قسمت بیستونه: «که جانم را مَباد از وی جدایی!»
-حضرت مولانا
***
فضای بیمارستان سلطنتی با بقیهی بیمارستانها فرق داشت؛ نه راهروها پر ازدحام بودن و نه پزشکی در بلندگو صدا زده میشد.
به دستور شاهزاده، محافظها با اسلحه، جلیقههای ضّدگلوله و باتوم، سرتاسر راهروها و در ورودی به چشم میخوردن و حتّی صدای یک قدم هم به گوش تمام حاضرین میرسید.
بعد از پانسمان زخمهای تهیونگی که تا اونلحظه هم صدایی حتّی برای اعتراض به دردش به گوش نرسید، حالا شاهزاده و معشوقش مقابل آینه ایستاده بودن.
پسر امگا با دیدن معشوقش که کنار خودش به چشم میخورد، گمان کرد اگر خوابش به واقعیّت میپیوست، تهیونگ در اونلحظه شکایت داشت از پروردگار بهخاطر زنده نگهداشتنش!
دستهاش رو با ترس، حول کمر شاهزاده حلقه کرد و به پهلوش چنگ زد. با بیحالی، سرش رو روی شانهاش قرارداد و جونگکوک با دست آزادش بیشتر به خودش فشردش.
حتّی برای شستن صورتش هم وادارش نکرد سرش رو بالا بگیره و بیأهمّیّت به خیسشدن سرشانههای کتش که مکانِ آرامش معشوقش شده بودن، مُشتش رو از آب گرم پُر کرد و به صورت آفتابگردانش پاشید.
تصاویر وحشیانهی خوابی که پسر کوچکتر دیده بود، خودشون رو به دیوارهای چهارچوب مغزش کوبیدن، سبب شدن دستهاش رو روی گوشهاش بگذاره و چشمهاش رو محکم ببنده. سرش رو از روی شانهی معشوقش برداره و بهقدری سمت عقب قدم بره که با برخور کمرش به دیوار، متوقّف بشه.
با نزدیکشدن شاهزاده، آفتابگردانش محکم در آغوش کشیدش. سختتر از هروقتی در آغوش گرفته بودش؛ چنانکه گویا حواس پنجگانه برای حسّ حضور معشوقش کفایت نمیکردن و به قوهی جدیدی نیازداشت تا عطشش رو از بین ببره.
دلتنگ بود و میخواست زودتر لبش رو روی لبهای معبودش بگذاره تا خدای قلبش رو با آداب بوسه، پرستش کرده باشه؛ سرانگشتهای مرتعشش رو روی گونهی آلفاش کشید و بهش نزدیک شد. کمی لرز داشت أمّا طولی نکشید که حرارت لبهای جونگکوک روی لبهاش، سرمای کمِ هوا رو از یادش برد.
ارتش سرخ لبهاش حریفی به نام لبهای شاهزادهاش رو میطلبید تا جنگی تنبهتن و عاشقانه راه بیندازه. غالب و مغلوب أهمّیّتی نداشت؛ هر دو نفرشون اون جنگ رو با بیشترین شدّتش میخواستن! بازندهی نبرد عشق و بوسه به عقیدهی هردو نفرشون، بههرحال برنده بود و چه بهتر اگر کار به گلگونکردن سرزمین تنهای همدیگه میرسید.
لبهاشون روی هم میلغزیدن و نفسهای تندشده و گرمشون رو روی پوست هم پخش میکردن. زبانهاشون حتّی با ولع، روی تیزی دندانهای هم کشیده میشدن و ردّ خیس بزاقهاشون داشتن از محدودهی لبهاشون هم فراتر میرفتن؛ گویا تمام کلمات دلتنگشون رو به بوسه سپرده بودن که هیچیک حرفی نمیزدن!
پسر کوچکتر با خودش فکر میکرد چیزی از تهیونگ غارتزده با بوسه، باقی بود که شاهزادهاش با بوسههای بیشترش داشت وجودش رو به تاراج میبرد؟! اله عشق، حتّی به وجودِ جان و رمقی در بدن خودش هم شک داشت! با کرختشدن جسمش، شاهزاده دست از بوسه برداشت و عقب رفت. قفسهی سینهی هردو بهتندی بالا و پایین میشد و جونگکوک پس از دیدن معشوق بیحالش، باحرص، سرانگشتهاش رو میان موهای خودش فروبرد.
نگاه تهیونگ به خراشهای روی قفسهی سینهاش افتاد و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت أمّا جونگکوک دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد تا از اونجا، بیرون ببردش و سرانگشتهای محبوبِ نازکدلش رو بوسید.
«قفسهی سینهام، تخت پادشاهیِ توئه اِمانوئل. سرزمین تو، چه شکایتی داره از چند خراش کوچک که نشان از محبّتّش دارن؟»
پسر آلفا با خودش گمان داشت تهیونگ - آدونیسِ شاهزاده که مظهرِ تجدید حیات بود - نباید خودش رو صرفِ جسمِ مُرده أمّا از گوربرخاستهی جونگکوک میکرد. پس لبخندی زهرآگین که باعث تلخیِ چشمهای تهیونگ شد، به لب نشوند و ادامه داد:
«به لطف جانبخشیهات، جهاندرمانِ دنیای تاریکم شدی شیشهی عمرِ من.»
أمّا نگاهِ جانباختهی تهیونگ که نتیجهی زهر لبخند آلفاش و دردِ کُشندهای بود که خراشهای روی پوست معشوقش بهش تحمیل کرد، نتونست به زندگی برگرده. مگر دردکشیدنِ خدای دنیاش، تماشایی داشت که بعد از اون بتونه به زندگیاش ادامه بده؟! صورتکِ مصنوعیِ قدرتی که جونگکوک به کمک متانت و وقار همیشگیاش مقابل نگاه آفتابگردانش به نمایش گذاشته بود، نقش تیغی روی گلبرگهای ظریف وجودش رو داشت که میفشردش أمّا اله عشق شاهزاده، ناچار بود بهمثابه غنچهی لِهشدهای، دست از عطرافشانی برنداره اگر معبود محبوبش این رو میخواست.
وجود سردش که از چنگالهای تیز سرنوشت زخم خورده بود، نیاز داشت به خوبشدن حال معشوقش که مثل خونی در رگهای خشکشدهی زندگیاش جاری بشه و از مردگی، نجاتش بده. طولی نکشید که سرشک دیدگانش با خونی که بهخاطر کندن پوستههای لبهاش بین ترکهاش به چشم میخورد، ترکیب شد و جونگکوک خواست برای آوردن پنبه بره که بالأخره تهیونگی که حالا روی تخت نشسته بود، سکوتش رو شکست، پاهاش رو حول کمر خدای قلبش حلقه کرد و یقهاش رو بین انگشتهاش فشرد.
« میدونی... میدونی تکتک رگهای قلبم وابسته هستن به تو و عمداً... عمداً آزارم میدی؟! میخوای قطعشون کنی؟ میخوای جانم رو بگیری؟! نمیشه ازم دورنشی؟!»
بعد از اتمام جملهاش، با ملایمتی خلاف لحنش، پلکهاش رو بست. جونگکوک محکم در آغوش گرفتش و کمرش رو نوازش داد. درکش میکرد؛ کریستالش چقدر شکسته بود که با لحنش، زخم میزد؟!
تهیونگ چانهاش رو روی شانهی معشوقش گذاشت و دستهای شاهزاده سمت مچهای پاهاش رفتن. گرهشون رو از دور کمر خودش باز کرد و با ملایمت، روی تشک گذاشت. لحاف رو بالا کشید و پس از دورزدنِ تخت، کنار آفتابگردان بدخُلقش جاگرفت.
اله عشق، سرش رو روی قفسهی سینهی خدای قلبش قرار داد و حالا بهقدری حس أمنیّت داشت که گمان میکرد حتّی قدرت خدای مردم هم بهش آسیب نمیزنه!
خودش رو کمی بالا کشید. چانهی شاهزاده رو بوسید و با صدای آرامی مخاطب قرارش داد:
«جونگکوک؟ اگه... اگه ازم عصبانی نشدی... برام داستان تعریف میکنی؟»
پس از ابراز درخواستش، چشمهاش رو بست و حالا فقط نفسهای داغ جونگکوک رو روی صورت خودش حس میکرد. شاهزاده سرش رو به تکیهگاه تخت گذاشت و لالهی گوش تهیونگ رو به بازی گرفت.
اله عشق میخواست مهمانِ صوت گرم شاهزادهاش بشه و برای دقایقی هرچند کوتاه، سرمای کابوسی که هربار یادآوریاش حصاری از یخ رو اطراف مغزش میکشید، از یاد ببره. جعد موهاش تاربهتار، نوازش رو تمنّا میکردن و جونگکوک بعد از برآوردن خواستهی اون ابریشمهای سیاهرنگ، به حاکمیت سکوت، پایان داد.
«عالیجناب کیم من، موضوع خاصی درنظر دارن؟»
پسر امگا دستش رو نوازشوار روی قفسهی سینهی معبود محبوبش کشید و جایی روی قلبش، با یادآوری کابوسش، پیراهن معشوقش رو میان انگشتهاش گرفت.
«چیزی که... بهم اطمینان بده. از ترسم کم کنه. نشونم بده عشقمون قرار نیست آسیبی ببینه.»
پس معشوقش باز هم پسربچّهای شکننده شده بود و شاهزاده باید مثل پدری، محافظش میشد؟ پس از کمی فکر، شروع کرد.
«اسم داستان، نقّاشی عشقه... لیندا بریتیش معلم برجستهای بود که با تمام وجـود محبّتش رو به انسانهای اطرافش ایثار میکرد و اوقات فراغتش رو به نقّاشی و سرودن شعر میگذروند.
وقتی بیستوهشت سال داشت، سردردهای بسیار شدیدش شروع شدن و پزشکها تشخیص دادن که به نوعی تومور مغزی بسیار پیشرفته مبتلا شده. طبق نظر اونها، احتمال موفّقیّت در عمل جراحی، فقط دودرصد بود؛ بنابراین تصمیم گرفتن که تا شش ماه دست نگه دارن.
ليندا طی این شش ماه، با سرعتی باورنکردنی شعر و نقّاشی رو دنبال کرد و تمامی اشعارش به استثنای یکی از اونها، در مجلّات مختلف به چاپ رسیدن.»
به این قسمت از داستان که رسید، کمی مکث کرد. دستهای تهیونگ، روی قفسهی سینهی شاهزاده مشتشده و بافتش رو به چنگ گرفته بودن؛ بهقدری محکم که لرزش داشتن و رو به سفیدی میرفتن.
جونگکوک دستش رو سمت مچ معشوقش برد که به لبهای خودش نزدیک کنه تا شاید با بوسیدنش، به رز سفیدش آرامش ببخشه؛ أمّا پسر امگا فقط گره انگشتهاش رو محکمتر کرد و قلب خدای قلبش رو بوسید. بدون برداشتن لبهاش، زمزمه کرد:
«ادامه بده. عمل... انجام شد؟»
گرگ سرخ پنجم، شقیقهی کریستالش که وجودش رو به فروپاشی بود رو بوسید و چانهاش رو روی موهای شیشهی عمری که به آغوشش برگشته بود، گذاشت.
«تمام تابلوهاش بـهجـز آخـرینتابلویی که در آخرین شب از مهلت ششماههی قبل از عملش در اوج احساس خلق کرده بود، در معتبرترین نگارخانهها و گالریها به نمایش دراومدن و به فروش رفتن.
لیندا پیش از اونکه تحت عمل جراحی قرار بگیره، در وصیتنامهاش ابراز کرد که اگر جانش رو از دست داد، تمام اجزای بدنش رو کسانی اهدا کنن که بهشون نیاز دارن.
متأسّفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید و بلافاصله تمام اعضای بدنش اهدا شدن. چشمهاش به بانک چشمی در ایالت مریلند فرستاده شدن تا جوان سیسالهای رو از نابینایی، نجات بدن.
مرد جوان باگرفتن نام و نشانی والدیـن اهـداکننده، بدون اطّلاع قبلی و برای تشکّر و سپاسگزاری، به خانهی اونها رفت و وقتی خودش رو معرفی کرد، مادرِ لیندا بهگرمی ازش استقبال کرد. در آغوش کشیدش و گفت که تعطیلات آخر هفته رو با اون و همسرش بگذرونه.
مرد جوان پذیرفت و همون روز وقتی اتـاق لیندا رو تماشا میکرد، متوجّه کتاب «افلاطون» شد. اون هم افلاطون رو با خطّ بریل خونده بود بعد کتابهای «هگل» رو دیـد. خودش هـم این کـتابها رو در زمان نابیناییاش، با خطّ بریل خونده بود! صبح روز بعد، خانم بریتیش که به مـرد جـوان خـیره شده بود، بهش گفت ' من مطمئن هستم که قبلاً جایی تو رو دیـدم؛ أمّا یادم نمیاد کجا! ' و یکدفعه چشمهاش برق زدن.
سریعاً به طبقهی بالا رفت و آخرین نقّاشی لیندا رو که تصویری از چهرهی مرد رویاهاش بود، با خودش آورد. این نقّاشی طی برنامهای تلویزیونی با چهرهی مرد جوان مطابقت داده شد؛ شباهتشون باورکردنی نبود! بعد از اون، مادر لیندا آخرینقطعهی شعر دخترش رو که در بسـتر مـرگ سروده بود، خوند. اون شعر، این بود ' دو قلب در گذر از سیاهیهای شب، به دام عشق درمیافتند؛ دو قلبی که هرگز فرصت دیدارشان نیست! ' میدونی چرا این داستان رو تعریف کردم؟»
تهیونگ سرش رو بیشتر به قفسهی سینهی شاهزاده فشرد تا تپشهای قلبش رو واضحتر حس کنه و فقط سرش رو به نشانهی ندونستنش حرکت داد.
«برای اینکه بهت اطمینان بدم حتّی مرگ هم مانع عشق نیست! میدونم ترسیدی برای اینکه احتمالاً من طی خوابت جانم رو از دست...»
به معبود محبوبش اجازهی اتمام جملهاش رو نداد و بدون برداشتن کف دستش از روی قفسهی سینهی جونگکوک - به این دلیل که نمیخواست لمس تپیشهای قلبش رو حتّی لحظهای از دست بده - یکباره سرش رو بلند کرد و با وحشت به شاهزاده چشم دوخت. جونگکوک داشت انزوای ستارهاش رو میدید. معشوقش نمیخندید تا از روشنایی رزخندهاش، شاهزاده مسیر رو پیدا کنه و اگر واقعاً خدای قلب آفتابگردانش بود، در اونلحظه میتونست نام خودش رو «خدای راهگمکرده» بگذاره... میخواست براش بنویسه:
«در تو، گم شدهام. کافیست بخندی تا مسیرم را از ردّ عطر رُزخندهات پیدا کنم و برایت جان بسپارم.»
أمّا این، تهیونگ بود که لبش رو کوتاه بوسید.
«هیچوقت... دیگه اون خواب رو یادآور نشو. التماس میکنم!»
جونگکوک فقط پلکهاش رو بوسید و انگشت اشارههاشون رو به هم گره زد تا بهش قول بده و با صوت آرامی ازش پرسید:
«نمیخوابی استرلا؟»
معشوقش، باترس از خوابیدن، نگاه پر از خواهشش رو به جونگکوک دوخت. هنوز هم یادآوری کابوسش براش آزاردهنده بود؛ چرا شاهزادهاش باید خوابی آشفته میشد پشت پلکهاش؟ میتونست معبود محبوبش رو وادار کنه تا بیپایان براش داستان بگه؟ تهیونگ نمیخواست بخوابه. از مرگ واهمه نداشت؛ أمّا از دیدنِ خوابِ ازدستدادن خدای قلبش، چرا.
«از قصّهگفتن برام... خسته میشی؟ میتونی باز هم برام بگی؟ تا فردا؟ و حتّی پسفردا و بعدش و بعدتَرش؟»
و ألبتّه که شاهزاده خسته نمیشد. اون هم از خواب، میترسید...
***
یک هفته از بهبود تهیونگ میگذشت و طی این مدّت، کابوسی ندیده بود. حالا با آسودگی بیشتری میخوابید و برای روز بعد، بالأخره شاهزاده تونست با بهبود اوضاع معشوقش، نامجون رو به قصر دعوت کنه و ازش بخواد طی مدّت اقامتش در سئول، کنار اونها و در قصر سکونت داشته باشه تا مدّت بیشتری رو با پسر امگا بگذرونه.
باوجود خوابی که معشوقش دیده بود، تأخیر ملاقاتش با نامجون بهتر بهنظر میرسید چراکه در کابوسش، این، نامجون بود که اصرار به مرگ جونگکوک میورزید؛ أمّا حالا تهیونگ، بیخبر از شادی و از دیداری که روز بعد با برادرش داشت، شاهد خواب عجیبی پشت پلکهاش بود!
(شروع خواب و درواقع پیشگویی)
دید که وارد سالن جلسهی عمارت شد درحالیکه سستی قدمهاش رو حس میکرد. دو طرف میز سیاه و طَویل با پایههای طلا، مهمانها روی صندلیهایی سلطنتی با روکش مخمل همرنگ با میز، جا گرفته بودن.
روی سرامیکهای سیاهی که رگههای طلایی داشت، قدم گذاشت و سکوتی آزاردهنده سالن رو در بر گرفت.
بارسیدن به میز، مارِ پیتونِ برمهاش رو از اطراف شانهاش برداشت و روی سطح سرامیکی میز گذاشت. بعد از اون، دستش رو لبهی میز قرارداد و بالا پرید.
مار پیتون، روی میز میخزید و تهیونگی که صاحبش بود هم، قدمهای آرامی روی سطح میز برمیداشت. صدای پایههای صندلی که روی سرامیکها برای دورشدن از مار کشیده میشدن، به گوش میرسید و پسر امگا بین هر قدمش وقتی به جام شراب یا بشقابی میرسید، با سرِ کفشش اونها رو پایین میانداخت.
«تهیونگ چیکار...»
پیش از اینکه شاهزاده جملهاش رو به اتمام برسونه، امگاش لگد محکمی به ظرفها زد که با صوت مهیبی شکستن. همهمهی سالن، بالا گرفت و اصواتی که میپرسیدن «اون مسته؟!» در گوشش طنین میانداختن.
نیشخندی به لب نشوند و پس از لمس پیرسینگ بالای ابروی سمت راستش، به انتهای میز رسید.
مار پیتونش رو نوازش کرد و سمت چهرهی جونگکوک خم شد.
«بهشون بگو گورشون رو گم کنن؛ وگرنه مار عزیزم، دور گردن خودت و اونها میپیچه و خفهتون میکنه! شاید هم برای اینکه مسئولیت زیادی به عهدهاش نذارم، چند نفرشون رو جلوی تمساحم بیندازم!»
طولی نکشید که با اشارهی جونگکوک، سالن خالی شد و شاهزاده کراوات تهیونگ رو سمت خودش کشید.
«تو مست نیستی!»
پسر امگا کراواتش رو از دست جونگکوک گرفت و از میز، پایین پرید. یکی از صندلیها رو برداشت، سمت پنجره پرتاب کرد و فریاد کشید.
«به من دست نزن!»
(پایان خواب)
همزمان با این فریاد، تهیونگ از خواب عجیبش پرید. اتاق، تاریک بود و خودش رو در آغوش آلفاش پیدا کرد. دستش رو روی صورت معشوقش کشید تا از واقعیّتداشتنش اطمینان حاصل کنه و صدای تند نفسهاش و حسّ بیقراریاش، سبب شدن خدای قلبش هم از خواب، بیدار و شنوندهی اون خوابِ عجیب بشه.
****
شاهزاده، با این بهانه که میخواد معشوقش رو غافلگیر کنه، از در مخفی قصر که به کتابخانهی خصوصی پدرش راه داشت، بدون اینکه محافظی همراهیاش کنه یا از حضورش مطّلع باشه، شخصاً برای آوردن نامجون به قصر، دنبالش رفت تا بتونه جایی دور از چشم تهیونگ هم با پسر کتابفروش صحبت کنه.
حالا پشت میزی گوشهی کتابفروشی نامجون، نشسته و تنِ نگرانیاش آغشته بود به عطر دستهای ملتهبِ کابوسِ تهیونگ. فنجان قهوهاش رو با بیمیلی و دلتنگی برای دمنوش گل مینای معشوقش، جلو کشید و لبش رو مرطوب کرد.
«اِمانوئل... باز هم خواب دیده.»
جرعهای از قهوهاش سرکشید و با خیالی که از گهوارهی راحتش، با کابوس برخاسته بود و وحشت داشت، نفسِ حبسشدهاش رو بیرون فرستاد.
«باز هم... شبیه به پیشگوییه؟»
با دیدن گلهای روی میز چوبی، یاد رز سفید خودش افتاد؛ یادِ گُلِ ماهش که باوجود زیباییاش، تمام گلها باید نقاب اون رو به چهره میزدن. جرعهای از قهوهاش سرکشید و خوابی که تهیونگ دیده بود رو شروع به تعریف کرد.
دقایقی از اتمام گفتن ماجرای خواب پسر امگا میگذشت و دو آلفا، در سکوت فقط نفس میکشیدن. گاهی صدای برخورد فنجان قهوه با سطح چوبی میز به گوش میرسید و این، نامجون بود که لب باز کرد.
«شاید... شاید فقط یک خواب عادیه!»
شاهزاده با خونسردی عجیبی برای اونلحظه، دستبهسینه نشست و صوت آرامش در فضای کتابفروشی طنینانداخت.
«نیست! از کنار هم گذاشتن خوابهاش فقط به یک نتیجه میرسم؛ من... قدرت أصلی رو استفاده میکنم! ناچارم که استفاده کنم.»
پسر کتابفروش دستش رو میان موهاش فروبرد و به صندلیاش تکیه داد. توانی برای تحمّل عذابی که به تنِ آرامشش نازل شده بود، نداشت!
«چرا؟ چرا باید استفادهاش کنی؟! امکان نداره!»
با اتمام جملهاش مشت محکمی روی میز کوبید و بدون أهمّیّت به افتادن فنجان قهوهاش ادامه داد:
«جونگکوک اگر میخوای راه جهنّم رو نشونم بدی، لازم نیست اینقدر بیرحم باشی که حرف از اون قدرت بهمیان بیاری!»
شاهزاده خودش هم در پرشیبترین نقطهی شادیاش قرارداشت و باوجود اون احتمال، هرلحظه به درّهی بیچارگی نزدیکتر میشد؛ أمّا واقعیّتی بود که راه فراری ازش نداشت!
«اِمانوئل، اله عشقه! چی میتونه ایزد عشق رو به هیولا تبدیل کنه؟! عشق! چیزی که تمام قدرتش رو از اون میگیره! برای کریستال، عشق مساویه با...»
نامجون از روی صندلیش بلند شد. لگد محکمی به پایهاش زد و جملهی شاهزاده رو نیمهتمام گذاشت.
«تو! مساوی هست با... تو!»
جونگکوک هم متقابلاً ایستاد. سمت پسر کتابفروش قدم برداشت و دستش رو روی سرشانهاش گذاشت.
«نمیدونم علت استفادهام از اون قدرت چی میتونه باشه؛ أمّا حتم دارم منطق محکمی راجع بهش وجود داره؛ ما... مواظب تهیونگ هستیم. الآن هم بهتره بریم به قصر. دستبند دلتنگیم داره روشن و خاموش میشه و این یعنی گُلِ ماهم، دلتنگه.»
***
صدای خندههای تهیونگ به شوخیهای پادشاه موقع شطرنجبازی، در سالن اصلی قصر پیچیده بود. جونگکوک بهمحض ورودش، سمت معشوقش رفت و دستش رو کشید تا بلند بشه. شانههاش رو از پشت گرفت و ازش خواست چشمهاش رو ببنده.
نامجون که پشت یکی از ستونها پنهان شده بود، برادرش رو تماشا میکرد که بهش نزدیک میشد.
بالأخره شاهزاده ایستاد و به معشوقش اجازه داد پلکهاش رو از هم فاصله بده.
بهمحض گشودن چشمهاش، برادرش رو دید! تپشهای قلب پسر کوچکتر مثل موجهای محکمی خودشون رو به صخرههای استخوانهای قفسهی سینهاش میکوبیدن و شادیشون، هر غمی رو غرق میکرد. دیدن نامجون براش مثل اعجاز بزرگی در تاریخ معاصر بود و حسّش در قالب کلمات، نمیگنجید. دستهاش رو روی لبهاش گذاشته بود و هرلحظه امکان داشت به گریه بیفته أمّا جونگکوک کنار گوشش زمزمه کرد:
«فقط کافیه شبِ شیشهای چشمهات رو بشکنی و ازش، یک ماهپاره روی ماهِ صورتت بیفته تا تمام پنجرهها رو بشکنم کریستال!»
این منصفانه نبود که حتّی تهدیدش هم با محبّت باشه و وقتی تردید تهیونگ رو برای در آغوش گرفتن نامجون دید، دستش رو پشت کمرش گذاشت و سمت برادرش هدایتش کرد.
تهیونگ، بهطرفش رفت و این نامجون بود که قدمهای بلندتری با بیصبری برداشت. برادرش رو در آغوش گرفت و حصار دستهاش بهقدری محکم بودن که پیراهنهاشون به عطر هم آغشته بشن. اسم و رسم تهیونگ برای همه، شکوفه و بهار بود که زمستان و خزان رو به جنگ میطلبید و به نا بودی میرساند.
پسر آلفا چشمهاش رو بست. نفس عمیقی از عطر شکوفههای لیموی برادرش کشید و امگا رو از خودش فاصله داد.
«تو این جایی ته... این جایی... روبهروم!»
تماشای تهیونگ خوشحال، زیباترین استفادهی جونگکوک از چشمهاش بود و شاهزاده نمیدونست چطور تونسته تا اونلحظه، چنین لذّتی رو از نگاه خودش بگیره! پس از اینکه دو پسر از آغوش هم جدا شدن، گرگ سرخ پنجم نزدیک رفت و گونهی معشوقش رو بوسید. به ساعتش نگاهی انداخت و تظاهر کرد کاری برای انجام داره؛ درحالیکه فقط میخواست دو برادر رو تنها بگذاره؛ پس دیدگان تهیونگی که با قدردانی بهش نگاه میکرد رو بوسید تا بهش یادآور بشه به کلمات نیازی نیست و نامجون رومخاطب قرارداد.
«مواظبِ کریستالِ من باش کیم نامجونشی. باید جایی برم و زود برمیگردم.»
این رو گفت و با قدمهایی بلند، ازشون فاصله گرفت. سنگِ قلبی که به دامِ تورِ نورِ عشق معشوقش افتاده بود، در برابر اون پادشاه ماه، جنس ابریشم میگرفت؛ ابریشمی لطیف و لایقِ لمسِ کریستال!
دقایقی از تنهاموندن دو پسر میگذشت. تهیونگ، حس بیقراری داشت از نبود جونگکوکی که یکباره تنهاش گذاشت؛ أمّا دستهای برادرش رو هم حتّی یک لحظه رها نکرده بود. صدای نامجون حواسش رو از ارتعاش دستهاش پرت کرد و به پسر آلفا چشم دوخت.
«ته... بهاندازهی تکتک روزهایی که ازت دور بودم، یک بذر دلتنگی توی وجودم کاشته شد و الآن، به تمام تیغهایی که ازشون رویید، تیشه زدی. تو، همیشه و همهجا با خودت بهار میبری.»
به شاهزادهاش قول داده بود گریه نکنه؛ پس دو دستش رو بالا برد و ده انگشتش رو مقابل صورت نامجون گرفت. سیب گلوش جابهجا شد و لبش رو گزید.
«اینقدر هیونگ... اینقدر دلم برات تنگ شده بود؛ بهاندازهی زمانیکه بیشترین عددی که میتونستم بشمارم، همین ده تا بودن.»
دست نامجون رومحکمتر فشرد تا مبادا باز هم ازش جدا بشه و ادامه داد:
«چرا هیونگ؟ چرا بینِ ناکجاآبادِ دلتنگی، تنهام گذاشتی جوری که بهنظر میرسید نه فقط گم شدم، که حتّی اگه مسیر رو هم پیدا کنم، بهقدری بیپایانه که نمیتونم ازش برگردم؟!»
نامجونی که حسّاسیّتهای شاهزاده رو میدونست، بدون قصدی برای سوءاستفاده از نبودش، کنار برادرش نشست و شانههاش رو گرفت.
«هزاران توضیح بهت بدهکارم؛ أمّا این بهتر نبود؟ شاهزاده بههیچوجه شخصیتی غیرمنطقی نداره؛ ازم نفرت داشت برای اینکه گمان میکرد حسّی فراتر از برادر به تو دارم و من هم ازش متنفّر بودم چون فکر میکردم در گذشته، تو رو طعمهای قرارداده تا بهجای اون، به قتل برسی؛ درحالیکه تو با مِیل خودت زمانیکه حتّی جونگکوک کنارت نبود و متوجّه شدی که خطر تهدیدش میکنه، وانمود کردی شاهزاده هستی و بهخاطرش جانت رو از دست دادی... الآن که میبینی! خودش حتّی جت شخصیش رو برای اومدنم فرستاد.»
تهیونگی که عشق زیبای معشوقش بهش یادآوری شده بود، نفسِ آسودهای کشید و شیفتهترین لبخندش رو روی لبهاش نشوند.
«حس میکنم چیزی برای تجربهکردن نمونده و آمادهام که بمیرم!»
با بهمیاناومدن اسم جونگکوک، سرش رو پایین انداخت و لبخند زد. از شدّت عشق به اون کلمه باید میخندید؟ یا باید گریه میکرد؟ نمیدونست! فقط دستبند دلتنگی دور مُچش رو لمس کرد تا به معشوقش یادآور بشه درهرحال، لحظهای بییادِ اون، نمیگذره. مثل مخلوقِ باایمانی که یک ثانیه هم ذکر معبودش رو از یاد نمیبره.
***
شاهزادهای که از أوّل هم کاری جدّی نداشت، توی ماشین نشسته و پلکهاش رو فروبسته بود. بیقراری میکرد برای شعرهای ننوشتهاش و بیقرارتر بود برای نخوندن غزلهای عاشقانهای که دیوانِ اشعار نگاهِ معشوقش مثل کتابی جادویی که تکرار، بین خطوطش راه نداشت، هربار به گوشِ دو دیدهی جونگکوک میرسوند.
در ستایش دلرباییهای یکبهیک بیتهای دیوان شبِ شیشهای چشمهای معشوقش، صدای قلبش رو مرور کرد.
«این شاهزاده را چهکار با فرقهها و حزبها؟! طریقهی سیاست من را احساس نهفته در شب شیشهای و سیاه دیدگان توست که تعیین میکند! تدوینگرِ مادهبهمادهی کتاب قانون حکومتم، عشق و پیشوای این حکومت، چشم استبدادگر تو است!»
پس از دیدن فروشگاهی، از رانندهاش خواست بایسته و یونهو به دستور جونگکوک، بیرون از ماشین فقط منتظرش موند.
باورودش به فروشگاه، لبخندی روی لبهاش نقش نگاشت و شالگردنش رو بالاتر کشید تا چهرهاش قابلشناسایی نباشه. معشوقش رو به یاد آورد و علامت ورود ممنوع، ابتدای تمام راههایی قرارگرفت که به فکری جز محبوبِ پریزادش ختم میشدن.
به گیرهها نگاهی انداخت، تصویرِ زرکوبشدهی دلدارش، روی دیوارهای قلبش پررنگتر بهنظر رسید و به ضربانهای قلبش تپشی داد که قبلتر اگر راجع بهش به شاهزاده میگفتن، مثل شایعهای که رسوایی میپراکند، تکذیبش میکرد؛ أمّا حالا از اقرار به واقعیّتداشتنش ذرّهای نمیترسید! عشق به آفتابگردانش رو بهمثابه آبروی قلبش میدونست.
با فرومون بیش از حدّ سِدر و زنبق، حدس زد کسی که صدای قدمهاش رو پشت سرش شنید، باید امگایی باشه که دوران هیتش رو میگذرونه.
دختر امگا با ترس از مردی که حتّی از پشت سر هم هیبت آلفابودنش رو میشد تشخیص داد، شانههاش رو جمع کرد و با صوتی مرتعش، خوشآمد گفت.
«خوش اومدید آقا. میتونم کمکی کنم؟ چه أقلامی میخواستید؟»
بدون اینکه تحت تأثیر فرومونش قرارگرفته باشه، نگاهش رو اطراف فروشگاه نسبتا بزرگ گردوند و فاصلهاش رو با امگا حفظ کرد تا با نزدیکشدن بهش، موجب ترسش نشه.
«چند گیرهِ سادهی مو و کش.»
دختر با دیدن رفتار آلفای مقابلش راحتتر از پیش، سمت قفسهی گیرههای ساده رفت و بعد از برداشتنشون اونها رو روی پیشخوان گذاشت.
«ساده فقط اینها رو داریم.»
جونگکوک نگاه دقیقی بهشون انداخت؛ داشت مهمترین کار جهان رو در اونلحظه انجام میداد؛ خرید گیرهای که بین موهای معشوقش جا خوش میکرد.
«سادهتر و سیاه. اِمانو... معشوقِ من، یک بانو نیستن و به مردانهبودن گیره، قطعبهیقین أهمّیّت میدن.»
مرد بتایی که صاحب فروشگاه بود، همزمان با این گفتهی جونگکوک، وارد شد. نیشخند تمسخرآمیزی زد و موقع گذر از کنار دختر، با بیقیدی مخاطب قرارش داد:
«بوی فرومونهات خریدارهای امروز رو فراری داده!»
امگا با شرم سرش رو پایین انداخت و پیش از پاسخ به صاحب فروشگاه، گیرههای ساده و کشهای سیاه و باریک رو مقابل شاهزاده قرار داد. مرد بتا خندهی صداداری کرد و موهای دختر رو از پشت کشید. به مجازات بیپاسخموندنش، دستش رو بالا برد تا سیلی محکمی به امگا بزنه أمّا مچ دستش بین انگشتهای جونگکوک محبوس شد.
«هی! چهغلطی میکنی؟! فقط خرید کن و از فروشگاه برو بیرون! رفتار من با کارگرم ارتباطی به دیگران نداره.»
جونگکوک به دختر اشاره کرد ازشون فاصله بگیره أمّا دست مرد هنوز هم بین انگشتهاش فشرده میشد.
«اگر شاهزاده باشم، بیش از هرکسی به من مربوطه که با امگاهام چه رفتاری میشه!»
صاحب فروشگاه سرش رو با تمسخر به طرفین حرکت داد و با جملهی بعدش، تنِ تحمّلِ جونگکوک رو بهقدری فشرد که به منتهای خودش رسوندش.
«پس... من هم برادر شاهزاده هستم! خدای من! حتّی مست هم نیستی. تو فقط یک آشغال همجنسبازی!»
یونهو که از پشت ویترین، اتّفاقات رو دید، خودش رو به فروشگاه رسوند و درحالیکه نفسنفس میزد، تقریباً فریاد کشید. تا اونلحظه هم به احترام دستور شاهزاده سکوت کرده بود.
«سرورم!»
به مرد بتا نزدیک شد أمّا وقتی مچ دستش رو گرفتار انگشتهای جونگکوک دید، فقط دستهاش رو با خشم از توهین به معشوقش مشت کرد و مرد رو مخاطب قرارداد:
«احمق! ادب رو توی سطل زبالهی شخصیتت مچاله کردی؟! به سرورم ادای احترام کن!»
شاهزاده با نگاهی که سیراب از خشم که برای وحشتانداختن به وجود مرد بتا کافی بود، زهرِ عصبانیّتش رو به اعضای بدنش منتقل کرد و بدون اینکه حتّی فشاری به مچ دستهای صاحب فروشگاه بده، صدای دررفتن استخوانش رو شنید. با اُبهّت أمّا همراه با آرامش و متانت همیشگیاش سمت دختر رفت تا جعبهی گیرهها و کشها رو ازش بگیره و درحالیکه رمز کارت اعتباریاش رو بهش میگفت، بتا رو مخاطب قرارداد:
«توهین بزرگی بود که من رو همخانوادهی خودت دونستی؛ أمّا وقیحانهتر از اون، رفتارت با انسانی بیگناه بود!»
نگاهی به فروشگاه انداخت و ادامه داد:
«پیش از این که فروشگاهت بسته، اجناست به انبار عمومی سپرده و به مزایده گذاشته بشه بدون اینکه سهمی از درآمد فروششون ببری، برای اقرار به جرمِ توهین و پرداخت خسارت به این دوشیزه، اقدام کن.»
بعد از اتمام جملهاش به دختر امگا نگاه کرد. دیر وقت بود و امگایی که دوران هیتش رو میگذروند، قطعاً أمنیّت نداشت؛ پس از یکی از محافظها میخواست که اون رو برسونه.
«دیروقته. یکی از محافظها رو همراهتون میفرستم تا به سلامت به خونه برسید. شمارهتون رو به محافظم بدید تا شغل جدید و أمنتری براتون درنظر بگیرن. من شخصاً پیگیریش میکنم.»
و ألبتّه که دختر چندینبار تعظیم کرد و غبطه خورد به پسری که معشوق شاهزاده بود...
***
نامجون در اتاق مهمانی که بهش اختصاص داده شده بود استراحت میکرد و تهیونگ، نگران از برنگشتن جونگکوک، پایین پلّهها و مقابل در ورودی درحالیکه کت شاهزاده رو به تن داشت تا دلتنگیاش رو تسکین بده، قدم میزد.
با شنیدن صدای ماشین، سرش رو بلند کرد و سمتش دوید. میدونست قوانین آلفاش رو زیر پا گذاشته که بدون شیوان و تنها، به محوطهی قصر اومده، أمّا ألبتّه که أهمّیّتی نمیداد! جونگکوک بعد از دیدنش و متوجّهشدن اینکه تنها اومده بود، اخمی کرد و بازوی معشوقش رو گرفت.
«بهت چی گفته بودم تهیونگ؟!»
غیبتِ جونگکوک در لحظاتش، نقش شروعِ بیرحمانهترین بیمهریهای ساعتها رو براش داشت. کریستالِ شاهزاده، شکننده بود در برابر بیعاطفگی دقایقی که به ریشهی تپشهای قلبش، با یادآوریِ نبود خدای قلبش، تبر میزدن و هر ضربانش درد دلتنگی رو براش در پِی داشت.
«من که جایی نرفتم! فقط از طبقهی بالا...»
جملهاش به اتمام نرسیده بود که لحن سرکوبگر شاهزاده سلّولهای شنواییش رو به اسارت گرفت.
«تهیونگ!»
با هشدار شاهزاده، سکوت کرد. متاسفمی زیر لب گفت و دنبال جونگکوک، کشیده شد درحالیکه داشت باز هم سرزنشش میکرد.
«لباسهای کافی نپوشیدی. باید برگردیم.»
دلتنگی، ماری شده بود چنبرهزده اطراف قلبش که با هر تپش، به زندهموندنش بدون جونگکوک، نیش میزد و کمی از زهرش رو به وجودش میریخت. دستش رو از دست شاهزاده بیرون کشید و وادارش کرد بایسته.
«لباس نداشتم.»
این رو گفت و با لجبازی، دستبهسینه ایستاد. وقتی اخم جونگکوک رو دید، متوجّه شد وقت سرکشی نیست و با انگشت اشارهاش گره بین دو ابروی جونگکوک رو باز کرد؛ پس اعتراضش به گرگ سرخش ابراز کرد.
«بهم اخم نکن!»
با لحنی رنجیده، گفت و ادامه داد:
«لباسهام سر جای خودشون نبودن. وقتی تو نیستی اوضاعم همینه! نه من سرجای خودم هستم توی بغل تو، نه هیچچیز دیگهای سرجای خودشه. اصلاً همهچیز چهأهمّیّتی داره؟! میتونن گم بشن، نباشن و کیه که أهمّیّت بده؟! ولی من سر جای خودم نیستم! من توی بغل تو نیستم! من...»
شاهزاده در آغوش خودش بهش پناه داد و سقف غمهای دلدارِ پریزادش باوجود أمنیّت سایهی معبود محبوبش، فروریخت. لهجهی اجزای وجود جونگکوک در برابر معشوقش، فقط از تبارِ نوازش بود. با بوسهای روی موهاش، تکّهمحبّتی به ابریشمهای سیاهش گرهزد و رز سفیدش رو بین بازوهاش فشرد. قطعاً خطاب به تندیسِ کریستالی پادشاه ماهش مینوشت:
«کاش چشمانم شاعر بودند تا ماهِ چهرهات را همچون غزلی پیکرهدار، بر صفحهی مردمکهایم میسرودند و قاب میگرفتتد. آنگاه، دیدگانم، کتابِ شعری از اَبیاتِ مُجَسّم با مضمونِ ' تو ' میشدند و نام دیوانِ اشعارم را ' آینهی زیبای بهشتیرو ' میگذاشتم!»
فعلاً باید از معشوقش دلجویی میکرد.
«تو، چهارفصلِ سرزمین عشق هستی اِما. دلخوریت، زمستان و غمت پاییزه. شادیهات، بهار و گرمای حضورت، تابستان. نمیخوام قلبم زیر سرمای دانههای برفِ کلمات رنجیدهات دفن بشه عالیجنابِ من.»
انگشتهاش با التهاب و ارتعاش، روی گونهی سرد امگاش لغزیدن و با صدای آرامی ادامه داد:
«من واقعاً فراموش نکردم نخهای بلوری که بافتهای شکنندهی قلبِ کریستالم رو به هم دوختن، با تلنگری از هم میپاشن. فقط ترسیدم وقتی پادشاه ماهم از راهروهای سیاهِ آسمان میگذره، ستارهها به روشناییش حسادت و گرد طلایی که رد پاهاش به جا میگذاره رو دنبال کنن تا بهش صدمه بزنن.»
به پسر کوچکتر نزدیک شد. نگاهش رو بین دریای سیاه چشمهاش که تصویر ماه رو با روشناییشون منعکس میکردن، چرخوند. مردمکهاش غرقِ عمقش شده و از نفس افتاده بودن. بازدم گرمش روی پوست تهیونگ پخش شد و زمزمه کرد:
«این گرگ سرخ نمیخواست جاندرمانش رو بیقرار کنه ماهِ نیلی.»
دلش میخواست با لبهاش، تمام مدار تن تهیونگ رو به نوازشِ بوسه بگیره و آیههای عشق رو با یکبهیک لمسهاش روی پوست عشقش حک کنه تا آیین پرستش رو بهجا آوردهباشه.
تمنّای بوسه، داشت روی لبهای پسر امگا هم سنگینی میکرد و باید لبش رو روی لبهای آلفاش میگذاشت تا از بارِ خواستهاش کم کنه.
پس از بوسهای کوتاه أمّا عمیق، فاصله گرفتن و جونگکوک به گیرههای درون جیبهاش فکر میکرد که وقتش هست اون ها رو به رز سفیدش بده یا نه؟!
«فرومونت غلیظتر شده آرورا.»
لبهاش روی گردن شاهزاده، بهخاطر مستی از شراب جاری در مویرگهاش، تلوتلو میخوردن و گویا رایحهای آغشته به شراب، از نفس آلفاش به ریههای تهیونگ راه پیدا میکرد. بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، روی پوست شاهزاده، لب زد:
«این... این لقب جدید بود؟!»
جونگکوکی که نزدیکشدن معشوقش به دوران هیتش رو حس میکرد، بدون مخالفتی، فقط سرش رو بالاتر گرفت تا فضای بیشتری بهش بده.
«اینطور نیست؟ وقتی به آغوش میگیرمت، شبیه آسمان سیاهِ شب هستم و تو... نورهای رنگیِ شفقِ قطبی.»
تهیونگ میخواست جواب بده «هربار که میبینمت، توقّع هزار تماشا رو از یک نگاه دارم! زیادهخواه نیستم مانیا... زیباییِ تو، نقص و کم بود دو چشمم رو به رخم میکشه.» أمّا بعد از بوسهی نهاییاش به گردن جونگکوک، لب زد:
«تو هم زیبا هستی هرموسو.»
شاهزاده قصد شکستهنفسی نداشت! صرفاً حقیقت رو به لب، جاری کرد.
«حتّی اگر اینطور باشه، تو سبب زیباتر به چشماومدنم میشی آرورا.»
پس از گفتن جملهاش، گیره رو از جیب کتش بیرون کشید و گوشهای از موهای معشوقش رو بین انگشتهاش گرفت. قلبش پابهپای هربار ارتعاش دانهبهدانهی تار موهای تهیونگ بین دستهای نسیم، میلرزید و بهش یادآور میشد حتّی تاری از جمعیت شهر ابریشم موهای معشوقش رو چقدر دوست داره.
شاهزاده حسادت میکرد به گیرهای که میان حریر سیاه موهای معشوقش جا گرفت؛ اون، حسادت میکرد به هرچیزی که فقط قصد گذر از سمتوسوی گلبرگهای آفتابگردانش رو داشت! حتّی به نسیمی که رهگذر شهر ابریشم موهاش میشد. اون زیبا بود؛ حتّی زیباتر از تندیسی بلورین از ماه! و شاهزاده نمیخواست سهم چشمهاش از دلربایی اله عشقش رو با کسی قسمت کنه.
«موهات از گُلِ پنبه هم نرمتر هستن آرورای من!»
تهیونگ دستهای خدای قلبش رو بوسید. بینیاش رو میان موهای شاهزاده فروبرد أمّا عطر شامپوی لیمویی که معشوقش بهخاطر اون استفاده میکرد، نفسهاش رو بین تارهای مجعّد ابریشمهای سیاه آلفاش، بُرید و با صدایی گرفته پرسید:
«فقط برای خریدن اینها رفته بودی و خودت رو به خطر انداختی با بیرونرفتن؟»
میخواست فقط چشمهاش رو ببنده و یکبهیک سلولهاش رو به امواج آرام صدای جونگکوک بسپاره تا کمکم با تمام وجودش غرق دریای معشوقش بشه؛ کلماتِ بیجان، وقتی روی لبهای آلفاش جاری میشدن، شکوفه میزدن و رنگ زندگی میگرفتن.
شاهزاده انگشتهاش رو بین موهای معشوقش حرکت داد. زیبایی حلقههای موهای تهیونگ، باید شعر میشد؛ أمّا گنجاندنشون بین قالبها و ردیف و قافیه، محدودشون میکرد. اصلاً باید بدون هیچ قید و بندی به قواعد اشعار، فقط میسرودشون... عاشقانه و بیپایانژ خرید چند گیره که چیزی نبود.
***
صبح روز بعد، با صدای ذوقزدهی جونگکوک از خواب بیدار شد. شاهزاده بهش اجازه نداد بیرون رو نگاه کنه و وادارش کرد لباسهایی گرم بپوشه. حالا،گ درست نیم ساعت پس از بیدارشدنش، میان باغ مخفیِ ملکه ایستاده بود و با شوقِ دیدنِ أوّلینبرف کنار خدای قلبش، لبخندی واقعی به لب داشت.
شاهزاده، تهیونگ رو سمت خودش برگردوند و شانههاش رو گرفت. باید شوقش به چشمهای شاد معشوقش رو نشون میداد.
«چشمهات ' پَریخانه ' است استرلا.»
دیدگان معشوقش رو به خانهی فرشتههای کوچک و شیشهایبال تشبیه کرد و ادامه داد:
«پَریهای ساکنِ دیدههات، هربار، قلم دستِ احساساتم میدن که برای نگاهت شعر بشن و تسلیمم در برابر گَردِ طلاییِ جادویی که به قلبم میپاشن.»
شادی، به چشمهاش وسعت داده بود و شاهزاده نمیتونست در اونلحظه، دو پَریخانهی بلورین معشوقش رو نبوسه. با ملایمتی که نشان از لطافتش در برابر کریستالش داشت، شانههاش رو گرفت. سمت خودش برش گردوند و خطوط گوشهی چشمهاش که نقّاشیِ خندههاش بودن رو بوسید. شستش رو نوازشوار روی ردّشون کشید و لبهاش رو نزدیک به دو دیدهی محبوبِ پریزادهاش برد.
پلکهای رز سفیدش بسته شدن و یقهِ کت خدای قلبش رو بین مشتش گرفت. صدای فشردهشدن برفِ زیرِ قدمهای جونگکوک به گوش رسیدن و فاصلهی میانشون از بین رفت.
لبهای شاهزاده، مویرگهای روی پلکهای فرشتهی شیشهایبالش رو ذوب میکردن، چند دانهی سفید برفِ نشسته روی مژههای سیاهش، بین گرمای خطوط لبهای شاهزاده ناپدید شدن و معبود محبوبش پس از چند بوسهی متوالی ازش فاصله گرفت.
«دریای نورم رو بوسیدم کریستال.»
به نوازش خطوط کنار دو دریای نورش ادامه داد و روی لبهای اله عشقش زمزمه کرد:
«رُزخندههات، زیباترین نقّاشی رو اطراف دو قصرِ پَریِ چشمهات میکشن؛ قلمشون از جنس رُزه و رنگش همتای نور...»
سکوتِ باغ، خبر از خوابِ طبیعت باوجود پوستینِ برف میداد و خورشید، کنج آسمان فرورفته بود تا مبادا با بیاحتیاطیِ سروصدای بازیگوشی یکی از پرتوهاش، بیدارشون کنه. زمین، محبوب دور أمّا اَزَلیاش، با پوششی سفید و زیبا به چنان رویایی فرورفته بود که خورشید شرم داشت از بیدارکردنش. تهیونگ زمزمهوار گفت:
«شما هم اگر بدونید که من با خندهتون شروع میشم، هر لحظه بهم تولّدی دوباره هدیه میدید سرورم؟!»
ألبتّه که این کار رو میکرد؛ أمّا اینبار، شرط داشت! دانههای برف، بهآرامی تنِ برگها رو میبوسیدن و ردّ بوسههای سفیدشون رو به جا میگذاشتن. خیّاطِ آسمان، لباسی از جنس برف، برای زمین بافته بود و حالا زمین با سفیدترین پوشش، از کائنات دل میبُرد.
شاهزاده سرانگشتهاش رو باوجود ارتعاشی که بهخاطر ترس از لمس مژههای کریستالش داشتن، به مژههاش نزدیک و اون تارهای ظریف و سیاه رو لمس کرد. تهیونگ دلیل احتیاط خدای قلبش رو نمیدونست وقتیکه بهنظرش معشوقش درهرحال، أمنترین پناهگاه جهان بود.
پسر آلفا در سکوت فقط به محبوبش چشم دوخت و شالگردنش رو با سرانگشتهاش پایین کشید. میل به بوسیدن لبهاش داشت؛ لبهایی که حرفهای ساده رو به شعر تبدیل میکردن و خدای جداگانهای بودن که آئین پرستششون، بوسههایی بیشمار میطلبید.
«لبهات برای همین خلقشدن عالیجنابِ شیرین من! برای خندیدن...»
گوشهی لب معشوقش رو بوسید، شیرینیِ روزش رو از اون کنجِ سرخرنگ، به واسطهی بوسهاش برداشت و ادامه داد:
«و بوسیدن.»
سفیدی برف، بین ظلمت شهر سیاه ابریشم موهای معشوقش خودنمایی میکرد؛ أمّا اله عشقش بالاتر بود از تمام سفیدیها؛ بهقدری که مردمکهای شاهزاده، به دلبریهای دانههای برف، ذرّهای روی خوش نشون ندادن و زمزمه کرد:
«و گفتنِ دوستتدارمی که تابهحال، گرگ سرخت بین شیرینزبانیهات، اون رو نشنیده!»
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست جون...