قسمت هفتم

315 25 5
                                    

قسمت هفتم: «أنا هاربٌ مِن كلِّ شيءٍ نحوَ حبِّك...

از همه‌چیز به سوی عشق تو می‌گریزم.»

-عبدالعزیز جویدة

***

د‎ه‌ دقیقه طول کشید تا تهیونگ رو به نرفتن همراه خودش راضی کنه و حتم داشت وقتی به عمارت برگشت، باید دنبال راه چاره برای بازکردن گره‌ی اخم‌هاش باشه؛ اَمّا با جمله‌ی ' می‌دونی احساس مسؤولیت یعنی چی؟! یعنی نباید تو، زندگی و آینده‌ات رو به‌ خطر بیندازم؛ پس جایی نمیای! به حرفم گوش بده و بذار بین تو و یک‌ پسربچّه‌ی پنج‌ساله، تفاوت وجود داشته‌ باشه چون نمی‌خوام از سلطه‌ام استفاده کنم!' بدون استفاده از سلطه‌اش، موفّق شده‌ بود و حالا چند ساعت از حضورش در شهرک پک یاقوت سرخ می‌گذشت.

‎تمام شهرک داشت در آتش می‌سوخت، هرگوشه‌ای از زمین، مجروحی به چشم می‌خورد و آژیر خطر، آژیر آمبولانس‌ها و صدای هلیکوپترهای نجات و ماشین‌های آتش‌نشانی به‌گوش می‌رسید.

‎یونهو که تونسته‌ بود دلیل آتش‌سوزی رو پیدا کنه، پشت سر شاهزاده قدم برمی‌داشت تا گزارشش رو شرح بده.

‎«سرورم آتش‌سوزی از نوعیه که دلیلش الکتریسیته‌است. آب، روش مناسبی برای اطفاء نیست و باید از روش ازبین‌بردن واکنش‌های زنجیره‌ای استفاده بشه که هزینه‌ی زیادی داره.»

‎حواسِ شاهزاده به زنی بود مقابل ساختمانی سعی داشت خودش رو به داخل برسونه و بی‌تابی می‌کرد. نیروها کفایت نمی‌کردن و تا رسیدن افراد بیش‌تر، کمی طول می‌کشید. درحالی‌که سمت اون زن دوید، کمی صداش رو برای یونهو بالا برد تا به گوشش برسه و جلوی خودش رو گرفت تا همون‌ لحظه اخراجش نکنه!

‎«هوانگ یونهو! مردمم توی آتیش می‌سوزن و تو به فکر هزینه هستی؟! فقط دنبال منشأ بگرد؛ وگرنه برای اخراجت معطل نمی‌کنم!»

‎با رسیدن به اون‌ زن، ایستاد و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، مخاطب قرارش داد:

‎«خانم؟ می‌تونم کمکی کنم؟»

‎زن که شاهزاده‌ی جوان رو نشناخته‌ بود، با بی‌حالی روی زمین افتاد و بی‌تابی کرد.

‎«دختر کوچیکم... سه سالشه و توی خونه گیر افتاده.»

محافظ‌هاش همگی به دستور اون و با ترس از اخراج‌شدن، درحال کمک بودن و یونهو دنبال منشأ آتش‌سوزی؛ پس کسی نمی‌تونست مانعش بشه و قبل از اتمام جمله‌ی اون‌ زن، سمت خانه‌ی ویلایی‌اش که ألبتّه یک‌ طبقه از همکف فاصله داشت، دوید. ساختمان درحال ریزش بود و اون‌ فضای بسته، پر از مونوکسید کربن. حرکتش رو در حالت نشسته ادامه داد به این‌ دلیل هوای نزدیک به زمین قابل‌تنفّس‌تر بود و با شنیدن صدای گریه، در اون‌ خانه‌ی کوچک، خودش رو به اتاق رسوند.

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now