چشمامامو باز کردم...
توی همون قلعه بودم...با تعجب به گرگ بزرگی که با فاصله از من نشسته بود نگاه کردم...
اروم اروم از جام بلند شدمو ایستادم..
بزرگرترین گرگی بود که تا حالا دیده بودم...
یه قدم اومد جلو...عقبکی رفتم...خوردم به همون در آهنی بزرگ... گرگ سرش روپاینی اورد...
واقعا عجیب بود انگار داشت بهم تعظیم میکرد...
نفسم تو سینه ام حبس شده بود...
اروم سرش رو بالا اورد توی چشمهای سبزش خیره شدم اصلا اثری از خشم توی چشماش نبود...
اروم پشتش رو هبم کرد و از پله ها رفت پایان...نفسمو بیرون دادمو
سابرینا : اینجا چه خربه؟
جونگ کوک : دیگه اینجا نیا
با تعجب بهش خیره شدم
سابرینا : چرا نباید بیام؟
کوک : دلیلشو منم نمیدونم ولی بنظر نمیاد چیزای خوبی انتظارمونو بکشن
با تکون های یکی چشم هامو باز کردم
هارا : رسیدیم...باید پیاده شیم
دست کشیدم رو صورمتو اروم بلند شدم...
دیدم همه دارن پیاده میشن
سابرینا : ساعت چنده؟
هارا: یک بعداز ظهر
پیاده شدیم...جلوی یه مسافر خونه خیلی معمولی بودیم
جیمین : خب حالا باید چیکار کنیم؟
سابرینا : هیچی...اتاق میگیریم تا امروزو استراحت کنیم بعدش برگردیم به سئول اینم از مسافرت سه روزتون خوبه که کارت اعتبارین همراهم هست
وارد مسافر خونه شدیم...پنجتا اتاق گرفتیم...جین و ینا و هانا باهم...لیزا و ته باهم یونگی نامجون جیمین و هوسوک باهم رونا و کوکی باهم منو هارا هم باهم...
رفتم داخل اتاقمون...انقدر خسته بودم که سرم به
بالش نرسیده خوابم بردو دیگه به برزخ نرفتم...
با صدای هارا که مدام اسممو صدا میزد چشمامو به
سختی باز کردم
سابرینا : هومم
هارا: سابرینا بیدار شو چه مرگته؟
هارا: گشنمه
سابرینا : خب برو یچیزی کوفت کن به من چه؟
پتومو رو سرم کشیدم
هارا: یاااا دارم با تو حرف میزنم
پتو رو از سرم کشید
هارا : یالا پاشو بریم یه چیزی بخوریم من میرتسم تنهایی برم
سابرینا : اه لعنت بهت
روی تخت نشستمو سرمو خاروندم درحالی که سعی میکردم چشمهامو باز نگه دارم گفتم
سابرینا : بچه ها کجان؟
هارا : نمیدونم
سابرینا : خیلی خب
از روی تخت بلند شدمو به طرف دستشویی رفتم...
شیر آبو باز کردمو چند مشت آب به صورتم زدم تا
خواب از سرم بپره...
سرمو اوردم بالا تا توی آینه به خودم نگاه کنم با تصویری که تو آینه دیدم سریع به عقب رفتمو خوردم به در دستشویی
هارا چند ضربه به در زد
هارا : اتفاقی افتاده حالت خوبه؟
وقتی صدایی ازم نشنید دستگیره رو کشید پایین کمی کنار رفتم تا داخل بشه هنوز به آینه خیره شده بودم...
با اینکه اون تصویر حالا رفته بود اما نمیتونستم چشم ازش بردارم...
هارا که انگار متوجه رفتار عجیبم شده بود روبروم جلوی آینه قرار گرفت
هارا: چیزی دیدی ؟
به چشمهای روشنش خیره شدمو سرمو تکون دادم
هارا : چی
سابرینا : یه...یه دختر 20 ساله...با...با موهای آبی و چشمای ابی پوست...پوست خیلی سفید...مثل...ارواح
هارا که از نگاهش معلوم بود توقع اینو نداشته با تعجب پرسید
هارا : اینکه ترس نداشت چرا انقدر ترسیدی؟
آب دهنمو به سختی قورت دادمو بهش خیره شدم
سابرینا : چون...اون...اون شبیه من بود
هارا: چییییییی
برگشتو به آینه خیره شد
هارا:شاید فقط یه تبدیل شونده بوده
سرمو تکون دادم
سابرینا : نه...نه...مطمعنم نیستم
هارا برگشت مستمو با نگرانی نگاهم کرد
هارا : خب پس این چه معنی ای میتونه بده؟
سرمو تکون دادم
سابرینا : نمیدونم
با چند ضربه ای که به در خورد به اتاق برگشتیمو درو باز کردم... چهره ی آشفته هوسوک پشت در بود
سابرینا : هوسوکا چیزی شده
هوسوک: نه فقط اگه میشه به اتاقمون بیا...بچه ها میخوان باهات صحبت کنن
سابرینا : خیلی خب
تقریبا حدس میزدم موضوع از چه قراره...
حتما می خوان دوباره درباره اتفاقات امروزو سابرینای جدیدی
که دیده بودن بازجوییم کنن رو به هارا گفتم
سابرینا : منتظرم بمون...زود برمیگردم تا بریم شام بخوریم
هارا در جواب فقط سرش رو تکون داد....
از اتاقمون خارج شدمو درو بستم...وارد اتاق روبرویی
شدیم هوسوک درو باز کردو باهم وارد اتاق شدیم..
لیزا و لیا روی مبل نشسته بودن جین بالا سرشون وایستاده بود نامجون و یونگی گوشه اتاق وایستاده بودن جیمین لبه تخت نشسته بود و هتیونگ به تاج تخت تکیه داده بود
سابرینا : پس کوکی و رونا کجان ؟
جیمین : رونا پای راستش خیلی درد میکرد کوک بردتش بیمارستان
سرمو تکون دادمو روی یکی از مبل روبرو ی لیزا و لیا نشستم پنج دقیقه ای گذشته بود ساکت بودنو حرف منیزدن
سابرینا : نمیخواین حرفاتونو بزنید؟
ته:قرار نیست ما حرف بزنیم...قراره تو برامون بگی
سابرینا : چی میخواین بدونین؟
نامجون : توی اتوبوس هارا گفت تو تنها نبودی...گفت تو یه گروه داشتی
زیر لب لعنتی به هارا فرستادم...دختره دهن لق
سابرینا : درسته
یونگی : چه بلایی سرشون اومده؟
سابرینا: خب...اونا فقط نخواستن دیگه اینکارو ادامه بدن میخواستن همه چیز یادشون بره وموفق هم شدن
یونگی : تو چرا نخواستی؟
سابرینا : منم خواستم ولی بخاطر تواناییم نتونستم
با فریاد تهیونگ از جام پریدم
ته : دروغ میگی...لعنتی تو یه دروغگوی پست فطرتی
لنگ لنگون به طرفم اومدو یقه لباسمو گرفت با تعجب به چهره اش که از خشم وحشتناک شده بود خیره شدم
سابرینا : من...من چرا باید دروغ بگم؟
تهیونگ حمکم تکونم داد
تهیونگ : دروغ میگی...تو یه شارلاتانی
هوسوک محکم کشیدش عقبو منو از دستش خلاص کرد
هوسوک: تهیونگ این کارت درست نیست... سابرینا دوستمونه
تهیونگ خنده عصبی ای کرد
ته:دوست کدوم دوستی سعی میکنه رفیقاشو دیوونه جلوه بده؟
دوباره با خشم به طرفم اومد
ته: من میدومن تو چرا اینکارو میکنی...میخوای مارو بفرستی تیمارستان تا تمام شرکتو دارامیونو بالا
بکشی
انگشتش رو تهدید وار تکون داد
ته: اما کور خوندی خانم بیون من همین الان به پلیس گزارش میدم نمیزارم با اون دختره زندگیمونو نابود کنی
سابرینا : من نمیفهمم چی میگی من قصد ندارم زندگیتو نابود کنم
تهیونگ بلند تر داد زد
ته : لعنتی دستت رو شده نمیخواد...
با باز شدن در و ورود کوک که با تعجب به ما خیره شده بود حرفش رو نصفه گذاشت
کوک : اینجا چه خربه؟
تهیونگ پوزخند زد
ته : بهتره از خودش بپرسی
کوک نگاه متعجبشو به من داد
لیا : سابرینا هبرته حقیقتو بگی اون دختره امروز تو اتوبوس گفت ما هم گروهیات بودیم گفت ماهم شکارچی بودیم
سابرینا : اوه...اون...دروغ گفته...همچین چیزی اصلا امکان نداره
هارا : من حقیقتو گفتم
با صدای هارا همه به سمتش برگشتن هارا پشت جیمنی ایستاده بودو به من نگاه میکرد
هارا : سابرینا خودت میدونی این یه بازی نیست یه جنگه یه جنگ خطرناک نمیتونی از پسش بربیای بهتره همه چیو بهشون بگی
به تو ربطی نداره تو زندگی من دخالت نکن
لیزا : فکر کنم به ما ربط داره...حق ماست که بدونیم
هارا : من هر چیزی که تو ی اتوبوس بهتون گفتم حقیقت...
فریاد زدم
خفه شو
جین : سابرینا فقط بهمون بگو اینجا چه خربه
بلند زدم زیر خنده از حرصم می خندیدم از اینکه اوضاع هر لحظه بیشرت از کنترلم خارج میشد
بیشتر خشمگین میشدم خنده هام عصبی تر میشد...
تا اینکه یکدفعه ساکت شدم...
سابرینا : خیلی خب میخواین بدونین.. بهتون میگم
سرمو بلند کردمو به قیافه های متعجب تک تکشون نگاه کردم
30 سال پیش...وقتی 18 سالم بود تو فکر این بودم که چطور میشه تبدیل به یه ابر انسان بشم چطور میشه ذهن آدم هارو بخونمو به جهان های موازی سفر کنم...
خیلی کنجکاو بودم تا اینکه بالاخره راهی پیدا کردم...آجومایی به من گفت با متر ینات خاصی میتومن این قدرت هارو بدست
بیارم...اما من گول خوردم...راه اشتباهی رو رفتم... تاوان این اشتباه هم نابودی بود...نابودی خانوادم...خواهرم رونا...اون خودش رو بخاطر محافظت از من از پشت بوم پرت کرد پایین
جیمین : چیییییی؟
لیزا : امکان نداره
از جام بلند شدمو شروع کردم توی اتاق قدم زدن
سابرینا : درسته من یه گروه داشتم...گروهی که یه لیدر شجاع داشت
جلوی ناجمون ایستادمو بهش خیره شدم
سابرینا : لیدر شجاعی که شکارچی بودن رو از خانوادش به ارث برده بودو گروهمون رو خیلی خوب رهبری میکرد...ما هممون هدف داشتیم...
از کنارش گذشتمو به تهیونگ نگاه کردم
سابرینا : یکی میخواست از زندگی قبلیش فرار کنه
نگاهمو بین جیمین لیا و کوک چرخوندم برگدوندم
یکی برای انتقام
به هوسوک و لیزا نگاه کردم
سابرینا : یکی خباطر ترس هاش
رومو برگردوندم سمت یونگی و جین
یکی برای محافظت از دوستاش
روی لبه تخت نشستم
سابرینا : منم برای خواهرم ما موفق شدیم و پادا شمون تغییر سرنوشتمون بود دوباره متولد شدیم و همه چیز فراموش شد
لیا : چرا قبلا بهمون چیزی نگفتی
سابرینا : چون شک داشتم شماها همون هم گروهیام باشین هنوزم دارم هم گروهی های من شجاع بودن...مهربون وفداکار بودن شما اینطوری نیستنی شاید فقط از لحاظ ظاهری شبیه اونایید
ته: توقع داری ما این چرندیاتو باور کنیم؟
بهش نگاه کردمو از لبه تخت بلند شدمو به سمت در اتاق رفتم
سابرینا : چیزی برای باور کردن وجود نداره...تنها چیزی که وجود داره سرنوشت سیاهه منه
از اتاق خارج شدمو راهرو رو به قصد ترک مسافر خونه طی کردم.
روی صندلی کوچیکی که برای یه رستوران سیار بود نشسته بودم
آجوشی لطفا یه بطریه سوجوی دیگه بهم بدین
هارا : این سومیشه... داری زیاده روی میکنی
سابرینا : برام مهم نیست
یکی از پاهای مرغی که تو بشقاب بود رو برداشتمو گذاشتم توی دهنم
سابرینا :چرا چیز ی نمیخوری مگه نگفتی گشنمه؟
هارا: متاسفم
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم...
سرشو انداخته بود پایینو به دستاش که رو ی پاهاش هبم قلاب شده بودن خیره شده بود...
لب پایینیشو به دندون گرفته بود...
پیرمرد نزدیکمون شدو بطریه سوجو رو روی
میز گذاشت
با صدای خشکی گفتم
سابرینا : برای چی متاسفی؟
بطریه سوجو برداشتمو کمیشو سرکشیدم...با ورود مایع تلخ به دهنم چشمامو روی هم فشار دادم...
سرم یکم گیج میرفت...بطریو گذاشتم روی میزو دوباره به هارا نگاه کردم
سابرینا: برای اینکه باعث شدی دوستام فکر کنن من یه احمقم
سابرینا: دیوونه ام؟
خندیدم
سابرینا : شایدم یه شارلاتانی که قراره پولشونو بالا بکشه
هارا سرشو بلند کرد...با لحن محکمی گفت
هارا : به هر حال دیر یا زود باید میفهمیدن...تو نمیتونی تنهایی وارد این راه بشی
دستمو محکم روی میز کوبیدم که باعث شد برتسه و کمی تو جاش تکون بخوره
سابرینا : حاال که گفتی چه فرقی کرد؟
هنوزم تنهام اما اینبار یه تنهای دیوونه...تو فقط دردسری
از جام بلند شدمو به سمت مسافرخونه حرکت کردم
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...