'chapter 2'

31 5 1
                                    

هل:"فکر میکنی داری چیکار میکنی؟"
سانا : نگران خواهرم بودم باید می فتم پیشش
هل: چندبار بگم زندگی اونا به تو ربطی نداره بهتر نیست به جای اینکارا به وظایفت برسی
سرمو انداختم پایین و مطیعانه
گفتم: بله
هل: خیل خب باید بری سراغ یه جنگیر...
خودت میدونی کیو میگم...
هنوزم نفهمیدم از کی حرف شنوی داره ولی خیلی دردسرساز شده
سانا : بله
تعظیم کوتاهی کردمو از برزخ زدم بیرون
سانا : لعنت به این زندگی
سریع از برزخ خارج شدمو و به خونه ی جنگیری که جدیدا خیلی مشکل ساز شده بود رفتم...
خونش شبیه غار بود؛ سقف خونش کوتاه بود و کاغذ دیوارهای خونش کنده کنده وپاره شده بود
سقفشم بخاطر بارون زرد شده بود...
البته بعضی قسمتاش

هم هنوز سالم بود ولی بوی نم و موندگی توی خونش پیچیده بود...
خودشم دیدم که داشت با یکی از مشتری هاش حرف میزد...
پارچه قرمز رنگی رو میز قرار داشت و همه ی اونا دور یه میز دایره ای تو ی هال نشسته بودن...
این جنگیری که اومده بودم سراغش یه احمقی بود مثل همون آجومایی که من رفتم پیشش با این تفاوت که مرد بود... سن زیادی نداشت و تازه کارم بود...
عجیب اینجاست که با وجود تازه کار بودنش دست به کارهای خطرناکی زده و آدم های ز یادی رو به دام مرگ انداخته
معلوم نیست برای کی کار میکنه!
هنوز خودش رو نشون نداده ولی صد در صد نمیتونه یه جن معمولی باشه...
اسمش یونگجه است و میشه گفت از بدبختی و البته برای انتقام از آدمایی که همیشه حقشو ضایع میکردن دست به این کار زده
یونگجه: خب واسه اینکه از شر جنایی که تو خونت اذیتت میکنن راحت شی باید این وردو تو

توی باغچه خونت چال کنی
دستامو مشت کردم و با عصبانیت بهش خیره شدم...
اون طرفم که اومده بود پیشش با ترس به حرفاش گوش میداد...
یونگجه خواست اون ورد رو بزاره کف دست مشرتیش که محکم زدم زیر دستش...
کاغذ رفت هوا و یکم دورتر افتاد روی زمین...
خانمی که کنارش بود از ترس داشت سکته میکرد...
خود یونگجه هم قیافش دسته کمی از اون نداشت...
خانم معلوم بود از اینکه اومده بود تو این خونه منصرف شده...
تند تند وسایلش رو جمع کردو بلند شدو رفت...
یونگجه هرکار ی کرد نتونست جلوشو بگیره
تا مشتریش رفت با عصبانیت برگشت سمت هال و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن
یونگجه:کی هستی هان؟میتونم حس کنم هنوزم اینجایی؟ خودت رو نشون بده خوشت میای اذیت کنی...میدونی من کی هستم؟
میخوای با گنده تر از خودت دربیفتی اره؟
از حرفاش خندم گرفت...خودمو جلوش ظاهر کردم
سابرینا : گنده تر از من؟تو...هه
یونگجه: تو دیگه کی هستی؟چی میخوای؟

اروم سمتش راه افتادم دورش قدم زدم
سابرینا : مهم نیست من کیم...مهم اینه که تو داری اینجا چه غلطی میکنی؟
یونگجه:گفتم کی هستی؟زود از خونم برو بیرون تا بلايی سرت نیووردم
روبروش ایستادم
سابرینا : بیار ببینم میخوای چیکار کنی؟
یه پوزخند بهش زدم...
زود یه کتاب برداشت...اجنیل بود
یونگجه:حالا میبینی شروع کرد به خوندن منم نشستمو نگاش میکردم چهار بار خوندش و وقتی دید من هنوزم اونجام
تعجب کرد

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now