"chapter 9"

147 27 34
                                    

به در اتاق رسیدم
آروم بازش کردم و داخل شدم
از چیزی که دیدم تعجب کردم
انتظار همچین چیزیو نداشتم
اون خیلی زیبا بود...
به حدی که نفس کشیدنو فراموش کردم
گوشه اتاق روی زمین نشسته بود دستاشو دور زانوهاش قفل کرده بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش چشماش بسته بود انگار خوابه
موهای لخت صورتیش که روی پیشونیش ریخته بود با پوست سفیدش تضاد جالبی داشت لب های خوش فرمی داشت گوشاش کشیده بود و از بالا شبیه مثلث بود
تعجب کردم
شبیه انسان ها نیست پس چیه
نمیدونم چقدر گذشته بود اما نمیتونستم از تماشا کردنش دست بردارم
یهو چشماشو باز کردو بهم خیره شد محو چشماش شدم درست نمیتونستم تشخیص بدم چه رنگیه انگار ترکیبی از رنگ های مختلف بود اما چیزی که بیشرت از همه تو چشم میومد بنفش بود
جونگ کوک لبخندی زدو گفت : سابرینایا منتظرت بودم
سابرینا : تو اسم منو از کجا میدونی ؟
جونگ کوک : من خیلی چیزا راجبت میدونم
به کنارش رو زمین اشاره کرد
کوک : بیا بشین اینجا
رفتمو چهارزانو کنارش نشستم
خیره شد تو صورتم اخمی کردو گفت
کوک : بالاخره کاره خودشو کرد
سابرینا : چی کی منظورت چیه
جونگ کوک : اون باز شده
سابرینا : چی ؟؟
کوک : اجنا
سابرینا : اجنا دیگه چیه؟؟
کوک : چشم سومت
قلبم وایساد دستامو گرفتم جلومو تکون دادم
سابرینا : نه..نه..همچنين چیزی ممکن نیست
جونگ کوک دستشو اورد بالا و با انگشتش به پیشونیم ضربه زد  سرمو عقب کشیدمو پیشونیمو گرفتم احساس سوزش شدیدی می کردم
سابرینا : آخ میسوزه
کوک : دیدی...الان من بهش ضربه زدم واسه همین احساس سوزش میکنی
سابرینا : حالا باید چیکار کنم ؟
کوک : هیچی
سابرینا : اما باید راهی باشه که بتونم ببندمش
کوک سرشو به چپوراست تکون داد
کوک : نه راهی وجود نداره
دستشو گذاشت روی گونم به چشمام زل زد
کوک :فقط بجنگ و طاقت بیار
با گیجی به چشماش نگاه کردم
یعنی چی طاقت بیار با کی باید بجنگم
کوک : چشم سومت از راه درستی باز نشده اون ساحره خواسته تورو بردهی شیطان کنه  باید خیلی مراقب باشی سابرینا
صدای جین از طبقه پاینین میومد که منو صدا میزد
جین : سابرینایااااااا حالت خوبه چرا نمیای پایین ؟؟؟
کوک دستشو از صورتم برداشت دوتا دستامو گرفت تو دستش
کوک : هرموقع نیاز به کمک داشتی صدام کن مواظب خودت باش
سرموتکون
بلند شدم سمت در حرکت کردم هنوز گیج بودم انگار مست بودم تلوتلو می خوردم صداهای اطرافیامو نمیشنیدم
نمیدونم چطوری ولی وقتی چشمامو باز کردم رو تخت اتاقم بودم
ساعدمو گرفتم جلوی چشمام به ساعت مچیم نگاه کردم ۱۲ شب بود
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم
ولی احساس ضعف شدیدی می کردم
رفتم به سمت آشپزخونه
سابرینا : مامان ... مامانننننننن
تو اتاق ها رو هم نگاه کردم اما کسی خونه نبود انگار فقط من تنهام
برگشتم سمت آشپزخونه در یخچالو باز کردم به جز سبزیجات و آب چیز دیگه ای توش نبود
رفتم‌سراغ کابینتا یه بسته نودل برداشتم بعد یه ربع آماده شد شروع کردم به خوردن
سابرینا : اه اه این دیگه چه مزه ایه
مزه گل میداد تاحالا نودل به این بدمزگی نخورده بودم اشتهام کور شد چاپ اسیکامو انداختم روی میزو از جام بلند شدم رفتم سمت اتاق نشیمن و خودمو پرت کردم رو  مبل
گوشیمو از روی میز جلوی کاناپه برداشتم تا چکش کنم
یه عالمه تماس از دست رفته و اس ام اس که همش از طرف جین هوسوک و لیزا بود  شروع کردم به خوندن
اس ام اسا
هوسوک :سابربنا کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی
جنی : سابری بیدار شدی بهم زنگ بزن
لیزا : هی دختر کجایی تو حالت خوبه ؟؟
زنگ زدم به جین دوتا بوق نخورده برداشت
جین :خیلی الاغی
سابرینا : لطف داری
جین : کلی نگرانت شدم دختر خواهرتم بدتر از خودت
سابرینا : خواب بود رونا مگه چیکار کرده
جین : وقتی صدات کردم اومدی طبقه پایین غش کردی میخواستم بیارمت خونمون اما رونا اصرار کرد که نمیشه بیارش همینجا منم اوردمت خونتون ولی هرچی بهش زنگ میزم جواب نمیده
سابرینا : تو رونا رو دیدی ؟؟
جین : مگه الان پیشت نیست وقتی اوردمت خونتون زنگ زد گفت داره خودشو میرسونه گفت ما بریم خودش مراقبته
عرق سردی نشست پشتم با چشمام اطرافو نگاه می کردم
جین :‌ سابرینااا چی شده اتفاقی افتاده ؟
سابرینا : من مطمئنم کسی خونمون نبود
صدای راه رفتن کسی از طبقه بالا اومد
سابرینا : با هم حرف میزنیم
گوشیو قطع کردم بلند داد زدم
سابرینا : رونا...رونایییی تو اینجایی ؟
صدای جیر جیر در اومد و بعد صدای قدم هایی که هی نزدیکرت میشد...
خیالم راحت شد...
تکیه دادم به مبل و چشامو رو هم فشار دادم...
سابرینا : شوخیه خیلی مسخره ای بود وقتی صدات کردم باید جوابمو میدادی بازم هیچ صدایی ازش نیومد فقط صدای قدم هاش بود که از سمت پله ها میومد  چشمامو باز کردمو سرمو به سمت راه پله چرخوندم و غر زدم
سابرینا :مگه مرض...
با چیزی که دیدم تو همون حالت خشک شدم...
یه دختر بچه بود رنگ پوستش مثل گچ بود...
داشت چهاردستو پا از رو پله ها میومد پایین...
موهای سیاهش ریخته بود رو صورت
حتی پلکم نمیتونستم بزنم...
چندتا پله اومد پایین تر سرشو بالا گرفت موهاش کنار رفت با دیدن صورتش قلبم ایستاد
چشماش با نخ کلفته سیاهی دوخته شده بود...
از ترس چشمامو بستم سرمو گرفتم بین دستامو فقط داد میزدم  صدای دره خونه میومد کسی از پشت در صدام میزد اما من توانایی انجام کاریو نداشتم که در با شدت باز شد صدای جینو شنیدم
جین : سابرینااا چت شده چرا میلرزی هوسوک برو از طبقه بالا یه پتو بیار

☆☆☆
حمایت کنید بوس 💥💫

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora