تصویر جونگ کوک تو ی شیشه مشکی تلوزیون منعکس شد...
به پشت سرم نگاه کردم اما کسی نبود...
دوباره به تلوزیون نگاه کردم
کوک : میخوای واقعا نخوابی؟
سابرینا : نظر بهتری داری
کوک : یادمه قبلا اونجارو دوست داشتی...ولی الان داری ازش فرار میکنی
سابرینا : حس خوبی نسبت هبش ندارم
کوک : نگو که ترسیدی؟
سابرینا : درسته حس میکنم این فقط خیالاتو خواب نیست من الان جونگ کوک رو کنارم دارم و تو بدون اینکه بخوام سروکلت پیدا میشع
کوک : درست حس میکنی...برزخ یه خواب نیست
با صدای باز شدن در رومو ازش گرفتم...هارا با یه لباسو شلوار گشاد که از همه طرف کش اومده بود
در حالی که داشت سرشو میخاروند از در اتاق بیرون اومد...
پاینین نصف لباسش تو شلوارش بودو بقیش آویزون بود...
خندم گرفتخوابالود رفت تو آشپزخونه حتی منو ندید
سابرینا : هی جونور
یهو با چشمای درشت برگشت مستم
هارا : سابریناااااااا
اومد سمتمو نشست کنارم
هارا : چه زود بیدار شدی
سابرینا : کی به کی میگه...تو خودت چرا انقدر زود بیدار شدی؟
هارا: من عادت دارم...بقیه کی بیدار میشن؟
سابرینا : لنگ ظهر
با تعجب برگشت مستم
سابرینا : نگران نباش به زورم شده بیدارشون میکنیم
هارا : چجوری؟
سابرینا : یه جور خاص
روبروی راه پله وسط سالن ایستادم
سابرینا : یک ... دو ... سه آماده؟
همزمان فریاد زدیم
"کمممممممممممممممک"
یکدفعه بچه ها همشون سرازیر شدن پایین...وای خدا قیافه ها دیدنی بود
هوسوک : چی شده؟
جیمین : حمله کردن؟
لیا : یاخدا زلزله
یونگی :کجا آتیش گرفته؟
جین : یا خدا حالا چیکار کنیم
منو هارا از خنده کف سالن پهن شدیم...
با دیدن ما همه به خودشون اومدن و فهمیدن داستان چی بوده
ته : یااااااااااااا بیون سابریناااااااا
افتاد دنبالم
ته : صبر کن دارم برات
همونطور که از دستش فرار میکردم پشت جین سنگر گرفتم
سابرینا : بهتر نیست اول شلوار بپوشی بعد به حساب من برسی
همه با حرف من به پاییین تنه تهیونگ که یه شورت گل گلی نارجنی پوشیده بود نگاه کردن...
همه از خنده منفجر شدیم
تهیونگ در حالی که انگشتش رو تهدید وار تکون میداد گفت
ته : خودتو مرده فرض کن
با دو رفت طبقه بالا
لیزا در حالی که از خنده اشک از چشمش پایین میریخت گفت
لیزا : این چه کاری آخه آبروی عشقمو بردی
جیمین : خب به عشقت بگو موقع خواب شلوار بپوشه...اومدو واقعا زلزله اومد اینجوری میخواد بره تو کوچه
لیا : ای خدا از دست شماها
وسایل صبحانه رو با کمک هم چیدیم رو میز...تهیونگم اومد پایینو شروع کردیم به خوردن صبحانه
سابرینا : خیل خوب میخوام بعد صبحانه بریم تو ساحل برا تمرین و چندتا نکته هست که میخوام رعایت کنید...یک هیچوقت سر اسلحه هاتونو حتی به شوخی طرف هم نگیرید اشعه های این اسلحه ها آسیب جدی ای به بدن انسان وارد میکنه..دو سعی نکنید اونارو بررسی کنید چون اینا نادر هستن و من نمیدونم از کجا میشه یکی دیگشو پیدا کرد
اینو که میگفتم به ناجمون فوضول و البته تخريب گر نگاه میکردم
سابرینا : و سه اگه جایی به چیز عجیبی برخورد کردمی از تون میخوام پشت هم وایسید نه اینکه هرکدوم برید یه
گوشه وایسید برای خودتون چون فقط من میتونم اون موجوداتو ببینم واگه پخش و پلا بشینو اونا از پشت بهتون نزدیک بشن کارتون ساختس
نامجون : قوانین آسونیه
سابرینا : هنوز تموم نشده...چهار هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت برای این موجودات دل نسوزونین حتی اگه به زیباترین یا معصوم ترین شکل ممکن در نظرتون درومدن مخصوصا تو کیم سوکجین
جین من چرا مگه چیشده؟
سابرینا : هیچی فقط یه بار یه تیاناک گازت گرفتو نزدیک بود بکشتت
جین : چییی؟
یونگی : تیاناک دیگه چیه؟
هارا: خب اونا به شکل بچه های نوزاد انسان سر راه مسافرا میشینن و با گریه توجهشونو به خودشون جلب میکنن وقتی یکی بغلشون میکنه اونا به شکل اصلیشون که خیلی هم زشتو ترسناکه درمیان و با دندونای تیزشون که مثل دندونای کوسه است قربانیشونو می کشن
هوسوک : یاا خدا
جونگ کوک : سابرینا چشمات قرمزه...مطمعنی دیشب خوب خوابیدی؟
سابرینا : ا...آره فقط...خواب دیدم همین
جونگ کوک : همیشه انقدر خواب میبینی...تو جنگل خواب دیدیو یهو از خواب پریدی
سابرینا : نمیدونم...شاید چون ذهنم زیاد مشغوله...به هرحال اینا زیاد مهم نيست...اگه صبحونتونو خوردین شروع کنیم
همه شروع کردن به جمع کردن میز جز کوک که با تعجب و کنجکاوی نگام میکرد...
به جونگ کوک خیالی که پشت سرش ایستاده بودو دستشو روی شونش گذاشته بود نگاه کردم
جونگ کوک : اون میدونه تو داری دروغ میگی...پیش هرکی دروغ بگی پیش اون نمیتونی
برای اینکه جونگ کوک بیخیال بشه و اون همزادشم دست از چرتو پرت گفتن برداره بلندشدمو به بچه ها تو جمع کردن وسایل کمک کردم...
بعد به همه گفتم برن تو ساحل خودمم رفتم تو اتاقمو اسلحه هارو
برداشتمو برگشتم پیششون
سابرینا : اسلحه هاتونو بگیرید دستتون
همشون کاریو که گفتم کردن...جز لیا و نامجون بقیه تو گرفتن ایراد داشن
سابرینا : اگه سختتونه میتونید دودستی بگیرینش برخالف اندازه کوچیکش وزن سنگینی داره...خب حالا موقعیتامون موقع دفاع...ما معمولا تشکیل یه دایره میدادیم و من وسط قرار میگرفتم و چشمم به اطراف بود تا بتونم موجودات غی ارگانیکو ببینم همه دور من و پشت بهم وایمیستادید دایره خیلی مهمه به محض اینکه از گروه دور بشید کارتون تمومه حتی یک قدم داخل اسلحه ها گوی های مغناطیسی قدرتمندی هست که انرژیشونو از طبیعت میگیره پس نگران تموم شدنش نباشید خیلی خب حالا 300 تا دراز نشست
یونگی : چییی!
سابرینا : چی چی نداریم یالا شروع کن
همه رفته بودن توی اتاقاشون...منم پنجره ها درارو چک کردم همه قفل بودن ازجلو ی پنجره سالن غذا خوری رد میشدم که حس کردم یکی رو دیدم سریع برگشتم ولی کسی نبود اما مطمئن بودم یهسایه مشکی دیدم بیخیال رو ی مبل افتادمو سرمو کردم توگوشیم بعد که خسته شدم رفتم بالا و
شروع کردم به کتاب خوندن...
کتاب هایی راجب احضار روح برون فکری یا زندگی پس از
مرگ...
با اینکه همشون رو بارها خونده بودم ولی نمیتونستم ر یسک کنمو بخوابم اما باید انرژیمو ذخیره میکردم...
بلند شدمو رفتم پایین...تو نشیمن یه سری حرکات کششی اروم انجام دادم بعد چهار زانو نشستمو دستامو روی زانوهام گذاشتم به سمت بالا و انگشت اشاره و شستم رو بهم چسبوندم...
کمرموصاف کردمو چشمامو بستم...
مدام نفس عمیق میکشیدم و ذهنمو از هر چیزی خالی میکردم
یکم بهد پاشدم و شروع کردم با درست کردن صبحونه
نگاهی از بیرون آشپزخونه به ساعت انداختم...نزدیک هشت بود دستکشای ظرفشویی رو دراوردم و آروم رفتم بالا و به در اتاقا کوبیدم
سابرینا : زود بیدار شید
اومدم پایین هارا ساعت 6 پاشده بودو پای ایکس باکس بود
سابرینا : بسه دیگه چشمات درومد
هارا: الان تموم میشه
همه اومدن پاینن
جیمین : مامان شدن بهت میادا
ته : اره خیلی
سابرینا : خفه
پشت میزه صبحانه ای که چیده بودم نشستن
لیا : واو...سابرینا کی بیدار شدی که رسیدی اینارو آماده کنی
جونگ کوک : اون اصن نخوابیده
با اخم بهش نگاه کردم
سابرینا : جونگ کوککک
همه با تعجب بهم نگاه میکردن
یونگی میدونستم داری یه چیزیو ازمون مخفی میکنی
سابرینا : چیزی نیست که به شما مربوط باشه...یه مسئله شخصیه
جیمین : خودت گفتی ما یه گروهیم...تو گروه مسئله شخصی نداربم
سابرینا : این مسئله به گروه ربط نداره به خودم مربوطه
جونگ کوک : ما یه خانواده ایم نکنه اینطوری فکر نمیکنی
سابرینا : من اگه بخوابم دیگه بیدار نمیشم
همه با تعجب بهم نگاه میکردنو منم عصبی نفس میکشیدم
سابرینا : همینو میخواستید بدونید دیگه دلیل نخوابیدنم اینه من اگه بخوابم دیگه بیدار نمیشم
هارا : م...منظورت چیه؟
صندلیمو عقب کشیدمو پشتش نشستمو هبش تکیه دادم
سابرینا : تمام این مدت که شما زندگی عادیتونو داشتید من از به یاد آوردن اون روزا عذاب میکشیدم...
چندسال پیش متوجه شدم میتونم تو خواب به هر جا که دلم میخواد برم اتفاقی به جایی رفتم...برزخ...سرای مردگان...اونجا بهم آرامش میداد...تا اینکه به یه مشکل برخوردم...دیگه نمیتونم از
اونجا بیام بیرون... حسم بهمم میگه یه نیرویی اونجا منو میخواد نگه داره...تنها کاری که ازم برمیاد اینه که نخوابم تا بعد ببینم چی میشه
جین: ولی اینجوری هم میمیری
سابرینا : نرتس به این زودیا ولتون نمیکنم
نون تستی برداشتمو روش مربا مالیدمو گاز زدم...اما بچه ها چیزی نمیخوردن انگار هنوز تو شوک حرفام بودن...
با دهن پر گفتم
سابربنا : زود باشید صبحونتونو بخبورید کلی کار داریم
VOUS LISEZ
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...