"chapter 17"

95 17 10
                                    

: سابرینا
: سابرینا
یکی داشت صدام می کرد...
یه صدای آشنا...
این صدارو میشناختم...
: سابرینا
حتما خوابه پس نمیخوام بیدار بشم...
: سابرینا...بیدار شو
چشمامو باز کردمو بلند شدم...
شومینه خاموش شده بود...
مونی و لیا رو ی صندلیا خوابشون برده
بود...بیرون تاریک بود....
همه خواب بودن برگشتم سمت پنجره...
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم...
اروم زمزمه کردم
سابرینا : رونا
رونا : دنبامل بیا
و سریع از جلو ی کلبه دور شد...
سریع از کلبه زدم بیرون...همه جا تاریک بود
رونا : دنبامل بیا
و رفت سمت درختا شک داشتم رونا مرده بود شاید روحشه ولی هرچی باشه اون رونا عه واسه همین دنبالش رفتم
سابرینا : روناااااا .... رونایییییی
گمش کردم جلوم یه رودخونه آروم بود
رونا : بیا نزدیکتر
فقط صداشو میشنیدم...
رفتم نزدیکتر...
رکنا اون ور رودخونه از پشت درختا اومد بیرون
رونا : دمل برات تنگ شده بود خواهر بزرگه
سابرینا : منم خیلی زیاد
رونا : دیگه هیچی نمیتونه جدامون کنه
اومد وسط رودخونه و دستشو به سمتم دراز کرد
رونا : دستتو بده به من
جلوتر رفتمو دستمو سمتش دراز کردم
رونا : بیا جلوتر
سابرینا : ولی رونا جلوم آبه
رونا : بیا...به من اعتماد کن
رفتم جلو...
حاالا منم مثل خودش وسط رودخونه بودم
رونا : زانو بزن
جلوی آب زانو زدم...
زانو هام تو آب رفت سرد بود یکدفعه رونا غیب شد...
سابرینا : رونا
حس کردم یکی پشت کلمو گرفتو سرمو کرد تو آب دستوپا میزدم نمیونستم نفس بکشم...
داشتم خفه می شدم کلی آب خوردم سرم امد بالا سرفه میکردم...
رونا کنار گوشم گفت
رونا :یادته گفتم هیچی نمیتونه جدامون کنه خب اشتباه میکردم مرگ میتونه
و دوباره کلمو برد زیر آب دیگه داشتم کم میاوردم
حس کردم دست رونا از پشت سرم برداشته شدو به عقب کشیده شدم...
صداهای گنگی رو اطرافم میشنیدم
جونگ کوک : سابرینااا سابریناااا
صداها واضح شدن...
چشمامو باز کردم...
کوک بالای سرم بود
سابرینا : رو..رونا
کوک : سابرینا صدامو میشنوی
آبی که خورده بودمو بالا اوردم...
بلند شدمو نشستم...
به روبه روم نگاه کردم...
بچه ها با رونا درگیر شده بودن...
اشک میرخیتم
سابرینا : نه...رونا
جونگ کوک : نه اون رونا نیست سابرینا
سابرینا ولی...ولی اون
خواستم بلند شم که کوک منو حمکم گرفت تو بغلش
سابرینا : روناااااااااا
کوک : اون رونا نیست اون یه جنه
سابرینا : جن ؟
کوک : اره بهش میگن تغییر دهنده...اون به هر شکلی بخواد در میاد
یکدفعه با ضربه آخر مونی اون دود شد...
و من به اشتباهم پی بردم...
همه اومدن کنارم...
هوسوک دستاشو گذاشت رو صورتم
هوسوک : خوبی؟
سابرینا : ار..اره
مونی : لعنتی توچرا دنبالش رفتی‌میخوای خودتو بکشی؟
داد و‌ بیداد میکرد
کوک : نامجون
مونی ساکت شد
سابرینا :بخطر این دنبالش رفتم...چون...چون اون شبیه خواهرم بود اون...من...من
جین : حتما خیلی شوکه شدی
برگشتو با اخم به مونی نگاه کرد
جین : یالا معذرت خواهی کن
مونی : امکان ندار
گوش مونیو گرفتو کشید
جین : یالا
مونی : آی...آی...ولم کن روانی
همه خندیدم کوکم همینطور...
نگاه منو حس کرد برگشت سمتم...
یه لحظه خندش از بین رفت و به زمین خیره شد
سابرینا : جونگ کوکا
جونگ کوک : نه...نمیخواد چیزی بگی خودم میدونم من اشتباه کردم
واز جاش بلند شد...
ولی من...
نمیخواستم اینو بگم
Moni pov
به سمت کلبه رفتیم...
تهیونگ اومد کنارم
ته : یول خیلی دیر نکرده ؟
سرجام ایستادم...
تهیونگم ایستاد...
صبر کردم تا هپه برن داخل...
رو کردم سمت تهیونگ
مونی : فکر نکنم بتونه بیاد مطمئنم اتفاق بدی افتاده
تهیونگ دستشو روی پیشونیش گذاشت
ته : اوه خدای من یعنی گیر افتاده
سکوت کردم...
جوابی نداشتم بهش بدم
ته : حاالا می خوای چیکار کنی ؟
نامجون : واسه پشیمونی خیلی دیر شده مجبوریم خودمون تنهایی انجامش بدیم دستشو تو موهاش فرو کردو نفسشو پر حرص داد بیرون
ته : لعنت به این شانس
دستمو گذاشتم پشتشو به سمت کلبه هلش دادم
مونی : بیا بریم تو فعال به بچه هاچیزی نگو
سرشو تکون دادو راه افتاد سمت کلبه...
Sabrina pov
مونیو تهیونگ آخر از همه وارد کلبه شدن...
جین کنارم نشست
جین : هعیی...کی این ماجراها تموم میشه و ما به زندگی عادمیون بر می گردیم
ته : به زودی
جنی : راستی رشته تو چی بوده مونی ؟
مونی : کامپیوتر
جنی : عه منم خوبه
لیا : وقتی این ماجراها تموم بشه فقط دوست دارم برم خودمو مشغول کنم به قدری که همه چیو فراموش کنم
هوسوک :من دوست دارم برم مسافرت
لیزا : هوسوکیییی منم ببر باهم بریم
ته : تنهایی ؟
هوسوک و لیزا با تعجب بهشن نگاه کردن
لیزا : اره دیگه
ته : من بهتون پیشنهاد میکنم این کارو نکنید شما خیلی بچه اید هرجا میرید گند بالا میارید
هوسوک : یه جوری صبحت میکنی انگار 1000 سالته
ته : شایدم هست
لیزا زد تو بازوی تهیونگو بهش چشم غره رفت
لیزا : تو رم میبریم خوبه ؟
یونگی : منم میخوام فقط بخوابم
جیمین : تو هم که همیشه خدا خوابی ایححح
یونگی : خودت چیکار میکنی ؟
جیمین : من یه گل فروشی باز میکنم
مونی : منم که فقط دلم میخواد این ماجراها تموم شه و بعدش یه زندگی بی دردسر داشته باشم تو چی سابرینا بعد این ماجرا چی کار میکنی ؟ 
سابرینا : خب...من دوست دارم برگردم پیش خانوادم درسم رو بخونم و شرکت خودمو بزنم
لیا : تو چی کوک ؟
کوک :  نمیدونم شاید رفتم یه جای دور زندگی کردم
جین با ذوق گفت
جین : من دوست دارم یه عامله بچه داشته باشم عام 7 تا و با همسرم زندگی خوبی داشته باشم
لیا : یهو بگو جوجه کشی میخوام راه بندازم
همه خندیدن...
تهیونگو مونی مشغول حرف زدن شدن  جینو لیزا و هوسوک جیمین  با سنگ هایی که از بیرون اوردن مشغول بازی شدن...
یونگی و لیا هم چرت میزدن
از داخل کوله لیزا نایلون میوه رو برداشتمو یه سیب از توش بیرون اوردمو پوست گرفتم...
یه تیکشو با چاقو گرفتم طرف دهن جونگ کوک
سابریتا : بیا
کوک : نه مرسی من...
حرفش ناتموم موند چون سیبو به زور کردم تو دهنش...
منم خواستم از سیب خبورم که یه صدایی شنیدم...
از جام بلند شدم
ته : چی شده؟
یه صدایی شنیدم
مونی : لیا .. یونگ بیدار شید
همه از جاهاشون بلند شدن
مونی: چه صدایی ؟
سابرینا : صدای گریه بچه
جین : چی؟
سریع از کلبه زدم بیرون...
همه هم دنبالم می اومدن...
هوا تار یک بود...
با نور گوشی هامون حرکت میکردیم
ته : مطمئنی سابرینا یه بچه تو جنگل ؟‌
سابرینا : اره صدای گریش رو شنیدم
یک حلظه ایستادم...
صدا قطع شده بود...
دوباره گوش دادم...
صدای خفیف گریه بچه
مونی : شاید تله باشه
یونگی : منم دارم میشنوم
دویدیم به مست صدا...
صدا واضح تر میشد انقدری که بهش رسیدیم ز یر یه درخت یه نوزاد بود
دورش پارچه بود
مونی : بهش نزدیک نشید
جین :چی می گی نامجون اون فقط یه نوزاده
مونی اخم کرد
مونی : این یه دستوره
جین رفت جلو...
مونی سلاحشو دراورد
هوسوک : جین
مهه سلاحامونو دراوردیم
سابرینا : جین خواهش می کنم بیا عقب
گریه بچه دل سنگو آب می کرد...
مونی سریع جینو کشید عقب...
اروم رفتم جلو و به صورتش نگاه کردم...
خیلی خوشگل بود یه نوزاد زیبا
کوک : سابرینا
سابرینا : عادی بنظر میرسه
همه دورش جمع شدن...
لیزا بازوی تهیونگو محکم گرفته بود و از پشتش بیرون نمیومد...
مونی سلاحشو گرفت سمت بچه...
جین محکم زد روی دستش
جین : چه مرگته اون فقط یه بچه است
مونی : یه نگاه به اطرافت بکن بنظرت منطقیه یه بچه وسط جنگل باشه
لیا : بهتره مراقب باشیم
یونگی : اره
جین اروم پارچه رو کنار زد کاملا شبیه بچه ها بود
سابرینا  : مونی
با وحشت رفتم عقب
مونی : چیه چی دیدی
سابرینا : اون هاله نداره
همه سریع ازش دور شدن
جین : پس چرا هیچکاری نمیکنه شاید بچه ها هاله ندارن
جونگ کوک : مزخرف نگو و بیا عقبتر
جیمین : هرچیزی که روح داره هاله هم داره
هوسوک : جین بهتره بیای عقبتر
سابرینا : ولی چرا کاری نمیکنه
جین عصبی رفت جلو و بغلش کرد
همه باهم داد زدیم : جین
جین : چیه میبینید اون فقط یه نوزاده
هوسوک : اینطور بنظر میرسه
با‌‌‌ دقت به بچه خیره شدم...
سعی کردم از چشم سومم کمک بگیرم ...
یه چیزی دیدم مثل دندون ولی نوزاد انقدر دندون نداره
سابرینا : جین
همه با وحشت برگشتن سمت من...
همون موقع نوزاد خواست جینو گاز بگیره..
چشماش قرمز شده بود دندونای دراز از دهنش بیرون امده بود دور چشماش گود افتاده و مشکی بود...
جین وقتی دندونای تیزتیزشو دید انداختش رو ی زمین ولی اون چهاردستوپا به سرعت به سمت ساق پای جین رفتو پاشو گاز گرفت جین بلند فریاد زد...
همه به اون نوزاد شلیک میکردیم...
اما اون فرز بود و سریع اینورو اونور میرفت...
جین پاشو گرفته بودو از درد فریاد میزد...
خون مثل فواره از داخل پاش میریخت  بیرون...
داشت میرفت مست جیمین ...
نرسیده به جیمین یه لگد زدم بهشو پرت شد عقبرت به سمتش شلیک کردم...
اشعه ای بهش برخورد کرد...
تکون تکون می خورد مثل کسی که تشنج کرده باشه و شروع کرد به جیغ زدن گوشامونو گرفتیموتا اینکه دیگه تکون نخورد و ثابت و ساکت شد
جین : آآآآآآی
تهیونگ رفت سراغ جینو زخمشو چک کرد
لیزا : داداشییی
ته : زخمش عمیقه
با نگرانی رفتم سمتشو کنارش زانو زدم...
از درد به خودش می پیچید و من کاری از دستم برنمیومد
مونی : جین بخت هشدار...
با اخم بهش خیره شدم
سابرینا : بس کن الان وقتش نیست
یونگی : بیاید ببریمش داخل کلبه
مونی راحت بغلش کرد...
رفتیم توی کلبه...
تا در کلبه رو بستیم چشمم افتاد به صندلی...
یه چیز تار میدیدم..
از ترس عقب رفتمو از پشت خوردم به جونگ کوک
سابرینا : تو کی هستی ؟
همه به من نگاه کردنو وقتی نگاه منو سمت صندلی دیدن سریع اسلحه هاشونو دراوردن...
اون شروع کرد به دست زدن و از جاش بلند شدو ظاهر شد
هام : من...منو به یاد ندارین
کوک دستاشو مشت کرده بودو دندوناشو بهم فشار میداد تهیونگ اخم غلیظی رو صورتش نشست نامجون با خشم چند قدم بهش نزدیک شد
مونی : تو....
هام : اوه ناجمون خوش حالم که شناختیم...ببینم هنوز تو کارو بار پدرتی میبینم که گروه اداره می کنی...
ایندفعه چه فکری تو کلته سری پیش که با کارات غوقا کردی خیلی معروف شدی...
شنیدم بهت میگن مانستر
بلند بلند زد زیر خنده
لیا : اینجا چی میخوای هام اینجا جای شیاطین نیست
هام : اوه واقعا ولی من هرجا بخوام میرم و شما اینجا یه شیطان دارید
سابرینا : مونی اون کیه ؟
با این حرفم به سمتم اومد...
دستشو زیر چونم گذاشتو تو چشمام خیره شد..
نیشخندی زد و به طرف کوک نگاه کرد
هام : میبینم که کارمو درست انجام دادم ولی تو ازم بابتش  تشکر نکردی
کوک به سمتش حمله ور شد
کوک : عوضی میکشمت
قبل از اینکه بهش برسه یونگی و جیمین جلوشو گرفتن...
دوباره بهم خیره شد...
دستشو از زیر چونم پس زدم پوزخندی بهم زد...
با نفرت بهش نگاه کردم...
موهاش قرمز بود و زیر چشماش گود افتاده بود پوستش فوق العاده سفید بود..
لباس مشکی پوشیده بودو زنجیر های تزئینی از همه جاش آویزون بود
هام : سابرینا بار اول با هم خوب آشنا نشدیم خیلی خوبه که دوباره فرصت پیدا کردیم تا درستو حسابی همو بشناسیم من هامم پسر لوسیفر
گیج شده بودم نمیفهمیدم داره از چی حرف میزنه...
هم : میبینم که چشم سومت باز شده...بنظر میاد خیلی از اون دختره بدرد بخور تری
مونی عصبی خواست بره سمتش اما با افتادن سر جین به سمت پایین متوقف شدو بهش خیره شد....
رنگش سفید شده بود...
از بس خون ازش رفته بود بیهوش شده بود...
رفتم سمتشونو با هوسوکو و لیزا و ته  کمک کردیم تا بزاریمش روی میزی که وسط اتاق بود
هام : مثل اینکه اون نوزادا کارخودشونو هنوزم خوب انجام میدن
سابرینا : نظرت چیه اون دهنه گشادتو ببندی
هام : خوشم اومد...سابرینا خیلی شجاع شدی آفرین ولی ميتونم ترستو ببینم نمیتونی ازم مخفیش کنی
دندونامو روی هم فشار دادم...
لیزا به صورت جین ضربه های ارومی میزد تا هوشیارش کنه تهیونگم با پاره کردن لباساهای لیزا که از کوله پشتیش برش داشته بود میخواست زخمشو تمیز کنه و ببنده
جیمین : چی می خوای ؟
هام : هیچی...فقط می خوام کمکتون کنم
یونگی : هه...کمک...تو
هام : البته مگه شما نمیخواین برین پیش باناولزا و اربوس ؟
کوک : تو از کجا...
هام : اوه منو نخندون یادت رفته من کیم؟
لیا : خب گیرم که می خوایم بریم سراغ اونا
هام : من میربمتون اونا اینجا نیستن خیلی دور تر از شمان خیلی دورتر از دنیاتون
و یه لبخند خبیث زد
کوک: اونا کجان ؟
هام : میفهمی پسره عاشق
جونگ کوک عصبانی شدو دندوناشو روی هم فشار داد...
دستمو گذاشتم روی شونش
هام : خوبه...گروه عاشق باحالیو تشکیل دادی ولی یکی باید حواسش باشه که به زودی باید برگرده پیش خانوادش و وقتشو واسه آدمای بی ارزش نزاره به همین زودیا میایم سراغت
و با خباثت به تهیونگ خیره شد
مونی: مگه اینکه من مرده باشم که بزارم بهش دست بزنید
تهیونگ بعد از اینکه بستن زخمای جینو تموم کرد از کنارش بلند شدو رفت طرف هام دستاشو تو جیبش فرو کرد و یه پوزخند درست شبیه هام بهم حتویل داد
ته : خودتم خوب میدونی من تمام پل های پشت سرمو خراب کردم هیچ راهی نیست که برگردم
هام یه تای ابروشو بالا انداخت
هام : اوه نه همه رو برادر
با شنیدن برادر توی جام خشکم زد...
منظورش چیه...
تهیونگ برادر این عوضیه...
نه نه حتما یه شوخیه کثیفه...
هام : فیول دلش برات تنگ شده همینطورم پدر و بقیه برادامون
ته : اینو خوب تو گوشات فرو کن من برادرتون نیستم حالاهم به جای چرتو پرت گفتن بگو چطوری مارو میبری اونجا
هام : عین آب خوردن...
فقط کافیه شما کارتونو اجنام بدین منم کارم رو
لیا : چیکار میخوای بکنی؟
هام : بنظرتون اربوس یکمی قدمیی نشده برای هستی بانی تاریکی؟
تهیونگ : اوه گرفتم میخوای هستی بان تاریکی بشی یعنی پیخوای من برادمو تابود کنم تا وون یکی برادرم تخت سلطنیتشو بگیره عجیبه
مونی : چی تو که از اربوسم بدتری
هام : نترسید من کاری با دنیای کوچیک آدما ندارم اهداف من بزرگره
ته : قبوله
هام : خوبه
دوباره به اطراف نگاهی انداختو به جبن خیره شد
هام : میتونم به دوستتون هم کمک بکنم
بهش نزدیک شد‌ و دستشو گذاشت روی پای جینو محکم فشارش داد...
باعث شد خون خیلی زیاد ازش بره و تمام پارچه ای که دور پاش بستن خونی بشه
لیزا با دیدن این صحنه شروع کرد به گریه کردن
هوسوک : لعنتی داری چیکار میکنی ؟
دستشو برداشت...
هان : توی جنگل سربازام منتظرتونن...میبینمتون
از کلبه خارج شد...
هوسوک پارچه رو از روی پای جین برداشت...
زخمش کاملا خوب شده بود...
به پنجره نگاه کردم...
بیرون کلبه ایستاده بود...
بال های بزرگو خاکسرتی رنگی از پشتش بیرون اومدن ...
با سرعت به سمت بالا پرواز کرد...
جین کم کم بهوش اومد
جیمین :  پس باید برین اون دنیا نه؟
ته : بنظر میرسه
یونگی : تهیونگ چرا میخوای اون عوضی هستی بان بشه اون از اربوسم بدتره
ته: خیلی زود میفهمید دلیلم چی بوده
همه از کلبه زدیم بیرون...
جلومون یه عده سیاه پوش  به تعدادمون بصورت نیم دایره ایستاده بودن
مونید: نزدیک هم بمونید
کوک سریع دستمو گرفت..
یه نگاه بهش انداختمو دستشو حمکم تر گرفتم...
رفتیم جلو سربازای هام جلومون ایستاده بودن...
شنل کلاه دار مشکی ای داشنت که باعث میشد صورتشون دیده نشه
هام : آماده ای د؟
سرامون چرخید سمت راست...
به درخت توی تار یکی تکیه داده بود
مونی : بهتره زودتر کارتو تموم کنی
هام : حتما
خندید و سربازاش اومدن جلو
هام   توصیه می کنم بهم بچسید
دوباره خندید...
دور هم جمع شدیم...
اونایی که شنل پوشیده بودن اومدن دورمون
هام : چشماتونم ببندید شاید از چیزایی که تو راه میبینید خوشتون نیاد
همه چشمامونو بستین و بعدش فقط سیاهی بود



𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now