خواب بودم که با صدای داد کسی بیدار شدم
یونگی : سابرینااااااااااا
چشمام هنوزم بسته بود با صدای خش داری گفتم
سابرینا : هوم
یونگی : بلند شو وقت تمرینه
نشستم روی تخت یونگی بود که کنار تختم ایستاده بود
سابرینا : زود نیست
یونگی : دیرم شده سریع آماده شو پاییین منتظرتیم
سریع بلندشدم...
هوا تقریبا تاریک شده بود...
یعنی کل روزو خواب بودم ؟!!
رفتم سمت سرویس بهداشتی صورتمو آب زدمو اومدم بیرون...
لباسای گشادمو با یه تیشرت سفید و شلوار مشکی ای که سر زانوهاش پاره بود عوض کردمو رفتم پایین
یول : چه عجب
جیم : بریم
یول سریع از خونه زد بیرون...
رفتم کنار جیمین
سابرینا : کجا قراره بریم
جیم : یول رد یکی از اونارو زده قراره بریم پیداشون کنیم
سابرینا : یول از کجا میفهمه ؟
جیمین : یول نبود شکارچی بود نمون الکی بود یول اونارو حس میکنه و ما میریم سراغشون
سابرینا : اهان
همه سوار ون شدیم ...
جلو ی یه کوچه تاریک نگه داشت...
یول سریع از ماشین پیاده شدو داخل کوچه رفت...
ماهم دنبالش رفتیم...
هرچی جلوتر میرفتیم کوچه تاریکرت می شد..
اصلا هیچ لامپی نبود با نور گوشی هامون جلوی پامونو میدیدیم
لیا : اینجا خیلی مشکوکه
مونیو: اره آماده باشید
کم کم قضیه داشت برام جدی میشد...
من فکر کردم یه تمرین سادست
سابربنا : قرار بود تمرین کنیم اما انگار منو اوردین وسط یه شکار واقعی
یول بهم چشمکی زد و گفت : اینم خودش یه مدل تمرینه
اسلحه هاشونو دراوردن...
منم دراوردم و بندشو پیچیدم دور دستم...
از روبه رو یه دختره اومد...
تلو تلو میخورد انگار که مست بود...
دوتا پسر داشتن پشت سرش میومدن...
یونگی : سابرینا ببین اطرافشون هاله داره
با دقت بهشون نگاه کردم
سابرینا : دختره آره ولی اون دوتا نه
یول عصبی بنظر میرسید
مونی : همگی آماده باشید...
تهیونگ دختره رو از اینجا دورش کن
(چرا شوهر من اخه چرا خودت نه مثلا 😑)
ته : باشه
مونی : پشت من حرکت کنید
تهیونگ دختره رو برد و جلوی پسرا ایستادیم
یکیشون گفت : اینا همونایین که راجبشون شنیده بودیم
اون یکی جواب داد :اره خودشونن
صدا
هاشون کاملا مشابه هم بود
هم زمان گفتن : ما نابودتون میکنیم
و یکدفعه محو شدن
مونی : سابرینا
سابرینا : نمیبینمشون
مونی : تمرکز کن وگرنه همرو به کشتن میدی
یهو پشتم خالی شد...
برگشتم دیدم جونگ کوک پاش تو هواست و داره روی زمین کشیده میشه...
همه به بالای پاش شلیک کردن...
یکدفعه کوک بلند شد و اومد پیشمون
لیا : بجنب سابرینا
یکبار چشمامو باز و بسته کردم دیدمش...
اوه خدای من...
زشت ترین موجودی بود که تا حاالا تو عمرم دیده بودم...
یه بدن بود با دوتا سر سراشون مو نداشت و هرکدوم یه چشم داشتن اطراف مردمک چشماشون زرد بود توی اون تاریکی میدرخشید بدنسبز رنگی داشت که پر از تاول های بزرگ بود...
سابرینا : اونجاست
بهشون اشاره کردم ...
همه به همون سمت شلیک کردن خودمم همینطور...
یکدفعه ظاهر شد و با سرعت باورنکردنی اومد سمتم...
کوک : سابرینا ...
سریع اسلحمو به سمتش گرفتم ولی زیاد سریع نبودم و اون محکم زد بهم و پرتم کرد سمت دیوار...
افتادم پایین...
کمرم تیر میکشید...
کوک اومد سمتم...
یول سعی میکر ببینتش و جیمین و یونگی باهاش درگیر بودن لیا روی هوا معلق بود و نامجون داشت به بالای پاهاش شلیک میکرد
کوک : خوبی ؟
سابرینا : آ...آره
اون دوباره غیب شد...
یکدفعه یول محکم خورد به مونی و باهم پرت شدن یه طرف کوچه...
لیا از ارتفاع بلند پرت شد زمین و جیمین و یونگ با ترس اطرافو میدیدن
دیدم تهیونگ با دو از سرکوچه میاد سمت ما
(نگاه کن اقا دو ساعت رفته بودن عشقو حال ایش 😒)
( جوری روی شخصیتای فیک خودم غیرتی میشم 🙄)
یول باترس به اطرافش نگاه می کرد و مونی کنارش تکون
نمیخورد
دیدمش داشت میرفت سمت یول
سابرینا : یول پشت سرتونه
تهیونگو که خودشو به ما رسونده بود سریع به جایی که اشاره کردم شلیک کرد
ظاهرشد افتاد زمین ضعیف شده بود همه رفتیم بالای سرش و با اسلحه هامون بهش شلیک کردیم از درد فر یاد میکشید آروم آروم ذوب شد و رفت توی زمین
کوک : خوبی سابری
کنارم ایستاده بود کمرم از برخورد با دیوار به شدت درد می کرد
سابرینا : اره...بهترم
سمت خونه راه افتادیم...
مونی سرشو گذاشت رو شونه ی تهیونگ و با تکیه به اون راه میومد لیا هم با کمک جیمین از همه عقبتر بودن...
یول و یونگی باهم صبحت میکردن از همه جلوتر راه میرفتن و منو کوک کنار هم بودیم
سابرینا : ببینم شماها چرا افتادین توی این راه ؟
جونگ کوک : هممون یه جورایی نفرین شده ای مو بصورت باور نکردنی ای مثل یه حلقه بهم وصل شدیم
از حرفاش سر در نمیوردم...
رومو کردم سمتش تا ازش بپرسم منظورش چیه اما با چیزی که دیدم از حرکت ایستادم...
روی نیمکت پسر جوونی نشسته بود و کسی پشت سرش وایساده بودو داشت تو گوشش یه چیزایی میگفت مشکوک بود بنظر
میرسید پسره اونو نمیبینه
سابرینا : جونگ کوک
کوک : چیه ؟
سابرینا : فکر کنم یه مشکلی داریم
یول : چرا راه نمیوفتین
کوک : بیا اینجا
یول و یونگی اومدن سمتمون و بچه ها هم بهمون رسیدن
سابرینا : ببینم شما اون کسی رو که پشت پسره روی نیمکت وایساده رو میبینید ؟
همشون سراشون چرخید اون ور خیابون که نزدیک پارک بود
لیا : نه
یونگی : منم نمیبینم
یول : اون داره چیکار میکنه ؟
سابرینا : داره تو گوشش یه چیزایی میگه
جینین : لعنتی
یول : باید مفیستوفل باشه
سابرینا : اون چیه ؟
ته : خدمتگزار شیطانه...حتما داره اونو به خودکشی ترغیب میکنه
لیا : بریم سراغش ؟
مونی : الان نمیشه...ما تو جمعیت مردم هستیم
یوگگی : یول...میتونی دورش کنی ؟
یول سرشو به معنی اره تکون داد..
چشماشو بست و سرشو انداخت پایین...
مفیستوفل برگشت سمتمون...
خیره شد تو چشمام...
چشماش رنگ خون داشت و یکدفعه ناپدید شد
مونی : یول اون کجاست ؟
یول شروع کرد به دویدن ماهم دنبالش رسیدمی به یه خونه در خونه باز بود
لیا رفت سمت در...
جیمین بازوشو کشید سمت عقب
جیمین : نرو...میدونی که از این حرفا قوی تره هممونو میکشه
یونگی : ریسکه لیا
لیا دندوناشو روی هم فشار داد
لیا : ممکنه فرار کنه خیلی وقته منتظرشم
یول : لیا عاقل باش سابرینا با ماست
مونی : تهیونگ تو سابرینا رو ببر خونه... اونجا با علامت هایی که گذاشتم دیگه امنه بقیه میرین داخل
سابرینا : منم میام نگرانم نباشید شما تنهایی شانسی ندارین
مونی چند لحظه بهم خیره شد و سرشو تکون داد...
همه وارد خونه شدیم ...
خونه قدمیی و تاریک بود...
بانور گوشی هامون میدیدم
ته : این دیونگیه
مونی : هیششش
اروم حرکت میکردیم مونی و یول و لیا جلو حرکت میکردن من وسط بودم و جیمین و تهیونگو کنارم کوک و یونگیهم پش سرم
خونه کلنگی بود قسمتی از سقف ریخته بود روی راه پله و لوستر افتاده بود وسط هالو همه جا شیشه خورده ریخته بود
صدای جیر جیر در اومد و بعد با صدای تق بلندی بسته شد...
همه با ترس برگشتن سمت در
جیمین : عالیه دوتا عملیات تو یه شب
ته : عملیات ؟ من اسم اینو میزارم با پای خودت به سمت مرگ رفتن
لیا : چقد حرف میز...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با نیرویی خورد تو دیوار
(بدبخت شکست 🥴)
جیمنی : یونگی
دور تا دورمونو نگاه کردم هشت تا چیز تار میدیدم
سابرینا : زیادن...خیلی زیادن
یول : لعنتی این یه تله است
یونگی رفت مست لیا بلندش کرد...
همه از پشت چسبیدیم به هم...
شروع کردم به تیر زدن به همشون...
من کار ی می کردم ظاهر بشن بقیش با بچه ها بود...
یکیشون داشت از پشت به کوک نزدیک میشد
سابرینا : جونگ کوک
برگشت ولی برگشتنش مساوی بود با خوردن یه ضربه و پرت شدنش سمت شیشه خوردای روی زمین سریع رفتم سمتش... جیمین و تهیونگ اون موجودو از بین بردن
سابرینا : خوبی ؟ می تونی بلند بشی
کوک : خوبم .... اههه ..ا..اره میتونم
کنارش زانو زدم...
از مهون جا بهشون اشعه میزدم...
سابرینا : باهام حرف بزن جونگ کوکی
کوک : چرا ؟
سابرینا : می ترسم خونریزی داشته باشی
کوک : ...ندارم
سابرینا : حرف بزن
کوک : چی بگم
سابرینا : نمیدونم فقط ساکت نباش
لیا : یکیشون غیب شده سابری
با تمرکز به اطراف نگاه کردم دیدمش
سابرینا : پشت سر یونگیه
سریع برگشتو زدش
سابرینا : کوک....جونگ کوک
جونگ کوک : نترس...هنوز زندم
سابرینا : الان وقت این حرفا نیست
یکی دیگشون مونده بود اونم یول از پشت زدشو دود شد....
سریع برگشتم سمت کوک...دستشو گرفتمو آروم بلندش کردم...
یه شیشه کوچیک رفته بود تو رون پاش...
مونی : هی رفیق خوبی ؟
کوک : خوبم
یه لبخند زد... لیا و یونگی و جیمین و ته مواظب اطراف بودن
مونی : سابرینا ببین میتونی مفیستوفلو ببینی ؟
دورو برمو نگاه کردم
سابرینا : نه اون اینجا نیست
مونی با حرص دندوناشو روی هم فشار میداد...
تهیونگ دستشو گذاشت روی شونش
ته : گفتم بهتون اون خیلی خطرناکه دیگه بسه بریم بیرون
مونی جونگ کوکو بغل کردو از خونه زدیم بیرون و سمت ماشین حرکت کردیم مونی کوک رو گذاشت روی آخرین صندلی ون
مونی : دهنشو بگیر سابری
سابرینا : ولی....
اخم کرد : بگیر گفتم
دستمو گذاشتم رو دهنش...
مونی سریع شیشه رو کشید بیرون...
کوک یه ناله بدی کرد و از هوش رفت...
سابرینا : باید بریم بیمارستان
لیا : نمیشه
سابرینا : چرا
یونگی : کوک یه نیمه انسانه...یه دورگه... اونا میفهمنو دیگه ولش نمیکنن
سابربنا : پس میخواین چیکار کنید میخواین بزارین همینجوری ازش خون بره ؟
مونی کلافه دستشو کرد تو موهاش
سابرینا : پس حداقل بزارین بربریمش پیش جین اون کمک های اولیه بلده
مونی : به پدر و مادرش چی می خوای بگی ؟
سابرینا : اون تنهاست...پدر و مادرش فوت شدن با هوسوک و لیزا تو یه خونه زندگی می کنن
سرشو تکون داد
مونی : آدرسو بگو
رسیدیم به خونشون...
دستمو گذاشتم روی زنگ وچند بار فشار دادم...
صدای دادوبیداد لیزا از پشت در میشنیدم...
درو باز کرد
لیزا : چته وحشی مگه...
با دیدن دستای خونیم ساکت شد...
با چشمایی که داشت از حدقه درمیومد بهم زل زد
لیزا : چ..چی...
سابرینا : من حالم خوبه لیزایااا لطفا بزار بیایم داخل
مونی که کوک بغلش بود به همراه لیا و یونگی پشت سرم ایستاده بودن...
لیزا نگاهی بهشون کردو آب دهنشو قورت داد و از جلوی در کنار رفت...
رفتیم داخل مونی جونگ کوک گذاشت رو مبل
جیمنی کم کم بهوش اومد
جین از اتاق اومد بیرون
جین : هوسوک کی بو د در...
چشمش افتاد به ما
جین : چه اتفاقی افتاده؟
رفتم سمتش
سابرینا : به کمکت نیاز داریم کوک آسیب دیده
دستشو کشیدمو بردمش طرف جونگ کوک و به جای زخمش که
که شلوار سفیدش و کاملا خونی کرده بود اشاره کردم
جین : بخیه می خواد
سابرینا : خودت اجنامش بده
دستاشو اورد بالا و تو هوا تکونش داد
جین : نه...من نمیتونم چرا اوردینش اینجا باید ببرینش بیمارستان
لیا رفت سمتش و دستاشو گذاشت رو بازوهای جین
لیا : جین ما نمیتونیم اونو ببریم بیمارستان پس خواهش می کنم هرکاری از دستت برمیاد براش بکن
جین : اما من بی حسی ندارم بهش بزنم ... باید دردشو حتمل کنه
لیا برگشت سمت جونگ کوک
لیا : معذرت می خوام همش تقصیر منه
کوک با صدای ضعیفی گفت
کوک :اشکالی نداره...من تحمل می کنم
مونی پارچه ای گذاشت داخل دهن ه کوک و جین دست به کار شد...
کوک از درد فریاد می کشید
که تو دهنش خفه میشد و اشک از گوشه چشمش میچکید
تحملم تموم شدو از خونه زدم بیرون و جلوی در ایستادمو یه نفس عمیق کشیدم...
دستمو کشیدم روی صورمتم...
گوشه چشمام خیس شده بود
هوسوک : بیا اینو بپوش
هوسوک پشت سرم بود دستشو طرفم دراز کرده بود و سوشرتیو به سمتم گرفته بود...
ازش گرفتمو پوشیدمش...
به چهره ی خستم نگاه کرد دستاشو از هم باز کردو جلو اومدو منو به آغوش کشید
هوسوک : سابریتا خواهش میکنم بیا پیش ما بمون من نگرانتم
سابرینا : من آدم نحسیم بهتره ازتون دور یمونم☆☆☆
생일 축하 해요🎉🎊
jeonbunnyjk95تولدت مبارککککک ریدر قشنگمممم
اینم کادو ک قولشو داده بودممممممنون از همه اونایی ک حمایت میکنن
دوستون دارم بوس بای 🥰
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...