قسمت سیزدهم

184 16 0
                                    

قسمت سیزده: « تو، همه‌چیزِ منی!
و اگر از این همه‌چیز،
حتّی ذرّه‌ای کم شود،
من خالی می‌شوم
من تهی می‌شوم.»

-ناظم حکمت

***

سکوتش داشت فریاد می‌کشید و گوش یونهو و حتّی دیوارها رو کَر می‌کرد. یقین داشت چیزی تا فروریختنش نمونده؛ أمّا ألبتّه که نمی‌خواست گریه کنه و اگر حرفی نمی‌زد دلیلش این بود که نمی‌خواست به خاطر تَنِ زخمیِ کلماتش، ترحّم‌برانگیز باشه. فقط پشت پنجره‌ی شیشه‌ای اتاق که حکم دیواری شیشه‌ای رو داشت، انتظار آلفاش رو می‌کشید.
شاید می‌تونست کمی با یونهو صحبت کنه تا زمان بگذره.

‎«مشاور هوانگ؟ تا‌به‌حال... حرف‌زدن برات سخت بوده؟»

‎تنش خسته، کوفته و بی‌اراده بود. سرش گیج می‌رفت و تلخی زیادی روی پُرزهای چشایی‌اش حس می‌کرد. بعد از هر نفس عمیقش، از سکوتی به سکوتِ دیگه می‌رفت و سعی داشت از دردِ بدنش که خودش دلیلش رو نمی‌دونست، کم کنه. یونهو بدون اینکه روی یکی از مبل‌های چرم و طوسی‌رنگ دفتر بنشینه، دست‌هاش رو پشت سرش گره زده و نگاهش به تهیونگ بود. کمی جابه‌جا شد. لیوانِ آبی که روی میز بود رو برداشت، به پسر امگا داد تا بهش کمکی کرده باشه و دست‌به‌سینه و با احترام، مقابلش ایستاد.

«صحبت‌کردن سخت نیست سرورم؛ چطور و با چه کلمه‌هایی حرف زدن، سخته.»

‎حتّی قلبش هم تپشی محسوس نداشت. اون ماهیچه‌ی کوچک، حالا گوشه‌ی قفسه‌ی سینه‌اش کِز کرده و زانوهاش رو بغل گرفته بود تا جونگ‌کوک خودش رو بهش برسونه. اون‌وقت شاید می‌تونست از پشت میله‌های جناغ سینه‌اش، فرار کنه و خودش رو برای آرام‌گرفتن، در دست‌های شاهزاده بیندازه... بدون اغراق، همین‌قدر به آرامشِ خدای قلبش احتیاج داشت. با اومدن جونگ‌کوک، سمت در چرخید و یونهو بلافاصله بیرون رفت تا تنهاشون بگذاره.

پسر کوچک‌تر می‌دونست لب‌هاش هنرپیشه‌ی خوبی برای به‌عهده‌گرفتن نقشِ لبخندهای مصنوعی نیستن؛ پس تصمیم گرفت صورتِ غمگینش رو - هرچند به‌نظرِ خودش، نازیبا - به شاهزاده‌اش نشون بده؛ نمی‌دوست حتّی اگر نقطه‌ی تجمّعِ دردها هم باشه، برای جونگ‌کوک زیباترینه. می‌خواست به آغوش دریاش پناه ببره؛ دریایی که استشمام عطرِ سردش، به ریه‌هاش برای ادامه‌ی دم‌وبازدم‌هاش بهش دلگرمی می‌داد أمّا توان قدم برداشتن، نداشت؛ پس دست‌هاش رو مشت کرد، منتظر پسر بزرگ‌تر موند و طولی نکشید که صداش رو شنید.

‎«خوبی عالی‌جناب کیم؟»

‎اون هیچ‌وقت نمی‌خواست کسی باشه که امگاش در برابرش از ' چیز مهمّی نیست ' استفاده کنه چراکه می‌دونست این جمله معنایی جز ' إتّفاق مهمّی افتاده رفتارت بهم اجازه نمی‌ده حسّ واقعیم رو ابراز کنم ' نداره؛ پس امیدوار بود واقعیّت رو بشنوه و همین‌طور هم شد.

‎«بدنم... درد می‌کنه.»

‎صداش بغض داشت أمّا کاش گریه نمی‌کرد؛ کاش می‌دونست با هر ماه‌پاره‌اش، این، جانِ جونگ‌کوکه از چشم‌های تهیونگ پایین می‌افته.

«پس خوب نیستی. عادتت رو تا‌به‌حال متوجّه نشدی؛ أمّا وقتی ناراحتی، بدنت رو منقبض می‌کنی و همین باعث دردت می‌شه.»

حسرت در نگاهش بی‌اندازه برای پسر بزرگ‌تر، آشنا بود. باز هم لب باز کرد. لحنش ملایم بود؛ أمّا کلماتش خسته، عصبانی و گریه‌کرده.

«نتونستم قَوی باشم. درِ قلبِ یک آلفای گرگِ خاکستری الوار روی من بسته‌است و به‌عنوان امگا، قدرتِ شکستن اون در رو ندارم... می‌بینی؟! برای اینکه فقط یک امگا هستم.»

‎این رو درحالی گفت که سرش پایین بود و شاهزاده قصد نداشت بهش بگه ' تلاش کن! بالأخره می‌تونی! ' تهیونگ در اون لحظه کسی رو نمی‌خواست که بهش امیدواری بده یا سرزنشش کنه؛ وقتی حس بدش از بین می‌رفت، خودش تصمیم می‌گرفت می‌خواد یک مبارز باشه یا ناامید و تصمیمات و حرف‌های بعدش؛ أمّا طی اون لحظه فقط نیاز داشت درک و در آغوش گرفته بشه.

‎«مهم نیست که نتونستی. هیچ اِشکالی نداره. درستش می‌کنیم.»

رابطه‌ای سالم، در همیشه نقش مقصر رو بازی کردن، خلاصه نمی‌شد. باید دیوارِ نامرئی احتیاطی که احترام ساخته بود رو خراب می‌کرد و مقصّر واقعی رو می‌دید.

‎پسر بزرگ‌تر بالأخره سمت معشوقش قدم برداشت. اون رو در آغوشش گرفت و سرش رو روی شانه‌ی خودش گذاشت؛ شانه‌ای که شاهزاده قسم می‌خورد از اون روز به بعد، تنها آشنا و تسکین‌دهنده‌ی دردهای پروانه‌ی شکننده‌اش باشن. سقف آسیب‌هاش در پناه آغوش امنِ آلفاش فروریخت و جونگ‌کوک با نوازش موهای امگاش، انگار دستش رو سِپَرش کرده بود تا آوارِ اون آسیب‌های فروریخته، بهش آسیبی نزنه.

سر تا پا از تَبارِ آرامش شد برای وجودِ ناآرامِ تهیونگ... دست‌های پسر کوچک‌تر، به کُتِ شاهزاده روی پهلوهاش چنگ انداختن و لب زد،

‎«أمّا این غمِ منه جونگ‌کوک.»

‎دردناک‌تر از دردی که حس می‌شد، دردی بود که در ذهن جا داشت و دردِ تهیونگ، دقیقاً مغزش رو به بازی گرفته بود. فکرِ به دردِ پسر امگا بیش از اندازه دردناک بود.

‎«غمِ تو، که من خیلی بیش‌تر از خودت بهش دچارم. ‎وقتی دردهات بهت هجوم بیارن، درد می‌کشم أمّا اگر به‌خاطرشون روی زانوهات بیفتی، من به‌جای هر دو نفرمون روی پاهام می‌ایستم و‌ به خاطرت می‌جنگم.»

‎گرمای أمنیّت حضور شاهزاده، زیرِ پوستِ روحش پیچید و کمی از بارِ ناآرامی‌اش رو از روی شانه‌هاش برداشت؛ أمّا هنوز هم کمی تشویش داشت.

«‎من همیشه می‌خواستم خوب زندگی کنم أمّا... مهم‌ترین کاری که تا الآن انجام دادم، دوام‌آوردن بودنه.»

‎لبخند تلخی زد و ادامه داد:

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now