"part 5"

62 16 20
                                    

آروم داخل مه قدم میزاشتم...اسلحمو حمکم تو ی دستم فشار میدادم...به ساعتم نگاه کردم...طرفای
6صبح بود...یه قدم دیگه برداشتم که حس کردم پام خورد تو آب... اروم دال شدم وسعی کردم با
دستم مه رو بزمن کنار...جلوم یه رودخونه کوچیک بودولی عمق آبش ز یاد نبود...بنظر می سید عمق
آخرش به باالی زانوم برسه...دستم رو تو آب فرو کردم...نه سردبود نه گرم...اولنی قدمم رو گذاشتم
داخل آب...بدی اینجا سکوتش بود...سکوتی که باعث میشد خیلی چیزهارو بفهمم...این سکوت
عادی نبود...این مه تو ی این موقع سال عادی نبود...غیب شدن ناگهانی بچه ها عادی نبود...آب تا
ز یر زانوم رسیده بود...بانگاهم اطرافو میپایدم...سرم یکم درد گرفته بود...دلیلشو خوب میدونستم...
مدت ز یادی بود که از چشم سومم استفاده نکرده بودم...حسم درست مثل آدمی بود که بینایشو از
دست داده وحاال بعد از چند سال طی عمل جراحی دوباره میتونه ببینه و ازش می خوان چشماشو باز
کنه...حس کردم از ز یر پام حباب هوا زد بی ون...سراسلحمو پاینی گرفتم و دقیق نگاه کردم...منی
ترسیدم...نه خیلی وقت بود با این واژه آشنا نبودم...چیز ی تو آب ندیدم...سرم رو باال گرفتم و اولنی
قدمی رو که برداشتم چیز ی حمکم دور پام پیچید...سر کمانو اوردم پاینی و آماده شلیک شدم که....
سابرینا : لیزا
لیزا : ساب..سابرینا
سریع ز یربغلشو گرفتم و از توی آب بلندش کردم...
با خودم کشیدمش اون طرف رودخونه و به یه درخت تکیه ش دادم...
سالم سالم بود...
حتی یه خراشم برنداشته بود...
معلوم بود فقط شوک شده...
لباساش خیس خالی بود واز موهاش آب میچکید...
حوله رو از توی کولم دراوردم و دورش پیچیدم...میلرزید و دندوناش میخوردن بهم ولی معلوم بود از سرما نیست از ترس
سابرینا : لیزایا بقیه کجان شما چرا اومدین اینجا چه اتفاقی افتاده؟
لیزا : م...من...م...
لرزش فکش بهش اجازه حرف زدن نمیداد...یه کشیده محکم زدم تو گوشش...شوکه بود ولی ترسش پرید
(فکر کنم این تلافی اون روزی بود که بخاطر کوک زدش😂)
سابرینا : حرف بزن
لیزا : ما...
آب دهنشو قورت داد ودوباره شروع به حرف زدن کرد
لیزا: ما تو ماشین خواب بودیم که حس کردم ماشین ایستاد
سابرینا : خب؟
لیزا : بعد چشمامو باز کردم...دیدم ماشینت جلومون ایستاده جاده هم حسابی خلوت بود...  جونگ کوک و رونا و هارا سریع از ماشین پیاده شدن و شروع کردن دویدن سمت جنگل ما هول شدیم نامجون گفت هممون پیش هم بمونیم  گفت ما تو ماشینا بشینیم وخودش با یونگی رفت دنبالشون
سابرینا : خب بعدش ؟
لیزا : ما خیلی نگران شده بودیم...چند دقیقه گذشته بودو اونا هنوز برنگشته بودن...جیمین هر چقدر تلاش کرد بهشون زنگ بزنه نتونست...واسه همین جین اصرار کرد که بریم دنبالشون...
قرار شد منو پسرا  بریم دنبالشون و ینا و هانا بمونن تا مواظب ماشینا باشن...خیلی عجیب بود هممون فراموش کردیم توام تو ماشین هستی
سابرینا : خب؟
لیزا : وقتی رفتیم سمت جنگل مه بیشتر شد...شروع کردیم به صدا کردن اسم بچه ها ولی اصلا هیچ صدایی نمیومد...
همینطور که جلو میرفتیم یکدفعه تهیونگ افتاد زمین...روی زمین
کشیده میشد...من دستاشو گرفتم ولی نیرویی که میکشیدش خیلی زیاد بود...
هق هق می کرد و حرف میزد یه دستم محکم تو دست تهیونگ بودو دست دیگمو روی زمین می کشیدم و جیغ میزدم... و پسرا هم حتی توانشو نداشتن که نگهش دارن
یکدفعه از روی زمين بلند شدمو پرت شدم تو رود خونه... جیمین و جی هوپ و جین هم دنبال تهیونگ دویدن زانوم از برخورد با سنگا ضرب دیده بود...
نمیتونستم بلند بشم که یه دفعه صدایی شنیدمو ساکت شدم تا که تو رو دیدم
دستش رو با صورتش پوشوندو گریه می کرد
لیزا : اونا...اونا بردنش... پسرا گم شدن میدونم باور نمیکنی ولی به مسیح قسم دارم راست میگم
سابرینا : خیلی خب آروم باش
لیزا : توحرفامو باور نمیکنی مگه نه...میدونم خودمم باورم نمیشه..
هیشش لیزا ساکت شد...
حس کردم یه صدایی شنیدم...
اروم روی دوتا پام بلند شدمو اسلحمو برداشتم...هوسوک چشمش به اسلحم خور
لیزا : اون چیه؟
سابرینا : دو دیقه زبون به دهن بگیر
با چشم همه اطرافمو میکاویدم...صدای ناله به گوشم خوردو یکم بعدش صدای آشنای یونگی و هوسوک بود که اروم صبحت میکردن
آروم به مست صدا رفتم...لیزا با فاصله دو قدمی پشت سرم میومد...
هنوز حوله دورش بود وگوشه هاش رو توی دستاش محکم میفشرد متوجه شدم یونگی و نامجون دارن   به یه شخصی که پشتشون بهشون بود نزدیک میشه... و هوسوک و جیمین با ترس بهش نگاه میکن و جینم اطرافو میپاید اون از پشت شبیه پیر زن گوژ پشت با لباسهای کهنه بود که رو ی زمین نشسته بود وصدای ناله ازش میومد...
زود هوشیار شدم...نامجون همینطور داشت بهش نزدیک میشد
سابرینا : نامجون ازش دور شو
ناجمون سریع باصدای من برگشت سمت ما و بقیه پسرا از خوشحالی دویدن سمتم...فاصله نامجون با اون پیر زن چهار قدم بيشتر نبود
سابرینا : گفتم ازش دور شو
فریاد زدم
حواسم رو به پیرزن دادم...آروم سرش رو برگردوند سمت ما...
دقیقا 180 درجه بدون اینکه بدنش تکون بخوره گردنش چرخید و به ما نگاه کرد...لیزا جیغ بلندی کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت...جیمین دستاشو گذاشت روی چشماش و خودشو پرت کرد بغل هوسوک هوسوک هم جیغ کوتاهی کشید چشمامو بست
نامجون با دهن باز داشت به اون نگاه میکرد...
سابرینا : نامجوووووون
با داد من به خودش اومد وشروع کرد به دویدن سمت ما...
اون پیرزن سریع برگشت وشروع کرد به راه رفتن روی دستاش در حالی که پاهاش مثل اندامی که فلج باشن روی زمین کشیده میشدن
اون پیرزن مچ پای نامجون رو گرفت و باعث شد نامجون با صورت بخوره روی زمین...سریع هدف گیری
کردم و به سمتش شلیک کردم...
اشعه ای که از اسلحم خارج شد به سمتش برخورد کرد و باعث شد اون به عقب پرت بشه...
ناجمون سریع بلند شد و به مست ما دوید...من سریع از کنار ناجمون رد شدم و به مست اون هیولا رفتم و دوباره به سمتش شلیک کردم...
دوباره دیگه هم اینکارو تکرار کردم تا اینکه مثل خاکستر روی زمین فرور ریخت...برگشتم مست بچه ها...یونگی  و جین با بهت  و تعجب به خاکستری که روی زمين ريخته بود نگاه می کردن...برگشتم سمتشون...کولمو روی زمین گذاشتم و بطر یه آبی از توش دراوردم به مست نامجون گرفتم
سابرینا : بیا
نامجون چشمشو از خاکسترای اون هیولا گرفتو به من خیره شد
نامجون : اون..اون چی...
ترس بهش اجازه نمی‌داد حرف بزنه
سابرینا : اون یه موجود غیرارگانیک بود...مردم عامه بهش میگن جن
هوسوک با چشمهای درشت شده تکرار کرد
هوسوک : جننننننننننننننننننننن
جین : امکان نداره اونا وجود خارجی ندارن
سابرینا : خب می تونی هر طور می خوای فکر کنی
یونگی : چطوری .. چطوری ؟
انگار تازه از شوک خارج شده باشه گیرنده های مغزش فعال شدن
یونگی : تو چطوری این کارو کردی تو کی هستی؟؟
نفسمو صدا دار بیرون فرستادم
سابرینا : من سابرینامم..
یونگی یقه لباسمو محکم گرفت
یونگی : تو چی هستی لعنت ؟
سابرینا : من دوستتم
یونگی تن صداشو بلند تر کرد
یونگی : سربه سرم نزار عوضی من میدونم تو چه خری هستی...ولی نمیدونم چطوری اینکارارو کردی...
عملکردت...حرکاتت...همشون طورین که نشون میده اولین بارت نیست...
واین وسیله توی دستت...اینا چی رو می گن سابرینا
دستشو از یقم جدا کردمو یه قدم ازش فاصله گرفتم
سابرینا : اینا میگن که  بیون سابرینا یه شکارچیه...و موجودات غی ارگانیک رو میبینه و شکار می کنه
جیمین : تو جنا رو میکشی؟
سابرینا : اره...یه چیزی تو همین مایه ها
هوسوک : تو چی هستی ؟
لیزا  در حالی که هنوز با بهت بهم خیره شده بود پرسید
نگران نباشید بچه ها من آدمم ولی مطمئن باشید اون چیزی که کشتم آدم نبود
لیزا : بهتره بحث کردنو بزاریم کنار یکی از همین موجودات عجیبو غریب تهیونگو برده و خبری هم از رونا و هارا و کوک نیست تازه ینا و هانا هم تنهایی پیش ماشینا منتظر مان
سابرینا : نه نیستن
جین : چیییییییییییییییی؟
(بچم الان سکته میکنه زنشو بچش غیب شدن🤣)
سابرینا : من وقتی بیدار شدم کسی اطراف ماشین نبود
جین دستاشو با کلافگی توی موهاش فرو برد
جین : خدای من حاالا باید چه غلطی بکنم؟
یکدفعه بادی اومد و مه به طرز عجیبی کاملا از بین رفت
جیمین : مه رفته...شاید بتونیم برگردیم سمت جاده و کمک بگیریم
سابرینا : نمیشه جیمینا هیچکس حرفاتونو باور نمیکنه و من بهتر از هر کسی میتونم بهشون کمک کنم پس بهرته دنبالم بیاین
کولمو روی شونه هام انداختمو جلوتر از اونا راه افتادم...
نامجون : خیلی خب خیلی خب...ما کجاییم؟
سابرینا : نمیدونم
دوباره به راه خودم ادامه دادم
هوسوک : از کجا میدونی این سمتی باید بریم؟
سابرینا :
یونگی با سرعت اومد جلوم و دوباره یقمو گرفت
یونگی : پس تو چی میدونی لعنتی؟
دستاشو از یقم جدا کردم
سابرینا : نمیتونم بهتون بگم
هوسوک : چی رو؟
سابرینا: درباره گذشتم
لیزا : اما سابرینا ما خیلی وقته باهم دوستیم از بچگی باهم بزرگ شدیم من همه چیو ازت میدونم
پوزخند زدم
سابرینا : منظورم گذشته نزدیک نیست...یه گذشته دور...خیلی خیلی دور
آروم زانو زدمو کولمو از پشتم دراوردم
بچه ها هم نشستن اسلحه قدمییشونو گرفتم جلوشون
بیاید شاید یه اتاقی بیوفته ازتون میخوام مراقب باشید
جین : این چیه؟
سابرینا : یه سلاح...نگاه کن
اسلحه خودم رو برداشتم و بندشو دور دستم پیچیدم
سابرینا : باید بندشو اینطوری دور مچتوت بندازید...و اینطوری بگیریش
به دکمه ای که انتهاش داشت اشاره کردم
سابرینا : این شاسی رو که فشار بدید ازش اشعه ای بیرون میاد که اون موجوداتو نابود می کنه...مواظب باشید خیلی برای آدما خطرناکه
با دقت به اسلحه هاشون نگاه کردن
سابرینا : تنها راه دفاع از خودتون این اسلحه هان فقط با دقت ازشون استفاده کنید
سراشونو تکون دادن...
کولمو رو دوشم انداختمو از جامون بلند شدیم..هنوز یه قدمم برنداشته بودیم
که صدای خش خش برگا امد...سر اسلحمو گرفتم بالا...جیمین و هوسوک ترسیده بودنو بهم نزدیک تر شدن همون موقع دوباره صدای خش خش از پشت یه درخت امد...
اسلحمو به همون سمت گرفته بودم...صدای پچ پچ میومد انگار یکی داشت چیزیو زمزمه می کرد
سابرینا : بیا بیرون
از پشت درخت او مد بیرون...لباساش همه پاره بودن و به رنگ قهوه ای...
شنل بلند قهوه ای بلندی هم داشت که کلاهش تا روی صورتش اومده بود...
اروم دستش رو به درخت گرفت و او مد بیرون...
بادقت بهش نگاه کردم...
دورش هاله داشت...
میخورد دختر باشه...
هیکلش و دستاش که هنوز به درخت بود ظریف بود
+من یه انسانم نیاز نیست با چشم سومت به باطنم نگاه کنی
پس درست حدس زدم اون دختر بود...
سابرینا : تو کی هستی؟
+کی هستم...مهم اینه که الان تو انتخاب کردی که چی باشم
سابرینا : تو چی هستی راجب من چی میدونی؟
دستش از درخت کنده شد و یه قدم جلو اومد...
سریع اسلحمو اوردم بالا...
همونجا ایستاد
+تو تیتراسیل هستی مگه نه من خیلی چیزا راجبت میدونم
(تیتراسیل یعنی چشم سوم)
سابرینا : من خودم میدونم کی هستم
+واقعا پس می خوای باز هم به رفتنت به اون مکان نامقدس ادامه بدی؟
سابرینا : مکان نامقدس؟
+برزخ
سابرینا : کی هستی؟
+کسی که از گذشته حال و آینده تو خرب داره
با تعجب هبش نگاه کردم...بچه ها ساکت به ما نگاه می کردن
سابرینا : تو...
+نه من ساحره نیستم منم یه روز ی مثل تو بودم
کلاهشو از صورتش برداشت صورتش وحشتناک بود چشماش بهم دوخته شده بودنو لباش به رنگ کبودی بود کف دستش رو اورد بالا کف هر دو دستش یهو از هم باز شدن و دوتا چشم به رنگ آبی بود که پلک میزدن...لیزا جیغ کشید و خودشو تو بغل جین قائم کرد
سابرینا : تو..
+اره...منم
سابرینا : روزنه هفتم...درسته؟
(روزنه هفتم روزنه هفتم چشم کف دسته که دید به دنیای فرشتگان داره)
+درسته
سابرینا : پس راست میگن که شماها آینده رو میبینید
+خوبی هارو می‌بینیم...بزار کمکت کنم
سابرینا : درباره چی؟
+دنیایی که توش قدم گذاشتی متعلق به تو نیست تیتراسیل
سابرینا : منو نصیحت نکن...دیگه هم به این اسم صدام نکن
+این امسیه که این روزا تو ی دنیای ماورا برات گذاشتن...تو کم کاری نکردی...کشتن هستی بان اصلا آسون نیست
سابرینا : اینا همش مال گذشتس...تناسخ اتفاق افتاده و گذشته از بین رفته
+اشتباه نکن آثار گذشته هنوز هم مونده این جنگی که داره راه میوفته همش بر سر قدرته
برگشتم سمت بچه ها
بیاین بریم
ازش فاصله گرفتیم...صدایی از پشت سرم شنیدم
+بازم منو خواهی دید
پوفی کردمو سرمو به اطراف تکون دادم...
یکم که از اوجنا دور شدیم..یونگی دوباره شروع کرد
یونگی : اوجنا چه خبر بود اون کی بود چرا این شکلی بود منظورت از تناسخ چی بود؟
سابرینا : اروم...اروم
ساکت شد
سابرینا: چه خبرته یکی یکی بپرس منم بفهمم چی باید جواب بدم
یکی محکم خورد بهم...دوتامون افتادیم
نامجون : جونگ کوک
جونگ کوک از روی زمين بلند شد...اومد سمتمو دستشو به سمتم گرفت ولی خودم بلند شدم
جونگ کوک : شما حالتون خوبه چطوری اومدید اینجا؟
نفس نفس میزد...معلوم بود دویده
نامجون : بقیه کجان مگه همراهت نبودن؟
کوک : گمشون کردم...ما باید بریم کمک بیاریم
بطری آبو گرفتم سمتش ازم گرفت برگشتم سمت بچه ها
سابرینا : به راهمون  ادامه میدیم
همشون آروم پشت سرم راه افتادن...
جونگ کوک با تعجب بهشون نگاه می کرد
جونگ کوک : هی هی کجا میرید ماباید بریم سمت ماشینا و کمک بخوایم...بچه ها گم شدن
از حرفاش معلوم بود هنوز چیزی ندیده...
داشتم راه میرفتم که یهو بازوم به عقب کشیده شد
جونگ کوک : فکر کردی کجا داری میری رونا گم شده من نگرانشم باید بریم کمک بیاریم میفهمی؟
سابرینا : باید باهامون بیای...هیچکس نمیتونه کمکی بکنه
عصبی شد
جونگ کوک : چرا بدون توجه به دیگران فقط دستور میدی فکر کردی کی هستی تو هیچی نیستی بیون سابرینا
جمله آخرشو با فریاد گفت...
با زانو زدم زیر دلش...
بچه ها خواستن بیاین سمتمون که جدامون کنن که با دست شونه هاشو  گرفتمو صاف وایسوندمش
سابرینا : اون دوست دختر لعنتیت خواهر منه پس برای من خیلی مهم تره این بازی نیست جنگه پس فقط دهنتو ببندو دنبالم راه بیوفت قبل از اینکه خودم دندوناتو تو دهنت خورد نکردم
محکم حلش دادم خورد به درخت پشت سرش
سابرینا : حرکت میکنیم
جونگ کوک ساکت دنبالم میومد جلو جلو میرفتم و اون سه تا یکم عقبتر از من حرکت می کردن کمی که جلوتر رفتیم صدای کمک کمک کسی بگوشمون رسید...
یه حلظه وایسادم ببینم صدا از کجاست...
بعد که منبعشو پیدا کردم شروع کردم به دویدن به همون سمت هرچی نزدیکرت میشدم صدا آشناتر بود تا جایی که رسیدیم بهش
جین : اوه خدای من ینااااا
ینا : تا کمر توی مرداب فرورفته بود واز ترس رنگش شبیه گچ شده بود دستاشو گرفتیم و سعی کردیم درش
بياريم...ینا رو روی زمین کنار مرداب گذاشتیم و جین کنارش رفتو همه جای بدنش نگاهی انداخت
جین : چیزیت نشده حالت خوبه؟
ینا سرشو به علامت مثبت تکون دادو سریع به بازوی جین چنگ زد
ینا : هانا...هانارو گم کردم
جین: مگه قرار نبود کنار ماشینا منتظر بمونید
ینا : چرا‌ ولی یکدفعه هانا به سمت جنگل دوید منم دنبالش رفتم حواسم به این بود که کجا میره که یهو تو مرداب گیر کردم
جین بدن ینا رو که از ترس میلرزید در آغوش گرفت
جین : چیزی نیست پیداش میکنیم آروم باش
یهو سردی خاصی رو احساس کردم و از دهنم بخار اومد بیرون ولی مثل اینکه بقیه حس نمیکردن...
با دقت بنی درختارو نگا می کردم...
یکدفعه متوجه یه نیروی قوی ای شدم که به سمتمون میومد...
بلند گفتم:"چشماتونو ببیندید"
جین  سریع چشمهای جینو گرفت یونگی چشمای هوسوکو و جیمین  جونگ کوکم چشمای لیزا گرفت نامجونم چشمای کوکو خودشونم سریع چشماشونو بستن خودمم چشمهامو بستم ولی با چشم سومم میدیدم که یه نور سریع به سمتمون میومد...
سریع اسلحمو بالا گرفتم و شروع کردم شلیک کردن به سمت اون نور...
نور بشکل بدن انسان بود...
بعد از چندبار شلیک کردن یکدفعه نور از بین رفت...چشمامو باز کردم...
یه انسان بود اما پوست بدنش به سرخی خون بود
سابرینا : برگرد همون جایی که بودی لعنتی
باخشم دندوناشو روی هم فشار دادو شروع کرد دویدن به سمتم...
یه شلیک دیگه کردم که باعث شد دود بشه بره هوا
سابرینا : خطر رفع شد
بچه ها چشماشونو باز کردن
ینا : این دیگه چه شوخی ای بود؟
لیزا : کاش شوخی بود
وقتی از اطرافمون مطمعن شدم برگشتم سمت بچه ها...
ینا با کمک جین از جاش بلند شد...
لباساش کملا گلی شده بود
ینا : یه حلظه فکر کردم دارم میمیرم‌ اون چی بود؟
ناجمون بطریه آبو بدستش داد
سابرینا : شماها که چیزی ندیدین؟
همه سراشونو به علامت منفی تکون دادن جز جونگ کوک که به یه نقطه خیره شده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد رفتم سمتش دوتا دستامو روی بازو هاش گذاشتمو آروم صداش زدم
سابرینا : جونگ کوکییی
سرشو بلند کردو توی چشمام نگاه کرد ترسو نگرانیو میشد از چشم هاش خوند
سابرینا : تو چیز ی دیدی؟
جونگ کوک : من...من مطمعنم چشمامو بسته بودم ولی یه حسی داشتم احساس کردم یکی که میشنامسش نزدیکه یکی که شماها نیستید انگار..انگار اسممو صدا میزد
دلم فرو ریخت...اون موجود عجیب یه جن بود اما جونگ کوک الان دیگه یه انسان کامل بود...
چرا باید بیاد سراغش؟
دستمو دور کمرش حلقه کردمو سرمو تو گردنش فرو بردم صدای تند ضربان قلبشو میشنیدم
حتما خیلی ترسیده کنار گوشش آروم جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم
سابرینا : نگران هیچی نباش...من اینجام تا ازت مراقبت کنم نمیزارم کسی بهت صدمه ای بزنه باشه؟
سرمو عقب کشیدمو به چشماش نگاه کردم...
چشم هاش میدرخشید لبخند شیرینی زد لبخند کوچیکی زدمو ازش جدا شدم
ینا : میشه یکی به منم بگه اینجا چه خبره ؟ این اسلحه های توی دستتون از کجا اومده بقیه بچه ها کجان؟
سابرینا : خیلی زود همه چیو میفهمی
راه افتادیم... تقریبا همه داشتن از دستم مینالیدن و خسته شده بودن...
جین و ینا مدام اسم هانا رو صدا میزدن  اما خبری ازش نبود اونام دیگه از صدا زدن امسش خسته شده بودن
سابرینا : خیلی خب...بهرته یکم اینجا استراحت کنیم
همه از خستگی روی زمین پهن شدن پوفی کردمو راه افتادم
جونگ کوک :  کجا میری؟
سابرینا : میرم یه نگاهی به اطراف بندازم زیاد نمیشه اینجا موند خطرناکه
بعد از اینکه مطمعن شدم اطرافمون خبر خاصی نیست برگشتم سمت بچه ها کولمو از روی شونه هام برداشتمو روی زمين نشستم و تکیمو به درخت دادم
زیپ کولمو باز کردم از توش دو تا کنسرو سبزیجات دراوردمو تو هر کدومشون دوتا قاشق گذاشتم و بین بچه ها بخش کردم
جین : ععع کنسروامون
سابرینا : اره... خوبه که تو بفکر بودی
ینا : حاالا باید چیکار کنیم‌ یعنی هانا الان کجاست من نگرانشم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه اون فقط چهارسالشه
جونگ کوک : هارا و رونا هم هنوز خبری ازشون نیست
لیزا : همینطورم تهیونگ
جین درحالی که اشکای ینا رو  با پشت دستش پاک می کرد گفت
بشه
جین : نگران نباشید ما حتما پیداشون می کنیم
بعد از دو دقیقه بلد شدمیو دوباره راه افتادیم

☆☆☆

فکر میکنید قراره تو پارت بعد چه اتفاقی بیوفته ؟

ووت و کامنت یادتون نره دوستان
بای 😙

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now