"chapter 16"

98 20 10
                                    

Liza pov
ساعت نزدیک 8 صبح بود...
کل شبو بیدار بودم نتونستم بخوابم...
فکرم درگیر بود درگیر مادرم گذشتم و از همه بيشتر تهیونگ...
از روی ختت بلند شدم...
چشمم به زخم های روی کمرش افتاد...
دو تا شیار عمودی دو طرف کتفش بود...قبلا دیده بودمشون اما با این تفاوت که حالا اطرافشون پر از کبودیو خون خشک شده بود
رفتم سمت حموم حوله رو برداشتمو با آب داغ خیسش کردم...
از پشت آینه چند تابسته چسب زخم برداشتمو به اتاق برگشتم و کنار تهیونگ نشستم
همونطور که باحوله زمخشو تمیز میکردم شروع کردم به حرف زدن
لیزا : دیروز برام مثل یه کابوس وحشتناک بود یادمه اسممو کسی صدا زد من بیدار شدم اما منی تونستم تکون بخورم یا حرف بزنم فکر می کردم برای هميشه تو ی این قفس گیر افتادمو راه نجاتی ندارم...
ترسیده بودم...
اما صداتو شنیدم گرمای تنتو حس کردم تو باعث شدی نترسم و تلاش کنم که از این زندان بیام بیرون ممنومن که نجاتم دادی
(از من باید تشکر کنی ولی قبوله 😏)
به زخماش نگاه کردم
لیزا : بخاطر منه که این همه آسیب دیدی معذرت می خوام
چسب زخمارو روی کبودیاش و زخماش گذاشتم وقتی انگشتام به پوست سفیدش برخورد می کرد انگار بهم جریان برق وصل میشدو قلبم محکم تو سینم میکوبید
( نورا سر به بیابان گذاشته 🤦🏻‍♀️)
یکی از چشماشو باز کرد هول شدمو سریع از روی تخت اومدم پایین
با صدای خابالوش گفت
تهیونگ : لیزایااا ساعت چنده ؟
لیزا : س...ساعت هشتو نیمه
با سرعت رفتم سمته در
لیزا : م..من میرم صبحانه بخورم
منتظر جوابش نشدمو فورا خودمو از در پرت کردم بیرون دستمو گذاشتم رو ی قلبمونفس عمیقی کشیدم
جیمین : هی چ خبره ؟
لیزا : عههه هی...هیچی
به سمت پله ها حرکت کردم و جیمین پشت سرم اومد
جونگ کوک یونگی و سابرینا  پای تلوزیون نشسته بودن اخبار میدیدن جیمین رفت پیش هوسوک که داشت با گوشیش ور میرفت
جین و لیا هم داشتن برای همه صبحانه درست میکردن
جین وقتی منو دید از آشپزخونه اومد بیرونو بغلم کرد
جین : حالت چطوره خوب خوابیدی خواهر کوچولوم؟
لیزا : من فقط یک دقیقه از تو کوچیک ترم
سرمو به معنی اره تکون دادم و متقابلا بغلش کردم ازم فاصله گرفت
جین : چند دقیقه دیگه صبحانه آماده میشه همونی که دوس داریو درست کردیم
لبخند زدم
لیزا : ممنون اوپا
چشمکی زد و دوباره رفت سمت آشپزخونه
سابرینا : بیا اینجا پیشم ببینمت
رفتمو کنار سابرینا نشستم نشستم دستاشوحلقه کرد دور گردمنو بهم نگاه کرد
(لزبین شدن رفت 😂)
سابرینا : حالت خوبه ؟
لیزا : اره خوبم
لبخند زد که ردیف دندونای جلوشو به نمايش گذاشت
سابرینا : خوبه
تهیونگ از پله ها اومد پایین‌شلوارو تی شرت گشادی تنش کرده بود و یه لبخند بزرگ به لبش داشت
(لبخندددد 🙃)
بهم نگاه کرد منم سریع مسیر نگامهو به تلوزیون تغییر دادم
جونگ کوک که انگار چیز جالبی دیده بود به جلو خم شد و  کنترلو از روی میز برداشتو صدای تی وی رو زیاد  کرد
گوینده زن : بله اینطور که معلومه عده ای در جنگل آئوکیگاهارا ژاپن به طرز فجیعی به قتل رسیدن پلیس تا کنون هیچ ردی از قاتلین پیدا نکرده
عکس جسداشونو نشون داد
تمام بدنشون پاره پاره شده بود یکدفعه مونی از در وارد خونه شدو درو
محکم بست
همه به طرفش برگشتن
مونی : باید همین امشب راه بیوفتیم
جیمین :‌ کجا؟
مونی :ژاپن...یول سردسته اصلیشونو پیدا کرده
Sabrina pov
جونگ کوک چشماش برق میزد
جیمین : یعنی سردستشونو پیدا کردیم
مونی سرشو به عالمت مثبت تکون داد
ته : بعد این همه سال یکدفعه ای چطور ممکنه؟
مونی: خودمم نمیدونم از خواب که بیدار شدم رفتم پیش یول اما ناپدید شده بود یه نامه برام گذاشته بود توش نوشته بود که پیداشون کرده و بهرته هرچه زودتر بریم ژاپن انگارخودش زودتر رفته تاوجلوشونو بگیره
سابرینا : جلوی کیا یکی برای ماهم توضیح بده دارین از چی حرف میزنین؟
جیمین : خب میدونی اون گروهی که آدمارو اذیت می کنن و از آدما متنفرند یه سردسته دارن که همه از اون دستور میگیرن
لیا : درسته...بهش میگن عفریت
جین که بنظر بحث براش جالب میومد از آشپزخونه بیرون اومدو همونطور که به طرفمون می اومد پرسید
جین : عفریت دیگه چیه؟
و کنارمون روی مبلا نشست
لیا : قوی ترین و خبیث ترین جن رو بهش میگن عفریت چند سالی هست که دنبالشونیم نه فقط ما بلکه همه شکارچی ها اگه اون نابود بشه جنگ تمومه
جونگ کوک : باید هر طور شده موفق بشیم از بین ببریمشون
سابرینا : از بین ببریمشون من فکر میکردم عفریت یه نفره
مونی : خب در واقع دوتان اما یکی محسوب میشن در عین تضادی که باهم دارن میتونن همدیگرو تکمیل کنن
سابرینا : منطقی نیست
ته : اربوس هستی بان تاریکیه و باناولزا هستی بانه نوره اونا خیلی قوی اند و مکمل همن
جین : اینجوری که میگین میشه گفت مرگ اونا یه چیز غیر ممکنه پس کارتون یه حماقته
تهیونگ به جین خیره شدو یه تای ابروشو داد بالا و گفت
تهیونگ : شاید شایدم نه میشه شانسمونو امتحان کنیم
سرمو به پشتیه کاناپه تکیه دادم چشمامو با کلافگی بستمو موهامو با دستم بهم ریختم
سابرینا : پناه برخدا ما توچی شانس داشتیم که تو این مورد شانس بیاریم
مونی : این تنها راهیه که می تونیم انتقاممونو بگیریم...
همه بلا هایی که سرمون اومده زیر سر عفریته حتی اگه بدونم جونمم از دست میدم اینکارو باید بکنم
(همشون دیونن مخصوصا این نامجون و لیا کلا خطرارو درک نمیکنن با پا خودشون میرن تو مرگ😔)
به چشمای مصمم مونی خیره شدم منم اندازه اون می خواستم انتقام بگیرم انتقام خواهرم و خانوادم و دوستام
سرمو به معنی موافقت تکون دادم
جین : ممکنه جونت به خطر بیوفته
هوسوک : صدو و یک درصد با جین موافقم
لیزا که تا اون حلظه ساکت بود دستمو گرفتو فشرد و بهم خیره شد
به صورت نگرانش نگاه کردم آروم پلکمو بازو بسته کردم تا بهش بفهمونم چیزی نیستو نگران نباشه...
(هر موقعه این حرکتو میکنه بعدش یه اتفاقی میوفته 😂)
جین : من نمیزارم سابرینا رو با خودتون ببرین
سابرینا : اما من تصمیممو گرفتمو میخوام...
جین فر یاد زد : خفه شو میخوای بزارم ببرنت و چند روز دیگه با جنازت برگردن امکان نداره همین الان وسایلتو جمع میکنیو باهامون میای خونه ی ما
هوسوک : جین راست میگه چجوری میتونیم بزاریم بری
جین : سریع از جاش بلند شد و رفت طبقه بالا
بلند شدم تا دنبالش برم که کسی از پشت دستمو کشید برگشتم لیا بود
لیا : بسپارش به من...من راضیش می کنم
از کنارم رد شدو دنبال جین رفت طبقه بالا
Jin pov
درو بستمو رفتم سمت پنجره اتاق بازش کردم احساس می کردم نمتونم خوب نفس بکشم...
چراباید زندگی من اینطوری باشه؟
چرا مهیشه باید کسایی که دوست دارمو از دست بدم؟
نه من نمیزارم سابرینا با اونا بره...
هرطور که شده..
همونطور که داشتم با خودم کلنجار می رفتم تقه ای به در خورد
لیا : میتونم بیام تو ؟
صدای لیا از پشت در شنیدم...
میدونستم اومده تا منو راضی کنه برای همین با خشم فریاد زدم
جین  نه تو نه هر لعنتی دیگه ای نمیتونید منو راضی کننی تا سابرینا رو به پیشواز مرگ ببرم
لیا اومد تو...
نزدیک شدنش بهمو حس می کردم اما بهش نگاه نکردم
لیا : تو میدونی ما بهش احتیاج داریم
جین : اوه البته میدونم چشم سوم قبلیتونم به کشتن دادین
لیا : تو از کجا...اه لعنت بهت جیمین
برگشتم طرفشو بهش پوزخندی زدم
جین‌ : من نمیزارم سابرینا مثل اون بدخبت بفرستی سینه قربستون
حلقه اشک رو توی چشمای لیا دیدم
لیا : کشته شدن جولیا فقط یه حادثه بود...
ما تقصیری نداشتیم
(کی بود جیمینو دعوا میکرددددد 🙄)
جین : اگه یه حادثه بود یول به فکر انتقام گرفنت به خاطر خواهرش نموفتاد
لیا عصبانی شده بود...
با خشمی که سعی در کنرتل کردنش داشت گفت
لیا : ولی جولیا خواهر منم بود ....
هرسال چندین نفر تو دنیا به خاطر اون عوضیا میمرن...
تو خودت همین دیروز شاهد اتفاقی که برای خواهرت افتاد بودی...
چطور می تونی بزاری برای بقیه همین اتفاق بیوفته...
اگه سابرینا نبود بنظرت سر لیزا چه بلایی میومد...
بعدشم میتونی تضمین کنی اگه سابریو پیش خودت ببری براش اتفاقی نمی افته...
اونا میخوان سابرینا از بین بره چون براشون یه خطر جدی محسوب میشه...
اگه ما نریم سراغشون اونا میان سراغ ما.درست مثل یونا
قطره اشکی از چشماش چکید...
نشستم لبه تخت...
سرمو بین دستام گرفتم...
لیا : خوب فکراتو بکن جین...درسته که اومدن سابرینا  با ما بهترین راه نیست ولی موندش با شما هم براش بی خطر نیست
بعد از تموم شدن حرفش از اتاق رفت بیرون...
صدای قدم هاشو که به طرف طبقه پایین میرفت شنیدم... باخودم درگير بودم...
تقریبا یک ساعتی میشد که با کلافگی اتاقو متر میکردمو به فکر راه حل می گشتم اما حق با لیا بود اونا میتونستن هرحلظه بیان سراغ سابرینا...
اما ته دلم راضی منی
شد سابرینا رو ول کنم...
بلخره تصمیمو گرفتم...
این بهترین راه حل بود...
ازاتاق اومدم بیرون...
از پله ها پایین اومدمو به هال رسیدم...
هنوز روی کاناپه ها دور هم نشسته بودن..
با اومدن من سراشونو گرفتن بالا بهم خیره شدن
جین :قبوله... سابرینا می تونه باهاتون بیاد
لبخند رو ی صورت همشون نشست به جز هوسوک و لیزا
ادامه دادم  : اما شرط داره
لیا : چه شرطی ؟
جین : ماهم باهاتون میایم
یونگی : چیییییییی؟
به چشم های هوسوک و لیزا  نگاه کردم...
نگران بودم اونا از تصمیم من خوششون نیاد و نخوان که باهاشون برن
اما وقتی بهم لبخند زدن فهمیدم اونام راضین و باعث شد یه نفس عمیق بکشم
یونگی : اوه دست بردار جین مگه میخوامی بریم پیک نیک
با‌ قیافه جدیم بهش خیره شدم
جین : این شرط منه می تونید قبول نکنیدو سابرینا رو با  خودتون نبرید
لیا : باشه قبوله
یونگی با تعجب به لیا خیره شد
یونگی : اما لیایا اینا هیچی بلد نیسنت
لیا : خب تو بهشون یاد میدی
(بچم خب بزارید بخوابه 💅🏻)
یونگی  پوکر به لیا خیره شد و وقتی دید کسی به حرفاش اهمیتی نیده بحث کردنو کنار گذاشت...
درسته که تصمیمی که گرفتم خیلی خطرناکه ولی سابرینا برام بیشرت از هر چیزی اهمیت داره...
Sabrina pov
دو روز گذشته بود یونگی  تمام تلاششو کرد تا یه سری چیزارو به ما چهار نفر یاد بده
داشتم برای رفتن آماده میشدم...توی کولم وسایل مورد نیازم با دو سه دست لباس گذاشتمو زیپشو بستم...
رفتم از اتاق بیرونو در اتاقه تهیونگ و زدم
ته : بیا
درو باز کردم ورفتم داخل...
سر تا سر اتاقو نگاه کردم اما لیزا رو ندیدم
سابرینا : تهیونگا لیزا کجاست
تهیونگ همونطور که پشتش بهم بودو یه سری خرتوپرتو توی کوله پشتیش جا میداد جواب داد
ته : چند دقیقه پیش گفت میرم توی حیاط هوا بخورم...
رفتی پیشش بگو بیاد وسایلشو جمع کنه آماده سفر بشه
سابرینا : اوکی
از در رفتم بیرون و بسمت حیاط رفتم...
لیزا و  جونگ کوک لب باغچه پشت به من نشسته بودن...
متوجه من نبودن
لیزا :  از یه طرف وقتی میبینمش قلبم تند میزنه و میخوام ازش فرار کنم و از طرف دیگه وقتی بهم بیتوجهی میکنه احساس بدی دارم نمیدونم اسم این حسو چی میشه گذاشت
کوک : شاید عشق
لیزا : عشق اوه مطمئن نیستم تو تا حاالا عاشق شدی؟
کوک : روزی هزار بار هروقت که میبینمش دوباره عاشقش میشم اما اون این حسو نداره...واقعا رنج آوره
لیزا  : چرا بهش نمیگی
کوک : نمیدونم‌ نمیدونم چطوری بهش بگم...
من خیلی دوسش دارم..
عاشقشم...
اگه قبول نکنه باید چیکار کنم
میرتسم از دستش بدم میدونی اون اولین عشقمه...
لیزا : میشه بپرسم اون کیه؟
کوک چند حلظه سکوت کردو به چشمای لیزا خیره شد
کوک : سابرینا
سابرینا : چ..چی؟

☆☆☆
نظر مثبتتون راجب این پارت ؟
میدونم جای بدی تموم شد ولی بیشتر از ۲۰۰۰ تا کلمه نمیتونستم بنویسم
فاکپد لج کرده باهام 🙄
اره دیگه بعدیشو بعدا میزارم
بوس به کلتون بای 💅🏻

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Onde histórias criam vida. Descubra agora