"chapter 6"

171 33 41
                                    

باسردرد عجیبی از خواب پاشدم سرم رو به انفجار بود انگار پوست پیشونیم داشت کش میومد

دست کشیدم به پیشونیم که سوزش فجیعی رو حس کردم

سابرینا : آخخخخ

خودمو رسوندم به دستشویی
به صورتم آبی زدم
سرمو بلند کردم
با وحشت به روبه رو خیده شدم

سابرینا : هان

هیچ انعکاسی از خودم تو آیینه وجود نداشت چندبار پلک زدم اما تغییری نکرد عقب عقب رفتم
کمرم خورد به در
به زور دستگیره رو باز کردمو پرت شدم رو زمین

مامان : ای وای چرا تو اینطوری میکنی

تو شوک بودم صدام در نیومده...

مامان دستمو گرفت برد سمت آشپزخونه برام یه لیوان آب اورد تا بخورم

1 week later *

از تمرینات جدیدم یه هفته گذشته بود.
اخلاقم تغییر کرده بود
خیلی سردو جدی شده بودم

حتی با رونا دعوام شده بود دیگه نمیومد توی اتاقمون توی هال روی کاناپه می خوابید

از اتاق اومدم بیرون

رونا داشت صبحونه می خورد

سابرینا : صبح به خیر

جوابی نداد

سابرینا : رونای من باهام قهره ببخشید من اشتباه کردم عصبانی بودم

با خشم بهم نگاه کرد : تنها چیزی که می خوام اینه که دیگه صداتو نشنوم

(خواهر بد ادم با خواهر بزرگ ترش اینطوری حرف نمیزنه که گاش منم مثل تو یه خواهر داشتم 🙄😑)

کیفشو چنگ زدو خیلی سریع از خونه خارج شد
چرا اینطوری کرد قبلا خیلی راحت باهام آشتی
می کرد چش شده

مدرسه که تعطیل شد‌ یه راست اومدم خونه اما هیچکس تو خونه نبود

ساعت نزدیکای 9 شب شده بود اما هیچکس نیومد

(تنهایی بهتره من جات بودم کنسرت شخصی میزاشتم 😂🤏🏻)

زنگ زدم به بابا

سابرینا : بابا خوبی؟
بابا : ممنون دخترم اتفاقی افتاده؟
سابرینا : نه خواستم ببینم شما از مامانو رونا خبری دارین؟
بابا: مگه خونه نیستن ؟
سابرینا : نه به تلفنشون زنگ میزنم جواب نمیدن
بابا : من الان میام خونه

تلفنو قطع کردم یه ربع بعد بابا رسید خونه
هرچی مشاره مامان رو میگرفت در دسترس نبود
یه ساعت بعد مامان اومد خونه

بابا : معلوم هست کجایی؟؟؟؟؟؟؟
مامان : به تو ربط نداره من کجا میرم

با دهن باز به مامان نگاه می کردم...
سابقه نداشت اینطور ی با بابا حرف بزنه...

سابرینا : مامااان
مامان : تو خفه شو

یه دعوای حسابی راه افتاد
پشیمون شدم از اینکه به بابا زنگ زدم

تو همین حین رونا رسید
با قیافه داغون که معلوم بود دعوا کرده از کنارمون رد شد رفت تو اتاق
بابا گفت میره ببینه چش شده
بعد چند دقیقه صدایی اومد
منو مامان با دو خودمونو رسوندیم به اتاق
رونا وسط اتاق افتاده بود
یه ور صورتش قرمز بود معلومه سیلی خورده

مامان : چیشده؟
بابا لگدی به رونا زدو پاکت سیگارو پرت کرد سمت ما
بابا : ببین تو جیب دخترت چی پیدا کردم
سابرینا : رونااااااااااااا
رونا : خفه شو همه اینا تقصیر توعه تو اینو گذاشتی تو جیب من تا تنبیه بشم

این داره چی میگه ..... (:

(دارین دخترمو اذیت میکنید 🥶)

سابرینا : اشتباه می کنی

فر یاد زد : گفتم خفه شوو
از روی زمین بلند شد و محکم بهم تنه زد و از خونه زد بیرون بابا و مامان باز افتادن به جون هم
بغض گلومو فشار میداد
رفتم تو اتاقم درو بستم تا صدا کمتر بیاد
رو تختم دراز کشیدمو کم کم خوابم برد

☆☆☆

خب اینم چپتر شیشم خب من حدود ۶۰ تا فالور دارم حداقل پارتام باید ۳۰ تا کامنت داشته باشه یا ووت بگیرع
میشه لطفا حمایتم کنید 🥺🍁

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Onde histórias criam vida. Descubra agora