"chapter 13"

139 22 59
                                    

Liya pov
بالخره بعد از دو هفته چانیول اومد اینجا...
پشت میز تو هال نشسته بودیمو جیمین با ذوق داشت تمام اتفاقاتو براش تعریف می کرد
لیا : این بچه کی بزرگ میشه (:::::
چانیلو بلند داد زد
یول : این که خیلی عالی
با اخم نگاش کردم : اول اینکه اروم دوم اینکه میشه بگی کجاش عالیه ؟
یول : اینکه اون چشم سوم داره این یعنی میتونه موجودات غیراگانیکو ببینه ما به این دختر خیلی احتیاج داریم جیمینا برو صداش کن بیاد پایین
جیمین از جاش بلند شد... به سمت یول خم شدم
لیا : اون فقط یه دختربچه است... من اوردمت اینجا تا مشکلشو حل کنی نه اینکه اونو به گروه اضافه کنی
یول : صبر داشته باش...من فکر نکرده حرف نمیزنم
سرمو خم کردمو با دستام دو طرفشو گرفتم...
حس خوبی به این ماجرا نداشتم...
همه چی بهم ریخته بود مخصوصا اینکه کوک ناپدید شده بود
Sabrina pov
پشت سر  جیمین از پله ها پایین می اومدم..
با چشمام دنبال شخصی می گشتم که جیمین گفت
می خواد منو ببینه...
بالخره چشمم بهش خورد
یه پسر زال بود...موهاش...ابروهاش...مژه هاش...همه سفید بودن...
بهش نزدیک شدیم از جاش بلند شدو دستشو طرفم گرف
یول :پس سابرینا معروف تو یی
باهاش دست دادم..
اشاره کرد بشینم و خودشم نشست هبش نگاه کردم چشماش سبز بود اما نه مثل آدما انعکاس جنگلو توی چشماش میدیدم
لبخند دندونمیایی بهم زد
یول : من چانیولم...یول صدام میزنن من هستی بانم ...هستی بان جنگل میدونی که یعنی چی؟
(برای کسایی ک نممیدونن یعنی خدای جنگل🌲)
سرمو به معنی اره تکون دادم
یول ادامه داد : سابرینا من می خوام کمکت کنم باید آموزشات رو شروع کنی...ما بهت کمک میکنیم تا قوی بشی...توام به ما کمک کن که یه گروه قوی داشته باشیم
سابرینا : من چطور میتونم کمکتون کنم
یول : باچشم سومت تو میتونی چیزایو ببینی که بقیه نمیتونن
سابرینا : اما چشم من خیلی ضعیفه
یول : قویش می کنیم
خم شد از تو ی ساک سبزرنگ رو ی میز یه میله استوانه ای بیرون اورد
یول : این اسلحه توعه
ازش گرفتمو با دقت بهش نگاه کردم یه دکمه تهش داشت فشارش دادم اشعه ای ازش خارج
شد و خورد به سقفو سیاهش کرد
با ترس به سقف نگاه کردم
لیا : بچه اون اسباب بازی نیست که همینطوری فشارش میدی
سرمو انداختم پایینو آروم ببخشیدی گفتم
یول: اشکال نداره به خیر گذشت سابرینایااا یونگی تمریناتو از فردا شروع می کنه حواست باشه این اسلحه رو به سمت کسی نشونه نگیری مخصوصا ادما
سرمو تکون دادم
یهو یونگی با دو از اشپز خونه اومد بیرون
یونگی : چرا من چرا جیمین نه ؟؟
جیمین : خخ اخه تو همش خوابی اینم یکم فعالیته واسه
یونگی :  هق میکشمتونننن
بعد همه خندیدن
ساعت سه شب بود...
خوابم نمیبرد ... تو تختم جابه جا شدم که ناگهان صدایی شنیدم انگار چیزی پرتاب شد روی زمین رفتم سمت پنجره جونگ‌کوک دیدم که غرق خون وسط کوچه افتاده بود...
با دو از اتاق خارج شدم...
سابرینا : جونگ کوک .... کوکیی ... کوک صدامو میشنوی ؟؟
جوابمو نداد خون بالا میاورد و سرفه می کردو از درد به خودش میپیچید یه دستمو بردم زیر کمرشو اون یکیو بردم
زیر پاشو به سختی بلندش کردمو به طرف خونه بردمش گذاشتمش روی تختم حالش خیلی بد بود با عجله رفتم سراغ بچه ها تا کمکش کنن اون شب وحشتناک بالخره تموم شد کوک انقدر خون بالا آورد که فک کردم همین امشب میمیره
اما نزدیک گرگ و میش بود که حالش خوب شدو آروم خوابید...
جیمین رفت صبحانه درست کنه و بقیه رفتن تا یکم بخوابن منم کنارش رو تخت دراز کشیدمو به نیمرخش خیره شدم کم کم خوابم گرفت
Jungkook pov
جیمین با سینی صبحانه وارد اتاق شد رو تخت نشسته بودمو موهای سابرینا نوازش می کردم سابرینا هم خوابیده بود سینیو گذاشت رو میز کنار تختو لبه تخت نشست...
جیم : حالت خوبه؟
کوک: اره خیلی بهترم چطور پیدام کردین؟
جیمین: سابرینا پیدات کرد
سرمو تکون دادمو شروع کردم به خوردن
جیمین : تو این چندوقت کجا بودی کی این بلارو سرت اورده؟
با یادآوری اون عوضی لبخند پر حرصی زدم جیمین از نگاهم فهمید خشکش زد
جیمین : باورم نمیشه اون...اون دوباره برگشته
بعد از اینکه با جیمین کمی حرف زدم و اون اتفاقاتی که تو این مدت افتاده رو برام تعریف کرد تنهام
گذاشت تا استراحت کنم رو تهت دراز کشیدم به سمت سابربنا برگشتم خوابش خیلی عمیق بود حتما دیشب خیلی اذیت شده...
رفتم مستشو بغلش کردمو سرشو گزاشتم رو سینم و دستامو دورش حلقه کردم آروم تکونی خوردو دستشو گذاشت رو پهلوهام لبخندی زدمو بیشرت به خودم نزدیکش کردم
کوک : دلم برات یه ذره شده بود
بوی تنشو بلعیدم سرمو خم کردمو آروم کنار گوشش گفتم
کوک : عشق من
اشک تو چشمام حلقه زد
کوک : بازم خودتو تو دردسر انداختی
روی موهاشو بوسیدم
کوک : کاش همیشه تو بغلم بمونی کاش تو برای من بودی مگه من از این زندگی چی میخواستم تو رو داشتن خواسته خیلی زیادیه
Subrina pov
روی چمن نشسته بودم و به منظرهی رو به روم نگاه میکردم دستی جلو ی چشمامو گرفت لبخند زدم دستمو کشید بلندم کردو شروع کرد به دویدن و منو دنبال خودش کشید...
زیر یه درخت گیالس باشکوفه های سفید ایستاد به طرفم برگشت دستشو دور کمرم گذاشت
کوک : خیلی دوست دارم
بهم نزدیکتر شد و آروم خم شد تو صورتم چشمامو بستم ضربان قلبم با لمس  لبهای نرمش شدت گرفت اما اون بوسه یکدفعه قطع شد چشمامو باز کردم خربی جونگ کوک نبود
دور خودم چرخی زدمو به اطراف نگاه کردم همه چیز تغییر کرده بود...
درخت گیالس خشک شده بود...
هوا هر لحظه تاریکتر میشد...
به آسمون نگاه کردم...
انگار داشت از هم شکافته میشد
سرم به شدت درد گرفت...
یکدفعه آسمون از هم باز شد...
از ترس زبومن بند اومده بود...
اون یه چشم بود
وسط آمسون یه چشم بود که با وحشت بهم نگاه می کرد و منم با وحشت به اون صدای نفسهای عمیق و ممتدی ینفرو میشنیدم... انقدر واضح بود انگار کسی کنار گوشم نفس میکشید...
دوباره به اطراف نگاه انداختم کنار درخت ایستاده بود بازم با همونن لباسای خاکستریی و موهای سیاهش که ریخته بود تو صورتش انگشت اشارشو گرفت سمتم از ترس یه قدم عقب رفتم که خوردم به یه چیزی برگشتم عقب و دوباره دیدمش از ترس نفسم بند اومده بود بهم نزدیک تر شد  با دستاش دو طرف سرمو گرفت
با  هیین بلندی از خواب پریدم روی تختم نشستم نفس نفس میزدم...
سرم عجیب درد می کرد به سختی از تخت بیرون اومدم و به سمت در اتاق رفتم یونگی که داشت
از اتاقش بیرون میومد متوجه حال بدم شد اومد طرفم...
یونگ : یابری حالت خوبه ؟؟
سرم گیج میرفت
داشتم میوفتادم که سریع زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد
یونگی : بیا بریم پایین برات غذا و قرص بیارم رفتیم سمت هال نامجون و کوک روی میز گرد چوبی ای نشسته بودن و به نقشه ای خیره شده بودن
کوک سرشو از نقشه بالا اورد و هبم خیره شد و سریع اومد طرفم
جونگ کوک : بازم حالت بد شده
یونگی : بیا کمکش کن روی مبل بشینه تا من برم آشپزخونه
کوک منو برد سمته مبل و روی زانوهاش جلوی پاهام نشست... مونی هم اومد کنارم
مونی : چت شده چرا انقدر عرق کردی؟
کوک دستشو اورد بالا وموهامو از روی پیشونی خیس از عرقم کنار زد
کوک :چشمش کامال باز شده
بهش خیره شدم...
فکرکنم ترس توی چشمامو دید...
بهم لبخند زد و دستمو توی دستاش جا داد
جونگ کوک : نگران نباش چیزی نشده قبلا هم باز بود اما مثل چشمای یه بچه ی تازه متولد شده که نمیتونه چیز یو تشخیص بده اما الان...
سابرینا : ما الان می تونم همه چیو ببینم مگه نه؟
سرشو تکون داد رو کرد مست مونی
کوک  : باید برای خونه حفاظ نصب کنی
مونی : فردا ترتیبشو میدم
و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش
دستام می لرزید
کوک : نترس ما پیشتیم حوامسون بهت هست
باحرفاش می خواست آرومم کنه اما خودش بیشرت از من نگران بود اینو از چشماش فهمیدم  یعنی به خاطر من نگرانه
یاد خوابی که دیده بودم افتادم...
یعنی من عاشقش شدم که همچین خوابی راجبش دیدم؟...
نه نه همچنین چیزی امکان نداره...
آخه چرا باید عاشق یه نفر بشم ک اصلا نمیشناسمش اما اون بوسه با این فکر نگاهم رفت رو لباش...
بادیدن لبای برجسته صورتی خوشرنگش حرارت بدنم رفت بالا
احساس کردم پوستم داره میسوزه
کوک : منو بگو نگران این بودم که تو ترسیدی
باشنیدن صداش جا خوردمو نگاهمو به چشماش دادم...
بلند زد زیر خنده
کوک :‌‌ معلوم هست به چی نگاه می کنی؟
از اینکه مچمودگرفته بود خجالت زده شدم
سابرینا : نه نه اونجوری که فکر میکنی نیست
کوک نیشخندی زد
کوک : کاملا مشخصه
سرخ شدن گونه هامو حس می کردم...
کوک دستشو رو ی صورتم گذاشت با خنده ادامه داد
کوک : نگاه کن داره خجالت می کشه...نیازی نیست انقدر خودتو اذیت کنی هر وقت دوست داشتی می تونی بهش نگاه کنی
از جاش بلندشد و بهم چشمک زد و منو باقیافه ناباورو دهن باز تنها گذاشت و رفت طرف اتاق مونی...
این دیونس امکان نداره...
من ازش خوشم نمیاد...
حتما دلیل دیگه ای داشته...
باید از یول بپرسم
یونگی سینی غذارو جلوم گذاشتی
یونگی : نمیخوای که قاشق قاشق غذارو دهنت بزارم پس خودت بخور
لبخندی بهش زدم
سابرینا: خیلی ممنونم
متقابلا بهم لبخند زد و کنارم نشستو تلوزیونو روشن کرد...
قاشقو برداشتم تا کمی از سوپ بخورم هرچند که از سوپ متنفرم اما انرژیم کاملا تحلیل رفته بود و به غذا نیاز داشتم...
قاشقو پرکردمو گذاشتم دهنم مزه ی خاصی نمیداد چند وقتی بود که اینطوری شده بودم دیگه غذاها مثل قبل خومشزه
نبودن
مونی و کوک  از اتاق اومدن بیرونو رفتن تو حیاطو و دوباره رفتن طبقه بالا از کاراشون سر در نمیوردم...
سوپو تموم کردم...
یونگی خواب بود و تلوزیون روشن بود اما فقط برفک نشون میداد...
کنرترل و از کنارش برداشتم تا خاموشش کنم اما هرچی دکمه رو فشار میدادم خاموش نمیشد به کنترل ضربه ای زدم اما بازم درست نشد حتما باتری تموم کرده
رفتم نزدیک تلوزیون تا با دکمه خودش خاموشش کنم...
به تلوزیون نزدیکرت شدم...
صدای عجیبی از طرفش میومد مثل وقتی که زمستونه و دستاتو میگیری جلو ی دهنتو ها می کنی عجیبه چرا همچنین صدایی میده شونمو انداختم بالا و نزدیکرت شدم دستمو بردمو دکمه رو فشاردادم که ناگهان دستی دستمو گرفت...
دست سفیدی که از تلویزیون اومده بود بیرون و منو به طرف داخل می کشید شروع کردم به فر یاد زدن
سابرینا : کمک...کمک....کمک
یونگی سریع اومد طرفمو کمرمو گرفتو به طرف خودش میکشید اما فایده ای نداشت زورش خیلی زیاد بود و من هر دفعه بیشرت به طرفش کشیده میشدم...
صدای دویدن از طبقه بالا اومد...
مونی و کوک  خودشونو بهمون رسوندنو منو به طرف خودشون می کشیدن که باعث شد سر اون موجودی که منو می کشید به طرف خودش بیاد بیرون...
موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود...
از ترس حتی نفسم منی تونستم بکشم... سرشو اورد بالا و
بازم اون چشمایی که با نخ سیاه دوخته شده بودن...
"دوباره میام سراغت"
و یکدفعه دستمو ول کرد همه باهم پرت شدیم به دیوار پشت سرمون...
با هر زحمتی بود از جامون بلند شدیم
مونی : سابرینا بهتره تا محافظا رو اطراف خونه نزاشتم از اتاقت بیرون نیای
کوک : دستشو گذاشت پشت کمرم
کوک : راه بیوفت بریم
اتاقم مادهی سفیدی که حدس میزدم منک باشه دور تا دور ختتم به صورت دایره ریخته بودن
روی دیوار ها یه عالمه شکل های عجیب غریبی کشیده بودن که بین اون همه فقط ستاره پنج پرو تشخیص دادم
سابرینا : ستاره پنج پر مگه نماد شیطان نیست؟
کوک : نه اون در برابر شیطان ازت محافظت می کنه
سرمو تکون دادمو به طرف ختت رفتم پتو رو کنار زدمو داز کشیدم
کوک : می خوای پیشت بمونم ؟
دوست داشتم پیشم باشه...
راستش خیلی از تنهایی می ترسیدم اما بعد از خوابی که ازش دیدم دیگه احساس راحتی پیشش نداشتم حتی یه جورایی معذب بودم برای همین برخالف خواسته قلبیم گفتم
سابرینا : ممنون...نیازی نیست
کوک : باشه...هروقت نیازم داشتی صدام بزن شب به خیر
برقو خاموش کردو رفت بیرون اما خوابم نمیبردد...
فکرم مشغول بود به این فکر کردم از این به بعد باید چیکار کنم چطور ی می خواستم به این زندگی عادت کنم چطور می خواستم انتقام بگیرم
تصمیمو گرفتم...
من باید ترسهامو کنار میزاشتم...
اون موجودات هر چی باشن نمیتونن قویتر و باهوش تر از انسان ها باشن
نزدیک های صبح بود که خوابم برد....

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt