باسردرد عجیبی از خواب پاشدم سرم رو به انفجار بود انگار پوست پیشونیم داشت کش میومد
دست کشیدم به پیشونیم که سوزش فجیعی رو حس کردم
سابرینا : آخخخخ
خودمو رسوندم به دستشویی
به صورتم آبی زدم
سرمو بلند کردم
با وحشت به روبه رو خیده شدمسابرینا : هان
هیچ انعکاسی از خودم تو آیینه وجود نداشت چندبار پلک زدم اما تغییری نکرد عقب عقب رفتم
کمرم خورد به در
به زور دستگیره رو باز کردمو پرت شدم رو زمینمامان : ای وای چرا تو اینطوری میکنی
تو شوک بودم صدام در نیومده...
مامان دستمو گرفت برد سمت آشپزخونه برام یه لیوان آب اورد تا بخورم
1 week later *
از تمرینات جدیدم یه هفته گذشته بود.
اخلاقم تغییر کرده بود
خیلی سردو جدی شده بودمحتی با رونا دعوام شده بود دیگه نمیومد توی اتاقمون توی هال روی کاناپه می خوابید
از اتاق اومدم بیرون
رونا داشت صبحونه می خورد
سابرینا : صبح به خیر
جوابی نداد
سابرینا : رونای من باهام قهره ببخشید من اشتباه کردم عصبانی بودم
با خشم بهم نگاه کرد : تنها چیزی که می خوام اینه که دیگه صداتو نشنوم
(خواهر بد ادم با خواهر بزرگ ترش اینطوری حرف نمیزنه که گاش منم مثل تو یه خواهر داشتم 🙄😑)
کیفشو چنگ زدو خیلی سریع از خونه خارج شد
چرا اینطوری کرد قبلا خیلی راحت باهام آشتی
می کرد چش شدهمدرسه که تعطیل شد یه راست اومدم خونه اما هیچکس تو خونه نبود
ساعت نزدیکای 9 شب شده بود اما هیچکس نیومد
(تنهایی بهتره من جات بودم کنسرت شخصی میزاشتم 😂🤏🏻)
زنگ زدم به بابا
سابرینا : بابا خوبی؟
بابا : ممنون دخترم اتفاقی افتاده؟
سابرینا : نه خواستم ببینم شما از مامانو رونا خبری دارین؟
بابا: مگه خونه نیستن ؟
سابرینا : نه به تلفنشون زنگ میزنم جواب نمیدن
بابا : من الان میام خونهتلفنو قطع کردم یه ربع بعد بابا رسید خونه
هرچی مشاره مامان رو میگرفت در دسترس نبود
یه ساعت بعد مامان اومد خونهبابا : معلوم هست کجایی؟؟؟؟؟؟؟
مامان : به تو ربط نداره من کجا میرمبا دهن باز به مامان نگاه می کردم...
سابقه نداشت اینطور ی با بابا حرف بزنه...سابرینا : مامااان
مامان : تو خفه شویه دعوای حسابی راه افتاد
پشیمون شدم از اینکه به بابا زنگ زدمتو همین حین رونا رسید
با قیافه داغون که معلوم بود دعوا کرده از کنارمون رد شد رفت تو اتاق
بابا گفت میره ببینه چش شده
بعد چند دقیقه صدایی اومد
منو مامان با دو خودمونو رسوندیم به اتاق
رونا وسط اتاق افتاده بود
یه ور صورتش قرمز بود معلومه سیلی خوردهمامان : چیشده؟
بابا لگدی به رونا زدو پاکت سیگارو پرت کرد سمت ما
بابا : ببین تو جیب دخترت چی پیدا کردم
سابرینا : رونااااااااااااا
رونا : خفه شو همه اینا تقصیر توعه تو اینو گذاشتی تو جیب من تا تنبیه بشماین داره چی میگه ..... (:
(دارین دخترمو اذیت میکنید 🥶)
سابرینا : اشتباه می کنی
فر یاد زد : گفتم خفه شوو
از روی زمین بلند شد و محکم بهم تنه زد و از خونه زد بیرون بابا و مامان باز افتادن به جون هم
بغض گلومو فشار میداد
رفتم تو اتاقم درو بستم تا صدا کمتر بیاد
رو تختم دراز کشیدمو کم کم خوابم برد☆☆☆
خب اینم چپتر شیشم خب من حدود ۶۰ تا فالور دارم حداقل پارتام باید ۳۰ تا کامنت داشته باشه یا ووت بگیرع
میشه لطفا حمایتم کنید 🥺🍁
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanficهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...