قسمت یازدهم

207 15 0
                                    


درود و وقتتون به‌خیر نازنین‌ها.
ضمن عرض شادباش سال نو و آرزوی کوتاهی دست غم‌ها از شادی‌های قلب‌های زیباتون. محض یادآوری عرض می‌کنم فصل أوّل این فیکشن، در کانال تلگرامی:
@KimTae_Family
به اتمام رسیده و فصل دومش درحال قرارگرفتنه.

***
قسمت یازدهم: «من به فرمان دلــــم دلبر نوازی می‌کنم
دلبــــرم شاید نداند عشق‌بازی می‌کنم
عاشقـانه می‌پرستم خال لب‌هایش؛ ولی
او نمی‌داند که من مهمـان‌نوازی می‌کنم.»

-سیمین دانشور

***
«گوستاو کوربه؛ آن نقّاش فرانسوی سبکِ رئالیسم، با اِبراز جمله‌ی ' من هرگز نمی‌توانم فرشته‌ای را ترسیم کنم که او را ندیده‌ام، فرشته را نشانم دهید تا بتوانم تابلویی از پیکرش بکشم ' موقع گفتن از تقابلِ رئالیسم و رومانتیسم، نمی‌دانست قرن‌ها بعد، فرشته‌ای از الهه‌ی عشقی زاده می‌شود که در نهایتِ واقعی‌گَری و حقیقت‌گرایی، بدون شیرین‌کاری‌های عوام فریبانه‌ی قلم‌مو و رنگ‌ها، زیباییِ غیرواقعی‌اش با مُنتَهای صداقت و بدون عبورِ واقعیّت از تخیّل و آغشته‌شدن به آن، دو سَبک را درهم آمیخته و تناقض زیبایی در تاریخِ نقّاشی رقم می‌زند؛ تو لومیر! تو آن تناقضی! فرشته‌ی زیبای موهوم اَمّا به‌واقعیّت‌پیوسه‌ی من. تو، اثری هُنری از رئالیسمِ جادویی هستی اِمانوئل! زاده‌ی حقیقتی سِحرآمیز!»

‎کلمه‌کلمه عشق، از سرانگشت‌هاش به خطوط روی کاغذ ریخت و اون شب، زیباترین نقش رو از فرشته‌اش کشید برای اینکه فِقدان رو تجربه کرده بود و ترسِ ازدست‌دادن، همراه با غم و عشق، به حسّی که وادارش می‌کرد الهِ نورش رو ترسیم کنه، اصالت می‌داد.
‎بعد از نوشتن جمله‌اش کنار نقّاشیِ تهیونگی که شاهزاده بهش توی اون لحظه، لقبِ برازنده‌ی ' نورِ قلب ' رو داده بود، با نوازشِ پیشانی رنگ‌پریده‌ی معشوقش، درواقع لمسی عاشقانه روی پوستش کشید و برای نوشتن متن قانونی که برای به‌اجراگذاشتنش به‌لطف حکومت سلطنتی غیرمشروطه‌شون، به تأیید هیچ‌یک از مقامات نیاز نداشت، برای آخرین‌دفعه به زیبای بی‌نقصش چشم دوخت.

«‎کاش من به‌جای تو درد می‌کشیدم. کاش قدرتی مثل جذبِ درد داشتم اِما؛ ولی من... فقط یک تخریبگرم؛ با نگاهم و لمس‌هام.»

این رو به فرشته‌ی خوابیده و بی‌هوشش گفت و برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت. یک ساعت بیش‌تر نگذشته بود که پسر کوچک‌تر بعد از سه روز نداشتن هوشیاری، پلک‌هاش رو از آغوشِ هم بیرون کشید و گِره‌ای از درد، در سرش شکل گرفت که باعث شد چشم‌هاش کمی تار ببینن. چیزی نمی‌دید؛ به‌قدری که گویا مقابل نگاهش دشتی از مِه قرار داشت.  چند مرتبه پلک زد و وقتی موقعیّت مکانی‌اش رو تشخیص داد، متوجّه شد اونجا، اتاق شخصی خودشه در عمارت شاهزاده. به‌سرعت سر جا نشست که باز هم دچار سرگیجه شد و ساعتِ روی پاتختی رو برداشت تا راحت‌تر اعداد تاریخ و ساعت رو ببینه. سه روز از اون إتّفاق گذشته بود؛ پس از روی دردِ کمر یا پایین‌تنه‌اش، نمی‌تونست تشخیص بده بهش تعرّض شده یا نه؛ اَمّا اینکه در اتاق خودش بود، نمی‌تونست نشان‌گر این باشه که جونگ‌کوک ازش دل‌گیره و به‌همین‌خاطر جونگ‌کوک رو به اتاق دو‌نفره‌شون نبرده؟
‎اون نمی‌خواست به چنگ بیاد و به نیشِ زهرآلودِ تعرّض، آلوده بشه؛ می‌خواست فقط به آغوش جونگ‌کوک، تن بده، خودش رو در نگاه اون پیدا کنه و تا بی‌نهایت، به تملّکِ خدای قلبش دربیاد.
‎یادآوری کلماتِ هوجین مثل زهری روی قلبش چکّه می‌کردن و تپش‌هاش رو مسموم. همین هم دلیلی شد که قهقهه‌ای عصبی سر بده. باوجود سر گیجه‌اش بلند بشه و سمت حمام قدم برداره. تصمیمش رو گرفته بود؛ چیزی جز مرگ نمی خواست. اون، به‌گمان خودش آلوده شده بود.

***

جونگ‌کوک با دل‌تنگی، قدم‌های تند و امیدوار خودش رو به اتاق تهیونگ رسوند. اتاق مشترکشون به‌خاطر تخریب‌های یک ماه گذشته‌اش، درحال تعمیر بود و راهی غیر از موندن امگاش در اتاق شخصی خودش نداشتن. در رو باز کرد و نگاهش رو بلافاصله به تخت داد؛ اَمّا معشوقش رو ندید. ترس، داشت وجودش رو می‌شکافت و با مرگ، همسایه‌اش می‌کرد. با شنیدن صدای آب، سمت حمام رفت و چند بار تهیونگ رو صدا زد؛ اَمّا پاسخی نگرفت.

‎«اِما؟! اِما؟! خوب هستی عزیزم؟ بهم جواب بده. باهام صحبت کن. زود باش لینائوس، باید چیزی بگی که بدونم روبه‌راهی.»

کلمه‌های پُردردی بهش پناه بردن که ازشون ترسید.

‎«مـ... می‌شورم آلفا. تـ... تنم رو از لـ... لمس‌های اون، مـ... می‌شورم؛ اَمّا... اَمّا پاک نمی‌شم! پاک نمی‌شم آلفا!»

‎روحِ زیباش، کلمات رو لال کرده بود از شدّت معصومیّتش و اصلاً موقع مناسبی به‌نظر نمی‌رسید برای دستپاچه‌شدنِ الفاظ و شیفتگی‌شون در برابر پاکیِ فرشته‌ای که در اون لحظه خودش رو آلوده به خیانت می‌دید. با لحن عاجزانه ای دوباره مخاطب قرارش داد:

‎"نورِ جونگ‌کوک، از اونجا بیا بیرون! بیا بیرون اِما، بذار بهت توضیح بدم. نمی‌تونم در رو بشکنم؛ آسیب می‌بینی؛ پس فقط با بیرون‌اومدنت، به من کمک کن.»

‎فکر می‌کرد تبدیل شده به یک آرامگاه دسته‌جمعی از آفتابگردانِ شاهزاده، سایه‌ی خدا، فرشته‌اش، نورش و پروانه‌ی شیشه‌ای‌بالش. لمس‌شدنش با دست‌های کثیف جانگ هوجین، هرچیزی متعلّق به جونگ‌کوک رو توی در تهیونگ، به قتل رسونده بود. با ازدست‌دادن پاکی و معصومیّتش، نمی‌تونست مثل جسدِ جادو‌شده‌ای به زندگی ادامه بده بدون اینکه حتّی لیاقتش رو داشته باشه.

‎«دیگه... دیگه بهم نگو اِمانوئل. سـ... سایه‌ی خدا که  د... دست‌خورده نمی‌شه. با اسم خودم صدام بزن و بذار از حقارتش درد بکشم. من لایق نور و اِمانوئلِ تو بودن، نیستم.»

‎جمله‌ی آخرش رو با فریاد گفت و تیغ میان انگشت‌هاش رو سمت در نداخت. می‌خواست شاهرگش رو بزنه تا نِجاسَت و ناپاکیِ خیانت رو با خونِش پاک کنه.
شاهزاده ترسید. اون‌قدر دوستش داشت که به‌خاطرش، کلمات، به‌هم‌ریخته بودن و پاسخ‌دادنش کمی طول کشید؛ اَمّا باید راهی پیدا می‌کرد.

‎«عزیزم؟ بهم می‌گی کجایی؟ باید در رو بشکنم. نمی‌خوام آسیب ببینی! تو هنوز هم پاکی اِما... اون‌قدر که می‌ترسم نفس‌کشیدن توی دنیای آدم‌ها، به‌خاطر بازدم‌هاشون، به ریه‌هات آسیب بزنه. باید از اونجا بیای بیرون تا بهت توضیح بدم.»

دداشت تهیونگ رو از دست می‌داد و محلّ مرگِش رو میان کلمات یک‌به‌یک بیت‌های تمام غزل‌ها می‌دونست برای اینکه آفتابگردانش شاه‌بیت تمام اشعار عاشقانه بود.
‎در رو شکست و تهیونگی رو دید که با حوله، روی زمین نشسته و به وان پشت سرش تکیه داده بود. با دیدن شاهزاده، اشک‌های بیش‌تری روی گونه‌هاش غلت خوردن و هقّی زد.

‎«می‌تونی؟! می‌تونی این فاجعه ی دست‌خورده به اسم تهیونگ رو لمس کنی؟!»

‎چرا بس نمی‌کرد و اجازه‌ی توضیح نمی‌داد؟ جونگ‌کوک چقدرِ دیگه می‌تونست مقابلِ فرمانده‌ای به اسم ' چشم‌های سیاهِ آفتابگردان ' بایسته و وقتی قَوی‌ترین سپاه - یعنی اَشک‌های فرشته‌اش - رو داشت، ازش شکست نخورده؟!

‎«بس کن اِما! بس کن عزیزم. این شاهزاده‌ی لعنت‌شده‌ای که روبه‌روت ایستاده، فقط یک نفره. نمی‌تونه در برابر یک لَشکَر از اشک‌هات بایسته.»

‎سایه‌ی سیاهِ ترس از لمس شدن، قلبِ بلورین و شکننده‌ی رزِ سفیدش رو آزرده کرده بود و شاهزاده برای تصویبِ قانونِ جدید، بی‌توجّه به عواقبش، مصمم‌تر شد.

‎«تو، هنوز رز سفید منی؛
فلور.»

(فلور: گُل به زبان اسپانیایی)

سرمای اضطراب و تشویشی که روی تنش نشسته بود، عمیق‌ترین ذرّات جسمش رو هم به رعشه درمی‌آورد. باعث می‌شد مثل پرنده‌ی کوچک و بی پناهی در خودش جمع بشه و بلرزه.

‎«که تو د... دوستش نداشتی. تو، رز سرخ می‌خواستی و خودت... خودت به رزِ سفیدی که ازش حرف می‌زنی، زخم زدی تا... تا به خون‌ریزی بندازیش و به‌خاطرت، قرمز بشه. جونگ‌کوک؟ تو، درد باشی؛ آسیب یا زخم... خدای پرستیدنیِ منی؛ حتّی اگر بی‌رحم! ولی آواره‌ام کردی. چطوری می‌خوای دوباره بشی پناهم؟»

‎رزِ سفیدِ خونینِ شاهزاده، پژمرده بود و خون از گلبرگ‌هاش می‌چکید. جونگ‌کوک خواست نزدیکش بره؛ اَمّا تهیونگ تیغ رو در دستش گرفت و بهش هشدار داد نزدیک نیاد.

‎«آروم باش اِما... آروم باش. فرشته‌های طلایی‌بالِ توی چشم‌هات رو شاهد می‌گیرم و به تو - به مقدّس‌ترین خدا - قسم می‌خورم أهمّیّت ندم که بارِ کلمه‌ی ' همیشه ' چقدر سنگینه. به خودت و معصومیّتت قسم می‌خورم که از عهده‌ی همیشه‌مواظبت‌بودن، بربیام آیریس.»

(آیریس: گل زنبق که نماد زیبایی و پاکی قلمداد می‌شه.)

‎تهیونگ می‌تونست چشم‌های خودش رو نابینا کنه تا زخم‌هاش رو نبینه و دوباره شاهزاده‌اش رو ببخشه. تصمیم نداشت بعد از خوب‌شدنِ آسیب‌هاش و به‌دست‌آوردن توان پاهاش، جایی بره؛ اون می‌خواست تمام توان پاهاش رو برای موندن به کار بگیره.

‎«قول... قول می‌دی همیشه‌ات به هیچ‌وقت تبدیل نشه؟ نه جسمم و نه... نه روحم جای یک زخمِ دیگه به‌خاطر شکستن قَسَمت رو نداره! می‌دونی این‌قدر شکستیم که  نوازش‌ها و بوسه‌هات هم برام درد دارن؟ حالِ کسی که حتّی بوسه‌ی معشوقش هم بهش درد می‌ده رو درک می‌کنی؟! می‌دونی زخمی که حتّی بوسه، به دردش بیاره، چقدر عمیقه؟!»

‎تنش زخم بود و حتّی بوسه هم جسمش رو به درد می آورد... نتونست لب به شکایت باز نکنه.

‎«به پاکیت قسم می‌خورم سِلِستینو؛ به مقدّس‌ترین زیباییِ دنیای خودم. بهم اعتماد کن. بیا بیرون... باید صحبت کنیم عزیزم.»

(سلستینو: با ریشه‌ی لاتین، به معنای آسمانی)

‎اَمّا اون که دست‌خورده شده بود! شاهزاده بیرون رفت و با فکر اینکه تونسته قانعش کنه منتظرش موند؛ بی‌خبر از إتّفاقی که داشت می‌افتاد!
‎با شکستن در، تکّه‌ای‌اش به بطری شیشه‌ای مشروب خورده و اون رو زمین انداخته بود و بعد از شکستنش، تهیونگی که حوله پوشیده بود تا بیرون بره، پس از رفتن شاهزاده، یکی از خُرده‌های شیشه رو برداشت.
‎دیگه نمی‌تونست نور باشه وقتی که لکّه‌های سیاهِ آلوده به لمسِ کسی جز آلفاش شدن، تمام وجودش رو پُر کرده بودن. چشم‌هاش پناهگاه مرگ شدن و خونِ جاری و جسم یخ‌زده‌اش درحالی‌که قدم‌های سنگینی برمی‌داشت، ازش مُرده‌ای متحرّک ساخته بود. لبخند بی‌روحی زد و سمت شاهزاده رفت. بی‌حواس، روی تکّه‌ای شیشه پا گذاشت و فریاد جونگ‌کوک، دیر به گوشش رسید.

‎«اِما مواظب...»

‎سوزش تارهای رگ پاره‌شده‌اش، عصب‌های حسّی‌اش رو وادار به گلایه از درد می‌کردن؛ اَمّا تهیونگ بدون أهمّیّت بهشون، جمله‌ی آلفاش رو نیمه‌تمام گذاشت.

‎«من خوبم شاهزاده. بیا فقط از نمایشِ مُضحکی که کارگردانش جانگ هوجینه، لذّت ببریم. تمامش کن! گفتم اگر خیانت کنم، برای قتل خودم باهات هم‌دست می‌شم. این شیشه رو بگیر و تمامش کن.»

‎کف اتاق، پُر شده بود از لکّه‌های خونی که با هر قدمِ تهیونگ به جا می‌موندن، قطره‌های آبی که از بدنش روی سرامیک‌ها سُر می‌خوردن و اون فقط می‌خواست شاهزاده‌اش، روح خسته‌اش رو از جسم زخمی و بی‌جانش نجات بده و شاهزاده، جفتش رو نه! تکّه‌ای درد، زخم و جراحت رو مقابل خودش می‌دید و طولی نکشید که فرشته‌اش، روبه‌روی خدای قلبش زانو زد. جونگ‌کوک داشت مرگِ نور رو به چشم‌هاش می‌دید و کلمه‌هاش رو به‌قدری گم کرده بود که راهی برای تزریقشون به رگ‌های زندگی و جانی‌ مجدّد بخشیدن به تهیونگ، پیدا نمی‌کرد. چشم‌هاش فاصله‌ای تا دوباره‌ به‌سوگواری‌نشستن برای نور، نداشتن و دست‌هاش با لرزش جلو رفتن تا تکّه‌ی شیشه رو از رزِ سفیدِ آغشته به خونِش بگیرن. تهیونگ اسم دیگه‌ی معصومیّت، برای شاهزاده بود با چشم‌هایی که حالا به‌جای درخشش، هِیبتِ ابرهای سیاه و باران‌زا داشتن و بارشِ ستاره و ماه‌پاره از اون ابرها رو می‌دید.

‎«خودت... خودت شاهرگرم رو بزن آلفا. گفتم اگر خیانت کنم، ترجیح می‌دم برای مرگم باهات هم‌دست بشم.»

جونگ‌کوک خرده‌ی شیشه رو ازش گرفت و بهش کمک کرد بایسته. دستش رو پشت گردنش گذاشت و سرش رو سمت خودش چرخوند. از لب‌های بی‌جان و کبودش بوسه‌ای گرفت و هم‌زمان با نوازشِ موهای مرطوبش، سعی می‌کرد نفس‌هاش رو بهش بده. بعد از چند لحظه، تنِ سرد و مجروحش رو در آغوشش گرفت و با بوسه‌های مداومی روی سرشانه‌های بیرون‌مونده از حوله‌ی تن‌پوشِ سفیدرنگش، گرما رو به وجودش بخشید و تونست أثر دوباره‌ای از حیات رو در جسمش ببینه. اون رو محکم‌تر در آغوشش نگه داشت. نفس‌هاشون رو به هم گره زد و به‌قدری نزدیک، مُماس با بدنش ایستاد که تپش‌های قلب‌هاشون رو به هم وصل کنه. بعد از اون، دستش رو گرفت و لبه‌ی تخت نشوندش.
‎زانوهاش خون‌آلود بودن و مُشت‌هاش زخمی. به‌خاطر بیش‌ازحدشستن لب‌هاش برای پاک‌کردن‌ ردّ احتمالی بوسه‌های هوجین، اون یاقوت‌های سرخ‌رنگ جراحت داشتن و هر اشکش، با خونِ کناره‌ی لب‌هاش مخلوط می‌شد. جونگ‌کوک باوجود لرزش دست‌هاش، تکّه‌ی کوچکی پنبه برداشت و بعد از آغشته‌کردنش به الکل، گوشه‌ی لب‌های آفتابگردان آسیب‌دیده‌اش گذاشت. چهره‌ی پسر کوچک‌تر از درد، جمع و هم‌زمان شد با جابه‌جایی سیبِ گلوی شاهزاده. نتونست ادامه بده. پنبه، از بین انگشت‌هاش لغزید، سُر خورد ولحظه‌ای بعد، لب‌هاش گوشه‌ی غنچه‌ی رز سرخ‌رنگ لب‌های تهیونگ، جا گرفتن. دست‌های امگاش روی پهلوش نشستن و هِقّی که زد، باعث شد پسر آلفا پلک‌هاش رو با درد بیش‌تری به هم فشار بده تا گریه نکنه.
گویا درد و زخم، تصمیم نداشتن دست از بلعیدنِ جسم و روحِ آفتابگردانش بردارن. بعد از اینکه نوازش‌وار روی زخم‌ها دست کشید، خم شد و روی زمین برای ضدّعفونی‌کردن زخمِ زانوهاش نشست. سرِ زانوهای زخمی و خونینِ تهیونگ رو طولانی بوسید. وقتی سرش رو بالا گرفت، دستِ مرتعشِ پسر کوچک‌تر زیر چانه‌اش جا خوش کرد و انگشت شستش بعد از نوازش خطّ فک خوش‌تراشش، روی لب‌های شاهزاده‌اش نشست تا ردّ خون رو پاک کنه. طولی نکشید که خودش هم خم شد، غنچه‌های رزِ آسیب‌دیده‌ی لب‌هاش رو روی لب‌های پسر آلفا گذاشت و بعد، برای گریز از جنگِ درگرفته در وجودش، توی پناهگاهِ آغوش جونگ‌کوک مخفی شد. باور نمی‌کرد؛ اَمّا باوجود تمام إتّفاقات، در آغوش خدای خودش، آغوش معبودِ قلبش، التیام گرفت.

‎جونگ‌کوک اَمّا، داشت فرو ریختنِ نور، لِه‌شدن بال‌های پروانه‌اش، ناامیدیِ قاصدکِ همیشه‌امیدوار و شکننده‌اش، پژمردن آفتابگردانش و شکستنِ قلبِ بلورین فرشته‌اش رو می‌دید.
‎اون نباید اجازه می‌داد تهیونگ فکر کنه روحِ فرشته‌گونه‌اش در کالبدی آلوده، به دام افتاده. باید بهش می‌گفت قبل پیش اینکه هوجین بتونه لمسش کنه، قلبش گرفتارِ پنجه‌های گرگ شاهزاده شده. باید حسِّ خون‌خواهیِ پروانه‌ی شیشه‌ای‌بالش برای معصومیّتی که اصلاً از دستش نداده بود رو از بین می‌برد.

‎«تو هیچ‌وقت از سرزمینِ پاکیِ روحت، یک قدم به بی‌راهه برنداشتی؛ حتّی به‌اندازه‌ی بی‌تعادلی و لغزش ناخودآگاهِ آدم‌هایِ خوب! برای اینکه تو... خدای نور هستی و خیلی دوری از مرزِ تاریکی.»

‎نمی‌تونست تمام إتّفاقات رو براش توضیح بده؛ فعلاً باید چیزی می‌گفت تا بتونه قانعش کنه.

‎«اون حتّی بهت دست هم نزد چون... گرگم دست‌به‌کار شد و قلبش رو بین پنجه‌هاش گرفت. تو بی‌هوش شدی و بلافاصله هم هوجین. الآن هم محبوسه و منتظر برای اجرای مجازاتش. اِما، توضیحِ قدرتم برام پیچیده‌است و امیدوارم بعد از گفتنش در یک وقت مناسب، قضاوتم نکنی؛ اَمّا من... تمام مدّت کنارت بودم... این یک قدرتِ نامرئی‌شدن بود که گرگ‌های سرخ قبلی، بعد از محوکردن نشان می‌تونستن کنار جفتشون بمونن تا امتحانش کنن اَمّا... قسم می‌خورم من پاکش نکردم برای اینکه امتحانت کنم! قدرت جدیدم داشت بهت آسیب می‌زد؛ اون باعث شد شاهرگت آسیب ببینه. نیروی ذهنم هرچیزی که باشه، به جسم و نگاهم منتقل می‌شه و تو... بیش از حد شکننده بودی برای آسیب‌دیدن.»

‎با حسّ کوفتگی و خفگی، عاجزانه پرسید:

‎«چه مجازاتی؟»

‎درواقع اون، فعلاً به توضیح بیش‌تری نیاز نداشت. اگر شاهزاده‌اش می‌گفت که اون‌طوره، پس حتماً هم بود؛ اَمّا بعداً می‌خواست درموردش صحبت کنه.

‎«می‌فهمی عزیرم. برای امروز... این‌همه تشویش کافیه. پنج لیتر خون! تمام بدنت فقط پنج لیتر خونه و به‌اندازه‌ی کافی، تلفش کردی!»

***

دو روز از به‌هوش‌اومدن تهیونگ می‌گذشت. نزدیک به غروب بود، پسر امگا داشت در محوّطه‌ی عمارت قدم می‌زد و جونگ‌کوک هم می‌خواست پیشش بره تا غروب رو کنار دریاچه باهم باشن. موقع حالت‌دادن به موهاش، صفحه‌ی تلفن همراه آفتابگردانش که روی کنسول بود، به‌خاطر پیامی روشن و خاموش شد و شاهزاده بدون اینکه قصد کنجکاوی داشته باشه، نگاهش به دستبندی که عکس پس‌زمینه‌ی دستبند بود، افتاد. دوباره اون رو روشن کرد. بهش چشم دوخت و بعد از اون، رفتنش به محوّطه‌ی عمارت، بیش‌تر از یک ساعت طول کشید...

***

‎نور، با تقلّا از میان شکاف‌های بین شاخ‌وبرگ‌ها، خودش رو تکّه‌تکّه کرده بود تا به سطح دریاچه برسونه و نسیم، تنِ زرد و فرسوده‌ی برگ‌هایی که انتظارِ افتادنِ از چشم درخت رو می‌کشیدن، نوازش می‌داد تا مرهمی برای غمشون باشه. تهیونگ لبه‌ی سکّوی باریک، راه می‌رفت و وقتی به‌خاطر زخم نه‌چندان عمیق روی پاشنه‌ی پاش کمی تعادلش رو از دست داد، درون دریاچه افتاد. جونگ‌کوکی که بعد از یک ساعت داشت سمتش می‌رفت، با دیدن این صحنه، زندگی‌اش متوقّف شد در ساعتی که نمی‌دونست چنده! بدون بیرون‌آوردن کتش، توی آب شیرجه زد و بعد از پیداکردن پسر کوچک‌تر که فقط با چند لحظه گُم‌شدنش از مردمک چشم‌های شاهزاده، پسر آلفا رو دیوانه کرده بود، کمرش رو گرفت و بالا کشیدش. چشم‌هاش رو به‌سختی به‌خاطر قطره‌های آب، باز نگه داشت و صورت آفتابگردانش رو بین دست‌هاش گرفت. می‌دیدش که حالش خوبه؛ اَمّا چطور می‌تونست طبیعی رفتار کنه وقتی عشق، شخصی غیرطبیعی و افراط‌گر ازش ساخته بود؟

‎«خـ... خوبی تهیونگ؟»

‎به لکنتش أهمّیّتی نداد و صدا‌زده‌شدن جفتش، به پسر امگا نشون می‌داد تا چه اندازه آلفاش رو نگران کرده. دست راستش رو روی دست شاهزاده که روی گونه‌اش بود، گذاشت و با صدایی آهسته جواب داد:

‎«من... شنا بلدم عزیزم. متأسّفم که... که نگرانت کردم. خوبم؛ باشه؟»

‎چه جوابی می‌داد؟ حسّ کسی رو داشت که از مرگ برگشته و مسافت بین دو دنیا رو سال‌ها طول کشید تا طی کنه. ترسِ ازدست‌دادن تهیونگ، چند ثانیه بود؛ اَمّا قلب شاهزاده از شدّت خستگی‌اش به‌خاطر اون وحشت، به زانو افتاد و اگر توی آب نبودن، خودش هم به زانو درمی‌اومد.

‎«قبلاً هم بهت گفته بودم که دیگه این‌جوری نگران نشو. من حتّی مردن رو دوست دارم وقتی تصویرِ توی چشم‌هات باشم.»

تهیونگ چطور اون‌قدر ساده از مرگ خودش می‌گفت و نادیده می‌گرفت تأثیر حرفش رو بر احساسات شاهزاده؟!
جونگ‌کوک به چشم‌هاش با گلایه‌مندی خیره شد.

‎«بی‌رحمی اِما... خیلی بی‌رحمی!»

‎این رو گفت و بغضی که به‌وسعت ابری بزرگ به‌اندازه‌ی تمام پَهنای آسمان در گلوش نشسته بود رو پایین فرستاد. اون آسمان لعنت‌شده رو روزی به گریه می‌انداخت! عشقِ اون شاهزاده‌ی دل‌داده، درون چشم‌های خودش نمی‌گُنجید.
درخت پُرشکوفه‌ی قلب تهیونگ با شنیدنِ اون لحنِ دل‌خور، خزان‌زده شد. تپش‌هاش مثل برگ‌های پوسیده‌ی پاییزی، فرومی‌ریختن و عذاب وجدان، مُشت‌مُشت اشک به دیدگانش پاشید که به‌خاطر خیس‌بودن گونه‌هاش از آبِ دریاچه، به چشم نمی‌اومد. سمت جونگ‌کوکی که حالا روی سکّوی کوتاهِ دریاچه نشسته بود، رفت. نسیم سرد داشت شقیقه‌های آلفا رو نوازش می‌داد تا از تشویشش کم کنه. کف دست‌هاش رو پشت‌سرش، روی زمین گذاشته و بهشون تکیه داده بود تا فرونریزه. آفتاب، خودش رو تکّه‌تکّه در آسمان پخش کرده بود و با بهانه‌ای به اسم غروب، داشت خُرده‌های خودش رو به آتشی متمایل به سُرخی می‌کشید. زیرِ بارشِ رنگِ قرمز غروب، پسر امگا دست‌هاش رو لبه‌ی دیواره‌ی کوتاه دریاچه گذاشت و بعد از کمی بالاکشیدنِ بدنش، لبش رو به لب آلفاش دوخت تا در اون لحظه‌ی سرخ‌رنگ، شیرین‌ترین بوسه رو از سرخی‌های موردعلاقه‌ی خودش بگیره. بدون جداکردن لب‌هاش، کراواتش رو گرفت و همراه خودش توی آب کشید. بعد از اون، از پشت‌سر به جونگ‌کوک چسبید. انحناهای بدن‌هاشون، با هم پُر شدن و دستمال گردنش رو بیرون آورد. روی چشم‌های شاهزاده بست و کنار گوشش زمزمه کرد:

‎«می‌تونی برای بوسه، پیدام کنی؟!»

‎ألبتّه که جونگ‌کوک قصد مخالفت نداشت. به صدای آب گوش داد و سمت مسیری چرخید که رایحه‌ی معشوقش از اون طرف، بیش‌تر به مشام می‌رسید. سمتش رفت و تهیونگ هم به عقب قدم برمی‌داشت؛ تا جایی پیش رفت که به دیواره‌ی دریاچه خورد و منتظر شاهزاده‌اش موند. جونگ‌کوک بعد از رسیدن بهش، دست‌هاش رو به‌آرامی سمت صورتش برد. با چشم‌های بسته، از خطّ بین ابروهاش تا بینی و روی لب‌هاش رو نوازش کرد و صدای خنده‌ی تهیونگ به گوشش رسید. دستِ پسر دوست‌داشتنی‌اش رو گرفت. سمت خودش کشید و بعد از چرخوندنش، اون رو بغل گرفت. بینی‌اش رو بین موهای مرطوبی که عطر رز و بلوط داشتن فروبرد و پی‌درپی نفس کشید. شستش رو روی لب‌های تهیونگ لغزش داد تا پیداشون کنه و با حس لرزش اون غنچه‌های رز زیر انگشتش، برای بوسیدنش معطّل نکرد. لمس لب‌های مرطوب و داغ امگاش تحریکش کرد و تهیونگ ناباورتر از اون بود که حس کنه برآمدگی عضو پسر بزرگ‌تر، واقعیّت داره! این یعنی آلفاش بعد از سه ماه بالأخره می‌خواستش؟! تهیونگ برای پرتی حواسش از تحریک‌شدگی‌اش، بازدم‌های داغ جونگ‌کوکی که روی پوست مرطوبش پخش می‌شدن رو می‌شمرد و به این فکر می‌کرد که پس کِی این نفس‌ها موقع یکی‌شدنشون به‌ شماره می‌افتن؟! جسمش سنگینی وزن شاهزاده‌اش روی خودش رو می‌خواست و محکوم بود به سکوت از ترسِ پس‌زده‌شدن. بعد از چند لحظه جونگ‌کوک، جفتش رو به دیواره‌ی دریاچه تکیه داد. یک دستش رو سایه‌بان چشم تهیونگ کرد تا نور خورشید درحال غروب، أذیّتش کنه و دست دیگه‌اش رو پشت سرش گذاشت برای اینکه مبادا به دیوارِ کوتاه و سنگیِ دریاچه بخوره. تنش باوجودِ حصارِ پیراهن، به بدن تهیونگ ساییده شد و گرمای جسمش حتّی درحین سرمای هوا، بهش ثابت کرد که اون هم حریصانه جونگ‌کوک رو می‌خواد. شاهزاده خسته بود از نوشتن معشوقش، ترسیم چهره‌اش و عشق‌بازیِ کاغذ و قلم. اون، عشق‌بازیِ بین خودشون دو نفر رو می‌خواست.

‎لمسِ تنِ تهیونگ، با عضلاتی نه‌چندان برجسته أمّا کاملاً واضح که به‌خاطر خیس‌بودن پیراهن سفیدرنگش و به‌نمایش‌گذاشتن انحناها و برجستگی‌های بدنش بیش‌تر از هر شرابی باعث مستی بندبندِ انگشت‌های جونگ‌کوک می‌شد، پسر بزرگ‌تر رو تبدیل به آتشی میان آب دریاچه کرده بود و صدای نفس‌زدن‌هاش که با صدای گذر نسیم از بین شاخ‌وبرگ‌ها و حرکت موج‌های سَبُک، ترکیبی شنیدنی می ساختن، شدّت شراره‌های خواستن رو در قلب شاهزاده لحظه‌به‌لحظه تشدید می‌کرد تا صوتِ اون نفس‌های به‌هم‌ریخته رو موقع به‌ارگاسم‌رسیدن امگاش و آمیخته‌شده با دم‌وبازدم‌های به‌شماره‌افتاده‌ی خودش، بشنوه. با دیدنِ غنچه‌های رز سرخ و به‌شبنم‌نشسته‌ی معشوقش، لب‌هاش به آشفتگی افتادن و چیزی جز بوسه تسکینشون نمی‌داد؛ اَمّا قبل از اون، انگشت اشاره‌اش رو نوازش‌وار روی ترقوّه‌ی تهیونگ - که خیس از قطراتِ آب بود - کشید و با جایگزین‌کردن لب‌هاش، پوستش رو مِکِ محکمی زد که هم‌زمان با پیچیدنِ عطرِ سرد و دریایی‌اش در گردن و ریه‌های امگاش، سرعت نفس‌های پسر کوچک‌تر شدّت گرفتن و به پلّه‌ی آهنیِ کنارش چنگ زد تا خودش رو نگه داره. اون، خودش رو گُم کرده بود و فقط با ساعت‌ها معاشقه می‌تونست دوباره به خودش بیاد. بدون اینکه دست از مکیدن ترقوّه‌اش برداره، مُچِ پسر کوچک‌تر رو بین دست خودش قفل کرد؛ اَمّا پیچ‌وتاب‌هایی که تهیونگ برای ابراز بی‌قراری‌هاش به تنش می‌داد، باعث می‌شدن با هربار جابه‌جایی و بالاوپایین‌رفتنش، صدای برخورد بدنش با آبِ دریاچه شاهزاده رو تشویق کنه تا زودتر بخواد شنونده‌ی صوت تحریک‌کننده‌ی به‌هم‌خوردن بدن‌های برهنه‌شون باشه. با حک‌کردن هر لاومارک روی گردن امگاش، گویا مست‌کننده‌ای نامرئی رو از وجودِ معشوقش سرمی‌کشید که هرلحظه برای داشتنش مشتاق‌تر می‌شد. با هر خون‌مردگی روی پوست دل‌دارش، تنش بیش‌تر رو به گرمی و چشم‌هاش سیاهی می‌رفتن؛ اون‌قدر که فکر می‌کرد شاهزاده‌اش با هربار کشیدن پوستش بین لب‌های بوسیدنی‌اش، مشغول جداکردن روحش از جسمشه؛ پس نفس‌های مرتعشش رو بیرون فرستاد و بُریده‌بُریده پرسید:

‎«جـ... جانم رو می‌خوای جونگ‌کوک؟!»

جسمش رو می‌خواست تا به‌واسطه‌ی لمسش، به نوازش روح و جانش برسه.

‎«خودت رو می‌خوام عالی‌جناب کیم؛ لرزش تنت به‌خاطر لذّتی که خودم بهت می‌دم رو!»

‎تهیونگ هم می‌خواست! می‌خواست به دریای آتشِ بدنِ شاهزاده، تن بده و غرقش بشه.

‎«می‌خوام به این‌همه خون‌سردیت، بدوبی‌راه بگم جونگ‌کوک!»

‎نزدیک به هم، درون آب، معلّق ایستاده بودن. بازدم‌های داغِ همدیگه رو نفس می‌کشیدن و ریه‌های همدیگه رو می‌سوزوندن.
‎کمی دورتر، آسمان و دریاچه به تقلید از شاهزاده‌ی دریاصفت و فرشته‌ی افلاک‌تَبارش، همدیگه رو می‌بوسیدن و در آغوش گرفته بودن که باهم، یکی‌شده به‌نظر می‌رسیدن. موج‌های ملایم، نسیم رو به آغوش زلالشون می‌فشردن و گویا اجزای طبیعت هم به عشق‌بازی به تقلید از اون گرگِ سرخ و جفتش، مِیل پیدا کرده بودن.

‎«این کار رو نکن. می‌دونی که حتّی اون ' بدوبی‌راه‌ها ' بلافاصله بعد از گفته‌شدنشون مال من می‌شن و اجازه نمی‌دم کسی غیر از خودم شنونده‌شون باشه. شاید بهشون احتیاج پیدا کنی؛ پس... مواظب باش.»

‎قطره‌های آب دریاچه هم از عطشِ بین اون دو نفر مست شده بودن. مثل شرابی از روی پوست و میان انگشت‌هاشون چکّه می‌کردن و شاهزاده بالأخره تصمیمش رو گرفت.

‎«برای بیش‌تر منتظرموندن، کم آوردم. تو هم مثل من، باهاش موافقی؟!»

‎قلب پسر کوچک‌تر، پُرکار شده بود و پاهاش سست. سرش مثل پرگاری که بارها به دور خودش چرخیده، گیج می‌رفت و چشم‌هاش سیاهی؛ برای همین هم جواب داد:

‎«بهم نگاه کن آلفا. این تن... تمامش برای توئه.»

‎این رو گفت و با سرانگشت‌‌هاش، مژه‌های به‌هم‌چسبیده‌ی جونگ‌کوک رو نوازش کرد.
‎شاهزاده یقیناً بعد از عشق‌بازی، نقّاشی برهنه‌ای از معشوقش می‌کشید و براش می‌نوشت:

«‎تَنَت... کاغذِ سفید و دست‌نخورده‌ای که این‌بار می‌لغزانم بر آن، قلمِ نوازش را و می‌شکنم سکوتِ لمس‌هایم را. آغشته‌ات می‌کنم به مصراع‌های عاشقانه‌ای که حرف‌به‌حرفشان را، بندِبندِ انگشت‌هایم بر پوستِ گلبرگ‌گونه‌ات، با شیفتگی کنار هم می‌گذراند و شاعرِ پُراحساس‌ترین شعر، روی خطوطِ بی‌نقصِ پِیکَرَت می‌شوم. سُراینده‌ی ناشی‌ات را ببخش اگر الفاظِ بِیت‌هایش، لطافَتِ وجودِ نازُکَت را خدشه‌دار می‌کنند معشوقِ د‌ل‌رُبا و نازُک‌دلِ من؛ راستی! نامَش! اسم غزلم، پَرَستشِ رُزِ سفید باشد، خوب است؟»

***

وقتی به آخرین‌پله رسیدن، شاهزاده دستمال گردن آبی‌رنگ تهیونگ رو از جیبش بیرون کشید. روی دیدگان جفتش بست و بعد از اینکه با یک دستش کمرش رو نگه داشت، با دست آزادش در رو باز کرد. عطر شمع‌های لاوندر و عودِ دارچین در اتاق به مشام می‌رسید و جونگ‌کوک، چشم‌های معشوقش رو باز کرد. قطره‌های آب از موها و لباس‌هاشون روی کاشی‌های مرمرِ سفید و طلایی می‌افتادن و هر دو نفرشون حتّی پوشیدن کفش‌هاشون رو فراموش کرده بودن.

تهیونگ ‎به چینِشِ تغییر‌کرده‌ی اتاق نگاه انداخت. آباژورهای زرشکیِ چهار گوشه‌ی فضا، جای خودشون رو به آباژورهایی سفید و طلایی داده بودن. پرده‌ی سفید و حریری که کنار کشیده شده بود، جایی سمت چپش، نقش قابی برای منظره‌ی آخرین‌دقایقِ غروب داشت. مقابل دیوارِ سمت راستش، تختی هماهنگ با دکوراسیون اتاق و بالای سرش، تابلوی نقّاشی‌شده‌ای دونفره از تهیونگ و جونگ‌کوک - که نقّاشی خود شاهزاده بود اَمّا فعلاً قصد نداشت چیزی بگه -  به چشم می‌اومد و دیوارِ روبه‌روش، با فاصله از دری که سمتِ قسمت دوّم اتاق باز می‌شد، کنسولِ سفیدی جا داشت. نگاه پسر کوچک‌تر در اتاق چرخید. شاهزاده تخت رو براش به بستری از گل‌های سفید و کوچک مینا تبدیل کرده و کنسول و پاتختی‌های سفیدی که دستگیره‌های کشوهاشون جنسی از طلا داشتن و روی هرکدوّم از پاتختی‌ها، چراغ خواب سفید و طلایی‌رنگی دیده می‌شد، پُر بودن از شمع‌های لاوندر. شاهزاده ظاهراً از اتاق مشترکشون پرستشگاهِ عشق ساخته بود.

‎«اینجا چقدر... چقدر عوض شده! اون... اون نقّاشی... ما کنار هم...»

‎پسر آلفا چشم‌های کشیده‌ی جفتش رو بوسید و دستش رو گرفت تا سمت کنسول ببره. پشتش ایستاد و بعد از کج‌کردن سرش و بوسیدن خال روی گونه‌اش، خیره بهش از آینه، مخاطب قرارش داد:

‎«یک اتاقِ سفید برای عالی‌جناب کیم همیشه‌سفیدپوشِ من؛ هم‌رنگ روحت. اگر چیزی رو دوست نداری، می‌تونی تغییرش بدی و اون نقّاشی... ما عکس دونفره‌ای نداشتیم. بعداً یک قاب عکس جایگزینش می‌کنیم.»

‎چشم‌های تهیونگ از خوشحالی درخشیدن. قایق‌های سیاه و کوچک عنبیه‌های دیدگانش، چقدر زود در دریای اشک غرق می‌شدن! شاید هم در برابر شاهزاده، نقش ابری کوچک و نازک اَمّا همیشه‌آماده‌ی بارش رو پیدا می‌کرد به‌قدری که گویا فرزندِ ابرها بود. جونگ‌کوک زمزمه‌وار گفت:

اَبرکِ من؛ اَبرِ کوچیکم...»

اَبری که موقع هوای خوبِ رابطه‌شون، پَرسان، شفّاف، سفید و مملوء از بلور بود و عشق و معصومیّتش در برابر شاهزاده، در هوایِ سیاهِ بی‌رحمی، ازش تکّه‌ای اَبرِ گوی‌مانند، انبوه از قطره‌های درشتِ اشک و احساس می‌ساخت. برای اینکه روزشون رو خراب نکنن، شاهزاده خیره به جفتش از آینه، دو انگشت اشاره و میانه‌اش رو درست از خطّ وسط قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ که عضلات نسبتاً برجسته‌اش رو از هم جدا می‌کرد و به‌خاطر پیراهنِ چسبیده به بدنش کاملاً به چشم می‌اومد، کشید و نوازشش رو تا روی عضو تحریک‌شده‌ی معشوقش ادامه داد. تهیونگ حتّی نمی‌دونست لابه‌لای هر لمس و نوازش، چقدر عشق، پنهان شده. فقط می‌دونست اون نوازش‌ها احساسش رو گیج و سردرگم کردن.

‎«گرگم در برابر دل‌بردن‌های جفتش، اصلاً خوددار نیست! شروع کن اِما.»

‎جونگ‌کوک، خداش بود و در اون لحظه هم شاید فرشته‌ی مرگی که با نوازش‌ها و بوسه‌هاش، به زیباترین‌شکل ممکن داشت روحش رو از جسمش جُدا می‌کرد. پیچ‌وتابی به بدنش داد و بین نفس‌زدن‌هاش اعتراض کرد:

‎"توی... توی لعنتی! مـ... می‌خوای روحم رو بگیری؟!»

‎جونگ‌کوک، ردّ نوازشی که اومده بود رو برگشت. حرکت انگشت‌هاش رو تا لاله‌ی گوش معشوقش ادامه داد و بعد از مِک محکمی که بهش زد، بدون جداکردن لب‌هاش همون‌جا با صدای آهسته و بم‌تر‌شده‌ای جواب داد:

‎«قبل از جسمت؛ آره! روحت رو قبل از جسمت می‌خوام.»

‎بدون فاصله‌ای از جونگ‌کوک، ایستاده سمتش چرخید و با انگشت‌های اشاره‌اش روی قفسه‌ی سینه‌اش خط‌هایی فرضی شبیه به قلب کشید. دست‌هاش رو دو طرف یقه‌ی گرگ سرخش برد و هم‌زمان که لب‌هاش رو روی لب‌های پسر بزرگ‌تر گذاشت و بدون بوسیدنشون فقط لمسشون کرد، کت شاهزاده رو تا روی بازوهاش پایین کشید. بعد از اون، سرش رو به‌سمت راست خم کرد، مک محکم، صدادار اَمّا کوتاهی به لبِ جونگ‌کوک زد و سرش رو به‌طرف دیگه‌ای برای تکرار بوسه‌اش، کج کرد. پیشانی‌اش رو به پیشانی آلفاش تکیه و بعد از گذاشتن سرانگشت‌هاش روی شانه‌های پسر بزرگ‌تر، نوازششون رو تا جایی ادامه داد که دوباره بتونه یقه‌های کت رو میان مشت‌هاش گیر بیندازه.

شاهزاده در سکوت فقط بازدم‌های داغش رو توی صورتش پخش و ردّ حرکت دست‌های امگاش رو دنبال می‌کرد تا جایی صدای افتادن کت، روی مرمرهای سفیدی که طرحی طلایی داشتن، به گوششون رسید. تهیونگ خیره به چشم‌هاش، لبش رو گزید و دستش رو سمت کراوات سرمه‌ای‌رنگِ معشوقش برد. با لرزش محسوس بین انگشت‌هاش، گره‌اش رو باز کرد، از یک سمت، آهسته کشیدش و لحظه‌ای بعد، اون رو هم روی کت انداخت. دست‌های مُرتَعِشش رو سمت بالاترین دکمه‌ی پیراهنِ آبیِ کم‌رنگِ جونگ‌کوک برد و هم‌زمان با اینکه بااحتیاط و یک‌به‌یک بازشون می‌کرد، روی خطّ فکّ خوش‌تراش آلفاش بوسه‌هایی پشت‌سر هم می‌نشوند. بعد از بازکردن آخرین‌دکمه، پیراهنِ شاهزاده‌اش رو تا روی آرنج‌هاش پایین کشید و درحالی‌که کف دست‌هاش رو نوازش‌وار روی قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌ی آلفاش می‌کشید، این، خودِ پسر بزرگ‌تر بود که با کمی حرکت، پیراهنش رو کاملاً از تنش خارج کرد؛ اَمّا دکمه‌ی سرِ آستینش باعث شد دست راستش تا مُچ، توی آستینش گیر بیفته. تهیونگ بعد از بوسه‌ای که به سرشانه‌ی برهنه‌ی شاهزاده زد، دکمه‌ی سرِ آستین رو باز کرد، خیره به چشم‌های خدای قلبش، بوسه‌ای پشت دست مُشت‌شده‌اش نشوند و بعد از به‌ریه‌کشیدنِ عطرِ دریایی پیراهن، اون رو  روی بقیه‌ی لباس‌هاش انداخت. قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده از حرکات دلبرانه‌ی جفتش به‌تندی بالا و پایین می‌شد و بوسه‌ی تهیونگ سرتاسر ترقوّه‌اش، باعث شد ناله‌ای از بین لب‌هاش خارج بشه. پسر کوچک‌تر سرانگشت‌های داغش رو روی پهلوهای شاهزاده نوازش‌وار حرکت داد و هم‌زمان با اینکه کمربندش رو باز می‌کرد، بندبندِ انگشت‌هاش رو شعله‌ی تنِ جونگ‌کوک، می‌سوزوند و می‌دونست خودشه که دلیلِ لحظه‌لحظه بالاگرفتنِ اون آتش و شعله‌هاست؛ پس زمان رو هدر نمی‌داد تا باهم، یکی بشن. لب‌هاش رو دوباره کوتاه اَمّا این‌بار سَبُک بوسید. بوسه‌هاش رو روی چانه‌ی جونگ‌کوک تا گردنش و درنهایت تمام بالاتنه‌اش ادامه داد و آهسته‌آهسته پایین رفت تا جایی که پایین تنه‌ی آلفاش رو هم برهنه کرد.

زیبایی شاهزاده تماماً برای مرگِ تپش‌های قلب تهیونگ نقش داشت. قبل از اینکه بلند بشه، دو دست جونگ‌کوک رو بین دست‌هاش گرفت، پشت هر دوشون رو بوسید و به کمک آلفاش ایستاد. شاهزاده بعد از بلندشدنش، از جلوی آینه سمت دیوار کشوندش و بعد از تکیه‌دادنش، ‎بدون اینکه لباس‌های امگاش رو از تنش خارج کنه، برهنه پایین پاهاش نشست. سرش رو بالا گرفت و خیره به نگاهِ تهیونگ، دست‌هاش رو نوازش‌وار از ساق تا کناره‌های بیرونیِ پاهاش کشید و وقتی به دست‌هاش رسید، پشت دست‌هاش رو با سرانگشت‌هاش لمس کرد. بعد از چند بار تکرارِ مسیرِ نوازشش، بدون برداشتن دست‌هاش از روی بدن تهیونگ، از پایین به بالا، از ساق پاهاش، زانوهاش و پهلوهاش گذشت و بالأخره ایستاد. می‌خواست با لمس‌هایی از روی لباس، بهش نشون بده فقط مشتاق جسم برهنه‌اش نیست و به‌هرحال از لمسش لذّت می‌بره. تن پسر کوچک‌تر به لرزه افتاده بود و جونگ‌کوک دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت تا با نوازش‌هاش آرومش کنه و بعد از کم‌شدن ارتعاش بدنش، انگشت‌هاش رو سمت دکمه‌هاش برد. چشم‌هاش پُر بودن از لمس‌هایی با جنسِ تماشا و دست‌هاش خالی از لمس انحناهای تندیس شیشه‌ای‌اش. بدون هیچ خشونتی، دکمه‌ها رو با فاصله از هم، باز کرد. کَند و از ارتفاع خودش روی زمین انداخت تا با کندنشون، ولع خودش برای داشتن معشوقش رو ابراز کنه و با صدای افتادن هر دکمه، قلب تهیونگ هم روی مرمرهای کف اتاق فرومی‌ریخت. با بازکردن و انداختنِ آخرینشون، بدن گندم‌گون امگاش، نمایان شد. شاهزاده دستش رو روی سرشانه‌های جفتش گذاشت، بعد از کمی لمس، نوازش و فشردنشون پیراهنش رو از تنش خارج کرد و بدون عجله روی زمین گذاشتش. سرانگشت‌هاش رو به‌آرامی از مچ دست تا شانه‌های آفتابگردانش کشید و بعد از تکرار مسیرِ برعکسِ لمسِ قبل، با پشت دست‌هاش، ترقوّه‌ها و قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ رو نوازش کرد. ردّ لمس‌هاش رو از روی نیپل‌هاش هم گذروند و باعث شد امگاش سرش رو به عقب پرت کنه و لبش رو بگزه تا ناله‌ای از بین لب‌هاش خارج نشه؛ پس تهیونگ از لمس اون نقطه‌ی حسّاس، لذّت برده بود؟! شاهزاده لذّت بیش‌تری بهش می‌داد! بهش نزدیک‌تر شد و یک دستش رو پشت کمرش گذاشت تا معشوقِ سُست‌شده‌اش رو نگه داره. چانه‌اش رو گرفت تا سرش رو پایین بیاره و بهش نگاه بیندازه. اون می‌خواست مختصّات جسم برهنه‌ی جفتش رو از هر سرزمین دیگه‌ای بهتر بشناسه! بدون رهاکردن چانه‌اش درحالی‌که با شستش لب‌های معشوقش رو نوازش می‌داد، کف دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش کشید. نزدیک نیپل‌هاش نگه داشت و بعد از گرفتن گاز ملایمی از لب‌هاش که نتیجه‌اش به‌جاموندن بزاق‌هایی شد که لب‌هاشون رو به هم وصل می‌کردن، با صدای آهسته‌ای پرسید:

‎«پس... عالی‌جناب کیم من، از این کار...»

‎جمله‌اش رو ناتمام گذاشت. انگشت شستش رو سمت لب‌های تهیونگ بُرد تا خیسشون کنه و وقتی حالا برآمدگی انگشتش می‌تونست راحت‌تر روی نیپل‌های جفتش بلغزه، شست دست آزادش رو دایره‌وار روی اون برجستگیِ کوچک کشید، ادامه داد:

‎«خوشش اومده؟! باید ادامه بدم؟!»

تهیونگ نفس تیزی کشید و پلک‌هاش رو فشرد.

‎«از... ازش خوشـ...»

‎قبل از اینکه بتونه جمله‌اش رو تمام کنه، فشاری به نیپلش وارد و مجبور شد پلک‌هاش رو محکم ببنده. شاهزاده جای دست‌هاش رو عوض کرد، با دست دیگه‌اش کمر جفتش رو نگه داشت و دوباره شست دست مخالفش رو بالا برد تا جفتش با لب‌هاش، نم‌دارش کنه. انگشتش رو باز هم دایره‌وار روی نیپلِ دیگه‌ی تهیونگ لغزوند.  زانوی یک پاش رو کمی بالا برد و به عضو برآمده‌ی جفتش کشید.

‎«ازش؟! ادامه بده! به گرگ سرخت بگو!»

‎پسر کوچک‌تر باز هم نفس تیزی کشید و بعد از فشردن سرش به دیوار، به شانه‌های جونگ‌کوک چنگ زد.

‎«ازش خوشم... خوشم میاد. حسّ خوبی...»

‎شاهزاده می‌خواست! می‌خواست از جفتش بپرسه کدوّم نوازش‌ها بهش لذّت بیش‌تری می‌دن تا تکرارشون کنه؛ اَمّا جمله‌ی تهیونگ رو ناتمام گذاشت و دست از بازی‌دادن نیپل‌هاش برداشت.

‎«بونیتا، من واقعاً می‌خوام بهت چیزی که می‌خوای رو بدم؛ اَمّا اصلاً نمی‌تونم قبول کنم أوّلین‌ارگاسمت با من، نیپل‌ارگاسم باشه.»

‎با اتمام جمله‌اش خیره به تهیونگی که داشت نفس‌نفس می‌زد، لب‌هاش رو بدون بوسه، سرتاسر بدنش کشید. پایین و پایین‌تر رفت و وقتی لب‌هاش از روی عضوِ جفتش هم رد شدن، پسر کوچک‌تر با خجالت خودش رو جمع کرد. جونگ‌کوک بعد از نوازش ران‌هاش بالأخره دستش رو سمت کمربند امگاش برد و پایین‌تنه‌اش رو برهنه کرد. موقع برهنه‌کردنش، توجّهش رو به عکس‌العمل‌هاب تهیونگ داده بود تا نقاط حسّاس بدنش رو از بین رفتارهاش پیدا کنه و فهمید داخلِ ران‌هاش، نقطه‌ی حسّاس دیگه‌ای از جسمشه. پاهاش رو یکی‌یکی و آهسته بلند کرد تا شلوارش رو بیرون بکشه و خیره به چشم‌های تهیونگ، اون پوششِ پارچه‌ای رو تا زد برای اینکه نشون بده حتّی برای لباس‌های جفتش هم احترام قائله و فقط برای رفعِ نیازش شتاب نداره.
بعد از کنارگذاشتن شلوارش، پشت دست‌هاش رو این‌بار روی ران‌های برهنه‌ی تهیونگ کشید. پای راستش رو بلند کرد. روی زانوی خودش که روی زمین نشسته بود، گذاشت و یک دستش از زانو تا سرانگشت‌ها و دست دیگه‌اش رو روی قسمت‌های داخلِ ران امگاش، جایی نزدیک به عضوش کشید. کارش رو با پای سمت چپ تهیونگ هم تکرار کرد و قبل از بلندشدنش، سر زانوی معشوقش که هنوز هم کمی زخم داشت رو بوسید.

«اجازه می‌دی یکی بشیم باهم؟»

‎نبضِ قلبِ شاهزاده موقع پرسیدن سؤالش لُکنتی عاشقانه داشت که در اون لحظه‌ی پُرتپش، کُند شده بود و به‌خاطر اضطراب، طی مسیر برخوردش به قفسه‌ی سینه‌اش برای نشون‌دادن علایمِ حیاتِ صاحبش، زمین می‌خورد. نبضِ دست‌وپاشکسته، می‌تونست بهترین‌تفسیرِ جونگ‌کوک از ضربان‌های قلبش باشه.

‎از انگشتِ حلقه‌ی تهیونگ تا کمی بالاتر از ساعدش رو نوازش کرد و با بوسه‌ای روی نبضِ معشوقش، گویا از تپشِ قلب زندگی‌اش مطمئن شد. بعد از اون، انگشت‌های شستش رو آهسته روی رگ‌های برجسته‌ی پشت دست‌های آفتابگردانش کشید و بهش چشم دوخت.

‎«منتظر چی هستی شاهزاده؟! تا الآن... خودم رو به‌خاطر تو، پیش خودم نگه داشته بودم و تحمّلش می‌کردم. تمامِ من... جونگ‌کوک! تمامِ من، سهمِ توئه. چرا مردّدی واسه‌ی گرفتن حقّت؟!»

‎با گرفتن مجوّزش، از جا بلند شد و درحالی‌که حرارت بدن تهیونگی که در آغوشش نفس‌نفس می‌زد، داشت روبه جنون می‌بردش، هم‌زمان با بوسه‌ی به‌هم‌ریخته‌شون بعد از اینکه دستش رو پشت‌سر امگاش گذاشت و بهش کمک کرد به‌آهستگی روی تخت و بین گل‌های مینا دراز بکشه، برای چند لحظه رفت. از مستخدم خواست نوشیدنی‌هایی براش بیاره، پشت در بگذاره و وسایلی که مدّت‌ها قبل اون‌ها رو تهیه کرده بود، از کشوی همیشه‌قفلِ میزِ شخصی‌اش بیرون آورد. بعد از برگشتنش با نوشیدنی‌ها و وسایل، تهیونگ رو از پشت در آغوشش گرفت و وسیله‌ای که ظاهری شبیه به شاخه‌ای گل رز داشت، ساقه‌اش پَرهای فشرده و سبز بودن و غنچه‌اش پَرهای سفید، از روی پاتختیِ کنارش برداشت و قبل از شروعِ کارش، پیشانی امگاش رو بوسید.

‎«آماده‌ای عزیزم؟»

‎تهیونگ با کمی اضطراب فقط سرش رو حرکت داد و لحظه‌ای بعد، پَر برای بازی با حسّ لامسه‌اش، روی بدنش به حرکت اومد. از خطِّ قفسه‌ی سینه‌اش گذشت و جایی نزدیک به نافش، جونگ‌کوک چندبار پَر رو گردش داد. عضلات بدن امگاش منقبض می‌شدن و به ملحفه‌ی پُر از گل مینا چنگ زده بود تا جلوی بی‌قراری‌های خودش روبگیره.

‎«جو... جونگ‌کوک...»

‎خواست بی‌تابی‌اش رو ابراز کنه؛ اَمّا با چرخشِ پَر روی نیپل سمت چپش و لغزش شست شاهزاده روی نیپل سمت دیگه‌اش، لبش رو گزید و نفس‌های سریعش رو بیرون فرستاد. سکوتش فرصتی به جونگ‌کوک داد تا حسّ اون لحظه‌اش رو به زبان بیاره.

‎«کاش دست‌هام به‌جای پوست، از جنسِ گلبرگِ رُز بودن تا لایقِ لمسِت باشن لومیر...»

‎با شنیدن این حرف، سیب گلوش جنبید. پسر آلفا هم‌زمان با خم‌شدن و بوسیدنش، لاومارکی به جا گذاشت و سرش رو بلند کرد.

‎«جونگ‌کوک، اگه... اگه به حرف‌هات ادامه بدی، چشم برای گریه‌کردن، کم میارم.»

‎پس شاهزاده باید دست‌به‌کار می‌شد؛ کمی تهیونگ رو بالاتر آورد، پاهاش رو از هم باز کرد و پَر رو روی عضوش کشید که باعث شد پسر کوچک‌تر به ران‌های آلفاش چنگ بزنه. جونگ‌کوک چند بار پَر رو روی عضو معشوقش بالا و پایین برد و با دست آزادش شاهرگش رو نوازش کرد. سرش رو سمت خودش چرخوند و هم‌زمان با حرکت پَر روی پایین‌تنه‌ی برجسته ی امگاش، لب‌هاشون رو به هم گره زد. زبانش رو روی دندان‌های تهیونگ کشید و وقتی درد کمی حس کرد که دلیلش گازِ نه‌چندان محکم پسر کوچک‌تر بود، امگا رو با حرص بیش‌تری بوسید. لب‌هاشون رو به‌قدری با فشار روی هم سُر می‌دادن که اون لب‌ها حتّی جای مویرگ‌های ریز و رنگ‌دانه‌های همدیگه رو یاد گرفته بودن. با حرکات و پیچ‌و‌تاب‌های پُرعطشِ تهیونگ، درگیر شده بود و نمی‌خواست معطّلش کنه؛ اَمّا برای أوّلین‌دفعه‌اش باید به‌اندازه‌ی کافی تحریکش می‌کرد. برای لمس تهیونگ، قلبش رو بیش‌تر از دست‌هاش نیاز داشت. می‌خواست اون‌قدر محکم ببوسدش و مهرهای مالکیّتش - اون یاس‌های کبود - رو روی دشت برهنه‌ی تن امگاش حک کنه، که اون بوسه‌ها به استخوان‌هاش هم برسن؛ اَمّا حتّی از فکرکردن بهش دست برداشت تا مبادا قدرتش، به جفتش درد بده. می‌خواست به بدنِ برهنه‌ی فرشته‌اش لباسی از جنس نوازش‌هاش با تار و پودِ طلای عشق، بپوشونه.

‎برای آوردن قوطی لوبریکانت توت‌فرنگی، دوباره از جا بلند شد و با قوطی در دستش سمت تخت برگشت. بانداژهای قرمزرنگ رو برداشت برای اینکه می‌دونست برای کارِ بعدی‌اش که قصد انجامش رو داشت، جفتِ سرکِشش حتماً مقاومت می‌کنه و روی تخت خزید.

‎«اِما؟ نمی‌خوام بترسونمت و به رابطه‌ی خشن - اون هم درست برای أوّلین‌بار - علاقه‌ای ندارم. بهم اعتماد می‌کنی؟»

‎هَوَسِ ساییدنِ بدن‌های داغشون روی همدیگه، داشت از بندبند وجودش سَر می‌رفت؛ راهی جز موافقت برای رسیدن به خواسته‌اش نداشت و لحظاتی بعد، با طناب‌های قرمزرنگ پسر رو با گره‌هایی نه چندان محکم - برای آسیب‌ندیدنش - به تخت بست و تهیونگ؟! شاید این، یکی از فانتزی‌هاش بود مخصوصاً که خلع‌سلاحی در برابر آلفاش رو دوست داشت.
شاهزاده همین‌طور که بالای سر امگاش ایستاده بود، جامِ روی میز پاتختی کنارش رو برداشت و شراب قرمزرنگ داخلش رو سرکشید. درحالی‌که منتظر بود سرمای یخ رو کاملاً روی زبانش حس کنه، بدن برهنه‌ی جفتش رو با لذّت تماشا می‌کرد. خون‌مردگی‌های بنفشی که نشان از عشق و مالکیّت شاهزاده می‌دادن، روی تن تهیونگ خودنمایی می‌کردن و طناب‌های قرمزرنگ دور دست‌ها و پاهاش، با چشم‌بندش گویا داشتن هنری اروتیک رو به نمایش می‌گذاشتن. روی تخت نشست و بوسه‌های خیس و داغش رو از لب‌های امگاش شروع کرد. وقتی مهر بوسه‌هاش رو روی تمام تنش جا گذاشت، عقب رفت و با اشتیاق بیش از حدّش به جفتِ سُست‌شده‌اش به‌خاطر اون بوسه‌ها، چشم دوخت. سرانگشت‌های گرم و نبض‌دارش رو روی عضلات نه‌چندان حجیم شکم تهیونگ کشید و هربار اون پسر به ملحفه‌ی زیر بدنش چنگ می‌زد، شاهزاده‌اش رو حریص‌تر می‌کرد؛ مخصوصاً درحالی‌که لب پایینش رو بین دندان‌هاش گرفته بود و چتری‌های عرق‌کرده‌اش روی چشم‌بند سیاه‌رنگ، دیده می‌شدن.

‎می‌دونست امگاش سیلک داره؛ اَمّا این أوّلین‌بارشون بود؛ پس انگشت‌هاش رو به لوب آغشته کرد و عطر توت‌فرنگی با رایحه‌ی تشدیدشده‌ی ترکیب شکوفه‌ی لیمو و گل چاکلت‌کازموسی جفتش، بیش‌ازپیش در اتاقشون به مشام رسید. پشت‌سر تهیونگ خوابید و با بغل‌گرفتنش، فاصله‌ی بینشون رو از بین برد که باعث شد به‌خاطر گرمای تن امگا، ناله‌ای از بین لب‌های آلفا خارج بشه و بی‌طاقت، موهای معشوقش رو بین مشتش بگیره. سرش رو عقب بکشه و تصمیم بگیره گردنش رو با لاومارک‌هاش تماماً کبود کنه! صدای مک‌زدن‌هاش موقع جاگذاشتن کیس‌مارک‌ها، کنار گوش پسر کوچک‌تر، اون رو بیش‌تر تحریک می‌کرد و دستش رو عقب برد تا به پهلوهای جفتش چنگ بزنه شاید بی‌طاقتی‌اش رو از کم‌تر کنه و جونگ‌کوک رو بی‌تاب تر.

‎حرکت لب‌های پسر بزرگ‌تر، از گردنش سمت شانه‌هاش رسید و لمس لب‌های داغی که بأوّلع می‌بوسیدنش، مجبورش کرد به‌قدری لب‌های خودش رو محکم بگَزه که شوری خون رو حس کنه. جونگ‌کوک درحالی‌که جفتش رو به پهلو خوابونده بود، یک زانوش رو خم کرد تا به ورودیش راحت‌تر دسترسی داشته باشه و دو انگشت اشاره و میانه‌اش رو اون‌قدر اطراف حفره‌ی پسر کشید تا بیش‌تر هم تحریک بشه.

‎«نباید ساکت بشی اِما. گرگ سرخت ناله‌های جفتش رو می‌خواد!»

‎گفت و بند انگشت اشاره‌ی آغشته به لوبش رو وارد جفتش کرد.  به‌محض اینکه بند انگشتش رو توی حفره‌ی امگاش فروبُرد، نفس‌های اون پسر تندتر شدن. دستش رو عقب برد و روی پهلوهای شاهزاده فشرد.
‎با حرکات دایره‌وارش به دیواره‌هاش فشار آورد تا کاملاً منقبض بشن، برای عضو تحریک و بزرگ‌شده‌اش جا داشته باشن و آهسته‌آهسته بندهای دیگه‌اش رو هم واردش کرد. انگشتش رو داخل حفره‌اش چرخوند تا دیواره‌هاش بازتر بشن و وقتی سرانگشتش به پروستاتِ حجیم‌تر‌شده‌ی تهیونگ خورد، اشک درشتی از لذّت، گوشه‌ی چشم‌های امگاش دید. انگشت دوّمش رو هم وارد کرد با انگشت اشاره‌اش دایره‌های فرضی روی پروستاتش کشید. با دایره‌های بزرگ‌تر شروع کرد و بعد از لمسِ جایی که باعث شد تهیونگ ناخواسته هِقِّ آهسته‌ای بزنه، فهمید درست وسط اون غدّه‌ی دایره‌ای‌شکل رو نشونه گرفته و با فشردنِ بیش‌تر انگشتش به اون نقطه و چرخوندن سرانگشتش روی اون غدّه با فشاری بیش‌تر از قبل، باعث شد پسر کوچک‌تر بالأخره ناله‌ی آرومی که گویا واقعاً بی‌اجازه فرار کرده بود به گوشش برسه. اگر می‌دونست تحمّلِ دردِ حک‌شدن نشان، امگاش رو در برابر هر دردی صبور می‌کنه، به هیچ قیمتی انجامش نمی‌داد تا از صدای ناله‌هاش محروم نشه!

‎با حرص، حرکات دایره‌وار و پُرفشارِ انگشت‌هاش روی پروستات جفتش رو شدّت داد و با دست آزادش به موهاش چنگ زد تا سرش رو عقب بکشه. جونگ‌کوک غرق بود؛ غرق لب‌هایی که با آهنگ اغواکننده‌ی ناله‌های تهیونگ، در مسیرِ دوراهیِ بوسه یا خواستنِ ناله‌های نیازمندترِ امگاش، قرارش می‌دادن.

‎«مگه این خواسته‌ات نبود که برام ناله کنی؟! می‌خوام بشنومش ته! زود باش! بیش‌تر برای من ناله کن. جفتت می‌خواد صدات رو بشنوه.»

‎به‌جای ناله، فقط نفس‌های بریده‌ی تهیونگ به گوشش رسید و وقتی فهمید پروستاتش به‌اندازه‌ی کافی بزرگ شده، انگشت‌هاش رو ازش بیرون کشید.

‎«می‌دونی تا جوری که می‌خوام، نشنومش، چیزی که تو نیازش داری تا بیش‌تر لذّت ببری رو هم بهت نمی‌دم؟!»

‎بدن لمس‌نشده‌ی تهیونگ از شدّت تحریک لذّت می‌لرزید و وقتی جونگ‌کوک بعد از اینکه دوباره نشست و پشت انگشت‌هاش رو نوازش وار روی تن جفتش کشید، امگا خواست توی خودش جمع بشه؛ اَمّا طناب‌های بسته به دست‌ها و پاهاش مانعش شدن.

‎«گوک... لطفاً! من...»

‎کش‌دار، کوتاه‌شده‌ی اسم آلفاش رو صدا زد و منتظر جوابش موند. گوک؟! چقدر شنیدن مخفّف اسمش برای أوّلین‌بار از بین لب‌های خیس امگاش حرصش رو بیش‌تر کرد و همون‌لحظه، جونگ‌کوک پلاگِ سیلیکونی بی‌رنگی رو هم به لوب، آغشته و بدون اینکه چیزی به جفتش بگه، پلاگ رو واردش کرد که باعث شد نفسش رو حبس کنه و بعد از لحظاتی بازدم‌های تیزش رو از بین لب‌های نیمه بازش بیرون بفرسته.

‎«لطفاً چی؟ می‌خوای چی‌کار کنم؟»

تهیونگ ‎سعی کرد به نفس‌هاش نظم بده و با عجز و بغضی که دلیلش نیازمندی بیش از حدّش بود لب زد:

‎«به‌جای اون پلاگ لعنتی...»

‎چند دفعه نفس‌های کوتاهی کشید تا به درد منقبض‌شدن دیواره‌هاش به‌خاطر پلاگ عادت کنه و دوباره ادامه داد:

‎«خودت رو بهم بده عوضی!»

‎ظاهراً این بی‌تابی بیش از اندازه، امگاش رو بی‌پرواتر کرده بود. عضو آلفاش رو می‌خواست؛ نه برخوردهای یک پلاگ به پروستاتش!

‎«پس... جفتِ من، ضربه‌های گرگ سرخش رو می‌خواد؟!»

‎این رو گفت، نیشخندی زد، ' نچ ' با اطمینانی کنار گوش امگاش کشید، با انگشت شستش خون روی لب‌های تهیونگ رو پاک کرد و ادامه داد:

‎«تو اصلاً خوب مواظب چیزهایی که برای من هستن، نیستی!»

‎گفت و بعد از اینکه بوسه‌ی ملایمی کنج لب‌های پسر نشوند، دوباره جام شراب رو برداشت. زبانش رو بعد از نوشیدنش روی لب‌هاش کشید، صدای نیشخندش هم‌زمان شد با صوت خُردشدن یخ‌ها زیر دندانش و سردرگمی تهیونگی که هیچ ایده‌ای درموردش نداشت.
‎چند لحظه‌ی بعد، شاهزاده بین پاهای معشوقش قرار گرفت. از هم فاصله‌شون داد و انگشت شستش رو دایره‌وار روی سر عضو تهیونگ به حرکت درآورد. بعد از اون، کلاهکِ عضو‌ امگاش رو کمی بین انگشت‌های شست و اشاره‌اش فشرد و فقط لب‌ها؟! دیگه نه! حالا با هر لمسِ شاهزاده حتّی بندبند وجود پسر کوچک‌تر هم ناله می‌کردن! لب‌هاش رو روی پوست قسمت داخلِ ران‌های تهیونگ کشید و بی‌مقدّمه، عضو جفتش رو توی دهانش برد. به‌خاطر سرمای بیش از حدّش بالأخره ناله‌ی بلندی از بین لب‌های پسر کوچک‌تر خارج شد. وقتی خودش رو به تُشک فشرد، پلاگ سیلیکونی بیش‌تر داخلش فرورفت و زمانی که به پروستاتش خورد، هق‌هق ضعیفی به‌خاطر لذّت، توی اتاق به گوش رسید. جونگ‌کوک می‌خواست عادتِ سکوت موقع درد رو از معشوقش بگیره. عضو جفتش اون‌قدری سخت شده بود که چیزی تا به‌کام‌رسوندنش نمونده باشه.

بعد از اینکه جرعه‌ای از نوشیدنی گرمش دوباره سرکشید، عضو تهیونگ رو دوباره توی دهانش فروبرد. برخورد داغیِ تهِ گلوی شاهزاده به سرِ عضو‌ تهیونگ باعث شد پسر امگا ناله‌ی بلندی سَر و مشتش رو به تشکِ زیرش فشار بده. بعد از اون، جونگ‌کوک طناب‌های دورِ دست‌ها و پاهاش رو باز کرد برای اینکه قصدش از بستنشون این بود که موقع بلوجاب، تهیونگ مانعش نشه؛ شاهزاده و جفتش همجنس بودن و جونگ‌کوک می‌دونست بلوجاب، به پسر کوچک‌تر هم مثل تمام همجنس‌های دیگه‌شون این حس رو القا می‌کنه که شریک جنسی‌شون، بهشون أهمّیّت، قدرت، آرامش می‌ده و حتّی احترام به خواسته‌هاشه. بعد از اینکه چشم‌بند رو هم باز کرد، تن تهیونگ‌ مثل پیستِ رقصِ بوسه‌های به‌هم‌ریخته‌ی جونگ‌کوک شد و با هر پیچ‌وتابش، گل‌های مینای بیش‌تری به بدنِ عرق‌کرده‌اش می‌چسبیدن.

‎«خوبی لینائوس؟»

تهیونگ پلک‌هاش رو با حرص فشرد.

‎«اگه زودتر شروع کنی و اون ضربه‌های لعنتیت رو داخلم بکوبی، بهتر هم می‌شم.»

‎این رو با لحنی آغشته به خواهش گفت و هم‌زمان کمرش رو بلند کرد تا پسر بزرگ‌تر، بالشی زیر بدنش بگذاره. جونگ‌کوک که قصد بیش‌تر‌أذیّت‌کردنش رو نداشت، روی بدنش خیمه زد، پاهاش رو دو طرف بدن خودش گذاشت و بعد از بوسیدن پیشانی‌اش درحالی‌که سرش رو توی آغوشش گرفته بود، واردش شد. چند لحظه بی‌حرکت موند و خیره به صورت تهیونگی که فقط کمی درد و پُری توی پایین‌تنه‌اش حس می‌کرد، دوباره حالش رو پرسید.

‎«برای اینکه أذیّت نشی، خودت باید این‌بار کنترلش کنی. هروقت درد داشتی، کافیه بهم بگی. من تنهاکسی نیستم که باید از رابطه‌مون لذّت ببره و فقط برای تجربه‌ی حسّ خوبِ خودش، از بدن تو استفاده کنه.»

‎گفت و دستش رو زیر سر پسر کوچک‌تر گذاشت تا برای نشستن روی پاهاش بهش کمک کنه. بعد از لمس دوباره‌ی داغی تن‌هاشون، پاهاش رو دور کمر شاهزاده قفل کرد و منتظر تصمیم جونگ‌کوک موند. پسر آلفا موهای حلقه‌شده و سیاهِ امگاش رو از پیشانی عرق‌کرده‌اش کنار زد و بعد از نشوندن بوسه‌ای بین ابروهاش، دست‌های خودش رو عقب برد.

‎«دست‌هام رو ببند لینائوس.»

کاش می‌تونست مخالفت کنه. تهیونگ، نفس‌زدن زیر بدن آلفاش رو می‌خواست؛ اَمّا باوجود تمام ملاحظه‌ای که تا اون لحظه طی أوّلین‌عشق‌بازی‌شون از گرگ سرخش دیده بود، نتونست اعتراض کنه. می‌دونست دلیلی داره؛ اَمّا هر دو اون‌قدر بی‌قرار و محتاج بودن که زمان رو هدر نده. بعداً حتماً دلیلش رو از جونگ‌کوکی که همیشه بیش از حد سلطه‌جو بود، می‌پرسید.

دست‌های شاهزاده رو با یکی از بندهای روی تخت، پشت‌سرش به هم بست و قبل از فاصله‌گرفتنشون، لب‌هاشون رو به هم گره زد. نگاه‌های داغشون به همدیگه، هر لفظی بین چشم‌هاشون رو می‌سوزوندن و خاکسترِ ناله‌هایی که از لب‌های شعله‌ورشون خارج می‌شد رو بین لب‌های همدیگه، دفن می‌کردن. ریتم تند نفس‌هاشون با هم هماهنگ شده بود و وقتی با صدای هم‌نواییِ لب‌های خیسشون از بزاق‌های همدیگه، زمانی که با ولع روی هم می‌لغزیدن، ترکیب می‌شد، نُت‌به‌نُت از موسیقی شهوت‌انگیزی رو توی اتاق، باهم می‌نواختن. هرازگاهی اصواتِ ' اوم ' مانندی رو بین لب‌های همدیگه خفه می‌کردن و پُرزهای چشایی‌شون طعمِ زبان و لب‌های معشوق رو حل‌شده توی بُزاقِ هم، به‌لطفِ منافذِ مزه، می‌چشیدن. بدون دست‌کشیدن از بوسه، تهیونگ حرکت‌هاش رو شروع کرد و با هربار بالاو‌پایین‌شدنش، چند گلِ مینا از تنِ به‌عرق‌نشسته‌اش روی تشک یا بدن جونگ‌کوک می‌افتاد. صدای برخورد بدن‌هاشون، ترکیب ناله‌هاشون و پمپ‌های شاهزاده، فقط باعث می‌شد تهیونگ تندتر بالا و پایین بره و به هشدارها و نگرانی‌های جونگ‌کوک أهمّیّتی نده! لذّت برخوردن عضو سخت‌شده‌ی آلفاش به پروستاتش و ألبتّه لمس عضو تحریک‌شده‌ی خودش با بدنِ پسر بزرگ‌تر، چیزی بود که حتّی در برابر جونگ‌کوک هم سَرکِشِش می‌کرد.

لرزش بدن داغش روی پای پسر آلفا، ناله‌ی بلندی که توی لب‌های شاهزاده خفه شد و چشم‌هایی که سیاهی رفتن و بسته شدن بعد از تندکردن شدّت و ریتم آخرین‌ضربه‌ها، به پسر بزرگ‌تر فهموند که معشوقش به ارگاسم رسیده؛ تنش داشت از بازدم‌های جونگ‌کوک، تنفّس می‌کرد و بدون اینکه بی‌حالی‌اش رو نشون بده، اون‌قدر حرکت‌هاش رو ادامه داد که بالأخره گرمای مایعی رو توی بدنش، صدای ' آه ' مانند بم و عمیق آلفاش و راه‌افتادن مایع شیری‌رنگ و بین پاهاشون حس کرد. چشم‌های پسر امگا بالأخره به‌ حرف‌ اومدن و از گلبرگ‌های لطیفِ رُزِ سیاهِ عنبیه‌هاش، شبنمی روی گونه‌هاش افتاد که مَنشَئِش لذّت بیش از حدِّ واردشده به جسمش بود. هر دو نفرشون درحالی‌که بازدم‌هاشون رو توی صورت هم پخش می‌کردن، لبخند کم‌جان اَمّا خوشحالی به هم تحویل دادن و تهیونگ قبل از بی‌حال‌ترشدنش، فوراً دست‌های شاهزاده رو باز کرد.


𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now