'chapter 1'

51 6 11
                                    

روی چمنای پارک نشسته بودم و به بازی بچه ها نگاه میکردم
"مامان مامان توپم افتاد تو آب"
توجهم به پسری جلب شد که لب حوض بزرگ وسط پارک وایستاده بود و توپش افتاده بود توی آب تقریبا نزدیکای فواره مادر و پدرشم گرم حرف زدن بودن و بهش توجه نمیکردن...
پسر با بغض و ناراحتی به توپش نگاه میکرد،  اروم رفتم سمت حوض پامو گذاشتم توی آب و رفتم نزدیک توپ...
خیلی آروم با دستم هدایتش کردم سمت
پسره؛ پسره با خوشحالی به توپش نگاه میکرد...
تا رسید نزدیکش برش داشت و دوید مست مادر و پدرش
"مامان بابا توپم خودبه خود اومد سمتم"
مامانش با خوشحالی بهش نگاه کرد:
"حتما باد زدتش"
یه لبخند زدمو از حوض اومدم بیرون

دنیل : مهربون بودن بهت نمیاد سانا
برگشتم سمتش...
به درخت تکیه داده بود و دست به سینه با همون اخم همیشگیش و چشم های سبز وحشیش بهم نگاه میکرد جوابشو ندادم و رومو ازش برگردوندم...اومد سمتم
دنیل : چرا اینجایی؟
سانا : دنیل این چیزا به تو ربطی نداره
دنیل : باید برگردیم،هل دوست نداره تو زیاد به اینجور جاها بیایی
و سریع غیب شد..
با کلافگی پامو روی زمین کوبیدمو منم چشمامو بستم و برزخ رو توی ذهنم تجسم
کردم
چشم‌هام رو باز کردم...توی برزخ بودم
اروم به سمت قلعه هل قدم برداشتم...
ارواح با هاله های سبز رنگ از کنارم رد میشدن بدون

اینکه منو ببیین..
این قانون اینجا بود، معمولا ارواحی به اینجا میان که به مرگ فجیعی مرده باشن مثل
خودکشی یا مرگ توسط موجودات بیگانه
به هر حال دلیل مردنشون چندان اهمیتی نداره اونا همیشه اینجا سرگردون میمونن
در بزرگ و کهنه قلعه رو حل دادم و از پله ها بالا رفتم...
به آخرین پله که رسیدم چشمم به دنیل افتاد به دیواره راهروی اونجا تکیه زده بود
دنبل : چه اصراریه این همه پله خرابو پوسیده رو بیای بالا وقتی میتونی از قدرتت استفاده کنی؟
سانا : میدونی تو درک نمیکنی انسان بودن چیز معرکه ایه اینکه میتونم بعضی از کارهای آدمارو انجام بدم رو دوست دارم
دنیل : ولی فایده ای نداره...نه تا وقتی که انسان نباشی
اینو گفتو به سمت در ورودی تالار هل رفت.
پوفی کردمو پشت سرش راه افتادم، دنیل درو حل داد و وارد شد
هل لب یکی از پنجره های بزرگ تالار نشسته بودو به بیرون نگاه میکرد
هل: تعداد ارواح روز به روز زیادتر و زیادتر میشه...
آدم ها دارن چه بلایی سر خودشون میارن!
سانا : خب همه دلایل خودشونو دارن

هل:"خودکشی؟"
سانا : میشه گفت دلیلش درده
هل: ولی هر چقدرم زنده بودن دردناک باشه خودکشی جز انتخابای اونا نیست
هل به سمت صندلی بزرگ تالار رفت و روی اون نشست...
رافی سریع به شکل گرگ درومد و سمت
هل رفت و کنار صندلیش نشست هل اروم دست استخونیش رو رو ی سر رافی کشید...
سانا : ای خود شیرین
من هنوز روبروش ایستاده بودم
هل: میتونی بری سانا
دست راستم رو روی قلبم گذاشتم و یکم سرم رو اوردم پایین
سانا : بله بانوی من

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora