحتی داشته باشم سرورم.»
حالا حتّی سونجه و شیهو هم گمان میکردن اون دونفر راهی طولانی پیشِ رو دارن چراکه حتّی ذرّهای به هم شبیه نیستن...
شاهزاده بعد از اتمام ناهار، از سونجه خواست دو نوشیدنی به اتاق شخصیاش ببره. اون قصد داشت با جفتش درخصوص قوانینشون صحبت کنه.
***
أوّلینمرتبهای محسوب میشد که اتاق شخصی جونگکوک رو میدید. با خودش فکر میکرد وجود رنگهای تیره در همهجای عمارت و علیالخصوص فضاهای مختص شاهزاده، ضرورت دارن؟ اتاق کار با رنگ سبز زمرّدی و اتاق شخصی با ترکیبی طلایی و زرشکی.
مقابل هم، روی دومبل تکنفره جای گرفته بودن و پسر آلفا فنجان چای طلای موردعلاقهاش رو از روی میز برداشت. جرعهای ازش سرکشید و بهجای قبلش برش گردوند.
«حضورت اینجا، مستلزم عمل به قوانینی هست که رعایتشون مثل یک قرارداد الحاقیه ( قراردادی که یکطرف، قوانینش رو تعیین میکنه و طرف دوم صرفاً حق داره قرارداد رو با تمام قوانینش قبول کنه، حتّی اگر یکمورد رو نپذیره، قرارداد شکل نمیگیره.) اگر گمان میکنی حتّی با یکی از قوانین نمیتونی کنار بیای، این اختیار رو داری که مثل میلیونها انسان دیگه در دنیا که جفت من نیستن، نشانت رو برداری!»
گویا جونگکوک با جملاتش صرفاً قصد داشت تهیونگ رو در تاریکی ناشی از ناامیدی نگه داره؛ أمّا پسر کوچکتر فکر میکرد این، واجد هیچ ایرادی نبود؛ چراکه برای اینکه قادر باشه از روشنایی لذت ببره أوّل باید تاریکی رو بشناسه. تجربهی تضادها درکنار هم، همیشه بیشتر میتونه زیباییها رو نشان بده؛ پس بااطمینان، به چشمهای شاهزاده نگاه کرد و بهش جواب داد:
«من، یکی از اونمیلیونها نفر نیستم.»
حس خوبی نداشت. بهنظر میرسید درحال تحمیل خودش به گرگ سرخش هست و مزاحمش شده؛ أمّا برای کمک به آلفا، مهم نبود اگر ناچار میشد با حس بدش کنار بیاد. بعدها شاید حس ناخوشایند و غرورش بهش غلبه میکردن و به جایی میرسوندنش که صبرش لبریز بشه، أمّا حالا وقتش نبود!
پسر بزرگتر آرنجش رو به دستهی مبل تکیه داد و یک پاش رو روی پای دیگهاش انداخت.
«خوبه.»
کوتاه گفت و تصمیم گرفت زودتر، وضع قانونها رو شروع کنه.
«أوّلینقانون؛ شاید برای تو... احساساتت مهمترین اصل از رابطه باشن أمّا برای من... أوّلیناصل احترام هست و بس! حتّی اگر به همهچیز خاتمه بدیم یا هرگز هیچ عشق دوطرفهای میانمون ایجاد نشه.»
أوّلینقانون، چیزی نبود که تهیونگ هم باهاش مخالفت کنه و برای خودش هم أهمّیّت داشت؛ بهقدری که میخواست باتمام احترامش با آلفا روبهرو بشه. أمّا این وضعیت، حالتی مثل بلاتکلیفی به رابطهشون میداد؛ چنانکه گویا پسر امگا روی خط عشق ایستاده باشه و جونگکوک، قدمی عقبتر از اون؛ یعنی جایی نزدیک به عشق أمّا نه کاملاً رسیده بهش.
«دومینقانون؛ هر لمسی غیر از لمس من، واجد ممنوعیته! درغیراینصورت... هر کسی که تو لمسش کنی یا برعکس، شاید خودش هرگز متوجّه نشه؛ أمّا بهتر هست تو بدونی که اون شخص دلیل مرگ مشخصی داره!»
تهیونگ اطلاع نداشت این ممنوعیت، نامجون رو هم در گبر میگیره یا نه. نمیخواست به این قانون هم اعتراض کنه؛ نه بهخاطر اینکه میتونست باهاش کنار بیاد؛ صرفاً بهاینخاطر که أوّل باید صبر بهخرج میداد تا مشکل درونی شاهزاده با خودش حل بشه. میدونست آلفا، حتماً با خودش گمان میکنه دادن آزادی به پسر امگا، اشتباهی بیش نیست و اون رو به مسیر کثیفی به نام خیانت میکشونه.
«قانون سوم؛ بیدلیل و با هرکسی نمیخندی، با همه خیلی زود صمیمی نمیشی و مزاح نمیکنی؛ در واقع فاصلهات رو با همه، محفوظ نگه میداری؛ حتّی با کیم نامجون و... بهت هشدار میدم! احمقانهترین کاری که میتونی انجام بدی این هست که حساسیتهام رو نادیده بگیری!»
این مرتبه، نتونست فقط سکوت کنه. حق مخالفت نداشت أمّا دستکم میتونست دلیلش رو جویا بشه.
«أمّا... أمّا نامجون برادرمه!»
شاهزاده نگاه خنثی و بیتفاوتی بهش انداخت بدون اینکه موهایی که به چشمهاش حالت جسورانهتری میدادن رو کنار بزنه.
«میتونی این قانون رو نپذیری و ' برادرت ' رو انتخاب کنی. از اینجا بری و هرگز بر نگردی؛ بهاینخاطر که من صرفاً همین یکدفعه، فرصتِ داشتنِ خودم رو بهت میدم. بهت یادآور شدم که بهمثابهی یک قرارداد الحاقیه.»
نامجون تنها خانوادهاش بود. این یعنی أوّل پدر و مادرش و حالا هم برادرش رو باید از دست میداد؟
«میدونم... میدونم که به هیچکس توضیح نمیدی أمّا چرا ارتباطم با اون هم محدودیت داره؟ من ده سال هست تنها خانوادهای که دارم، نامجونه.»
جواب صریح و بهعقیدهی خودش قانعکنندهای داشت. ألبتّه که برای هیچ فردی دلیل نمیآورد أمّا لکنت و ترس ظاهری پسر کوچکتر وقت پرسیدن سؤالش نشون میدادن که مطلعه نباید زیادهروی کنه و جایگاهش رو شناخته.
«اون یک آلفا هست و تو، امگا. ده سال در کنار هم زندگی کردید و چطور میتونم مطمئن باشم بعد از اینکه دورههای هیت تو و رات اون شروع شدن، اتّفاقی بین شما دو نفر نیفتاده؟!»
با حرص خندید و چتریهای ریخته روی پیشانیاش رو کنار زد. چقدر رفتارهاشون متفاوت بود... خودش در برابر گفتههایی که راجع به آلفاش میشنید، میایستاد أمّا جونگکوک - شخصاً - به اون تهمت بیقیدی میزد!
«خونهای که اونجا زندگی می کنیم، تنها خونهی من یا نامجون نیست! پس میتونستیم طی اینمواقع، مدتی توی یکی دیگه از خونهها بگذرونیم. غیر از اون... نامجون توی کتاب فروشیش هم یک اتاق داره. وقتهایی که دورهی هیتِ من بود یا راتِ خودش... نمیاومد خونه و اونجا میموند تا مبادا تسلط گرگهامون باعث بشن اشتباهی ازمون سر بزنه و رفتوآمدش هم برای خودش راحت باشه.»
ایناندازه از جانبداریاش از نامجون، اعصاب پسر بزرگتر رو بههم میریخت و تسلطش نسبت به خشمش رو سختتر میکرد تا شاهرگ پسر کتابفروش رو قطع نکنه!
«این رو به خودت توجیه کن! هر کلامی که من به زبان میارم یا کاری که انجام میدم، نیازی به واکنش ازجانب تو نداره. اگر اتّفاقی نیفتاده، پس بینیاز از هر توضیحی هستی و شخصی که واقعاً به توضیحی احتیاج نداره، بهتر هست سکوت کنه؛ اینطور نیست؟! یاد بگیر زندگی در کنار من، باید ختمِ پُرحرفیهات باشه!»
درواقع همینطور بود. نیازی نداشت که تصور ذهنی جونگکوک درمورد خودش رو درست کنه. احتیاجی به اثبات یا دفاع از خودش نداشت چراکه هر توضیحی درعوض اینکه تبرئهاش کنه، متهمترش میکرد. صرفاً لازم بود صبور باشه تا گذر زمان تصویر واقعی اون رو به شاهزاده نشان بده. تهیونگ باید راه خودش رو میرفت و کار خودش رو به انجام میرسوند تا آیندهشون رو بسازه؛ آیندهای که قربانی زندگی اجدادشون نباشه... بار سنگین اشتباهات تمام جفتهای تاریخ، روی شانههای اون بود...
کناراومدن با قانونهایی که باید قبولشون می کرد، نه دشوار بود و نه ساده؛ تنها، به اینکه شخصی براش تصمیم بگیره عادت نداشت أمّا ازطرفی هم واقف بود که صرفاً یک مرتبه زندگی میکنه و قادره دلسپرده بشه. به امگاهای گرگهای سرخ قبلی اجازه نمیداد شانس زندگی درکنار جونگکوک رو ازش سلب کنن حتّی اگر بهخاطرش کمی آزار میدید.
«قانون چهارم؛ بهتنهایی جاییرفتن، ممنوع!»
پسر بزرگتر با این قانون قصد نداشت جفتش رو محدود کنه؛ اون آزاد بود هرجایی که میخواد، بره و شاهزاده صرفاً اینمنظور رو داشت که تهیونگ نباید بدون محافظهاش از عمارت خارج بشه؛ أمّا چیزی نگفت تا بدونه حتّی اگر بخواد رفتوآمدهای پسر رو تحت تسلط بگیره، با اعتراضش روبهرو میشه یا نه.
«قانون پنجم؛ صداقت، وظیفهی تو در برابر منه... پس هیچوقت سعی نکن به رخم بکشی که باهام صادق بودی یا هستی چون این یک لطف نیست!»
چه کسی وجود داشت که با صداقت، مخالف باشه؟! صرفاً لحن دستوری جونگکوک این رو القا میکرد که گویا سعی داره بهخاطر سختیهای زندگی و ترسهایی که داشت، با تهیونگ بجنگه درحالیکه کاملاً برعکسش باید اتّفاق میافتاد. شاهزاده باید کنار جفتش و همراه اون، با ترسها و سختیهای زندگی میجنگید.
وقتی پسر آلفا با سکوت تهیونگ مواجه شد، ادامه داد:
«قانون ششم؛ رفتن به آزمایشگاه موقتاً ممنوع. تمام کارمندهای اون آزمایشگاه باید مجدداً و با تأیید من انتخاب بشن.»
پسر کوچکتر فقط سرش رو به نشانهی ' فهمیدن ' حرکت داد. باوجود علاقهای که به آزمایشگاهش داشت، چند وقت استراحت برای تمرکز بیشتر روی رابطهشون و پیداکردن راه حل، بد بهنظر نمیرسید. میتونست کمی هم درس بخونه و در آزمون ورودی برای مقطع تحصیلی بالاتر آماده بشه و ألبتّه نمیخواست با مخالفت بیجا حساسیت آلفاش رو نسبت به اطرافیانش و کارمندهای آزمایشگاهش تحریک کنه.
«قانون هفتم؛ هرجایی که میرم بای همراهیم کنی، بهاینخاطر که مایل نیستم رابطهای داشته باشیم که از چشم بقیه دور نگهت دارم.
قانون هشتم؛ باید راجع به لباسهات تجدیدنظر بهعمل بیاری. ترجیحا من باید موقع انتخابشون تأییدشون کنم برای اینکه تو دیگه یک فرد عادی نیستی... جفت شاهزادهای و از افراد خاندان سلطنتی؛ پس برای هر پوششی، اختیار نداری؛ نه اینکه من قصد محدودکردنت رو داشته باشم. هیچوقت با چنیناهانتی نه موافق بودم و نه هستم.
قانون نهم؛ هر غذایی رو صرف نمیکنی، برای اینکه جفت شاهزاده و تمام افراد خاندان سلطنتی باید به سلامتی، أهمّیّت بدن. برای یادگرفتن شرایط زندگی سلطنتی مثل ورزشهای رزمی خاص، زبانهای اصلی جهان، درسهای مرتبط به سیاست و نحوهی حکومت، کمکاری نمیکنی بهاینخاطر که وقتی، برای اتلاف، نداریم و... تو قدرت خاصی داری یا نه؟»
تهیونگ تا اون لحظه سکوت کرده و صرفاً گوش سپرده بود. وقتی اعتراضش فایدهای نداشت و درنهایت ناچار به پذیرش تمام قوانین بود، چرا باید بحثشون رو طولانی میکرد؟
با نگاه دقیقی، به جونگکوک خیره شد. روی بدنش تمرکز کرد و پس از چند لحظه، به سوالش جواب داد.
«روی بازوی سمت چپت یکدونه خال داری.»
شاهزاده سردرگم شد. چند لحظه طول کشید تا متوجّه قدرت امگا بشه و جملهی بعدی رو با تأکید بهوفور، بیشتری نسبت به قبلیها به زبان بیاره.
«قانون دهم و مهمترین خط قرمز من؛ از این قدرتت هرگز استفاه نمیکنی! ردشدن ازش معنیش رسیدن به انتهای خطه! اگر ازش عبور کردی... هیچوقت نمیتونی برگردی و میدونی چرا؟ برای اینکه فرصتش رو بهت نمیدم. درست یک قدم بعد از ردشدنت از روی اون خط، دندانهای گرگم شاهرگت رو میدرن. تابهحال از قدرتت استفاده کردی؟»
باور نمیکرد آلفاش این سوال رو بدون مزاح، پرسیده باشه! بهخاطر تهدید و هشدارش حتّی نترسید. کمی روی مبل، جابهجا شد و دستبهسینه نشست. میخواست با تمام وجودش در برابر شاهزاده صداقت داشته باشه.
«قدرت، برای اینه که استفادهاش کنیم و... ألبتّه که من هم اینکار رو کردم. این یک قدرت خاصه و فکر نمیکنم کسی غیر از من داشته باشه.»
وقت جوابدادنش، لبخدی از شیطنت روی لبهاش جوانه زده بود؛ أمّا شاهزاده متوجّهش نشد.
«هرقدرتی برای این نیست که ازش استفاده بشه!»
پسر بزرگتر با حرص گفت و زبانش رو طبق عادتش کنج گونهاش فشرد.
«روی چند نفر امتحانش کردی؟»
ظاهر متفکری به خودش گرفت. نیازی به تمرکز نداشت چراکه صرفاً چهار مرتبه ازش استفاده کرده بود؛ أمّا ناخوشاید بهنظر نمیرسید که کمی، سربهسر آلفا بذاره. نمیتونست روح پرشیطنت درونش رو از بین ببره.
«چند دفعهای استفادهاش کردم. میدونی؟ این خیلی هیجانانگیزه که هروقت جذب بدنی بشی... بتونی خیلی راحت...»
با دردی که روی گردنش حس کرد، متوجّه شد که وقت مزاح و زیادهروی نیست و صدای اعتراضش بلند به گوش رسید.
«هی! خودت... خودت گفتی که هر قدرتی برای این نیست که ازش استفاده بشه. این کار لعنتیت واقعاً آزاردهندهاست!»
شاهزاده چنان سرد بود که بهنظر میرسید وجود برف، از گرگ سرخ پنجم نشأت گرفته.
«ازت - پرسیدم - چند - بار؟!»
بخشبخش و با تأکید پرسید تا مجدداً وادار به تکرارش نشه. حدس میزد امگای یکدندهاش بهگمان، هر روز دندانهای گرگ سرخش رو باید حس کنه!
«فقط سه مرتبه توی کتاب فروشی و یک دفعه هم فروشگاه. همهی اونها دزدی کرده بودن. ظاهراً حس ششمم بهم میگه استفادهاش کنم.»
هرچند که با لحنش، غبار تشویش به قلب تهیونگ میپاشید؛ أمّا تغییری در نحوهی صحبتش ایجاد نکرد.
«و... چقدر از بدنشون رو دیدی؟»
فشار دندانهای نشان گرگ، هنوز هم روی گردنش حس میشد أمّا مشخص بود که آلفا ایندفعه ناخودآگاه و بهخاطر عصبانیتش درحال انجامدادنشه.
«من... من اصلاً پایینتنههاشون رو ندیدم. کدوم دزد احمقی چیزی که میدزده رو توی باکسرش جاسازی میکنه؟ باکسرها فقط بهاندازهی...»
شاهزاده پیش از اتمام جملهی پسر، پلکهاش رو فشرد و دستش رو بالا آورد تا وادار به سکوتش کنه.
«ادامه نده. درهرحال اگر برمبنای حس ششمت استفادهاش کنی... من هم براساس تمام حواسم که جمع به این قانون هست، شاهرگت رو میزنم.»
بالأخره با خاتمهی این بحث و فروکشکردن خشم آلفا، فشار دندانهای نشان گرگ سرخرنگ روی گردن پسر کوچکتر هم از بین رفت. جونگکوک واقف بود بعدها قوانین دیگهای هم قطعاً اضافه میشن؛ أمّا فعلاً میخواست آخرینموردی که به ذهنش میرسید رو به موارد دیگه، اضافه کنه.
«قانون یازدهم؛ سرپیچی از قانونهام مجازات دارن أمّا صرفاً کافی هست از قدرتت استفاده کنی و مهمتر از اون! فکر خیانت فقط از ذهنت گذر کنه! اونوقته که جانت رو میگیرم و چهبهتر که خودت اینکار رو انجام بدی و خودت رو بکشی پیش از اینکه من دست به عمل بزنم؛ بهاینخاطر اصلاً بهت رحم نمیکنم! این بستگی به خودت داره که کدوم رو ترجیح بدی.»
حتّی ذرّهای واهمه به وجود تهیونگ راه پیدا نکرد. اون میتونست جونگکوک واقعی رو ببینه و وقتی شخصی میتونه واقعیتِ چیزی رو ببینه، احتمالاً میتونه تغییرش بده. تهیونگ میخواست آلفاش رو تغییر بده. میخواست شاهزادهای که فقط سنگدل بهنظر میرسید رو، به جونگکوک حقیقی تبدیل کنه. صرفاً لازم بود بهجای چشمپوشی، واقعاً اون رو ببینه.
«میخوای بگی برای نجات خودت و بهخاطر خودت، جانم رو میگیری؛ درسته؟! أمّا من... هرگز قرار نیست بهت خیانت کنم و میدونی چرا؟»
پسر بزرگتر نیشخندی زد و پس از اینکه یک تای ابروش رو بالا انداخت، لبش رو مرطوب کرد.
«چرا تصور میکنی امکان نداره دست به خیانت بزنی؟ آدمها همیشه همینطور هستن! با خودشون این گمان رو دارن اتّفاقی که برای دیگران افتاده، برای خودشون نمیافته؛ أمّا بعدش که در زمرهی تجربیاتشون قراربگیره، فقط میخوان که از اون وضعیت خارج بشن و با دروغهاشون توجیهش میکنن که با دیگران فرق داشتن... تو واقعاً محتمله که انجامش بدی... میدونی چرا؟»
صبر کرد و وقتی نگاه منتظر امگا رو دید، ادامه داد:
«برای اینکه زندگیت رو، روی پایهای ساختی که متعلق به تو نیست. راهی رو در پیش گرفتی که راه تو نیست بهخاطر اینکه کسی رو انتخاب کردی که قلبش برای تو نیست و... و وقتی راهت رو اشتباه بری، به بیراههای میرسی پر از درد و آشفتگی که برای خلاصی ازش حاضر هستی از هر مسیری برگردی و خودت رو نجات بدی! برای اینکه به جایی میرسی که با خودت میگی ' این، حق من نبود. این اتّفاق نباید برای من میافتاد. ' و بعد، راه نادرستت رو با خیال آسودهتری ادامه میدی.»
ای کاش شاهزاده صرفنظر از مقایسهی زمان حال و گذشته، تنها به این فکر میکرد که تمام داشتههاش برای این هستن که حالش رو خوب کنن؛ أمّا اون، دائماً با ترس از خیانت جفتش یا تکرار سرگذشت اجدادش، در مسیری که قرار بود با طیکردنش حال خوبی داشته باشه، راه رو گم میکرد و به بیراهه میرفت. گرگ سرخ پنجم باید خوشبختی رو در وجود خودش و جفتش پیدا میکرد؛ نه با مقایسهی سرنوشتهاشون برای جلوگیری از اتّفاقات تلخ احتمالی.
تهیونگ، جای نشستنش رو تغییر داد و بلند شد تا کنار آلفا، بنشینه. میخواست با فاصلهی کمتری به چشمهاش نگاه کنه. تمایل داشت دستش رو بگیره أمّا مطلع نبود اجازهاش رو داره یا نه؛ پس فقط دستهاش رو مشت کرد و روی زانوهای خودش قرارداد. تهیونگ خیانت میکرد أمّا فقط به این جونگکوک متظاهر، با جونگکوک واقعی که در افکارش، جان داشت و اون میتونست وجودش رو درون قلبش حس کنه.
«من مثل تو فکر نمیکنم! بهزعم من... بیشترین چیزی که باعث خیانت میشه انتظار برای داشتن یک رابطهی بهتره.»
پسر بزرگتر از گوشهی چشمش نگاهی به امگا انداخت.
«سعی داری بگی... در رابطهی بین ما، اون کسی که انتظار داره، من هستم؛ پس اونکه محتمله خیانت کنه هم منم؟»
نمیفهمید چرا با هر کلامی، محکوم به حکم غیرمنصفانهی قاضی نگاه آلفا میشه. صورتش رو با دستهاش پوشوند و عاجزانه، کلافه، خسته و آرام جواب داد،
«میشه برای قضاوتم عجله نکنی؟»
چند لحظه صبر کرد. دستهاش رو از روی صورتش برداشت و با دیدگان اندوهگینش، به پسر بزرگتر نگاه انداخت. چشمهای درشت روبهروش میتونستن با علاقه، به تهیونگ خیره بشن و به قلبش پَرهایی برای پرواز از شدّت شادی و آرامش بدن؛ أمّا بهقدری بیاعتماد و سرد نگاهش میکردن که بالهای پروازش رو با بیحسی وافرشون، میشکستن.
«تو امروز... سعی داشتی با قوانینت تمام راهها رو روی من ببندی أمّا من پیش از این، باوجود نهایت آزادیم، تویی که نبودی رو انتخاب کردم. خودت هم میدونی که آدمهای بهتر از من یا بهتر از تو، توی دنیا وجود دارن حتّی تا آخرینروز عمرمون و... احتمالاً خیلی از اونها حاضر هستن که با ما رابطه داشته باشن؛ أمّا متوقع و همیشه دنبال یک شخص بهتر بودن، انسان رو ناراضی نگه میداره.»
تردید داشت؛ أمّا به خودش جرأت بخشید و دست گرگ سرخش رو گرفت. به حرفهاش ادامه داد غافل از اینکه پسر بزرگتر در اون لحظه، فرصتی به دست آورده بود تا از قدرتش استفاده کنه.
«برای من این لحظه، تو و هرچیزی که داری... تمام رفتارهات و حتّی زخمها و نقصهات کافی هستین. من نمیخوام راجع به تو یا حتّی رابطهمون تصور یا رویایی داشته باشم و اینها برام تبدیل به انتظار بشن. من فقط میخوام برای بودن کنار هم - همینجور که هستیم - تلاش کنیم. من نمیخوام چیزی رو بیرون از وجود خودمون و رابطهمون پیدا کنم؛ نه حتّی میان تصوراتم.»
جملهاش رو گفت و نفهمید که پسر بزرگتر حتّی متوجّه یک کلمهاش هم نشد چراکه درواقع جونگکوک میتونست با لمس افراد، تمام جملاتی که اشخاص تا همونلحظه از عمرشون صرفاً راجع به خود شاهزاده، به هر طریقی مثل گفتن یا نوشتن، ابراز کرده بودن رو از ذهنشون بخونه و آنچه که از ذهن امگا، راجع به خودش خوند، احساساتی جز عشق و وفاداری رو نشون نمیدادن که این، سبب شد حس خوشایندتری داشته باشه؛ صرفاً نمیدونست چرا وقتی به گذشتهای دورتر رفت، به چیزی شبیه به در بستهای در افکار پسر کوچکتر برخورد. گویا چیزی راجع به خودش، در تفکرات تهیونگ وجود داشت أمّا پشت دَری قفلشده! تلاشهاش برای فهمیدن اون بخش پنهان از ذهن پسر مقابلش، بینتیجهموندن و از خواندن ذهنش دست برداشت چراکه تلاش بیش از اندازهاش سبب سردردش شد.
نگاهی به دستهاشون انداخت و با حس عجیبی دستش رو از میان انگشتهای جفتش بیرون کشید. برخاست و طول و عرض اتاق رو طی کرد. قانون مهم دیگهای رو به یادآورد، چطور تونسته بود مهمترینش رو فراموش کنه؟
«یک قانون دیگه که بهخاطر نداشتمش...»
جملهاش رو ناتمام گذاشت تا پس از جلبشدن توجّه پسر کوچکتر ادامه بده.
«قانون دوازدهم؛ درمورد... رابطههامون... چیزهای سطحی، ساده و مضحکی ازجمله بوسه، آغوش یا لمسهای پیشپاافتاده، ایرادی ندارن؛ أمّا... یک رابطهی جنسی کامل صرفاً وقتی اتّفاق میافته که من بخوام و درنهایت، اصلاً مایل نیستم باوجود این قوانین روی، حساسیتهام دست بذاری و با خودت بگی ' من امروز حوصلهام سر رفته! پس چطور میشه اگر با جفتم لجبازی کنم؟! ' یک گرگ وقتیکه رام کسی میشه، از یاد میبره که قدرتش از اون شخص بیشتره؛ أمّا من حتّی اگر روزی در برابر تو، رام بشم هرگز فراموش نمیکنم که قدرت نابودکردنت رو هم دارم؛ پس از رفتار ملایمم، سوءاستفاده نمیکنی!»
سمت جفتش رفت، دستهاش رو دو طرف بدنش قرارداد، کمی خم شد و نزدیک به صورتش، جملهاش رو از سرگرفت.
«متوجّه شدی عالیجنابِ جوان؟!»
این رو با تأکید گفت و پسر کوچکتر، با تردید دستهاش رو سمت موهای ریخته بر پیشانی شاهزاده برد و با انگشت اشارهاش اونها رو کنار زد. تا اون لحظه به هیچیک از قوانین اعتراضی نداشت. میتونست محض خاطر جفتش به تمام اون شرایط، پایبند باشه چراکه مهم نبود حتّی اگر اونها رو روی کاغذ امضا میکرد. قراردادها و قوانین براش أهمّیّتی نداشتن بهاینخاطر که تهیونگ بدون هیچیک از قوانینی که جونگکوک براش وضع کرد، از مدتی خیلی قبلتر از این، نانوشته و نگفته به تمامشون پایبند بود؛ حتّی اگر شاهزاده برگهای مقابلش میذاشت تا امضا کنه پسر کوچکتر مخالفت نمیکرد چراکه حاضر بود جاهای مهمتری نام خودش و آلفا رو درکنار هم بنویسه و بهش متعهد باشه؛ جاهایی مثل شنهای ساحل، بخار شیشه، برف نشسته روی زمین و گوشه و کنارههای کتابهاش... جاهایی که مهمترین بودن برای اینکه تهیونگ با قلبش، اسمهاشون رو در اون جا و مکانها، کنار هم مینوشت نه با اجبار؛ أمّا باوجود تمام اینها حرفهایی برای گفتن داشت.
«کِی جونگکوک؟»
با تمام صداقتش به چشمهای شاهزاده خیره شد و ادامه داد:
«پس کِی باید همدیگه رو دوست داشته باشیم؟ تو، تمام مدت درحال قضاوت من هستی و با وضع قوانینت اینقدر برای هر دو نفرمون مشغلهتراشی کردی که اصلاً مگر وقتی برای دوستداشتن میمونه؟ لطفا آرامشمون رو پای احتمالاتت تلف نکن. همهی آدمها، داشتهها و نداشتههای خودشون رو دارن که به دیگران مربوط نیست... من و تو گناهی مرتکب نشدیم اگر بقیه، به جایی که میخواستن و عشقی که باید، نرسیدن. اونها ایستادن ولی ما میتونیم شانهبهشانهی هم قدم برداریم. اونها جا زدن؛ ولی ما میتونیم ادامه بدیم. اونها بهانه گرفتن و خسته شدن أمّا ما میتونیم تا وقتی نرسیدیم، کنار هم بجنگیم.»
جونگکوک، چطور میتونست نقش و نگار ناب قلب تهیونگ رو نادیده بگیره و عیار احساسش رو همتراز با همتاهای پیش از اون امگا، ناچیز بشماره؟!
درهرحال، پسر کوچکتر رو خطاب کرد:
«عشق، هرگز اونقدر سخاوتمند نیست که بهت آرامش ببخشه! طَمّاعه؛ پس حتّی داراییهات رو ازت میگیره.»
میان جملات شاهزاده، بهقدر سالیان سال، شکست به چشم میخورد و دلیلش، از تهیونگ پنهان بود؛ أمّا پسر امگا توان داشت تازهنفس، در مسیر عشق پیش بره.
«اجازه بده داراییهایی که عشق ازت میگیره، بیاعتمادی و بدبینی باشن.»
پاسخی عایدش نشد و دیدگانش داشتن متلتمستر از هروقتی به پسر بزرگتر نگاه میکردن. تمام عشقش رو چاشنی لحن صادقانهاش کرد و ادامه داد:
«لطفاً جونگکوک، لطفاً آلفای من! انتقام نرسیدنها و نداشتههای بقیه رو... از آرامش خودمون نگیر.»
شاهزاده از تأثیری که لحن دلنشین جفتش داشت روی اون میذاشت، ترسید. عقب رفت و بدون اینکه پاسخی بده، سمت پنجره قدم برداشت. ایستاد و به دریاچهی پشت عمارتش چشم دوخت.
تهیونگ از جا بلند شد، قدمهای محتاط و مردّدش رو سمت جونگکوک هدایت کرد و نزدیک بهش ایستاد. از پشت در آغوش گرفتش و بهاینسبب که اختلافی در قد نداشتن، چانهاش رو بدون هیچ زحمتی روی شانهی جفتش قرارداد.
«شاید با قوانینت استقلالم رو از دست داده باشم؛ أمّا تو... أوّلویّت من هستی. مهم نیست اگر اینقدر محدودم کنی که کسی رو جز خودت نداشته باشم أمّا... لطفاً خودت رو ازم نگیر.»
شاهزاده حس کرد برای جفتش اینطور بهنظر میرسه که تمام قوانین مختصِّ اون هستن أمّا درست نبود. دستهای امگا رو از دور بدن خودش باز کرد تا بتونه سمتش برگرده و چشمهاش رو نگاه کنه.
«قرار نیست من تنوعطلب باشم و از تو بخوام فقط من رو ببینی؛ نمیخوام همیشه فقط تو سازگار باشی برای اینکه یک امگا هستی و سازگاری، وظیفهات بهشمار میره! منظورم هرگز این نبوده و نیست که فقط تو وفادار باش و من آزادم هر کاری انجام بدم، هر کسی رو لمس کنم یا حدم رو با آدمها نادیده بگیرم. مطمئن باش قانونذاری که قانونهایی رو وضع میکنه بدون اینکه أوّل، خودش بهشون پایبند باشه، لایق پیروی نیست.»
و این جملهاش خیال تهیونگ رو آسوده کرد چراکه ظاهراً شاهزاده میخواست قوانینش عادلانه باشن و خودش هم بهشون عمل کنه...
تهیونگی که در تمام سالهای زندگانیاش، خواهان گرمای قلبش به دست حضور هیچکس نبود، حالا میخواست که حتّی در کنار شاهزاده، خاکستر بشه أمّا جایی نره! پس دربرابر قوانین، اعتراضی نداشت.
شاهزاده بیاطلاع بود تهیونگ، ستونِ بنای عشقی میشد که گرگ سرخ پنجم، سقف احساسش رو برپایهی اون، استوار میکرد و درصورت فقدانش، تمام کاخ عواطف جونگکوک، فرومیریخت. پسر امگا صرفاً یک جملهی دیگه به زبان آورد.
«من، پیش قلب خودم میبازم شاهزاده! پس تردید نداشته باش که همیشه، تو برنده هستی.»
***
ساعتی بعد، نگهبان خبر از رسیدن نامجون داد و آلفا موافق بود که جفتش برای آخرینمرتبه، پسری که بهگفتهی خودش حکم برادرش رو داشت، ببینه و حتّی در آغوشش بگیره؛ أمّا قبلش باید از چیزی مطمئن میشد.
پسر بلندقد، بلافاصله پس از ورودش به اتاق کار جونگکوک، اون رو نادیده گرفت و سمت برادر کوچکترش قدمهای تندی برداشت.
نگرانتر از هروقتی در آغوش گرفتش و با دلهره و اضطراب تمام صورت و بدنش رو وارسی کرد.
«تو... تو حالت خوبه؟ واقعاً خوب هستی؟ شاهزاده که...»
جونگکوک از پشت میزش برخاست و گامهاش رو سمت نامجون، سوق داد. صحبتش رو قطع کرد و ظاهراً برای خوشآمدگویی؛ أمّا درواقع برای استفاده از قدرتش و خوندن ذهنش برای فهمیدن حرفهایی که نامجون تا اون لحظه درموردش زده، دستش رو سمتش دراز کرد.
«نگران نباش. بهش آسیب نزدم.»
گفت و دست پسر کتابفروش رو فشرد. جملات خوشایندی نصیبش نشد چراکه تمام صحبتهای نامجون مخالفتش با رابطهی اون و تهیونگ رو نشون میدادن، نگرانی عجیبی از میان کلماتش حس میکرد که هیچ، براش مطلوب نبود! دلهره و واهمه؛ أمّا ترس از چه چیزی؟!
وقتی به آخرینجمله در گذشتهای دور رسید، از پیش هم آشفتهتر شد؛ چراکه محتویاتش، اینطور بود:
' اوه، خدای من! تو واقعاًتمام مدت رو کنار شاهزاده گذروندی؟! اون بهنظرت فوقالعاده بود؟! هی! نگو که بیشتر از من دوستش داری! '
چرا خوندن ذهن تهیونگ و حالا هم نامجون، احساسات عجیبی بهش القا میکرد؟!
***
روی مبلهای زمرّدیرنگ اتاق کار شاهزاده هر سه نفر، جُدا از هم نشسته بودن. با صوت زنگ ساعت دیواری که عقربههاش چهار بعدازظهر رو نشون میدادن، جونگکوک از روی مبل تکنفرهای که رأس سرویس مبلمان اتاقش قرار داشت، بلند شد و گامهاش رو سمت در، سوق داد.
دستش رو روی دستگیره گذاشت أمّا پیش از فشردنش، سمت جفتش برگشت.
«مستخدم برای پذیرایی میاد. تنهاتون میذارم.»
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، صدای پسر کوچکتر طنین انداخت و چند لحظه صبر کرد تا امگا، خودش رو بهش برسونه.
تهیونگ درست مقابلش ایستاد و با صدای آهستهای که نمیخواست به گوش برادرش برسه، تقریباً زمزمه کرد:
«من... من قانونها رو یادم نرفته و نمیخوام زیر پا بذارمشون؛ أمّا میتونم برای آخریندفعه... بغلش کنم؟»
شاهزاده نگاه جدی و موشکافانهای به مهمانشون انداخت و پاسخدادنش چندان طول نکشید. جفتش باهاش صادق بود و پسر آلفا نمیخواست به پنهانکاری مجبورش کنه.
«برای آخرینمرتبه و درضمن! کوتاه.»
پس از گفتن جملهاش رفت تا ظاهراً به کاری برسه أمّا درواقع میخواست شنوندهی صحبتهای تهیونگ بهواسطهی استفاده از قدرتی باشه که نمیدونست قدرت مشترک هر دو نفرشون هست یا صرفاً خودش بهتنهایی.
پسر امگا تا بستهشدن در، منتظر موند و بعد از نهانسازی غمش میان اجزای چهرهاش لبخد به لب، سمت نامجونی رفت که با دستهایی مشتشده بهخاطر زمزمهای که از برادر کوچکترش شنید، نشسته بود.
«چه قانونی؟!»
پسر بلندقد با حرص آشکاری پرسید و منتظر به تهیونگی نگاه انداخت که کنارش جای گرفت. میدونست نمیتونه از پاسخگویی به نامجون طفره بره؛ پس حالت خوشبینی به چهرهاش داد تا از نگرانی برادر بزرگترش کم کنه.
«شاهزاده اسمشون رو قانون گذاشت؛ أمّا من... حتّی اگر باوجود این شرایط افتضاح، امیدواری به روزهای بعدی برام مثل یک بیماری، دیوانگی، حماقت یا اصلاً توانایی، بهنظر برسه... میتونم به اون قوانین بگم برنامهریزی. یک برنامهریزی خوب برای یک آیندهی خوبتر.»
نامجون نمیتونست بهاندازهی پسر کوچکتر خوشبین باشه! شنیدن کلمهی ' قانون ' اعصابش رو بههم ریخته بود و حدس میزد اون قوانین، ارتباط مستقیمی با محدودکردن تهیونگ دارا هستن چراکه از شاهزادهی گرگ سرخ، چیزی جز این، انتظار نمیرفت.
«این درست نیست! میدونم تو تازه ملاقاتش کردی و احساسی که بهش داری، واجد یک پشتوانهی تاریخی قویه؛ أمّا این رابطه، یک رابطهی بیماره! تو آسیب میبینی برای اینکه جونگکوک سعی داره هویت مستقلت رو ازت سلب کنه. لطفاً! فقط بهخاطر تپش قلبی که موقع دیدنش میگیری، دلتنگیت زمانی که ازش دور هستی، هیجانات و احساساتت، به بودن با اون، ادامه نده.»
متنفر بود از فکری که داشت تن به دیوارهای مغزش میکوبید؛ أمّا صحبتش رو ادامه داد تا به پسر امگا درمورد آیندهاش هشدار داده باشه.
«هرقدر که زمان بگذره، بیماریِ این رابطه، به وجود تو هم سرایت میکنه و تبدیل میشی به کسی که با ازدستدادن هویتش، آزادیش، شادیش و اهدافش مشکلی نداره برای اینکه بخش بیمارِ وجودت برای تسکین خودش به بودن با شاهزاده، محتاجه. زمان که بگذره، بخشی از وجودت به بیماریِ وابستگی و مطیعبودن، خو میگیره و بخش قدرتطلب جونگکوک هم میخواد همیشه تو رو به خودش نیازمند کنه و تسلیمش باشی. اگر اینها عادت بشن، رابطهتون گرفتار یک بیماری طولانی مدت و لاعلاج میشه و نتیجهی این بیماری، ازپاافتادنه.»
نگرانی نامجون رو درک میکرد و قصد نداشت ناامیدش کنه؛ أمّا باید حس واقعیاش رو بهش میگفت؛ تهیونگ، میلیونها مرتبه دنبال آلفای خودش گشت، میلیونها بار به در بسته خورد، ناامید شد و باخت؛ أمّا حالا بهاندازهی میلیونها دفعه پیداکردنش، خوشحال بود.
وقتی چیزی به جفتش مربوط میشد، حد تعادلی نداشت و به بینهایت میرسید حتّی اگر فقط یک بار اتّفاق میافتاد.
«جونگکوک، اینطور نیست! نمیخواد من، صرفاً تسلیمش باشم. مطمئن باش اگر در برابرش سکوت کنم، اون، مطلعه که سکوتم بهجای من لب باز کرده و پر از حرفه. میدونه من فقط میخوام رابطهمون دچار تنش نشه. غیر از این... بهت قول میدم که همیشه تسلیم نباشم. حرف میزنم أمّا بهوقتش؛ زمانیکه هر دو نفرمون آروم باشیم... زمانیکه بتونیم باوجود اختلافمون، به هم احترام بذاریم. شاهزاده واقعاًقرار نیست من رو به قتل برسونه! چرا اینقدر نگران هستی؟!»
پسر بلندقد از روی مبل، برخاست. نگاه سردرگمی به اطرافش انداخت تا در اون محیط ناآشنا جایی یا چیزی رو پیدا کنه که بتونه با دیدنش به کلمات بههمریختهی ذهنش نظم ببخشه و چه چیزی بهتر از عکس قابشدهی جونگکوک که مقابلش، خودنمایی میکرد؟!
سمتش قدم برداشت و به نگاه سردش خیره شد. میتونست از اون چشمها انتظار داشته باشه که روزی عاشقانه به دیدگان برّاق برادرش نگاه کنن؟! نیشخندی به توقعِ خوشباورانهاش زد. نامجون میدونست... خوب از تواناییهای برادرش خبر داشت؛ أمّا قویترین انسان هم در برابر کسی که بهش علاقهمند بود و وقتیکه توسط اون شخص، دوست داشته نمیشد، کم میآورد. بدون اینکه سمت تهیونگ برگرده بهش پاسخ داد:
«ألبتّه. قرار نیست جانت رو بگیره؛ أمّا ظاهراً بهت اجازهی زندگی هم نمیده! تمام پُلهای پشت سرت رو خراب نکن!»
هر دو نفر، بدون این که متوجّه باشن یا حتّی بخوان، به صدای تیکتاک آزاردهندهی عقربههای ساعت گوش سپرده بودن که خبر از گذشتن وقتشون و زمان باقی کمتری برای موندن کنار همدیگه میداد.
تهیونگ هم از روی مبل، بلند شد. درحالیکه صدای قدمهای آهستهاش، بیاراده با صدای ثانیه شمارِ ساعت هماهنگ بود، سمت پسر بزرگتر قدم برداشت و پشت سرش ایستاد چراکه دیدن چشمهای اندوهگین برادرش جدایی رو براش سخت میکرد.
عقلش دسترویدست گذاشته و تهیونگ، فرمانروایی رو به احساسش سپرده بود! برای همین هم سخاوتمندانه چشم میبست به روی بیرحمیهای شاهزاده؛ به دستور حکومتکنندهای که قلب نام داشت و سرپیچی از فرمانش، قدرتی میطلبید که پسر امگا دستکم در اون لحظه، دارا نبود.
«هیچوقت برای من هیچ پُلی وجود نداشت. هر راهی رو امتحان کردم؛ سینهخیز رفتم، شنا و شاید حتّی با بالهایی که قدرتی نداشتن، پرواز کردم أمّا هرگز هیچ پُلی، یک راهِ ساده رو پیش روم نگذاشت... اگر هم پلی دیدم، احتمالاًشبیه سنگهای وسط یک رود خانه بود که با پریدن روی سنگهای بعدی، قبلیها زیر آب فرومیرفتن. انگار که من، راهی یکطرفه رو اومدم و حالا که بهش رسیدم، نمیخوام تمام اون مسیر سخت رو برگردم.»
تقّهای به در اتاق خورد و مستخدمها پس از اجازهای که تهیونگ بهشون داد، با چند سینی بزرگ در دستهاشون وارد شدن. لیوانها و بشقابهای انواع نوشیدنی و کیک رو روی میز چیدن و بعد از اینکه مطمئنشدن همهچیز مرتبه باز هم جفت شاهزاده رو با مهمانش تنها گذاشتن. نامجون بدون اینکه نیمنگاهی به میز کاملی که مستخدمها برای پذیرایی چیده بودن، بیندازه، به آخرینجملهی برادرش پاسخ داد:
«من فقط نگرانت هستم. گوش کن! من... من میدونم که احتمالاًیک درگیری بین احساس و منطقت پیش اومده و این رو هم میدونم که تو افتضاحترین عیب جهان رو داری و یک لعنتیِ بیش از اندازه عاطفی هستی؛ أمّا من اینطور نیستم! پس نمیتونم اجازه بدم نتیجهی درگیری بین عقل و قلبت به لطف احساساتت، انتخابی اشتباه بشه.»
واقف بود گفتن جملات دلگرمکنندهاش نه گوشهای از درد خودش بهخاطر جداییشون رو کم میکردن و نه نگرانی پسر بلند قد رو؛ فقط تصمیم گرفت حقیقتی که بهش باور داشت رو به زبان بیاره. تهیونگ میدونست هرگز اونقدر خوششانس نبوده که اتّفاقات زندگیاش تصمیم بگیرن جوری کنار هم چیده بشن، که اون پسر به آرامش برسه؛ پس خودش باید برای اون آرامش میجنگید.
«أمّا من نگران نیستم! شاید سردرگم شدم یا شبیه کسی که نه ناامید هست و نه امیدوار فقط مثل یک تماشاچی که آخر ماجرا رو نمیدونه، درحال نگاهکردن باشم؛ أمّا این رو میدونم که اگر امروز حس خوبی ندارم، بهتره صبر کنم. فردا احتمالاً روز بهتری باشه؛ این، قانون احتمالاته! من فقط میخوام تحمل کنم و فکر کنم و بعد... خودم و جونگکوک رو از راهی ببرم که به اتّفاقات خوب برسیم. شاید خوشبختی اینطور بهدست بیاد؛ خودت باید به دستش بیاری. هرقدر کارهای سختتری انجام بدی، سهمی که از خوشبختی در اِزای تلاشت به دست میاری هم، بیشتره. من به قانون احتمالات بیشتر از قطعیها و غیرممکنها اعتماد دارم و...»
جملهاش رو ناتمام گذاشت، سمت میز قدم برداشت و نگاهی به نوشیدنیها انداخت. چای نعناعی موردعلاقهی نامجون با شکلاتی همطعمش رو برداشت و مجدداً سمت پسر بزرگتر برگشت درحالیکه ادامهی جملهاش رو میگفت.
«و نمیخوام ناامیدت کنم؛ أمّا شاهزاده حتّی اگر اشتباه باشه، درستترین اشتباه منه.»
نامجون از عشق نه! از جنونی که پسر نسبت به جفتش داشت، باخبر بود و نمیخواست آزارش بده. ازسویی دیگه هم واقف بود که نمیتونه مانع سرنوشت بشه؛ أمّا درکش این معنی رو نداشت که میتونست اجازه بده جونگکوک برادرش رو رنجیدهخاطر کنه؛ علیالخصوص که ازش خاطرهی خوبی نداشت.
«من فقط میخوام تو، خودت باشی؛ نه کسی که جونگکوک توقع داره. گفتی میخوای خوشبختی رو به دست بیاری أمّا چطور میتونی بری دنبالش وقتی دست و پاهات رو بسته؟! فکر میکنی توان داری درون سنگی که سمت چپ قفسهی سینهاشه یا توی وجود سرد و آهنی لعنتیش جایی داشته باشی؟!»
این، درست مثل مرگی زجرآور و دور انتظار هست که مدتها دنبال کسی بگردی و احساسی افسانهای بهش داشته باشی با اینکه حتّی ملاقاتش نکردی؛ أمّا بعد از یافتنش، معشوقت هیچعاطفهای بهت نداشته باشه چراکه هیچ عواطف و احساساتی دارا نیست! ولی تهیونگ میتونست چیزی غیر از بیمهری، در وجود جفتش ببینه؛ ترکیبی از عشق، ترس، خشم، نگرانی و احتیاط که قادر نبود نامی برای این حس پیدا کنه؛ أمّا میتونست بخشهای بهدردنخورش؛ نگرانی، خشم و ترس رو از آلفا بگیره و فقط عشق رو باقی بذاره.
«من، خودم هستم؛ نه کسی که جونگکوک فکر میکنه یا توقع داره. من میخوام سنگی که ازش حرف میزنی رو از بین آهنهای سردی که گفتی، بیرون بِکِشم.»
ترس حسرتشدن شنیدن صدای برادر کوچکترش، وحشتِ دوبارهندیدن خندههاش، نگرانیِ تنهایی گریهکردنهاش و دغدغههای دیگهای که برای اون داشت، تمام وجودش رو روبه فروپاشی میبردن. فقط میخواست راهی پیدا کنه تا خودش رو سر پا نگه داره و اون راه، نموندن تهیونگ، کنار شاهزاده بود.
نامجون با خودش فکر کرد نگاه تلخ گرگ سرخ پنجم، چطور به ذائقهی چشمهای تهیونگ، خوش میاومد وقتی اون دودیدهی معصوم، صرفاً شایستگی نظرگاهی شیرین رو داشتن؟!
«اینهمه خوشقلبی تو، برای شاهزاده فایدهای نداره! فقط لطفی هست که سبب قربانیشدن تو میشه. جونگکوک حتّی برات هیچ قدمی برنداشته أمّا دوستش داری و میخوای نجاتدهندهاش باشی درحالیکه...»
میخواست بگه ' درحالیکه شاهزاده حتّی چند ثانیه دستت رو نگه نداشت تا از درد ظاهرشدن نشان، کم کنه ' أمّا نتونست چراکه نمیخواست قلب نازکتن برادرش از سنگ کلمات، صدمه ببینه؛ پس ادامهاش نداد.
دستهاش رو به کمرش زد و سرش رو پایین انداخت. صدای آرامبخش پسر کوچکتر در گوشش پیچید.
«من یک قربانی نیستم. حتّی نقش نجاتدهنده هم ندارم برای اینکه قرار نیست خودم یا جونگکوک رو تغییر بدم و معمولا هر نجاتدادنی، به تغییر احتیاج داره؛ فقط نمیخوام احمقانه رفتار کنم. آدمها... من فکر میکنم اونها هم خراب میشن. مثل هرچیز دیگهای باید متوجّه بشیم که مشکل از کجاست و حلش کنیم و هیونگ! من آدمها رو بهخاطر کارهایی که برای من انجام میدن دوست ندارم... هیچوقت مادرم رو دوست نداشتم چون اون هم دوستم داشت، هیچوقت علاقهام به پدرم بهخاطر این نبود که ازم مواظبت میکرد؛ حتّی تو رو بهخاطر این دوست ندارم که تنهام نذاشتی و کنارم موندی! احساسات من به شماها مثل یک معامله یا قدردانی و جبران نیست. من فقط... دوستتون دارم.»
ظاهراً بحث بیشتر فایدهای نداشت و نمیتونست پسر امگا رو متقاعد کنه. زندگی درکنار جونگکوک برای تهیونگ نمیتونست راحت باشه چراکه نامجون بهخوبی میدونست برادرش چه رویاهایی در ذهنش برای خودش و جفتش داشت و حالا باوجود شاهزادهای متکبر، هیچیک از رویاهاش رو نمیتونست به واقعیت بکشه چراکه مطمئن بود اون گرگ سرخ، شوقی نسبت به علاقهمندیهای برادرش نداره و زندگی کنارش هیچ وجدی برای اون، باقی نمیذاره.
«جونگکوک، خیلی با رویاهای تو فرق داره! تو کسی رو میخواستی که یک دقیقه هم نتونه ازت دور بمونه... کسی که کنارش بتونی دیوانهتر باشی؛ بهترین دیوانهی دنیا باشی أمّا اون...»
برای پسر بلندقد اینطور بهنظر میرسید؛ بار سنگ نگاه شاهزاده، وزنش بیش از اون بود که شیشهی نازکتن دیدگان تهیونگ، تحت سنگینیاش دوام بیاره. نامجون آرزو میکرد کاش قدرتی داشت تا از چشمهای برادرش، محافظت کنه که مبادا مِهِ اندوه، سبب کدرشدنش بشه.
لبخند غمگینی زد. لبش رو گزید و ادامه داد:
«أمّا اون بهترین، منطقیترین و خستهکنندهترین فرد رو میخواد؛ کسی که مثل خودش از چیزهایی که فکر میکنه بیفایده هستن، مثل عشق و علاقه بگذره برای اینکه بهنظرش اینها دیوانگی هستن! تنهاچیزی که شاهزادهات هیچوقت براش ارزشی قائل نیست، عشقه! هرگز، نبوده. جونگکوک صرفا بلده از عشق، قربانی بگیره.»
واقعیتداشتن اون حرفها و باورشون، سخت بهنظر میرسید؛ أمّا تهیونگ به کناراومدن با سختیها عادت داشت علیالخصوص اگر اونها رو بهخاطر آدمهایی که دوستشون داشت، متحمل میشد.
«میدونم که هیچوقت نمیتونم باهاش مست بشم و بریم توی آبنما دوش بگیریم، نمیتونم باهاش سر یک قرار برم و بهجای اینکه صحبت کنیم، به همدیگه درحالیکه مقابل هم نشستیم و ترکیب احمقانهی سیب زمینی سرخشده و میلک شِیک میخوریم، پیام بفرستیم. نمیتونیم شهربازی بریم و اینقدر سوار ترنهوایی بشیم که تمام پشمکها و پاپکورنهایی که خوردیم رو بالا بیاریم. امکان نداره بتونیم خرید بریم و درعوض اینکه از اتاق پرو استفاده کنم، لباسهایی که میخوام رو، روی همدیگه بپوشم و افتضاح بهنظر برسم؛ پس دستم رو بگیره و ببره توی اتاق پرو، وقتی که شبیه توپی از لباس شدم، اونها رو بیرون بیاره، توی اون اتاقک کوچیک ببوسدم و بهم برای انتخاب، کمک کنه... شاید هرگز ممکن نشه وقتی که بارون میباره بریم بالای یک پل هوایی پاهامون رو آویزان کنیم و فریاد بکشم که چقدر دوستش دارم و احتمالاً دیگه نتونم به لامپها وانیل بزنم یا موقع عصبانیتم اونقدر وسایل بهدردنخور و تخم مرغ ندارم که بشکنمشون؛ أمّا باوجود تمام این هیچوقتها و نداشتنها، جونگکوک رو دارم و همین برام کافیه.»
تا همونلحظه هم تقلا و انتظار، روح برادرش رو فرسوده بود. نمیخواست تهیونگ به جایی برسه که خسته از نفسکشیدن - و نه زندگیکردن - بدون ترس، خواهان این باشه که دست در دست فرشتهی مرگ بذاره.
«نمیخوام تهیونگ! نمیخوام درعوضِ شیطنتهات، تبدیل به فردی منزوی بشی که تنها توانش، پایین انداختن سر، خیرهشدن به کفشهای شاهزاده برای نگاهنکردن بهش به نشانهی ادب و نهایتاً هم اطاعت باشه!»
تهیونگ، سکوت کرد و پاسخهای پیشینش نشون میدادن که امگا قصد داره به بحثهای ناراحتکنندهشون خاتمه بده؛ پس پسر بزرگتر هم باید با لبخندش، خودش و برادرش رو در اون ثانیههای زخمزننده، تسکین میداد.
«پس... احتمالاًیک روز باید برای تحمل جفت خودخواهت بهت جایزه بدم.»
نامجون میخواست به زبان بیاره ' بهشت موعود ' چیزی جز بلور قلب برادرش نیست! شیشهای شفاف که شاهزاده، با بیملاحظگی، میان مرزهاش جولان میداد و قدر موهبتش رو نمیدونست.
«بس کن. تو، تنها موهبتی هستی که گرگ سرخ پنجم باید برای داشتنش شاکر باشه.»
هر دو نفر، خندیدن و نامجون دستهاش رو روی شانههای پسر کوچکتر قرار داد.
«دورشدن ازت برای من، ساده نیست؛ أمّا اگر تحملش تنهاکاری هست که برای تو، از عهدهام برمیاد... این کار رو میکنم؛ فقط بهم قول بده! میدونم تو قوی هستی؛ أمّا هروقت که دیگه نخواستی قوی باشی، با تظاهر، حق خستهشدن رو از خودت نگیر. باهام حرف بزن؛ بسیارخب؟ و مطمئن باش قرار نیست سرزنش یا قضاوتت کنم.»
پسر کوچکتر میدونست که جونگکوک ملاقات اون دو نفر رو ممنوع کرده و فقط اجازه داشتن با هم تماس بگیرن؛ أمّا هیچیک، قرار نبود جایی دورتر برن.
«من باور دارم که قوی هستم؛ أمّا مطمئن باش خیلی راحت میتونم خودم رو راضی کنم که حتّی باوجود قویبودنم احتیاج دارم که با تو، صحبت کنم و هیونگ؟ ما از هم دور نمیشیم فقط جُدا زندگی میکنیم.»
حالا پسر بلندقد باید به تهیونگ میگفت که چرا اومدنش کمی طول کشید؛ درواقع یک ساعت پیش از ملاقاتشون، به عمارت رسید أمّا به دستور قبلی شاهزاده مجبور شد أوّل یونهو رو ملاقات کنه.
«من... با یک دستور سلطنتی غیرقابلسرپیچی، برای مدتی بهعنوان معاون رهبر پک زادهی آتش و درواقع کمک به پدر بزرگم، برای اداره ی شهرک منصوب شدم و باید برم اونجا.»
حالا صدای عقربههای ساعت به گوش تهیونگ نمیرسید؛ چنانکه گویا زمان متوقف شده بود. اون، بدون برادرش میتونست؟! چرا بدترین روزهای عمرش باید در بهترین دوره از زندگیاش اتّفاق میافتادن؟ چرا همیشه باید تمام داراییاش رو میداد تا مرگ، زندگیاش رو به سرقت نبره؟! چرا سادهترینها، همیشه براش سخت بودن و یک آرزو؟
«زود برمیگردی؛ درسته؟ ما میتونیم... میتونیم هر روز با هم تماس بگیریم. حتّی... حتّی تماس تصویری هم خیلی راحته. باید هر روز بهم زنگ بزنی؛ باشه؟ قول میدی؟»
با لحنی معصومانه و دلتنگ پرسید و چشمهای کشیده و برّاق از اشکش رو به برادر بزرگترش دوخت.
نامجون لبخند غمگینی زد و سرش رو حرکت داد.
«قول میدم.»
زنگ ساعت دیواری گذشتن یک ساعت رو بهشون گوشزد کرد و نشون میداد که وقتشون به اتمام رسیده. پسر بزرگتر باید به اتاق جونگکوک میرفت چراکه شاهزاده ازش خواسته بود.
«اون... یعنی شاهزاده ازم خواست که قبل از رفتنم بهش سر بزنم. خداحافظیمون باشه برای موقع رفتن.»
مسألهی مهمتری رو فراموش کرد أمّا تهیونگ بهش یادآورشد؛ بهاینخاطر که فقط برای آخرینمرتبه اجازهاش رو داشت و غیرممکن بود ازش بگذره.
«خدا حافظی و بغل، هیونگ!»
***
کیم نامجون هرگز عادت به اطاعت نداشت؛ أمّا حالا همهچیز فرق می کرد. مهمترین شخص زندگیاش پیش شاهزاده بود و پسر بلندقد میترسید با سرزدن هر رفتار نابهجایی ازجانبش، گرگ سرخ متکبر، برادرش رو برای تلافی آزار بده. دستهاش رو پشتسرش به هم گره زده و با قفسهی سینهی سپرشدهاش بدون اینکه ضعفی از خودش نشون بده، مقابل جونگکوک ایستاده بود که بالأخره سکوت طولانی میانشون با صدای آهنگین شاهزاده شکست.
«امیدوارم خوب از فرصتت بهره برده باشی؛ احتمالاً قرار نیست بهزودی شانس دیداری دوباره با برادرت رو بهت بدم.»
نیشخندی زد بدون اینکه به جایگاه آلفای برادرش أهمّیّتی بده. کسی که وجودش برای تهیونگ ' ضرر ' داشت، جونگکوک بود! ضرری که جبرانش نمیتونست ساده باشه... پاسخی بهش نداد چراکه نمیخواست لحنش، اندوهش رو نشون بده؛ هرچند این، سبب عصبانیتش هم میشد که غریبهای تازه ازراهرسیده براش تکلیفی تعیین کنه.
«تا زمانیکه بدونم کنار تو اتّفاقی براش نمیافته، به دوری فاصلهی میانمون أهمّیّت نمیدم برای اینکه مطمئنم این دوری، صرفاً یک فاصلهی مکانیه. ازش دور میشم أمّا با برادرم خوب رفتار کن وگرنه تمام تلاشهاش برای پیداکردنت رو از بین میبرم میکنم اگر متوجّه بشم که آزارش میدی!»
اشتیاقی به بودن و موندن با تهیونگ نداشت؛ أمّا تا زمانیکه نشانش روی بدن پسر کوچکتر بود، امگا به اون تعلق داشت و گمان میکرد همین، سبب کمی حس تعصبش میشه.
«من میدونم چطور با امگای خودم رفتار کنم.»
پسر بلندقد، چشمهاش رو ریز کرد و پرسید:
«امگای خودم؟!»
نیشخند صداداری زد و نگاهش رو پایین انداخت. پس از چند لحظه سرش رو با حالت تمسخرآمیزی بالا برد و به شاهزادهی روبهروش، با چشمهای نافذش خیره شد.
«اوه! واقعاً؟! تا الآن نبودی و حالا فقط با گذشت چند روز برادر من میشه ' امگای تو؟! ' و براش قانون میذاری و مدعی هستی که رفتار با اون رو بلدی؟ تو آزادیش رو سلب کردی... چرا؟!»
یقیناً که شاهزاده نیازی به توضیح نمیدید؛ علیالخصوص که حد نامجون رو تعیین کرده بود.
«پاسخت رو دادم!»
اینطور نبود که پسر بلندقد متوجّه نشده باشه؛ صرفاُ میخواست واضحتر جوابش رو بشنوه چراکه هنوز هم قادر نبود با چنین شرایطی کنار بیاد. هنوز هم نمیتونست شاهزادهای که خطرناکترین فرد برای تهیونگ بود رو کنار برادرش تحمل کنه!
«امیدوارم منظورت این نباشه که آزادیش رو ازش گرفتی برای اینکه امگای توئه.»
جونگکوک، شستش رو روی لبهاش کشید تایید کرد.
«با هوشی!»
لحنش تمسخرآمیز بود أمّا ألبتّه که مهمانش أهمّیّتی نمیداد.
«واقعاًمیدونی چطور رفتار کنی؟! یقینا حتّی أوّلینانسانها زمانیکه از شاخه و برگ درختها برای پوشش خودشون استفاده میکردن هم طرز تفکری شبیه تو نداشتن. صرفاً چهرهات شبیه به یک شاهزادهی مدرنه؛ أمّا از درون همونقدر پوسیده فکر میکنی. اختیارداشتن، حق هر انسانیه. تو ازش سلبش کردی. برادرم گناهی مرتکب نشده که یک امگاست. پدرش آلفایی ثروتمند از گونهی گرگهای خاکستری الواره. برادر من یک امگای ضعیف، بیچاره، بیاصلونسب و محتاج نیست. اون، به ثروت تو یا قدرتهایی که در کنارت به دست میاره، نیازی نداره.»
گرگ سرخِ بیحوصلهی مقابلش نفرت داشت از این گزافهگوییها؛ أمّا پاسخ میداد چراکه عصبیکردن نامجون سبب میشد حس خوشایندی داشته باشه؛ حسی شبیه بههمریختن اعصاب رقیبش بهش القا میشد!
«برادرت به قدرتهاش کنار من نیازی نداره أمّا...»
ابرویی بالا انداخت، تکبر بیشتری به لحن سردش افزود و ادامه داد:
«أمّا به خود من، چرا... جفت من دیگه نمیتونه بدون آلفای خودش زندگی کنه! متوجّه هستی؟! جانش رو ازدست میده اگر ازم دور بشه!»
با لحن مغرورانه و تقریباً مطمئنی گفت چراکه مسائلی راجع به جفتش بهش ثابت شده بودن و جونگکوک باید برخلاف میلش، بیشتر، از امگای خودش مواظبت میکرد.
«اینکه فقط به خودِ تو نیاز داشته باشه، خیلی شرافتمندانهتر از این هست که بهخاطر قدرتهاش بخواد کنارت بمونه؛ اون، یک دکمه یا وسیله نیست که هروقت بهش احتیاج داشتی سمتش بری. حق نداری موندن یا نموندنت کنارش رو، با نیازداشتن بهش یا بینیازی ازش انتخاب کنی. اون، سطل زبالهی عقدههای کسی نیست.»
ألبتّه که تهیونگ براش یک دکمه، وسیله و سر گرمی نبود. جونگکوک برخلاف بقیه فکر میکرد؛ از هر ده نفر، هفت نفر بتا میشدن، دو نفر آلفا و یک نفر امگا؛ پس در اقلیت قرار داشتن و وجودشون بههرحال ارزشمند بود.
«من نگفتم جفت من، مثل یک دکمهاست. نموندن یا موندنش در کنارم، وابسته به هیچ بینیازی یا نیازی نیست؛ فقط... همهچیز به یک ' تازمانیکه ' بستگی داره. تازمانیکه مطابق میلم رفتار کنه باهاش بهنحوی رفتار میشه که لایقش هست.»
در اون لحظه پسر بلندقد تمایل داشت مشت محکمی به صورت شاهزاده بکوبه و چنانکه گویا عادتهای برادر کوچکترش به اون هم سرایت کرده باشن، میخواست هرچیزی در اون اتاق رو بشکنه و حتّی بدتر! تمام عمارت رو خراب کنه.
«اینهمه غرور لعنتی تو برای چیه؟! چون یک شاهزاده هستی یا یک گرگ سرخ؟ احساسات تو به تهیونگ صرفاً به یک ' تازمانیکه ' ای که بهت دلیل بده وابستهاست؟ این، یک بازی نیست؟ یک بازی که تو، بهخاطر کمبودهات شروعش کردی!»
موضوعی رو به میان آورد که جونگکوک ازش نفرت داشت؛ جایگاهش و سلطنت. باوجود تمام تلاشش برای حفظ خونسردیاش تا اون لحظه، حالا قادر نبود خشمش رو جایی پشت کلمات بیتفاوتش پنهان کنه.
«اگر قصد داشتم طبق جایگاهم با کسی رفتار کنم، مطمئن باش اینقدر راحت مقابلم نمیایستادی تا فرصت داشته باشی مؤاخذهام کنی و تهیونگ هم آزاد یا حتّی زنده نبود! من به قدرتی که به جانشینیم، جایگاهم، پادشاهی پدرم یا گرگ سرخ بودنم وابسته باشه، نیازی ندارم. میخوام قدرتمندیم، منشأگرفته از وجود خودم باشه و درضمن! دلیلی که الآن برای موندن کنار برادرت دارم شاید وابسته به اون ' تازمانیکه ' باشه؛ أمّا اگر تهیونگ واقعاً کسی هست که وانمود میکنه... شاید بتونه دلایل قانعکنندهتری بهم بده.»
نامجون از شاهزادهای که سالها پیش بهش نیش زده بود، توقع نوش و شهد، نداشت!
«سنگدلی، قاتلِ منطقت شده که خونِ اجساد افکار متعفنت رو به من و برادرم میپاشی! از تو... غیر از این هم انتظار نمیره شاهزاده! جز خونخوار بودن! خونخوارِ هرچیزی و هرکسی بودن!»
گرگ سرخ پنجم بهقدری نسبت به جهان و اطرافیانش گمانهای بد داشت که گویا در اعماق سیاهترین نقطهی هستی که حتّی خورشید هم حس عجز میکرد از نوربخشی در فضاش، ایستاده بود و از واهمهی اینکه به هر سویی گام برداره، به قعر چاهِ تاریکتری میافته، حتّی قدمی پیش نمیرفت.
«درست مثل تو که چیزی جز گزافهگویی ازت انتظار نمیره؟! اگر حتّی لحظهای به حفظ جانتون فکر میکردی، لبهات رو برای اظهار این اهانتها، بهکار نمیگرفتی! پس تو هم به ریختهشدن خون خودت و برادرت، چندان بیمیل نیستی!»
یقین داشت شاهزاده با یکبهیک رفتارهاش، ذراتِ تودهی بدخیمِ بیاحساسی رو در قلب تهیونگ شکل میداد. امیدی به کمک برای درمان ازجانب جونگکوک نبود؛ پس دستهاش رو مشت کرد و با پیشبینی آیندهی برادرش، بیپروا پاسخ داد:
«یک بار ازدستدادنِ جان، ترجیح داره به تشویشِ مُدام، در کنار دهشتناکترین موجود تاریخ که نشانی از انسانیت در وجودش نیست! دنیای بعد از مرگ، برای برادرم ایمنتره از گذرانِ زندگی با تو.»
شاید نامجون میبایست مواظب طرز گفتارش میبود؛ چراکه اگر احترام و مراعات، از میانِ انگشتهای تحمل شاهزاده میلغزیدن و میافتادن، خردههای شکستهشون، به تمام وجود پسر کتابفروش صدمه واردمیآورد؛ أمّا پسر بلندقد، توانی برای تسلط به گفتار خودش، نداشت.
«پس... این گذرانِ مُردگیِ تلختر از مرگ رو، برای برادرت دشوارتر نکن! سخت نیست؛ تنها، این کفایت میکنه که عقلت پیش از دهانت بهکار بیفته.»
نامجون حتم داشت روزی میرسید که شعارهای مذهبیِ حکشده از آیینِ تمسخرآمیزِ سنگدلی، بر دیوارهای گچیِ قلب شاهزاده با تیشهای از جنس عشق، نابود میشدن! اینبار کمی محتاطتر بود در جوابدادن.
«سنگدلی رو مصلحت میدونی و حتم دارم روزی میرسه که به این ' مصلحتپرستی ' کفر میورزی! امیدوارم اونروز، برای ایمان به برادرم دیر نشده باشه.»
تهیونگ بهمثابه رزی سفید و طبیعی بود که در خاکِ عشق، ریشه داشت و باید بهش رسیدگی میشد؛ نه گُلی مصنوعی که بههرحال، ظاهرش رو حفظ میکرد. جونگکوک، اینها رو نمیدونست.
«از کُرسیِ خطابه پایین بیا کیمنامجون! شایستگیِ جایگاهش رو دارا نیستی! همنشینی با سکوت، نفع وافِری بهت میرسونه.»
شاهزاده، پس از لحظهای سکوت ادامه داد:
«دلسپردنِ من به برادرت، از جمله تجملاتی برای تهیونگ محسوب میشه که یقینا لایقش نیست! یک فرد وقتنشناس، شایستگی چنین لطفی رو نداره.»
درواقع، علاقهمند شدن خودش به تهیونگ رو لطف تلقی کرد و تجملاتی که شأنِ پسر کوچکتر رو پایینتر از اون میدونست!
«برادرم وقتنشناس نیست؛ با نهایت تأسّف، این... سرنوشته که مایله بیش از اندازه به افتادن اتّفاقات درست در اون ساعتی که باید، أهمّیّت بده.»
پسر امگا، بدساز و حیلهگر نبود؛ أمّا گذشتهی گرگ سرخهای پیشین بهسبب حضور جفتشون، نهتنها جثهای موزون نداشت؛ بلکه قتل و خیانت، کالبدِ گذشته رو بیمار کرده بود. شاید شاهزاده برای این بدگمانیهاش باید درک میشد.
«به مدیرِ زمان، أهمّیّتی نمیدم؛ معشوقِ من بودن، مقصود و جایگاهیه فراتر از حد کیم تهیونگ.»
لحظهای سکوت کرد؛ أمّا نه بهقدری که فرصتی برای پاسخ، به نامجون بده و مجدداً صوت محکمش که پسر کتابفروش رو مخاطب قرارداده بود، به گوش رسید.
«این رو نشنیدی که میگن... مارهای زیبا، زهرهای کُشندهتری دارن؟! برادرت، زیباست!»
تهیونگ، رشتهای محکم و امن از نور بود که تکّهای سیاه و تاریک به نام گرگ سرخ پنجم رو، به خوشبختی و ابدیت، کوک میزد و نامجون گمان میکرد شاهزاده حکم وصلهای ناجور داشت برای گرهخوردن به جاودانگی!
«به خودت هم درون آینه، نگاه کن شاهزاده! جذابیت و چشمگیریت، کم نیست! رویای زندگی در کنار تو برای برادرم، بهمثابهی نفس بوده و هست! اگر جانِ آرزوهاش رو ازش بگیری و تهیونگ بهخاطرت فقط یک دم و بازدم رو با درد و ناامیدی بگذرونه، با دستهای خودم خفهات میکنم و ابدیتی که پیشگوییها راجع به حکومت ابدی تو گفتن رو، از بین میبرم.»
نامجون از درختی که ریشهی عاطفهاش بهسبب زمستانِ بیرحمی خشکیده بود، توقع نداشت به ثمر بنشینه با شکوفههای عشق! أمّا انتظارِ کمی مراعات، زیادهخواهی نبود؛ هرچند که پاسخ خوشایندی عایدش نشد.
«برادرت فقط در اوهام خودش میتونه بالِ پرواز داشته باشه؛ اگر در کنار من خیالِ نابهجایی به ذهنش خطور کنه، بدون تأمل، زمینگیر میشه! پس دست از تهدید بردار. عمارت من، کارخانهای نیست که نقشش تولید آرزوهای برآوردهشدهی تهیونگ باشه.»
به گمانِ نامجون، ألبتّه که همینطور میشد! برادرش پروانهی ظریفبالِ تازه بهبلوغرسیدهای بود که هوای آسمانِ شاهزاده رو داشت؛ أمّا یقیناً جونگکوک، محض امنیت و اطمینانخاطر خودش، پا روی بالهای تهیونگ میذاشت پیش از اینکه اون پروانهی ظریفبال حتّی پیلهاش رو، کامل شکافته باشه. گرگ سرخ، آرزوی پروازِ جفتش رو در نطفه خفه میکرد تا مبادا خیالات بیشتری به ذهنش خطور کنه...
«از قلبِ سیاهچالپَروَرِ تو بیش از این هم انتظار نمیره گرگ سرخ پنجم.»
به سراپای جونگکوک، نگاهی انداخت و ادامه داد:
«کاش میدونستم به پاداش کدوم کارِ پسندیده در زندگیت، پروردگار، دست نوازش به سیاهی تقدیرت کشید و مظهر سفیدی، روشنایی، پاکی و معصومیت - یعنی تهیونگ رو - بهت بخشید تا نورِ تاریکیِ سرنوشتت بشه. برعکسِ تو، که نهتنها گرهای از زندگی برادرم بازنمیکنی؛ بلکه کورترین گرهی ایامش، میشی!»
درنهایت، میتونست از جملات شاهزاده تهدید رو، برداشت کنه. پس از رفتنش چه اتّفاقی برای برادر کوچکترش میافتاد؟ محتمل بود جسارت نامجون رو با رفتار بیرحمانهاش با تهیونگ تلافی کنه و آزارش بده؟ گرچه که پسر کتابفروش از چیزی یا کسی نمیترسید؛ أمّا نه زمانیکه برادرش و درواقع تنها نقطهضعفش رو، خطری تهدید میکرد.
با هجوم این افکار، جسارت چند لحظهی قبل جای خودش رو به واهمهای داد که از نگرانیاش، نشأت داشت. حالا لحنش ناخواسته، حتّی کمی رنگ خواهش گرفته بود. شاید بحث واقعاً فایدهای نداشت و با بیشتر موندنش، حرفهایی میزد که به ضرر پسر امگا تمام میشدن. فقط میخواست آخرینجملاتش رو به زبان بیاره و زودتر، از عمارتِ لعنتشده بیرون بره.
«میدونم که از من متنفر هستی؛ أمّا...»
جونگکوک، یک دستش رو بالا گرفت تا مانع نامجون برای ادامهی کلامش بشه.
«اصلاحش میکنم. اینطور نیست که ازت متنفر باشم؛ صرفاً... مایل نیستم بهنحوی رفتار کنم که بهنظر برسه نسبت بهت، احساس خوشایندی دارم؛ نه به تو و نه برادرت!»
به ساعتش نگاه انداخت و تظاهر کرد که حوصلهاش از این ملاقات سر رفته.
«ادامه بده... أمّا؟!»
پسر بلندقد، پلکهاش رو فشرد تا به خودش مسلط باشه و به جونگکوک نگه که یک بیلیاقته. همیشه بیلیاقت بوده و حتّی مُشتی به صورتش نکوبه!
«أمّا با تهیونگ خوب رفتار کن. اون، هیچوقت به تو صدمه نمیرسونه. همیشه فقط به خودش آسیب میزنه. وقتی که کوچکتر بود و دعوایی پیش میاومد، دیگه شکلاتهایی که براش میبردم رو قبول نمیکرد و چند روز توی اتاقش میموند. بعضی وقتها تکالیف مدرسهاش که انجامشون داده بود رو، بهخاطر عصبانیتش از من پاره میکرد و مجبور میشد از أوّل بنویسه. لباس گرم نمیپوشید و سرما میخورد. خوب نمیخوابید و ضعیف میشد.»
لبش رو گزید تا اشکِ جاخوشکرده درون دیدگانش رو همونجا نگه داره. از گفتن جملهی دیگهای که کلماتش برای خارجشدن از بین لبهاش التماس میکردن منصرف شد چراکه بهتر بود مثل ' رازی ' پیش خودش نگهش داره و جور دیگهای ادامه داد:
«تهیونگ عجیبه. نابودکنندهتر و خطرناکتر از اون، برای خودش، وجود نداره. میدونه اگر کاری رو انجام بده صدمه میبینه أمّا انجامش میده برای اینکه با خودش بیشتر از هر کسی در دنیا، میجنگه و لجبازی میکنه؛ علیه خودش و بهنفع بقیه... درست مثل وقتیکه اومد پیشت. مطمئنم هیچوقت بهت آسیبی نمیرسونه. فقط خودش رو اذیت میکنه و میخوام که حتّی وقتی اون، طرف خودش نیست، تو مواظبش باشی.»
شاید نامجون درست حدس زد. وا قعاًجونگکوک ازش متنفر بود؟ احتمالاُ! شاید شاهزاده اقرار نمیکرد أمّا نمیتونست انکار کنه که اون پسر بلندقد رو رقیب خودش برشمرده و کمتر کسی میتونه به رقیبش حس مقبولی داشته باشه.
بدون اینکه حرصش رو در حالات چهرهاش نشون بده، فقط سعی کرد لحن بیتفاوتش رو حفظ کنه.
«میدونی جملهای که میتونه هر سه نفرمون رو از کنجکاوی و دخالتهات دور نگه داره، چی هست؟»
منتظر موند و ألبتّه که جوابی نمیگرفت؛ پس ادامه داد:
« اون جمله ' ارتباط اون دو نفر به من هیچ ارتباطی نداره ' است. به من نصیحت میکنی درحالیکه جای من نیستی. ساده از موقعیتم و تصمیمی که میتونستی اگر در جایگاه من بودی، بگیری، حرف میزنی و میخوای با برادرت خوب باشم برای اینکه در موقعیت من نیستی. بههرحال... برای جفت من، در کنارم اتّفاقی نمیافته. فقط کافیه تحمل کنه.»
نامجون از نتیجهی این تحمل، اطلاع نداشت. ممکن بود به کمی دلرحمشدن شاهزاده، ختم بشه؟! پس پرسید:
«و نتیجهی تحملش چی میشه؟»
شاهزاده قصد داشت پاسخ بده که درنهایت یا یک نفر و یا هر دو، عادت میکنن؛ أمّا نیازی نبود جواب کاملی به زبان بیاره. بدون هیچ توضیح مضاعفی، تمام جملهی حاضر در ذهنش رو در یک کلمه خلاصه کرد.
«عادت!»
و این دقیقاً چیزی بود که مهمانش ازش میترسید؛ عادت، صرفاً نامش عادت بو؛ أمّا درواقع میشد بهش گفت ' تنها راهحل، موقع بیچارگی ' و اون، بیچارگی رو برای برادر همیشه قوی جسورش نمیخواست!
باید میرفت أمّا نتونست از گفتن آخرینجملهاش صرفنظر کنه.
«تهیونگ تمام عاطفهی جهان رو در قلبش داره؛ أمّا هیچ سهمی از اونعشق رو برای خودش، محفوظ نگه نداشنه. وقتیکه نبودی، تمامش رو برای تو کنار گذاشت و میدونم حالا تمامش رو به تو میبخشه أمّا... اوقاتی که دوستداشتن خودش رو از یاد میبره، لطفا جبرانش کن. وقتی حواسش به خودش نیست تو بهجای اون، مواظبش باش.»
نمیدونست واقعاً محتمله روزی تهیونگ از محبت اون گرگ سرخ سهمی داشته باشه یا نه؛ أمّا بهنظر میرسید قلب جونگکوک، هرگز خانهی گرمی برای برادرش نمیشد و اگر هم خلافش اتّفاق میافتاد، براش خطر بهدنبال داشت. اصلاً چطور اون روحِ سرد، میتونست به ریشههای عشق تهیونگ آسیب نزنه وقتی نامجون میدونست برای شاهزاده، صدمهزدن به اطرافیانش، أوّلینمرتبه نیست؟! یک ' هیچ ' و یک ' بیاحساسی بزرگ ' بهقدری در قلب جونگکوک جای گرفته بودن که جایگاه عشق پسر امگا رو از بین میبردن و اجازه نمیدادن فردی، در اون قلب ساکن بشه. میدونست این نصیحتها حتّی ذرّهای از نگرانیاش کم نمیکنن أمّا در اون لحظه تنها کاری بود که ازش برمیاومد.
تمام روح و جسمش رو نگرانی پُر کرده بود و به هرچیزی چنگ میزد تا کاری کرده باشه حتّی بیفایده!
بدون اینکه خداحافظی کنه، سمت در، قدم برداشت. بلافاصله بعد از اینکه دستش رو روی دستگیره قرار داد، موضوعی به یاد آورد و سمت جونگکوکی برگشت که دستبهسینه ایستاده بود.
«گفتی میخوای خودت قدرتمند باشی؛ أمّا دستکم من، واجد چنین دیدگاهی نسبت بهت نیستم. زمانی بهعنوان یک شاهزادهی قوی باورت میکنم که برادرم در کنارت خوشحال باشه وگرنه با هرمرتبه رنجیدهخاطرکردنش، تو رو صرفاً یک انسان ضعیف میبینم که کمبودهاش رو با عذابدادن دیگران، تلافی میکنه. زمانی باورت میکنم که مطمئن باشم شایستگی تهیونگ رو داری؛ هرچند که لایقِ اون بودن ساده نیست. نه برای تو!»
بدون اینکه از جا حرکت کنه فقط تغییری به حالت ایستادنش داد و دستهاش رو درون جیبهاش برد. نامجون نمیتونست با حرفهاش سبب خشمگینشدنش، بشه.
«اینکه برادرت الآن اینجاست، لیاقت تو رو مشخص نمیکنه؟!»
مهمانش ترجیح داد پاسخ دیگهای نده. شاید اگر تنها نقطهضعفش نمیخواست در کنار شاهزاده بمونه و شاید اگر هرزمان دیگهای بود، تا نفس داشت بحث میکرد أمّا حالا فقط میخواست بره تا سبب آشفتگی بیشتر اوضاع، نشه. میدونست که تهیونگ فشار روحی زیادی رو برای انتخاب بین اون دو نفر تحمل میکنه و این رو هم میدونست که علیالخصوص پس از حکشدن نشان، وجود جونگکوک کنار برادرش بهقدر نبضزدن رگ کنار گردنش براش دارای أهمّیّت هست تا بتونه زنده بمونه. قرار بود ازاونپس، درعوض آغوش خودش، فضایی کوچک میان بازوهای شاهزاده، پناهگاه برادرش باشه و نامجون باید خیلی چیزها رو نادیده میگرفت تا اون مأمن ناامن، مکان آرامشی برای تهیونگ بشه.
اگر پسر امگا میتونست کنار آلفای بیرحمش بلندتر بخنده و لبخندهایی پررنگتر بزنه، برادرش برای جدایی ازش وقت رو تلف نمیکرد.
بالأخره از اون محیط آزاردهنده خارج شد و تهیونگ رو دید که روی مبلی تکنفره روبهروی در اتاق نشسته بود و لبش رو میگزید. با دیدن نامجون برخاست و سمتش رفت.
«هیونگ؟ خوب هستی؟»
دست پسر بلندقد رو گرفت و نگاه خیرهی جونگکوکی که حالا در چهارچوب در ایستاده بود رو ندید.
نامجون، فیالواقع حال خوبی نداشت. فکر میکرد به روزی از زمانهای دورِ آینده که شاید همین یک ساعت بعد بود؛ چراکه بدون تهیونگ ساعتها بهقدر سالها طول میکشیدن؛ روزهایی که باید زیر آسمان، روی تاب همیشگی، در خانهی مشترکشون لحظاتش رو میگذروند و نگاه میکرد به روزها و شبهایی که اضطراب و بیمهری رو بدون وجود برادرش به زندگیاش تحمیل میکردن أمّا یکبهیک اون لحظهها، ارزش شکستن قلب نامجون بهخاطر شادی پسر امگا رو داشتن.
زندگیاش به یک متروکهی بدون ساکِن تبدیل میشد أمّا باید سکوت آزاردهندهی اون مخروبه بدون خندهها و بهانهگیریهای پسر کوچکتر رو تحمل میکرد، چشمهاش رو، به روی تنهاییاش میبست و أهمّیّتی نمیداد که خودش خوشحاله یا نه... فقط مهم بود آخرین لحظهای که تهیونگ خندیده همیشه، همینحالا باشه.
بغضش رو فروبرد و امگا این رو بهخاطر حرکت سیب گلوش متوجّه شد.
«ته؟ بهم قول بده!»
با گرفتگی واضحی در صداش گفت و میدونست پس از رفتنش و جدایی از برادر کوچکترش، اشکهاش، ملازمهای دائمی دیدگانش میشن. تمام ترسها و تلاطمهای کائنات رو بغل میگیره و در اِزاش تنها چیزی که میخواد خوشبختی اونه.
«چ... چه قولی؟»
باصدای شکستهی اون پسر به خودش اومد و سرش رو بالا گرفت تا سدّی مقابل اشکهاش بذاره.
برادرش، گلی بود که از نامجون میخواست پناهش باشه از گزند طوفانی به اسم جونگکوک! أمّا نمیتونست؛ چراکه اون گل، در خاک عشق به شاهزاده ریشه داشت و جایی نمیرفت حتّی اگر باد، گلبرگهاش رو به تاراج میبرد.
«ایندفعه برعکس همیشهاست؛ حتّی اگر تمام جهان طرف تو باشن و بخوان که اینجا بمونی، من طرفت نیستم؛ أمّا بهقدری دوستت دارم که درکت کنم و این درککردن لعنتی دلیل تمام دردی هست که قراره بکشم. فقط بهم قول بده تا مطمئن بشم ارزشش رو داره. در مسیری راه افتادی که مقصدش معلوم نیست. بهم قول بده بهجای درستی برسی و آسیب نبینی. بهخاطر خودت نه! محضخاطر من که تمام مدت سعی کردم برای تو، همه باشم و بهاندازهی همه دوستت دارم؛ پدرت، مادرت، برادرت، دوستت... و تو هم...»
میخواست بهش بگه و تو هم برای من، همه بودی أمّا با گفتنش و ریختن اشکهاش چیزی جلوی جونگکوک میشکست به اسم غرورش.
تهیونگ شاید سِرشکی در دیدگان نامجون نمیدید؛ أمّا درد نهفته در کلماتش رو حس میکرد و از خودش متنفر میشد. حتماً پس از رفتن برادرش بهقدری غمهاش رو با اشکِ چشم، میشست تا تمام بشن و چیزی ازشون نمونه. هروقت میخواست زندگیاش رو بهبود ببخشه، گویا تقدیرش رو عصبانی میکرد و سبب میشد دستهای بیرحمش محکمتر دور گلوش حلقه بشن و خفهاش کنن.
ظاهراً زندگی لعنتشدهاش انتظار داشت تهیونگ، فقط مطیعش باشه. نامجون قرار بود دورترین آدمِ نزدیک بهش بشه و پسر امگا خوب میدونست که قراره بخشی از ذهنش تمام مدت مشغول فکر به برادرش باشه. آرزو میکرد میتونست اون قسمت رو پیدا کنه، از میان مغزش بیرون بیاره و لِهِش کنه پیش از اینکه خاطراتشون عذابش بدن.
با کمی فاصله از اون دو نفر، جونگکوک میان چهارچوب در ایستاده بود و نمیتونست خشمش رو انکار کنه. میدونست پسر کتابفروش بدون اعتراضی از خودش گذشت تا تهیونگ خوشحال باشه؛ این، برای شاهزاده معنایی جز عشق نداشت و با اینکه از تمام احساس جفتش نسبت به خودش مطلع بود، نمیتونست بدگمانیاش نسبت به نامجون رو تحت تسلط بگیره. بهش شک داشت. محتمل بود پسر بلندقد به جفتش علاقهمند باشه؟!
تهیونگ حالا هر دو دست برادرش رو گرفته بود و سعی میکرد منحنی دلگرمکنندهی روی لبش رو حفظ کنه أمّا باوجود لبخند متظاهرانهی روی لبهاش، پسر بلندقد صدای هقهقهای قلبش رو میشنید. میدونست نامجون بهقدری میشناسدش که میتونه حتّی صوت گریههای بلند لبخند تلخی که امگا روی لبهاش نشانده بود رو بشنوه؛ أمّا نمیخواست غمش رو آشکار کنه.
فصلِ جهان کوچک و تاریک دیدگانش، زمستان بود و مردمکهای نامجون که در پسکوچههای سردش قدم برمیداشتن، هرآن روی برفهای اندوهِ باریده، میلغزیدن و تعادل خودشون رو از دست میدادن.
«نگرانم نباش. نمیگم همیشه میتونم خوشحال باشم و آسیبی نبینم. حتما روزهایی هستن که نمیتونم شاد باشم... نمیدونم تا چه زمانی طول میکشه؛ أمّا من باهاش کنار میام.»
این، دقیقاً چیزی بود که پسر بزرگتر ازش میترسید؛ آسیبدیدن اون و کناراومدنش... میخواست اعتراض کنه أمّا مجدد صدای برادرش رو شنید. اینبار جفتِ شاهزاده با صوت آرامتری صحبت کرد تا به گوش جونگکوک نرسه.
«اون، قرار نیست جان من رو بگیره. آلفای من، با من دشمن نیست! واقعاً اونطور نیست که تو فکر میکنی. متأسّفم که بیملاحظهام و ازت انتظار دارم درکم کنی. نمیخوام اینقدر خودخواهانه تمام بار درککردن و تحمل این شرایط رو روی دوش تو بذارم؛ فقط ازت میخوام باور کنی که برادرت بزرگ شده. همیشه، وقتی بهخاطر مشکلاتم نفس کم میآوردم، با تو آروم میشدم ولی شاید وقتش رسیده دیگه بین تنگی نفسگرفتنهام خودم یاد بگیرم آروم بشم. من- من نمیگم که به تو نیاز ندارم... اینقدر دوستت دارم که بهخاطرش همیشه و هر لحظه بهت احتیاج دارم أمّا من...»
نامجون نتونست ادامهی جمله رو بشنوه. بعد از ' أمّا ' ها معمولا حرفهای خوبی گفته نمیشدن و توجیه و دلیلی بهدنبالشون میاومد. حالا اصراری نداشت که آهسته صحبت کنه و آگاهانه صداش رو بالا برد.
«أمّا تو، شاهزاده رو هم دوست داری. خیلی بیشتر از من! اون، دشمن توئه ته! نباید حتماً یک اسلحه در دستش بگیره و به قلبت شلّیک کنه. اون، با تو، دشمنترینه برای اینکه وقتی موقع حکشدن نشان لعنتیش میتونست فقط با گرفتن دستت تمام دردت رو از بین ببره، ایستاد و نگاه کرد. شاهزاده باید کاری میکرد أمّا دست نگه داشت. با هیچ کاری نکردنش، بیشتر از همه بهت آسیب زد و... و اون همیشه همینطوره! همیشه بیشتر از هرکسی به تو صدمه زده و میزنه. شاهزاده در برابر تو، فقط آسیبزدن رو بلده و مهم نیست من چقدر بخوام دربرابرش ازت محافظت کنم چون تو بههرحال آسیبدیدن کنار اون رو به آرامشت کنار من ترجیح میدی!»
حالا اشک درون چشمهای بیگناه تهیونگ جمع شده بود بهاینسبب که چیزهایی رو شنید که نباید... کلمات بیرحمانهای که نامجون به زبان آورد بهمثابه بادِ درّندهای بودن که وجود متلاشیشدهی پسر کوچکتر رو به هرسویی میبردن و معلق میکردن. آلفا، فقط ایستاد و دردکشیدنش رو تماشا کرد؟! نمیتونست انتظار دیگهای داشته باشه چراکه میدونست شاهزاده علاقهای بهش نداره؛ أمّا معنیاش این نبود که قلبش نشکسته و دلش نمیخواسته که جفتش، به دردکشیدنش أهمّیّت بده.
به جونگکوک نگاه نینداخت بهاینخاطر که نمیخواست چشمهای گِلِهمندش دلخوری و پریشانیاش رو نشون بدن؛ ازطرفی نامجون هم نمیخواست اون حرفها رو بزنه أمّا چیزی شبیه به ' مجبور به گفتن بودن ' در وجودش فریاد میکشید تا شاید بتونه برادرش رو از موندن در عمارت، منصرف کنه.
بدون اینکه کلام مضاعفی به لب جاری کنه، پس از اینکه نگاهی عصبی، پر از کینه و انتقام به صاحب عمارت انداخت، راه خروج رو پیش گرفت أمّا تهیونگ از یاد نبرده بود که موقع خداحافظی درآغوش نگرفتدش.
دیدگان اشکآگینش رو به نامجون دوخت أمّا رنجِ نگاهش بیپاسخ موند وقتی پسر بزرگتر، سرش رو پایین انداخت.
«هیونگ؟»
با صدای تحلیلرفتهای گفت أمّا نتیجهای نداشت. نمیخواست سرجای خودش بایسته. تمایل وافری داشت برادرش رو برای آخرینمرتبه در آغوش بگیره؛ بهقدری محکم که کافی باشه برای تمام مدت دوریشون. به قدمهاش سرعت داد، سر راه پسر بزرگتر ایستاد و در آغوش گرفتش. کاش میتونست زمان رو متوقف کنه أمّا اون، بهقدری بیرحم شده بود که حلقهی دستهای تهیونگ رو باز کرد و به عقب هلش داد. پسر امگا با بُهت بهش چشم دوخت. نمیدونست چه اتّفاقی افتاده که باوجود اینکه میدونست باید تهیونگ رو بغل بگیره چون برادرش درحال فروپاشیه، چرا مثل همیشه، بهموقعش محکم بین دستهاش نگهش نمیداره. یعنی ازش دلخور بود؟
«هیونگ؟ من... من متأسّفم. لطفا اینکار رو نکن! فقط بذار یک بار دیگه...»
نامجون به پسر کوچکتر نگاه انداخت. زیباییها، بعضا در صورت هستن، گاهی در سیرت و مواقعی هم، هر دو!
عاشق، بای بهقدر صباحتهای معشوقش، دلداده بشه و نامجون با خودش فکر میکرد گرگ سرخ پنجم، باید میزان بیاندازهای از حس شیفتگی رو به تهیونگ داشته باشه؛ چراکه وجاهتِ برادرش هم در چهره و هم در باطن، حد و مرزی نداشت!
به نگاه دلتنگش خاتمه داد و صداش رو بالابرد.
«یک دفعهی دیگه؟ آره؟ و اگر آخرینمرتبه باشه برای اینکه شاهزاده ممکنه بهخاطر من بهت آسیب بزنه چی؟!»
پس از گفتنش، تنهای به پسر کوچکتر زد و از کنارش گذر کرد؛ أمّا لحن دستوری و قاطع جونگکوک به گوشش رسید.
«صبر کن.»
بدون شتاب أمّا با قدمهایی محکم سمت اون دو پسر رفت و کنار امگاش ایستاد. بیاحترامی به جفتش رو ازطرف هیچکسی نمیپذیرفت!
«متوجّه نیستی که با جفتِ شاهزاده صحبت میکنی؟! باید مقامش رو بهت یادآوری کنم؟»
امگا، با بُهت سمتش چرخید. از خودش پرسید چرا شاهزاده، حبس شده در وجودی لبالب از بیرحمی؟! و فقط میخواست امیدوار باشه که این سنگدلی، حبسی ابد نیست.
«اون برادرمه. حتّی خیلی بیشتر... تنها خانوادهامه. این من هستم که باید بهش احترام بذارم.»
تهیونگ نمیخواست با گرگ سرخ پنجم، همکلام بشه تا مبادا واژههاش بازهم روحش رو لگدکوب کنن؛ أمّا باید از برادرش دفاع میکرد.
شاهزاده، با نگاهی منجمد بهش چشم دوخت و با صدای بمی که گرماش با اون نگاه سرد تناقض داشت، جواب داد:
«اون فقط یک دوست خانوادگیه. تنها خانوادهی تو، در این لحظه و از اینپس، من هستم! من و ملکه و پادشاه!»
نامجون نمیخواست برادرش هم بعد از هر کلامی که به زبان میآورد، وادار بشه به گزیدن لبهاش بهخاطر برخوردهای نهچند ان خوبی که از شاهزاده میدید.
مهمانشون، بدونمعطلی قدمهای رفتهاش رو برگشت تا جونگکوک، جملاتش رو ادامه نده. نمیتونست راهش رو بره و اجازه بده که شاهزادهی متکبر، به برادرش، تنهایی و نداشتن پدر و مادرش رو یادآوری کنه. مقابل تهیونگ ایستاد و سرش رو به نشانهی احترامش خم کرد.
«بهخاطر رفتار گستاخانهام متأسّفم سَروَرم.»
بدون عصبانیت این رو گفت چراکه بهخاطر برادرش تن به هر کاری میسپرد؛ مثل حالا که داشت ازش میگذشت.
قلب پسر امگا با این صحنه خالی شد از هرحس خوشایندی... بهقدری تهی که میتونست حسی به عظمت میل به مرگ رو در خودش جایبده. حاضر بود زمین بخوره أمّا اون لحظه، نامجون رو نبینه که چشمدرچشمش ازش عذرخواهی میکنه. به جونگکوک چیزی نگفت؛ ألبتّه فعلاً! فقط بهاینسبب که قادر نبود نگاهش رو از برادرش بگیره و نمیخواست همین چند لحظهای که وقت داشت تا بهش چشم بدوزه رو ازدست بده.
حال پسر امگا، شبیه به مُردهای متحرک بود و نامجون حتم داشت اگر با ملکالموت، دستبهیقه میشد، فرشتهی مرگ، از بیگناهی خودش و تقصیر شاهزاده حرف به میان میآورد. قاتل روح تهیونگ، تنها، گرگ سرخ پنجم بود.
پسر کتابفروش، ساعتی قبل بهش گفت که باهاش تماس میگیره؛ پس تهیونگ دوباره پرسید تا دستکم، به صحبتکردنهاشون از پشت خطوط تلفن امیدوار بشه.
«هیونگ؟ باهام تماس میگیری؟»
پاسخی نگرفت چراکه نامجون فقط ازش دور و دورتر میشد. صدای شکسته و شاید پر از خواهشش رو شنید أمّا چطور باید بهش میگفت که قرار نیست حتّی تماسی چند ثانیهای باهاش بگیره یا به تماسهای اون جوابی بده برای اینکه قول نمیده همهچیز - هر چیزی که تا اونروز مواظبش بوده - رو خراب نکنه؟! قلبش میخواست قدمهای رفتهاش رو با تمام سرعتش برگرده و برادرش رو در آغوشش بگیره أمّا فقط طی چند دقیقهی آخر تصمیم گرفت تمام قولهاش رو بشکنه و حالا از سرانگشتهای منطقش، بهخاطر کشتن احساساتش خون میچکید.
نامجون نمیخواست با شنیدن صدای تهیونگ، حتّی لحظهای تردید سبب بشه دنبالش بره و پیش خودش برش گردونه. رفت و برادر کوچکترش رو با گلویی خفقانگرفته از بغض تنها گذاشت.
بالأخره از عمارت شاهزاده خارج شد و با قدمهایی نامتعادل خودش رو به ماشینش رسوند. دیگه نیازی نمیدید که نگران غرورش باشه. هوای روشن روز براش تاریک شده بود... تاریک بهاندازهی سیاهی تصور زندگی بدون تهیونگ؛ بهقدری کدر که بعید میدونست هیچ نوری قادر باشه مجدداً روشنش کنه و قلبش خالی از هر حس و هر شخصی بهنظر میرسید؛ تهی بهاندازهی کوچ تمام ساکنهای زمین به سیارهای دیگه. بغضش شکست و اشک نه! قطرههای غم از دیدگانش میچکیدن و روی گونههاش غلت میخوردن. این، دومینمرتبهای بود که نامجون در تمام مدت زندگیاش گریه میکرد؛ درواقع این، دومیندفعهای بود که برای ازدستدادن تهیونگ، گریه میکرد... سرش رو روی فرمان گذاشت و پلکهاش رو فروبست. صدای هقهقش در فضای کوچک ماشینش پیچید. در قلبش به برادرش تضرع میکرد که مثل اون، گریه سرنده چراکه پسر امگا فیالحال کسی رو نداشت که اشکهاش رو پاک کنه. پس از چند دقیقه با دستی که ارتعاش محسوسی داشت ماشین رو روشن کرد تا فقط از اونجا دور بشه. در زندگیاش به چیز خاصی اعتقاد نداشت أمّا برای بار دوم، با رفتن تهیونگ، به زندگی پس از مرگ اعتقاد پیدا کرد...
همونطور که نمیشد خزان رو از یاد یک برگ نارنجی و خشکشدهی پاییزی پاک کرد، غمی که چند سال پیش جونگکوک مسببش شده بود هم از قلب نامجون زدوده نمیشد...
***
اگر عشق را
با تمام قلب خود بخشیدی
و او آن را نخواست
نمیتوانی آن را
بازپس بگیری
قلب تو
برای همیشه
از دست رفتهاست
-سیلیویا پلات
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...