قسمت چهارده: «با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو»
-مهدی فرجی
***
یک ساعت از غروب میگذشت. همراه شیوان و یونهو، به کافهای رسید که جونگکوک ازش خواسته بود. محافظها مقابل در ایستادن و تهیونگ بعد از درستکردن بافتِ زردرنگش، رطوبت دستهای به عرق نشستهاش - باوجود سرمای هوا - رو با پارچهی سفید شلوارش پاک کرد و وارد کافهای شد که از قبل، تماماً برای شاهزاده و جفتش رزرو شده بود.
دیوارهای پوشیدهشده با رُزهای صورتیِ کاغذی، توجّهش رو جلب کردن و با راهنمایی پیشخدمت، روی کفپوش چوبی قدم برداشت تا به میزِ موردنظرش برسه؛ میزی چوبی، سفید و دونفره پایین پنجره که درخت مصنوعی شکوفههای گیلاسی کنارش قرار داشت و دو فانوس از شاخههای درخت، معلّق بودن. دو طرف کافه، میزها همین ترتیب رو داشتن و فقط کتابخانهی جاسازیشدهی در دیوارِ انتهای سالُن، از زمین تا سقف، کتابهای شعر به چشم میخوردن.
دقایقی گذشت و نمیدونست شاهزاده برای چی زودتر نمیرسه و آرامش ومکان أمن تهیونگ رو بهش برنمیگردونه. صندلی خالی رو به روش، هرلحظه بیشتر داشت أمنیّتش رو ازش میگرفت أمّا طولی نکشید که پاکتی روی میز قرار گرفت و رایحهی آلفاش رو حس کرد.
با دیدن جونگکوک، براش اینطور بهنظر رسید که اولین روزِ دنیا رو شروع کردن و هنوز هیچ کلمهای ساخته نشده. بهجز قلبی تپشگرفته، مردمکهایی شیفته و دستهایی بهلرزشافتاده، چیز دیگهای نداشت که حسّش رو نشون بده.
بالأخره شاهزاده سکوت رو شکست.
«حسّ زیباییشناسیم و راهی بهاری که به این کافه میرسید با عطرِ شکوفههای لیمو، مجبورم کرد مسیرم رو کج کنم. حالا... میتونم بهعنوانِ ناشناسی راهگُمکرده، اینجا بنشینم؟»
تهیونگ لبخند زد و شاهزاده داشت رُزخندهی شرمآگینِ گلش رو میدید. فهمیدن منظور جونگکوک، برای پسر کوچکتر سخت نبود. شاهزاده میخواست وانمود کنه این أولّینملاقاتشونه و شروع دوبارهای بود و ألبتّه که قراری بهیادماندنی میشد.
«همدیگه رو میشناسیم؟»
تلاش دیوانهوار و بیپرواش برای خوشحالکردن تهیونگ، باعث شده بود کارگردانِ اون نمایشِ عاشقانه و دلنشین بشه؛ پس جواب داد:
«چه أهمّیّتی داره وقتیکه شما بیاندازه زیبایید و میتونیم ساعتها درموردش حرف بزنیم؟ نگفتید! این صندلی، جای کسی نیست؟»
جذّابیّت پسر آلفا، حرفهاش رو بهسرقت برده بود، با کلافگی دنبال کلماتش میگشت و نتیجهاش چندان هم بد نشد.
«میتونه جای شخص ' زیباییشناسی ' باشه که یه راهِ بهاری، مسیرش رو سمت این کافه کج کرده.»
بعد از جاگرفتنش روی صندلی و سفارش هاتچاکلت، قهوه و کیکهای گردوئی، پاکت تقریباً متوسّطی از جنس کاغذ کرافت که آفتابگردان تزئینی کوچکی روی خودش داشت رو همراه تاجی از آفتابگردانهای مصنوعی، از پاکت بزرگترِ همراهش بیرون آورد. تاج آفتابگردان رو روی موهای لینائوس خودش گذاشت و پاکتِ کوچکتر سمتش هل داد.
«با قهوه چندان میانهای ندارم؛ دمنوش گل مینایی که مدّتی میشه بهش علاقه پیدا کردم رو ترجیح میدم أمّا چارهای نداشتم که انتخابش کنم و راستی! اون تاج... امیدوارم موردپسند باشه؛ هرچند که گلهاش، طبیعی نیستن.»
تهیونگی که فهمیده بود خوشبختانه آفتابگردانهای روی تاج، مصنوعی هستن، نفس راحتی کشید و لبهاش رو برای گفتن جملهاش از هم فاصله داد.
«پس... برای این بود! موقع اومدن به اینجا، تمام جذّابیّتها رو دیدم که پشت بوتهها پناه گرفته بودن و با ناراحتی به اطراف نگاه میکردن. ظاهراً میدونستن باوجود شما، باید شرمزده بشن. وقتیکه تاج رو روی موهام میگذاشتید و از فاصلهای نزدیکتر دیدمتون، این رو متوجّه شدم و... بهخاطر گلها، ممنونم.»
این رو تهیونگ در تعریف از آلفاش گفت و خندید که با جملهی بعدی شاهزاده، غافلگیر شد.
«باید خیلی بخشنده باشید که رفتارِ گستاخانهی رُزها رو میبخشید. چطور میتونن اونقدر بیشرم باشن که باوجود لبخند شما، باز هم غنچه بدن؟!»
درواقع تهیونگ با هر رُزخندهاش، مثل بارانی از گلبرگ، میبارید و به اون لحظهی جونگکوک رنگ و زیبایی میبخشید. شاید هم مثل نوری بود که لکّههای تاریکش رو میزدود. پاکت رو باز کرد و با دیدن مارشملوهایی که آلفاش با خودش آورده بود تا پسر کوچکتر درون هاتچاکلتش بنیدازه، باز هم از این اندازه أهمّیّتدادن پسر بزرگتر، طِیفهایی از اکلیل در قلبش آشوب به پا کردن و تا مشغولِ انداختن چند مارشملو به لیوانش بود، جونگکوک از جا بلند شد، سمت کتابخانهی انتهای کافه رفت و بعد از چند لحظه گشتن، با دو کتاب در دستش برگشت. تمام مدّت، تهیونگ زیر نظر گرفته بودش که چطور کتابها رو ورق میزد و موقع حواسپرتی، چقدر زیبا بود! همون لحظه صدای آهنگی فرانسوی در کافه پیچید و شاهزاده برای همخوانی با متنش زمزمه کرد:
"Belle, tu es si belle Qu'en te voyant je t'ai aimée..."
'زیبا! تو آنقدر زیبایی که تا دیدمت عاشقت شدم.'
و بعد از اتمام زمزمهاش، رو به معشوقش ادامه داد:
«این آهنگ برای شماست؛ من فقط چند ثانیه میتونم برای شنیدنش تمرکز کنم چون حضورتون، اجازهی بیشتر از این حواسجمع بودن رونمیده؛ أمّا شما بهش گوش کنید و به خاطر بسپاریدش.»
تهیونگ باز هم خندید و شاهزاده شکایتی نداشت از دفنشدن و ویرانیِ قلبش زیر غنچهها و گلبرگهای رز. جرعهای از قهوهاش خیره به چشمهایی که تلخی مایعِ محتوای فنجان رو براش بیأثر میکردن، لب زد:
«رَوِشِ ویرانگریِ زیبایی دارید فلور!»
با شنیدن این حرف، تهیونگ، نگاهش رو از کتابهای روی میز برداشت و مردمکهای بیقرارش بعد از جاگرفتن بین اجزای صورت پُر از آرامش خدای قلبش، آروم شدن أمّا در قلبش چیزی کاملاً برخلافش داشت برای تپشهای قلبش إتّفاق میافتاد! به انگشتهای گرهخوردهی جونگکوک دور فنجان قهوه چشم دوخت و لب به تعریف باز کرد.
«درمورد این ویرانگری مطمئن نیستم؛ أمّا راجع به شما... دستهاتون موقع نوازش گلبرگها، خیلی زیبا هستن... و همینطور موقع برداشتن فنجان قهوهای که دوستش ندارید و مطمئنّاً اگر دمنوشِ مینا بود، چشمگیرتر هم میشدن... یا وقتیکه انگشتهاتون رو به هم گره میزنید... زمانی که کتاب رو نگه داشتید و...»
جونگکوک اسیرِ دلهرههای دیدار بود و تازه میفهمید تا اون لحظه، چه حسّ شیرینی رو از دست داده. برای کم شدن اضطرابش، دست آفتابگردانش رو گرفت و لب زد:
«و فکر میکنم وقتیکه دست شما رو میگیرم، دستهام زیباترین حالت خودشون رو دارن! و...»
تهیونگ خندید و پرسشگر بهش نگاه انداخت.
«و؟»
کتاب نگاه پسر بزرگتر، بیشتر از هر دیوانِ شعر عاشقانهای ازش دل میبُرد أمّا تهیونگ هنوز محتویّاتش رو متوجّه نمیشد. جونگکوک داشت با چشمهاش گوشهی قلبش رو به معشوقش نشون میداد؛ أمّا اون پسر بهقدری از معشوقِ شاهزادهاش شدن، ناامید بود که متوجّه چیزی نشه.
«و مایِلم این زیبایی، همیشگی باشه.»
بعد از اتمام جملهاش کتاب کنارش رو برداشت و - از قصدی که ألبتّه امگاش ازش بیخبر بود - صفحهی موردنظرش رو باز أمّا وانمود کرد کاملاً إتّفاقیه! کتاب رو روی میز گذاشت و شروع به خوندن شعر کرد:
«شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کردهاست
کسی نمیتواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل دادهاست؟
چرا چشمهایم مثل ستارهها میدرخشند؟
و چرا لبهایم از صبح روشنترند؟
میخواستم این عشق را تکّهتکّه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم.»
بعد از تمامشدن شعری که نویسندهاش هالینا میگا بود، تهیونگ دستهاش رو زیر چانهاش گذاشت و باوجود اینکه میدونست صفحهی اون شعر، کاملاً إتّفاقی باز شد، پرسید:
«این یعنی... شما زندانیِ کسی هستید؟!»
شاهزاده بعد از اون سؤال خندید و قلبِ مردمکهای آفتابگردانش، لرزیدن. تهیونگ نه حتّی به معصومیّت شکوفههای گیلاس یا لیمو؛ اون، به معصومیّتِ قطرهی شبنمِ نشسته روی یک شکوفه بود که با شنیدنِ اون شعرِ ناخواسته هم امیدوار میشد و دوباره دل میباخت.
جونگکوک با اطمینان جواب داد:
«چطور زندانی خودتون رو نمیشناسید؟!»
شاهزاده داشت حقیقت رو میگفت أمّا ألبتّه که تهیونگ باور نمیکرد! قبل از اینکه جونگکوک کتاب رو سمت اون برگردونه، از یکی از پیشخدمتها کاغذ و خودکاری خواست و تصمیم گرفت خودش برای آلفاش عاشقانهای بنویسه.
«من از لورکا، هالینا میگا یا آلبر کامو هم هنرمندتر هستم! میخواید فیالبداههای عاشقانه برای همینحالا ازم بشنوید؟»
این رو درحالی پرسید که از قابِ پنجرهی کنارش، خیره بود به سیاهیِ بلندِ آسمان. دستش رو روی شیشه گذاشت تا سرمای ملایمش روی پوستش بنشینه و عطرگلهای رزِ صورتیرنگ کافه رو نفس کشید.
«برتریتون رو ثابت کنید و فیالبداههای بگید.»
هرچند که حس عشق، نقابِ بیتفاوتی زده بود أمّا در قلب خودش، اون نقاب رو از روی صورت احساسش برمیداشت و منتظر جوابی عاشقانه از سمت امگاش بود.
«شما...»
جونگکوک که منظورش رو متوجّه نشده بود، فنجانِ کمی بالابردهاش رو روی میز برگردوند و پرسشگر بهش چشم دوخت.
«بله؟!»
تهیونگ عاشقانهترین شعر رو در یک لفظ خلاصه کرده بود؛ پس توضیح داد:
«گفتم شما. درواقع برای من زیباترین شعرِ عاشقانهاید أعلیحضرت.»
محتوای کتابی که خودش هم در ذهنش از تهیونگ داشت، عاشقانه بود و وقتی نسیمِ یادِ معشوقش، صفحههای اون کتاب رو ورق میزد، تمام مغز و خیالش رو مهمانِ شیرینیِ عشق میکرد و ازطرفی هم تردید نداشت پسر کوچکتر بهقدری زیبا مینوشت که گویا قلمِ در دستش، داشت به نجوای عشقِ جاخوشکرده در یکبهیک بندهای انگشتش گوش میداد تا کلماتش بینقص باشن.
«فلور؟ تخلّصی هم بهعنوان نامِ شاعری، دارید؟»
خوب میدونست اگر پسر کوچکتر مینوشت، با هر کلمه، جونگکوکی که بیقراریهاش آرام میگرفتن، دوباره ایمان میآورد به نقطههای روشنِ نور، روی کاغذ که برای تاریکی نوشته میشدن؛ پس مشتاقتر بود که شاعرش رو برای خودش نگه داره.
صوت تهیونگ طنین انداخت.
«من شاعر گُمنامی هستم؛ فقط شاعرِ شما.»
عشق، چشمهای شاهزاده رو بیدستوپا کرده بود که لحظهای خودشون رو از آفتابگردانش نمیگرفتن و گمان میکردن با از گوشهی چشم نگاه انداختن، سیاستمداری میکنن! خیره بهش ازش اجازه گرفت.
«شعرتون میتونه خودش، تخلصِ شاعرش رو انتخاب کنه فلور؟»
تهیونگ حتّی میخواست مرگ یا زندگیاش هم به انتخاب شاهزادهاش باشه؛ پس برای پاسخش تردید نداشت.
«با کمال مِیل شاهزاده. اون... چیه؟»
هیچوقت فکر نمیکرد دنیاش بهاندازهی یک جفت چشمِ سیاه، کوچک بشه! أمّا حالا برای آرامش اون دنیای بلورین و مشکیرنگ جانش رو هم میداد! با شیفتگی، بعد از لبخندی سرش رو پایین انداخت و سعی کرد لرزش صداش رو مَهار کنه.
«رُزالین(گل رز)... تخلّصی که با جاگرفتنش بین الفاظِ آخرینبیت، مثل رز سفیدی بین رزهای سیاه به چشم میاد. لقبِ شاعریتون این باشه؛ رزالین.»
همون لحظه، پیشخدمت کاغذ و خودکار رو مقابلش روی میز گذاشت و بعد از اَدای احترام، فورا از پیششون رفت. پسر کوچکتر قلم رو بین انگشتهاش گرفت و کمی خم شد تا دید بهتری داشته باشه. تصویر تهیونگی که نورِ کمسوی فانوسِ روی میز، صورتش رو روشن میکرد و با تاجِ آفتابگردانهای مصنوعی روی موهاش، خیرهکننده بهنظر میرسید درحالیکه دستهاش با اضطرابی عاشقانه قلم رو ناشیانه روی کاغذ میلغزوندن رو، در حصار چشمهاش نگه داشت. پلکهاش رو از ترسِ گریزدادنِ اون نقشِ زیبا، روی هم نگذاشت و پسر کوچکتر فکر میکرد بهشت در اون لحظه، نه فقط اون کافه؛ که حتّی خطوطی بودن که اسمِ خدای قلبش یا أثری ازش، بین کلماتش میدرخشید.
«این فانوسها برای روشنایی دیدگانتون بیش از اندازه بیارزش هستن. چشمهای ماه رو باید با مُشتی از ستاره روشن کرد و ظاهراً برای قرارِ بعد، باید به افلاک دعوتتون کنم.»
پسر کوچکتر بعد از این جملهای که از دلدارش شنید، سرش رو بالا برد تا به محبوبش نگاه کنه و شاهزاده فکر میکرد حتّی نگاهِ شیشهای تهیونگ رو باید با احتیاط، در چشمهای خودش حمل کنه و هیچجایی و هیچچیزی برای اون نگاه، أمن نیست جز عنبیههای قهوهایرنگِ خودش.
تهیونگ بعد از اتمام یادداشتش، روبان و آفتابگردانِ روی پاکتِ کرافتِ مارشملوها رو برداشت. کاغذ رو تا و گل رو با کمک روبان بهش وصل کرد و سمت شاهزاده هُل داد. تندترشدن تپش قلب جونگکوک موقع گرفتن کاغذِ تاشده، لرزش دستهاش، سرمای ناگهانی تنش و لکنت کلماتش، چیزهایی نبودن که قابل انکار باشن. پسر بزرگتر تای کاغذ رو باز کرد و بالأخره تونست متنش رو بخونه که نوشته شده بود:
«بدون تو، استعاره از صدفی هستم که طوفانی سهمگین، مرواریدِ قلبش را از جانش ربوده باشد. خُردشدهام، پوچم، بیارزشم! در اعماق دریای غم، با تکّههایی شکسته، افتادهام. فریادهایم در اعماق آب، خفه میشوند و من... یکباره نمیمیرم! هر تکّهام جُدا، جایی جان میسپارد بارها بیتو، جان میدهم.»
بارانِ نمنمی شروع به باریدن کرد و تهیونگ فقط برای اینکه گذر زمان رو حس نکرده بود، به ساعتش نگاه انداخت أمّا جونگکوک فکر کرد خسته شده و قصد رفتن داره.
«عزم خداحافظی دارید؟ با رفتنتون، تمام زیباییها رو همراه خودتون میبرید رزالین.»
چشمهاش میزبان نگاه عاشقانهی خدای قلبش بودن و خودش بیخبر از مهمانِ عاشقپیشهاش! انحنای دلبرانهی لبخند کمرنگ خدای قلبش، تپشهای قلبش رو بههم ریخت و مجبورش کرد قبل از جوابدادن، جرعهای از نوشیدنیش همراه مارشملو سربکشه.
«اینطور نیست! من فقط...»
ألبتّه که نمیرفت! بعد از شاهزاده بدون هیچ اجباری، سرانجامش به تلخی و سادگی مرگ بود! ساده بهاندازهی بیبهانهشدن قلبش برای تپیدن و بلافاصله سرپیچی از دستورِ سرنوشت برای ادامهی مسیر زندگی.
شاهزاده مخاطب قرارش داد:
«برای همیشه و برای ماندگارشدن زیباییها، کنارم بمونید.»
جونگکوک این رو ازش خواست و بعد از اتمام جملهاش دوباره تکرار کرد،
«فقط محضِ ماندگاریِ زیباییها!»
ستارههای چشمهای سیاهِ تهیونگ، قلبش رو با هر درخشش میدزدیدن وجونگکوک دستپاچه میشد. پسر امگا اگر میدونست معشوقش چقدر دیدگانش رو دوست داره، حتّی پلک هم نمیزد؛ أمّا فعلا صبورترین بود برای دوستت دارم نگفتنهای شاهزاده... جونگکوک باید اسمش رو ' عالیجنابِ صبر ' میگذاشت.
«آسمانِ غارتگری در دنیای چشمهاتون دارید رزالین.»
اسم بلورهای شیشهای و سیاه چشمهای تهیونگ رو ' آسمان غارتگر ' گذاشت و منظورش، دقیقاً بهتاراجرفتنِ قلبش با اون سارقهای زیبا بود؛ أمّا پاسخ شیرینی - هرچند خلاف منظورش - گرفت.
«برای غارتِ مزرعهی قهوهای که جدیدا بهش اعتیادِ سیریناپذیری پیدا کردم، بهم حق بدید. أعلیحضرت، من از قهوه متنفّر بودم و حالا معتادم بهش!»
تپشهای قلب شاهزاده بازیچهی زیباییِ پادشاهِ ماه شده بودن و جونگکوک اسم بلایی که رُزخندههاش به سر نگاهش میآوردن رو ' رُزْبارانکردن ' گذاشت. یقیناً نگاهِ رُزبارانشده رو کسی جز جونگکوک نباید صاحب میشد!
«اعتیاد به قهوه، یک کلیشهاست فلور.»
قلبش شکارِ شکارچیِ چشمهای جونگکوک شده بود و اون دو صیّادِ بیرحم، گویه هنوز هم دست برنمیداشتن! چه چیزی از جان صِیدِ بیرمق و آغشتهبهخونِشون میخواستن؟!
«أمّا اعتیاد به قهوهی چشمهای شما، فقط متعلّق به منه؛ همینقدر خاص و دور از کلیشهی تلخی به اسم قهوه.»
بعد از گفتن جملهاش، آبشارِ سیاهِ موهای کمی موجدارِ پسر آلفا، که روی دشتِ قهوهی چشمهاش رو پوشونده بودن، برای دیدنِ اعتیادِ چندماههاش، با سرانگشتهاش کنار و خیره بهش لبخند شیرینی زد.
متأسّفم! اجازه نمیدادن چشمهام مخدّرشون رو سر بکشن.»
از جا بلند و کمی سمت پسر کوچکتر خم شد. چینِ گوشهی چشم سمت چپش رو طولانی بوسید و انگشتهای تهیونگ، دورِ سرآستینِ بافتِ زرد رنگش، گره خوردن. خطوط کنار چشمهای امگاش موقع خندیدن، به نگاهش حالتی میدادن که ظرافت ومعصومیت روحش رو خیلی واضح به تصویر میکشید. هرچند از اون قرار لذت میبردن أمّا وقتِ رفتن بود؛ پس شاهزاده تصمیم گرفت وعدهی دیدار بعدیشون رو هم بذاره و همزمان با گذاشتن یادداشتش توی جیب کتش، معشوقش رومخاطب قرار داد:
«ما... امروز با هم خندیدیم. تکرار این خندهها، بهانهی خوبی برای ادامهی دیدارها نیست؟»
اونها فقط میخواستن سه داستان داشته باشن؛ داستان شخصی خودشون و داستان مشترکشون؛ پس بااینوجود اگر در داستان منحصر به خودشون از پا میافتادن، میتونستن قهرمانِ قصّههای هم باشن یا برای دوبارهایستادن، از شخصیّت أصلی داستان طرف مقابل، کمک بخوان. شیرینتر از همه هم اینکه میتونستن ماجرای مشترکشون رو بسازن و باهم وکنار هم، قهرمانش باشن؛ پس تهیونگ بیمعطّلی جواب داد:
«حتّی زیبایی غم، کنار شما، بهانهی خوبی برای ادامهاست.»
و ألبتّه که پس از اون قرار، شاهزاده کنار نقّاشی بعدیاش از جفتش مینوشت:
«رز سفیدم! تو با جنگافزارِ لبهای سرخ و شیرین خویش و تیرهایی به کُشندگیِ کلماتِ عاشقانه، هربار جانِ یکی از تپشهای قلبم را میگیری و من، خواستارِ تکرارِ مُکَرّرِ این مرگِ خواستنی و شیفته و دلبستهی این جُرمِ تو، محبوبِ پریزادهام هستم! مُجرمِ زیبا و دلرُبای من! کاش بیشتروبیشتر به این قتل، مُرتکِب میشدی. من... به جُرمِ تو، دل باختهام!»
***
از کافه بیرون اومدن و درست روبهروی اون، سمت دیگهی خیابان، نگاه تهیونگ به بَنِری افتاد که نمایشگاه نقّاشی کوتاهمدّتی رو تبلیغ میکرد؛ نمایشگاهی که مجموعهای از بازآفرینیِ بعضی از آثار معروف بود و پسر کوچکتر میخواست ازش بازدید کنه؛ أمّا فرصتش رو نداشت.
معیارِ شادی شاهزاده، میزانِ درخششِ برقِ خوشحالی در چشمهای تهیونگ شده بود؛ پس حواسش رو به خواستهی رنگگرفته در مردمکهای معشوقش داد و تصمیمش رو گرفت. آخرین ساعات نمایشگاه بود و برای اینکه حقّ بقیهی بازدیدکنندهها رو پایمال نکرده باشن، خواست کمی دیرتر - بعد از اتمام ساعت کاری - به اونجا سری بزنن و بهشون اطّلاع داد بجز یک نفر که گالری رو باز نگه داره، به بقیهی کارمندها احتیاجی ندارن. حالا نیمساعتی از خروجشون از کافه میگذشت و شاهزاده بدون اینکه حرفی بزنه، چشمهاش رو بسته و سرش رو روی شانهی تهیونگ گذاشته داده بود.
پسر کوچکتر هم بدون ذرّهای کنجکاوی درمورد مقصدی که سمتش میرفتن، از عطر شامپوی لیمو و بِرگاموت(تُرنج)نشسته روی موهای جونگکوک، نفس میکشید که حالا با ترکیبِ رایحهی فریزیا آلفاش و عطرِ دریایی جاخوشکرده روی نبض گردنش، حس بویاییاش رو مهمانِ آرامش میکرد. سرش رو کمی کج کرد و بینیاش رو بین ابریشمهای سیاهرنگ آلفاش فرو برد. عطرِ خنک، ترش، تلخ و همزمان کمی هم شیرینِ موهاش رو عمیقتر به ریه کشید. بعد از نشوندن بوسهای روی تارهای تیرهاش، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست.
«قبلاً... موهات عطر دارچین و شکلات تلخ داشت آماریلیس.»
پس جفتش به تمام جزئیّات شاهزاده أهمّیّت میداد و توجّه میکرد؟! لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت، بدون اینکه پلکهاش رو از هم فاصله بده، سرش رو توی گردن تهیونگ فروبرد و بینیاش رو روی پوستش کشید. بوسهای روی نبضش نشوند و همونجا با لحنی ملایم جواب داد:
«تو از طِیف بویایی ترش و خنک خوشت میاد؛ مثل عطر شکوفهی لیموی خودت یا عودهای لیمویی که دوستشون داری.»
پس بهخاطر پسر کوچکتر، شامپوش رو تغییر داده بود؟! شاهزادهاش نقش تناقضی واضح رو داشت مثل عطر تلخ و شیرین موهاش؛ همزمان که میتونست کوهی محکم و از جنس غرور باشه، درّهای بیانتها بود که میشد از اعماقش، ناشناختههای بیشماری رو پیدا کرد. گرگ سرخش تمام کلیشهها رو زیرسؤال میبرد؛ مثل کلیشهای در جامعهشون که میگفت این امگاست که همیشه باید مطابق میل آلفاش باشه! باوجود جونگکوک، پسر خالهاش فراموش میکرد که امگاست.
«ممنون عزیزم.»
تهیونگ ازش قدردانی کرد؛ أمّا شاهزاده واقعاً دلیلی نمیدید.
«برای؟»
تمام حسهای بدی که رهبر کیم به پسر امگا تحمیل کرده بود، در ذهنش تداعی شدن و حسّ واقعیاش بعد از دیدن رفتار شاهزادهاش رو ابراز کرد.
«برای اینکه کنارت حس میکنم یک انسانم؛ نه امگا.»
تهیونگ قبل از اینکه فضای بینشون بیش از اندازه جدّی بشه و شادیهای اون شب رو از بین ببره، نفس کلافهای کشید وسکوت نهچندان طولانی میانشون رو شکست.
«مارشملو و هاتچاکلتم توی کافه، همزمان تمام نشدن. چه بیبرنامگی افتضاحی بود!»
جونگکوک به دغدغهی شیرینش خندید و بعد از گرفتن دستش درحالیکه با شستش رگهای برجستهاش رو نوازش میکرد، جواب داد:
«دفعهی بعد، مارشملوهای بیشتری برات میارم که نگران برنامهریزیت نباشی.»
***
وارد سالن نمایشگاه شدن و همونطور که یونهو هماهنگ کرده بود - بهجز صاحب گالری - کسی دیگه، اونجا به چشم نمیخورد. اسم آهنگی که داشت پخش میشد، سوناتِ ابلیس بود؛ آهنگی که تارتینی - نوازندهی قطعه - در سفرش به ایتالیا، خوابِ ابلیس رو میبینه و ازش میپرسه از موسیقی، سررشتهای داره یا نه؛ ابلیس بهش جواب میده ' ویالونیست ماهری هستم ' و تارتینی برای آزمایشش، ویالون خودش رو بهش میسپاره تا استعدادش رو نشون بده؛ ابلیس، نغمهای دلنشین مینوازه و تارتینی وقتی نیمههای شب از خواب بیدار میشه، نتهایی که ابلیس در خوابش نواخته رو روی کاغذ میاره و اسمش رو به افتخارِ الهامبخشش ' سونات ابلیس ' میذاره.
درحالیکه به اون سونات گوش میدادن، روی سرامیکهای برّاق و سفیدی که رگههایی طلایی داشتن، قدم برمیداشتن. صاحب نمایشگاه پشت میزش نشسته بود تا مزاحمتی ایجاد نکنه و دو طرفِ فضای گالری، نقّاشیهایی در قابهای طلایی به چشم میخوردن. گلدانهای پایهبلندی بین تابلوها دیده میشدن و ترکیب عطر عود قهوه و عود وانیل، به مشام میرسید. مقابل أوّلیننقّاشی از سمت راست ایستادن و تهیونگ مشخّصاتش رو خوند؛ أمّا اونقدری از نقّاشی سر در نمیآورد که توضیحاتش رو متوجّه بشه.
«این نقّاشی... شبیهِ پاشیدنِ بیهدفِ رنگه؛ واقعاً که اینطور نیست؟»
به نقّاشیِ بههمریختهی روبهروش اشاره و سعی کرد ازش سر دربیاره.
«اسم این سبک، ' تاشیسم ' ئه اِما. اسم نقّاشی هم باید ' آخرالزمان ' باشه»
تهیونگ به اون نقّاشی که ترکیبی از پاشِشِ رنگها بود، چشم دوخت. اون طرح، حاصل ایدهای ازپیشتعیینشده بهنظر نمیرسید.
پسر کوچکتر پرسید:
«تاش؟ باید از فرانسه شروع شده باشه، منظورش از تاش، همون ' لکّه ' است؟»
شاهزاده به تابلویی که متعلّق به سالهای هزارونهصدوپنجاه بود، نگاه مختصری انداخت و گفت:
«درسته. از پاشیدن نأمنظم رنگها به وجود میاد و نمیخواد چیزی رو نمایش بده. برای بهتصویرکشیدهشدنش، برنامهریزی نداره و کاملاً حسّی و خودْانگیخته است.»
حالا که درموردش میدونست، نگاهش رو با توضیحات شاهزاده تطبیق داد و دیگه اون طرح، براش بیهدف بهنظر نمیرسید.
«میدونی جونگکوک؟ مثل... مثل یک رقصندهاست؛ یک رقصنده که بدون برنامهی قبلی، با ریتمِ آهنگِ احساسِ نقّاشش خودش رو تطبیق داده و بدون تمرین، رقصیده أمّا با نُتهای موسیقی، هماهنگه و فقط جاهایی، از این هماهنگی خارج شده. اسم سبکش... تاشیسم بود؟»
شاهزاده سرش رو به نشانهی جواب مثبتش بالا و پایین برد و منتظرِ جملهی بعدی معشوقش موند.
«اگه ما، یک نقّاشی بودیم، میخواستم سبکِ تاشیسم باشیم؛ رنگهامون مثل همین نقش، توی همدیگه پخش بشن.»
از تعبیر شیرین تهیونگ، لبخندی که فقط امگاش صاحبش بود، روی لبهاش نقش بست و دستش رو پشت کمرش گذاشت تا سمت نقّاشی بعدی برن؛ تصویرِ زنی که تاجی از گُل روی موهای فِرِش داشت. پسر کوچکتر چشمهاش رو ریز کرد تا اسم اثر رو ببینه أمّا فایده نداشت.
«چشمهات رو أذیّت نکن فلور! اسم این نقّاشی ' فلورا ' ست.»
فقط بهخاطر اون تاج گل، اسمش پرتره، فلورا بود؟
«فلورا اسم اون زن توی پرترهاست یا بهخاطر گلها؟»
جونگکوک که میخواست به رامبرانت - نقّاشِ مُردهی پرتره - فخرفروشی کنه، دستهاش رو پشت سرش به هم گره زد و بیتفاوت از کنارش رد شد.
«اسم اون زن ' ساسکیا ' ست؛ همسرِ نقّاشِ پرتره، رامبرانت؛ اون نقّاش، همسرش رو بهعنوانِ الههی گلها وطبیعت - یعنی فلورا - کشیده؛ أمّا میدونی رزالین؟! من میتونم تو رو توی این پرتره بهجای خدای گلها تصوّر کنم.»
تهیونگ که هنوز هم صورتش رو کاملاً برنگردونده بود تا با جونگکوک چشمدرچشم نشه و خجالت نکشه، پشتسر شاهزاده ایستاد و به نقّاشی بعدی نگاه کرد؛ نقّاشی ' عشّاق ' اثر رنه مارگریت و با خودش مشغول تحلیل نقّاشی شد؛ أمّا صدای جونگکوک رو شنید که شعری از شاعری به اسم ' ویلیام بلیک ' میخوند:
«هرگز راز عشقت را با معشوق مگوی
آن عشق میپاید که ناگفته میماند
زیرا این نسیم لطیف و مهربان
خوشتر که خاموش و نامرئی بگذرد
من از عشق خویش با معشوق سخن گفتم
و راز دل آشکار کردم
أمّا او سرد و لرزان
و هراسناک و پریشان
مرا رها کرد و برفت
دیری نپایید
که روندهای از راه رسید
خاموش و نامرئی و همچون نسیم
و او را با یک آه در ربود و ببرد.»
شاهزاده با اتمام شعرش، نگاهش رو به معشوقش داد که داشت زن و مردِ توی نقّاشی رو تماشا میکرد؛ زن و مردی که همدیگه رومیبوسیدن أمّا پارچههایی روی صورتهاشون قرار داشتن.
تهیونگ راجع بهشون کنجکاو شد.
«چرا با پارچه روی صورتشون همدیگه رو میبوسن؟ به شعری که خوندی ربط داشت؟ یا یک جور مانع و ممنوعیت بینشون وجود داره؟»
درواقع شعری که پسر بزرگتر خوند، فقط احساسات خودش بودن که با کمی الهام از اون نقّاشی، سعی داشت عواطفش رو پوشیده نشون بده؛ أمّا درحقیقت اون نقّاشی، فلسفهی دیگهای داشت.
«میبینی که صورتهاشون پوشیدهاست... غیر از ممنوعیّتی که گفتی، شاید بخواد یک عشق فرای جسم رونشون بده و شاید همنماد جامعهایه که آدمهاش بدون هویّت هستن.»
ظاهراً متوجّه شد؛ أمّا ذهنش هنوز هم اطرافِ شعری که شاهزاده خوند، پرسه میزد. بین اون نقّاشی تا تابلوی بعدی، فاصلهی زیادی وجود نداشت؛ پس قبل از اینکه مقابلش بایستن، ' اوه ' آهستهای زمزمه کرد و قدمی به عقب رفت.
«اون چقدر... چقدر ناخوشاینده!»
گفت و طولی نکشید که دستهای جونگکوک روی چشمهاش قرار گرفتن و نگاهش رو از نقّاشی آدمی با موهای سفید، صورتی و آبی، بستنی بزرگی در دستهاش، چشمهای درشت و دهانِ بیش از اندازه بازشدهاش، دزدیدن.
«چشمهای عالیجناب کیم من، فقط باید بینندهی صحنههای خوشایند باشن.»
جونگکوک بعد از اتمام این جملهاش بدون اینکه روبهروی اون نقّاشی بایسته یا دستهاش رو از روی چشمهای جفتش برداره، بهش کمک کرد سمت نقّاشی بعدی برن و توضیح داد:
«اسم سبکش ' اکسپرسیونیسم ' ئه. بیشتر عواطفی مثل ترس، عشق، نفرت و اضطراب رو نشون میده و خطهای کج و رنگهای تند، ابزارِ نقّاش هستن برای واضحتر نشوندادن عواطفش.»
درواقع برای استفاده از رنگهای تند، زیادهروی شده بود و صوت تهیونگ طنین انداخت.
«اوه! پس... اغراقگونهاست!»
پایان جملهاش همزمان شد با کناررفتنِ دستهای پسر آلفا و دیدن نقّاشی زنی که با لباسی سفید، گُلهایی معلّق کنارش، روی سطح افتاده بود. جونگکوک با حسّی منفی که از اون نقّاشی میگرفت، کلماتش رو بیوقفه کنار هم چید تا زودتر ازش دور بشه.
«اون زن... اوفلیاست. بعد از اینه که شاهزاده هملت، ناخواسته... پدر معشوقش - اوفلیا - رو به قتل رسونده.»
تهیونگ بارها نمایشِ هملتِ شکسپیر رو دیده بود و اون صحنه رو میشناخت؛ فقط یادآوریاش کمی طول کشید.
«درسته... اوفلیا بعد از قتل پدرش به دست معشوقش، دیوانه شد و خودش رو توی رود غرق کرد. حتماً لحظات سختی داشته... لفظِ ناخواسته، بارِ تقصیرِ شاهزاده هملت رو کم میکرد أمّا اوفلیا نمیتونست با هر دفعه دیدن معشوقش، فراموش کنه که قاتل پدرشه و ازطرفی هم بهانهاش برای نفرت از شاهزاده، کافی نبود. شاید تصمیم درستی گرفت.»
تصمیم درست؟! جونگکوک هم میتونست مثل پسرخالهاش، به اوفلیا حق بده؟ ناخواسته لب زد:
«پس شاهزاده هملت چی؟ اوفلیا نباید اون رو هم در نظر میگرفت؟»
تهیونگ نتونست منطقی فکر کنه و جانبِ احساس رو گرفت.
«نه! برای اینکه شاهزاده هملت، به توطئهی قتل خودش، بیشتر از مرگ اوفلیا یا عذاب وجدانش برای قتل پدرِ معشوقهاش أهمّیّت داد.»
جونگکوک دیگه نایستاد. سمت تابلوی بعدی رفت أمّا پسر کوچکتر رو بیجواب نگذاشت.
«شاهزاده هملت، شخصیّت بدی نداشت. متواضع و خوشقلب بود؛ فقط بیاعتمادیاش، از بین بردش و کلری کرد که حتّی از اوفلیا، دور بشه.»
تهیونگ نگاهش رو از تابلوی غمانگیز روبهروش گرفت و به قدمهاش سرعت داد تا خودش رو به آلفاش برسونه. دستش رو از پشت دور بدن جونگکوک حلقه کرد و چانهاش رو روی شانهاش گذاشت.
«همه مثل تو، منطقی و متفاوت نیستن عزیزم. میدونم تحتتأثیر قرار گرفتی چون یک شاهزادهای؛ أمّا هیچوقت خودت رو با هیچ شاهزادهای مقایسه نکن. اوه! این تابلو، آماریلیش نمیخواد استرلیتزیا رو مثل زن و مردِ توی تصویر، ببوسه؟!»
بعد از گفتن جملهاش چشمهاش رو بست و منتظر موند. جونگکوک سمتش چرخید و به تقلید از دو نفرِ توی نقّاشی، کمر تهیونگ رو کمی به پایین خم کرد. پای سمت چپ خودش رو تکیهگاه معشوقش و دستِ امگاش رو روی بازوی خودش گذاشت. دستش رو زیر چانهاش برد تا سرش رو کمی بالا بیاره و لبهاشون رو به هم قفل زد. چقدر بد که تهیونگ حتّی نمیدونست هر بوسهی شاهزاده روی لبهای داغش، دوستت دارمی بیقید و شرط رو بین مویرگهای غنچهی سرخ و تَرَکبرداشتهاش مینشونه. چقدر دوستداشتهشدن معشوق أمّا بیخبریاش، برای عاشق، درد داشت... بعد از بوسهشون از هم فاصله گرفتن و نگاهشون رو به به دختر و پسر توی نقّاشی که چهرهشون مشخص نبود، دادن.
«اسم نقّاشی، بوسهاست و نقّاشش، فرانچسکو هایز. از چشمگیرترین نقّاشیهای سبک رمانتیسمه. سمت چپ و پایین نقّاشی رو ببین؟ اون بیرون، سایهها انگار خبر از یک خطر میدن و پسر ظاهراً آمادهی رفتنه. نقّاشی فقط رمانتیک نیست و رنگِ آبیِ لباسِ دختر، نماد جمهوری فرانسه در سال هزار و هشتصدوپنجاهونُهه.»
تهیونگ با نهایت دقّتش داشت تابلو رو تماشا و نقّاشش رو تحسین میکرد.
«جزئیّاتش فوقالعادهان! حتّی چروکهای دأمن دختر رو هم نشون داده؛ أمّا... باید دنبال یه فرانچسکو هایز دوم بگردیم؟! بوسهی ما، نباید نقّاشی بشه؟!»
و ألبتّه که جونگکوک اجازه نمیداد هیچکس جز خودش تا اون اندازه دقیق به معشوقش چشم بدوزه و ازش بهعنوان سوژهی نقّاشیاش استفاده کنه؛ پس فقط دست پسر کوچکتر رو گرفت تا همراه خودش سمت نقّاشیِ کنارش ببره.
نقّاشی بعدی، طرحی از چند گل سفید مقابل آینه بود و انعکاس میز و پنجرهای با پردههای کنارکشیدهشده هم به چشم میاومد. تهیونگ تونست اسم أثر رو بخونه أمّا همین که خواست ازش تعریف کنه، دستش کشیده وسمت آینهای که انتهای نمایشگاه به چشم میخورد، بُرده شد.
روبهروی آینه ایستادن أمّا شاهزاده با خودش فکر میکرد کاش توانایی گرفتن بینایی آینه رو داشت! دستهاش رو دو طرف شانههای گُل معصوم خودش گذاشت و بعد از بوسهای روی شقیقهاش خیره به چشمهاش در انعکاس تصویر دونفرهشون جواب داد:
«حتّی جرأتِ تعریف از اون اون تابلو رو به خودت نده وقتی رُزِ من و آینه، از نقّاشی ابوت فولر گریوز، زیباتره!»
و ألبتّه که تهیونگ أصلاً قصد گوشدادن به حرف آلفاش رو نداشت!
"کدوم نقّاش میتونه اونقدر احمق باشه که از من بهعنوان سوژهی نقّاشیش استفاده کنه؟!"
جونگکوک با کمی دستپاچگی، مُچ امگاش رو گرفت تا سمت تابلوی بعدی ببره و برای دفاع از خودش، بهانه گرفت.
«هی! شاید... اونقدر هم احمق نباشه! ممکنه حتّی بینهایت باهوش وجذّاب باشه.»
منظور شاهزاده دقیقاً با خودش بود؛ پس این رو گفت و ایستادنشون مقابل تابلوی بعد، همزمان شد با لحن ذوقزدهی پسر کوچکتر.
«خدای من! گلهای آفتابگردان ونگوک!»
این رو درحالی گفت که با شیفتگی و چشمهای کشیدهاش، به نقّاشی نگاه و اون نگاهِ شیفته، شاهزادهای که تمام توجّهش رو برای خودش میخواست، کلافه میکرد.
«هی! گل آفتابگردانِ من، خیلی از آفتابگردانِ ونگوک زیباتره؛ پس اونطوری بهش نگاه نکن وگرنه با یکی از نقّاشهای موردعلاقهام، دشمن میشم لینائوس.»
لینائوس رو با تأکید گفت تا به پسرخالهاش یادآوری کنه اونه که آفتابگردانشه و سمت دیگهی نمایشگاه برای دیدن ادامهی تابلوها رفت. تهیونگ بدون أهمّیّت به کلافگی و حسادت شاهزاده، توضیحات ناقص کنار نقّاشی رو خوند و بعد خودش رو به شاهزاده رسوند. نقّاشی بعدی، پدیدآورندهای نامشّخص داشت أمّا عجیب و خاص بود؛ دو صورت بههمچسبیده که درمجموع یک چهره رو میساختن أمّا هرکدوم، سَری جداگانه داشتن.
«این یکی... اسمی نداره؟»
اسم نداشت؛ ولی معنا، چرا. شاهزاده بهش جواب داد:
«نه أمّا... جالبه. میخواد این رو نشون بده که بُعد روانی انسان، جنسیّت نداره و هر انسانی هم جنبههای زنانه داره و هم مردانه. آنیما، ضمیر ناآگاه زنانه در وجود مردهاست و ضمیر ناآگاه مردانه توی وجود زنها اسمش آنیموسه. هرکسی نیمهی گمشدهاش رو از طریق آنیما یا آنیموسش - هرکدوم که غالبه - پیدا میکنه. برای همینه که میگن نیمهها باعث تکمیل همدیگه میشن.»
این رو گفت و بعد از چند نقّاشی دیگه، به انتهای نمایشگاه رسیدن. عکس چند هنرمند مشهور، اونجا به چشم میخورد و تهیونگ تقریباً تمامشون رو شناخت بهجز یک نفر. روبهروی تصویرش ایستاد و سمت پسر بزرگتر چرخید.
«تا حالا ندیده بودمش.»
جونگکوک نگاهی به ساعتش انداخت و کمی در ذهنش گشت تا اسم صاحب تصویر رو پیدا کنه.
«اون نقّاش نیست. اسمش ولادیمیر مایاکوفسکیه. سبک فوتوریسم رو توی روسیه بنیانگذاشته؛ أمّا نه اینکه خودش به وجود آورده باشدش. از فوتوریسم، فیلیپو توماز ماریتنی، توی ایتالیا برای أوّلینبار بحث کرده.»
تهیونگ انگشت شستش رو مقابل تصویر بالا آورد و چشمکی بهش زد که ألبتّه چشمکش از نگاه شاهزاده دور موند.
«به نسبت زمان خودش، جذّابه.»
جونگکوک نتونست اون تعریفِ غیرمنتظره رو تحمّل کنه! بازوی پسرخالهاش رو گرفت و درحالیکه سمت مسؤول نمایشگاه میکشیدش تا ازش تشکّر و خداحافظی کنن، بعد از نگاه غضبناکی به صاحب عکس، جواب داد:
«میدونی که تو، توی سبک فوتوریسم، جایی نداری؟!»
تهیونگ که از رایحهی تلخ آلفاش حسادتش به شاعری مُرده رو حس کرده بود، صوت پر از شیطنتش رو به گوش شاهزاده رسوند.
«چرا جایی ندارم؟! بهاندازهی کافی جذّاب نیستم که بتونه ازم بنویسه؟ خدای من این...»
جونگکوک بهش مهلت اتمام جملهاش رو نداد.
«برعکسه اِما! توی سبکش جایی نداری چون تو زیبایی و فوتوریسم، زیباییستیز.»
بعد از بیروناومدنشون از نمایشگاه، وقتیکه سمتِ ماشین میرفتن، پسر امگا با لحنی که حسرتش انکارنشدنی بود، لبهاش رو از هم فاصله داد.
«همیشه دلم میخواست نقّاشی رو یاد بگیرم؛ أمّا نه فرصتش رو داشتم و نه استعدادش رو.»
جونگکوک ایستاد و تهیونگ هم به پیروی ازش، قدم برنداشت. شاهزاده دستهاش رو دو طرفِ شانههای معشوقش گذاشت و بعد از مرطوبکردن لبهاش، جملهای مناسب اون لحظه به زبان آورد.
«ونگوک یک جمله داره که میگه ' اگر از درونتون صدایی شنیدید که میگفت نمیتونید نقّاشی بکشید، شروع به کشیدن کنید تا اون صدا ساکت بشه. میتونم بهتریناستاد نقّاشی رو برات بگیرم؛ باهاش موافقی؟»
درواقع نمیخواست چیزی به اسم حسرت، رنگی در زندگی معشوقش داشته باشه و ألبتّه که منظورش از بهتریناستاد نقّاشی، کاملاً با خودش بود!
و بالأخره اون شب، با یادداشتی که شاهزاده با الهام از سبک فوتوریسم برای معشوقش نوشت، با این جملهها تمام شد:
«نورِ من! ولادیمر ماکایوفسکی، آن شاعرِ انقلابی شوروی که سبک ادبی فوتوریسمِ روسیه را پایهریزی کرد، اگر تو، رُزخندهها، ماهپارهها و چهرهی فرشتهگونهات را میدید، بنیادِ هر چه از زیباییستیزی، بنیان نهاده بود را بهخاطر چشمانت که مثالِ نقضِ این دنیای نازیباست، بَرمیانداخت و حتّی لحظهی آخرِ زیستنش نیز از فرشتهی مرگ، دقیقهای بیشتر وقت میخواست برای نوشتن بِیتی دیگر در وصف نگاهت و نام مجموعهی اشعارش میشد: پیشکِش به مرواریدهای سیاهَش!»
***
سه روز بعد:
درِ آهنی و بزرگ زندان، با صدای بدی باز شد. راهروی باریکی که فقط دو سلّول روبهروی هم داخلش قرار داشت، با لامپ مهتابی، چندان هم روشن نبود و سایهی هواکشِ سلّول هوجین، روی دیوارِ مقابلش نقش میانداخت. بوی گزندهی مواد شوینده به مشام میرسید و ردّ قطرات آب جامونده از طِی، زیر روشناییِ کمجان، برق میزد. هوجین که مدّت زیادی از محبوسبودنش میگذشت و در اون مدّت حتّی یک بار تحت بازجویی هم قرار نگرفت، زیر پتوی نازک روی تختِ تکنفرهی پایینِ هواکش، بدنش رو جمع کرده و دراز کشیده أمّا بیدار بود.
یونهو أوّل وارد راهرو شد و کنار چهارچوب در ایستاد. دستش رو به نشانهی احترام، مقابل دخترِ همراهش گرفت و تعظیم کرد.
«تشریف بیارید بانوی من. متأسّفم که چنین جای ناشایستی ازتون پذیرایی میکنم؛ أمّا... بهنفع أمنیّت خود شماست.»
صدای پاشنههای کفش دختر وقتیکه روی سرامیکها قدم برمیداشت، در راهروی خالی منعکس میشد و کنجکاوی هوجین رو تحریک کرد تا حواسش رو از بین میلهها، به بیرون از سلول بده.
«برای چی شاهزاده هنوز نرسیدن مشاور هوانگ؟!»
یونهو در سلولِ دیگهی توی راهرو رو باز کرد. یکی از صندلیهای نگهبانها رو اونجا گذاشت و کلیدش رو به هانجو داد.
«بهزودی میرسن بانو. میتونید از اون صندلی استفاده کنید تا...»
نگاه غضبناکی به پسر مشاور انداخت و دستی به کت چرمِ بلندش کشید.
«انتظار داری بهعنوان معشوقهی شاهزاده، روی این فلزّ زنگزده بشینم؟!»
بعد از اتمام جملهاش کلمهی ' احمق ' رو زیر لب زمزمه کرد و توی راهرو، قدمرو رفت. صدای پاشنهی کفشش اعصاب هوجین رو بههم میریخت أمّا اون مرد بعد از شنیدن عنوان ' معشوقهی شاهزاده ' تمام حواسش رو به اطرافش داد. چند دقیقهی بعد، صدای بلند و بمی در راهرو پیچید و متعلّق به کسی جز شاهزاده، نبود!
«آیرین!»
هانجویی که از بعد از ورودش حتّی دقیقهای هم ننشسته بود، با شنیدن صداش سمتش دوید و عاجزانه صداش زد.
«جونگکوک! ا... اومدی؟ داشتم عقلم رو از دست میدادم!»
شاهزاده به خراش روی صورت هانجو نگاه انداخت و یونهو رو مخاطب قرار داد:
«پیداشون کردید؟»
پسر مشاور، با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و بیسیمش رو در دستش جابهجا کرد.
«مـ... متأسّفم سرورم... ما دنبالشون...»
همونلحظه جونگکوک پلک فشرد. به یونهو اجازهی ادامه نداد، در آهنی راهرو محکم بسته شد و لامپ مهتابی، شکست. صندلی روی زمین افتاد و هواکش، از هم پاشید.
«یک گروه از افراد خطرناک و ناشناخته، معشوقهام رو دنبال کردن، بهش آسیب زدن و بهخاطرشون مجبور شدم آیرین رو توی این زندانِ لعنتی ببینم تا مواظب أمنیّتش باشم و با وقاحت بهم میگی هنوز پیداشون نکردی؟!»
هانجو با ظاهری ترسیده از إتّفاقات اطرافش، صورتش رو بین دستهاش گرفت. بدنش به کمی لرز افتاد و جونگکوک کتش رو بعد از بیرونآوردنش، روی شانهاش انداخت.
«آیرین؟ عزیزم آروم باش! تا زمانی که فکر میکنن تهیونگ احمق، جفت حقیقی منه، خطری تهدیدت نمیکنه!»
هانجو کمی کت شاهزاده رو روی شانهاش جابهجا کرد، از سرما در خودش جمع شد و با لحن عاجزانهای لب زد:
«بهم قول بده جونگکوک! قول بده اجازه نمیدی به هیچ دلیلی ازت جدا بشم.»
قبل از اینکه بتونه جوابی بده، یونهو گلوش رو صاف و با نگاهش به سلّولِ هوجین اشاره کرد.
«سرورم لطفاً آروم باشید. توی اون سلول، یک متهم هست.»
شاهزاده که تازه به خودش اومده بود، سمت سلول هوجین قدم برداشت. مقابلش ایستاد و مردِ زندانی، با دیدنِ پسری که ظاهراً شاهزاده بود أمّا به عقیدهی اون، با عینک بزرگ و چتریهای صاف و ریخته روی پیشانیاش به احمقی بیشتر شباهت نداشت، تعظیم کرد.
جونگکوک نگاه موشکافانه ای بهش انداخت و یونهو رو مخاطب قرار داد:
«مرتکب چه جرمی شده؟»
پسر مشاور نزدیک اومد. با کمی فاصله از شاهزاده ایستاد و بعد از نگاه تحقیرآمیزش به هوجین، جواب داد:
«دوستِ عالیجناب کیم ازش شکایت کرد و گزارش قصد تعرّض داد. به دستور شخصی پادشاه، دستگیرش کردن.»
جونگکوک بیأهمّیّت به حرفی که شنیده بود، سمت هانجو قدم برداشت و زخم روی صورتش رو به دقت نگاه کرد أمّا یونهو منتظر چیزی شبیه به دستور بود.
«آزادش کن. برای چی بهخاطر کیم تهیونگ باید آزادی یک آلفا رو سلب کنم؟»
و ألبتّه که هوجین از حجم اطّلاعات غیرمنتظرهای که با چشمهاش دید و با گوشهاش شنید، حتّی قدرت تکلّم هم نداشت!
***
در سالن اجتماعات قصر، روی سِن، پشت میزش نشسته بود و به ناظرها(رابط بین شاهزاده و پادشاه، با رؤسای پکها؛ درواقع مقامی بالاتر از رؤسای پکها) و وُزرایی که روی صندلیهای سرمهایرنگ سالن جا گرفته بودن، نگاه میکرد. متنِ قانون جدیدی که وضع کرده بود و اون جلسه فقط نقش اطّلاعرسانی رو داشت، روی پروژکتور به نمایش دراومد و همهمهی اون لحظه، فقط ناشی از دیدن اون جملات بود. جونگکوک دیگه نمیخواست باز هم فقط گوشهای بنشینه و مشغولِ فراموشی باشه؛ پس به یونهو اشاره کرد متن قانون رو با صدای رسایی بخونه. فقط چند لحظه طول کشید تا سکوت در سالن حکمفرما بشه و صدای مشاور هوانگ در بلندگوها طنین بیندازه.
«مادهی جدید قانون مجازات که به تصویبِ فوریِ اعلیحضرت - شاهزاده - رسیدهاست، چنین مقرّر میدارد:
' صرفنظر از جایگاه و مقام، هرگاه آلفایی، امگایی را مورد تعرّض جنسی قرار دهد، به برداشته شدن کامل دستگاه تناسلی، شامل آلتِ مردانه و بیضهها طبق اصول پزشکی و نیز حبس ابد، محکوم خواهد شد.'
تبصرههای مربوطه، متعاقباً طی جلسهی آینده ابلاغ خواهند گردید و این حکم از لحظهی تصویب، لازمالاجراست. ادّعای جهل و ناآگاهی پس از
اطّلاعرسانی در نشریهها و اخبار، بیأثر است.»
حالا شاهزاده روی سکّوی بلندی که میشد اسمش رو، سِن گذاشت، باابهّت ایستاده بود أمّا صدای تشویق یا موافقتی نمیاومد و جونگکوک هم أهمّیّتی نمیداد. موفّقیّت، این نبود که روی اون سِن، صدای تشویق مقامات کشورش رو برای خودش داشته باشه! فکر میکرد تا همون لحظه هم از عنوانِ ' فرمانروایی لایق ' فاصلهی زیادی داره که قشر ضعیف کشورش بهخاطر بیتوجّهیها و دیر به خودش اومدنش مشکلات زیادی متحمّل شدن؛ پس فقط وظیفهاش رو انجام میداد؛ نه کاری قابلتقدیر و ستایش. وقتی وزیرِ دفاع، به عنوان أوّلیننفر به اون قانون اعتراض کرد، شاهزاده نتونست خونسردی خودش رو حفظ کنه.
«سرورم! این حمایت بیقید و شرط از امگاهای دونپایه و حقیر، زیادهروی نیست؟!»
امگاهای کشورش حقّ آرامش داشتن أمّا نه تلاشی برای رسیدن بهش میکردن و نه حرفی از گرفتنش میزدن. در نگاهش، ترس، شکوه، غرور، غم و ستایش به چشم میخورد أمّا لحن محکمش رو حفظ کرد.
«این ناراحتتون میکنه که برای سکوت در برابرِ وقاحتتون، ناتوانم؟! أهمّیّتی نمیدم! پشتِ نقابِ سکوت، سنگر نمیگیرم تا محبوب باشم وکیل مدافعِ ضعیفترین طبقهی جامعهام میشم؛ تکیهگاهی که همواره دنبالش بودن أمّا همیشه پشتشون خالی موند و کمترین کاری که شما میتونید انجام بدید، اینه که نجیب باشید و از اشتباهاتتون شرم کنید. جای آدمهای بیشرافت، در اُمورِ حکومتی نیست! دیدن این حجم از بیشرمی و وِقاحت، ناامیدم میکنه. آلفاهای قلمروی من، هیولاهایی هستن که از درد و رنجِ امگاها تغذیه میکنن و قدرت میگیرن بهجای اینکه تکیهگاهشون باشن؟!»
ناظرِ پک ققنوس طلایی، از جا بلند شد. ایستاد و بعد از تعظیمی، میکروفونش رو روشن کرد.
«سرورم! آلفاها طبقهی قَوی جامعه هستن؛ این قانون در شأنشون نیست!»
از صدای همهمهی مخالفتها کلافه شد. شاید همون لحظهای که همه فریاد مخالفت سَرمیدادن، گوشهای از کشورش، امگایی در سکوت فقط اشک میریخت تا کوفتگیِ روحش بهخاطر تبعیضهای جامعه رو جبران کنه. شاهزاده داشت با مدافعهای متعرّضهای جنسی جدال میکرد و معنای کارش، چیزی جز مبارزه با قدرتهای کثیف، نبود. دیگه اجازه نمیداد این قدرتِ فاسد، به تنِ جسم و روح امگاهای کشورش زخم بزنه!
«وقتی از قدرت برای من بگو، که آلفاهای سرزمینم، از حسِ شهوتشون قویتر باشن؛ نه از امگاها! معیارِ برتری، آلت تناسلی نیست. ظاهراً در سرزمینم، با مُعضلِ بزرگی رو به رو هستم؛ با معضلی به اسم کمبود آدمهای باوجدان که باوجود رفتارهاشون، بهجای شرم، خیلی هم سربلنن! باید راهی برای سرکوب این سربلندی و غرورِ کاذب، پیدا کنم. نمیتونم بهخاطر سودی که از گرفتن أمنیّت امگاها میبرید، بهتون ذرّهای حق بدم. ارضا شدن غریضهتون، اینقدر براتون باارزشه؟! این، آلفابودنتون نیست که باید اعتبارتون رو تضمین کنه؛ وجدانتونه که بهتون اعتبار و ارزش میبخشه.»
ألبتّه که به مخالفتها أهمّیّتی نمیداد! مقأمّات کشورش اگرتسلیم استبداد جونگکوک نمیشدن، به ایدئولوژی احمقانهی خودشون ادامه میدادن، امگاها رو قربانی میکردن و عدالت از بین میرفت! أهمّیّتی نداشت که چقدر بالهای یک پروانه، زیبا باشن. تا وقتیکه طنابِ ناأمنی دورِ بالهاشون میپیچید، اونها نمیتونستن پرواز کنن و شاهزاده فقط میخواست اونها رو از اسارت، نجات بده تا نوبت به پروازشون برسه؛ نمیدونست هیچکس به اندازهی خودش، به آسیبندیدنِ بالهای شیشهای پروانهاش فکر نمیکنه...
همون لحظه، صدای ناظرِ پک اژدهای سرخ، در سالن به گوش رسید.
«این قوانین، برای این هستن که جفت خودتون، امگاست؟»
از جایی که نگاه تهیونگ نبود، میترسید و أمنیّت و آرامشش رو از دست میداد؛ پس برای اونهمه ناآرامی و خشم، توجیه داشت. همتاهای حاضرینِ جلسه، جامعه رو تا اون اندازه ناأمن کرده بودن که شاهزاده از بردن جفتش همراه خودش بترسه و با همون چند کلمهی ناظرِ پک اژدهای سرخ، تحمّلش رو از دست داد! شاهزاده، کاری میکرد که مزهی خونِ ناشی از بُریدنِ شاهرگِ کلماتِ گستاخانه رو روی پُرزهای چشاییشون حس کنن و مثل پیچکی از عدالت، دورِ درختِ فسادی که آلفاها ازش تغذیه میکردن، میپیچید تا از بین ببردش. چشمهاش به خونابه تبدیل شدن و عنبیههای قهوهایرنگش، غرقِ دریایی سرخ. پروژکتورِ سالن، با نگاهش متلاشی شد. لوسترها شکستن، درها از چهارچوب کنده شدن و لپتاپِ روی میز، آتش گرفت و جونگکوک بعد از کمی خالیکردن خشمش، تمام حاضرین - نه فقط ناظرِ پک اژدهای سرخ رو - مخاطب قرار داد:
«اگر هریک از شما مایِله لبهاش رو به هم بدوزم، میتونه حرفی از جفتم به میان بیاره!»
و ألبتّه که هیچکس جرأتش رو نداشت و همه فقط با وحشت، به ویرانیهای اطرافشون چشم دوخته بودن...
حضورش بدون تهیونگ در این جلسه، بهش این حس رو میداد که کلماتش وقتی برای معشوقش به کار بُرده نمیشدن، نفسی نداشتن و جُز حروفی مُرده و متلاشی، چیزی نبودن! باید زودتر اون جلسهی لعنتشده رو به پایان میرسوند و بحث از تبصرهها رو به جلسهی دیگهای موکول میکرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanficنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...