قسمت هفدهم

178 17 3
                                    

قسمت هفده: «من مدّتی است ابرِ بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجانِ تغزّلم
چیزی به‌جز ترانه ندارم برای تو
جانِ من است و جان تو ، امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حدِّ دوست دارمت، اعداد عاجزند
اصلاً نمی‌شود بشمارم برای تو»

-مهدی فرجی

***

صدای تقلّاهای هوجینی که برای نرفتن به بیمارستان به‌خاطر اجرانشدن مجازاتی که شاهزاده به‌تازگی وضعش کرده بود، بین دست‌های محافظ‌ها داشت آشوب به راه می‌انداخت، هرلحظه ازشون دورتر می‌شد.
سیم‌چین، روی مرمرهای سفید و ترک‌خورده‌ای که دلیلشون خشم جونگ‌کوک‌ بود، کنار ردّ خونِ هوجین به چشم می‌خورد و هانجو‌ از ترسِ صحنه‌هایی که دیده بود، می‌لرزید.
خُرده‌های تابلویی که دقایقی پیش هدفِ تیرِ اسلحه‌ی تهیونگ‌ شد، پراکنده پایینِ دیوار افتاده بودن و پسر کوچک‌تر با خون‌سردی عجیبی سمت آشپزخانه قدم برداشت. با طی سیاه‌رنگی در دستش برگشت و اون رو روی ردّ خون کشید تا پاکش کنه.

‎«عوضی... خونه‌ام به‌خاطرش کثیف شد.»

‎این رو گفت و طی رو با حرص روی مرمرها کشید. رفتارهاش حالتی طبیعی نداشتن و به شاهزاده حتّی نیم‌نگاهی نمی‌انداخت.
‎همون لحظه یونهو با بی‌سیم توی دستش وارد خانه شد تا جونگ‌کوک رو از فرستادن هوجین به بیمارستان مطمئن کنه؛ أمّا با دیدن تهیونگی که طی در دستش داشت، سمتش رفت.

‎«سرورم، اجازه بدید بهتون کمک کنم. لطفاً به من بسپاریدش.»

‎مخالفت نکرد و «ممنونم» آهسته‌ای زیر لب گفت. بعد از تغییر مسیر نگاهش از خونِ روی زانوهاش، چشمش به هانجویی افتاد که به‌وضوح از إتّفاقاتِ پیش‌اومده و دیدن وجهه‌ی جدیدی از جفتِ شاهزاده، ترسیده بود. لبخند خسته‌ای روی لب نشوند و بعد از پایین‌انداختن سرش، دست‌هاش رو به کمرش زد.

‎«هانجو؟ من نه آدم خوبی هستم که مرور زمان، بدش کنه و نه آدم بدی هستم که تظاهر به خوبی می‌کنه؛ من فقط یک آدمم که می‌تونه خوب یا بد باشه. حتّی یک فرشته هم گاهی اوقات دنبال تلنگریه که مسیرش رو تغییر بده؛ مثل لوسیفر! من ترسناک نیستم، فرشته هم نیستم. امروز... آدمی بودم که ترسِ از‌دست‌دادن، مسیرش رو برای چند دقیقه عوض کرد.»

‎این رو گفت و بعد از نشون‌دادن لبخند قدردانی به هانجو - هرچند که بعداً لطفش رو جبران می‌کرد - خواست سمت طبقه‌ی بالا و اتاقش قدم برداره أمّا قبل از رفتن برای تعویض لباس‌هاش، بالأخره نگاهش رو به شاهزاده داد؛ مفاهیمِ درون چشم‌هاش تار بودن و ناخوانا؛ أمّا چیزی از زیبایی‌شون کم نمی‌کرد و جونگ‌کوک می‌تونست از هر مضمونی که در عمق اون سیاهی‌ها می‌دید، عاشقانه‌ای به قلم بیاره و ستایشش کنه.
‎آغوش شاهزاده و جایی بین حصار دو بازوی جونگ‌کوک، مرز حضور تهیونگ بود و حتّی چند قدم فاصله ازش برای پسر کوچک‌تر، ممنوعیّت داشت؛ پس آلفا چند قدم برداشت تا بهش نزدیک بشه و تهیونگ درنهایت لب‌هاش رو از هم فاصله داد.

‎«اسم اینکه هر روز بیش‌تر از قبل درد بکشم و بهش خو بگیرم چون راهی ندارم، زندگی نیست. اسم چرخه‌ی تکراری رنج و عادت، مردگیه؛ نه زندگی! امروز... بدون اغراق، مُردم جونگ‌کوک.»

‎ترس، تمام قلبش رو محاصره کرده بود و کسی باید بعد از تسکینِ غمِ چشم‌هاش، بلورهای سیاهش که با بی‌پناهی داشتن توی عمق آسمان برعکسِ دیدگانش می‌لرزیدن رو نجات می‌داد و چه چیزی رهایی‌بخش‌تر از قهوه‌های اعتیادآورِ آلفاش؟! جونگ‌کوک با نگاه أمنش، مردمک‌های آشفته‌ی معشوقش رو در حریر نوازشش پیچید و طولی نکشید که با حلقه‌کردن دست‌هاش دور بدن آفتابگردانش، اون پسر رو از دریای تشویش و ترس بیرون کشید.

‎«داستانِ این‌همه درد توی وجود تو چیه که تمام هم نمی‌شه؟ من خواستم؟! دروغه! من که غیر از خوش‌حالیت چیزی نمی‌خوام! می‌شه خوب باشی؟»

‎تهیونگ مثل کسی که از خفگی رها شده باشه، ریه‌هاش رو با دَمِ عمیقی، از هوا پر کرد. دست‌هاش روی پهلوهای شاهزاده، به کُتش چنگ زدن و پرده‌ی شیشه‌ای اشکش شکست.

‎«خوب‌بودنِ من، بین نقشه‌های زندگی نیست.»

‎پسر آلفا معشوقش رو از خودش فاصله داد و صورتش رو بین دست‌هاش گرفت.

‎«می‌دونی اشک‌هات از جنس شیشه هستن؟ می‌دونی هر خُرده‌اشکی که روی شانه‌ام می‌افته، تمام وجودم رو زخم می‌کنه؟ می‌دونی ماه‌پاره‌هات، چقدر برام وزن دارن ماهِ جونگ‌کوک؟»

‎این رو گفت و دوباره پسر کوچک‌تر رو در دریای آغوشش، غرق آرامش و تکّه‌های شکسته‌‌ی اون کشتی نجات‌یافته از طوفان رو نوازش کرد. جونگ‌کوک مثل سُراینده‌ای بود که بین حصار آغوشش، تهیونگ به عاشقانه‌ای آروم تبدیل می‌شد؛ پس شاهزاده از آرامشش استفاده کرد و ادامه داد:

‎«نقشه‌هاش رو‌ نقش بر آب می‌کنم! فعلاً باید...»

‎گره‌ دست‌هاش رو دور بدن معشوقش محکم‌تر کرد و گفت:

‎«بغلت کنم؛ آرامشِ گرگ سرخ پنجم...»

‎و ألبتّه که یونهو برای چند لحظه به دو پسری خیره شد که در آغوش هم، شبیه به کلمات و ردیف و قافیه‌های شعری عاشقانه جا خوش کرده بودن و حتّی زیبا به‌نظر می‌رسیدن. نیشخندی به اقرارِ غمگینش زد و بعد از کنارگذاشتن طی، کتش رو به هانجویی داد که هنوز هم دندان‌هاش به هم می‌خوردن. دیدن اون صحنه‌ها و خون برای دختری که خاطرات گذشته‌اش مقابل چشم‌هاش تداعی می‌شدن، عذاب‌آور بود؛ پس پسر مشاور که همه‌چیز رو راجع بهش می‌دونست، دستش رو پشت کمرش گذاشت تا بیرون برن و دختر رو به خانه‌ی خودش برسونه چراکه اون شب قرار بود شاهزاده و‌جفتش، به عمارت برنگردن و‌ همراه تعدادی از محافظ‌ها که در ساختمانِ متعلّق به مهمان جا می‌گرفتن، خانه‌ی تهیونگ بمونن.

***

‎قبل از تعویض لباس‌هاش، وارد سرویس بهداشتی اتاقش شد و بدون انداختن نگاهی به خودش توی آینه، شیر آب سرد رو باز کرد. خواست دست‌های خونینش رو بشوره؛ أمّا لرزش محسوسشون بهش اجازه نمی‌داد کارش رو انجام بده. شاهزاده‌، بی‌معطّلی کت سرمه‌ای‌رنگش رو از تنش خارج کرد و کت تهیونگ‌ رو هم بیرون آورد. بوسه‌ای به سرشانه‌ی افتاده‌ی معشوقش زد و بعد از اینکه کت‌ها رو روی جای حوله‌ها انداخت، باحوصله دکمه‌های سر آستین پسر کوچک‌تر رو باز کرد. با تمام ملایمت و دقّتش خونِ روی دست‌های امگاش رو شست و خیره بهش از آینه، دست آفتابگردانش رو بالا برد.
بوسه‌ای روی رگ‌های برجسته‌اش نشوند و چند لحظه هر دو از آینه به هم چشم دوختن. وقتی جونگ‌کوک برای برداشتن یکی از حوله‌ها رفت، تهیونگ‌ سرش رو یک‌دفعه زیر شیر آب سرد برد و شاهزاده بدون اینکه منعش کنه، بعد از بلافاصله رسوندن خودش بهش، دستش رو نوازش‌وار روی کمرش می‌کشید.
‎همین‌طور که مواظب بود نفس‌های معشوقش نظم داشته باشن، کلمات عاشقانه در ذهنش رژه رفتن و با خودش گفت:

‎«می‌گویند ' فریر ' همان خدای صلح، زیباترین فرد مذکّر در گروه وانیرها بود و لقبّش ایزدِ جهان! باور نمی‌کنم. ایزدِ گیتیِ من و آن خدای صلحی که در پرستش‌گاه مقدّسَش خون‌ریزی و جنگ، معصیت است، تویی! تو... محبوبِ پری‌زاده‌‌ام.»

‎مهم نبود چشم‌های کلماتش رو ببنده تا مخاطبشون رو تشخیص ندن. اون واژه‌ها وجود تهیونگ‌ رو حس می‌کردن، به‌خاطرش عاشقانه می‌شدن. به کلام و لحنِ جونگ‌کوک لطافت می‌بخشیدن و یادش می‌موند بعداً کنار یک نقاشی از دیدگان خشمگین معشوقش، این رو بنویسه.

‎وقتی پسر امگا سرش رو بالا آورد، آرام‌تر بود؛ جونگ‌کوک برای بهترشدنش بدون ذرّه‌ای شوخی ازش پرسید:

‎«نمی‌خوای قبل از اون عمل جرّاحی، بلایی سر هوجین بیاری؟ مثل وقتی‌که توی کلاب، گفتی به کسی هزینه‌ای دادی تا روی سکّوی روشویی بنشوننش. برات انجامش می‌دم؛ هرچیزی که باشه رو.»

‎در اِزای کارش، فقط یک هیجانِ ساده برای قلبش از تهیونگ می‌خواست؛ پس خیره بهش ادامه داد:

‎«هزینه‌اش فقط یک رُزخن...»

‎به خودش اومد و به یاد آورد که پسر امگا از عشق شاهزاده به خودش و القاب عاشقانه‌ای که در خلوت بهش می‌داد، خبر نداشت؛ پس جمله‌اش رو قطع کرد تا به‌نحو دیگه‌ای ادامه بده.

‎«هزینه‌اش فقط یک لبخنده از لینائوس برای گرگ سرخش.»

‎تهیونگ حوله رو ازش گرفت. روی موهای خودش انداخت و شاهزاده رو به آغوش کشید تا باوجود جوابی که قصد داشت بهش بده، ازش دل‌جویی کرده باشه.

«متأسّفم گرگ سرخ پنجم. حالم اون‌قدری خوب نیست که بتونم هزینه‌ی بیش از اندازه سنگینی که الآن ازم خواستی رو بپردازم؛ پس فعلاً یک طلب به نفع شاهزاده... سعی می‌کنم تسویه‌ی بدهکاریم بهت، زیاد طول نکشه.»

‎تنش از شدّتِ عطشِ خواستنِ آرامشِ آغوشِ جونگ‌کوک برای اطمینان به باورِ سلامتی‌اش، گرمای زیادی داشت و محض درمان تبش، آغوش تسکین‌دهنده‌اش رو پس نزد.  صدای آهنگین خدای قلبش، عصب‌های شنوایی‌اش رو نوازش داد.

‎«چی‌کار کنم که بتونم طلبم رو زودتر ازت بگیرم؟ من می‌خوامش و به‌خاطرش عجله دارم عالی‌جناب کیم.»

‎اشک هاش و قطره‌های آبی که از موهاش می‌افتادن، پیراهنِ آبیِ کم‌رنگ جونگ‌کوک رو به آبی پُررنگ تبدیل می‌کردن أمّا درواقع رنگِ آشوب رو به اون پیراهن می‌پاشیدن؛ از معشوقش فاصله گرفت و با شرمندگی لب زد:

‎«صبر کنید سَروَرم! فقط صبر. فعلاً جنگ‌زده‌ام.»

رسمی جواب داد تا هم‌زمان با نپذیرفتن خواسته‌ی جونگ‌کوک، احترام بهش رو حفظ کرده باشه؛ ولی شاهزاده ‎چطور می‌تونست صبر کنه وقتی می‌دونست دلیل ناتوانی آفتابگردانش برای تسویه‌ی اون بدهی و سخت‌بودن لبخند براش، خودشه؟ پس خودش باید دست‌کم برای بهترشدنش کاری می‌کرد.

«پس... می‌تونی بهم پناهنده بشی. قول می‌دم مواظبت باشم.»

‎این رو گفت، بوسیدش و ألبتّه که حواس تهیونگ باوجود رایحه‌ی گلبرگ‌های فریزیا، عطر آرامش‌بخش و دریاییِ جاخوش‌کرده روی پیراهن آبی شاهزاده‌اش و حرارت لب‌های معشوقش، به عاشقی و عاشقانه‌بوسیدن پرت شد. هم‌زمان شاهزاده در قلبش معشوقش رو مخاطب قرار داد و با خودش بی‌صدا گفت:

«شکوفه‌ی سفید و کوچکم! عطرِ تلخِ درد، بر تنه‌ی نازکِ گلبرگ‌های وجودت، نفس‌هایم را سنگین می‌کند. محتاج رایحه‌ی شیرینِ رُزخنده‌هایت محض زنده‌ماندن، هستم.»

بعد از چند لحظه که از هم فاصله گرفتن، جونگ‌کوک شستش رو نوازش‌وار روی گونه‌ی پسر موردعلاقه‌اش کشید و آهسته لب زد:

‎«تو که ' فریر ' بودی؛ ایزدِ صلح. چطور یک‌دفعه ' آرِس ' شدی و خدای جنگ؟!»

نمی‌خواست تهیونگ‌ علی‌رغمِ روح پاکش، حسّی مثل خشم و نفرت رو متحمّل بشه. سیاهیِ این احساسات، به روح سفید و قلب شیشه‌ای معشوق شاهزاده آسیب می‌زدن؛ پس جونگ‌کوک وقتی جوابی نگرفت، ادامه داد:

‎«حواسِ تمام کائنات رو از آسیب‌زدن بهت پرت می‌کنم تا باز هم خدای صلح بشی. جنگ به قلب شیشه‌ای تو نمیاد لینائوس.»

آفتابگردان زیبای شاهزاده چطور اون حجم از دل‌شکنی و بی‌رحمی رو در وجود شیشه‌ای و ظریف خودش پنهان می‌کرد که مواقع عادی، پشت ماهیّت بلورینش جونگ‌کوک‌نمی‌تونست هیچ أثری ازشون ببینه؟!
سرش رو کج کرد. کف دست پسر بزرگ‌تر روی گونه‌ی خودش رو بوسید و جواب داد:

‎«وقت‌هایی که این‌طوری عصبانی می‌شم، یعنی چیزی پشت عصبانیّتم هست که از همون نقطه‌ی شروعش اشتباهه؛ شروع تهدیدِ جانِ تو و دست‌گذاشتن روی نقطه‌ضعف من، حتّی نیازی به یک، دو، سه و نتیجه نداره! نرسیده به یک، اشتباهه! تاوان داره.»

این رو با بغض، اشک، خشم و ترس، لب زد و سِرِشکِ اون چشم‌ها، نگاه و وجودش رو آواره‌ترین کرد. با هر پاره‌ی ماهی که از آسمان سیاه و طوفانی تهیونگ‌ روی گونه‌های یخ‌زده‌اش می‌افتاد و نورش رو جایی گوشه‌ی لب‌هاش می‌باخت، چشم‌های جونگ‌کوک بیش‌تروبیش‌تر تار می‌شدن؛ پس شاهزاده بعد از چند بار پی‌درپی بوسیدن پشت پلک‌های معشوقش زمزمه کرد:

‎«یادم نمیاد وجودت رو به اشک و غم، بخشیده باشم که چشم‌هات پر از ماه‌پاره شدن.»

‎دستش رو پشت کمرش گذاشت و درحالی‌که به بیرون هدایتش می‌کرد تا روی تخت بنشوندش و‌موهاش رو خشک کنه، ادامه داد:

‎«این‌قدر مسیرِ درد و رنج رو برای رسیدن به خودت ساده نکن. ازت پنهانش کردم که سر راهِ یک آسیب دوباره به تو، مانع بذارم.»

‎پسر کوچک‌تر روی تخت نشست. نگاهش رو به نامه‌ای که روی پاتختی سفیدرنگش خودنمایی می‌کرد، سپرد و دست جونگ‌کوک‌ رو‌گرفت. کنار خودش نشوندش و بعد از بوسیدنش، شیفته و راضی از هر زخمی که معشوقش سببش بود، نگاهش کرد.

‎«آدم‌ها همیشه به هم زخم می‌زنن؛ این مهمّه که وقتی گذشته رو مرور کردی و به اون زخم رسیدی، زمانی که یادت اومد کدوم آدم باعث‌ اون جراحت شد، با خودت بگی؛ از طرف اونه! پس مهم نیست که صدمه‌است. ارزشِ ملاقاتِ اون آدم و وجودش توی زندگیم رو داشت. یک بار دردم شد و بارها درمانم.»

‎یادش نمی‌رفت بعداً توی دفترش برای آلفاش بنویسه «جراحت زیباست اگر کسی که زخم زده، تو باشی! من در پرستش‌گاه خدای قلبم، تسلیمم و‌ راضی؛ حتّی به نوازشی به اسم زخم.»
در همین فکر بود که صدای جونگ‌کوک به گوشش رسید.

«می‌دونی نقش أصلی داستان زندگیت، خودتی لومیر؟ گاهی اوقات خودخواه باش؛ روشنایی رو از خودت نگیر نورِ گرگ سرخ پنجم.»

‎نامه‌ی هانئول و درواقع خودش رو از روی پاتختی کنارش برداشت و درحالی‌که اون کاغذ رو سمت شاهزاده می‌گرفت، جواب داد:

«گرگ سرخ من کِی می‌خواد بفهمه که نقش أصلی زندگیِ لومیره؟»

‎قبل از اینکه پسر آلفا سؤالی بپرسه، تهیونگ از روی تخت بلند و برای توضیح، پیش‌قدم شد.

‎«این نامه... آخرین‌نامه‌ی هانئول به نامجونه. جونگ‌کوک؟ هانئول... واقعاً بدون هیچ عمدی جانش رو از دست داد؟ تو... جدّاً ازش خبر نداشتی؟»

نگاه شاهزاده به‌اندازه‌ی قهوه‌خیز بودنش، تلخ شد و مردمک‌های تهیونگ‌ راه خودشون رو در مسیری که نمی‌شناختن چون تمام این مدت چیزی جز محبّت ندیده بودن و انتظار این سردی رو نداشتن، گم کردن. کاغذ در دست جونگ‌کوک مچاله شد و جواب داد:

«اگر خودت دست از سر خودت برداری و این‌قدر یادآور گذشته نشی، همه‌چیز خیلی بهتر پیش می‌ره. چیزی توی گذشته‌ی عاشقانه‌ی من نیست! تمام شد. تمامش کردم همون شب توی مراسم ترحیم. این‌طور شناختیم که هنوز به هانئول فکر می‌کنم و درحالی‌که ذهنم جای دیگه‌ایه، تو رو‌ لمس کردم و باهات یکی شدم؟!»

‎جونگ‌کوک که عشق رو برای دلش قدغن کرده بود! تهیونگ رو که دید، قلبش بی‌اجازه چمدانش رو بست و سمت اون پسر رهسپار شد. شاهزاده چی بهش می‌گفت؟! فقط بدرقه‌اش کرد و آزادش گذاشت. نتیجه‌ی سپردن اون آزادی و اختیار به قلب بی‌جنبه‌اش، چیزی جز دل‌دادگی نشد. دل‌دادگی، تا این اندازه تاوان داشت؟! پسر کوچک‌تر دیگه جوابی جز ' متأسّفم ' کوتاهی نداد و به عکس‌العمل شاهزاده موقع خوندن نامه چشم دوخت.

‎دست‌های جونگ‌کوک لرزیدن و باران، شروع به بارش کرد. سرش رو بالا آورد تا به معشوقش نگاه کنه؛ أمّا چشم‌هاش اون‌قدر شفاف بودن که هیچ رازی رو حتّی در اعماق تیره‌ی خودشون نگه ندارن. اصلاً اَصرارِ درون چشم‌هاش، مثل ستاره‌ای چشمک‌زن، خودشون رو نشون می‌دادن؛ تا همون اندازه واضح. اون هنوز هم هانئول رو فراموش نکرده بود! پسر امگا بعد از خنده‌ی تلخ و محوی، سمت در قدم برداشت و پاهاش چند بار طی اون مسافت کوتاه، به هم پیچیدن أمّا أهمّیّتی نداد.
‎صدای جونگ‌کوک لحظه‌ای میخ‌کوبش کرد؛ ولی نه‌چندان طولانی.

‎«رایا!»

‎ تهیونگ ‌رو‌ با لقبِ «رایا» به معنای بهشت، صدا زد تا مانع رفتنش بشه و وقتی جوابی نگرفت، با صوت بلندتری گفت:

‎«هانئول!(معنی اسم هانئول هم بهشته)»

‎وقتی پسر کوچک‌تر بالأخره ایستاد، شاهزاده با لحنی دستپاچه ادامه داد:

‎«هانئول... برای من عادی شده.»

جونگ‌کوک نمی‌دونست چرا چشم‌های تهیونگ، نمی‌تونن احساسِ دیدگان شاهزاده رو همون‌طور که هست - فراتر از حدّ جنون - عاشقانه بخونن. چرا سوادِ عشقِ قلب امگاش، به نگاهِ شیفته‌ی پسر بزرگ‌تر نمی‌رسید که  هنوز هم به آلفاش شَک داشت؟! پسر کوچک‌تر سمتش برگشت و شاهزاده می‌خواست مُژه‌به‌مُژه، کتاب چشم‌های تهیونگ‌ رو ورق بزنه تا شاید در آخرین‌صفحه، به کلمه‌ای غیر از غم برسه؛ أمّا این‌طور نشد.

‎«برای کسی که معمولی شده، آسمون رو به گریه انداختی؟! نه شاهزاده! اون هنوز برات عادی نشده و حسّی که عادی نشه، یعنی عشق. تمام وقت‌هایی که من برای تو بی‌قراری می‌کردم، تو بی‌قرارِ معشوق گذشته‌ات بودی! جونگ‌کوک؟ موقع... موقع لمس من یا بوسیدنم... به اون فکر می‌کردی؟ تصوّرش کردی تا بتونی راحت‌تر ببوسیم یا باهام یکی بشی؟»

ابرِ باران‌زایی از جنس دل‌شکستگی، در آسمانِ چشم‌های پادشاهِ ماهِ شاهزاده شکل گرفت و خبر از قطره‌های معصومانه‌ای داد که شاید سِیلِ اشک راه نینداختن؛ أمّا زندگی جونگ‌کوک رو به طوفان کشیدن. تهیونگ با لحنی زخم‌خورده ادامه داد:

‎«حق داری شاهزاده. چند تا استخون بین یک توده از زخم، مگه می‌تونه خواستنی باشه؟! اونی که شرمنده‌است، منم. متأسّفم به‌خاطرِ این‌همه دوست‌نداشتنی‌بودنم. من... من فقط یک آدمم؛ أمّا یک دنیا ' دوست‌نداشتنی‌بودن ' توی وجودمه. تو رو کم دارم؛ ولی مقصّر، خودمم که زیادی‌ام.»

هرچند که خودش، هانئول بود؛ أمّا به این فکر می‌کرد که اگر این‌طور نمی‌شد، با هربار لمس‌شدنش ازطرف شاهزاده، خاطرات معشوقِ سابق جونگ‌کوک در حافظه‌ی سرانگشت‌های پسر آلفا  تداعی می‌شد؟ نفس‌های جونگ‌کوک بریده بودن؛ أمّا باید از حقّش دفاع می‌کرد.

‎«من این‌طوری نیستم تهیونگ. قلبم از جنس زهر نیست که بخوام با سمّی‌بودنش بهت آسیب بزنم.»

تهیونگ می‌تونست؛ اون می‌تونست دوست‌داشتن و عشقش نسبت به خدای قلبش رو دست‌نخورده، گوشه‌ای أمن در قلبش نگه داره تا مبادا رنج‌هایی که شاهزاده‌اش بهش می‌داد، به احساسش دست‌بُرد بزنن و ذرّه‌ای ازش کم کنن.

«‎اصلاً بذار از جنسِ زهر باشه جونگ‌کوک. حرفی ندارم! چیزی تقصیر تو نیست. مسؤولیتش با من بود؛ مسؤولیت پاک‌کردن حافظه‌ی عاطفی قلبت، مانعت‌شدن برای برگشتن به عقب و ازبین‌بردن تردیدت... من از عهده‌اش برنیومدم که هنوز گذشته‌ات برات باأهمّیّته. هیچ‌چیزی معمولاً کامل تمام نمی‌شه؛ تکّه‌‌های دارچین ته لیوان چای، سیاهی قهوه‌ی کف فنجان، خرده‌های کلوچه‌ی توی بشقاب که بی‌أهمّیّت‌ترینن و مهم‌تر از همه؛ یک عشق توی قلب.»

‎ این رو گفت، رفت و شاهزاده به جای خالی‌اش چشم دوخت؛ بارانی که سببش غم شاهزاده بود، از دیدن تنهایی و بی‌پناهی پسر امگایی که نه پدری داشت، نه مادر و نه دیگه حتّی برادری، شدّت گرفت و جونگ‌کوک به قدم‌هاش سرعت داد تا پناه‌گاهِ آفتابگردانی بشه که خودش باعث آوارگی‌اش شده بود. فکر می‌کرد عاشق یا معشوق خوبی نیست؛ أمّا دست‌کم می‌تونست پسرخاله‌ی خوبی باشه! تهیونگ به‌خاطر نفس‌های سنگینش به سرفه افتاده بود؛ سرفه‌هایی که از غمی کهنه خبر می‌دادن و شاهزاده دستپاچه‌شد از گرفتنِ نفس‌های عزیزِ معشوقش.
قدم‌های پسر امگا تعادل نداشتن و این بی‌تعادلیِ پادشاهِ ماهِ جونگ‌کوک، تعادل آسمان زندگی‌اش رو به‌هم ریخت که بارانِ سِیل‌آسایی به راه افتاد.
‎تهیونگ مُشتی به در اتاقش زد و با لحنی عاجزانه و ضعیف برخلاف مشتش زمزمه کرد:

‎«بسه جونگ‌کوک! اون بارون‌های لعنتی، فقط بارون نیستن؛ غم‌های تو هستن که دارن روی تمام وجودم آوار می‌شن. برای دوست‌داشتنت، بهت احتیاجی ندارم! دست از سرم بردار و بذار به دوست‌داشتنم برسم. توقّع زیادیه؟!»

‎این رو گفت و روی زمین، سُر خورد. سرش رو روی زانوهاش گذاشت، با آسمان و بارانش رقابت راه انداخت و جونگ‌کوک، خودش رو بهش رسوند. شانه‌هاش رو گرفت، از روی زمین بلندش کرد و چترش شد تا دردهای خودش، روی بال‌های شیشه‌ای پروانه‌اش سنگینی نکنن.

‎«باید آروم باشی تا بتونم اون بارش لعنتی رو بند بیارم. آروم باش اِما. وقتی آشفته‌ای، عقلم رو از دست می‌دم و نتیجه‌ی این دیوانگی، به‌هم‌ریختن آسمانه. حال من بد هست؛ أمّا از بدبودنِ تو.»

‎شکوفه‌ی ترسیده و پژمرده‌اش، با لمس انحناهای تنش بین دست‌های شاهزاده، از أوّل سبز می‌شد و تهیونگ این رو معجزه‌ی خدای قلبش می‌دونست. جونگ‌کوک، هم ریشه‌اش رو می‌سوزوند و هم بهش زندگی می‌بخشید.

‎«من خوبم. فقط... فقط نه بلد هستم و نه در توانمه که بیش‌تر تلاش کنم. این من، برای خودت! دیگه کاری از دستم برنمیاد. می‌ترسم؛ از این می‌ترسم که دارم با همه‌چیز کنار میام چون این یعنی ضعف... ولی پیش تو، در برابر تو، تهیونگ‌ که قدرتی نداره! پس کنار میام. تو عاشقِ معشوقِ گذشته‌ات باش و من... عاشقِ تو. من... تماشاچیِ عاشقی‌کردنِ تو. التماست می‌کنم فقط حرف بزن و‌ تکلیفم رو‌ مشخّص کن.»

‎با حسّ دردی در وجودش از معشوقش فاصله گرفت. حرف می‌زد؟ ترسش گفتنی نبود! می‌نوشت؟! غمش نوشتنی نبود! عشقش رو به گوش تهیونگ‌ می‌رسوند؟! اون جنون که شنیدنی نبود! عشق و درد رو رسیده به استخوان‌هاش حس می‌کرد. از درد بدی که به‌خاطر شکستگی قلب آفتابگردانش توی قلبش پیچید، خودش رو بغل گرفت. نیروی مخرّب ذهنش رو به جسم خودش منتقل کرد تا به تهیونگ آسیب نزنه و طولی نکشید که صورتش، از تب گُر گرفت.
مویرگ‌های زیر پوستش به‌خاطر فشارِ نیروی ذهنش پاره شدن و چهره‌اش رو به کبودی رفت. قطره‌ای آبِ آلوده به خون، به‌خاطر پارگی مویرگ‌های چشمش، روی سرخی گونه‌های تب‌دارش خط انداخت و رعد بلندی در آسمان زد  که گوش‌خراشی صداش پنجره‌ها رو شکست. تهیونگی که حرارت تنش رو حس کرده بود، برخلاف تقلّاها و ممانعت‌های شاهزاده، دستش رو‌گرفت و سمت حمام کشید. بدون خارج‌کردن لباس‌هاشون زیر دوش آب سرد ایستادن و پسر کوچک‌تر به معشوقش خیره شد که چشم‌هاش رو بسته بود. سیب گلوی جونگ‌کوک جابه‌جا شد و پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. حالا که کلمات غمگین تهیونگ رو نمی‌شنید، بهتر شده بود. یک‌دفه همدیگه رو زیر قطرات سردِ آب، در آغوش گرفتن؛ به‌قدری محکم که به‌نظر می‌رسید جسم‌هاشون در کالبد همدیگه دنبال پناهگاه می‌گردن.
بعد از چند لحظه پسر آلفا تهیونگ رو به دیوار تکیه داد. یک دست خودش رو روی شانه‌ی پسر کوچک‌تر گذاشت، کف دست دیگه‌اش رو به دیوار زد و بوسه‌ی آشفته‌ای رو شروع کرد. باوجود قطره‌های آب سرد روی پوستشون، گرمای صورت‌های همدیگه رو حس می‌کردن و صوت نفس‌هاشون بین صدای آب، می‌پیچید. تهیونگ‌ دست‌هاش رو دور گردن معشوقش حلقه کرد و انگشت‌هاش رو نوازش‌وار روی چال پشت گردنش حرکت داد. در برابر گازهای نسبتاً محکمی که از لب پایینش گرفته می‌شدن، اعتراضی نداشت و جونگ‌کوک با هربار بیش‌تر مکیدن لب‌هاش و عمیق‌تر بوسیدنش، کلمات و ناله‌های روی لب‌های سرخ‌تر‌شده‌ی تهیونگ رو حبس می‌کرد. پسر کوچک‌تر با جوابی که با لغزوندن لب‌هاش روی غنچه‌های بوسیدنی شاهزاده می‌داد، انگار الفبای عشق و اطمینان رو روی مویرگ‌های لب‌های آلفاش، کنار هم می‌چید و غارت‌گر بوسه‌های معشوقش شده بود. شاهزاده‌اش در ترکیب سرخ لب‌هاش، زهری شیرین داشت که جان پسر امگا رو‌می‌گرفت و ایستادن روی پاهاش رو براش سخت می‌کرد؛ أمّا از خوشایندی‌اش هم نمی‌شد دست برداشت و اون زهر شیرین رو حتّی به قیمت مرگ، به جان می‌خرید!

خونِ هوجین از سر زانوهای شلوارِ هنوز تعویض‌نشده‌ی تهیونگ، روی سرامیک‌ها می‌ریخت أمّا دو نفری که غرق وجود هم بودن، أهمّیّتی بهش نمی‌دادن. بعد از چند دقیقه بوسه، پیشانی‌هاشون رو به هم تکیه زدن و از شدّتِ بارانِ درحال بارش، کم شد.

***

جونگ‌کوک مشغول تعویض لباس‌هاش با لباس‌هایی که تهیونگ‌ بهش داد، شد و پسر کوچک‌تر درحالی‌که منتظر بود چای زمستانی پرتقالی‌اش آماده بشه، برای خدای قلبش - که إتّفاقا ازش دلخوری هم داشت - می‌نوشت. با تمام‌شدن یادداشتش، قلمش رو روی میز گذاشت و برای خودش مرورش کرد:

«‎یک روز که دل را به قلم سپرده‌ام و عشق را به تاروپود کلمات خویش گره زده‌ام، میان خطّی از عبادتِ شاعرانه‌ام برای تو - خدای قلبم - جانم را فدایت می‌کنم. بین واژه‌های ناچیزش، قربانی درگاهت می‌شوم تا رسم درست ستایش‌کردنت را به‌جا آورده باشم و تو فقط هربار به من - به این عاشقانه‌ی جان‌سپرده‌ی میان خطوط - رسیدی، کمی بلندتر او را بخوان... جاری‌شدن حروفِ نامم بر مویرگ‌های لب‌های تو، آرزوی من است! اصلاً از کجا معلوم؟! شاید با معجزه‌ای، دوباره زنده‌ام‌ کند به عشق و محض بارها مردن به‌خاطز تو! چه شکایتی دارم وقتی حتّی مرگِ هرروزه برای تو، زیباست؟!»

بعد از خوندن یادداشتش، سمت اتاق مطالعه‌اش رفت چون می‌دونست جونگ‌کوک‌ اونجاست و هر دو نفرشون به کمی آرامش نیاز داشتن.
شاهزاده که باوجود بافت آبی‌رنگ تهیونگ توی تنش، داشت از عطرش آرامش می‌گرفت، مثل جفتش برگه‌ای از کشو پیدا کرده بود و برای معشوقش می‌نوشت:

«‎دردت را به جان بی قرارم می‌خرم و هم‌چون هدیه‌ای که آرامِ آشفتگی‌هایم می‌شود، نگهش می‌دارم! هرچیزی که از تو نصیبم نشود را می‌پرستم؛ حتّی درد را! بگذار من وارثِ رنج‌هایت باشم... آن‌قدر دوستت دارم که اگر تاریخ از بی‌مثالی‌اش بگوید، اغراق نیست. تمام کائنات، گواه اند.»

‎جونگ‌کوک دردهای نشسته روی روحِ بی‌ریا و پاک فرشته‌اش رو‌ می‌دید... برای همین می‌خواست حتّی اگر شده کمی از اون‌ها رو برای خودش برداره و بعد، لبخند به لب بنشونه که هدیه‌ای از طرف محبوبِ زیباش داره... حتّی اگر اون هدیه، درد بود!
‎تهیونگ وارد اتاقش شد و جونگ‌کوک کاغذِ یادداشتش رو پنهان کرد. نفس عمیقی از بوی تازه‌‌پیچیده توی اتاقش کشید، ریه‌هاش عطر نارنجیِ پرتقال گرفتن و چشمش به سینی بین انگشت‌های تهیونگ‌ افتاد.
شاهزاده قدم‌های معشوقش رو می‌شمرد و با هرکدوم، نگرانی توی نگاهش موج می‌زد که مبادا زمین بخوره. نفس عمیق‌تری کشید تا شکوفه‌های لیمو در مسیر تنفسّی‌اش سبز بشن، باوجود عطر پرتقال، به اون شکوفه‌های ترش و شیرین و ألبتّه رایحه‌ی گل‌های چاکلت‌کازموس جفتش خیانت نکرده باشه و تا جایی حرکات دل‌دارش رو دنبال کرد که پسر کوچک‌تر بعد از گذاشتن سینی روی میز، روی پاهای شاهزاده نشست و پیشانی‌اش رو بوسید.
طولی نکشید که صوتش طنین انداخت.

‎«موهام بلند شدن.»

‎عطر چای زمستانی پرتقال و دارچین، کوکی‌های پرتقالی قلبی‌شکلی که سطحشون با ورقه‌های پرتقال شبیه به پروانه تزئین شده بود و خلال‌های پرتقال آبنباتی، به مشام می‌رسید و بوی وانیل‌های شِکَری توی کوکی‌های پرتقالی، بیش‌تر حس می‌شد.

‎«اذیتت می‌کنن؟ می‌خوای کوتاهشون کنی؟»

شاهزاده هم‌زمان که سؤالش رو می‌پرسید، موهای معشوقش رو با سرانگشت‌هاش کنار زد و شقیقه‌اش رو بوسید.

‎«نه؛ وقتی بلندتر بشن، می‌بندمشون.»

‎تهیونگ با سرانگشت اشاره‌اش چتری‌های دوباره‌ریخته روی پیشانی‌اش رو کنار زد و دستش رو دور گردن شاهزاده‌ای انداخت که با چشم‌هایی تبدیل‌شده به دل، بهش نگاه می‌کرد.

‎«حلقه‌حلقه‌ان. یک‌آفتابگردان کوچیک، خیلی راحت می‌تونه بینشون جا بگیره. انجلوس؟ می‌دونی یک افسانه هست که می‌گه اون‌هایی که موهای فر دارن، توی زندگی قبلی‌شون کسی که عاشقشون بوده موقع خواب به موهاشون خیره می‌شده و به‌خاطر گرمای نگاهش، اون‌ها شکل حلقه گرفتن؟!»

‎لیوان چای پرتقال رو به جونگ‌کوک داد و خودش هم یکی ز خلال‌های پرتقال رو برداشت.

‎«توی این زندگی... تو عاشق من نیستی؛ توی زندگی قبلی، تو بودی که شب‌ها موقع خواب نگاهم می‌کردی و باعث شدی الآن موهام حلقه‌حلقه باشن؟»

تهیونگ نمی‌دونست عشق در اون لحظه هم گریبان‌گیرِ قلب شاهزاده شده.

‎«شَک ندارم که من بودم اِما.»

جونگ‌کوک ‎این رو گفت، مژه‌های معشوقش رو با سرانگشتش نوازش کرد و پی‌درپی، موهاش رو بوسید.

«انگار  یک سنجاق از شکوفه‌ی بوسه گذاشتی روی موهام. کاش می‌تونستم ببینمش. می‌ذاشتم همون‌جا بمونه تا همه ببیننش. ازاین‌به‌بعد، فِرِ موهام رو هم بیش‌تر دوست دارم.»

‎شاهزاده با لمسش، غیر از اون چند جمله‌ی عاشقانه، تونست جمله‌ی دیگه‌ای که ظاهراً خودش مخاطبش بود رو هم بخونه. جمله‌ای که قلبش رو فشرد، این بود و حواسش رو از کلمات شیرینی که شنید، پرت کرد.

‎«اگر کسی سراغِ خانه‌ی درد و غم را گرفت، بدون فکر، نشانی‌ام را بده و بگو: روحِ او!»

جونگ‌کوک ‎نتونست حرفی بزنه چراکه معشوقش از قدرتش خبر نداشت؛ أمّا با خودش زمزمه کرد:

‎«وجودت اون‌قدر شیرینه که تلخیِ غم هم می‌خواد بهش آغشته بشه؛ وگرنه چیزی زیباتر از لبخندت هست؟! لبخندی که شَک دارم حتّی رنج و اندوه هم برای ازبین‌بردنش، بتونن تا اون اندازه بی‌رحم باشن. اصلاً شاید غم، به امیدِ زیباترشدن خودشه که قلب تو رو انتخاب می‌کنه. سرزنشش نمی‌کنم. نشستن در قلب تو، آرزویی زیباست؛ حتّی برای غم.»

‎کمی یقه‌ی جونگ‌کوک رو بین انگشت‌هاش به بازی گرفت و با تردید، ازش پرسید:

‎«جونگ‌کوک؟ من... من می‌تونم با نامجون تماس بگیرم؟»

‎هنوز سؤالش تمام نشده بود که لیوان توی دست جونگ‌کوک شکست. خُرده‌هاش انگشت‌هاش رو زخم کردن و دودِ ترسِ دردکشیدن شاهزاده، ریه‌های پسر کوچک‌تر رو به‌قدری پُر کرد که نفسش حبس شد.

‎«اگر می‌خوای جانش رو از دست بده، حتماً باهاش تماس بگیر!»

‎با جدّیّت این رو گفت و تهیونگ باید چه جوابی می‌داد وقتی استبداد و ابهّت اون چشم‌های به رنگ قهوه، مجبور به جنگش می‌کردن تا بتونه راهِ سرپیچی رو برای خودش باز کنه أمّا توان و دفاعی در برابرشون نداشت و راهی جز تسلیم و اطاعت؟ تهیونگ تابعِ حکومت استبدادی اون چشم‌ها به قلب معصوم و بی‌سلاح خودش بود. شاهزاده تمام قوانینش رو به‌خاطر دیدگان قانون‌شکن تهیونگ، زیر پا گذاشته بود؛ أمّا درمورد نامجون، به‌هیچ‌وجه هیچ نقضی وجود نداشت! دست‌کم فعلاً.

‎پسر امگا بلافاصله بی‌أهمّیّت به مخالفتی که شنید و راهی جز تبعیّت نداشت، سمت اتاق خودش رفت تا از حمام، جعبه‌ی کمک‌های اوّلیّه‌رو برداره و‌ به دقیقه نکشید که برگشت. جعبه رو پایین صندلی گذاشت و مقابل جونگ‌کوک نشست. قلب شاهزاده چنان سِپَر انداخته بود که از صدای افتادنش و اون شدّت از تسلیم، باور نمی‌کرد تا اون‌لحظه واقعاً می‌جنگیده؟ شمشیرش رو به دست داشت أمّا نه برای جنگ؛ فقط محض محافظت احتمالی از خودش! و هر کس بهش نگاه می‌انداخت، می‌دید اون تیزی رو فقط دنبال خودش حمل می‌کنه و توان استفاده‌اش رو از دست داده. شاید هم جنگ‌افزارش رو فقط نگه داشته بود تا کسی به درماندگی‌اش شَک نکنه.
‎نگاه سنگین تهیونگ، وجودش رو لِه می‌کرد و قطره‌ی اشکش روی زخمِ دست شاهزاده سُر خورد. صدای شکسته‌اش به گوش رسید که گفت:

‎«عُمر تو و حالِ خوبت، چیزهایی هستن که می‌خوام به ابدیّت برسونمشون؛ اینکه به خودت آسیب بزنی، مثل اینه که یک جاده‌ی طولانی به‌اندازه‌ی اَبدیّت رو رفته باشم و وقتی به آخرش رسیدم، دیدم چیزی که باید رو، به مقصدش نرسوندم. کلماتم کافی بودن که بفهمی صدمه‌دیدنت چقدر خسته‌ام می‌کنه؟! دردهات دشمن‌های قسم‌خورده‌ی من هستن.»

‎نمی‌خواست جونگ‌کوک به خودش آسیب بزنه و با کارش تبدیل به دشمنی بشه که تهیونگ‌ از شدّت عشق زیادی که بهش داره، به‌خاطر زخم‌زدن به خودش ازش متنفّر بشه. شاهزاده حق نداشت به خودش آسیب بزنه؛ پس پسر کوچک‌تر چسب‌های زخم رو روی اون جراحت‌های سطحی گذاشت و بعد از جمع‌کردن وسایل، درحالی‌که پشت به جونگ‌کوک ایستاده بود، دوباره مخاطب قرارش داد:

‎«دیگه حق نداری به خودت که قلب منی، صدمه بزنی جونگ‌کوک! حتّی با دلیلی مثل قدرت‌های تازه و غیرقابل‌مَهارِت؛ وگرنه من... من می‌تونم سِپَرِ تو - سپرِ قلبم - بشم تا به‌جات آسیب ببینم و مطمئن باش به‌خاطرش حتّی اذیّت نمی‌شم. نمی‌خوای صدمه‌زدن به من رو تمام‌ کنی؟!»

‎موقع گفتنش، لحنش سرد بود و سرماش قافیه‌ها، ردیف‌ها، نظم و‌کلمات شعر عاشقانه‌ی زندگی‌شون رو منجمد کرد، شکست، به‌هم‌ ریخت و آشفتگی آزاردهنده‌‌ای به اون شعر داد که مثل همیشه و شیفته‌نبودنش، راهِ خون‌های جاری از مَبدأ قلبِ جونگ‌کوک‌ سمت مقصد رگ‌هاش رو بست.

‎«اِما من...»

‎تهیونگ بدون اینکه تسلّطی روی رفتارش داشته باشه، جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو زمین انداخت. به شکستن و پخش‌شدن وسایلش أهمّیّت نداد و طرفِ شاهزاده چرخید.

‎«هیچ دلیلی برای اِما قابل‌قبول نیست شاهزاده.»

‎اخم بین ابروهاش و آتش خشمش داشتن روح جونگ‌کوک رو می‌سوزوندن؛ برای همین از جا بلند شد. سمت جفتش رفت و بعد از اینکه یک دستش رو پشت کمرش برد تا به خودش نزدیکش کنه و بوسه‌ای که بین دو ابروش نشوند، با انگشت اشاره‌ی دست دیگه‌اش، گره‌ اخمش رو باز کرد.

‎«اگر عالی‌جناب کیم قول بدن با اخمشون نفس‌های این شاهزاده‌ی سِپرانداخته رو‌ نگیرن، أمر، ازآنِ ایشونه و اطاعت می‌شه!»

جونگ‌کوک ‎بعد از اتمام جمله‌اش، سمت سرویس بهداشتی رفت و تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد. اسم مورد نظرش رو لمس کرد و براش نوشت:

‎«اوّلین ملاقاتمون... نمی‌دونم یادت هست قبل از رفتنت چه حرفی بهم گفتی یا نه؛ أمّا تماس گرفتم که بهت بگم امروز به‌خاطر تو، ضعیف بودم. متوجّه منظورم می‌شی؟!»

‎تهیونگ، غزل پُر از عشقِ  زندگی بی‌احساسش بود که هر لحظه هم براش زیباتر و عاشقانه‌تر می‌شد و جونگ‌کوک خودش رو سرزنش می‌کرد که درست در زیباترین و عاشقانه‌ترین لحظه‌اش، قلبش رو شکسته بود.
آفتابگردانش از زندانیِ مَحبسِ بی‌عاطفگی موندن، نجاتش داد و شاهزاده ناخواسته اون رو توی بی‌رحمی‌های متظاهرانه‌اش حبس می‌کرد چون چاره‌ای نداشت. با صدای زنگ کوتاهی تلفن همراهش، پیام رو باز کرد و متنش رو خوند که نوشته بود:

‎«اشتباهی نکردی که به‌خاطرش ناراحت باشی شاهزاده. ما مجبور بودیم و هستیم. لاأقل فعلاً.»

شاهزاده نیشخندی زد و جواب داد:

‎«اینکه کارِ اشتباهی نکردم، بهم یک دلیلِ کافی برای ناراحت‌نشدن نمی‌ده. باید برم؛ فردا باهات تماس می‌گیرم. این‌طوری پیش‌رفتنمون ممکنه باعث شکّ و تردید تهیونگ بشه.»

‎بعد از فرستادنش، از سرویس بهداشتی بیرون رفت و بی‌معطّلی و با دلتنگی، تهیونگی که روی تخت نشسته بود رو از پشت به آغوشش کشید.
‎بعد از اینکه پسر کوچک‌تر بین بازوهای خدای قلبش جا گرفت، جونگ‌کوک‌ جوری که گویا قصد لمس گلبرگ یک شکوفه‌ی ظریف رو داشته باشه، سرانگشت‌هاش رو از زیر هودی فیروزه‌ای‌رنگش، روی پوست معشوقش می‌کشید و با ملایمت نوازشش می‌کرد؛ به‌قدری آهسته به‌نظر می‌رسید می‌خواد غبارِ تشویشِ نشسته روی وجود نازک رز سفیدش رو پاک‌ کنه بدون اینکه ذرّه‌ای‌ ارش به جا بمونه. لمس‌هاش اون‌قدر زیبا بودن که شاید می‌خواستن از زیباییِ تنِ تهیونگ بگن. جونگ‌کوک بعد از لحظاتی سرش رو کمی پایین برد، به گردن معشوقش رسوند و طول شاهرگش رو چند بار و ملایم بوسید. نبض پسر کوچک‌تر با آرامشی که اون لب‌ها به خون میان رگ‌هاش تزریق می‌کردن لحظه‌لحظه منظّم‌تر می‌شد و بعد از تکیه‌دادن سرش به شانه‌ی شاهزاده‌اش، چشم‌هاش رو بست. جونگ‌کوک دست از بوسیدن گردن معشوقش برداشت و خواست ریه‌هاش رو به کمی از عطر موهای دل‌دارش دعوت کنه؛ أمّا قبلش چند بوسه‌ی متوالی روی خط فکش نشست؛ تهیونگ‌ حتّی باوجود اوضاع روحی‌ نامساعدش نمی‌خواست محبّت خدای قلبش رو بی‌جواب بگذاره. کمی چرخید و بعد از بازکردن پلک‌هاش، با انگشت اشاره‌اش روی قلب جونگ‌کوک‌ نوشت ' متعلّق به تهیونگ ' و شاهزاده بعد از لبخند محوی، سرش رو‌کنار گوش پسرخاله‌اش برد. لاله‌ی گوشش رو بوسید و زمزمه کرد:

‎«فقط متعلّق به عالی‌جناب کیم.»

‎و ألبتّه که پسر کوچک‌تر حتّی متوجّه نشد شاهزاده‌اش به عشقش اقرار کرد؛ این جمله رو به پای دل‌گرمی‌بخشیدن‌های جونگ‌کوک‌ گذاشت و بعد از نوازشِ گونه‌ی گرگ سرخش، بوسه‌ی کوتاهی به لبش زد.

‎«دیر وقته و درضمن جونگ‌کوک... سراب، نمی‌تونه عطش رو از بین ببره؛ حتّی اگر بهش برسی. فکر کن توی نقطه‌ی کوری، وسط یک کویر گیر افتادی. از دور، چاله‌ی پُر از آب می‌بینی؛ موج‌های آبی. سمتش می‌دوی و بهش می‌رسی أمّا می‌فهمی واقعیّت نداشته. دویدی، به دست نیاوردی، خسته‌تر شدی و دستاوردت هم یک توهّمِ بی‌ارزشه. اون‌وقته که حتّی از انعکاسِ آبیِ آسمون هم متنفّر می‌شی... از آسمونی که زیبا بود؛ أمّا فریبت داد.»

***

نیمه‌های شب، از فریادهای جونگ‌کوک‌ که کابوس می‌دید و دائماً تکرار می‌کرد ' من نکشتمش! ' هر دو از خواب پریدن و حالا روی تاب توی آلاچیقی که شکلی شبیه به آلاچیق خودشون داشت، جا گرفته بودن.
‎آواز غمگین جیرجیرک‌ها، بغض گل‌های محوّطه، نفس‌های سرد و گرفته‌ی آسمان، گوشه‌گیری ماه پشت ابرها، همه نشون می‌دادن که تمام طبیعت به‌خاطر گرگ سرخِ پنجم و حجم غمی که تحمّل می‌کرد، غم داشت.
تهیونگ، انگشت‌هایی که آغشته به جوهر عشق بودن رو روی شاهرگ شاهزاده‌اش حرکت می‌داد و با هر نبض، بندبند اون انگشت‌ها گَردِ آبی‌رنگِ آرامش رو روی تپش‌های تند قلبش می‌پاشیدن. به ماه خیره شد و از جونگ‌کوک پرسید:

«أوّلین آدمی که روی ماه قدم گذاشت، چه حسّی داشته؟»

موهای تهیونگ رو از صورتش کنار زد و بعد از بوسیدن پیشانی‌اش زمزمه کرد:

«نمی دونم قدم‌زدن روی ماهِ مردم، چه حسّی داره؛ أمّا... بوسیدنِ پادشاهِ ماه و خدای نور درحالی‌که می خنده، حسّیه که فقط من می‌تونم تجربه‌اش کنم و اون‌قدر نابه که هیچ توصیفی براش ندارم.»

‎ستاره‌ها چشمک می‌زدن و شاهزاده حس می‌کرد اون‌ها هم از آینده‌ی خودش و معشوقش می‌ترسن و چشمک‌هاشون تیکِ عصبیِ ناشی از نگرانیه. پسر امگا که رنگین‌کمان شاهزاده بود! برای چی به کابوس‌های سیاه و خاکستری‌اش رنگ نمی‌پاشید؟ زندگی‌ جونگ‌کوک شبیه به کابوس یک خدا شده بود أمّا نه هر خدایی؛ ایزدِ نور! و کابوسِ الهِ نور، نمی‌تونست چیزی جز تاریکی - یعنی ترسِ بیمارگونه‌ی شاهزاده - باشه. گرگ سرخ پنجم با خودش زمزمه کرد:

‎«خواب‌های بهتری برام ببین لومیر... موندن همیشگیِ خودت رو برام خواب ببین.»

‎صورتِ رز سفید شاهزاده، زیر نور ماه می‌درخشید؛ جونگ‌کوک‌ پیشانی‌اش رو بوسید و زمزمه کرد:

‎«گُلِ مهتابِ من...»

‎این رو گفت و محو، خندید أمّا تهیونگ پرسید:

‎«دیگه آفتابگردونت نیستم شاهزاده؟»

سال‌ها می‌شد که تهیونگ آفتابگردان شاهزاده بود.

‎«هستی لینائوس.»

پسر کوچک‌تر ‎به‌خاطر آشوب حال آلفاش که جانش رو می‌گرفت جواب داد:

‎«تو، نوری برای این آفتابگردون. هیچ‌وقت این‌طوری غروب نکن. مسؤولیتِ گُلت رو به عهده بگیر وقتی خورشیدش شدی.»

‎پری‌های کوچکِ از جنس نورِ توی چشم‌های معشوق پری‌زاده‌اش، روحش رو بوسیدن و با چوب جادویی‌شون، گَردهای آبیِ دریایی‌رنگ رو به وجودش پاشیدن. أهمّیّتی نداشت که دریای سیاه چشم‌های تهیونگ‌ رو ببینه یا دشت رز سرخ لبخندش رو؛ یک‌به‌یک خطوط و اجزای وجود پسر کوچک‌تر، بهانه‌ای برای غرق‌شدن به شاهزاده می‌دادن؛ پس خیره بهش پرسید:

‎«قول می‌دی هیچ‌وقت، تویی که حقّم هستی رو آرزو نکنم؟ قول می‌دی روزی نرسه که آزادی رو توی نبودِ من ببینی اِما؟»

تهیونگ‌ تمام مدّت، خودش رو محدود کرده بود تا به جفتش برسه و در کنارش آزاد باشه.

‎«از چی حرف می زنی وقتی نهایتِ آزادیم رو توی محدودبودن به تو می بینم قلبِ من؟!»

‎به‌قدری کابوس شاهزاده ترسناک بود که هنوز هم قلبش پشت قفسه‌ی سینه‌اش محکم می‌تپید و نمی‌فهمید چرا مُردن، عکس‌العمل دفاعی‌اش در برابر اون کابوس‌ها نمی‌شه! به اطمینان خاطر نیاز داشت.

‎«تو... گرگ سرخت رو دوست داری؛ درسته؟»

صداش به‌خاطر فریادهاش موقع دیدن کابوس، گرفته بود. هر بار داد می‌زد تا بیدار بشه أمّا فایده‌ای نداشت. نه فراموشی لعنت‌شده‌ای در کار بود و نه راه گریزی.

‎« جونگ‌کوک، عزیزم این چه سؤالیه؟! هروقت و هرلحظه‌ای که ازم بپرسیش، مطمئن باش جوابت ' آره! بیش‌تر از همیشه ' است!»

شاهزاده در اون‌لحظه، شبیه به ترسش بود؛ شبیه به واهمه‌ی ازدست‌دادن، توی قالبِ انسان؛ پس ادامه داد:

‎«تو یک بار رفتی و من می‌ترسیدم قلبت دیگه اعتقادی به ادامه‌دادن به نداشته باشه.»

گرگ سرخ پنجم ‎می‌دونست مثل شکنجه گری، به جان نورِ زیباش و عزیزترینش افتاده و به بدبودن، مجبورش کرده و همین، آزارش می‌داد چون حتم داشت نتیجه‌ی خستگیِ قلب، پیش‌رفتنِ ادامه‌ی راه، با عقله.

‎«جونگ‌کوک؟ توی وجود من، یک توانایی به اسم ' دل‌خوری از تو یا حتّی عصبانیت ازت ' وجود نداره؛ من فقط... آسیب دیده بودم که رفتم.»

شاهزاده فقط می‌خواست مواظب پادشاه ماهش باشه. از خودش گلایه داشت که چطور قدرتش برای تسلّط به آسمان، فقط به‌پاکردن طوفان و به‌گریه‌انداختن ابرهاست. درواقع می‌خواست خطّ دفاعی محکمی از ستاره‌ها بسازه و ماهش رو پشت اون‌ها پنهان کنه تا آسیبی نبینه. تمام پنهان‌کاری‌هاش از روی ترس بودن؛ پس پرسید:

‎«تهیونگ؟ کسی جز من، توی زندگی و گذشته‌ات نبوده؟ قبل از من... عاشق نشدی؟»

‎پرسید بااینکه خودش بهتر از هرکسی جوابش رو می‌دونست؛ أمّا به شنیدن تأیید معشوقش احتیاج داشت تا تسکین بگیره.

‎«غیر از تو، هیچ‌کس! هیچ‌وقت!»

پسر کوچک‌تر ‎گذشته‌اش رو انکار نکرد؛ أمّا دروغ هم نگفت؛ در گذشته‌اش تجربه‌ی عشقِ نوجوانی رو داشت ولی معشوقش اون‌موقع هم جونگ‌کوک بود هرچند که تهیونگ‌ هنوز هم چیزی رو به یاد نمی‌آورد.
‎شاهزاده بعد از شنیدن جواب پسر معشوقش بی‌صدا و با خودش گفت ' اگر از گذشته و عاشقانه‌های هیچ‌کسی برنداشتمت، اگر فقط حقّ منی، پس این ترسِ ازدست‌دادن برای چیه؟ ' أمّا به‌هرحال بازهم خودش بهتر از هرکسی پاسخ سؤالش رو می‌دونست. چشم‌های مِهراَندودِ تهیونگ در تکاپو بودن تا با عاشقانه نگاه‌کردن به جونگ‌کوک، حالش رو بهتر کنن و برای همین ادامه داد:

‎«سرنوشت رو بدون تو نمی‌خوام جونگ‌کوکم. حتّی بهترینش رو؛ اصلاً... اصلاً، بدون تو، مگه بهترینی هم برای تهیونگ وجود داره عزیزترینم؟ می‌خوای جانِ اِما رو بگیری که این‌قدر آشفته‌‌ و بی‌قراری؟!»

‎شاهزاده آرامش گرفت؛ امگاش واقعاً پادشاه ماه بود و جونگ‌کوک براش می‌نوشت:

‎«تو؛ پادشاهِ ماه که می‌درخشی و‌من، ستاره‌ای منزوی، گوشه‌ی سیاهِ آسمان که متلاشی شده‌ام! چیزی جز گرد و غبار از وجود خاموشم نمانده، میلیون‌ها تکّه‌ام أمّا هر ذرّه‌ام، حتّی هنگام فروافتادن، تو را تماشا می‌کند. اصلاً مگر فروپاشی‌ام مهم است وقتی میلیون‌ها تکّه دارم که به تو نگاه می‌کنند؟ میلیون‌ها بار دیدنِ تو، حتّی موقعِ نابودی هم زیباست. چشمِ ذراتِ ازهم‌پاشیده‌ام روشن به نورَت خدای نور! راستی! صدای گرد و غبارِ این ستاره‌ی خاموش را می‌شنوی که می‌گویند ' دوستت دارم؟ '»

***

چند روزی از اون إتّفاقات می‌گذشت و جونگ‌کوک بعد از جلسه‌ای که برای رفع کمبودهای پک‌ها داشت، مسافت بین قصر تا عمارتش رو طی می‌کرد. با دیدن اسم تماس‌گیرنده‌ی روی تلفن همراهش نماد سبزرنگ رو فشرد و جواب داد:

«نامجون؟»

صدای مضطرب پسر کتاب‌فروش، طنین انداخت و نگرانی شاهزاده رو بیش‌تر کرد.

«جونگ‌کوک؟ تهیونگ... اون... اون باهام تماس گرفت.»

‎گیج شد و سردرگم؛ مثل کسی که از خوابی شیرین و سنگین بیدارش کرده و میان واقعیّتی تلخ، تنهاش گذاشته باشن.

«مطمئنّی؟! امکان نداره! شماره‌ات رو نداشت و من بهش گفته بودم...»

درواقع جونگ‌کوک فکر نمی‌کرد معشوقش اون‌طور خواسته‌اش رو نادیده گرفته باشه. نامجون مهلت اتمام جمله‌اش رو بهش نداد.

«همین الآن هم پشت خطّه! زود باش خودت رو به اون عمارت لعنت‌شده برسون و جلوش رو بگیر. می‌دونم بالأخره باید حقیقت رو بفهمه و شاید حتّی این‌قدر که ما فکر می‌کنیم پیچیده نباشه، ولی فعلاً وقت مناسبی نیست؛ نه لاأقل حالا که اوضاع بینتون روبه‌راهه.»

‎کسی که نور رو از بین نُت‌های سیاه زندگی شاهزاده کشف کرده و شادی و روشنایی رو به تاریکی آوای غمگین زندگی‌اش داده بود، چطور تونست تنها خواسته‌ی جونگ‌کوک رو نادیده بگیره وقتی گرگ سرخ پنجم تمام کلا‌ویه‌های ساز زندگی‌اش رو به اون سپرد تا هرطور که می‌خواد بنوازه؟!

نفهمید چطور خودش رو به عمارت رسوند و چطور وقتی خودش رو پیدا کرد، توی اتاق تهیونگ بود؛ أمّا دیدش که داشت برای نامجون پیام صوتی می‌گذاشت و با دیدن شاهزاده حتّی قطعش نکرد. باید حقیقت رو می‌فهمید. جونگ‌کوک تلفن همراهش رو از دستش کشید، به اسم مخاطب نگاه انداخت و بعد از نیشخندی عصبی، تلفن همراه بین انگشت‌هاش و به‌خاطر قدرتش شکست.
طولی نکشید که صوت خش‌دارش طنین انداخت.

«پنهان‌کاریت، آوار شد روی اعتماد و خوش‌باوری‌هام! قلبِ من... قلبِ من با این حجم از بی‌انصافیت، آسیب دید اِما.»

این رو گفت و برای اینکه خشمش بلایی سر معشوقش نیاره، قدم‌های بلندی سمت در برداشت تا بعداً برای صحبت با تهیونگ‌ تصمیم بگیره؛ أمّا با صدای پسر کوچک‌تر، دستش روی دستگیره‌ی در خشک شد.

«من... من نمی‌خواستم از خواسته‌ات سرپیچی کنم أمّا تو... از گذشته‌ی چی می‌دونی که بهم اجازه نمی‌دی با نامجون تماس بگیرم؟ ‎من برای همه‌تون یک عروسکم؟! نامجون حافظه‌ام رو پاک‌ می‌کنه و تو اجازه نمی‌دی به دستش بیارم! من یک گذشته‌ی لعنت‌شده دارم که...»

‎دستگیره‌ی در، بین انگشت‌هاش از شدّت فشارِ دستش تغییر شکل داد و بدون اینکه برگرده، صداش به گوش رسید.

‎«که اگر به دستش بیاری، قول نمی‌دم سرانجاممون مثل گرگ چهارم و جفتش نشه! نمی‌خوام بهت آسیب بزنم؛ دست از کنجکاوی توی گذشته‌ات بردار کیم تهیونگ! بهتره به بازی‌کردن نقش یک عروسک پارچه‌ای با چشم‌های شیشه‌ای و بندهایی بسته به دست‌ها و پاهاش ادامه بدی تا هر دو نفرمون زنده بمونیم!»

شاهزاده نمی‌خواست اون‌طور رفتار کنه؛ أمّا می‌ترسید تهیونگ رو از دست بده و هنوز خودش رو برای عشق، اون‌قدری بالغ نمی‌دید که رفتار دیگه‌ای داشته باشه. جونگ‌کوک آینده که شخصیّت تکامل‌یافته‌تری داشت، بعدها حتماً با یادآوری این روزها، سرزنشش می‌کرد.
گرگ سرخ پنجم جمله‌اش رو گفت و در رو باز کرد تا از اونجا بره؛ أمّا صدای تهیونگ قفل سنگینی به پاهاش زد.

‎«من... من هانئولم جونگ‌کوک!»


𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now