سابرینا : سریع سریع سریع
همه تو ساحل داشتن میدویدن فقط من ایستاده بودم
ته: این مسخرس
سابرینا : این کمکتون میکنه سریع باشین نه مسخره زود
هوسوک نفس نفس زنون بهم نزدیک شدو جلوی پام روی زانوهاش افتاد
هوسوک: دیگه...دیگه...نمیتونم
سابرینا : تو فقط یه دور دویدی زود
نامجون : اگه...اگه فقط من رئيس بودم...بهت...بهت نشون میدادم
سابرینا : فعلا که نیستی
بعد از اینکه 7 دور تو ساحل دویدن گفتم
سابرینا : خیلی خب بسه میتونید استراحت کننین
همشون همون جایی که بودن افتادن...
با خنده رفتم سمت هارا که رو ی پله های ویلا نشسته بود
سابرینا : چ خبر کوچولو؟
هارا : خیلی خنده داره
سابرینا : اره؟
در حالی که میخندید گفت
هارا : اره اونا واقعا تنبلن
سابرینا : اوه اره خیلی زیاد
یکدفعه هارا ایستاد...صورتش ترسیده و نگران بود
سابرینا : هارا؟
همه اومدن دورمون
جین : هارا حالت خوبه؟
جیمین : هارا چیزی حس میکنی چیزیت شده؟
هارا با وحشت برگشت سمتم
هارا : اوه نه...سابرینا یه کاری کن
سابرینا : چی شده؟
هارا یکدفعه ای دوید ماهم دنبالش میدویدیم...
هارا به سمت ماشینامون رفت...
دستگیره ماشنی رو مدام تکون میداد
با سرعت به سمت خونه دو یدمو سو یچارو از رو ی اپن آشپزخونه برداشتم...درو بستمو سویچو رو هوا
بسمت جین و شوگا پرت کردم
سابرینا : سریع سوار شید
ته : چی شده سابری؟
سابرینا : هارا یه چیزی حس کرده اطراف همینجا...یه نیروی منفی
باید پیداش کنیم
بچه ها سوار ماشینا شدن پشت فرمون نشستم و هارا نشست کنارم
هارا: برو به چپ
سر یع پیچیدم تو کوچه...سربا لایی بود سرعتم هم زیاد بود
هارا : بازم به چپ
دوباره پیچیدم...کوچه تهش مثل یه پرتگاه بود و ساختمون های اونجا نیمه تموم بودن
هارا : وایسا...وایسا سابرینا
سریع ترمزکردم...همه پیاده شدیم...هارا سریع پیاده شد و جلوی یکی از ساختمون های نیمه ساخته ایستاد
هارا: اینجاست
اروم پشتم قاییم شدو آستین لبامسو توی مشتش گرفت
برگشتم سمت بچه ها
سابرینا : خیلی خب این تمرین نیست پس شوخی رو بزارید کنار و کاملا جدی باشید نکته هایی که بهتون گفتم یادتون نره اسلحه هاتونو دست بگیرید
همه اسلحه هاشونو گرفتن تو دستشون هارا هم کنارم بود و لباسم رو محکم توی دستش گرفته بود لرزش خفیف بدنشو حس میکردم اروم دستمو گذاشتم رو سرش بهم نگاه کرد
سابرینا : چیزی نیست...من مراقبتم
توی ماموریت هامون همیشه ناجمون جلو میرفت اما حالا من باید جلوتر حرکت میکردم...
یه نگاه به کوک انداختم خودش فهمید و اومد سمتم هارا و اروم ازم جداش کرد و خودش دستشو گرفت
سابرینا : آماده اید؟
همه با سراشون جواب دادن...
خودم اول رفتم داخل ساختمون نیمه کاره ای که هیچ کارگری توش نبود...
خب این خودش به نوعی مشکوکه...
اروم اروم جلو میرفتمو مدام به اطراف نگاه میکردم...
همه پشت سرم بدون صدا میومدن کم کم رسیدیم وسط ساختمون...
دیگه نور آفتاب خیلی کم می اومد داخل...
یک ثانیه چشمامو بستمو تمام تمرکزم رو روی پیشونیم ریختم
و چشمم رو باز کردم...
دید سومم باز شده بود...
حاال همه سنگها و وسایلی که اونجا بود رو با یه سایه
رنگی اطرافشون میدیدم...
چیز مشکوکی نبود
لیا : چیزی نیست ؟
سابرینا : فعلا ک نه
جیمین : فکر کنم باید بریم بال...اهههههه
سریع برگشتیم سمت جیمین ولی اون نبود
هوسوک: جیمینننن؟
لیا : جیمیننننن
جینین : م...من این پایینم...خوبم طوریم نشده
رسیدم بالای سر یه گودال...
نور گوشیمو انداختم پایین...
حالش خوب بود...
گوشیمو اروم انداختم پایین و خودمم نشستم سر گودال و پریدم پاییین ارتفاعش زیاد نبود...
فکر کنم زیرزمین ساختمون بود...
گوشیمو از جیمین گرفتم...
همه جا تاریک بود
یونگی : کی آخه زیرزمینو اینجوری میسازه؟
سابرینا : اره بنظرم مشکوکه
بچه ها هم یکی یکی از گودال پاییین اومدن...
همه گوشی هاشون دستشون بود...
به اطراف نگاهی انداختم درست مثل کندو بود اتاق های کوچیکی که با تونل های دایره ای شکل از پنج جهت مختلف بهم راه داشتن
هوسوک : اینجا خیلی عجیبه
یکدفعه صدای ناله یه نفر از یکی از راهروها اومد
سابرینا : اون سمت
همه دنبالم میدویدن خودمم گیج شده بودم دقیقا مثل این بود که تو ی مارپیچ گیر کرده باشیم...
سریع رسیدیم به منبع صدا یه دختر رو صندلی بسته شده بود و ناله میکرد خواستم بازش کنم که
یکدفعه صدای فر یاد لیا و لیزا از پشت سرم امد برگشتم ولی لیا و لیزا نبودن جیمین جین تهیونگ و نامجون و هوسوک دویدن
سمت صدای فریاد بچه ها
هارا : وای وای وای نه
جونگ کوک و هارا موندن با من یونگی ...سریع دختره رو باز کردیم
کوک : برو سابرینا...اونا الان بهت نیاز دارن
سابرینا : خیل خب...حواستون به خودتون باشه
سریع دویدم سمتی که بچه ها دویده بودن...
صدای فر یاد دخترا قطع شد...
ساختمون توی سکوت فرو رفت...
با نگرانی فقط میدویدم...حتی نمیدونستم کدوم سمت درسته فقط میدویدم...
عصابم بهم رخیته بود اتفاقی که نمیخواستم افتاده بود کل گروه از هم جدا شده بود...
همینطور میدویدم که دوباره صدای فریاد اومد حدس زدم مال هوسوک باشه به مست صدا دویدم یکدفعه هوسوکو دیدم که با ترس به روبرو خیره شده بود بخاطر دیواری که کنارم بود نمیتونستم ببینم از چی انقدر ترسیده اسلحه تو دستاش میلرزید یکدفعه صدایی مثل صدای گاو اومد سریع مست هوسوک دویدم...
یه چیزی شبیه گاو ولی از همه بدنش خون میزد بیرون و کله
نداشت با سرعت به سمت هوسوک میدوید...
منم سرعتمو بیشتر کردم و حمکم خوردم به هوسوک دوتامون پرت شدیم به جلو...
اون موجود عجیب نتونست بهمون بزنه...
همونطور که نشسته بودم اسلحمو اوردم بالا تا بهش شلیک کنم اما خیلی سریع داخل یکی از دیوارها فرو رفتو از جلوی
چشممون ناپدید شد...
بلند شدمو دستمو دور بازوی هوسوک انداختمو بلندش کردم
سابرینا : نترس بهت گفته بودم که بترسی مردی نباید بترسی هوسوکا میفهمی
سرشوچندبار تکون داد...
اسلحشو از روی زمنی برداشتمو تو دستاش گذاشتم و دوتا دستاشو حمکم رو اسلحه فشار دادم
سابرینا : محکم بگیرش
هوسوک: باشه...باشه
سابرینا : بچه ها کجان؟
هوسوک : نمیدونم گمشون کردم
سابرینا بهتره بریم
با هوسوک برگشتیم داخل مارپیچ...
اسلحمو کنار پام گرفته بودمو میدویدم...
سرپیچ آروم به دیوار تکیه میدادم و اسلحمو بالا میاوردم...
اول سرک میکشیدم بعد رد میشدم...
هوسوکم بیحرف دنبالم میدوید...
یکدفعه یه چیز کوچولو قد کف دست با سرعت از زیر پامون رد شد...
هوسوک بالا پایین میپریدو بهش شلیک میکرد...
اون موجود کوچولوی مشکی مدام جیغ های بلند میکشیدو میدوید
سابری : شلیک نکن
ولی اون اصلا گوش نمیداد...
دستشو گرفتم...
سابرینا : شلیک نکن هوسوک
دیگه آروم شده بودو ایستاد بانور گوشی به جلومون خیره شدم
سابرینا : هی من بهت آسیب نمیزنم...بیا بیرون
اون موجود کوچولو از تو یکی از دیوارها اومد بیرون
سابرینا : هی تو یه جن خاکی هستی مگه نه؟
هوسوک: ببینم اون میفهمه چی میگی ؟
سابرینا : اونا نمیتونن به زبون ما حرف بزنن اما حرفامونو میفهمن...
جلوش زانو زدم
سابرینا : تو دوستای منو دیدی؟ اونا با من بودن میتونی مارو ببری پیششون
اون آروم آروم رفت عقب و سر کوچیکو مشکیشو به چپو راست تکون داد
سابرینا : گوش کن میتونی بهمون اعتماد کنی...من تیرتاسیلم
ایندفعه با چشم های کاملا سفیدش بهم خیره شد بعد آروم شروع به حرکت کرد وقتی دنبالش راه
افتادیم سرعتش رو بیشتر کرد ماهم پشت سرش میدودیم...
بالخره از اون مارپیچ مزخرف اومدیم بیرون...
حاال روبرومون یه راهرو دراز بود و چندتا در...
اون جن خاکی رفت تو یکی از دیوارا...
رفتم سمت اولین در کنار دیوار وایسادمو دستگیره درو گرفتم و بازش کردم
سریع پریدم جلو سر اسلحمو گرفتم بالا...
هوسوک پشت سرم وایساده بود
سابرینا : تهیونگ...جیمین
اونا به یه صندلی بسته شده بودن سریع باهوسوک رفتیم پیششون
دهنشونو که با پارچه بسته بودن باز کردیم...
هوسوک : حالتون خوبه جاییتون آسیب ندیده؟
جیمین : خوبم...اون جن لعنتی مگه دستم بهش نرسه
سابرینا : خیل خب آروم باش...بقیه کجان؟
ته : نمیدونم...من و جیمین پشت سر نامجون دنبال لیا و لیزا بودیم که یهو با صدای جیغ یکی برگشتم عقب که یه
چیزی محکم خورد تو سرمو بیهوش شدم
سابرینا : این اصال خوب نیست...بهتره زود بریم
سریع از اتاق زدیم بیرون...
تو راهرو در همه اتاقارو باز کردمی ولی همش خالی بود
هوسوک : من یکی عمرا برگردم به اون مارپیچ لعنتی
در آخرین اتاقو که باز کردم متوجه سقف شدم
سابرینا : هی اینجارو
یه سوراخ توی سقف بود
ته : میشه بریم بالا ؟
جیمین : اره...بنظر بهتر از اون مارپیچس
تهیونگ جیمین قلاب گرفت و رفت بالا منم با کمک ته رفتم بالا معلوم بود اینجا طبقه همکفه سا ختمونه...
هوسوکم اومد بالا...
دست تهیونگو گرفتیمو کشیدیمش بالا...
همون موقع یه صدایی شنیدم...سریع اسلحمو اوردم
بالا
یونگی : وایسا وایسا منم
سابرینا : هوفففف تقریبا داشتم میکشتمت
تازه چشمم به دختری که با کوک بود افتاد
سابرینا : اتفاقی افتاد ؟
کوک : نه هیچی
یه نگاهی به اطراف انداختم...
سریع از همون دری که بچه ها اومدن رفتیم بیرون
جلو بودم بقیه پشت سرم...
صدای داد و بیداد میومد...
سریع رفتیم جلو...
لیزا و لیا و جین و نامجون
دایره ای شکل لبه ساختمون وایساده بودن...
پشت به هم و با خشم اسلحه هاشونو بالا گرفته بودن
جیمین : هی شما...
لیزا و جین با ترس برگشتن سمت ما
ته : چیزی نیست مایییم
سابرینا : صبر کن ببینم پس هارا کجاست
برگشتم سمت کوک
جونگ کوک : نمیدونم
سابرینا : اونو به تو سپرده بودم
کوک سرشو انداخت پایین
هوسوک : دخترا چه اتفاقی براتون افتاد ؟
لیا : من داشتم پشت سرتون میومدم نمیدونم چی شد یکدفعه ای چیزی از عقب پامو کشید ولی من نمیدیدمش همینطوری ازتون دور میشدم برای همین فریاد زدموتو هوا شلیک کردم تا اینکه ولم کرد
سابرینا : خیل خب باید بریم دنبال هارا
نامجون : چطوری باید پیداش کنیم
سابرینا : نمیدونم فقط باید بگردیم شاید...
یکدفعه ای دختری که پیداش کرده بودیم افتاد رو زمین وشروع کرد به جیغ زدن...
جیغ های وحشتناکی میکشید و بدنش بشدت میلرزید...
کوک خواست بهش دست بزنه که سریع کشیدمش کنار
جونگ کوک : داری چه غلطی میکنی؟
سابرینا : اون داره تسخیر میشه
هوسوک : خ..خب یه کاری کن
سابربنا : من نمیتونم...من
گیج شده بودم...
تا حاال یه تسخیر واقعی رو از نزدیک ندیده بودم...
اون دختر بدنش از لرزیدن ایستاد...
چشماشو باز کرد...چشمش کامال سفید شده بود
طاق باز رو به سقف دراز کشیده بود...
اروم بدون اینکه هیچ ماهیچه ای روتکون بده مثل اینکه یه چیزی بلندش میکنه به سقف نزدیکو نزدیکتر میشد
هوسوک : یادمسیح خودت رحم کن
یکدفعه با شدت ول شد و محکم خورد زمین بچه ها از ترس هین بلندی کشیدن...
رد اروم خونی که از سرش راه افتاده بود رو دیدم...
دوباره رفت بالا و با شدت بیشتری خورد زمین...
بچه ها فریاد میزدن...
لیزا پشت تهیونگ قاییم شده بود
ناجمون : یه کاری کن سابرینا
سابرینا : من نمیتونم...نمیدونم باید چیکار کنم
کوک : متوقفش کن
سابرینا : اگه بهش شلیک کنم اون دخرته میمیره
از استرس تمام بدنم یخ زده بود...
برای بار سوم اون رفت بالا...
سر اسلحمو گرفتم بالا چشمامو بستمو بهش شلیک کردم...
صدای برخوردش با زمین رو شنیدم ولی چشمامو باز نکردم...
اروم سر خوردم رو زانوهام سرمو انداختم پایین...
صدای هق هق گریه لیزا و جیمین میومد
سابرینا : من...من...باید هارا رو پیدا کنم...من...
همه چی داخل مغزم بهم ریخته بود...
بلند شدمو اروم چشمامو باز کردم...
اوه خدای من...من چیکار کردم من کشتمش...
به جنازه روبه روم که سرش متالشی شده بود خیره بودم...
سرم رو برگردوندمو به سمت یه دری رفتم بیرون...
بدون اینکه بدومن کجا دارم میرم...
تا درو باز کردم صدای جیغ هارا اومد...مطمئن بودم خودش بود برگشتم سمت بچه ها...اونا هم با تعجب به من نگاه کردن...
تو یه ثانیه همه به سمتت پله ها دویدمی...صدای جیغ از طبقه ی بالا بود...
خودم جلوتر از همه میدویدم...
رسیدم به طبقه اول
سابرینا : هارا هاراا کجایییییی
یونگی : هاراااا
همه داشتیم صداش میزدیم...
توی راهروی طبقه دوم دیدمش...توی هوا دستو پا میزدو چشماشو بسته بود...
سریع چشم سوممو باز کردم دیدم که یه جن اونو از گردنش بلند کرده و داره خفش میکنه
سابرینا : لعنتی
خودم شروع کردم به شلیک ولی بقیه شلیک نمیکردنش چون نمیدیدنش...
اون جن توجهش به من جلب شد...
گردن هارا رو ول کرد...
هارا افتاد رو زمین و سرفه میکرد...
اون جن با سرعت زیادی اومد جلو
نامجون : بزنینش
متوجه شدم همه دیگه میبیننش...داشتن بهش شلیک میکردن...
بدن مشکی رنگی داشت وقدش به طرز عجیبی بلند بود...
تا خواستم اسلحمو رو بیارم بالا مچ دستامو گرفت...
مهه داشتن بهش شلیک میکردن معلوم بود داره درد میکشه ولی با یه خشم خاصی نگاهم میکرد...
اروم خم شد در گوشم
"اون ولت نمیکنه تیرتاسیل تو کسی هستی که حریم اونو شکستی روح تو ماله اونه"
وقتی حرفش تموم شد شلیک آخر لیا کارش رو ساخت و اون مثل خاکسرت ریخت رو زمین...
نفسم رو صدا دار دادم بیرون...
برگشتم سمت بچه ها ولی چشمام سیاهی رفتو بسته شد...
چشمامو باز کردم...
زیر آب بودمو دستو پا میزدم و سعی داشتم بیام بالای آب...
سرمو از آب بیرون اوردمو یه نفس عمیق و پر قدرت کشیدم...
پشت سرم یه سخره بزرگ بود...
موج های محکمی میومد...
حتی نمیدونستم کجام...
رنگ دریا آبی طوسی بود و هوا ابری...
حس خیلی بدی داشتم...
موج خیلی بزرگی بهم زدو دوباره رفتم زیر آب...
مدام شنا میکردم سمت بالا آب و تا سرمو اوردم بالا دوباره موج
دیگه ای هبم زد و محکم سرم کوبیده شد به صخره پشت سرم و اروم رفتم زیر آب...چشمام هنوز یکم باز بودن...
دیدم که یه نفر داره به مستم شنا میکنه ولی تار میدیدم....
دستشو به سمتم دراز کرد...
صورتشو کاملا تار میدیدم تا اینکه چشمام افتاد رو هم...
چشمامو باز کردم و با شدت نشستم...
نفس نفس میزدم...عرق سردی کرده بودم
یه نگاهی به اطرافم انداختم...
تو اتاقم تو خونه لیزا بودم...
بلند شدم از تخت بیام پاینی که سرم گیج رفت...
دوباره نشستم رو تخت...
احساس کردم پشت سرم درد میکنه...
دست کشیدم پشت سرم...
یکم درد گرفت...
جونگ کوک : خوبی؟
یه نگاه به اتاق انداختم...
اون توی تاریکی اتاق درست روبه روم ایستاده بود...
به چشم های بنفشش
که توی تاریکی برق میزد خیره شدم
سابرینا : من...
یکدفعه یاد بچه ها و هارا افتادم...
بی توجه به جیمنی قلابی تو اتاقم بلند شدم و از در زدم بیرون...
سریع از پله ها اومدم پایین...
همه روی مبال نشسته بودن...
لیزا : سابرینا
همه سرا چرخید مست من...
سریع رفتم سمت هارا...معلوم بود ترسیده...یقه لباسشو کشیدم پایین...
دور گردنش کبود و قرمز شده بود...
عصبی برگشتم سمت جونگ کوک
سابرینا : اینجوری حواست بهش بود اره؟؟؟
یونگی : اروم باش سابرینا
بدون توجه به یونگی ادامه دادم
سابرینا : تو گفتی مراقبشی...تو گفتی حواست بهش هست
کوک : حواسم بهش بود
سابرینا : پس این جای چیه؟
کوک : اون یه حلظه از کنارم دور شد
سابرینا : یه حلظه هه من دیدم تو با اون دختره امدی بدون هارا کوک بفهم اون فقط یه بچس
هارا : تقصیر خودم بود
همه ساکت شدیم و با تعجب و عصبانیت بهش نگاه کردم
سابرینا : چی...چی گفتی
هارا : من...خودم از پیش جونگ کوک دور شدم رفتم طبقه بالا
محکم و عصبی رفتم سمتشو...
آستن لباسش رو گرفتمو بلندش کردم...
سرش رو انداخته بود پایین و موهای خرماییش تو صورتش ریخته بود
سابرینا : تو چی پیش خودت فکر کردی هان؟؟؟ فقط میخوام بدونم چی باعث شد همچین حماقتی رو بکنی هان؟؟
یکدفعه ای سرش رو اورد بالا...
چشماش اشکی بود و قرمز...
بر خالف انتظارم شروع کرد با داد صحبت کردن
هارا: فکر میکردم میتونم مثل تو باشم
هق هق میکرد
هارا : فکر کردم میتونم مثل تو قوی و نترس باشم مثل تو یه قهرمان باشم
سابرینا : این یه بازی کامپیوتری یا یه فیلم تخیلی و ترسناک نیست بچه( نورا : فکر کنم اینجا دیلوگش یه مشکلی داره چون دقیقا یه فیلمه
سابرینا : میشه نپری وسط بازیم ؟
نورا : اها باشه
پی دی نیم : اکشن 😶🎬 )سابرینا : این واقعیته این کارت میتونست هر لحظه جون
منو اعضای گروهو به خطر بندازه بفهم
هارا : نمیخوام بفهمم من...من همیشه میخواستم مثل تو باشم
سابرینا : من این راهو خودم انتخاب نکردم
هارا : منم خودم انتخاب نکردم ولی مدام اینو تکرار نمیکنم چون حالا اتفاق افتاده و نمیشه کاریش کرد حالا این منم و تو هم این هستی...پس مدام نگو من این زندگیو انتخاب نکردم
و محکم دستمو رو پس زد دستم از آستنی لباسش جدا شد با سرعت از کنارم رد شدو از سالن غذا خوری رفت سمت ساحل...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و خودمو انداختم رو مبل
جین : هی...حالت خوبه؟
سابرینا نه
نامجون : یونگی ببین ما خوب درک میکنیم که چه فشاری روت بوده هرچی باشه تو توی این راه تنها بودی شاید ما یه زمانی همراهت بودیم ولی وسطای راه ولت کردیم و فراموش کردیم ولی میدونی تو یکم یکم...
تهونگ : کله خر
زیر چشمی نگاش کردم
سابرینا : دستت درد نکنه واقعا
ته : تورو نمیگم که اونو میگم
و با دستش به سمت ساحل اشاره کرد...
همه سریع از رو مبلا بلند شدیم تا بلند شدم هارا رو دیدم که
رو شنا زانو زده و یه چیزی جلوش به رنگ قرمز میدرخشه
سابرینا : نه نه نهههههه نهههههه
همه سریع با دو درو باز کردمیو رفتیم تو ساحل...
هارا وسط یه دایره قرمز رنگی وایساده بود
هارا : بهت ثابت میکنم سابرینا...قول میدم
یکدفعه نور زیادی از اون دایره بلند شد...
نور خیلی زیاد بود واسه همین چشمامو بستم و وقتی
چشممو باز کردم هیچی جلوم نبود
سابرینا : اهههه نه لعنت بهت هارا
جیمین : چه اتفاقی افتاد ؟
تهونگ : بهم بگو اون چیزی که فکر میکنم نیست
سابرینا : اون دروازه رو باز کردو رفت
همشون با هم گفتن
"چیییییییییییییی؟"☆☆☆
اینم یه پارت به مناسبت تولد جونگ کوکی قرار بود باشه که نشد چون هر کاری کردم اپ نشد ...
ساری خیلی طول کشید ولی ازش لذت ببرید
ماجرای اصلی تازه الان شروع شده 😆
CZYTASZ
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...