قسمت بیست و دو: «و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟
که تا همیشه؟
که جاودان؟
که هنوز؟»-محمّدسعید میرزایی
***
تصویر ابرها در رودخانهی کمعمق منعکس شده بود و میشد نامش رو ' رودخانهی ابری ' گذاشت.
برگ بیدهای مجنون، بر سطح آب افتاده و از دوری معشوق، خفهشده بودن. جسدهای پسزدهشدهشون روی سطح آب، این مرگ عاشقانه روگواهی میداد.
شاهزده و جفتش میان طاقِ آلاچیقمانند و سنگی، ایستاده بودن و پسر کوچکتر در اونلحظه به وجود جان در بدن خودش هم تردید داشت!
باید از خودش میپرسید زندهاست یا نه؟ کمی عقب رفت تا به ستون سفیدرنگ تکیه بده. قلبش مدرکِ اثباتکنندهی عشق بود و تپشهاش، اقرار؛ أمّا هنوز هم گمان میکرد نقوشِ دلدادگی بر روح شاهزاده، تصاویری باطله بودن و استناد به اونها امکان نداشت؛ پس مجدّداً پرسید:
«و... واقعاً استثنا نداره؟!»
دلدادن به تهیونگ، هیچ سخت نبود؛ تنها، عشق میطلبید و دل بهش سپردن طی مدّت کوتاهی، سادهترین أمرممکن شد؛ کاری که برعکس! انجامندادنش ارادهای راسخ میخواست. دوستنداشتنش، بههیچوجه در قوارهی قلب شاهزاده جای نمیگرفت.
شاهزاده به پهلوهای جفتش چنگ زد تا نگهش داره و بهش نزدیکتر شد. از خطّ خوشتراش فکش تا لالهی گوشش رو بوسید و بدون فاصلهدادن لبهاش، زمزمه کرد:
«دوستت دارم پادشاهِ ماه.»
نفسهای امگا با شنیدن جملهی کوتاه خدای قلبش، در ریهاش به قتل رسیدن و شاهزاده با تکرار مجدّدش، دمها و بازدمهای معشوقش رو، جانِ دوبارهای بخشید. تکرارش کرد و پرندهی سفید و کوچک قلب تهیونگ رو با جملهی زیبای «دوستت دارم» از قفسِ دلهرهها رهایی داد تا با اطمینان، در آسمان عشق به پرواز دربیاد.
گرگ پسر امگا زوزهای کشید و پنجههاش رو روی هم قرار داد. سرش رو خم کرد تا احترامش به جفت سرخرنگش رو نشون بده و با تمام وجودش تبدیلشدن تهیونگ رو تمنّا میکرد؛ أمّا پسر امگا میخواست طی اون لحظه، خودش در کنار شاهزاده آرامش بگیره. گرگ سرخ جونگکوک که جفتش رو خواستار بود، اینبار بدون ارادهی صاحبش، قصد کرد دندانش رو آهسته جای نشان پسر کوچکتر فشار بده تا متوجّهش که جفت سفیدرنگش رو میخواد؛ أمّا با خشمی که ازجانب شاهزاده نصیبش شد، چشمهای سرخ از عصبانیّتش، به رنگ طلایی خودشون برگشتن و بعد از زوزهای که گویای نارضایتیاش بود، دیگه اصرار نکرد.
ترکیب رایحههای فریزیای روییده کنار سواحل مدیترانهای و شکوفههای لیموی آمیخته به نت ملایم چاکلتکازموس، تمام گلهای اطرافشون رو پریشان کرده بود و ألبتّه که به دیوانگی طبیعت هم أهمّیّتی نمیدادن.
صوت پسر بزرگتر طنین انداخت.
«خطٰ نگاهم اونقدر ناخوانا بود که خوانشِ عشق ازش رو بلد نبودی؟!»
هرچند فصل نگاه شاهزاده، سرمای پیشین رو نداشت که پرندهی قلب تهیونگ رومجبور به کوچ کنه؛ دیگه اونقدر خزانزده نبود که سرماش به فصل گرم آسمان دیدگان تهیونگ هم سرایت کنه و اشکهاش شبیه به برگریزانِ پاییز، از چشمهاش فروبیفتن؛ أمّا پسر کوچکتر جواب داد:
«من... باور داشتم این إتّفاق نمیافته؛ پس اگر هم چیزی ازش میخوندم، به پای اشتباه و کمسوادیم برای بَلدبودن نگاهت میذاشتم.»
مردمکهای تهیونگ حالا فهمیده بودن که مخاطب کتاب عاشقانهی نگاه شاهزادهاش هستن؛ یادگیری خطوطش براشون راحت بهنظر نمیرسید چراکه مشابه دستخطّ احساسش رو هرگز ندیده بودن؛ أمّا تکرار و مرور اون صفحات پر از احساس، خوانش و فهمشون رو بهشون یاد میداد.
شاهزاده دستش رو روی قلب تهیونگ گذاشت و بعد از بوسهای روی شاهرگ گردنش که مطمئنّاً اون باریکهی آبیرنگ رو به آتش کشید، با انگشت شستش کنارهی گردن جفتش رو نوازش کرد.
«دیگه از چیزی نترس اِما. به دوست داشتنم تکیه کن؛ به خودت قسم که ازش تکیهگاه أمنی برات میسازم.»
زانوهای پسر کوچکتر سست شدن و چیزی تا فروداومدنشون روی زمین، باقی نبود. شاهزاده نمیخواست چیزی معشوقش رو به زانو بیندازه؛ خودش به ستون تکیه زد و کمر تهیونگ رو محکم نگه داشت تا تکیهگاهش بشه. کلمههای گرگ سرخ پنجم زیر باران دیدگان تهیونگ آواره شدن و در سایهبان سکوت، پناه گرفتن. فقط تونست بوسههای بیوقفهای پشت پلکهای معشوقش بنشونه تا شاید قادر بشه آسمان چشمهاش رو از ابرهای بارانزا، پاک کنه.
مردمکهاش نیاز داشتن در پناهگاه تیره أمّا بلورین دو دیدهی معشوقش، آرامش بگیرن؛ نه اینکه میان سیل سرشکهاش هر لحظه غوطهور باشن. تهیونگ چنگی به پارچهی پالتوی شاهزاده زد و صوت آهستهاش رو به گوشش رسوند.
«تو... آسمون بودی و آفتاب. من، زمین و آفتابگردون؛ حتّی اگر پشت ابر بیاحساسی میموندی و بارها سرم رو به هرطرفی میچرخوندم که سمتت باشم، همینکه گرمایی از تو به من میرسید، کافی بود. از... کِی متوجّهش شدی؟ بعد از رابطهمون؟»
تنش، دشت شکوفههای لیمو و گلهای چاکلتکازموسی رایحهاش بود؛ معطّرتر و آمیخته به عطر ناشناختهای که رایحهاش رو هزاران مرتبه خلسهآورتر از حالت عادیاش جِلوه میداد و قطعاً اون عطر ناشناخته، ناشی از خوشحالی بیسابقهی پسر امگا بود. دستهای شاهزاده برای لمس جفتش ارتعاش داشتن؛ شاید بهاینخاطر که میترسید حتّی با بوسهاش آرامش پروانههای نشسته بر گلبرگهای وجود معشوقش رو خدشهدار کنه.
تهیونگ از چه زمانی تونست اونقدر برای شاهزاده عزیز بشه که جونگکوک از آسیبزدن بهش حتّی با نوازشش، واهمه داشته باشه؟ غربتِ نزدیکِ میانشون، خیلی پیشتر از اون زمانیکه جفتش تصوّر میکرد، به پایان رسیده بود.
«خیلی قبلتر لومیر. وقتی داشتیم به بلژیک میرفتیم و بهخاطر عصبانیّتم شیشههای فرودگاه، شکستن. پیش از اینکه بدونم تو، هانئولی. درواقع با شکستن شیشهها یعنی قدرت جدیدی به دست آوردهبودم و قدرت جدید، تنها باوجود احساسی حقیقی دوطرفه پدیدار میشد.»
با بیصبری، خودش رو در چهارچوب آغوش جونگکوک جای داد و دستهای پسر آلفا روی کمر و میان موهاش به حرکت دراومدن. دلش میخواست تمام مدّت، آغوش جونگکوک رو بهجای بافت سفیدرنگش بهتن کنه؛ همونقدر بیمرز با تنش و یقیناً گرمتر از هُرمی که تار و پود لباس، بهش میدادن.
«چرا زودتر بهم نگفتی؟!»
تهیونگ، دیگه میتونست حتّی به روزهای هفته هم أهمّیّت نده؛ چه أهمّیّتی داشت شنبه یا یکشنبه؟! هر روز براش روز عشق بود!
ازجانب دیگه، شاهزاده باید بهش میگفت هیچ لفظی در گنجاندن احساس جونگکوک میان حروف خودش، بهاندازهای توانا نبود که قادر باشه حریفِ لبهای فروبسته و خاموشش بشه.
«حتّی نمیدونستم با چه کلماتی بهت ابرازش کنم که تعبیر تو ازش، چیزی فراتر از عشق باشه.»
پروانههای آبی روحش، از عطر خلسهآور رایحهاش، روی گلبرگهای شکوفههای لیمو آرام گرفته بودن چراکه حالا در هوای أمن عشق شاهزاده میتونستن به پرواز دربیان؛ أمّا باید چیزی میپرسید؛ پس با دیدگانی که کلمهبهکلمه حاملِ غزلی با محتوای پرستش بودن، به خدای قلبش چشم دوخت.
«بهاینخاطر بود که فکر میکردی احتمال داره باعث
بشه از حدّم فراتر برم؟»
نبض شعرهای جانگرفته در ذهن شاهزاده، تند میزد از اضطرابِ بهاندازهی کافی، عاشقانهنبودن برای معشوقش؛ أمّا فعلاً باید به جملات ساده رضایت میداد.
«روزها درحال خویشتنداری بودم و شبها به مجازاتش شکنجه میشدم. سهم نگاهی که در طول روز از خودم دریغ میکردم رو، شبها بدون اینکه متوجّه بشی، ازت میگرفتم. فکر نکن از روی غرور بود؛ نه! گفتنش بهت، مسئولیّت داشت و شایستهی مسئولیّتم نبودم. دائماً باعث آسیبدیدنت میشدم و دوستداشتن... اگر اسمش دِگر آزاری یا بهتر بگم؛ معشوقآزاری از روی جنون بود، نمیخواستمش و هر اسمی جز عشق، روی احساسم میذاشتم أمّا... خودم رو فریب میدادم؟! ماهیّت حسّم که عوض نمیشد! پس فقط خواستم انکارش کنم.»
دستها و پاهاش رو گم کرده بود؛ بهقدری گم که نه میتونست قدمی از شاهزاده فاصله بگیره و نه حتّی اشکهای خودش رو پاک کنه! تنها، تمایل داشت سر، بهلاکِ عشق ببره و ترک تعلّق کنه از هر غیری جز دلدارش. با دو دستش به آستین پالتوی جونگکوک چنگ محکمتری زد و لب باز کرد.
«مـ... میشه اشکهام رو پاک کنی؟! چشمهام رو تار کردن. نمیبینمت و نـ... نمیخوام دستت رو ول کنم.»
تهیونگ حالا بهانهای به اسم «عشق دوطرفه» داشت که بتونه بیشتر معشوقش رو ببوسه، محکمتر در آغوش بگیردش، بیپروا و آسودهخاطر، کنارش شیطنت کنه و بدون إحتیاج به دلیلی مثل سرمای هوا، دستهاش رو محکمتر بگیره؛ پس بعد از فشار محسوسی ادامه داد:
«دنبال بهانه بودم جونگکوک.»
دیدگان تهیونگ، سِیل داشتن. دستهاش ارتعاشی مثل زلزله و قلبش شعلههای آتش. ازجانب دیگه، نگاه شاهزاده نسیم ملایمی بود که نوازشوار، شاخههای تپش رو در قلب تهیونگ به ارتعاش وامیداشت و رایحهی شکوفههای لیمو رو بیش از هر زمانی میپراکنید.
«چرا اِمای من؟»
مطّلع نبود خودش برای خدای قلبش شیفتهتر شده، یا معبودش، پرستیدنیتر؛ أمّا باید عبادتِ معبود موردعلاقهاش رو بهجا میآورد و در اون لحظه، بیمعطّلی لبش رو روی خال پایینِ لبهای شاهزاده گذاشت. لبهاش گویا به خانه و مکان أمنشون رسیده بودن که تسکین گرفتن. ارتعاششون از بین رفت و بدون هیچ تشویشی، روی لبهای معشوقش جا خوش کردن.
«برای اینکه بیشتر دوستت داشته باشم.»
جونگکوک گریه نمیکرد أمّا دشت بارانزدهی قهوهی دیدگانش به وضوح خودش رو به رخ نگاه تهیونگ میکشید. شاهزاده باید سدّی مقابل اشکهای معشوقش بنا میکرد.
«اشکت مثل شبنمِ نشسته روی شیشهی عمر منه
لینائوس. تو میخوای اون شیشه تَرَک برداره؟!»
انتظارِ منجمد، محال، دور و رسوبکرده در اعماق سیاه دیدگانش، با گرمشدن قلبش، ذوب شد. سمت گونههاش راه افتاده و به اشکِ شوق، تغییر شکل داده بود. چقدر گرمای حرفبهحرف جملهی «دوستت دارم» ای که جونگکوک گفت، به موقع تونست از خشکشدن خون میان رگهای جسم نیمهجانِ امیدش، جلوگیری کنه.
«یـ... یعنی...»
با شکوفههای دوباره شکفتهشدهی رایحهاش، همراه شده بود که رُزخندهی روی لبهاش مجدّداً زیباتر از هر وقتی، چشمگیری و شیرینی خودش رو به رخ کشید. فالگیر نبود؛ أمّا نقشی که در قهوهی دیدگان جونگکوک میدید، حتّی تبسمهای بیشتری رو براش رقم میزد. چشمهای شاهزاده اینبار تضمینی أمن برای ابدیّت عشقشون بهش میدادن. قهوهی نگاه معشوقش، از عمر بیپایان احساس میانشون حکایت میکرد.
تهیونگ هرچند اشک شوق داشت؛ أمّا سرمای بلور جا خوشکرده در دیدگانش روی شیشهی مردمکهای پسر آلفا هم نشست و طولی نکشید که شاهزاده، ابرهای بارانزا رو در چشم آسمان گذاشت؛ معشوقش گریه میکرد و آسمان، سکوت؟! امکان نداشت! تمام کائنات رو به خدمت اله عشقش درمیآورد.
جونگکوک جملهی ناتمام دلدارش رو تکمیل کرد.
«تو، شیشهی عمر این شاهزاده هستی عالیجناب کیم.»
واژههای تشنه به عشق پسر امگا، نیاز داشتن با عاشقانههای اطمینانبخش معشوقش سیراب بشن؛ أمّا همون لحظه لبهای جونگکوک، بیمقدّمه روی لبهاش قرار گرفتن. نسیم با ارتعاش سردش و جُنبشی محسوس، سرمای خودش رو روی پوستشون به جا میذاشت؛ أمّا گرمای عشقی که از پیچش رگهای اون دوپسر عبور و به تمام وجودشون نفوذ کرده بود، سبب میشد حسّ لامسهشون با سرما بجنگه تا شاهزاده و جفتش بیأهمّیّت به هیچ مانعی، غرق در وجود همدیگه باشن.
هر دو، میان التهاب لبهای هم و بین آتشی که با هر لمس و نوازش زبانه میکشید، گُر میگرفتن و سرمای هوا معنای خودش رو از دست داده بود؛ أمّا جونگکوک نمیتونست معنای ترس «اِمانوئل بدون قایق اومد و لباسهاش خیس هستن.» رو برای خودش از بین ببره. دست از بوسه کشید و بعد از منظّمشدن دم و بازدمهاشون جفتش رو برای رفتن سمت قایق و برگشتن به قصر هدایت کرد أمّا صدای اعتراضش رو شنید.
«میشه... میشه از اینجا نریم؟! من الآن خواب هستم؛ اگه بریم، بیدار میشم و تو، دوستم نداری.»
جونگکوک بوسیدش؛ با مردمکهاش پرسهای میان ستارگان دیدگان دلدارش زد، دستش رو فشرد و درحالیکه با انگشت شستش کنج چشمش رونوازش میکرد، روی لبهاش زمزمهوار گفت:
«دیدی اِمای من؟! با بوسهی شاهزاده بیدار نشدی. پس... هرچند که زیبایی؛ أمّا زیبای خفته نیستی که بوسه از خواب بیدارت کنه.»
هنوز هم باور نمیکرد اگر شروعِ مسیرِ عشقِ پر از نور، شکوفهی لیمو، گلهای چاکلتکازموس و درختهای بارانخوردهی گرمسیری با آسمانی پر از زیباترین ستارهها که خودش سازندهاش بود رو در قلب شاهزاده، پیدا و دنبال کنه، به هیچ انتهایی نمیرسه!
«اگه از اینجا بریم، باز هم دوستم داری؟»
حضور نصفه و نیمهی شاهزادهاش در زندگیاش به پایان رسیده بود و وجودش تماما به اله عشقش تعلّق داشت؛ أمّا عادت به اون حضورِ نصفه و نیمه سبب میشد قلب تهیونگ حقیقت رو باور نکنه. شاهزاده باید دستِ انکاری که با قساوت، سمت باور معشوقش دراز شده بود رو قطع میکرد.
«دارم.»
جملهی کوتاه جونگکوک، مُهر تأییدی بود که غمهای پسر کوچکتر رو برای همیشه از قلب شیشهای معشوقش، پاک کنه. کدوم اندوه لعنتشدهای جرأت سرپیچی از دستور عاشقانهی قدرتمندترین گرگ تاریخ - گرگ سرخ پنجم - رو داشت؟!
«اگه بخوابم و بیدار بشم، فردا هم دوستم داری؟!»
چطور باید تهیونگ رو به این باور میرسوند که قهوهی بیش از اندازه تلخ و نخواستنی قلبش، که در کافهی جهان هیچ خریداری نداشت، حالا با عشق به آفتابگردانش شیرین شده بود فقط برای اون و نه برای هیچ خریدار دیگهای؟!
«فردا بیشتر از امروز دوستت دارم.»
کلماتی که در قفسهی سینهی پسر امگا دیوان شعری از اشعاری با مضمون درد میساختن، حالا پر از غزلهای عاشقانهای که آرامش رو میان ألفاظشون فریاد میزدن، شده بود؛ عاشقانههای پر از آرامشی که از جملهی «دوستت دارم» شاهزادهاش الهام میگرفتن. قافیههای صبر و وزن انتظار در شعرهاش جای خودشون رو به رسیدن داده و بهخاطر خوشحالی بیش از حدّش، به بیوزنی رسیده بودن.
«فردا هم بخوابم، پسفردا هنوز هم دوستم داری؟»
به صورتِ پادشاه ماهش چشم دوخت. تهیونگ، ماهِ شاهزاده بود؛ ماه صبح و ماه شبش. ماه هر لحظهاش و نور مأنوس با روح تاریکش که بهش نور میبخشید.
«پسفردا هم دوستت دارم؛ خیلی بیشتر از فردا.»
قلب پسر کوچکتر تپش گرفت و این، بهخاطر ضربانهای تندشدهاش نبود! بهسبب عشقی بود که لابهلای رگهاش حالا داشت با شدّت بیشتری ابرازوجود میکرد.
«روز... روزهای بعد هم؟»
دفتر نقّاشیاش و نوشتههاش برای معشوقش، حریف درد عشقش نمیشدن؛ تنها راه تسکینش، ابرازش بود. برای همین هم بیپروا حسش رو به زبان میآورد.
«تا آخرینروزی که زندهام، هر ساعت بیشتر از ساعت قبل و... و حالا که عمری ابدی داریم، پس این یعنی تا ابد! تا وقتیکه دنیا پابرجاست. آخریندقیقهی جهان، لحظهایه که بیشتر از هروقتی میتونم دوستت داشته باشم.»
دریای ماهپارههای دیدگان تهیونگ هر لحظه عمیقتر میشد ونفسِ نگاه جونگکوک رو میگرفت؛ پس اقرارکردن، اینطور بود که حتّی انسان رو از قبل هم دلدادهتر کنه؟! شاهزاده گمان میکرد دلسپردهتر از پیش شده و نمیدونست این خوبه یا بد! پلکش میپرید گلوش از تشویش، خشک شده بود.
عشقی که توی قلبش ریشه داشت، شاید به قدمت تمام سالهای تاریخ گرگهای سرخ بود أمّا پسر آلفا شبیه به نوجوانیاش و حتّی بیشتر از اون زمان، هیجان و بیقراری داشت. به خودش اومد و دست آزادش رو سمت چشمهای معشوقش برد تا با سرانگشتهاش ماهپارههاش رو سمتِ نیستی، بدرقه کنه. لرزش محسوس دستش سبب شد تهیونگ صورتش روکمی کج کنه و کف دست شاهزادهاش رو طولانی ببوسه.
ارتعاششون بهخاطر اون بود و چهکسی میتونست مانع پسر امگا بشه تا با خودش فکر نکنه بهترین إتّفاق بهشت، لرزش یکجفت دست از اضطرابِ بعد از اقرار به عشقه؟!
اون، به آرزوی روزها و شبهاش رسیده بود و در اون لحظه میتونست وصف خودش رو بدون اغراق، شادترین انسانِ تاریخ بدونه.
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...