قسمت دوازدهم: «درستترین شکلِِ عشق آن است که شما چگونه با یک فرد رفتار میکنید؛ نه اینکه دربارهی وی چه احساسی دارید.»
-آنتوان چخوف
***
دقایقی از عشقبازیشون میگذشت و در خلوت شب، اون دو نفر بودن، عطر نفسها با رایحههای ترکیبشدهشون و بوی سه شمع لاوندرِ باقی، که روی پاتختیِ کنار تهیونگ نورِ کمی روی صورت پسری که ملحفهی سفیدرنگ رو روی پایینتنهاش انداخته و برهنه نشسته بود، پخش میکردن. تنِ هر دو نفرشون پُر بود از کبودیهایی که حُکمِ خطّاطیِ اسمِ همدیگه، روی بدن معشوق رو داشتن و شاهزاده بعد از روشنکردن یکی از آباژورها، با لبخند شیفتهای که عشق رو در نقطهنقطهی چشمهای پسر امگا میچید، نگاهش رو بهش دوخت.
«اِما؟ میخوام وان رو برای خودمون آماده کنم؛ دوش آب گرم باعث میشه اگر بهخاطر رابطه، عضلاتت دچار گرفتگی شده باشن...»
ألبتّه که حمامی دونفره با شاهزادهاش رو میخواست؛ اَمّا بهخاطر توانِ صرفشدهاش، خستهتر از اونی بود که بتونه حتّی قدمی برداره؛ پس با بیحالی روی تشک خوابید و بدن برهنهاش رو با لحاف سفیدرنگ، پوشوند.
«اِما خستهاست. میشه بمونه برای فردا؟»
جونگکوک متوجّه شرایطش بود؛ اَمّا دردکشیدنِ معشوقش رو هم نمیخواست؛ پس درحالیکه سمت کمد تهیونگ میرفت تا لباسی براش بیرون بیاره، جواب داد:
«نمیخوام فردا صبح با دردِ گرفتگی عضلاتت از خواب بیدار بشی لینائوس؛ پس...»
لباس رو پیدا کرده بود و سمت تخت قدم برمیداشت تا اونها رو روی تشک بگذاره و به پسر کوچکتر برای بلندشدن کمک کنه؛ اَمّا جملهاش ناتمام موند.
«بیلینائوس! عزیزم من یک دخترِ با ظرافت نیستم و حالم خوبه.»
شنیدن لفظ ' دخترِ با ظرافت ' از امگاش، بهش این حس رو القا کرد که تهیونگ نمیخواد قَویبودن و مردانگیاش، زیرسؤال بره؛ پس جونگکوک برای اینکه حسّ بدی بهش نده، مسیرش رو سمت تلفن اتاقشون کج کرد و فوراً از مستخدم خواست هاتپک همراه دو لیوان شیر و عسل به اتاقشون ببره.
خودش مِیلی به شیر نداشت؛ اَمّا امگاش توانِ بیشتری از دست داده بود و پسر بزرگتر فقط میخواست همراهیاش کنه.
بعد از تماسش با مستخدم، اینبار با حولهای مرطوبشده با آب گرم، همراه لباسها دوباره قدمهاش رو سمت تخت هدایت کرد. دستش رو تکیهگاه تهیونگ گذاشت تا برای نشستن، فشاری به کمرش وارد نشه و پایین پاهاش زانو زد تا بعد از پاککردن با حولهی مرطوب، برای پوشیدن لباس بهش کمک کنه. پسر امگا بهخاطر لحافی که از روی تنش پس زده شده بود و بدن کاملاً برهنهاش رو نشون میداد، معذّب بود و از چشم شاهزاده دور نموند.
آلفا، ملحفهی سفید رو از روی تخت برداشت، روی پایینتنهی برهنهی جفتش انداخت و برای پوشیدن باکسرش بهش کمک کرد؛ این هم راهی بود برای اینکه به معشوقش نشون بده فقط برای عریانکردنش شتاب نداره. وقتیکه خواست پیراهنِ طوسیرنگش رو به تنش بپوشونه، دست تهیونگ روی دستش جا خوش کرد.
«میشه الآن... نپوشمش؟ همیشه میخواستم حتّی برای یک دفعه، با بالاتنهی برهنه بدون یک مرز به اسم لباس، توی بغلت بخوابم و... و جونگکوک؟ تو میدونستی هرلحظه که اراده کنی، تمام خودم رو بهت میدم. به حسّم شَک داشتی که قبل از رابطه، ازم اجازه گرفتی؟»
با شنیدن این حرف، پیراهن میان دستش مچاله شد. اون رو لبهی تخت و دو دستش رو روی پهلویهای تهیونگ گذاشت. با معشوقش چه رفتاری کرده بود که پروانهی شکنندهاش از مطرحکردن کمترین خواستههاش هم میترسید؟ دستهاش رو نوازشوار روی پهلوهای آفتابگردانش حرکت داد و خیره به چشمهاش لب زد:
«لومیر؟ فقط آمادگیِ من برای رابطه کافی نبود؛ هرچند که یک رابطه، حریم شخصیِ دونفرهی خودش رو داره اَمّا... هرکدوم از دو طرف هم خطّ قرمزهایی دارن. اگر تو به هر دلیلی نمیخواستی یا آمادگیش رو نداشتی، کارِ من بدون اجازهات، دستکمی از تعرّض نداشت! و... درمورد بستن دستها و پاهات... بیاحترامی برداشتش نکن. میدونستم بهم اجازه نمیدی بلوجاب رو برات انجام بدم و راهی برای مَهارکردنت نداشتم؛ وگرنه... أهل روابط خشن نیستم. اسمش ' عشقبازیه ' و میخوام فقط متناسب اسمش پیش برم.»
این رو گفت و دستهاش رو باملایمت و برای نوازش، از رانها تا روی زانوهای امگاش حرکت داد. تهیونگ سمتش خم شد. پیشانیاش رو برای تشکّر از درکش بوسید و بعد از فاصلهگرفتن ازش، به صورت نیمهروشنِ خدای قلبش زیر نور شمع چشم دوخت. جونگکوک همیشه زیبا بود. شبیه به آسمان! زیبا موقع طلوع و همینطور لحظهی غروب. چشمنواز، أوّل صبح و آخرِ شب. خیرهکننده در تاریکی و روشنایی. دیدنی، چه ظهر و چه عصر. شاید برای همین هم تهیونگ بیاختیار زمزمه کرد:
«مون سیِل.»
(آسمان با ریشهی فرانسوی)
و بعد از اینکه از خجالت، کمی جمع شد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت تا رَدهای قرمز روی پوستش - بهخاطر زیادهروی برای شستن خودش روزی که هنوز نمیدونست هوجین نتونسته بهش تعرّض کنه - رو بپوشونه، ادامه داد:
«متأسّفم جونگکوک. همیشه زخم داشتم؛ زخمهایی که فقط جاهاشون تغییر کردن. من، بیش از حد معمولیام؛ با جراحتهای همیشگی روی پوستم، عطر تکراری، لباسهای أکثراً سفیدی که شبیه به همدیگه هستن، موهای معمولاً آشفته، لبهای أغلب خشک و ترکبرداشته. من همینم و ناراحت کنندهاست که برای تو، نمیتونم بیشتر از این باشم.»
اَمّا تهیونگ، فرشته بود! فرشتهای سرشته از نور، معصومیّت، آرامش و زیبایی که بهجای دردها و زخمهاش، از خاکِ بهشتیِ تنش، شکوفه میرویید و حتّی جراحتهاش رو چشمنواز جِلوه میداد.
«زخم یا شکوفههای قرمز و صورتی؟ تو حتّی به جراحتها هم زیبایی میبخشی اِما.»
چطور میتونست بهش بگه حتّی سلّولهای کوچک دستهاش و اتمهای ندیدهی چشمهاش رو هم میپرسته؟ چطور میتونست بگه اون پادشاهِ زیبایی، هرگز تملّک و تسلّط خودش به قلمروی صباحتها رو از دست نمیده حتّی باوجود زخمهاش؟ چطور میتونست ماهِ رنجیدهخاطرش رو آروم کنه؟ نگاهش رو از تهیونگ گرفت تا چشمهاش رازِ قلبش رو فاش نکنن؛ اَمّا یادش میموند بعداً پایین نقّاشیِ چهرهی روشنازنورِ شمعِ امگاش - که یقیناً هم برهنه بود با تمام زخمهاش و بهجای جراحتها، شکوفه به چشم میخورد - مینوشت:
«حاشا و تماشا را در یک نگاه، جمع میکنم... چشمهایم تاوانِ سنگینیِ این تناقض را میدهند که نفسِ راحتی از زیباییات نمیکِشند.»
با صدای دَری که خبر از اومدن مستخدم میداد، لباسِ رُبدوشامبرِ ساتن و سرمهایرنگش رو پوشید تا سینیِ حاوی لیوانهای شیر و ألبتّه هاتپکی که خواسته بود رو تحویل بگیره و بلافاصله بعد از برگشتنش، دوباره پوششِ بالاتنهاش رو از بدنش خارج کرد. یکی از لیوانهای شیر و عسل رو به تهیونگ داد و بعد از یکسره سرکشیدن محتوای لیوان خودش، لبهی تخت کنار معشوقش نشست.
«اِما... چیزی هست که میخوام بهت بگم و انتظار ندارم حتّی کلمهای بین حرفهام ازت بشنوم!»
پسر کوچکتر که هیچ علاقهای به شیر با عسل نداشت و محض اطمینانِ خاطر شاهزادهاش فقط جرعههایی کمکم ازش سر میکشید، حواسش رو به آلفاش داد و پلکهاش رو به نشانهی متوجّهشدنش باز و بسته کرد. جونگکوک برای گرفتن اون تصمیم، با خودش حتّی ذرّهای جنگ هم نداشت چراکه فقط شریکِ عاطفیِ خوبی بودن، برای دوام رابطه نمیتونست کافی باشه و باید نیازهای مردانهی امگاش رو هم در نظر میگرفت تا شریکِ جنسی خوبی هم باشه؛ دستهاش رو به هم گره زد و بعد از گذاشتنشون روی زانوهاش، سکوت بینشون رو شکست.
«من این رو میدونم که رابطهی من و تو متفاوت از یک رابطهاست که دو طرف، همجنس نیستن. میخوام این رو بدونی که بهعنوان همجنست، نیازهات رو درک میکنم و بهشون احترام میذارم. هروقت که بخوای - هروقت که بخوای لومیر - از روی انسانیّت؛ نه از روی أهمّیّت به آلفا یا امگا بودن، میتونی اونی باشی که تسلّط رابطه رو به دست میگیری.»
چقدر اون لحظه، براش ستودنی بود. بدون اینکه نیازی به یادآوری خودش به شاهزادهاش داشته باشه، آلفاش حتّی خیلی بیشتر از خودش بهش أهمّیّت میداد. قلب و عقلی برای تهیونگ نموند که بدونه دلیل اشکهاش، از کدومیکی نشأت میگیره؛ اَمّا اجازه نمیداد تلاش دیوانهوار و بیپروای جونگکوک برای خوشحالکردن امگاش، باعث بشه گرگ سرخ فوق العادهاش بیشتر از اون در تنگنا قرار بگیره؛ پس بیهیچحرفی لبهای خدای قلبش رو بوسید تا ساکتش کنه و خودش ادامه داد:
«گفتی نباید بین حرفهات، حرفی بزنم. من هم بوسیدمت و خودت ساکت شدی. بوسه رو که ممنوع نکرده بودی.»
با شیطنت این رو گفت درحالیکه از خوشحالیِ أهمّیّت و احترامی که پیش شاهزادهاش داشت، روحش در چهارچوب استخوانهای بدن خودش جا نمیگرفت و اشکهایی که زیر نور شعمع میدرخشیدن، بهقدری درشت بودن که از چانهاش تا گردنش و روی تن برهنهاش سُر میخوردن. قبل از اینکه جونگکوک دوباره شروع یا اعتراض کنه، پسر کوچکتر ادامه داد:
«میدونم برای گرگ سرخِ سلطهجو و مغرورم، چقدر سخته که این حرفها رو به زبان بیاره؛ اَمّا... من هیچوقت به آلفام - به شاهزادهام و خدای قلبم - تاایناندازه بیاحترامی نمیکنم سَروَرم.»
با لحنی پر از احترام این رو گفت که قدردانیاش رو نشون بده و دست پسر بزرگتر، روی دستش جا خوش کرد تا حسّ بدش رو با لمسش از بین ببره.
«لینائوس؟ کی گفته طرفِ مسلّطِ رابطه نبودن، باعث حقارته؟! یعنی... بعد از اون، مقام شاهزاده رو از دست میدم یا ژنهای آلفا رو؟ اگر اینطور باشه، در روابط دو غیرهمجنس، خانمها لایق تحقیر هستن؟! مطمئن باش هیچوقت فراموش نمیکنم شاهرگت زیر دندانهای گرگمه! این برای اطمینانخاطرت کافیه؟»
تهیونگ بین گریههاش، از تهدید در آخرینجملهی آلفاش خندید و بعد از بالابردن دستش، بوسهای پشتش نشوند.
«ذاتِ من رو هم در نظر بگیر آلفا. ذات هر امگایی ناخواسته از جایی به بعد، نمیتونه پیشتر بره. ذاتش خطّ قرمزهایی در مسیرش میذاره؛ همون خطّ قرمزهایی که میدونم ژنهای آلفا، سر راه تو گذاشتن و تو با ردشدن ازشون و گفتن این حرفها به من، چقدر أذیّت شدی. مقابل دیگران خیلی ساده میتونم سلطهجو باشم؛ ولی در برابر تو، فقط مطیعم. گرگِ سرخِ پنجم، امگای تو با تمام وجودش خودش رو بهت سپرده. از اینهمه ملاحظهات ممنونه و دیگه هیچوقت نمیخواد این پیشنهاد رو دوباره ازت بشنوه.»
شاهزاده که معذّبشدن امگاش رو میدید، دست از ادامهی بحث برداشت. گلبرگِ شبنمپوششدهی صورتِ رُز سفیدش رو با پشت دستهاش پاک کرد و سکوت کوتاه بینشون رو شکست.
«میدونی اشکهات - اون ماهپارهها - اونقدر برام با هستن که میخوام توی شیشهی کوچیکی جمعشون کنم و مثل یک گردنبند، به گردنم بیندازمش؟!»
میخواست جلوی اشکهایی که نگاه اَکلیلدارِ نورش رو تار کرده بودن، بگیره؛ پس بلافاصله ادامه داد:
«نگاهت مثل یک ماهِ طلاییه لومیر؛ اَمّا... کارش فقط تابیدن نیست. هر سمتوسویی پیدا میکنه، به هرچیزی در مسیرش، گَردههای طلا میپاشه. اینهمه مقدّمهچینی، صُوَرِ خیال و تشبیه برای چی؟! منظورم اینه؛ نگاهت ارزش میبخشه نورِ من.»
و این تعریف از نگاهش کافی بود تا تهیونگ گردهای طلای درون چشمهاش رو دیگه پشت پردهی اشک، پنهان نکنه...
***
در آغوش هم خوابیده بودن و جونگکوک آرزو میکرد کاش زمان میایستاد تا وقت کم نیاره برای نوازشموهای امگاش با لبهاش و بعد از بوسهای که روی اون تارهای سیاهرنگ نشوند، زمزمه کرد:
«توی این مدّت... برام چیزی ننوشتی؟»
تهیونگ که در آغوش شاهزاده میخواست پاش رو از آرامش، فراتر بگذاره و بهخاطرش بمیره، به یاد نوشتههاش افتاد. فقط یکی از اونها رو توی تلفن همراهش داشت و با یادآوریاش لب باز کرد.
«تو، جانِ عاشقانههامی شاهزاده. تا وقتیکه نفس میکشی، کلمههای احساسِ من هم بهخاطرت زندگی میکنن.»
حقیقت رو میگفت؛ عشق به جونگکوک، خونِ جاری در رگهای الفاظ عاشقانهی پسر کوچکتر بود و حتّی اگر دلخور هم میشد، این دلگیری، جانِ احساسِ اون کلمهها و جملهها رو نمیگرفت.
«یکیشون رو میخونی؟»
تهیونگ بوسیدش و بعد از اینکه ردّی از نور رو پشت پلکهای پسر بزرگتر به جا گذاشت، با تردید بهش جواب داد:
«کلماتش ناراحتت میکنن.»
شاهزاده انگشت اشارهاش رو روی لبهای جفتش گذاشت تا مانع مخالفتش بشه و درحالیکه کمر معشوقش رو نوازش میکرد، صدای آهستهاش در اتاق طنین انداخت.
«اون ناراحتی، حقِّ منه؛ پس پیشاپیش بیجونگکوک! فقط بخون.»
از جا بلند شد تا تلفن همراهش رو از پاتختیِ کنارش برداره و جونگکوک، هاتپکِ زیرِ کمر امگاش رو مرتّب و دماش رو بررسی کرد. تهیونگ بعد از برداشتن گوشیاش، به آغوش شاهزاده برگشت و از بین یادداشتهاش دنبال نوشتهاش گشت.
«از منِ گُمشده در تو، چه مانده جُز پرستشکنندهای که از معبود خویش غیر از آغوشی دور، یادی نزیک همچون سایه اَمّا غیرقابللمس و نامی در زندگیاش، نیست؟! نشان و معجزهای نمیبیند؛ اَمّا هنوز هم به آن خدا، با اِصرار، ایمان دارد؟ مالکِ عاشقانههای من! نخواستم با گفتن از باورم به تو، راهِ بازگشتی سمتت هموار کنم؛ فقط خواستم بگویم بدونِ تو، سخت میگذرد؛ نفسهایم جان را در تنم گروگان گرفتهاند و میدانم تقلّاهایم محض گریز، سرانجام کلافهشان میکند. خواستم بگویم عزیزتر از جانم! شاهرگِ ' دوستت دارم ' هایم را زدی و هنوز باوجود تپشِهایی بیرمق، دوستداشتنم چنان شخصی گرفتار به بیماریِ ' خونتراوی ' روحی، بند نمیآید و فقط نگرانم! نگرانم بعد از مرگم، پاککردن لکّههای خونِ سرازیرشده از آن شاهرگ که به گمان تو، آلوده به عشق و احتمالاً نَنگیناند، خاطرِ سرانگشتهای بوسیدنیات را بیازارند. کاش نیایی و چشمانت را چون همیشه بر من ببندی؛ اینبار بر مرگم... پرستشکنندهات، آزاردیدَنت را نمیخواهد خدای قلب من.»
سرش روی قلبِ جونگکوک بود و خودش مثل نجاتیافتهای از جهنّمِ آوارگی و پناهبُرده و ساکنشده در بهشت. با اتمام یادداشتش، تلفن همراهش رو کنار گذاشت که زمزمهی شاهزاده به گوشش رسید.
«نادیدهام شده بودی لومیر. با خودم فکر میکردم قلبت چقدر ازم دور شده، که صدات تا اوناندازه سرده؟!»
فرشتهاش در جواب، با آتش کلمات گلهمندش سکوت بینشون رو شکست و خاکستر مسمومش رو پخش کرد؛ سَمّی که شاهزاده میدونست حقِّ نفسهاشه. پروانهاش، پروانگیکردن بهخاطر شمعش رو خوب بلد بود؛ اَمّا جونگکوک حس میکرد لایق اون پروانگی، نبوده.
صوت تهیونگ طنین انداخت:
«نادیدهام گرفتی که نادیدهات شدم آماریلیس. ناخداترین خدا بودی جونگکوک.»
برجستگی ترقوّهی تهیونگ بین دریای نوازش سرانگشتهای جونگکوک، غرق شده و چشممهاش رو از حسّ خلسهآورش، نیمهباز گذاشته بود. صدای گوشنوازِ گرگ سرخش هوش بیشتری از سرش بُرد وقتی بهش جواب داد:
«اَمّا تو... خداترین ناخدا بودی اِما... نه! خداترین خدا.»
تهیونگ از سپیده و نور بود و شاهزاده از تاریکی و غروب. تهیونگ دریانَسَب بود و شاهزاده از نژادِ کویر. تهیونگ از تبارِ پاکی و باران بود و شاهزاده، زادهی خشکسالی. تهیونگ رزی سفید و معصوم بود و شاهزاده، پیچکی پُر از تیغ. پسر امگا حق داشت گِله کنه و بگه:
«جونگکوک؟ تو، خدای قلب منی. ازت خواهش میکنم هِرموسو، دیگه... این پرستشکنندهات رو هیچوقت از خودت طرد نکن.»
(هرموسو: زیبا و با شکوه با ریشهی ایتالیایی)
جونگکوک پُر بود از کلماتِ دستوپاشکستهای که بهخاطر عشق، در مغزش تقلّا میکردن اَمّا غرق میشدن. چیزی برای گفتن نداشت؛ پس جفتش رو محکمتر در آغوشش گرفت و لب زد:
«میخوام یک جبران باشم برای هرچیزی یا کسی که سرنوشت ازت گرفته؛ پدرت، مادرت، دوستت. بهم فرصت میدی که عِوَضِ تمامِ نداشتههات باشم؟»
پسر آلفا اونقدر ازش دور بهنظر میرسید که حتّی اگر بلندترین دستهای جهان رو هم داشت، نمیتونست ماهِ زیبایِ دورِش رو نوازش کنه برای اینکه قلبِ اون پادشاه ماه رو شکسته بود؛ اَمّا میخواست همهچیز رو جبران کنه.
تهیونگ لب باز کرد برای گفتن از دردِدلش تا شاهزادهاش، درمانش بشه.
«من قلب دادم و زخم تحویل گرفتم. زندگی، یک دادوستدِ عادلانه نبود. جونگکوک بهم قول میدی...»
شاهزاده بدون اینکه فرصت پایان به جملهی معشوقش رو بده، انگشتهای کوچکشون رو به هم گره زد و بدون بازکردن اون گره، خیره به چشمهای مضطربِ آفتابگردانش بهش اطمینان بخشید.
«بهت قول میدم ازاینبهبعد، عادلانه باشه اِما؛ پس مثل دو آدم عادی... باهام قرار میذاری؟! ساحل آرامش این دریای طوفانی باش لینائوس. قسم میخورم صدفهای غمهات که مثل هرچیز دیگهای مربوط به تو، زیبا هستن رو با موجهام به
دورترین نقطه ازت ببرم.»
تهیونگ داشت با نگاهش، قطرهقطرهی قهوهی دیدگان خدای قلبش رو به جان میکشید و جونگکوک هم فکر میکرد مردمکهای چشمهاش وقتی با چهرهی زیبای فرشتهاش تزئین شدن، دیدگانش زیباترین حالتِ خودشون رو دارن. تهیونگ نمیتونست خواهشِ صادقانهی چشمهای معشوقش رو نادیده بگیره؛ پس جواب داد:
«میخوام آینهات باشم تا تو رو با خودِ واقعیت، روبهرو کنم گرگ سرخ پنجم.»
موهای تهیونگ رو نوازش و به این فکر میکرد که چقدر معصومانه، دلبستهی موجهای ملایمِ یکبهیکِ تارهای اون دریای سیاه و چقدر غیرمنصفانه ازشون محروم شده بود؛ از دریایی که عطر رُز و بلوط داشت. خودش رو معشوقی نالایق و فرشتهاش رو دلباختهای شایسته میدید که از این تنبیه، گلایهای نداشت اَمّا تکرارِ دوبارهاش رو هم نمیخواست؛ پس شاهزاده چند مرتبه شقیقهی دلدارش رو بوسید و صداقت رو چاشنی لحنش کرد.
«تو بیشتر از آینهای؛ درواقع نوری هستی که باعث میشی بهواسطهاش خودم رو توی آینه ببینم. بدونِ نور، وجود اون جسم جیوهاَندود با تمام صداقتش بیفایدهاست.»
تارهایی در سفیدی چشمهاش کشوقوس میاومدن تا سنگینی اشک رو تحمّل کنن؛ اَمّا نمیتونستن و اون ' ماهپاره ' های شاهزاده، حالا داشتن یکبهیک پایین میافتادن. که صوت عاجز جونگکوک به گوش رسید.
«کاش هرکدوم از این ماهپارههایی که از چشمهات روی قلبم میافتن، رنجت رو به قفسهی سینهی من میریختن؛ ولی... فقط رنگ غم به پیراهنم میپاشن.»
پسر کوچکتر روی قفسهی سینهی شاهزادهاش بوسههای سَبُک و ریزی میزد و دستهای جونگکوک در شهرِ ابریشمِ موهاش، میگشتن. برای کمی شوخی، جواب داد:
«عزیزم؟ ولی تو الآن برهنهای! لباس نداری که.»
و ألبتّه که بعد از اخمِ آلفاش، لحن معترضش به گوشش رسید،
«اِما!»
تهیونگی که داشت طرحهای نامفهمومی روی بازوی برهنهی معشوقش میکشید، هنوز هم اونهمه نزدیکی رو باور نمیکرد. لبش رو روی نبض گردن جونگکوک گذاشت تا یک گُواهی برای تأیید واقعیّتداشتن اون لحظه باشه و همونجا روی پوستش لب زد:
«میتونم به درگاه خدای قلبم دعا کنم امشب ساعت دوازده، جادویِ این لحظهها از بین نره؟!»
گرمای لبهای تهیونگ، روی گردنش بود و دستهای شاهزاده بین موهای معشوقش. با ردّ نوازشی که اون غنچهی سرخرنگ روی پوست شاهزاده به جا گذاشت، درنتیجهی حسّ شیرینش، انگشتهای جونگکوک بین موهای امگاش قفل شدن؛ اَمّا نه اونقدر که باعث آزاردیدنش بشن.
«گَردهای معجزه توی مشت خودت هستن اِما. به این جادو، اَبَدیّت ببخش استرلیتزیا.»
چقدر اینبار، الفاظشون شکننده، ظریف و بااحتیاط بودن تا حسِ میانشون دوباره تَرَک برنداره. با این جواب، قلب تهیونگ از هفت طیف رنگینکمان پُر شد و لبش رو گزید. گوشهی ابروی شاهزادهاش رو نوازش کرد و ازش پرسید:
«اگر برنمیگشتم، برنامهات برای روزهای بعد از من، چی بود؟»
میخواست بهش بگه بهعنوان برنامهی الآن، دوست دارم در پناهِ آرامش یکی از یادداشت عاشقانهات، روبهروت بنشینم. با عطرِ دمنوشِ مینایی که تو درستش کردی، خلافِ عقل و منطق، مست بشم و وقتی تو به گلهای اطرافمون چشم دوختی، من، آفتابگردانِ خودم رو تماشا کنم که حتّی اگر توی یک دشتِ پُر از خشخاشِ اعتیادآور هم باشم، اعتیادِ من، به لینائوسِ خودمه؛ اَمّا باید جوابِ سؤال دیگهای رو میداد. لبش رو مرطوب کرد و نفس عمیقی کشید:
«مرگ. بهت از ترسم به تاریکی گفته بودم. من باوجود اون وحشت، دوام نمیآوردم. بعد از تو، دوباره تاریک شدم؛ اَمّا... یک تاریکیِ نورباخته، خیلی سیاهتر از قبله اِمانوئل... حتّی اگر توی تمام این قلمروی پادشاهی بهجای باران، نورِ بیوقفه بباره و برای ظلمت، بهاندازهی انداختن سوزنی هم جایی نباشه، بدونِ تو- لومیر - چیزی جز تیرگی نمیبینم. فقط تو میتونی روشنایی رو به ذاتِ این شاهزادهی سیاهی نشون بدی خدای نورِ گرگ سرخ پنجم.»
جملهاش رو درحالی به پایان رسوند که داشت سرتاسر بدنش رو نوازش میکرد تا پاک کنه دردهایی رو که زندگی با قلمموی آغشته به رنگ رنجش، روی بومِ جثّه ی معشوقِ ' زیبای درکنشدنیاش ' کشیده بود. دستش رو روی نبض دست تهیونگ گذاشت تا ترانهی آرامبخش زندگی رو با هر تپش، از رگهای آبی فرشتهاش بشنوه و پیشانیاش رو به شقیقهاش تکیه داد. تهیونگ برای تغییر فضای سنگینِ میانشون سرش رو بلند و چاشنی شوخی رو به لحنش اضافه کرد.
«نوشیدنی موردعلاقهات، آبه جونگکوک؟»
قلبهای پُرتپش همهی عاشقهای جهان، داشت ورای جناغهای شاهزاده برای معشوقِ پرستیدنیاش که چانهاش رو روی قفسهی سینهی آلفا گذاشته بود، بیقراری میکرد و شاهزاده راهی جز خویشتنداری و پاسخی ساده و بیاحساس، نداشت.
«آب، یک کلیشهی موردعلاقهاست که حتّی اگر دوستش هم نداشته باشی، برای زندهموندنت بهش نیاز داری.»
هرچند که نگاه جونگکوک لبریز از حسّ آرامش، به قلب تپشگرفتهی پسر کوچکتر میبارید و باران التیامبخشش ضربانهای مجروحِ قلبش رو تسکین میبخشید؛ اَمّا جوابی که میخواست رو ازش نمیگرفت و تهیونگ بههرحال با شیطنت ادامه داد:
«میدونی مقدار متوسّط آب بدن انسان، بیشتر از شصت درصده؟ این یعنی... شصت درصد از من، کلیشهی موردعلاقهی توئه و برای زندهموندنت، بهم احتیاج داری.»
شاهزاده میخواست مثل پسر کوچکتر باشه و بدون دخالت عقل و منطقش، از احساسش جایی که باید، استفاده کنه اَمّا انعطافِ بیشتری نشوندادن با ذات سختگیرِ یک گرگ سرخ، همخوانی نداشت وجونگکوک باید در شخصیّت خودش تغییراتی ایجاد میکرد تا ابرازعشق، براش سادهتر بشه؛ پس فعلاً فقط جواب داد:
«خوب بخوابی اِما.»
حالا قلب شاهزاده روشن از نورش بود و یکبهیک آجرهای دلش، تزئینشده با حسِّ آرامشِ ناشی از وجودِ جفتش؛ یعنی فرشتهای زادهشده از یک الههی عشق. جونگکوک چطور میتونست بدون درنظرگرفتن خودداریهای ذاتیاش و فقط هم با کلمات سادهای که اونها رو در شأن دلدار آسمانتبارش نمیدید، بهش بگه صددرصدِ وجودِ از جنسِ نورش رو میپرسته؟! بعد از جملهی کوتاهش دیگه چیزی نگفت و محبوبِ شیرینش ادامه داد:
«هی! من فقط عرق کردم و الآن آب بدنم شاید چند درصد از شصت، کمتر باشه. یعنی... نمیخوای پنجاه درصد علاقهی کلیشهای رو هم تأیید کنی؟! فقط پنجاه تای لعنتی! اصلاً... میتونم اونقدر ورزش کنم که آب بدنم خیلی هم کمتر بشه! یا حتّی چند روز آب نخورم. تو... میخوای چند درصد باشه؟ میخوای چند درصد دوستم داشته باشی؟!»
شاهزاده نمیتونست بهسادگی، احساساتش رو به زبان بیاره و برای همین هم سهم هر دو نفرشون از همدیگه، بیشتر، خیال و تصوّر بود تا واقعیّت؛ پس درست خلاف عشق بیاندازهاش و برای کمی أذیّتکردن، جواب داد:
«شاید... صفر؟!»
تهیونگ بهش نگاه میکرد و شاهزاده حسّ کسی رو داشت از زمین، به عالمِ فرشتهها رفته بود؛ اَمّا با سؤال بعدی معشوقش بهشت پسر بزرگتر فروریخت؛ ولی حرفی نزد.
«اوه! صفر؟ یعنی آب بدنم کاملاً خشک بشه؟ پس... میخوای برات بمیرم؟!»
بعد از گفتن جملهاش خندید و جونگکوک با خودش فکر کرد چطور تونسته دِل به لبخند زیبای روی لبهای کوچک فرشتهاش بسپاره اَمّا خودش اون منحنیِ معصومانه که شیرینترین هندسهی دنیا رو داشت، با کارها و حرفهاش از بین ببره؟
تهیونگ وقتی جوابی نگرفت، دوباره سکوت رو شکست.
«بههرحال... کاش میگفتی صد. مرگ با صد، برام راحتتر از صفر بود.»
اینطور نبود که شاهزاده بهخاطر غرورش از احساساتش حرفی نزنه؛ درواقع جونگکوک، غرور خودش رو در این میدونست که معشوقش رو خوشحال کنه؛ أمّا ترجیح میداد عشقش رو با یکبهیک رفتارهاش نشون بده؛ نه با کلماتی ناچیز و بیفایده که فقط شنوایی تهیونگ رو تزئین میکردن.
پسر بزرگتر با خشمی نشأتگرفته از آخرینجملهی جفتش که مضمون مرگ داشت، جواب داد:
«حرفی نزن که شاهرگت به خطر بیفته لینائوس. گفتم شب- به - خیر!»
این رو گفت، تهیونگی که خسته بود رو از پشت در آغوشش گرفت و شانههاش رو اونقدر بوسید که پسر کوچکتر بالأخره با لالایی شیرینی که جنسِ بوسه داشت، به خواب رفت.
***
صبح روزِ بعد از رابطهشون بود و شاهزاده در اتاق کارش، انتظار بستههای جدیدی که میخواست رو میکشید. أوّلینکارِ بعد از بیداریاش - یعنی کشیدن نقّاشی زیبایی از بالاتنهی برهنهی معشوقش - رو تمام کرد و کنارش نوشت:
«تو؛ خدای نور.
چشمهایت؛ آسمانِ شب.
تبسّمَت؛ دشتی از رُزِ سرخِ روییده از مساحتِ شیرینِ لبهایت که تسمیهشان میکنم رُزخنده.
رُخسارَت؛ صبیحتر از پادشاهِ ماه.
اشکهایت؛ ماهپاره.
قلبت؛ سراسر، سِرهتر از شبنم.
وجودت شکنندهتر از بالهای شیشهای یک پروانه و من؟! خدای تاریکی! تناقُضِ تو. یا بهتر بگویم؛ تناقضی که دیوانهی توست!»
موقع نوشتن از تهیونگ، قلم در دستش تبدیل به قلب میشد. تمام تپشهای عاشقانهاش رو روی کاغذ میریخت و بعد از نوشتن آخرین کلمهاش، یونهو - که همون روز دوباره به عمارت برگشته بود - خبر از رسیدن گلها و هدیه داد.
***
بدون اینکه بعد از بیدارشدنش نگاهی به قسمتِ دیگهی اتاق مشترکشون بیندازه، با چشمهایی نیمهباز، یادداشت جونگکوک که روی پاتختی گذاشته شده و بهخاطر شب گذشته ازش تشکّر کرده بود رو خوند و خودش رو به حمام رسوند.
دوش صبحگاهیاش به شاهزاده این فرصت رو داد تا گلها رو توی اتاق، روی کنسول بگذاره، معنای هر گُل رو روی کاغذی قلبیشکل بنویسه، به آینه بچسبونه و منتظر بمونه.
تهیونگی که بهخاطر پارهکردن لباسهاش - قبل از رفتن - لباس سفید دیگهای در عمارت نداشت و کمی هم بیحال بود، نتونست تا اتاق خودش بره و لباسی با رنگ دیگهای برداره؛ پس یکی از روبدوشامبرهای ابریشمی جونگکوک که راهراههای سفیدوسیاه داشت رو همراه تیشرت مشکیرنگی به تن کرد و از حمّام بیرون رفت.
چشمش به آینه و کنسولِ سفیدرنگی افتاد که به زیباترینشکل، تزئین شده بودن؛ آفتابگردانی مصنوعی بین رُزهای ' عاج ' که نماد کمال بودن و شاهزاده میخواست تکمیلشدنش با جفتش بهخاطر رابطهی شب گذشته رو بهش یادآور بشه، چهار گوشهی کنسول سفیدرنگ به چشم میخوردن و رُزهای ' هُلویی ' که معنای قدردانی زیاد داشتن هم میانشون. از مصنوعیبودن آفتابگردان خوشحال شد برای اینکه میتونست لمسش کنه بدون اینکه حساسیّتش، خودش رو نشون بده و با برخورد نگاهش به جعبهی کوچک انگشتری پایین تکشاخهی آفتابگردان، اون رو برداشت.
شاهزاده با دیدن تهیونگی که روبهروی آینه ایستاده بود، به آفتابگردان مصنوعی نگاه میکرد و عطر شمعهای زردرنگی که رایحهی لیمو داشتن رو به ریههاش می کشید، چند لحظه میان چهارچوبِ در، به تماشاش ایستاد. خورشید و ستارهها قدرت خودشون رو برای انرژیپراکنی، از خدای نورِ شاهزاده میگرفتن که با بیدارشدنش جونگکوک حس میکرد روزِ واقعیاش بعد از بازشدن چشمهای فرشتهاش براش شروع میشه. منجّمهای لعنتی چرا بهش پِی نمیبردن؟!
کراواتش رو صاف کرد و بعد از اینکه دستش رو روی قفسهی سینهاش گذاشت تا تپشهای قلبش رو سر جای خودشون بنشونه، سمت نورش رفت. بین امواج حسادتش، به این اقرار کرد اصلاً ناراضی نیست از اینکه تنها مُنَجّمی که اون پادشاهِ ماه رو کشف کرده، خودشه. روبهروی جفتش ایستاد و به جعبه ی توی دستش چشم دوخت.
«اجازه هست عالیجناب کیم؟»
پسر امگا بیمعطلّی جعبه رو بهش داد و لحظهای بعد، جونگکوک انگشتری که بهجای نگین، دو انگشتِ کوچکِ بههمگرهخورده به نشانهی قول روی اون به چشم میخوردن رو از درون جعبه بیرون آورد. بعد از گرفتن دست امگاش انگشتر رو داخل انگشت میانهی دست راستش انداخت و پیشانیاش رو بوسید.
«دلیل اینهمه بذل و بخشش... دقیقاً چیه شاهزاده؟»
جونگکوک، انگشتری شبیه به چیزی که بین انگشتهای امگاش برق میزد رو جیب کتش بیرون آورد و به معشوقش داد.
«قدردانی برای اینکه اجازه دادی باهم، یکی بشیم و دیشب...کامل شدم با تو. موردپسندِ عالیجناب کیم قرار گرفت؟!»
تهیونگ بعد از اینکه انگشتر رو در انگشت میانهی شاهزاده انداخت، دست معشوقش رو بالا برد. روی انگشتر رو بوسید و خیره به آلفاش با نگاهی سرریز از شیفتگی جواب داد:
«تمامشون؛ مخصوصاً... آفتابگردانِ مصنوعی.»
چند دقیقهی بعد، در به صدا در اومد و مستخدمها میزهای صبحانه رو به اتاق آوردن. سینیها پُر بودن از سوپِ صدف، ماهی، خرچنگ و غذاهای دریایی که برای بعد از رابطهی جنسی فایده داشتن و چند ظرف سالادِ میوه و تمامشون رو روی میزِ وسط اتاق گذاشتن.
با رفتنِ مستخدمها، شاهزاده دست معشوقش رو گرفت. روی مبل نشست و جفتش رو هم روی پاهای خودش نشوند تا شخصاً صبحانهاش رو بهش بده. چرخش سرانگشتهای جونگکوک روی عضلات گندمگون شکمش، باعث شد شب گذشته رو به یاد بیاره و لبش رو بگَزه تا لبخندی که داشت شکل میگرفت رو از بین ببره.
جونگکوک همزمان با هدایت لمسهاش سمت پهلوهای جفتش، بینیاش رو روی گردنِ پسری که در آغوشش داشت، کشید و بعد از مک آهستهای که به لالهی گوشش زد، زمزمه کرد:
«به دیشب فکر میکنی اِمای من؟»
سؤالش باعث شد امگاش لبنخدی با شرم بزنه و بخواد از روی پاهای پسر بزرگتر بلند بشه اَمّا جونگکوک مانعش شد. از عشقبازیشون خجالت نمیکشید؛ فقط تمام مدّت، مقابل تمام چشمها ملاحظه داشت که روی بدنش هرزهگردی نکنن و باورش براش سخت بود که جونگکوک شب گذشته اونطور بیپروا و کاملاً عریان دیدش. ناباوری، وصف بهتری براش بهنظر میرسید.
شاهزاده داشت لبخندِ شرمسارِ گُل رو میدید؛ معجزهای که نگاهِ هیچکس هرگز تجربهاش نمیکرد. لبخندِ آفتابگردانش رو بوسید و بعد از کنارزدن موهای کمی بلندشدهاش و فرستادنشون پشت گوشش - که بهخاطر زیاد بلندنبودنشون - چندان هم أثر نداشت، پیشانیاش رو بوسید و خیره به چشمهاش ازش پرسید:
«پس... عالیجناب کیم، به حرکت انگشتهای...»
قبل از اینکه جملهاش به پایان برسه، لبهای تهیونگ روی لبهاش نشستن تا جانِ کلماتِ بیپرواش رو بگیرن و بعد از بوسهی کوتاهی، ازش فاصله گرفت. چتریهاش رو دوباره روی چشمهاش ریخت و پلکهاش رو محکم به هم فشرد.
نیاز جسمی ازش شخص جسورتری میساخت؛ أمّا بعد که عطشش رفع میشد و به خودش میاومد، اوضاعش فرق میکرد. بیرون از تخت نمیخواست راجع به إتّفاقات توی تخت فکر کنه!
«تا... تا وقتیکه بخوای خجالتزدهام کنی، نه موهام رو کنار میزنم و نه چشمهام رو باز میکنم! من توی تخت و موقع رابطه، اونی نیستم که الآن روی پاهات نشسته. میشه موقعیّتشناس باشی؟! أصلاً تو چرا اینقدر راحتی و خجالت نمیکشی؟! دیشب أوّلینبارمون بود؛ پس چرا باهام مثل اونهایی رفتار میکنی که چند ساله ازدواج کردن و بارها رابطه داشتن؟!»
جونگکوک میخواست در اون لحظه بهقدری محکم دستهاش رو دور جسم پسر موردعلاقهاش حلقه کنه که معشوقش بین یکبهیک سلّولهای شاهزاده حل بشه؛ اَمّا میدونست باوجودِ مِیلِ به محکمفشردنی که در ذهنش شکل گرفته، بهخاظر قدرت جدیدش اگر جفتش رو در آغوشش بگیره، احتمالِ خُردشدنِ استخوانهای تهیونگ، صددرصده؛ پس فقط چینهای گوشهی چشمهاش رو یکییکی باحوصله بوسید و بعد از اون، قاشق رو درون سالادِ میوه فروبرد.
ألبتّه! خودش هم بهخاطر شب گذشته کمی معذّب بود؛ أمّا أوّلینرابطهشون رو داشتن و خجالنشون از هم، طبیعی بهنظر میرسید.
«چشمهات أذیّت می شنلومیر. اونطوری فشارشون نده و بازشون کن.»
پسر کوچکتر أوّل پلکهای یک چشمش رو از هم فاصله داد و وقتی مطمئن شد آلفاش دست از سربهسرشگذاشتن، برداشته، پلکهای چشم دیگهاش رو هم از هم باز کرد. بههیچوجه فکر نمیکرد شب گذشته، کار شرمآوری انجام داده باشن! درواقع تمام زوجها این کار رو میکردن؛ فقط طبیعی بود که موقع نیاز، بیپرواتر از مواقع عادی باشه. قبلتر، از نشستن روی پاهای آلفاش چندان احساس رضایت نمیکرد برای اینکه اینطور بهنظر میرسید که نشستن روی پاهای جونگکوک، حرکتی متناسب با ظرافتهای دخترانهاست؛ اَمّا وقتی شب گذشته پسر بزرگتر حتّی پیشنهاد تسلّط در رابطه رو بهش داد، فهمید شاهزادهاش اون رو به چشم همجنس خودش میبینه، ازش توقّعاتی هماهنگ با خانمها نداره و لمسها و محبّتها رو نباید به زن یا مردبودن، محدود کنه. حالا شاید حتّی از نشستن روی پاهای آلفاش لذّت هم میبرد و تمامش رو مدیونِ احترامی بود که گرگ سرخش شب گذشته براش قائل شد. از افکارش بیرون اومد و چهرهاش رو کمی درهم کشید.
«میشه سالادِ میوه نخورم؟ با سُسِ عسل، دوستش ندارم.»
اَمّا عسل برای بعد از رابطه خوب بود و شاهزاده راهی جز رِشوهدادن به جفتش نداشت.
«با هر قاشق، یک بوسه. اینطوری، سالادت رو تمام میکنی اِمای من؟»
و ألبتّه که تهیونگ مخالفتی نمیکرد! نمیدونستن چندمین قاشق و چندمینبوسه بود که یونهو اجازهی ورود به اتاق رو خواست. تهیونگ با شنیدن صداش جابهجا شد تا از روی پاهای جونگکوک بلند بشه؛ اَمّا پسر آلفا، کمرش رو محکم نگه داشت. پسر مشاور با دیدن معشوق و رقیبش کنار هم، لبخندی تلخ أمّا حقیقی زد و تعظیم کرد.
«عالیجناب کیم، از دیدنتون خوشحالم. متأسّفم که زودتر به ملاقاتتون نیومدم.»
پسر امگا با لبخند ناخواستهای روی لبهاش ازش قدردانی کرد؛ لبخندی که جونگکوک رو به حسادت واداشت و باعث شد مانع گفتوگوی اون دو نفر بشه.
«مشاور هوانگ، کارت رو بگو.»
یونهو صاف ایستاد و دستهاش رو پشتسرش به هم گره زد.
«سرورم، سفارشهایی که فرمان داده بودید، رسیدن. کارگرها پشت در هستن. اجازهی ورود دارن؟»
شاهزاده فقط سرش رو به نشانهی جواب مثبتش حرکت داد و طولی نکشید که اتاق پُر شد از جعبههای هدیهای که درون تمامشون انواع طعمهای مارشملو به چشم میخورد.
***
اون روز رو تا شب، به استراحت در آغوش هم گذروندن و فردا قرار بود بهگفتهی جونگکوک، روزهاشون رو مصرف و بهعقیدهی تهیونگ، خاطره تولید کنن.
هوا تاریک شده و پسر کوچکتر بعد از اصلاحِ صورتش - که حتّی نیاز هم نبود - به خشککردن پوستش مشغول شد. صدای تلفن همراهش به گوش رسید و بهخاطر فاصلهی زیادی که تا گوشیاش داشت، از جونگکوک خواست تماسش رو جواب بده. با دیدن اسم مخاطب، اخمی بین ابروهای شاهزاده شکل گرفت و دکمهی سبزرنگ رو لمس کرد؛ اَمّا قبل از اینکه حرفی بزنه، صدای شخصِ پشت خط، به گوشش رسید.
«اوه! تهیونگ؟ عزیزم بالأخره جواب دادی؟»
با شنیدن کلمهی ' عزیزم ' به خودش قول داد شخصِ پشتِ خط، تاوان اون لفظ رو پس بده و جملهاش رو قطع کرد.
«چرا کسی غیر از من، باید جفتم رو عزیزِ خودش خطاب کنه؟!»
دکتر شین برای چند لحظه بیصدا موند و در اون فاصله، تهیونگ خودش رو رسوند تا تلفن همراهش رو از شاهزاده بگیره. حوله رو دور گردنش انداخت و اخمی بین ابروهاش نشوند. همزمان از شاهزاده پرسید:
«عزیزم؟ چیزی شده؟ کی تماس گرفته؟»
جونگکوک نگاهی به صفحهی تلفن همراه انداخت. اون رو به لبش نزدیک کرد و جواب داد:
«نمیدونم فلور. اسمش رو یک دست که انگشت وسطش رو بالا گرفته، ذخیره کردی.»
با این توصیف، پسر امگا متوجّه شد مخاطب پشت خط، دکتر شینه و به چشمهاش با کلافگی، گردش داد. تلفن همراهش رو از آلفاش گرفت و دست به کمر ایستاد.
«شینِ لعنتی! مثل اینکه باید ایندفعه بهجای پاهات، جای دیگهای رو هدف بگیرم تا دست از مزاحمتهات برداری! میخوای دیگه هیچوقت نتونی بچّهدار بشی؟!»
همزمان با اتمام جملهاش و قبل از اینکه چیزی از جواب دکتر شین متوجّه بشه، شاهزاده قدمبهقدم نزدیکش شد و تهیونگ عقبعقب رفت. روی تخت افتاد و جونگکوک روی بدنش خیمه زد. به تنش دست میکشید؛ چنانکه گویا بندبند انگشتهاش میخواستن تمام جزئیّات بدنش رو به خاطر بسپارن. آهسته کنار گوشش زمزمههای مالکانهای سَرمیداد و وقتی بالأخره نفسنفسزدنهای تهیونگ، بالا گرفتن، شاهزاده لبهاش رو روی گردنش گذاشت. بدون نگرانی و ترس از کبودی، مُهر مالکیتش رو حک کرد و بعد از اون، با انگشت اشارهاش شاهرگ تهیونگ رو نوازش داد. بعد از اینکه دستش رو زیر چانهاش بُرد، لبهاش رو بین لبهای خودش کشید و مِکِ محکمی بهشون زد که صدای اون بوسه، به شخصِ پشتِ خط هم برسه و بلافاصله لبهاش رو سمت پایین حرکت داد.
از بینِ یقهی بازش، خونمردگیِ ناشی از مرگِ مویرگهای زیر پوست تهیونگ، بین فشار لبهاش رو تا جایی درست وسط قفسهی سینهاش جا گذاشت، وقتی تقلّاها و پیچوتابهای بدنِ تندیسش رو دید، اخمی بین ابروهاش نشون زمزمه کرد:
«آروم اِما! فقط کافیه صدای یک آهِ کوچیک ازت به گوشِ اون لعنتشدهای که اسمش رو با انگشتِ وسط ذخیره کردی، برسه تا همینحالا گرگم قلبش رو بین پنجههاش بگیره برای کشتنش.»
همین باعث شد پسر امگا فقط تماس رو قطع کنه.
حواس شاهزاده به دلبردنهای مداومش از پسر کوچکتر، بود؟! آلفاش رسمِ دلبری با حسادتهاش رو خوب میدونست! تحمّل تهیونگ تمام شد و نشست. دستهاش رو دو طرف یقهی جونگکوک گذاشت و بعد از بستن چشمهاش، کنجِ لبهای معشوقش رو بوسید که باوجود چشمهای بستهاش، لبهاش تبسّم خدای قلبش که از قطعشدن اون تماس، راضی بود رو لمس کردن.
بههرحال فردا باید برای برداشتن کتابهاش به آزمایشگاهش سرمیزد و برای اینکه روز بعد، قرار هم داشتن، مناسبترین موقع بود.
***
اون روز بنا بر این بود که بهخاطرِ زودتررسیدن به أوّلینقرارشون، شاهزاده برای برداشتن دستبندِ شانسی که امگاش جاش رو بهش گفت، تنها به خانهی تهیونگ بره و پسر کوچکتر به آزمایشگاهش برای برداشتن کتابهاش.
حالا ده دقیقهای از ترکِ خانهی تهیونگ میگذشت. بارانِ تندی بیمقدّمه شروع به بارش کرده بود و هیچکس نمیدونست یقهی ابرها رو چه کسی گرفته که اونطور به گریه افتادن. زبانِ دستهای بیچتری که خیس از اشکِ ابرها شده بودن، گواهی میدادن در اون روزِ آفتابی هرگز توقّع باران نداشتن و شهادتِ قدمهای تندشدهی عابرها، برای تأییدِ صداقتِ ادّعای دستها کفایت میکرد.
جونگکوک برای رسیدن به بیمارستان عجله داشت تا بتای لعنتشدهای که برای معشوقش مزاحمت ایجاد میکرد رو سر جای خودش بنشونه و ألبتّه نگرانِ اون باران پیشبینینشده بود که مبادا برای قرارشون مانعی ایجاد کنه. بعد از اینکه دستبندِ شانس امگاش که از سنگهای رنگی ساخته شده بود رو بین مشتش فشرد، سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه داد. چشمهاش رو بست و منتظرِ طیشدن مسافتِ میان خودش و آفتابگردانش موند.
***
بلافاصله بعد از رسیدن به بیمارستان، دنبال دری که به آزمایشگاه نزدیکتر بود، گشت و بدون اینکه منتظر بمونه محافظهاش در رو براش باز کنن، از ماشینش پیاده شد. بیأهمّیّت به خیسشدن موها و کت و شلوارش، سمت درِ موردنظرش قدمهای تندی برداشت و نزدیکِ آزمایشگاه، رایحهی شکوفهی لیموی ترکیبشده با چاکلتکازموسها بهش کمک کرد جفتش رو پیدا کنه.
«رایا؟!»
شاهزاده، معشوقش رو«رایا» به معنای بهشت صدا کرد و بین هیاهوی بیمارستان، تهیونگ درحالیکه با سوا حرف میزد، نتونست متفاوت صدازدهشدن اسمش رو تشخیص بده؛ فقط با شنیدنِ صوتِ موردعلاقهاش، سمتش برگشت و این جونگکوک بود که با قدمهای محکمِ عشق، بهطرفش میرفت.
شاهزاده بلافاصله با رسیدن بهش، دلدارش رو در آغوشش گرفت. شقیقههاش رو بیوقفه بوسید و ریههاش از تنفّسِ عطرِ رز و بلوطِ موهای معشوقش، حسّ تازگیِ بهار گرفتن. بالأخره بعد از طیشدن اون مسافت چنددقیقهای اَمّا طولانی، باز هم در هوای پُر از شکوفهی لیمو و گلهای چاکلتکازموس بهارش، نفس کشید. قلب کمجانش، با ارتعاش ذرات نور روی هر نبضش، تپش تندتری گرفت و گَردهای رنگیِ معجزه، بهجای زخمِ غمهاش پاشیده شد.
«جونگکوک؟ عزیزم چی...»
گرگ سرخ پنجم به جفتش خیره شد. صورتش رو بین دستهاش گرفت و نگاهش رو بین أجزای چهرهی تهیونگ گردش داد.
«ببوسم اِما! همینالآن! همینجا!»
این رو گفت و درست میان راهرو و در برابر چشمهای بینندهها، پشت گردن تهیونگ رو گرفت، بهش نزدیکتر شد و بعد از فشردن لبهاشون روی هم، لبهای خودش رو حرکت داد. صدای نفسهای تند و پر از حرصش باعث شد پسر کوچکتر بعد از بستن چشمهاش، در بوسه همراهیاش کنه و برای ازدستنرفتن تعادلش، به پهلوهای جونگکوک چنگ بزنه.
شاهزاده بعد از بوسه، دست معشوقش رو گرفت. اون رو روی نزدیکترین صندلی نشوند و مقابل چشمهای نگرانش، دستبند رو از جیبش بیرون آورد. پایین پاهاش نشست و کِشِ دستبند رو دور مچ دست تهیونگ انداخت.
«نگران نباش لومیر. گرگم... دلتنگ جفتش شده بود.»
شاهزاده دستبند رو با سرانگشتهایی مرتعش لمس کرد و پرسید:
«این... این همون دستبند هست یا نه؟»
تهیونگ که جواب قانعکنندهای نگرفته بود، سرش رو به نشانهی جواب مثبتش حرکت داد و چند لحظهی بعد، بوسه ی شاهزاده روی رگ دستش جا خوش کرد؛ اَمّا بندِ محکم بین نگاههاشون با صدای کسی که ظاهراً جونگکوک رو شناخته بود و فریاد زد ' شاهزاده! ' از هم گسیخت. اون صحنه در چند دوربین، ثبت و طولی نکشید که اطرافشون شلوغ شد. جونگکوک دستش رو پشت گردن معشوقش برد و سرش رو روی شانهی خودش گذاشت تا چهرهاش مشخّص نباشه؛ اَمّا باید راهی برای بیرونرفتنشون پیدا میشد. محافظهاش برای متفرّقکردن افراد، اومدن و قبل از اینکه شاهزاده دستبهکار بشه، یونهو کت خودش رو از تنش بیرون آورد، بالای سر تهیونگ نگه داشت و از بیمارستان خارجش کرد.
***
شیوان و یونهو، در بیمارستان موندن تا مواظب باشن عکسی از تهیونگ پخش نشه تا مبادا بهعنوان جفت شاهزاده به خطر بیفته و جونگکوک و پسر کوچکتر توی کافهای که تماماً از قبل برای اون دو نفر رزرو شده بود، أوّلین قرارشون رو میگذروندن. کفِ کافه، سرامیکهای سفید با خطوط لیمویی داشت و پشت پنجرههاش، گلهای پیونیِ زرد در گلدانهایی سفید به چشم میخوردن. میز و صندلیها هم رنگی سفید داشتن و مخملِ صندلیها و مبلها، لیمویی، همرنگ با کاغذ دیواریِ سادهی کافه بودن. باران قصد بنداومدن نداشت و عطرِ دارچین، شکلات و وانیل به مشام میرسید.
کمی از پنجرهی انتهای کافه، روبهروی تابلوی نقّاشیشده و بزرگی از گلِ پیونیِ زرد، باز و عطر خاکِ بارانخورده هم با بوی وانیل، دارچین و شکلات ترکیب شده بود. جونگکوک با این جمله که ' وقتی نامرئی شدم، روزی که مست بودی، درمورد چنین قراری با یانگوک حرف زدی ' امگاش رو قانع کرد که چیزی ازش نپرسه و بعد از سفارش شِیک وانیل برای امگاش، شِیک نعنا برای خودش و دو ظرف فرایز، تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد.
تهیونگ بهخاطر برآورده شدن یکی از آرزوهاش، خندید و ' رُزخنده ' به معنیِ خندهی گلِ رُز، ترکیبی بود برای توصیفِ خندهی گلِ معصوم و سفید پسر بزرگتر، که زمزمهوار فقط در گوش خودش طنین انداخت و تهیونگ چیزی نشنید.
بهنظر جونگکوک، اشکهای معشوقش ماهپاره بودن؛ لبخندهاش ' رُزخنده ' و شاهزادهی دلباختهاش میخواست روی یکبهیک کارها و أجزای چهرهی دلدارش صفتی لایقش بگذاره. برای أوّلینبار، صفحه کلیدی که شکلکها روی اون به چشم میخوردن رو باز کرد و دنبال لَبی که ظاهراً درحال بوسه باشه، گشت. بعد از دیدنش، اون رو برای تهیونگ فرستاد و منتظر جوابش موند.
«این برای چی بود جونگکوک؟!»
روبهروی هم نشسته بودن و تهیونگ نفهمید اون پیام، برای شروع قرار دلخواهش، یعنی قراریه که طی اون، برای هم پیام میفرستادن بدون اینکه باهم حرفی بزنن.
شاهزاده بهش جواب داد:
«بوسیدمت.»
اینبار پسر کوچکتر نوشت:
«و... بیدلیل بوسیدیم؟!»
اخمهای شاهزاده به هم گره خوردن و چهرهاش رو درهم کشید. جفتش واقعاً دلیل جونگکوک برای بوسه رو نفهمیده بود؟!
«دلیلی موجّهتر از خندهات؟! ازاینبهبعد هرجا که خندیدی، میبوسمت. خندهات بهم بهانهی بوسه میده.»
جونگکوک این رو فرستاد و بعد از ارسالش، بلافاصله دوباره نوشت:
«هرثانیه بخند. برای هرثانیه بوسیدنت بهم بهانه بده لومیر.»
پسر کوچکتر لبش رو گزید که خال روی لبِ پایینش رو بیشتر به رخ کشید و شکلکِ پرندهای سفیدی رو فرستاد. اخمهای جونگکوک به خاطر متوجّهنشدن منظورش به هم گره خوردن و تهیونگ بعد از اینکه کمی روی میز خم شد و با جلبکردن توجّه شاهزاده، اخم بین ابروهاش رو بوسید، توی صفحهی پیامشون نوشت:
«قلبِ بی جنبهام بود؛ بوسیدیش، از قفسهی سینهام پَر کشید.»
جونگکوک با کمی تردید، نِی رو بین لبهاش برد و بعد از نوشیدن جرعهی کوچکی جواب داد:
«همیشه همینطوری باش و بخند اِما. بهای گریههات، زیاده بهاندازهی شکستن قلبم.»
تهیونگ که لُپهاش رو از فرایز پُر کرده بود، شکلکِ چشمکی رو فرستاد و به دنبالش نوشت:
«عشقِ دوباره، با شدّت بیشتر، بهروزرسانی شد! دوباره عاشقت شدم شاهزاده.»
جونگکوک از پیام شیرینش لبخند محوی زد، به امگاش که سرش پایین بود، چشم دوخت و با خودش گفت:
«بال بزن پروانهی من. عاشقانه به پروازت خیره میشم و از زیباییش، سکوت میکنم.
سکوت میکنم و نگاه، تا مبادا سرما یا طوفانی به بالهای شکنندهات آسیب بزنه.»
واقعاً تهیونگ چطور متوجّه گفتوگوی عاشقانهی دیدگان جونگکوک با نگاهِ خودش نمیشد؟ چطور عاشقانهترین صدا رو از اون چشمهای درشت نمیشنید که در گوش مردمکهای سیاهش دوستداشتن رو نجوا میکردن؟ صدای زنگ پیام، توجّه شاهزاده رو دوباره به صفحهی تلفن همراهش جلب کرد.
«چقدر اون تابلوی گل پیونی... قشنگه. باید یکی شبیهش بگیرم.»
پسر بزرگتر به تعریف جفتش از تابلوی گل پیونی، حسادت کرد؛ نمیخواست شهرِ پُر نورِ چشمهای تهیونگ، اونقدر شلوغ باشه که شاهزاده بینِ ازدحامش گم بشه؛ می خواست تنها عابرِ اون شهر باشه. تلفن همراهش رو بین انگشتهاش فشرد و نوشت:
«اَمّا من که غیر از تو، زیبایی دیگهای نمیبینم. نه فقط اینجا؛ هیچجا!»
منتظر پیام بعدی امگاش بود؛ اَمّا صدای معترضش رو شنید:
«من همیشه یک قرار اینطوری دوست داشتم؛ اَمّا الآن ازش متنفرم!»
شاهزاده لیوان میلکشیکش رو کنار زد تا راهش رو برای گرفتن دستهای معشوقش باز کنه و بعد از گرهزدن انگشتهاشون، نگاهِ مبهمی به اطرافش انداخت.
«کاری هست که بخوای برات انجامش بدم تا از تنفّرت کم بشه عزیزم؟»
تهیونگ لبهاش رو غنچه کرد و بعدش بهانه گرفت.
«ازش متنفّرم برای اینکه فاصلهی بینمون زیاده و دلم برات تنگ شد.»
جانِ شاهزاده بسته بود به گره بین ابروهای تهیونگ که حالا بهخاطر اخم و نارضایتیاش، حسّ خفگی داشت؛ برای همین هم از جا بلند شد، کنارش نشست و با بازشدن گره اخم معشوقش، زندگی به چشمهاش و هوا به نفسهاش برگشت. با انگشت اشارهاش پیشانی امگاش رو نوازش کرد و روی لبهاش زمزمه وار گفت:
«داشتی خفهام میکردی اِما!»
تهیونگ، خیره به لبهای شاهزاده و سُستشده از برخورد آرامِ لبهاشون، دستهاش رو روی پهلوهای جونگکوک گذاشت و ناخودآگاه کمی فشردشون.
«من که کاری نکردم. کاری کردم؟ کاری نکردم؛ ولی اگه تو میگی کاری کردم، حتماً کاری کردم. میشه بگی چیکار کردم؟»
بهوضوح، دستپاچه شده بود!
پسر آلفا کمی صورتش رو فاصله داد و بعد از گذاشتن لبهاش جایی بین ابروهای جفتش درحالیکه با اَدای هر کلمهاش گرمای بازدمهاش رو به پیشانیِ تهیونگ میداد و باعث میشد فشار انگشتهای پسر کوچکتر روی پهلوهاش بیشتر بشن، لب زد:
«اخم کردی لومیر. اخمت برای گرگ سرخت نفس گیره.»
بعد از اون، بهعنوان پایان قرارِ موردعلاقه ی تهیونگ، آهنگی براش فرستاد و ایرپادهاش رو از جیب کتش بیرون آورد. یکیشون رو داخل گوش امگاش گذاشت و اون یکی رو در گوش خودش.
«این آهنگ... روسیه؟ باید ترجمهاش رو...»
تهیونگ به چند زبان تسلّط داشت؛ أمّا روسی جزئشون نبود.
شاهزاده جملهی معشوقش رو نیمهتمام گذاشت.
«من برات ترجمهاش میکنم لینائوس. به زبان روسی، مسلّطم.»
و ألبتّه که جای تعجّب نداشت. جونگکوک، شاهزاده بود و بهرسمِ اجبارها، مسلّط به چند زبان. تهیونگ سرش رو روی شانهی پسر بزرگتر گذاشت و همزمان با صدای قطرههای بارانی که ' هنوز ' هم به شیشه میخوردن، به صوتِ خدای قلبش که آهنگ رو براش ترجمه میکرد، گوش سپرد. قرار بعدیشون در کافهی دیگهای، قرارِ موردعلاقهی شاهزاده بود.
***
بعد از روزِ دوستداشتنی أوّلینقرارشون، حالا نیمهشب شده و یک ساعت هم از معاشقهی مژههای بالا و پایین شاهزاده نگذشته بود که کابوس زجرآوری مثل فیلمی ترسناک، پشت پلکهاش به نمایش دراومد. از حجمِ خواب، نَشئه بود و نبض مغزش رو حس میکرد. از ترسِ بیداری به خواب پناه میبرد و از دستِ هجومِ کابوسهاش به بیداری. اگر این چرخه ادامه پیدا میکرد، رنگِ تَسَلسُلِ باطلی به خودش میگرفت و شاهزاده، آواره از پناهگاهِ خواب و بیداری، خودش رو به أمنیّت مرگ میسپرد.
کنار تهیونگ بود و نباید کابوس میدید؛ اَمّا خودش بهتر از هرکسی دلیلِ شبیخونِ اون خواب بد، به چشمهاش رو میدونست. کابوسِ ازدستدادنِ تهیونگ، شبیخونی به دیدگانش زد و به غمانگیزترین شکل، از پا درش آورد.
با صوت بلند فریادش که تهیونگ رو صدا زد و از خواب پرید، پسر کوچکتر هم روی تخت نشست. چراغ خواب رو روشن کرد و از دیدن چهرهی بهعرقنشستهی آلفاش و قفسهی سینهای که بهتندی بالا و پایین میرفت، وحشتزده شد. بدون هیچ مقدمهای، شاهزاده صورت جفتش رو بین دستهاش گرفت و با لحن ترسیده و عجیبی مخاطب قرارش داد:
«اگر نورِ چشمهای کسی جُز من بشی، روشناییش رو ازش میگیرم لومیر.»
بدنش داشت میلرزید، مورمور میشد و حس میکرد پنجههای کابوس، درحال ریشریشهکردنِ اعضای جسمشه. معشوقش رو محکم در آغوشش فشرد و تهیونگ همزمان که کمر شاهزاده رو نوازش میداد، با ترس از حالِ بدِ خدای قلبش، به لکنت افتاد.
«یـ... یعنی چی؟ متوجّه نمیشم که چرا باید اینطوری از خواب بیدار بشی و...»
تنش بهقدری داغ بود که اگر تهیونگ، آتشش رو خاموش نمیکرد، لایهلایهی جسم شاهزادهاش کمکم تبدیل به خاکستر میشد؛ اَمّا وقتی پسر کوچکتر برای محکمتر درآغوشگرفتنش به خودش فشردش، شاهزاده خودش رو کنار کشید.
«این هیولای تاریکیِ تازهایمانآورده به آیینِ روشنایی، به تو - به خدای نور خودش - قسم میخوره که...»
آشفتگیِ نگاهش توی نگاه نگران تهیونگ، غلت میزد و کلافهاش میکرد؛ اَمّا شاهزاده راهی نداشت غیر از مخفیکردنِ رازِ کابوس، پشت پلکهای بستهاش. حتّی صوتِ نگران معشوقش هم نتونست دلیلی برای بَرمَلاکردن دلیل ترسش بشه.
تهیونگ با بیقراری پرسید:
«که... چی؟! محض رضای تمام مقدّسات! دیوانهام نکن! آروم نفس بکش. تو فقط کابوس دیدی.»
گونهاش رو به کفِ دستِ تهیونگ تکیه داد و همزمان که انگشت اشارهاش رو روی لبهاش گذاشت، زمزمه کرد:
«میکُشمت اِما! به خودت قسم میخورم!»
داشت هذیانگویی میکرد؛ وگرنه میدونست میتونه قاتل تمام مردم قلمروش بشه اگر ببینه تهیونگ، معذّبه بهخاطر وجودشون.
شاهزاده اون لحظه أصلاً حواسِ جمعی نداشت.
«جونگکوک، من نمی...»
هر شب تمام کلمهها، رنگها و فکر ها رو از راهروهای مغزش بیرون میریخت تا کنار تهیونگ، رایحهی شکوفهی لیمو و عطر گلهای چاکلتکازموس رو به افکارش گره بزنه و حتّی در خواب هم معشوقش رو ببینه که دلتنگ نشه؛ باید چه چارهای پیدا میکرد وقتی شرطِ دیدن فرشتهاش، کابوسی همراهش بود؟! چه چارهای جز تهدیدش در بیداری برای اطمینانپیداکردن از موندنش؟! به جملهاش اجازهی اتمام نداد و دوباره صدای مضطرب خودش طنین انداخت.
«بیجونگکوک، لینائوس! أوّل رقیبم رو، بعد هم تو و خودم رو میکُشم! به تو... به مقدّسترینِ مقدّساتم قسم میخورم.»
گوشهی پایین چشم سمت چپ خدای قلبش رو با انگشت شستش، ممتد و طولانی نوازش کرد و بعد از کمی تسکینگرفتنش، بوسههایی روی هر دو چشمِ کابوسدیدهاش نشوند. فقط باید آرومش میکرد. میدونست شاهزادهاش درک درستی از جملاتش نداره.
«راجع به من، هر حقّی داری؛ ولی خودت رو برای چی بکشی؟!»
سؤالش رو درحالی پرسید که با لیوانی آب، سمت جونگکوک میرفت. دستش رو پشت گردنش گذاشت و اون جسم شیشهای رو نزدیک لبهای خشکشدهاش برد؛ اَمّا پسر آلفا لیوان رو روی زمین انداخت. دست معشوقش رو بین گره انگشتهای خودش حبس کرد و اون رو کنار خودش روی تخت نشوند. صورتش رو بین دستهاش گرفت و جواب داد:
«من، تو رو حتّی به خالقت نمیبخشم. تو، نورِ کشفشدهی منی.»
تا کِی قرار بود تهیونگ، باشه اَمّا شاهزاده کابوسِ نبودنش رو ببینه؟ چند دفعهی دیگه میتونست بمیره اَمّا زنده بمونه؟! برای چی کابوسهاش تازه، معنا گرفته بودن؟ تهیونگ مجبورش کرد دراز بکشه. پتو رو روی جسم عرقکرده و مُرتعشش انداخت و بعد از نوازش موهاش، پیشانیاش رو بوسید.
«و نورِ کشفشدهی تو میمونم آماریلیس.»
این رو گفت و کنار معشوقش خوابید. از پهلوبهپهلوشدنهاش بعد از نیم ساعت، فهمید هنوز هم آلفاش نتونسته بخوابه. بهش نزدیک شد و از پشت در آغوش خودش گرفتش. نشانش رو چند بار بوسید و کنار گوشش با صدایی آهسته پرسید:
«خوبی عزیزترینِ اِما؟»
چشمهاش بهدنبال خواب میرفتن؛ اَمّا خواب، از ترسِ کابوس، از چشمهاش میگریخت؛ ولی جواب داد:
«هستم.»
نبود؛ أمّا عیبی نداشت که بهخاطر آشفتهنشدن حال تهیونگ، بهش دروغ بگه.
پسر کوچکتر گردن معشوقش رو بوسید و پرسید:
«آرومی؟»
اون لحظه، همهچیز همونی میشد که تهیونگ میخواست.
«باشم اِما؟»
پسر کوچکتر هنوز دلیل اونطور بیدارشدن خدای قلبش رو نمیدونست و نگران بود.
«آخه...»
جونگکوک چشمهاش رو بست و اکسیژنی که هوا به حراج گذاشته بود رو چند بار بیدریغ برای ریههاش خرید. أمنیّت حضور تهیونگ، آتش ترس در قلب شاهزاده رو خاموش کرد و آرامش تونست در اون قلب، به لطف حضور امگاش برای خودش خانه بسازه؛ اَمّا هنوز هم بدخواب بود.
«آروم نباشم وقتی که میلیونها فرشتهی کوچیک و از جنسِ نورِ توی بهشتِ بلوریِ چشمهات، با تاریکیِ آشفتگیِ توی نگاهم جنگیدن و با بالهای ظریفشون مردمکهام رو نوازش کردن؟»
سمت تهیونگ چرخید تا از چهرهاش آرامش بگیره و درحالیکه با شستش لبهای پسر کوچکتر رو نوازش میکرد، منتظر جملهی پُر از حسادتش موند.
«جونگکوک؟ پس... پس من چی؟! جای من بین اون فرشتهها، کجاست؟»
پسر کوچکتر بین تمام کلمات شاهزاده، دنبال نشانهای از علاقهی معشوقش میگشت.
دستهای تهیونگ که شاهزاده رو نوازش میکردن، مثل عاشقانهترینشعر بودن. انگشتهاش زیباترین مصراعها و بندبند انگشتهاش نقشِ کلماتی شیفته رو داشتن. مسخشده از اون نوازشها، خطّ فکّ خوشتراش امگاش رو بوسید و بیجواب نگذاشتش.
«تو... خدای اون فرشتههایی لومیر. به هیچچیز و هیچکس حسادت نکن. اجازهاش رو نمیدم! میخوام کنارم اونقدر خوشبخت باشی که همه به تو حسادت کنن اَمّا... تو به هیچکس، نه.»
بعد از آرامش نسبی حاکمشده به قلبش، بالأخره تصمیم گرفت بخوابه؛ اَمّا تهیونگ ازش چیزی خواست.
«میشه فردا... به شرکت پدرم سر بزنیم؟»
لحن مردّدش، جونگکوک رو هم به تردید انداخت؛ اَمّا اگر محبوبش این رو میخواست، مخالفت نمیکرد.
«میریم لومیر؛ اَمّا... مشکلی پیش نمیاد؟»
پسر کوچکتر چشمهاش رو بست و بعد از پایینفرستادن بغضی که باعث جابهجایی سیب گلوش و بهدنبالش بوسهی شاهزاده روی گلوگاهش شد، لبش رو مرطوب کرد و سرش رو به دو طرف حرکت داد.
«مشکلی به وجود نمیارم.»
اَمّا منظور شاهزاده، اصلاً این نبود! اون فقط میترسید فردا توی شرکت، چیزی باعث آزار معشوقش بشه و چه مشکلی بزرگتر از این؟!
***
با توقّف ماشینشون روبهروی شرکت، از دوربینِ مقابل صندلیاش، پدربزرگش رو دید که با جمعی از کارمندها در محوّطه میگشت؛ اون شرکت متعلّق به تهیونگ بود؛ اَمّا جایگاهی به اسم ' امگا ' در اون جامعهی طبقاتی، حقِّ ریاست رو ازش میگرفت. جونگکوک بهخاطر تماسی که داشت برای هماهنگی جلسهاش با پدرش و ناظرهای پکها و وُزرا در قصر، مجبور شد کمی دیرتر پیاده بشه و پسر کوچکتر، زودتر رفت تا خودش رو به پدر بزرگش برسونه.
پیرمرد آلفا وقتی از دور نوهاش رو دید که از وَنِ مرسدس بنز با چند محافظ پیاده شد، ایستاد. دستهاش رو درون جیبهاش فروبرد و مغرورانه منتظر تهیونگ موند.
پسر امگا بالأخره به مردی که چهرهاش به پدرش شباهت داشت، رسید. مقابلش ایستاد و بعد از گرهزدن دستهاش به هم، بهش تعظیم کرد؛ اَمّا نیشخند پدربزرگش چیزی بود که نصیبش شد.
«اینجا چه غلطی میکنی؟ اون پسر... کیه که همراه خودت به شرکت پسرم آوردیش؟»
رنگ، بساط خودش رو از چهرهی پسر امگا جمع کرد. نفسهاش خُشک شدن و آسمان چشمهاش ابری. آفَتِ بیمهریِ پدر بزرگش به ریشهاش زد! نباید این رو میشنید؛ نه وقتیکه تهیونگ هنوز هم ردّ لمس دست هوجین روی پهلوهاش رو به یاد میآورد و پدربزرگش جوری ازش سؤال پرسیده بود که نسبتش با آلفاش رو ازش سلب کرد.
«پدربزرگ اون...»
میخواست جونگکوک رو بهعنوان جفتش به اون پیرمرد معرّفی کنه؛ اَمّا شنیدن لفظ پدربزرگ، رهبر کیم رو به قدری عصبانی کرد که سمت نوهاش قدم برداره و دستش برای زدن سیلی محکمی بلند بشه. تهیونگ میدونست تلاش برای جلب محبّت پدربزرگش بیفایدهاست؛ اَمّا همزمان با دونستنِ این بیهودگی، شباهت اون مرد به پدرش باعث میشد باوجود دردی که از دانستههاش میکشید، به تلاشِ بیأثرش ادامه بده؛ پس چشمهاش رو بست و منتظر سیلی محکمی موند که میدونست تا لحظهای دیگه، صورتش رو میسوزونه؛ اَمّا صدای پُرابهّت آلفاش رو شنید و طوفانِ شدیدی توی هوا، درگرفت.
«فقط بهش دست بزن تا دستت رو قطع کنم. ألبتّه پیش از اینکه جانت رو بگیرم!»
این رو گفت و تا رسیدن به اون دو نفر، به ستونهای محکم بدن امگاش چشم دوخت که با افتادن شانههاش فروریختن و اگر شاهزاده به اون بنای ویرانه برای بازسازیاش کمک نمیکرد، تهیونگ - قصرِ با شکوه و پُر آرامشِ جونگکوک - فرومیپاشید! پسر آلفا، ازهممتلاشیشدن کاخِ أمن آرامشش؛ یعنی ازهمگُسیختگی معشوقش رو نمیخواست. رهبر کیم نیشخندی و به پسر تازهوارد، با چشمهاش اشاره کرد درحالیکه مخاطبش نوهاش بود.
«راحت بهدستاومدن، خصلتِ یک امگاست؛ درست مثل مادرت که خودش رو به پسرم قالب کرد و نتیجهاش تولّد موجودی حقیرتر از خودش شد! کثافتی که بهعنوان نوهام، هرگز قبولش نمیکنم! تا چند وقت پیش، اونقدر بیارزش بودی که ظاهراً آلفات هم تو رو نمیپذیرف و نشان نداشتی. توی بارها، هرزگی میکنی که با این پسر، اینجایی؟!»
این رو گفت و دستش برای دوباره زدن سیلی محکمی به صورت نوهاش بالا رفت؛ اَمّا مُچش بین انگشتهای شاهزاده اسیر شد و بهخاطر خشمی که داشت از ذهن پسر آلفا به بندبند جسمش منتقل میشد، صدای شکستن استخوانهای دست پیرمرد، به گوش رسید.
«وقتی حرف از قطعکردن دستهایی میزنم که بهقصد بیاحترامی روی صورت جفتم فرود میان، بههیچوجه امید به شوخطبعی نداشته باش!»
اشتباه کرد. اون پیرمرد با توهین به الههی عشقی زاده از گرگی طلایی، اشتباه کرد! بدتر از اون، بدکار و هرز دونستنِ فرشتهی شاهزاده، جنایت بود؛ فرشتهای که أصلونسب و طایفهاش به معصومیّت، پاکی و عشق میرسید.
«خوشحال میشم اگر با انکارِ نسبت خانوادگیتون با تهیونگ من، نسبتی که به شما برمیگرده رو به تاراج ببرید. أصلونسب جفت من، به تیرگی و پستفطرتی برنمیگرده. چطور میتونید با کسی بجنگید که راه مبارزهاش در برابر شما، همیشه فقط صلح و بخشش بوده؟!»
درست میگفت... تهیونگ برای حضور پدربزرگش در زندگیاش، از عهدهی سختترین کار - یعنی بخششِ اون مرد - برمیاومد؛ اَمّا رهبرِ مغرورِ پکِ سپاه آسمان، لایقش نبود.
طوفان هرلحظه شدّت میگرفت و با هر کلمهی هشداردهنده و سرزنشآمیزِ جونگکوک که وخامت بیشتری به اوضاع میداد، حالا تهیونگ فهمیده بود قدرت جدید آلفاش، اینه؛ تأثیر روی هوا! خشمش طوفان میشد و غمش باران. پشتسر شاهزاده ایستاد و چند بار بیوقفه روی نشانش رو بوسید تا گرگ درونش، جفت سرخرنگش رو آرامش ببخشه؛ اَمّا فایدهای نداشت.
شاهزاده خودش هم تأکید کرد:
«اونقدر ناآرومم و پر از آشوب، که بهجای گرفتن طنابی از جنس آرامش، فقط چنگزدن به قلبت میتونه تسکینم بده! گرگِ پرخاشگرم رو بیدار کردی.»
این رو گفت و لحظهای بعد، رهبر کیم دستش رو از دردی که در قفسهی سینهاش حس کرد، روی قلبش گذاشت.
زخمِ روحیِ هرگزدرماننشدهی پسر کوچکتر باز هم سر باز کرده بود و درد و تاریکی بهجای خون، در وجودش پخش شد. پدربزرگش تیزیِ کلماتش رو سمت روحِ نوهاش گرفته بود و داشت جراحتهای قدیمیاش رو دوباره، تازه میکرد.
تهیونگ به این باور رسیده بود که اون زخمها هرگز بهبود پیدا نمیکنن و گره انگشتهای لرزانش بین انگشتهای جونگکوک، هرلحظه محکمتر میشد. شاهزاده میخواست مُنجی مردمکهای چشمهای امگاش باشه قبل از اینکه در اشک، غرق بشن؛ پس به یونهو اشاره کرد نزدیک بیاد و با لحن دستوری مخاطب قرارش داد.
«عالیجناب کیم رو تا دفتر ریاست همراهی کن و کنارشون بمون تا خودم رو بهتون برسونم.»
کیم جوهیونگ خواست حرفی بزنه اَمّا پسر آلفا أوّل باید به معشوقش أهمّیّت میداد؛ حتّی چشمهای لحظهها هم از تلخی اون حرفها به گریه نه! به خون افتاده بودن و وجود نازکِ پروانهی شیشهای شاهزاده جای خودش رو داشت. بعد از اینکه پاهاش کمی لرزیدن، به آستینِ کت جونگکوک چنگ زد تا با نگاهش ازش خواهش کنه با قلبِ اون پیرمرد کاری نداشته باشه و حواسپرتیِ پسر آلفا بهخاطر حالِ نابسامان معشوقش، باعث شد از فشردن قلبِ رهبر کیم دست برداره و کمر تهیونگ رو محکمتر بگیره.
«همراه مشاور هوانگ، برو لینائوس. خُردهکارهام که اینجا تمام بشن، میام اِما.»
دستهاش یخ زده بودن و شاهزاده میتونست توی اون لحظه، بهش لقبِ ' دونهی برفِ کوچک من ' رو بده؛ همونقدر سرمازده، کمجان، سفید و پاک... و حال تهیونگی که میخواست قِدّیسی باشه و تا ابد در محراب، خودش رو وقف پرستش خدای قلبش کنه، با شنیدن اون حرفها بهقدری بد بود که مخالفت نکنه و همراه یونهو بره.
بلافاصله بعد از دورشدنش، پدربزرگش باز هم خواست چیزی بگه تا خودش رو از خشم شاهزاده نجات بده؛ اَمّا جونگکوک انگشت اشارهاش رو روی لبهای خودش گذاشت و یک دستش رو در جیبش فروبرد.
«یک گرگ اگر به پیروزیش اطمینان داشته باشه، بیتوجّه به خرابیهایی که برای رسیدن بهش به جا میگذاره، حمله میکنه! خوببودنِ حالِ پسر خاله، جفت، معشوق و همسر آیندهام، برای من بزرگترین پیروزیه رهبر کیم. برای این بُرد، بههیچوجه محتاطانه رفتار نمیکنم. من... تخریبگرِ فوقالعادهای هستم؛ مخصوصاً اگر چیزی، به عزیزکردهام ربط پیدا کنه؛ پس بعد از تمامشدن صحبتهام، جان بیارزشت رو بردار و از جلوی چشمهام... گُم شو!»
کارمندهای اطراف مرد مسن، همه سربهزیر ایستاده بودن. حتّی با ترس نفس میکشیدن و شاهزاده داشت حرفهای درون ذهنش رو مرتّب میکرد تا هیچ تحقیری رو از قلم نیندازه.
حضور تهیونگ باعث شده بود شاهزاده بعد از آخرینخندهای که زمانش رو هم به یاد نمیآورد، این روزها بتونه حتّی چند دفعه طی یک شبانهروز هم لبخند بزنه. چطور میتونست به غمهای نالایق، اجازه بده توی آسمانهای سیاهی که متعلّق به خودش میدونستشون، به پرواز دربیان؟! بدون اینکه به پیرمردِ آلفا اجازهی جوابی بده، دورش چرخید و بعد از اینکه پشتسرش ایستاد، با لحن تهدیدواری دوباره مخاطب قرارش داد:
«به خاطر تو، رهبر کیم! غمی همیشگی ساکن چشمهای همسر منه. نمیخوام هربار با دیدنت، اون حُزن بدرنگی که تو مُسَبِبّشی، پررنگتر بشه. اگر مجبورم کنی، با پاککردنت اون غم رو برای همیشه از بین می برم؛ پس حدّت رو با عالیجناب کیم من، بدون.»
شاهزاده قسم میخورد لومیرش روزی بدون غمی که چشمهاش رو به درد میآورد، نفس بکشه و برای همین، نفسِ دلیلِ یکبهیک رنجهای معشوقش رو میگرفت.
جونگکوک با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد:
«مجازات کسی که پادشاه آیندهاش رو ' هرز و بدکار ' خطاب میکنه، چی میتونه باشه؟!»
رهبر کیم چهرهی مبهوتی به خودش گرفت که ألبتّه تظاهر بود.
«سـ... سرورم!»
شاهزاده برای اینکه خسارتی به شرکتِ تهیونگ نزنه، چشمهاش رو بست تا با نگاهش چیزی رو خراب نکنه و فقط دستش رو بالا گرفت تا مانع اون پیرمرد برای ادامهی جملهاش بشه.
«بهت اجازه ندادم حرفی بزنی کیم جوهیونگ. تو فقط موظّفی به فرمانبرداری از همسرم و من؛ پس گوش کن! قسم میخورم کاری میکنم اونقدر حالت از اوضاع متعفّنت بههم بخوره، که مقابلِ چشمهای عزیزترینِ زندگیِ من، به زانو بیفتی و روحِ سیاهت رو پایینِ پاهای عالیجناب کیم بالا بیاری. فعلاً از سرگیجهات لذّت ببر. دردهای کُشندهای در انتظارت هستن.»
وقتیکه جونگکوک از اون مرد متنفّر شده بود، بازیهای سرنوشت و تلاش برای بُرد، چه أهمّیّتی داشت؟ انزجارِ اون گرگِ سرخ، هر إتّفاقی در زندگی رهبرِ پکِ سپاه آسمان رو ازاونبهبعد، به باخت تبدیل میکرد.
«برای پیروزی، تلاش نکن رهبر کیم. نتیجهی بازی با من، فقط باخته برای تو.»
شاهزاده خودش رو تمام مدّت در عمارتش حبس کرده بود؛ پس چندان به چهره نمیشناختنش و فقط دستوراتش از طریق یونهو یا پادشاه، ابلاغ میشد به رهبرهای پکها.
مردم عادی، اون رو ندیده بودن؛ ولی ناظرها و رهبرهای پکها بالأخره طی جشن جانشینی تونستن ببیننش.
رهبر کیم اون شب در جشن حضور نداشت؛ أمّا إتّفاقاً جونگکوک رو خیلی خوب میشناخت و فقط تظاهر به نشناختنش کرد.
«سرورم من... من خدمتگزار شما هستم؛ نه بازیکُنی مقابلتون یا یک دشمن محض عداوت.»
شاهزاده پس از کمی آرامشگرفتن و تسلّط به خودش، پلکهاش رو از هم فاصله و جوهیونگ رو مخاطب قرار داد:
«تو... مقابلمی؛ بیشتر از هرکسی! انتقام ' تمام ' اشتباهاتت رو ازت میگیرم و وساطتهای عزیزترینم هم نمیتونن وثیقهی آزادیت از بندِ نفرتم باشن. با شکنجهگرِ بیرحمی روبهرو شدی.»
همزمان با اتمام جملهاش، دستهاش رو درون جیبش فروبرد و سرش رو بالا گرفت. نگاهی خونسرد به لیموزین پانامرای کیم جوهیونگ انداخت و طولی نکشید که اون خودروی گرانقیمت در لحظهای متلاشی شد. برای أوّلینقدم، بد نبود.
«حیف شد... بیشتر از سیصد میلیون یورو، متحمّل ضرر شدی رهبر کیم.»
و چه کسی میتونست ثابت کنه فقط یک نگاه، دلیل فروپاشی اون لیموزین بود؟! اگر کسی چنین ادّعایی میکرد، قطعاً احمق بهنظر میرسید!
جونگکوک ادامه داد:
«منتظر روزی هستم که خسارتِ روحی همسرم رو با بهای سنگینتری جبران کنی. غرورت رو زنده به خاک میسپارم تا هرروز بالای سر جسدش، زاری کنی.»
تمام این مدّت، رهبر کیم فقط به یک موضوع فکر میکرد؛ وقتی تهیونگ حافظهاش رو از دست داده بود و چیزی از إتّفاق گذشته به خاطر نمیآورد، دلیلِ نفرت شاهزاده، چی میتونست باشه؟!
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...