بعد یه ساعت آرومتر شدم
لیزا برام شیر گرم کرد گرفت سمتم...
لیزا : بیا اینو بخور
ازش گرفتم بردم طرف دهنم اما بوش حالمو بهم زد بوی شیر فاسدو گندیده میداد...
سابرینا : اههه لیزا یا تاریخ شیرو نگاه کردی
هوسوک : من نگاه کردم چرا مگه چشه ؟
شیر و از دستم گرفتو ی قلوپ خورد
هوسوک : این که سالمه
سابرینا : نمی تونم بخورمش بوی خیلی بدی میده
جین : تو خیلی عجیب شدی یالا بگو ببینم پیش اون پسره جونگ کوک چه اتفاقی افتاد واست
باچشم اشاره کردم سمت هوسوک و لیزا یعنی نمیخوام اونا چیزی بفهمن
جین : الکی چشمو ابرو نیا هوسوک و لیزا همه چیو میدونن براشون تعریف کردم
با تعجب نگاهشون کردم
هوسوک : پابو دیدی گفتم این کارا عاقبت نداره...
لیزا : بگو ببینم اون عجوزه چه بلایی سرت اورده؟
سرمو انداختم پایین
سابرینا : جونگ کوک گفت چشمه..چشم سومم باز شده
سه تایی داد زدن:چییییییییییییییی؟؟
یک هفته بعد
خسته بودم از این زندگی لعنتی بیشتر وقتمو می خوابیدم تا زمان بگذره... شاید فکرمی کردم با گذشت زمان همه چی درست میشه اما خیلی زود فهمیدم اشتباه می کردم...
عقربه ساعت 10 شبو نشون میداد تو ختتم مثل همیشه دراز کشیده بودم...
صدای جیغ مامان اومد دوییدم از اتاق بیرون...
مامان : بچم...بچم
با بابا به مست پشت بوم دویدن منم پشتشون رفتم از فکری که به ذهنم خطور کرد بدنم یخ زد همه رفتیم بالا پشته بوم
با شوک به صحنه روبروم نگاه کردم رونا لبه ی پشته بوم ایستاده بود
سابرینا : رونااااااا
برگشت سمتم
صدام می لرزید سابرینا : رونایا... داری چیکار میکنی
رونا : اینکارو بخاطر تو می کنم سابرینا اونا ازم خواستن اگه من نرم تو رو میبرن من نمیخوام تو بری
قطره اشکی از چشماش افتاد
سابرینا : منو ببخش من ازت خوب مراقبت نکردم منو ببخش
بابا: رونا بیا پایین خواهش می کنم این چه کار یه بیا پایین باهم حرف میزنیم
بغضم شکست...
با چشمایی که سیل اشکام نمیزاشت رونا خوب ببینم بهش خیره شده بودم
سابرینا : رویاناااا خواهش می کنم
رونا : قول بده همیشه بخندی
بهم لبخندی زد
عقبکی رفت
رو دوتا زانوهام افتادم
هیچی حس نمیکردم
فقط تار یکی بود
و قلبی که هیچوقت گرم نشد
این تاوان اشتباهم بود...
Jin pov
مزه گس خون تو دهنش پخش شد انقدر ناخوناشو جویده بود که رسیده بود به گوشتش گوشه اتاق کز کرده بود از بیرون خبری نداشت کسی هم سراغشو نگرفته بود
دو روز بود که از کنج اتاق تکون نخورده بود میرتسید بیاد بیرونو یکی بهش بگه اینا کابوس نیست واقعیته واقعیتی که مقصر اصلیش خودتی هنوزم صدای رونا تو گوشش زنگ می خورد دوباره صحنه های وحشتناک اون روز مثل یه فیلم از
جلو ی چشماش گذشت
افتادن رونا
افتادن رو ی زانوهاش
درد شدید قفسه سینش
دویدن به سمت کوچه
و دیدن جسم بی جونش که توی خون غرق شده بود
هنوزم لباسی تنش بود که خون رونا روش بود نفساش سخت شده بودن چشماش تار میدید چنگ زد به یقه لباسش بدنش دیگه هیچ توانی نداشت سرشو گذاشت روی زمین
شاید این آخرش بود شاید داشت از این جهنم نجات پیدا میکرد
در اتاق باز شد نور به چشمش برخورد کرد کسی به طرفش میومد
هوسوک : چه بلایی سر خودت اوردی؟
صدای هوسوک بود
هوسوک : سابری بلند شو باید از اینجا بریم
بالای تختش ایستاده بودم این سابریناست باورم نمیشه چقدر لاغر شده زیر چشماش گود افتاده بود سرانگشتاش خونی بود با دیدنش توی این سرو وضع بغض به گلوم چنگ انداخت
پرستار توی سرمش چیزی تزریق کرد و رفت بیرون تارفت بیرون بغضم ترکید
نامجون : هی هی پسر چیزی نشده
صدای مونی بود همونطور که پشتم بهش بود با استین لباسم اشکامو پاک کردم...
جین : چطور میگی چیزی نشده رونا خودکشی کرده
گریم تبدیل به هق هق شده بود سینم می سوخت
(بچم جین چقدر ناراحت شده 🥲)
جین : چه طور رونا اون دختر معصومو دوست داشتنی تونست همچین کار ی بکنه
مونی نزدیکم شدو اروم منو تو آغوشش کشید سرمو گذاشت رو شونش و کنار گوشم زمزمه کرد
نامجون : همه چی درست میشه به من اعتماد کن
دستشو نوازش وار روی کمرم میکشید کم کم آرامش بهم تزریق شد...
Sabrina pov
چشمامو باز کردم نور اتاق خورد تو چشمم خواستم دستمو بگیرم جلوی چشمم که سوزشی حس کردم دستی رو دستم قرار گرفت
جین : دستتو تکون نده سوزن سرمت کنده میشه
به بالای سرم نگاه کردم جین بود
سابرینا : من کجام ؟
جین : بیمارستان
بعد از مکث طولانی ای گفت
جین : برای خواهرت متاسفم
سابرینا : چطوری فهمیدی؟
مونی : کوک بهم گفت که تو خطری
برگشتم سمت صدا کنار در به دیوار تکیه داده بودو دست به سینه بهم نگاه می کرد
ادامه داد : وسایلتو لیا جمع کرده برای چند وقت میای خونه ی ما نگران خانوادتم نباش اجازتو گرفته
لبخند تلخی زدم برام فرقی نداشت کجا میرم حداقل بهتر از این بود که پیش کسایی باشم که براشون اهمیتی ندارم...
لیزا اومد داخل اتاق
لیزا : دکتر مرخصش کرد میتونیم بریم☆☆☆
دیشب پارت گذاشتم ولی دلم خواست اینم امروز بزارم و چون دو روز دیگه امتحان دارم وقت نمیکردم بنویسم ... 💫🥲بگید شمام دلتون واسشون سوخت ؟؟
رونا خیلی گناه داشتقول میدم تا هفته بعدی اپش کنم پارت بعدو🫐
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...